فوکو - اخلاق زیبایی شناسانه - سبک زیستن یونانیها/ زندگی همچون اثر هنری
فوکو در دوره آخر فکریاش بر اخلاق یونان باستان متمرکز شد. اما چه چیزی در این فرهنگ بود که فوکو را به خود جذب کرد؟
فوکو در بررسی فرهنگ یونان باستان با زهد و سلوک اخلاقی خاصی روبرو شد که در تقابل با اخلاق مسیحی بود یعنی نه تنها در پی انکار سوژه نبود بلکه در پی آفرینش سوژههایی بود که خوداتکا، خودآفرین و خودآیین باشند. شکلگیری سوژه به طریقی هنرمندانه و نه به واسطه استقرار نهادین قانون و برپایی مدل حقوقی-قضایی یا حتی مذهبی. آنها یک هدف داشتند؛ خلق سوژههای انسانی به مثابه یک اثر هنری جاودان. آفرینش زندگی همچون اثری هنری غایت اندیشه یونانی بود. آفریدن زندگی و انسان به زیباترین شکل خود.
در ایدههای افلاطون زیبایی و خیر و حقیقت برهم منطبق بودند. آنچه زیبا بود خیر هم بود و آنچه خیر بود حقیقت هم داشت. هنرمند، اخلاق گرا و فیلسوف یکی بودند.
اما برای یونانیان این زیست هنری یا زندگی زیباییشناسانه بدون مراقبت دایمی ممکن نبود. چرا که به قول گزنفون در خاطرات سقراطی «خدایان نیکی و زیبایی راستین را بیکوشش به کسی نمیدهند. اگر میخواهی زمین برای تو محصول فراوان بیاورد باید کمر به خدمت زمین بندی» راه سعادت طریق آسودگی و تن آسایی نیست هیچ جنگاوری با خوردن و خوابیدن جنگاور نمیشود. فضیلت محصول ممارست و مبارزه است. هریونانی ازخود میپرسید من چه میخواهم از خودم بسازم؟ و برای پاسخ به خدایان یا مذهب یا نهادهای بیرون ارجاع نمیدادند. مخاطب آنها خودشان بودند. هرکس در پی زیباترین، کامل ترین و متفاوتترین شکل ممکن زندگی خویش بودند. زندگی هرکس برطبق منش یا طبیعت خویش ساخته میشود. هرمحتوای متفاوتی فرم خاص خود را میطلبید. بنابراین اعمال فرم واحد برزندگیهای متکثر ممنوع و نکوهیده بود.
اگر در مسیحیت و فرهنگ شبانکارگی آن اطاعت شرط سوژهمندی است، در یونان باستان آزادی سوژه اخلاقی را شکل میدهد. در یونان باستان هیچ نهاد حقوقی-قضایی، دینی و مجازاتگری وجود نداشت اما فقدان اینها به معنی ولنگاری و لاابالیگری نبود و بنیادگرایی و نیهلیسم نبود. آنها به پیروی از فلاسفهشان میخواستند بدون یاری مذهب خود به ایزدان بدل شوند. هر فرد به مثابه یک ایزد! زمانی افلاطون در جمهوری نوشت: «چه مایه زیباتر و بهتر است اگر آدمی چنان زندگی کند که نیازی به قاضی خواب آلود نداشته باشد».
فرد آرمانی افلاطون خودحاکم، خودقاضی و قانونگذار خویشتن است و همچون سوژهای خودآیین و خودبسنده عمل میکند. سوژه باید به چنان درجهای برسد که از هرچیز و هرکس بینیاز باشد و تنها به خود اکتفا کند. پل وین از مده آ نقل قول میکند: «همه چیز ناپدید میشود، اما من تنها یک چیز را نگه داشتهام: خودم را».
یونانیان باستان اخلاق و آزادی را به هم پیوند داده بودند. آزادی شرط هستی شناختی اخلاق بود و هست. بنابر این برای زیستن اخلاقی آزادی را پاس میداشتند. آنجا که اخلاق و آزادی گره بخورند مراقبت ازخود غلبه مییابد اما آنجا که اخلاق و اطاعت باهم همراه میشوند مراقبت ازدیگران محوریت مییابد. دیگران قانون شخص را تعیین میکنند. افلاطون به صراحت این سخن آدئیمانتوس را تایید میکند: «خلاف شان مردان درستکار و قابل است که به آنان فرمان دهیم. اگرهم قانونی لازم باشد خود میتوانند وضع کنند».
