ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 13.06.2006, 20:00
درباره‌ی برخورد فرهنگ‌ها

کارل ر. پوپر / برگردان: بهرام محيی
سه‌شنبه ٢٣ خرداد ١٣٨٥

دعوت‌شدن به وين برای من مايه‌ی خوشحالی بزرگی بود، هم برای ديدن دوباره‌ی دوستان قديمی و هم برای پيمان دوستی‌های تازه. همچنين برايم افتخار بزرگی بود که از طرف رييس اداره‌ی اتريشی‌های ساکن خارج، از من خواسته شد که امروز در اينجا سخنرانی کوتاهی بکنم. در اين دعوت تأکيد شده بود که در آنچه که به موضوع سخنرانی مربوط می‌شود کاملاً آزادم. به اين ترتيب ايشان با لطف فراوان، عذاب گزينش را به من محول کردند.

عذاب سنگينی بود. ظاهراً از من انتظار می‌رفت موضوعی برگزينم که در قلمرو علاقه‌ام باشد. اما از طرف ديگر اين موضوع می‌بايد کمی هم با مناسبت کنونی يعنی با گردهمايی اتريشی‌های ساکن خارج در وين ـ به مناسبت جشن بيست و پنجمين سالگرد قرارداد يگانه‌ی دولت اتريش ـ همخوان باشد.

ترديد دارم موضوعی که برگزيده‌ام اين انتظارات را برآورد. اين موضوع به ياد قرارداد دولت و آنچه که به آن منجر گرديد، يعنی برخورد فرهنگ‌ها اختصاص دارد. من با واژگان «برخورد فرهنگ‌ها» تلاش می‌کنم اصطلاح «culture clash» انگليسی را به آلمانی برگردانم.
علاقه‌ی من به برخورد فرهنگ‌ها، با علاقه‌ام نسبت به مسأله‌ی بزرگی پيوند دارد: مسأله‌ی خودويژگی و خاستگاه تمدن اروپايی ما. به نظرم می‌آيد که بخشی از پاسخ به اين پرسش در آن است که تمدن مغرب‌زمينی ما برخاسته از تمدن يونانی است. و تمدن يونانی که پديده‌ای بی‌همتاست، در برخورد فرهنگ‌ها، يعنی فرهنگ‌های شرق دريای مديترانه بوجود آمد. اين نخستين برخورد ميان فرهنگ‌های غرب و شرق بود و به عنوان چنين چيزی نيز دريافت می‌شد. و اين برخورد فرهنگی، با هومر١، به انگيزه‌ای راهنما در ادبيات يونان و ادبيات جهان غرب تبديل شد.

عنوان سخنرانی من يعنی «برخورد فرهنگ‌ها»، به فرضيه و حدسی تاريخی اشاره دارد. اين حدس که چنين برخوردی همواره نبايد به پيکارهای خونين و جنگ‌های ويرانگر بيانجامد، بلکه می‌تواند انگيزه‌ای برای انکشافی پرثمر و حيات‌بخش باشد. حتا می‌تواند به تکامل فرهنگی بی‌همتا مانند فرهنگ يونانيان منجر گردد که سپس در برخورد با رومی‌ها مورد پذيرش آنان قرار گرفت. اين فرهنگ پس از برخوردهای ديگر و بويژه با فرهنگ عربی، در عصر باززايش (رنسانس) آگاهانه دوباره زنده شد و به فرهنگ مغرب‌زمين، تمدن اروپا و آمريکا تبديل گشت و سرانجام در برخوردهای ديگر، همه‌ی فرهنگ‌های ديگر جهان را دگرگون ساخت.
اما آيا اين تمدن مغرب‌زمينی چيز خوبی است، چيزی که ارزش خوشامدگويی داشته باشد؟ اين پرسش، دست‌کم از زمان روسو همواره طرح شده است و بويژه از طرف انسان‌های جوانی که حق دارند همواره در جستجوی چيزی بهتر باشند؛ اين پرسش، خصلت‌نمای تمدن امروزي مغرب‌زمين است، خودسنجشگرانه‌ترين و اصلاح‌طلب‌ترين تمدن جهان. پيش از آنکه به موضوع سخنرانی‌ام يعنی برخورد فرهنگ‌ها بپردازم، مايلم اين پرسش را پاسخ گويم.

