کمتر فیلسوفی است که چون فوکو آموزههایش تاریخساز باشند. فیلسوفی که جسارت متفاوت اندیشیدن، دگرگونه دیدن را به ما یاد میدهد. به تبارشناسی قدرت میپردازد، به جامعه سراسر بین، بدنهای رام شده و تکنولوژیهای قدرت، نظامهای دانایی و امر سرکوب شده را در کانون توجه خود قرار میدهد تا بتواند سوژه فراموش شده، مرگ انسان و سلطه نظامهای عقلانی خاص را برملا کند. فوکو شیفته تشخص بود و خرق عادت بودن را دوست داشت. و تنها چیزی که از آن نفرت داشت عامی بودن بود و همرنگ جماعت شدن.
او به ما میگوید: «فلسفه سبکی از زیستن است و نه اراده به دانستن فلسفه»، فلسفه طریقی است برای آفرینش خود به گونهای متفاوت و خاص. فلسفه نگاه نقادانهای است به امور کلیشهای شده و به چالش کشیدن بدیهیات آنهاست. فلسفه اما بیش از همه کنش است. برگزیدن سبکی خاص برای زندگی شخصی به منظور تغییر خویشتن. در اینجاست که باید گفت فلسفه و اخلاق برهم منطبق میشوند. هدف هر دو خلق سوژهای آزاد و کنشگر است. اما آزادی بیش از همه مستلزم مبارزه با سلطه است و قدرت ابژهسازی دیگری و صد البته مقاومت در برابر همه آن نیروهایی که ما را از سوژه بودن ساقط میکنند و امکان تشخص، انتخاب سبک زندگی آزادانه را از ما سلب میکنند.
فوکو طرفدار فلسفهای است که به «خودآیینی» منجر شود. به نوعی اخلاق مقاومت. او خواهان این است که ما در مقام انسان به خویشتن وفادار باشیم و در جستجوی سلوکی شخصی باشیم نه تنها برای خود بلکه دیگر سوژهها نیز؛ دومی مستلزم این است که ارزش داوریها متوقف کنیم و دست از قضاوت کردن دیگران بشوییم. او در کتاب «نظم اشیاء: دیرینه شناسی علوم انسانی» دل نگران محو انسان کنشگر است و نیز حساس به آن نوع معرفتی که در پی انسان نرمال و همگانی است. معتقد است باید با مرکز زدایی از تولید نظری امکان شورش دانشهای تحت انقیاد را فراهم آورد. باید به سراغ حاشیه رفت و به احیای تجربههایی همت گماشت که در زیر پای نظریه پردازیهای عام درنوردیده شدهاند.
فوکو از ما میخواهد به امر نیاندیشیدنی بیندیشیم، در همبستگی اخلاق و آزادی تامل کنیم، به کثرت تعابیر بیندیشیم و بیش از همه دقت کنیم که توفیق هر گفتمان در گروی رابطه آن با شبکه قدرت است. هرگفتمان را رژیم حقیقتی بدانیم که هویت، فردیت، ذهنیت و کردارهای ما را متعین میسازد. او به درستی قدرت را فقط در ارتباط با سازوکارهای رسمی یا صرفاً در قالبی سیاسی نمیبیند بلکه به مثابه امری منتشر در تمامی حوزههای اجتماعی تعریف میکند. قدرت همهجا هست. فقط این نیست که حکومت باتوم به دست بر فرق سر شهروند بکوبد بلکه وقتی پدری به جای پسر تعیین رشته میکند و او را از مسیر دلخواهش جدا میکند نیز قدرت را اعمال کرده است. مردی که به زنش اجازه نمیدهد پوشش خود را خودش انتخاب کند اعمال قدرت کرده است. بنابراین قدرت اساساً چیزی است که سرکوب میکند قدرت چیزی است که طبیعت، غرایز، جنسیت و طبقه یا افراد را سرکوب میکند. هر کجا سرکوب است، سلطه حضور دارد و سلطه و سرکوب نمودهای عینی قدرتند. هر نظام سرکوب و حذف برای اعمال شدن باید ابزارها و منطق خود را پایه گذاری کند. عاملان این سرکوب و حذف همه جا هستند در میان خانواده، والدین، اطبا، در لایههای قدرت سیاسی، پلیس و هریک اشکال منقاد سازی خود را دارندحرف او این است:
حکومتها امروزه قدرت پنهانی را جایگزین قدرت آشکار کردهاند. گستره چشم خود را وسعت بخشیدهاند. و با خلق مدارس نظامی، اردوگاهها، پادگانها، درمانگاهها، تیمارستانها، زندانها همه و همه را به رصدگاههای انسانی خود تبدیل کردهاند. این حکومتها در تلاشاند تا چشمانشان همچون چشمان خداوند ناظر و قاضی همه جا حاضر باشند. از رهگذر نظارتی دقیق و مهندسی شده در پی آن هستند که همه را به ابژه خود بدل کنند. به ابزارهایی در اختیار قدرت. آنها ناتوان از این هستند که خود مراقب باشند باید از آنها مراقبت کرد. جامعه مراقبتی در پی کنترل انسانها و اداره کردن آنهاست جامعه سراسر بین با تکنیکهای کنترلی و مشاهدهگرانه درساخت خصوصی افراد چنان نفوذ دارند که از آنها موجوداتی کاملاً مطیع و قابل دسترس بسازند. موفقیت آنها بیش از همه به یک چیز بستگی دارد؛ فردیت زدایی یا سوژه زدایی یا همان حیوانی کردن انسان به یاری پیچیدهترین تکنیکهای سیاسی. سلب خودمختاری فرد و تبدیل شهروندان به سوژههای مطلوب و سر به زیر حکومتی.