معنای اتونومی همین است. وضع قانون توسط خویشتن وبرای خویشتن. افلاطون شهروندانی را ستایش میکند که حاکم بر خویشتن هستند. حاکم بر بدن و نفس خود. در چنین اجتماعی نه نیاز به پزشک (قانونگذار بدن) و نه قاضی (قانونگذار نفس) است. تنها بیماران هستند که به سبب ناتوانی از مراقبت از خویشتن، دائماً از قانون این یا آن تبعیت میکنند و به هر دارویی که دیگران میدهند تن میدهند تا بلکه شفا یابند. غافل از اینکه بزرگترین بیماری، دگرآیینی و وابستگی به غیر است. از این رو از دید افلاطون جامعهای که در آن حرفه پزشک و قاضی پر رونق باشد (مثل جامعه ایران) جامعهای بیمار و ناسالم است چرا که بیانگرآن است که شهروندان نمیتوانند ازخود مراقبت کنند و نیازمند دیگران هستند.
در یونان باستان هیچ اجبار قانونی برای نحوه زیستن تعیین نشده بود. برخلاف اسلام که پنج نوع حکم دارد: واجب، حرام، مکروه، مستحب و مباح! یونانیها هیچ حکم پیشینی نداشتند که به آنها تحمیل کند چه بخورند، چه بپوشند و چگونه زندگی کنند. هرکسی سعی میکرد به زندگی خود درخشش و زیبایی ببخشد. آنها معتقد بودند هرچه فرد اخلاقیتر شود بیشتر خودبسندهتر و کمتر نیازمند به دیگری میشود. ازاین رو فوکو معتقد است:
اصطلاح «دیکتاتوری ویژه قلمرو عمومی» هایدگر ناظر بر همین وضعیت است که در آن یک دیگری بزرگ تصمیم میگیرد افراد چگونه باشند. زائده تمامی نظامهای اخلاقی و ایسمهای معرفتی و ادیان ابراهیمی تولید «انسان همگانی» یا همان «کسان» است. فرد منتشر شده که محصول نهادینهسازی است. اما روح نیرومند یونانی به اقتضای طبع خویش عمل میکند و نه به نیروی اجبار و انگیزه بیرونی. آنها زمانی میتوانستند به مثابه یک اثر هنری بدرخشند که به منطق مبادله همگانی و یکنواختی و همسانی تن درندهند. هرکس هنرمند و به قول نیچه در حکمت شادان شاعر زندگی خویشتن بود. آنها کاری میکردند که دیگران با دیدن آنها به وجد آیند.
ازاینروست که نیچه اخلاق والاتبارانه یونانی را در برابر اخلاق بندگان مسیحیت مینشاند. آنها آرته داشتند تا لیاقت و یکتایی و بیبدیلی خود را به اثبات برسانند و تفوق و فاصله و برتری خویش را نسبت به همقطاران خود به نمایش بگذارند. درواقع به قول نیچه همین «شورفاصله» یا میل به تفاوت گذاری است که زندگی فرمان روای یونانی را به درپیش گرفتن نظمی خودانگیخته یا همان زهد زیبایی شناسانه برمی انگیزد. ابداع سبک زندگی متفاوت و فردی، تاکید برنوعی تکینگی و تفرد دربرابر همگانی سازی و به قول لیوتار مبارزه با هرنوع روایت کلان هدف آنها بود. قهرمان به خاطر آن قهرمان است که کاری متفاوت میکند. خوداتکاست و اعتماد به نفس دارد وازکرنش دربرابردیگران امتناع میکندتا خود را به فردی استثنایی و تکین برکشد.
در یونان باستان هیچ نهاد مسلط یا متولی سلطهگری وجود ندارد که تخطی از هنجارها را سرزنش کند و تنبیه کند و یا الزامی قانونی-قضایی را حاکم سازد. اخلاق کاملاً موکول به انتخاب شخصی و گزینش زیباییشناسانه بود. پروژه فیلسوفان یونانی این بود: فضیلتمند شدن با اراده خویش. اگر کی یرکگور سپهر زیباییشناسانه را منتهی به تباهی زندگی میداند برای نیچه قهرمانش همان هنرمندی است که برای خود و ذوق و سلیقه خویش زندگی میکند و هستی را عرصه تحقق و عینیت اراده خویش میداند. و این آن چیزی است که در جهان مدرن کانت سراغ آن میرود. فوکو کانت را ستایش میکند بدان سبب که روشنگری با فراخوان سوژهها به بلوغ و خودآیینی میکوشد اخلاق را از سیطره قانون دین یا هنجارهای نهادین مسلط دیگر نجات دهد.
