.(JavaScript must be enabled to view this email address)
مقدمه:
چنگیزخان دراوائل دههٔ سومِ سدهی ۱۳ میلادی یعنی ۸۰۰ سال پیش، به قصد تصرف مُلک خوارزم و مجازات سلطان محمد خوارزمشاه به ماوراءالنهر و ایرانزمین لشگر کشید و پس از چهار سال قتل و غارت و تخریب و خونریزی و ویرانگری حساب شدهای که تا آن زمان نظیرش را کسی ندیده و نشنیده بود، فرمان به بازگشت داد و راه زادگاه خویش مغولستان را در پیش گرفت.
وی در بازگشت، مجلس مشورتی با پسرانی که از زن محبوبش بورته خاتون داشت تشکیل داد و در آن نشست وصیت کرد و به پسران ماموریت داد که فتوحات پدر را با تمامِ توان پی گیرند و تا دورترین نقاط شناخته شدهی عالم بتازند و پیش روند! میدانیم که این ماموریت به اجرا درآمد و از اقیانوس آرام تا مدیترانه، از سیبری تا هند، از ویتنام و کره تا بالکان... که امروزه دهها کشور بزرگ و کوچک جهان را شامل میشود تحت سلطه فرزندان و نوادگان چنگیز درآمد و در نهایت، وسیعترین امپراتوری شناخته شده تاریخ شکل گرفت!
لذا در هشتصدمین سالگرد آن تهاجم چنگیزی که به گفتهی گیبون: “کره ارض را تکان داد، سلاطین و شاهان عصر را سرنگون کرد، خلافت اسلامی را برانداخت، تخت سلطنت سزاران را به لرزه درآورد”، و شرق و غرب عالم را به هم متصل کرد، میکوشیم تا به اختصار، سیاست داخلی و خارجیِ چنگیزخانی را با کشورداری خوارزمشاهی که فتح چین و ماچین، مبارزه با کفر جهانی و گستراندن دین اسلام را به وظیفهی اصلی و تکلیف شرعی خود تبدیل کرده بود مقایسه کنیم و علل پیروزیهایِ برقآسا و نابودگر چنگیزخان مغول در دنیای اسلام و شکست و سقوط خفّتبار محمد خوارزمشاه را که خود را سیفالاسلام، قامعالمشرکین و سلطان نامدار و بیرقیب مسلمانان جهان، و اسکندر ثانی مینامید از زاویهِ دید دیگری به غیر از آن چه تاکنون معمول و مرسوم بوده بررسی کنیم تا شاید پاسخ قانع کنندهتری به چون و چرايی وقوع آن حادثهای که ایران و جهان را زیروروی کرد بیاییم، و نهایتاً دریابیم که کدامیک از آن خطاهای هستیسوز و مملکتبربادده سلطان خوارزم را، هماکنون نیز داریم مرتکب میشویم؟
آیا قدرتپرستی و عظمتطلبیهای مستبد حاکم بر جمهوری اسلامی ایران که تحت لوای صدور انقلاب اسلامی، مبارزه با آمریکا و اسرائیل، و برکندن ریشهی ظلم و جور در جهان... جهانی را به دشمنی با ایران و ایرانی کشانده، تکرار رفتار و گفتار سلطان مستبد خوارزم نیست؟ آیا با این سیاست داخلی ظالمانه و سیاست خارجیِ غربستیزانهیِ “مقام معظم رهبری”، فتنهی ایرانبربادده دیگری مثلِ فتنهی مغول در انتظارمان نیست؟
در مقایسهی چنگیزخان مغول با سلطان محمد خوارزمشاه!
۱- چنگیز فرمانروایی بود خودساخته “در غایت قساوت، و نهایت درایت وُ شجاعت”؛ از صفر شروع کرد و با استراتژی دقیقی همه گروههای قومی پراکنده وُ چادرنشینی را که مشغلهای به جز قتل و غارت و تباه کردن یکدیگر نداشتند از پراکندگی و همستیزی دائمی بیرون کشید و به صورت اَبَرْقومِ متحد و دلیر و دلاور وُ گوش به فرمانی به نام مغول- که یک ماشین جنگیِ تمام عیار وُ آمادهی کارزار بود - درآورد!
او در آغاز کار قوم جورکین را مرید و مطیع اوامر خود کرد و بعد جمعیتهای قبیلهای و عشیرتی قویتر از خود را یکی بعد از دیگری درهم شکست و سران نافرمان و نابهکارشان را با بیرحمی و خشونت و قاطعیت تمامْ بکشت و از بین برد ولی با توده مردم این گروههای ایلی وُ عشیرتی، رفتاری تازه و نو، غیر از آنچه تا آن زمان معمول و مرسوم بود در پیش گرفت؛ توضیح اینکه در گذشته بعد از غارتِ مال و اموال قبیلهی شکستخورده، کثیری از اعضای آن را میکشتند و بقیه را به بردگی میبردند و میفروختند! چنگیزبه این سنّتِ بینالعشیرتیِ مغولی پایان داد. مثلا بعداز غلبه بر جورکین، سران را کشت، بقیه را امّا به اسیری و بردگی نگرفت آنها را میان خانوادهها تقسیم کرد تا مانند عضوی از اعضاء جامعهی بزرگ مغول زندگی کنند و قدرت جنگی و استعدادهای فردی خود را نشان دهند. برای مثال پسری از عشیره جورکین را برادر خود خواند و به خانواده سپرد تا او را مانند فرزندِ خودشان بزرگ و تربیت کنند!
چنگیز خان
چنگیز با برخی از قبایل، مثلِ تای شی یود وُ تاتار و غیره نیز همانگونه عمل کرد و با این سیاست و کاردانی بود که همه را به عضویت جامعهی جدید مغول درآورد. رشیدالدین فضلالله در جامع التواریخ صفحه ۳۳۳ در این مورد مینویسد: “... بعد از مدتی اقوام مذکور اتفاق کرده، گفتهاند که امرای تایچییود ما را بیراه زحمت میدهند و معذّب میدارند؛ و این پادشاهزاده، تموچین - چنگیز - جامهای که پوشیده باز میکند و میدهد، و اسب که برنشسته فرو میآید و میدهد. کسی که ولایتدار و لشگرپرور باشد، و اُلُوسْ را - ملت را - نیکو به پای دارد، اوست. و بعد از اندیشه و کنگاچ- کنکاش- تمامت به بندگی چنگیزخان آمدهاند و به اختیار خود ایل و مطیع شده و در سایه دولت او... آسوده گشتهاند.”