من معتقدم که تمدن مغرب‌زمينی ما عليرغم همه‌ی ايرادهايی که به حق می‌توان به آن وارد کرد، آزادترين، عادلانه‌ترين، انسانی‌ترين و بهترين تمدنی است که ما در تاريخ بشريت سراغ داريم. اين تمدن بهترين است، زيرا اصلاح‌پذير‌ترين است.
انسان‌ها در سراسر کره‌ی خاکی، جهان‌های فرهنگی تازه و اغلب متفاوتی آفريده‌اند: جهان‌های اسطوره، شعر، هنر، موسيقی؛ جهان‌های وسايل­توليد، ابزار کار، تکنيک، دانش؛ جهان‌های اخلاق، حق، پاسداری و ياری نسبت به کودکان، بيماران، فرودستان و ديگر نيازمندان. اما تنها در تمدن مغرب‌زمينی ما خواست اخلاقی برای آزادی فردی تا حدود زيادی به رسميت شناخته شده و حتا تا حدود زيادی متحقق گرديده است. و همراه با آن، خواست برابری در مقابل قانون، صلح و در حد امکان پرهيز از کاربرد خشونت.
به همين دليل، من تمدن مغرب‌زمينی خودمان را بهترين تمدنی می‌دانم که تا به حال وجود داشته است. قطعا" اين تمدن نيازمند بهبود است. اما اين تنها تمدنی است که در آن تقريبا" تمامی انسان‌ها در تلاشند که آن را تا آنجا که می‌توانند بهبود بخشند.

اينکه تمدن ما نيز بسيار ناکامل است را بايد اذعان داشت. اما اين امر کاملاً بديهی است. به آسانی می‌توان اين بصيرت را يافت که جامعه‌ای کامل ناممکن است. در مقابل تقريبا" تمامی ارزش‌هايی که می‌بايست جامعه‌ای را متحقق سازند، ارزش‌های ديگری وجود دارد که با آنها تصادم می‌کنند. حتا آزادی که شايد والاترين ارزش اجتماعی و شخصی است بايد محدود باشد، چرا که آزادی اين شخص با آزادی آن شخص به سادگی می‌توانند با هم تصادم کنند. همانگونه که يک قاضی آمريکايی به متهمی که به حق آزادی خود استناد کرده بود گفت: « آزادی حرکت مشت شما در آنجايی محدود می‌گردد که بينی همسايه‌ی شما قرار دارد». به اين ترتيب به فرمولبندی ايمانوئل کانت می‌رسيم که وظيفه‌ی قانونگذاری را در آن می‌دانست که بيشترين حدممکن آزادی هر فرد را با بيشترين حدممکن آزادی افراد ديگر ميسر سازد. به عبارت ديگر، آزادی متأسفانه بايد از طريق قانون يعنی نظم محدود گردد. نظم، يک ارزش ضروری ـ تقريبا" منطقی ضروری ـ در مقابل آزادی است. و در مورد تمامی ارزش‌های ديگر يا تقريبا" تمامی ارزش‌هايی که ما خواهان تحقق آنها هستيم نيز وضع به همين منوال است.

بدينسان است که ما امروز درمی‌يابيم که ايده‌ی بزرگ دولت‌رفاه نيز مرزهای خود را دارد. می‌بينيم که خطرناک است مسئوليت انسانی را در مورد خود و وابستگانش از او سلب کنيم و حتا شايد در بسياری موارد نگرانی‌آور است که برای انسان جوانی پيکار زندگی را زيادی آسان کنيم. به نظر می‌رسد که در نتيجه‌ی از بين‌رفتن مسئوليت شخصی بی‌ميانجی، می‌تواند معنای زندگی برخی افراد از دست برود.