روشنگری از آدمیان میخواهد تا به اندیشیدن خطر کنند و جرئت آن را بیابند تا خود زندگیشان را بربگزینند و نه اینکه از بیرون برایشان تصمیم گرفته شود. دعوت روشنگری ترغیب به انتخاب یک زندگی غیر فاشیستی است. اخلاق یونانی با این اتوس روشنگری همدلی کامل دارد. تکثر خدایان در جهان باستان که هر یک حامی و پشتیبان سبکی از زیستن بودند در این تمرکززدایی و انتخاب شیوههای متفاوت زیستن موثر بودند. برای یونانیها اخلاق یعنی اتوس به معنای منش و سبک زندگی بود. هراکلیت میگفت اتوس هرکس الاهه اوست. اتوس یونانی با اخلاقیات morality مخالف بود. چون مورالیته رفتارهایی هستند که از بیرون تحمیل میشوند و با کردار سلطه درهم آمیختهاند. مورالیته همان گشتل هایدگری یا آپارتوس فوکویی است. گشتل در معنای روزمرهاش همان آپاراتوس است... یعنی تحمیل مجموعهای از اعمال و رفتارها به فرد برای انضباط بخشی و جهتدهی به او. اگر اتوس یونانی ریشه در خرد خود فرد دارد، مورالیته محصول خرد دیگری است که به فرد تحمیل میشود.
افلاطون معتقد بود: «هرکس باید تابع خرد خود باشد و تنها باید از قانونگذار درون خویشتن اطاعت کند. سعادت هرانسانی در این است که از روح الهی و خردمند خود پیروی کند.».
اطاعت از مرجع بیرونی مثل مسیحیت شرط فضیلت نیست. پس سوژههای یونانی با دو پرسش بنیادی روبرو بودند:
۱- چه نوع سوژههایی باید باشیم؟
۲- چگونه باید برخویشتن حکومت کنیم و تابع خرد خود باشیم؟(متفاوت باشیم و متفاوت زندگی کنیم)
این امر بیش از همه به کنشگری صنعتگرانه نیاز داشت. کار دگرگونساز یا همان پوئسیز poesies. خلق خود به مثابه اثر هنری. پوئسیز همان کردار آفرینشگرانه است. ساختن هاله دور خویشتن و متمایز کردن خود. اما آیا میتوان به نوعی اخلاق مبتنی بر تفاوت و تمایز تاکید کرد بدون آن که این تمایز بخشی منتهی به برتریجویی و مرجعیتسازی معنوی نشود؟ آری به شرط آنکه هنرمندان خود را قدیس قلمداد نکنند. اگر قدیسی وجود نداشته باشد دیگر هیچکس نمیتواند در سیماچه شبان-پیامبر یا امام و با ادعای ولایت اخلاقی و مرجعیت معرفتی خود را به دیگران تحمیل کند.
یونانیان متوجه این قداستسازی بودند و میدانستند که اگر فردی خود را به یک مرجع والا متصل کند میتواند به واسطه قدرت روابط نامتقارن را دامن بزند. از این رو چاره را در بحث اعتدال و عدالت جستند. گفتند هیچ چیزی و هیچ نیرویی شر نیست مگر اینکه به ولنگاری و افراط بینجامد. افلاطون معتقد بود که توازن نیروها و متقارن بودن نیروها (برابری در جامعه) مستلزم این است که افراد در درون خود متوازن باشند.
نزد افلاطون نفس سه جز دارد: جزو شهوانی، جزو اراده و جزو عقلانی. که در این میان جز عقلانی باید بر دو جز دیگر نفس حکومت کند و توازن ایجاد کند. چون شهوت و اراده هرآن میتوانند راه افراط بپیمایند چاره فرمانروایی عقل است. سیطره بر نفس عین عقل و اعتدال بود. اعتدال برای یونانی یعنی اعمال نظم برلذات و امیال و اراده. شخص باید نیرویی ویژه بر خویشتن اعمال کند تا به سوژهای معتدل تبدیل شود. در یونان اولویت با لوگوس و فرمانفرمایی آن است. و اعتدال محصول آن. اعتدال زمانی معنا داشت که فرد برخویشتن حکومت داشته باشد. برای آنها آزادی حقیقی آزادی از سیطره امیال بود. مردی که بنده شهوات و غرایز خویش باشد نمیتواند آزاد باشد. اسپینوزا هم میگفت: «آزادی یعنی خودموجب بودن، بنا به ضرورت طبع عمل کردن. و این آزادی آن گاه اتفاق میافتد که عقل پادشاهی کند. نام دیگر حکومت بر خویشتن در سایه لوگوس فضیلت بود.