چنگیز با برانداختن آریستوکراسیِ سنتیِ نظامی و حذف سنتِ تبعیضآمیزِ طایفهِ بالا و پائين در سازمان نظامیِ مغولی، و برقراری شایستهسالاری، نوعی وحدت در برابری و برادری ایجاد کرد مهمتر اینکه با صدور فرامینی که نقش قانون و نهاد حقوقی را داشتند اقوامِ “یورتنشینِ” مغول و تاتار را برای بار نخست صاحب قانون و حساب و کتاب کرد و با مجازاتِ سخت و سنگینِ راهزنان و دزدان و خطاکاران، خاصه سرکوبِ ناموسْدزدان، به مغول شخصیت و امنیت داد. در نتیجه فرداً فردِ مغولان به سربازان و یاران از جانگذشته، و به مطیع اوامر و فرامین و قوانین او تبدیل شدند، جوری که هر خواست و دستورِ صادرهی چنگیزی را چون خواست آسمانی و دستور خدايی بیچون و چرا، به اجرا میگذاشتند! از آنروی به یقین گفته میشد که: اگر چنگیز از ده تن جنگجوی مغول بخواهد به صفوف ده هزار لشگرِ دشمن حمله ببرند، اَمْر او درجا به اجراء درمیآيد!
نهایت اینکه هم امروز نیز مردم مغولستان چنگیز را چون خدايی میپرستند و ستایش میکنند!
سلطان محمد اما سلطنت بر خراسان بزرگ وُ خوارزم وُ حکومت بر بخش عظیمی از ایرانزمین را از پدر به ارث برده بود؛ شهرهایی چون بخارا، هرات، گورگنج و مرو و نیشابور و بلخ و غیره که تحت فرمانروايی او قرار داشتند، از لحاظ ثروت و کثرتِ جمعیت و تعداد با سواد و آبادی و رفاه، برترینهای دنیای آنروز محسوب میشدند به طوری که بلخی و بخارايی یا طوسی و نیشابوری... بودن، امتیازی به حساب میآمد و بلدهی طیّبهی بخارا فخر بر بغداد و دمشق میفروخت و بر بام مدنیت جهان آنزمان ایستاده بود!
باری سلطان با سپردن اختیار امور لشگری و کشوری این سرزمینها و شهرهای زرخیز و ثروتمند و متمدن به خوانین ناسازگار و غارتگر قوم قبچاق که ایل وطایفهی مادر بیرحم و مستبد و توطئهگرش - ترکان خاتون - بودند، خطايی مرتکب شده بود بس عظیم و ویرانگر! زیرا مردم منطقه از تودهی رعیت و دهقانان گرفته تا تجّار شهری و تاجیک و ترکمن...، کین و نفرتی تمام نشدنی از قبچاقان نامتمدن داشتند و آنها را قوم بیگانه و زورگوی وُ غارتگری تلقی میکردند که با اتکاء به سلطه و نفوذی که والدهْ سلطان یعنی ترکان خاتون بر فرزندش محمد داشت، به قدرت حاکم در “مملکت” مبدل شده بودند، و با دروغ و تزویر و ریا خودرا تنها حافظ و پاسدار صادقِ سلطنتِ سلطان محمد مینمایاندند، و به بهانه مبارزه با مخالفان داخلی و خارجیِ خوارزمشاه، جان و مال و ناموس توده مردم را به تاراج میبردند و به هیچ مرجعی نیز پاسخگو نبودند!!
از طرفی سلطان هم متقابلا متاثر از تبلیغاتِ ترکان خاتون و تملّقگويیهای خوانین نابهکار قبچاق، آنها را پاسداران واقعی دولت خوارزم و مجریان جدّی خواستهای جهانگشایانهی خود میدانست. بدتر اینکه به غیر از قبچاقان به فرد دیگری حتی به فرزند دلاورش جلالالدین اعتمادی نمیکرد. بدین سبب بود که ظلم و ستمی را که آن “خوانینِ آتش به اختیار” بر مردم میراندند نادیده میگرفت و به فریاد دادخواهی رعایای مظلوم و ستمدیدهی خود عطف توجهی نمیکرد!!!
به عنوان نمونه در سرکوب شورش سال ۱۲۱۲ میلادی در سمرقند که قبلا پایتخت عثمان خان بود و بعد پایتخت خوارزمشاه شد، قبچاقان، تبهکاریها کردند و از عمل به هیچ جرم و جنایتی شرمی به خود راه ندادند آنها که پاسدارانِ آتش به اختیارِ خوارزمشاه شمرده میشدند شهری را که قرار بود پایتخت آتی سلطان باشد تاراج کردند، به پیر و جوان رحمی ننمودند، دیوانهوار دست به قتل عام زدند وُ ده هزار سمرقندی را در عرض چند روزبه خاکِ هلاکت افکندند و کشتند!
آری سمرقندِ چوقند، غرقِ در خون و مصیبت و اندوه، به پایتخت تازهی سلطانِ خوارزم تبدیل شد، شهری که ظاهراً نمادِ اقتدارِ سلطنتِ خوارزم شمرده میشد، چند سال بعد در برابر چنگیزیان زانوی عجز بر زمین زد، قاضی بزرگ و شیخالاسلام در راس رجال شهر به دستبوس “خاقان” رفتند و طغای خان، حاکم متفرعنِ شهر که برادر ترکان خاتون در معنا دايیِ سلطان بود، بیمقاومتی تسلیم سپاه مغول گردید!
بارتولدْ خاورشناس روسی در رابطه با نقش این قبچاقان در متزلزل کردن اقتدار خوارزمشاه مینویسد: ”نفوذ اشراف لشکری قبچاق تحت فرمانروايی بانوی زیرکی چون ترکان خاتون، قوت گرفت و دیری نگذشت که اعتبارِ تخت سلطنت را متزلزل کرد. قبچاقان سرزمینهايی را که به نام آزاد ساختن گرفته بودند، بلامانع تاراج میکردند و کین و نفرت اهالی را علیه شهریار خود برمیانگیختند.”