نمونه‌ی ديگر، صلح است که ما امروزه از همه‌وقت بيشتر خواهان آنيم. ما می‌خواهيم و بايد همه کار بکنيم تا از منازعات پرهيز شود و دست‌کم آنها محدود گردند. از طرف ديگر يک جامعه‌ی عاری از منازعه، غيرانسانی است. چنين چيزی نه يک جامعه‌ی انسانی، بلکه دولت مورچگان است. و نبايد از نظر دور داشت که صلحدوستان بزرگ، پيکارگران بزرگی هم بوده‌اند. مهاتما گاندی هم يک پيکارگر بود: پيکارگری در راه خشونت‌پرهيزی.

جامعه‌ی انسانی به صلح احتياج دارد، اما اين جامعه محتاج منازعات جدی فکری نيز هست: ارزش‌ها و ايده‌هايی که ما بتوانيم برای آن­ها پيکار کنيم. ما در جامعه‌ی مغرب‌زمينی خود اين را آموخته‌ايم ـ ما از يونانيان آموخته‌ايم ـ که اين کار را نه به خوبی با شمشير، بلکه بسيار بهتر و مؤثرتر می‌توان با واژگان انجام داد و بهتر از همه با استدلالات عقلی.

بنابراين يک جامعه‌ی کامل ناممکن است. اما نظام‌های اجتماعی بهتر و بدتر وجود دارد. تمدن مغرب‌زمينی ما تصميم به نفع دمکراسی گرفته است، يعنی صورتی اجتماعی که می‌توان آن را با کلمات و اينجا و آنجا ندرتا" حتا با استدلالات عقلی تغيير داد؛ عقلی در اينجا يعنی انتقادموضوعی و نه تأملات انتقادی شخصی که خصلت‌نمای علوم و بويژه دانش‌های‌طبيعی از زمان يونانيان است. به اين ترتيب من خود را طرفدار تمدن مغرب‌زمينی می‌دانم؛ طرفدار دانش و دمکراسی. اين‌ها اين فرصت را برايمان فراهم می‌سازند تا از بدبختی‌های اجتناب‌پذير پيشگيری کنيم و اصلاحاتی مانند دولت‌رفاه را مورد آزمون قرار دهيم، به داوری سنجشگرانه بگذاريم و در صورت لزوم بهبود بخشيم. من همچنين خود را طرفدار دانشی می‌دانم که امروزه اينچنين مورد طعن و لعن است، دانشی که خودسنجشگرانه در جستجوی حقيقت است و با هر اکتشاف تازه‌ای از نو کشف می‌کند که ما چقدر کم می‌دانيم و ناداني‌مان چقدر بيکران است. تمام دانشوران طبيعی بزرگ به نادانی بيکران و خطاپذيری خود واقف بودند. آنان تواضع فکری داشتند. اگر گوته می‌گويد: «فقط لات‌ها متواضع هستند»، من مايلم در پاسخ بگويم که: «فقط لات‌های فکری متواضع نيستند».

پس از اعلام طرفداريم از تمدن مغرب‌زمينی و دانش و بويژه دانش‌طبيعی و پيش از آنکه موضوع برخورد فرهنگ‌ها را از سر گيرم، مايلم کوتاه به يک آموزه‌ی انحرافی وحشتناک اشاره کنم، آموزه‌ای که متأسفانه هنوز بخش مهمی از اين تمدن مغرب‌زمينی است. منظورم آموزه‌ی انحرافی وحشتناک ناسيوناليسم يا دقيق‌تر بگويم ايدئولوژی دولت‌ملی است: آموزه‌ای که هنوز طرفداران بسياری دارد و ظاهرا" بر اين خواست اخلاقی استوار است که مرزهای دولت می‌بايست با مرزهای مناطق مسکونی تعيين شده توسط ملت منطبق باشند. بنياد غلط اين آموزه يا خواست، پذيرش اين امر است که خلق‌ها و ملت‌ها مقدم بر دولت‌ها وجود داشته‌اند ـ مانند اقوام ـ به عنوان پيکرهای‌طبيعی که می‌بايست از طرف دولت‌ها جامه‌ی مناسبی بر تن آن­ها پوشانده شود. اما آ­ن­ها در واقع محصول دولت‌ها هستند.