پرسش این است اگر قرار است لوگوس براراده و شهوت غالب آید تا ما را به سوژهای آزاد و متوازن و معتدل تبدیل کند که بتواند برخویشتن حکومت کند و فضیلتمند باشد این امر چگونه باید اتفاق بیفتد؟
پاسخ این است: «راه کنترل بر خویشتن، فلسفه است». فلسفه ابزاری است برای سیطره بر نیروهای بدن. فلسفه ابزاری است که باعث میشود فرد رابطه نیکی با خود برقرار کند. مدام با خود دیالوگ کند و آن که رابطه نیک با خود دارد میتواند به رابطه نیک با دیگران نیز امیدوار باشد. فرد آزاد فردی بود که از درون آزاد باشد و بنده امیال و شهوات نباشد. پس باید نیروهای مازاد و اضافی را کنترل و مدیریت کرد. نیروهای مازاد منشا افراط و اسارتند. میل و لذت فینفسه شر نیستند بلکه زمانی شر میشوند که راه افراط بپیمایند. نیروی جنسی یا افرودیزیا نه مثبت است نه منفی. نه خوب است نه بد. فقط نحوه مدیریت آن است که اهمیت دارد. زهد برای یونانیان باستان چیزی نبود جز طبیعی زیستن. که همان هارمونی بین نفس و بدن است. تیمار داری خویشتن مستلزم ایجاد توازن بین نفس و بدن بود.
انسان فضیلتمند کسی بود که سیمای فیلسوف و پزشک را توامان در خود جمع اورده باشد. اگر مسیحیت تن و روح را دشمن هم میپنداشت و انزجار از بدن را به اوج رسانده بود. یونانی به هارمونی آن دو میاندیشید. ازاین روست که احیای بدن و جنبشهای معطوف به آن به دشمنان سرسخت مسیحیت تبدیل شدند. به قول بودریار: «سکولار طولانی به نفع بدن در تمام طول تاریخ غرب جریان داشته است ارزشهای بدنی حادترین تناقضهای ایدئولوژیک بودهاند.»
جهان کلاسیک یونان جهان دیالوگ است دیالوگ میان مردان آزاد و فعال. میان شهروندان که درآگورا اتفاق میافتد. یک رابطه من-تویی وجود دارد که هیچ یک قابل تقلیل به دیگری نیست. زمانی سوژهها میتوانند خودآیین و خودبسنده شوند که در روابط متقارن باشند در موضع برابر و از امکان و اعمال هرنوع سلطه یا تقید بپرهیزند. و این خود مستلزم کردار و معرفت خاصی است که فقط در یونان کلاسیک میتوان سراغش را گرفت.
از دید یونانیها معرفت به هیچ عنوان قابل تقلیل به آگاهی صرف نیست؛ معرفت، تخنه است. یعنی راه چگونه انجام دادن. اصل اساسی آنها این بود نیکتر بودن برتری دارد بر بیشتر دانستن. برای یونانیها اگر معرفت و دانستنیای به فضیلتمندی منجر نمیشد هیچ ارزشی نداشت. معرفت برای این بود که فرد را دگرگون کند. در نزد اپیکوریان نیز نوعی همبستگی بین معرفت و مراقبت از خود وجود داشت. سقراط همچون اپیکتتوس معتقد بود که فقط باید چیزهایی را شناخت که قادرند زندگی ما را دگرگون کنند. به اعتقاد اپیکتتوس مراقبت از خویشتن یعنی واکاوی مستمر خویش. یعنی شما باید سانسورچی خود باشید. سانسورچی رواقی کسی است که نمیگذارد هر ایده و تصوراتی وارد ذهنش شود. زیرا چه بسا چیزها هستند که برای اذهان و نفوس خطرناکند و آنها را به انفعال میکشانند. بنابراین اصل کنترل تصورات است و ایدهها و نه انباشت آنها در انبار ذهن.