چنگیز خان
۲- چنگیز با معیارهایِ مذهبِ شمنیِ مغولی، یک مذهبیِ بهتمام معنی بود. او در اکثر مواقعی که با مشکلات عظیمی روبرو میشد و یا جنگِ سرنوشتسازی را در پیش داشت، راهی کوه مقدس بورخانْ-خالدون میشد و با آسمان آبی که مظهر قدرت آفریدگار تلقی میگردید با اشک و زاری راز و نیاز میکرد و از او در پیروزی بر دشمنانش و اجرای اهدافش یاری میطلبید. ولی باوجود آن اعتقاداتِ مذهبی سفتوسختی که داشت، در تمامی قلمروی قدرت خویش آزادی مذهبی را جداً رعایت میکرد و با اعتقادات دینی و مذهبی مردم ممالکی که تازه فتح میکرد، ابداً کاری نداشت. مسیحی، مسلمان، بودايی، یهودی، چینیِ کنفوسیوسی... یعنی هر فردی با هر دین و عقیدهای در اجرای فرائض مذهبیاش آزاد بود. برای هیچکس به سبب اعتقادات مذهبی و مسلکی مشکلی پیش نمیآمد یا صدمهای وارد نمیشد.
این سیاستِ مدارای مذهبی آن هم در تاریکی قرون وسطی در سدهی سیزده میلادی امری یکتا و بینظیربود. البته در زمان هخامنشیان که نخستین امپراتوری عظیم و سه قارهای جهان به شمار میآيد، رواداری دینی و مذهبی و مسلکی وجود داشت. مثلا مدارا و مروتی که شخص کورُش کبیر در رابطه با دین و آئين بابلیان و مردم مظلوم یهود از خود نشان داد مشهور جهان است و یا در جمهوری رُم در مناطقی که تازه تحت تسلط رُم در میآمد آزادیهای مذهبی مردم هم مورد حمایت “جمهوری” قرارمیگرفت، اما با تبدیل جمهوری رم به امپراتوری سه قارهای و آغاز جنبشِ تودهی مسیحی شده در گوشه و کنار امپراتوری، آن مدارای مذهبی و مسلکی عصر جمهوری هم به مرور رنگ باخت و از میان رفت. بدتر اینکه با پیروزی مسیحیت و تبدیل آن به دین دولتی در رُم شرقی و راهاندازی دم و دستگاه پاپی در رُم غربی، کلیسای مسیحیت، تعصبات دینی را بر سراسر اروپا حاکم کرد و در نتیجه، آن جنایات عقیدتی دوره انکیزیسیون رُخ داد که در آثار ادبی و فلسفی و تاریخی اروپائيان... به تفصیل به آنها پرداخته شده است.
ولی آنچه دولتمداری چنگیزی را از هخامنشیان و رومیان جدا میکند فقط در تولرانس بالای مذهبی او نیست بل دربرگزیدن شخصیتهای ارزنده و خردمندی چون یلوچوتْ سای چینی یا مسلمانانی مثل محمود یلواج خوارزمی، علی خواجهی بخارايی، ابن کفرج بغرای خوارزمی و اسماعیل خواجه اویغوری و غیرو به عنوان مشاور اعظم و یا مقام دولتی و سفیر و نمایندهی ویژه است که جایگاه چنگیز را در نزد برخی از محققین تاریخ مغول - جک وُتر فورد- تا حدّ یک پیشگام مهم در روند شکلگیری دولتهای غیرمذهبی عصر نو بالا برده است! صد البته این ادعای بیسببی نیست زیرا مورخ نامدار ایرانی عطاملک جوینی در ذکر قواعدی که چنگیزخان بعد از خروجْ، نهاد، و یاساها که فرمود، در صفحات ۱۲۷/۱۲۸/۱۲۹ جهانگشا مینویسد:
”حق تعالی چون چنگیز... را به عقل و هوشمندی از اقران او ممتاز گردانیده بود و به تیقّظ (هشیاری) از ملوک جهان سرافراز،... (او)بروفق و اقتضای رای خود هر کاری را قانونی و هر مصلحتی را دستوری نهاد و هر گناهی را حدّی پدید آورد، و چون اقوام تاتار را خطی نبوده است بفرمود تا از ایغوران، کودکان مغولان خط درآموختند و آن یاساها و احکام، بر طومارها ثبت کردند و آن را یاسانامهی بزرگ خوانند... و هر وقت که خانی بر تخت نشیند... و یا پادشاه زادگان، جمعیت سازند و در مصالح مُلک و تدبیر آن شروع پیوندند، آن طومارها حاضر کنند و بنای کار، بر آن نهند... و چون متقلّد هیچ دین و تابع هیچ ملّت نبود از تعصب رجحان ملّتی بر ملتی، و تفضیل بعضی بر بعضی، مُجتنِب بوده است بلک علما و زهّاد هر طایفه را اعزاز و اکرام و تجلیل میکردست و در حضرت حق تعالی آن را وسیلتی میدانسته، و چنانک مسلمانان را به نظر توقیر مینگریسته، ترسایان و بُتپرستان را نیز عزیز میداشته، و اولاد و احفاد او هر چند کس، بر موجب هوی از مذاهب، مذهبی اختیار کردند، بعضی تقلید اسلام کرده و بعضی ملت نصارا گرفته و طایفهای عبادت اصنام گزیده، و قومی همان قاعدهی قدیم آبا و اجداد را ملتزم گشته به هیچ طرف مایل نشده... و ازآنچه یاسای چنگیزخان است که همهی طوایف را یکی شناسند و بر یکدیگر فرق ننهند، عدول نجویند... ”
در این میان حمایت قاطع چنگیزخان از آزادی اُیغورهای تُرکستان که مسلمان و مومن به اسلام بودند و زیر سلطهٔ کوشْلوک خان مسیحی، توهین میشنیدند و از اجرای فرائض دینی خود منع میشدند - مثل امروز - در بالابردن اعتبار واقتدارخان مغول درمیان اویغورها وسایرمسلمانان ترکستان غربی به عنوان پشتیبان آزادی دینی ومذهبی نقشی تعیین کننده ایفاء کرد زیرا این مسلمانان به ایل وُرعیت وتابع چنگیزتبدیل شدند وسالهای سال با صداقت تمام درخدمت چنگیزخان وفرزندان ونوادگان اودرآمدند ویارو یاور خاقان اعظم شدند!
توضیح اینکه اویغورهای مسلمان رعایای کاراختائيان بودند؛ این ختايیان حاکم بر ایغور را که آئين بودايی داشتند گورخان مینامیدند؛ گورخان معمولا تحت سلطهی امپراتوری چین شمالی قرار داشت و باجگزار ”امپراتور” محسوب میشد. وقتی تایان خان، بزرگ قوم نویمان از چنگیز سخت شکست خورد، پسر تایان یعنی کوشلوک خان که مسیحی ولی شرور وُ فردِ بدعهد و بدپیمانی بود به گورخان پناهنده گشت و دختر او را هم به زنی گرفت؛ منتها تا فرصتی به دست آورد قدرت و حکومت را از دست پدرزن خود بیرون آورد و به علل مختلفه به ویژه در اثر تعصبی که در مسیحیت داشت، دست به آزار و اذیت مردم مسلمان اویغور برد و ظلم و جور در حق آنها را که رعایای خدمتکار او محسوب میشدند از حدّ و اندازه گذراند.