بايد در مقابل اين خواست غيرعملی، خواست مهم اخلاقی پاسداری از اقليت‌ها را قرار داد: اين خواست که اقليت‌های زبانی، دينی و فرهنگی هر کشوری، در مقابل حملات اکثريت در امان باشند؛ وطبعا" همچنين آن اقليت‌هايی که از طريق رنگ‌پوست، رنگ‌چشم و رنگ‌مو از اکثريت متمايز می‌گردند.

در مقابل اصل کاملا" غيرعملی دولت ملی، اصل پاسداری از اقليت‌ها اگر چه به آسانی عملی نيست، اما عملی‌تر به نظر می‌رسد. پيشرفت‌هايی که من در اين زمينه در ديدارهای متعدد خود از ايالات متحده از سال ١٩٥٠ به اينطرف مشاهده کرده‌ام، بزرگ‌تر از آن است که تصور می‌کردم. و بر خلاف اصل مليت‌ها، اصل پاسداری از اقليت‌ها آشکارا اصلی اخلاقی است، درست همانند اصل پاسداری از کودکان.

چرا اصل دولت‌ملی در جهان و بويژه در اروپا غيرعملی و حتا جنون‌آميز است؟ با اين پرسش به موضوع برخورد فرهنگ‌ها بازمی‌گردم. هر کس می‌داند که جمعيت اروپا نتيجه‌ی مهاجرت خلق‌هاست. از زمانی که انسان‌ها به ياد دارند، موج‌انسانی يکی پس از ديگری از دشت‌های ميانی آسيا رهسپار مناطق جنوبی، جنوب‌غربی و بيش از همه شبه‌جزيره‌ی شکاف‌برداشته‌ی غربی آسيا که ما آن را اروپا می‌ناميم شده‌، با مهاجران پيشين برخورد کرده و پراکنده گرديده است. نتيجه‌ی آن يک موزاييک زبانی، قومی و فرهنگی است : يک درهم‌ريختگی و اختلاط که بازگشودن دوباره‌ی آن از هم ناممکن است.

زبان‌ها نسبتا" بهترين راهنماها در ميان اين درهم‌ريختگی هستند. اما در آنجا کم‌تابيش گويش‌های بومی و طبيعی و زبان‌های‌خطی فراگير نيز وجود دارند که در اصل گويش‌های ستايش‌آميز هستند و اين امر مثلا" در زبان هلندی کاملا" آشکار می‌گردد. زبان‌های ديگر مانند فرانسوی، اسپانيايی، پرتغالی و رومانيايی محصول کشورگشايی‌های خشونت‌بار روميان می‌باشند. بنابراين کاملا" آشکار می‌گردد که درهم‌ريختگی زبانی، نمی‌تواند راهنمای واقعا" مطمئنی در گذر از اين درهم‌ريختگی قومی باشد. اين امر را به روشنی هنگامی می‌توان ديد که به نام‌فاميل‌ها توجه کنيم. اگر چه در اتريش و آلمان بسياری از نام‌های اسلاو آلمانی شده‌اند و رد آنها پاک گرديده است، اما با اين‌حال هنوز می‌توان در بسياری موارد آثار ادغام‌شدگی اسلاو ـ آلمانی را يافت. بويژه بسياری نام‌های‌فاميل اشراف آلمان که به off و ow ختم می‌شوند، به گونه‌ای از تبار اسلاوها هستند، اما نمی‌توان منشأ آن‌ها را به دقت تعيين کرد، زيرا خانواده‌های اشرافی بر خلاف دهقانان با افرادی که از خانواده‌ی آنان بسيار دور بودند ازدواج می‌کردند.