از دید آنها هر معرفتی شایسته و جایز نیست؛ اما معرفت حقیقی چیست؟ معرفت به آنچه دانستنش برای نیک بودن ضروری است. یعنی اینکه چه باید بکنم؟ چگونه باید انجام دهم و چه زمانی باید انجام دهم. بنابراین معرفت قابل تقلیل به فعالیت نظری محض نیست بلکه چگونه انجام دادن کردار نیک است. سوفوس کسی نبود که بیش از همه میدانست بلکه فردی بود که میدانست چگونه رفتار کند. دانش همان کاردانی بود و کاردانی انجام کارنیک. دانستن، دانستن شیوههای چیره شدن برزندگی است. این تاکید بر دانایی ارزشی به جای دانایی مفهومی بیانگر وجود رابطه وثیقی است که میان فلسفه و اخلاق وجود دارد.
رواقیون تمام تلاششان این بود که اخلاق را به بخشی از خرد فلسفی خود تبدیل کنند. معرفت و دانستنیهای ما تا آنجایی مشروعیت دارند که معطوف به شناخت خود و تغییر خود باشند. اگر شبان مسیحی دائم نگران شناخت رمههایش بود اکنون در کلام باستانیان از خیره شدن به همسایه نهی شده بودند. به آنچه در مردمان دیگر رخ میدهد منگر بلکه دل بسته خودت باش. به درونت خیره شو. و حتی سقراط خطاب به آلکیبیادوس که در پی حکومت بر دیگران است میگوید اول خودت را بشناس و خودت را تربیت کن. حاکم برای اینکه بتواند به دیگران حکومت کند اول باید نگاه خود را به روی خود گشوده باشد. واین نقطه مقابل حکمرانی مدرن است. که قدرت مدرن برای سیطره برجمعیت و کنترل تودهها به آنها خیره میشود. غایت معرفت خود سوژه است و نه دیگران. تنها چیز مهم و ضروری دراین دنیا، خود است و آنچه مهم است حکومت برخود است.
اصل معبد دلفی یعنی خودت را بشناس در نهایت به مراقبت از خود منتهی میشود. یک اندرز تکنیکی. معرفت و خودشناسی برای این است که فرد بتواند ازخود مراقبت کند. اپیکتتوس میگفت زئس نه تنها تو را ساخت بلکه تو را وانهاد و تسلیم کرد به تنهایی خودت. بنابراین معرفت باید مراقبتی را تضمین کند که بتواند تمام قوا و استعدادهای نهفتهاش را فعلیت دهد. سنکا میگفت: «آموختن فضیلت، نیاموختن بدیهاست». برای مراقبت از خود در برابر عادتها و آموزشهای بد ناگزیریم به معرفت انتقادی دست یابیم. و شرایط نابالغی خود را به پرسش بگیریم. باید سوژه را از هر نوع ایدئولوژی پیشینی رها ساخت. آموزههایی که خانواده و قدرت و سنت و دین تلاش کردهاند آنها را در ما نهادینه کنند بنابراین مراقبت از خود یعنی مسلح شدن به تفکر انتقادی و دست رد زدن به ارزشهایی که به ما تحمیل شدهاند. باید «این دانستنیهای زائد» را غربال کنیم از خود کم کنیم تا برخویشتن بیفزاییم.
فوکو معتقد است این کارکرد روحانی/انتقادی معرفت در روزگار ما رسالت اصلی فلسفه است. وظیفه فلسفه یعنی تحلیل نقادانه جهانی که درآن زندگی میکنیم. هدف فلسفه امروزه نه کشف، بلکه رد آن چیزی است که هستیم. باید خود را از قلمرو سلطه عمومی، از مفاهیم و انگارههایی که از سوی خانواده، مدرسه، بیمارستان و نهادهای اجتماعی-سیاسی و دینی بر ما تحمیل شدهاند نجات دهیم و این جز به یاری فلسفه ممکن نیست. دانستنیهای ما باید معطوف به مبارزه باشند. فیلسوف همان اروس است عاشقی که در یک تقلا و بیقراری مداوم برای دستیابی به معشوق/حقیقت است. صاحب حقیقت نیست بلکه جستجوگر حقیقت است. حقیقت پاداش معرفت انتقادی است. آن چیزی است که موجب سعادت سوژه میشود و به او آسودگی نفس میبخشد. داروی روح است.
بنابر این ازدید یونانیها؛ ما باید از سلطه دیگری برهیم و خود را بشناسیم، از دانش زائد پرهیز کنیم، معرفت انتقادی پیشه سازیم و آن را به یک مبارزه دائمی برای ساختن خود بکارگیریم.
راه تسلط بر معرفت انتقادی همان فلسفه است. فلسفه هم همان جستجوگری است. اروسی است عاشق حقیقت. حقیقت هم پاداش معرفت است.