کوشلوک که نسبت به ایغورها بدبین و بیاعتماد بود اجرای مراسم مذهبی اسلامی را محدود کرد، برخی از مساجد را بست، اذان دادن را قدغن نمود و تدریس و تبلیغ و مطالعات اسلامی را سخت محدود کرد و بدتر از هر چیزی تحقیر تودهی ایغور، توهین به مقدسات دینی و تهدید شخصیتهای قومی آنها را به امری روزمره و عادی تبدیل کرد، درنتیجه سطح نارضایتی عمومی تا آنجا بالارفت که وقتی کوشلوک خان با لشگریانش از شهر بلاساگون یعنی پایتختش، از برای هدفی بیرون رفتند، اویغورها دروازههای شهررا به روی او بستند و شورش و قیام کردند؛ کوشلوک خشمگین ازاین نافرمانی عمومی، مقاومت تودهی ناراضی و مسلمانان عاصی را درهم شکست و ایغورها را سخت سرکوب و بلاساگون را به ویرانهای تبدیل کرد!!! اویغورها که با بیتفاوتی سلطان خوارزم- که خود را سلطان نامدار عالم اسلام و رهبر و حامی مسلمانان جهان مینامید - روبرو شدند، دست التماس به سوی چنگیزخان که تازه چین شمالی را فتح و تصرف کرده بود دراز کردند و برای نجات خود و برکندن شرّ کوشلوک، از مغولان یاری طلبیدند!
چنگیزخان با پذیرش درخواست یاری این مسلمانان، سردار نامی خود جبه نویان را با بیست هزار سپاهی آزموده مامور سرکوب و درهم شکستن کوشلوک کرد. مغولان بعداز طی مسافت چهار هزار کیلومتری تا ترکستان غربی، یعنی سرزمین اویغورها، سپاه کوشلوک را درهم شکستند و خودش را نیز به اسارت گرفته در دشتی که امروزه مرز میان چین وُ افغانستان وُ پاکستان است سر از تنش جدا کردند و به سلطهی اهریمنی او بر تودهی اویغور نقطهی پایان گذاشتند. بدینگونه بود که این مردم مظلوم آزادی خود را بازیافتند و حکومتشان نیز عملا به واسال چنگیزخان مبدل گردید!
رشیدالدین فضلالله همدانی در جلد اول جامع التّواریخ صفحههای ۴۶۴/۴۶۵/۴۶۶ دراین باره مینویسد:
”چون کار پادشاهی او (کوشلوک) در ممالک قراختای مستحکم گشت، دست تطاول و تعدی بر رعیت گشود و جور و ظلم بیهنجار آغاز نهاد، و هر سال لشگرها به ولایات مسلمانان... میفرستاد تا غلهها میخوردند و میسوختند... مردم از تنگی غلّه به تنگ آمدند و از راه اضطرار مطیع احکام او گشتند، تا لشگر در آن شهرها رفتند و در خانهی هر کدخدايی یکی از لشکریان نزول کرد؛ و... فساد در میان مسلمانان آشکارا شد، و مشرکان بُتپرست هر آنچه خواستند میکردند، و هیچ آفریده را مجال منع نه (نبود) و از آنجا به ملک ختن رفت و بگرفت و اهالی آن نواحی را به انتقال از دین محمدی الزام کرد و میان دو کار مخیّر گردانید: یا تقلّد مذهب نصاری به ثالث ثلثه، یا بُت پرستی و تلبّس به لباس اهل خِتایْ... کار مسلمانان بیکبارگی بیرونق گشت، و دست ظلم و فساد آشکارا از کافران بر مسلمانان مبسوط شد. خلق دست به دعا برداشتند. ناگاه تیر دعای مظلومان بر هدف اجابت رسید، و دفع آن کافر ظالم بر دست لشکر پادشاه جهانگشای، چنگیزخان به تیسیر (آسان کردن) پیوست. چنگیزخان... جبه نویان را با لشکری بزرگ به دفع کوُشْلُوک... بفرستاد، و کوشلوک در آن وقت به شهر کاشغر بود. لشکر مغول آغاز مصاف نکرده بودند که کوشلوک روی به گریز نهاد و جبه نویان و نوکران در شهر منادی دادند که هرکس برکیش خویش باشند و طریقهی آباء و اجداد خود نگاه دارند. و لشکریان کوشلوک که در خانههای مسلمانان مقام داشتند تمامت ناچیز شدند. لشکر مغول بر عقب کوشلوک روان شدند... عاقبت الامر... در درّهای که آن را ساریغْ قُونْ میگویند (او را) بگرفتند و بکشتند و بازگشتند؛... و این معنی محقق و روشن است که... آنکه شرع احمدی را تربیت و تقویت کرد، اگرچه مقلّد آن نبود، دولت و رفعت او روز به روز در تزاید و تضاعف بود و ایّام او را امتداد و دوام تمام.”
باری بیرون کشیدن تودهی مسلمان اویغور از زیر سلطهی کوشلوک خان، مغولان را در ترکستان غربی و خراسان و وَرارودان (ماوراالنهر) پُرآوازه کرد و شخص چنگیزخان را در مقایسه با خوارزمشاه در وضع و موقعیت بسْ بالاتری قرارداد. در اهمیت این واقعه همین بس که جوینی نوشت: “مردم کاشغر، این مغولان را یکی از مصادیق رحمت الهی و نمونهای از الطاف بیحدّ خداوند تلقی نمودند”
سلطان محمد خوارزمشاه
سلطان محمد در این مورد درست نقطهی مقابل چنگیز قرار داشت. او که خود را حسامالدین، سیفالاسلام قامعالمشرکین و مقتدرترین سلطان عالم اسلام مینامید در ارتباط با هیچ مذهب و مسلکی کمترین مدارايی از خود بروز نمیداد که هیچ، از خلیفهی عباسی هم که رهبر معنوی مسلمانان جهان تلقی میشد، به جدّ میخواست که تحت اَمرونَهی او باشد و بیاجازهی حضرت سلطان، حرکت خلافی نکند؛ و چون خلیفه امتناع میکرد و مسلمانان منطقهی خوارزم و خراسان بزرگ و کلاً شرق ایران را بر ضدّ خوارزمشاه برمیانگیخت، سلطان محمد درصدد عزل او برآمد و به این منظور از علماء و ائمّهی اسلامی تحت نفوذ خود فتوا گرفت که چون خلیفهی عباسی از قیام به جهاد در راه گسترش اسلام دوری میکند، پس او که مقتدرترین سلطان ممالک اسلامی به حساب میآيد حق دارد که آل عباس را به زور و ضرب برکنار کند و شخص مورد نظر خودرا به خلافت بنشاند!