اما درست در ميان اين درهم‌ريختگی اروپايی، ايده‌ی جنون‌آميز اصل مليت‌ها پديدآمده است، پيش از همه تحت تأثير فيلسوفانی مانند روسو، فيشته و هگل و نيز قطعا" در نتيجه‌ی جنگ‌های ناپلئونی.

طبيعتا" پيشگامان ناسيوناليسم وجود داشتند. اما نه فرهنگ رومي و نه فرهنگ يونان باستان ناسيوناليستی نبودند. همه‌ی اين فرهنگ‌ها از طريق برخورد فرهنگ‌های گوناگون دريای مديترانه و خاور نزديک بوجود آمدند. اين امر در مورد فرهنگ يونانی نيز صادق است که مهم‌ترين سهم را در ايجاد فرهنگ کنونی مغرب‌زمينی ما داشته است: منظورم ايده‌ی آزادی، کشف دمکراسی و موضع سنجشگر و عقلی است که سرانجام به علوم‌طبيعی مدرن منجر گرديد.

کهن‌ترين آثار ادبی برجامانده­ی يونانيان يعنی ايلياد و اوديسه٢، گواه گويای برخورد فرهنگ‌ها هستند؛ آری، اين برخورد فرهنگ‌ها حتا موضوع آنهاست. اما آن­ها در عين حال گواه موضعی هستند که در پی توضيح ‌عقلانی مسايل است. اصلا" کارکرد خدايان هومری چنين است که امور ‌فهم‌ناپذير و غيرعقلی (مانند نزاع ميان آشيل٣ و آگاممنون٤) را از طريق يک نظريه‌ی روانشناختی قابل ‌فهم توضيح دهند: از طريق علايق و حسادت‌های اين خدايان به غايت انسانی، خدايانی که ضعف‌های انسانی آنان آشکار و گاهی قابل داوری انتقادی است. بويژه آرس٥ که خدای جنگ است از گرفتاری رهايی ندارد. و مهم اينست که با غيريونانيان در ايلياد و نيز اوديسه حداقل با همان همدردی رفتار می‌شود که با يونانيان، يعنی با آخايايی‌ها٦.

اين موضع سنجشگر و روشنگر، خود را سپس در آثاری بازمی‌يابد که در آنها تحت تأثير جنگ‌آزاديبخش يونان عليه حمله‌ی ايرانيان، در درجه‌ی نخست ايده‌ی آزادی ستايش می‌شود؛ بويژه در آثار آيشيلوس٧ و هرودوت٨. موضوع بر سر آزادی ملی نيست، بلکه بر سر آزادی انسان است، پيش از هر چيز آزادی آتنی‌های دمکرات که در مقابل عبودت زيردستان شاه بزرگ ايرانی قرار داده می‌شود. آزادی در اينجا يک ايدئولوژی نيست، بلکه صورتی از حيات است که زندگی را بهتر و ارزشمندتر می‌سازد. اين را هم نزد آيشيلوس و هم هرودوت می‌توان يافت. هر دو به عنوان شاهدان برخورد فرهنگ‌های غرب و شرق می‌نويسند؛ و هر دو تأثير روشنگر آن را گواهی می‌دهند که به يک داوری آگاهانه‌ی انتقادی و بافاصله نسبت به فرهنگ خودی و از آن طريق به يک داوری عقلی و سنجشگر درباره‌ی اسطوره‌های روايت‌شده منجر می‌گردد. در يونيای٩ آسيای صغير اين امر به کيهانشناسی سنجشگر می‌انجامد، به نظريه‌های نگرورزانه‌ی سنجشگر درباره‌ی معماری ساختمان جهان و به علوم‌طبيعی. می‌توان گفت که علوم‌طبيعی در نتيجه‌ی تأثير يک موضع عقلی و سنجشگر درباره‌ی توضيح اسطوره‌ای طبيعت بوجود آمده­اند. هنگامی که من از سنجش عقلی سخن می‌گويم، منظورم سنجشی ناظر بر حقيقت است: اين پرسش که «آيا حقيقی است؟» و «آيا می‌تواند حقيقی باشد؟».