و در نهایت معرفت باید به اتوس تبدیل شود. غایت زهد و مبارزه این است. این موجود به تعبیر ارسطو چون خدا خوداندیش است. حکیم در یونان باستان دقیقا این است فردی است به اموری خارج از خویش نظر ندارد و همواره متمرکز بر خویشتن است. که بر اساس الگوی خداوند اقتباس شده است. کسی که به چنین دانشی مشغول است درحقیقت میکوشد موجودی خدایی شود. اگر معرفت به اتوس و اخلاق شخصی ما منجر نشود هیچ ارزشی ندارد. معرفت باید دگرگون کند و الا معرفت نیست. اما به زعم فوکو در مدرنیته معرفت عقلانی از نوع دکارتی بر معرفت روحانی چیره میشود. معرفت روحانی (دگرگونی خود) در نهایت به معرفت عقلانی (پیشرفت جهان) منتهی میشود که در نهایت به سلطه بر جهان و انسانها انجامید. کهن الگوی معرفت عقلانی همان فاوست است. فاوست این کلمات انجیل یوحنا یعنی «در آغاز کلمه بود» را بدینگونه تغییر داد:«درآغازعمل بود» اما این عمل نه کار برروی خویشتن بلکه اعمال سلطه برجهان و میل به تغییر و تصرف آن بود.
رستگاری این امکان را برای سوژه فراهم میکند که ازمرگ به زندگی ازمیرایی به نامیرایی وازشر به خیر سفر کند. اما درمسیحیت این رستگاری تنها ازطریق انکارخود و وانهادن خود به دست پروردگاراست که عملی میشود. اما دریونان کلاسیک اصطلاح سوزاینSozein-نجات دادن-معنای نجابت و نیک نامی هم هست. یا مراقبت ازوضع بهینه. همانطور که میتوان شهری را با ساختن دژ و حصار و قلعه نجات داد نفس نیز باید به نحومناسبی مجهزشود و به نیکیهایی دست یابد که ازآغازندارد قادربشود حملهها را دفع کند. سوژه فقط زمانی رستگار میشود که با اتکا به نیروهای درون خود ازخویشتن مراقبت کند. رستگاری سوژه فقط در خودآیینی و خودبسندگی خلاصه میشود. سوژه یونانی درپایان به خود میرسد اما سوژه مسیحی با انکار خویشتن و اضمحلال خود دردیگری درنهایت به دیگری میرسد تازه اگر بتواند برسد.
افلاطون برای بیان مفهوم conversion - تبدیل چیزی به چیز دیگر- از عبارت اپیستروف Epistropheاستفاده میکند. در تمثیل غار افلاطون سوژهای که در غار به غل و زنجیر است و پشت به جهان روشنایی به سایههای دیوار خیره مانده به ناگهان تصمیم میگیرد چرخشی در نگاه و موقعیتش ایجاد کند و خویش را از اسارت نجات دهد. سقراط بارها نهیب میزند که تنها یک چیز ما را میتواند نجات دهد و زندگیمان را ارزشمند سازد و آن ثروت عظیمی به نام خود است. این خودغاییسازی به معنای جستن سعادت و لذت دردرون خویش است. در مسیحیت پایان راه همان انحلال در خداست و فنا فی الله. سوژه مسیحی مسلمان در نهایت دگرآیین و منقاد و مطیع و بنده و عبد است. اما سوژه یونانی خود همان عقل کیهانی در مقیاسی کوچک است. مارکوس اورلیوس میگفت چنان رفتار کن که گویی آخرین کنش تو است. چنان زندگی کن که گویی این لحظه تا بینهایت تکرار خواهد شد. بازگشت جاودان نیچه همین است. هنر زیستنی که با شادی در پایان روز فریاد بزنیم «آری من زندگی کردهام».
گفتیم که یونانیان باستان خواهان زیست فلسفی بودند و فلسفه معرفتی است که زندگی را دگرگون میکند. سیر و سلوکی است برای دیگرگونه شدن. دانستن این است که چگونه نفس را به مدد عقل کامل سازیم. فلسفه نه امری دلبخواهی بلکه یک باید و ضرورت است. صرفنظر کردن ازفلسفه به معنای انصراف ازفهم چگونه زیستن است. اپیکتتوس میگوید:«آنکه میگوید هنوز موسم مطالعه فلسفه نرسیده است همچو آن کسی است که میگوید برای خوشبختی دیر یا زود است. چرا که فلسفه شرط سعادتمند شدن است. »فلسفه متد نیست بلکه راه و سلوکی است که باید پیموده شود. راهی است که باید با تامل و مراقبه و ریاضت پیموده شود. به قول بایزید بسطامی:
«دوازده سال آهنگر نفس بودم و در کوره ریاضت مینهادم و به آتش مجاهده میتافتم و بر سندان مذمت مینهادم و پتک ملامت میزدم تا از خود آیینهای ساختم».