در صفحهی ۴۷۰/۴۷۱ جامعُ التواریخ آمده است که: ”... بواسطه آنکه پیش از آن، میان او و ناصر خلیفه، وحشتها و کدورتها در سینه نشسته (بود) و سلطان بدان سبب از ائمهی ممالک فتوی ستده بود که بتخصیص از مولانا استاد البشر فخرالدین رازی، که آل عباس در تقلّد خلافت، مستحق نیستند، و استحقاق خلافت، سادات حسینی نسب را ثابت ومحقّق است، وهرصاحب شوکتی که قادرباشد، بروی واجب ولازم بود که یکی از سادات حسینی را که مستعد باشد به خلافت بنشاند تا حق را در نصاب خود قرارداده باشد، بتخصیص چون آل عباس از قیام به جهاد و غزوات تقاعد نمودهاند؛ و سید علاءالملک ترمدی را که از سادات بزرگ بود نامزد گردانید که به خلافت بنشاند و براین اندیشه روان شد... “
باری میدانیم که سلطان محمد در حدود ۱۲۱۷ میلادی بالشکری عظیم عازم بغداد شد تا خلیفهی عباسی النّاصرُبالله را بردارد و عامل خود، علاءالملک ترمدی را به جای او بنشاند در این سفر جنگی بود که بلای برف و سرمای گردنهٔ اسدآباد به جان انبوه لشگریان سلطان افتاد و او را زمینگیر کرد، رشیدالدین فضلالله در اینمورد مینویسد: “سلطان متوجه بغداد شد در اوایل فصل خریف(پائيز)، و شبانه در گریوهٔ اسدآباد برف و دَمهی سخت آغاز کرد، چنانچه بسیاری از مردم و اکثر چارپایان هلاک شدند، و آن حال، اول چشم زخمی بود به کار سلطان رسید، بالضّروره آن عزم جزم را فسخ کرد... “
خوارزمشاه، در پی بلايی که در اسدآباد بر سرش آمد در پریشان حالی و درماندگی تمام به خوارزم بازگشت و شمشیر علیه خلیفه بغداد را موقتا غلاف کرد، ولی از آنجايی که از نفوذ آل عباس و تحریکات عوامل ناصر در میان مسلمانان مملکت خود، خوب باخبر بود دقیقهای قرار و آرام نداشت و نسبت به تمام مردم خوارزم بدبین بود و به غیر از قبچاقان که سپاهیان حامی سلطنتش تلقی میشدند به احدی اعتماد نمیکرد و نسبت به تاجر-جماعت و متصوفه و مؤمنان مورد مهر مردم، دائم ظن بد میبرد و از طرف آنها سخت احساس خطر میکرد. در چنان جوّ وحشت و حسّ ناامنی و پُر از سوءظنّی بود که “سلطان”، آن قبچاقان نو-دولت و نااهل را به جان مردم انداخت تا هر صدای مخالفی را در نطفه خفه کنند و هر آنکس را که مظنون به نظر آمد چهار شقّه کرده در محلّ کسب وکار و عبور و مرور مردم به نمایش بگذارند!
از برای فهم بهتر فضای رعب و وحشتی که قبچاقان زیر نفوذ تَرکان خاتون - مادر سلطان - راه انداخته بودند نامهای را که خاتون خطاب به سلطان نوشته بوده و واسیلیان در اثر ماندگار خود، چنگیزخان آن را درج کرده در اینجا میآوریم تا وضع و حال آن دوره، آشکارتر و بهتر معلوم شود:
”... پیکی با نامهای به مُهر ترکان خاتون از گورگنج به قرارگاه رسید. شرفالدین وکیل و کاتب از پی او روان شدند. خوارزمشاه با نوک خنجر مُهر از سرنامه برگرفت... نامه را بوسید و آن را بر دیده نهاد... بر طوماری از کاغذ اعلی به خط درشت نوشته شده بود:
درود بیپایان بر شهریار جهان، حسامالدوله والدین... محمد خوارزمشاه حرسالله دولته. جمله امامان در تمام مساجد هر روز پنج نوبت به درگاه باریتعالی دست دعا بلند میکنند تا پروردگار توانا تو را پاینده دارد و بر جمیع دشمنانت نصرت دهد! آمین!
در بازار صوفیی را که از جاسوسان خلیفه بود دستگیر کردند. این صوفی، زودباوران ساده لوح را اغوا میکرد و میگفت سلطان به آيین ناپاک پارسیان گرویده و بدین سبب غضب الهی را برانگیخته، و به مکافات آن، قوم یأجوج و ماجوج بر ملک خوارزم خواهند تاخت و سلطنت او را منقرض خواهند ساخت. جهان پهلوان میرغضب، صوفی یاوهگو را به بند کشید و پس از شکنجه و داغ، زبانش را برید و در چارسوق بازار به حلق آویخت. این کیفر برای ارعاب و عبرت جماعت ضرور بود. بقیه امور بر وفق مراد است ملکت آرام و اقبال دولتت ابدالدهر پایدار باد... جهان بانو - تَرکان خاتون”
باری نتیجهٔ طبیعی این سرکوبگریهای عقیدتی و مذهبی، سیل فرار کثیری از اندیشمندان و متکلمان و صوفیان و بازرگانان زبده... به خارج از حوزهی قدرت خوارزمشاه به سوی شرق و غرب ایران بود تا محل امنی درخور مقام و منزلت خود بیابند و بیاسایند؛ یادمان باشد که همهی این ناراضیان مثل بهاء ولد - پدر مولانا - راهی سوریه و قونیه و غیره نمیشدند بل به سوی چین و ماچین و “ختا و ختن”... نیز روی میآوردند که فاتح دنیا - تکاندهندهای چون چنگیز آن سرزمینها را به تصرف خود درآورده بود و ازاین مهاجرها به ویژه از دیلماجها و کاردانان و بازرگانان ناراضی از خوارزمشاه و متنفّر از قبچاقان آتش به اختیارش، با آغوش باز استقبال میکرد و شخصیتهای توانايی چون: ابن کفرج بغرا و علی خواجه بخارايی و محمود یلواج خوارزمی و بسیاری دیگر را به خدمت خود درمیآورد و از آنها اطلاعات لازم و ضروری را کسب میکرد، و بدینوسیله از همهی امور لشکری و کشوری و معیشتی، حتی وضع درونی دربار خوارزمشاه خوب مطلع و آگاه میشد!!!