يونانيان ضمن آنکه با پرسش حقيقت خود را معطوف به توضيحات اسطوره‌ای پديده‌های طبيعت نمودند نظريه‌هايی آفريدند که به شروع علوم‌طبيعی انجاميد. و ضمن آنکه با پرسش‌حقيقت خود را معطوف به گزارش‌های اسطوره‌ای پيشين نمودند آغاز علم‌تاريخ را آفريدند.

اما هرودوت که به حق پدر تاريخنويسی ناميده می‌شود، چيزی فراتر از پيشگام علم‌تاريخ بود. وی کاشف واقعی خصلت سنجشگر و روشنگر برخورد فرهنگ‌ها بود، بويژه فرهنگ‌های يونانی، مصری و مادی ـ پارسی.

مايلم در اينجا حکايتی را از اثر تاريخی هرودوت نقل کنم که در واقع داستان برخوردهای جنگی و فرهنگی يونانيان با ساکنان خاورنزديک و بويژه با ايرانيان است. در اين حکايت، هرودوت در نمونه‌ای افراطی و تا حدودی ترسناک نشان می‌دهد که يک انسان خردمند بايد بياموزد که حتا آن چيزهايی می‌توانند مورد پرسش قرار گيرند که بدوا" برايش کاملا" بديهی به نظر می‌رسند.

هرودوت می‌نويسد (III . ٣٨): يکبار داريوش در زمان حکمرانی­اش، يونانيانی را که نزد وی بودند فراخواند و از آنان پرسيد به چه قيمتی حاضرند پدرانشان را پس از مرگ بخورند. آنان در پاسخ گفتند که مطلقا" هيچ چيز نخواهد توانست آنان را به اين کار وادارد. سپس داريوش کالاتی‌ها١٠ از مردم هند را که پس از مرگ پدرانشان اجساد آنان را می‌خوردند فراخواند و از آنان در حضور يونانيان که مترجمی در اختيار داشتند پرسيد که به چه قيمتی حاضرند پدرانشان را پس از مرگ بسوزانند. آنان از وحشت با صدای بلند فرياد کشيدند و از او خواستند چنين چيز نامقدسی را حتا بر زبان هم نياورد. آری در جهان چنين است».

هرودوت اين حکايت را برای يونانيان هم‌عصر خود فقط با اين نيت تعريف نمی‌کند که به آنان بياموزد که بايد رسوم بيگانه را محترم شمارند، بلکه همچنين با اين نيت که آنان را در مقابل چيزهايی که بديهی به نظر می‌رسد سنجشگر و نقاد بارآورد. روشن است که خود او از اين درگيری فرهنگ‌ها بسيار آموخته بود و می‌خواست خوانندگان خود را نيز در اين آموخته‌ها سهيم سازد.

شباهت و تضاد رسوم و اسطوره‌های روايت‌شده، او را مسحور می‌ساخت. فرضيه‌ و حدس من اين است که اين تضادها به موضعی سنجشگر ـ عقلی انجاميدند که برای نسل او و نسل‌های بعد اهميت تعيين کننده‌ای يافت و سرانجام فرهنگ اروپايی را چنين سرنوشت‌ساز تحت تأثير قرار داد و البته همراه با بسياری تأثيرات مهم ديگر.

هميشه از من در انگلستان و آمريکا پرسيده می‌شود که خودويژگی آفريننده و غنای فرهنگی اتريش و بويژه وين چگونه قابل توضيح است: چکادهای بی‌همتای سمفونی‌سازان بزرگ اتريش، معماری باروک ما، دستاوردهای ما در قلمرو دانش و فلسفه‌ی طبيعت.