کار فلسفه این است که لوگوس را به اتوس تبدیل کند. اندیشه را از آن خود بکند. درروزگار باستان ملاک فیلسوف بودن زیستن فلسفی بود و نه دیسکورس فلسفی. گفتار هنگامی فلسفی است که به شیوه زیست بدل شود. رسالت فلسفه بیدار کردن خواب آلودگان است. سقراط خود را خرمگس مینامید که با نیش و زخمی کردن مخاطبان خوابآلود آنها را بیدار میکرد. بیداری یعنی همان گشودن چشمها به روی خویشتن. یعنی مراقبت از خویشتن. فیلسوف به واسطه این خوداندیشی و خودآیینی تلاش میکند خود را به فردی حکیم(خدای یونانی) بدل کند.
فلسفه تمرین مقدماتی برای حکمت است. در رساله آپولوژی سقراط را آتوپوس مینامند. موجودی بیگانه، غیرقابل طبقهبندی، مخالف خوان و معیارناپذیر که نه از جنس انسان است و نه از گونه خدایان. سقراط فردی است ایستاده در بیرون غار. از همینروست که سقراط در رساله تئه تتوس میگوید: «من به کلی گمراه کنندهام(آتوپو) و جز تزلزل و تردید(آپوریا) چیزی به وجود نمیآورم.» سقراط فرد به معنای کییرکگوری کلمه است؛ شخصیتی یگانه و یکتا. فیلسوف بودن متضمن انقطاع از زندگی روزمره و روزمرگی است امتناع از همگانی بودن و همرنگ جماعت بودن. آنها را نمیتوان در قلب نهادها اسیر کرد. و البته خود نیز کسی را اسیر حقیقت خود نمیکند.
در قرون وسطی فلسفه را به خادم الهیات تبدیل کردند و در مدرنیته خادم علم شد. اما در یونان باستان به هیچ یک از این دو باج نداد بلکه هنری بود برای ساختن زندگی، فلسفه خادم زندگی بود نه نوکر الهیات و علوم. مدرنیته فلسفه را درآکادمی محصور ساخت و رابطه آن با زندگی را گسست. فلسفه عین عمل بود نوعی کنشگری.
اگر فلسفه همان راه یا سلوک است، آنگاه دیالوگ بهترین مامن برای چنین معرفتی است. فلسفه با دیالوگهای سقراطی آغازشد. دیالوگ یعنی پیمودن مسیر و به اشتراک گذاشتن زندگی. فلسفه یعنی دوستی با دیالوگ و به اشتراک گذاشتن زندگی با دیگری. فرهنگ یونانی فرهنگ دیالوگ است. برای آنها دیالوگ تنها راه انتقال حقیقت و فضیلت بود. و کسی که حقیقت را برزبان میآورد همان پارسیاستس بود.
صفت ممیز فیلسوف، پارسیاست. فیلسوف پارسیاستس است و هیچ چیز را پوشیده و پنهان نگه نمیدارد. شفاف و صریح سخن میگوید و جز حقیقت چیزی را نمیگوید. حتی اگر کلماتش برای او مخاطرهآمیز باشند و جانش را به خطر بیندازند. باز سکوت نمیکند. سقراط نمونه مثالی پارسیاستس است. کسی است که برای حقیقت میمیرد. اما پارسیا مستلزم شجاعت است. در بسیاری مواقع چیزی میگوید که خطرناک است. زیرا با آنچه باور اکثریت است در تضاد است. با وجود این که میداند اگر لب به سخن بگشاید مورد خصومت و طرد از طرف قلمروی عمومی قرار میگیرد باز خاموش نمیماند. چون به قول اورپید در زنان فنیقی: «این زندگانی یک برده است که حق ندارد آنچه را در ذهن دارد بگوید».