۳- چنگیزخان اصل احترام به رسولان و “نمایندگان دیپلوماتیک” را در هر وضعیتی سخت رعایت مینمود و آن را قانون آسمانی مقدسی تلقی میکرد که در روابط بین ممالک مختلفه حتی در حین خصومت و دشمنی میان دو فرمانروا باید حاکم باشد. وقتی ژنرال مینکْ آن، رسول و فرستادهی سردار چینی در حضور جمع یاران چنگیز به او اسائهی ادب کرد و سخت دشنام داد، بنا به نوشتهی رشیدالدین فضلالله: “چنگیز فرمود تا او را بگیرند و نگاه دارند تا بعد سخن او بپرسد. درآن حال لشگرها برابر همدیگر رسیدند و جنگ در پیوستند. برفور لشگر مغول با وجود قلّت، لشکر ختای و قراختای و جورچه (چین) را بشکستند و چندان از ایشان بکشتند که تمامت صحراهای آن حدود بگندید... و آن مصاف به غایت بزرگ و نامدار بوده... آن جنگ چنگیزخان که به هُونِگان دابان کرده عظیم معروف است... و چنگیزخان از آنجا کامیاب و کامران بازگشت. و سخن امیر مینکْ آن، که او را گرفته بود و سپرده بپرسید و گفت: از من چه بدی به تو رسید که پیش جمع، سخنان بد در روی من گفتی! مینکْ آن گفت که پیشتر اندیشه داشتم که خدمت تو آيم و ایل شوم... چنگیز سخنان اورا پسندیده داشت و او را رها کرد.”
چنگیز در رابطه با ایلچی بورخان شاه تنگغوت هم به همان روش عمل کرد؛ مینویسند: ایلچی تنگغوت در جمعی که همسر چنگیز نیز حضور داشت به زشتی و درشتی با چنگیز سخن گفت، در حقیقت خواست “خاقان” را تحقیرکند؛ چنگیز با وجود خشمی که در آن لحظه به او دست داده بود، برغضب خود غلبه کرد هیچ آسیبی به ایلچی تنگغوت نرسانید فقط به تندی گفت: اسب بیاورید، زود حضور ما را ترک کند و نزد فرمانروای خود برگردد!
سلطان محمد اما، اولاً مسول اصلی قتل صدها تاجری است که با اجازهٔ خود او، بنابر عهد و پیمانی که با سفرای چنگیز بسته بود، برای داد و ستد و تجارت راهی کشور خوارزم شده بودند، و چون به شهر مرزی اُترار رسیدند بنا به امر حاکم مستبدِ اترار یعنی اینالجق غایرخان -که منصوب و پسر دايی سلطان بود - آنگونه ناجوانمردانه قتل عام شدند؛ دوّم و بدتر اینکه، مجموعهی مالُ التّجارهشان را که غایرخان به زور از آنها ستده بود، به امر خود خوارزمشاه در بخارا فروختند و سکّهها را به خزانه ٔ سلطنتی ریختند.
ترکان خاتون، مادر سلطان محمد خوارزمشاه
در پی این واقعهی هولناک که با اصول اخلاقی پذیرفته شدهی آن دوره و زمانه نیز بدعهدی و راهزنی و نوعی جنایت تلقی میشد، چنگیزخان ابن کفرج بغرای مسلمان را که پدرش یکی از امرای برگزیدهی سلطان تکش- پدر سلطان محمد - بود و خود به شرق رفته و در خدمت چنگیز درآمده بود، همراه با دو مغول به دربار خوارزمشاه فرستاد تا شاه، آن خاطی اترار را برای مجازات تحویل مغولان بدهد. کفرج بغرا به درگاه “سلطان” آمد و با صراحت تمام پیام محکم چنگیز را به محمد خوارزمشاه اعلام کرد، خوانین قبچاق اما منتظر راَی قطعی سلطان نماندند بر سر رسولان ریختند، در جا، کفرج را دریدند و کشتند و دو نفر دیگر را مجروح و بیحرمت کرده با خفت و خواری راهی مغولستان کردند!
نویسنده روسی واسیلیان در رمان تاریخی چنگیزخان - با استناد به جهانگشا و جامع التّواریخ... - تصویری زنده و قابلفهم از آن صحنه تاریخی میدهد: “بزرگ ایلچیان با سری افراشته از در درآمد... زبان به سخن گشود گفت: فرمانروای ممالک مغرب زمین! ما اینجا آمدهایم تا به تو یادآور شویم که تو خود به بازرگانان که از قلمرو چنگیزخان به اترار آمده بودند دستخطی سپرده مهر خود را به دست خود بر آن گذارده بودی. در آن به بازرگانان ما اجازه داده بودی آزادانه داد و ستد کنند... ولی تو عهد خودرا شکستی و از در غدر و فریب درآمدی. آنها را کشته و اموالشان را به غارت بردهاند. خیانت که فینفسه فرومایگی ست، آنگاه که از فرمانروای عالم اسلام سر زند منفورتر میگردد. خوارزمشاه بانگ برکشید: بیشرم چگونه... چنین گستاخ با من سخن میگويی و عملی را که یکی از زیردستان من مرتکب شده، به من نسبت میدهی؟ ایلچی گفت: سلطان اعظم! تصدیق داری که والی اترار خلاف حکم تو عمل کرده... حال که چنین ست بنده تبهکار اینالجق غایرخان را به ما بسپار تا خاقان اعظم ما چنانکه شاید و باید اورا به کیفر برساند. ولی اگر تو با این امر مخالفت کنی آنگاه باید برای پیکاری که دلیرترین مردان در آن به خاک هلاک میافتند و نیزههای تاتاری راست بر هدف مینشیند آماده باشی!
خوارزمشاه... به اندیشه فرو رفت، نفسها در سینه حبس شد،... آشکار بود که معضل درگیری جنگ یا پرهیز از آن هم اکنون روشن میشود. ولی برخی از خانهای قبچاق... بانگ برکشیدند: این لافزن را مرگ سزاوار باد... اعلیحضرتا غایرخان برادرزادهی مادر توست! آیا روا میداری که او به چنگ کفّار گرفتار آید... رنگ از رُخ خوارزمشاه پریده بود... با صدايی آهسته و لبانی مرتعش گفت: نه من غایرخان خادم وفادار خود را تسلیم نخواهم کرد!