اما آیا فوکو خوشبین است؟ آیا امکان رهایی وجود دارد؟ بهتر است به سخنان خود وی گوش دهیم:
میتوان از انسانهایی سخن گفت که مولفاند. در پی شکل دادن به خویشتن به عنوان یک سوژه اخلاقی از طریق تکنولوژیهای نفس که افراد از طریق این کردارهای شخصی یاد میگیرند خود را به شیوهای که خود میخواهند دگرگون کنند.
تمام آثار فوکو را میتوان ذیل این پرسش خلاصه کرد: «وقتی کسی از شما مراقبت میکند چه چیزی به شما میبخشد و چه چیزی از شما میستاند». همیشه چشمانی هستند که به ما خیرهاند چشمان مراقبهگر استاد، چشمان خداوند، پدر یا مادر، چشمان پلیس، روانشناس، چشمان سنت و مذهب... اما در زیر این نگاههای خیره مراقبتگر چه چیزی را از دست دادهایم؟
آزادی، فردیت، خودآیینی و تکینگی و تشخص را. چیزهایی که عاقبت ما را مطیع دیگریهای بزرگ و مراقبتگر میکند. مگرنه این است که اطاعت از خدا و پیامبر و اولیا فضیلت است پس تکلیف آزادی و خودآیینی چه میشود؟ اینجاست که فوکو به سراغ فلسفه میرود؛ فلسفه یونان نشان میدهد که چگونه میتوان به آزادی رسید. به اخلاق و زهد زیباییشناسانه یونانیان باستان رجوع میکند و آن را در تقابل با آیین منقادپرور مسیحیت و مدرنیته سرکوبگر سوژه قرار میدهد که هریک شیوه انضباطبخشی خود را دارند. برای یونانیها دو چیز اهمیت داشت: آزادی و برابری. زهد یونانی زیبایی شناسانه است بدین معنا که شخصی است. اخلاق آنها اخلاق خودانگیختگی و تفاوت بود. در یونان هیچ نهاد مجازاتگری نبود که فرد مکلف به پیروی از آن باشد. غایت زهد زیباییشناسی آنها خلق سوژههای متفاوت بود. سوژههای متشخص شده.
آنچه برای فوکو شر محسوب میشود همین رابطه نابرابر بین افراد است که از آن به سلطه و هژمونی یاد میکنند. در رابطه سلطه دیالوگ وجود ندارد، بدیلها حذف میشوند و فوکو خواهان خلق سوژههایی است که در روابط دیالوگی قرار بگیرند و این جز در جامعه فیلسوف مشرب یونانی یافت نمیشود. فلسفه با دیالوگ آغاز میشود و در دیالوگ روابط میان انسانها روابطی متقارن و دوسویه است.
حقیقت محصول مشارکت با دیگری است و نه این که صرفاً در قبضه یک نفر باشد. باختین چنین رهیافتی نسبت به حقیقت را در سقراط مییابد: «سقراط یک ماماست و با همراهی مخاطبش و در گفتگو با اوست که میتواند حقیقتی را متولد کند. بدون مشارکت دیگری سقراط از دستیابی به هر حقیقتی عاجز است. سقراط نخستین خلف حقیقی رمان است. جهان رمان، جهان تقابل نیروهای متفاوت و متضاد است که در قالب شخصیتهای گوناگون پدیدار میشوند. بدون اینکه این روایتها در یک فراروایت تحلیل بروند.
جهان رمان جهان ضد سلطه است. سلطه آنجاست که روابط نامتقارن میشوند و یک صدا فراسوی همه چشماندازها و شخصیتها داوری و قضاوت کند. جهان رمان جهان بدون داوری است. جهان فردیت است که از ادغام در دیگری طفره میرود. ادغام فردیتسازی در تمامیتسازی رویههای فاشیستی است که بر جوامع مدرن حاکم است. فوکو نشان میدهد که چگونه در مسیحیت و در دیگر ادیان فرد در تمامتسازی ادغام میشود.
ادغام فرد در یک کل همان رویه زندگی فاشیستی است ادغام همه صداها در یک صدای اعظم. آنها حق متفاوت بودن برای دیگری را به رسمیت نمیشناسند اما خود خواهان به رسمیت شناخته شدن تمام عیارخود هستند. فوکو مسیحیت را به داشتن سبک زندگی فاشیستی متهم میکند. رویهای که امکان خودآیینی، خودآفرینی را از سوژه سلب میکند.