پارسیا کنش مخاطرهآمیز آزادی است. پارسیاستس هرآنچه را میگوید میزید و نه تنها نفس بلکه بدنش نیز تجسد همان حقیقتی است که ازآن سخن میگوید. خودش آیینه حقیقتش است. اگر خطابه هنر خوب دروغ گفتن است فلسفه هنر حقیقت گویی است. بنابراین فیلسوف/پارسیاستس باید آنچه را که میاندیشد بگوید و آنچه را که میگوید بیندیشد وبدین ترتیب گفتارش هماهنگ با سلوکش باشد یعنی سوژه سخنگو با سوژه سلوک برهم منطبق باشند. باید کردار و گفتارش یکی باشد. رسالت فیلسوف بیدارکردن خواب آلودهاست. رواقیون به جای تعبیر انسان خواب آلود یا اسیر غار شخصیتی به نام استالتوس را معرفی میکنند کسی که اسیر امواج است. ذهنی متفرق دارد و الت دست دانستنیهای زائد است کسی است که نمیتواند وحدت را به زندگی بازگرداند. یک سوژه نابالغ است که اسیر رخدادها است و ازهرگونه آزادی محروم ونمی تواند موضعی فعالانه دربرابر جهان بگیرد. او سوژهای است که نمیتواند بدون دخالت دیگری خود را نجات بخشد. فردی است که نمیتواند خود را اداره کند. در مقابل استالتوس شخصیت حکیم وجود دارد کسی که هرگز به راهنما نیاز ندارد. حکیم بر مثال زئوس زندگی میکند. او یکی از خدایان است.
حکیم برخلاف پارسیا بینیاز از دیگران است. اما پارسیا به دیگری نیاز دارد تا حقیقت را به اشتراک بگذارد. او مقیم اگورا است. جایی که شهروندان درآن ایزگوریا (isegoria) یعنی حق برابری سخن و ایزونومیا «شرکت همه شهروندان در اعمال قدرت» برخوردار هستند. پارسیا از درون این رابطه زاده میشود.
فلسفه نقطه مقابل روانشناسی است. زیرا در خدمت نقد سلطه است و نه تثبیت آن. پارسیا محدودیتی است بر اعمال قدرت. روانشناسی اما فرد را به قلمرو همگانی یا همان حیطه سلطه هنجارهای کلی یا قدرت متمرکز منضم میکند. اما فلسفه دنبال سوژه خودآیین و تکین است. سوژهای که ترسی ندارد علیه باور اکثریت سخن بگوید و آن را به نقد بکشد. پارسیا شورش است علیه اکنون. کانت در رساله روشنگری چیست مینویسد: «روشنگری خروج آدمی است از کودکی به بلوغ و راهی برای به نقد کشیدن یک وضعیت دگرآیین. روشنگری نوعی پارسیاست؛ زیرا ارسیا چیزی نیست جز عبور از وابستگی و کودک منشی به بلوغ و خودبسندگی. روشنگری نقدی است برپایه اتوس پارسیایی. کانت به صراحت مینویسد روشنگر بودن مستلزم دلیری است. دلیر باش و فهم خود را بکار بگیر. کانت با این شعار از همعصران خود میخواهد که پارسیاستس باشند. و از عافیتطلبی و بزدلی و تنآسایی دست بشویند.
کانت در رساله روشنگری چیست؟ و مارکس و بودلر ستایشگر آن سوژههایی هستند که کهن الگوهایش را در یونان باستان میبینیم. سوژههایی که کنش پارسیایی دارند و تلاش میکنند با خود تخریبی ابداعی از اسارت روابط و مناسبات بیرونی رهایی یابند و بیافرینند. سوژه مدنظر فوکو نیز سوژهای توپر و تمامیت یافته و دربسته نیست بلکه موجودی است متحرک، سیال و گشوده به روی جهان. و این به دست نمیآید مگر اینکه زیست فلسفی پیشه کنیم و معرفت را نه به آگاهی که به نوعی سلوک و شیوه زیست تبدیل کنیم. این است زیباییشناسی زیست فلسفی و خلق سوژههای پارسیاستس که زندگیشان را خود ابداع میکنند و از برده شدن در برابر نهادهای سلطهگر بیرون چه به نام دین باشد و چه هر نام دیگری یدک بکشد رهایی مییابند. سوژههایی که به تعبیر زیبای بودلر نقاش زندگی خود هستند و آن گونه که میطلبند رنگش میکنند. فوکو از ما میخواهد نقاش زندگی خود باشیم. همین!
بخشهای پیشین:
چه میتوان از فوکو آموخت؟
احضار صداهای بیصدا (بخش نخست)
چه میتوان از فوکو آموخت؟
احضار صداهای بیصدا (بخش دوم)