آنگاه یکی از خانهای قبچاق به سوی ایلچی شتافت و ریشش را چسبید و با یک ضرب شمشیر آن را برید و به صورتش پرتاب کرد. ابن کفرج بغرا دلیر و زورمند بود ولی به مقابله برنخاست، فقط بانگ زد: در شریعت اسلام تصریح شده است که ایلچی را نمیکشند و میانجی را به قتل نمیرسانند. خانها فریاد برآوردند: تو ایلچی نیستی... تو خائنی...
همان دم خانهای قبچاق بر سر ایلچی ریختند و با خنجر بدنش را سوراخ سوراخ کردند، سپس به جان دو مغول همراه او افتادند و آنها را نیز سخت مضروب ساختند. آن دو مغول را با پیکری خونین به مرز ولایات خوارزمشاه رساندند. ریششان را سوزاندند، اسبانشان را گرفتند و پیاده رها کردند.”
باری در جامع التواریخ، تحت عنوان حکایت کشتن خوارزمشاه، بیفکر بازرگانان و رسولان چنگیزخان را و برانگیختن فتنه بدان سبب، آمده است که: “... چون ایلچیان و تجار به اترار رسیدند، امیر آنجا اینال چوق نام بود از اقارب مادر سلطان - ترکان خاتون - و به لقب قایرخان ملقب گشته، و از آن جماعت تجار، هندويی بود که در ایام ماضی با او معرفتی داشته بود... او را اینال چوق میخوانده و از سر غرور به عظمت خان خویش او را اعتبار نمیکرد. قایرخان از آن معنی متغییر میشد و نیز در مال ایشان طمع کرد و ایشان را موقوف گردانید و به اعلام ایشان ایلچی... نزد سلطان فرستاد.
خوارزمشاه نصایح چنگیزخان را ناشنوده بیامعان نظر(بدون دوراندیشی) به اجابت اراقت دماء و اغتنام اموال ایشان مثال داد(به ریختن خون آنها و گرفتن اموالشان فرمان داد)، و ندانست که به حلال داشت خون و مال ایشان، زندگانی حرام خواهد شد.
هرآنکس که دارد روانش خرد
سر مایهی کارها بنگرد
به کاری که خواهی تو اندرشدن
نگه کرد باید برون آمدن
قایرخان بر وفق فرمان، ایشان را بیجان کرد، بلکه جهانی را ویران، و خلقی را بیخانمان. “و در جهانگشای جوینی نیز در این مورد آمده است که: “غایرخان بر امتثال اشارت، ایشان را بیمال و جان کرد بلکه جهانی را ویران، عالمی را پریشان، و خلقی را بیخانمان... و به هر قطرهای از خون ایشان جیحونی روان شد، و قصاص هر تار مويی، صد هزاران سَر بر سر هر کويی، گويی گشت؛ و بَدل هر دینار، هزار قنطار پرداخته شد.... و مقرّر... است که هر کس بیخ خشک کاشت، به اجتنای ثمرتش(به چیدن میوه) بهره مند نگشت و هر آنکْ نهال خلاف نشاند... ندامت و حسرتْ برداشت و سلطان... را از فظاظت خوی و درشتی عادت و خیم (زشتی خوی و تندی سرشت و اخلاق)، وخامتْ حاصل آمد... ص۱۶۸/۱۶۹”
سلطان جلالالدین خوارزمشاه
۴- در دستگاه خاقانی و دولت مقتدر چنگیزخانی، نظم و وحدتی تمام برقرار شده بود؛ این وحدت و همبستگی اولاً در خانواده خود خاقان، یعنی در دربار سلطنتی برقرار بود؛ دوم در میان سران و سرداران لشکر مغول؛ سوم میان خود چنگیز با توده مردم مغولستان؛ این اتحاد و همبستگی که با نشستن او بر تخت قدرت خاقانی قبايل یورتنشین مغول و تاتار در ۱۲۰۶ میلادی شکل گرفته بود، با فتح و فتوحات پی در پی، هی قویتر و محکمتر گشت و به چنان حدّی رسید که بعداز مرگش نیز در میان جانشینان و نوادگانش تا چندین نسل دیگر محکم و استوار باقی ماند!
چنگیز زنان متعددی داشت - تا ده تَن نوشتهاند - اما همسر برتر و محبوب و وفادارش بورته فوجین مادر چهار پسر و پنج دختر چنگیز بود که خانواده اصلی “خان” را در معنا اعضاء خانواده سلطنتی را، شکل میدادند! در عمل نیز جانشینان چنگیزخان در بخشهای مختلف امپراتوری مغولان از همین چهار پسر به وجود آمدند.
در جامعُ التّواریخ در ارتباط با این پسران آمده که: “و این چهار پسر چنگیزخان همه عاقل و کافی وکامل و بهادُر و دلاور و پسندیدهی پدر و رعيت بودهاند، و مملکت چنگیزخان را به مثابه چهار رُکنْ. و او هر یک از ایشان را پادشاهی تصور کرده، و ایشان را چهار کُولُوک – برتر و پیشکسوت و سرآمد- میگفته.”(۳۰۱)
منظور اینکه چنگیز همهی پسران خود را عزیز میداشته و در تربیت و ایجاد اتحاد میان آنها از دل و جان میکوشیده؛ جالبتر و مهمتر اینکه جوچی خان پسر ارشد چنگیزخان از مَرد دیگری بود، این را همه مردم از جمله فرزندان چنگیز نیک میدانستند که وقتی چنگیز بورته را با تحمل مصائب بسیار از اسارتِ طولانی قوم مرکیْت بیرون آورد، بورته فوجینْ آبستن بود و در راه بازگشت از اسارت بود که جوچی را به دنیا آورد چنگیز با درک وضعیت بورته در دورهی اسیری، ایراد و اشکالی به این امر نگرفت که هیچ، مدعی شد که جوچی از خود اوست و با وجود خوی تند و شورشگری که جوچی داشت چنگیز در حق او پدری کرد و چون دیگر پسرانش عزیز و گرامی داشت؛ ناگفته نماند که باتوخان فاتح روسیه و دشت قپچاق، فرزند جوچی بود که “تمامت پادشاهان و شهزادگان که در دشت قپچاق بودهاند از نسل ویاند”.
باری توانايی چنگیز در الهام بخشیدن به زیر دستانش، خاصه به سرداران و گماشتگانش در ایجاد روحیهی وحدت و همدلی در میانشان، و جلب وفاداری بیکم و کاستشان، جهت تحقق دشوارترین وظايف فردی و جمعیشان برای فتح دنیا، نمونه عالی و مثال زدنی از رهبری سیاسی و نظامی کممانند در تاریخ عالم است که به شکلگیری بزرگترین امپراتوری جهان منجر گردید، درنتیجه فرزندان و نوادگانش دههها و سدهها بر بخش عظیمی از آسیا و اورآسیا فرمان راندند و اروپا و آسیا را به هم متصل و با هم آشنا کردند!
سلطان محمد امّا به احدی از نزدیکانش اعتماد قلبی نداشت؛ غیر از خوانین قپچاق و مادر قسیّ القلب و توطئهگرش - شهبانو تَرکان خاتون- نفر دیگری را محرم و خودی تلقی نمینمود. تحت تاثیر تبلیغات و تلقینات تَرکان... نسبت به پسر و ولیعهدش شهزاده جلالالدین سخت بدبین شده بود و مدام خواب میدید که جلالالدین توطئه کرده و قصد قتل و برانداختن “پدر” را دارد. از طرفی دشمنی قپچاقان و ترکمنان که دو طایفهی عمده در امور لشگری و کشوری بودند به حدّی رسیده بود که خوانین قپچاق، چارپایان و داروندار ترکمنان را غارت میکردند و زن و دخترانشان را به اسارت میگرفتند؛ شخص خوارزمشاه هم نه تنها اعتراضی نمیکرد بل سوگند میخورد که: مُلک خوارزم را از وجود ترکمنان نااهل و راهزن پاک خواهد کرد و تا زنده است نخواهد گذاشت که جلالالدین با لشگر تُرکمنش تاج شاهی را از سر او بردارد و “پدر را ناچیز” کند.
ازینسوی جلالالدین هم از قپچاقان سخت نفرت داشت و میگفت: “پدر از مردم خوارزم متنفّرست و قبچاقان آلوده به فساد را برای حفظ تاج و تخت، بر مردم خوارزم حاکم کرده ست! آنها روز سختی به پدر خیانت خواهندکرد.”
عاقبت تضاد و دشمنی تَرکانْ خاتون و قبچاقان با جلالالدین و ترکمنان به آنجا کشید که زمانی قبل از حمله مغول، سلطان را واداشتند تا جلالالدین را که مادرش ترکمن بود از ولایتعهدی بردارد و ارزلاق شاه ده-یازده ساله را که از زن قپچاقی سلطان محمد بود به جای او به ولایتعهدی بنشاند! البته ستیزهجویی تَرکان خاتون و آن خانان با جلالالدین و ترکمنها پایانی نگرفت حتی بدتر و شدیدتر هم شد؛ طوری که در آن وانفسای ناشی از توفان تهاجم مغولان باز از عداوت و دشمنی دست برنداشتند؛ وقتی خود ترکان خاتون با اهل حرم سلطان از گورگنج میگریختند تا به اسارت مغولان درنیایند، محافظان حرم به خاتون گفتند مصلحت آن ست که بیدرنگ بگریزد و به نوهاش جلالالدین که در ایرانزمین برای جنگ با مغولان لشگر گرد میآورد پناه ببرد، به خشم آمد و گفت: “هرگز، کشته شدن با شمشیر مغولان اولیتر است، این چه مصلحتی ست که: تن به خفّت دهم و الطاف پسر آی چیْچَکْ خاتون ترکمن را بپذیرم؟... نخیر، اسیری و تحمل ننگ و خفت در چنگ چنگیز بر من گواراتر است. “
میدانیم که همانگونه هم شد، مغولان رسیدند و همه را به اسیری گرفتند، چنگیز اهل حرم خوارزمشاه را یعنی دختران و زنانش را میان سرداران خود تقسیم کرد، و ترکان خاتون را هم گفت با لباس ژنده و پاره پاره در آستانهی شادروان زرد چنگیز باید بنشیند و محکوم است که بر حال زار خود و خوارزم ویران و خاکسترشده ناله و نوحه سردهد و زار زار بگرید؛ گفته شده که: “اینگونه در اسارت بود، که بمُرد”
باری خبر اسارت اهل حرم و مادر که به سلطان رسید، و دریافت که قپچاقان جانفدایش نیز خیانت کرده و گروه گروه و لشگر به لشگر به چنگیز میپیوندند و حکام ایالات و ولایات هم بیهیچ مقاومتی تسلیم خان مغول میشوند، امیدی دیگر برایش نماند که به ذات خویش دست به مقاومتی بزند با ضعف و خستگی و رنجوری برای در امان ماندن از گزند مغولان راهی جزیره کوچکی در دریای خزر گردید که شایع بود هیچ اثری از مسکن و بنیآدم در آن یافت نمیشود. “کمی بعد پسران سلطان:ارزلاق شاه و آق شاه و جلالالدین به جزیره آمدند. خوارزمشاه همان جا فرمان نوشت و در آن بجای ارزلاق شاه خردسال بار دیگر جلال الدین را که پیش از آن مکرر تحقیرش میکرد به ولیعهدی خود منصوب کرد.
سلطان محمد گفت: اکنون تنها جلال الدین میتواند مملکت را برهاند... در این ساعت سوگند یاد میکنم که اگر خداوند متعال جلالالدین را ظفر دهد و اقتدار را به من بازگرداند بر سراسر ممالک من تنها شفقت و حقیقت حکمفرما خواهد شد. سپس شمشیر الماس نگارش را از کمرگشود و بر کمر جلال الدین بست و او را سلطان خواند و به برادران کوچکش نیز فرمان داد سوگند وفاداری و اطاعت از او یاد کنند. جلال الدین پس از گرفتن شمشیر پدر گفت: من زمام سلطنت خوارزم را هنگامی به دست میگیرم که مغولان بر آن مستولیاند. من سرکردگی لشگرهايی را به عهده میگیرم که از آنها جز نام نمانده است و همه چون برگهای پس از توفان پراکندهاند.”
باری همانگونه که مورخان گفتهاند، چندی بعد یار وفادار سلطان یعنی تیمور ملک به جزیرهی آبسکون آمد، سلطان را در وضعی رقتبار، مرده یافت و سپس در میان اشک و آه او را همانجا دفن کرد و به ایران بازگشت؛ بعدها استخوانهای خوارزمشاه را به امر سلطان جلالالدین از جزیره بیرون آوردند و در قلعهی اردهین دفن کردند!
پایان قسمت اول