لودويگ بولتسمن١١و ارنست ماخ١٢ نه فقط فيزيکدانانی بزرگ، بلکه همچنين فيلسوفان طبيعی دورانسازی بودند. آنان به پيشگامان حلقه‌ی وين تبديل شدند. در اينجا همچنين فيلسوف اجتماعی يوزف پوپر لونکويس١٣ می‌زيست که شايد بتوان او را بنيادگذار فلسفی دولت مدرن رفاه ناميد. اما در اينجا فقط از ديد اجتماعی فلسفيده نشد، بلکه همچنين در زمان سلطنت، بازده عملی فوق‌العاده‌ای بوجود آمد. مدارس‌عالی واقعا" بی‌نظيری برای آموزش بزرگسالان وجود داشت و انجمن «مدرسه‌ی آزاد» که به يکی از مهم‌ترين نطفه‌های جنبش اصلاحات آموزشی تبديل شد، سازمان مددکاری اجتماعی مانند «حفاظت از کودکان»، «جامعه‌ی نجات»، «آمادگی» و «پناهندگی برای بی‌خانمان‌ها» و بسياری چيزهای ديگر.

اين چابکی و باروری فوق‌العاده‌ی فرهنگی و اجتماعی را واقعا" نمی‌توان توضيح داد. اما من مايلم در اينجا بطور آزمايشی فرضيه‌ای را پيشنهاد کنم. شايد اين باروری فرهنگی اتريش با موضوع سخنرانی من در ارتباط باشد، با برخورد فرهنگ‌ها. اتريش قديم تصويری از اروپا بود: در آن اقليت‌های بيشمار زبانی و فرهنگی نهفته بود. بسياری از انسان‌هايی که زندگی در شهرستان‌ها برايشان دشوار بود به وين آمدند، جايی که در حد امکان می‌بايد زبان آلمانی بياموزند. بسياری تحت تأثير سنت فرهنگی بزرگی به اينجا آمدند و برخی توانستند سهمی در غنای آن داشته باشند. می‌دانيم که هايدن١٤ و موتسارت١٥ تحت تأثير استادان آلمانی، ايتاليايی و فرانسوی بودند، اما همچنين تحت‌ تأثير موسيقی فولکلور مجاری و حتا موسيقی ترکی.

گلوک١٦، هايدن و موتسارت به وين مهاجرت کرده بودند و نيز بتهوون١٧، برامس١٨، بروکنر١٩ و مالر٢٠ هم از خارج به وين آمدند. نبوغ اين موسيقيدانان قابل توضيح نيست، همچنين آنچه که بتهوون به عنوان «اخگر الهی در شوبرت٢١» يعنی بزرگترين موسيقيدان زاده شده در وين تشخيص داد.

هنگامی که به موسيقی وين می‌انديشيم، می‌توان وين هايدن تا بروکنر را حتا با آتن پريکلس٢٢ مقايسه کرد. و احتمالا" اوضاع و احوال اين دو شهر شبيه‌تر از آن بودند که انسان بدوا" مايل است بپذيرد. به نظر می‌رسد که هر دو در يک وضعيت فوق‌العاده حساس ميان شرق و غرب، از طريق برخورد فرهنگ‌ها در مقياسی گسترده غنا يافتند.

---------------
منبع:
Karl R. Popper: Über den Zusammenprall von Kulturen, in: Auf der Suche nach einer besseren Welt, München 1999, S. 127-136.

1 Homer
2 Ilias & Odyssee
3 Achilles
4 Agamemnon
5 Ares
6 Achäer
7 Aischylos
8 Herodot
9 Ionen
10 Kallatier
11 Ludwig Boltzmann
12 Ernst Mach
13 Josef Popper-Lynkeus
14 Hayden
15 Mozart
16 Gluck
17 Beethoven
18 Brahms
19 Bruckner
20 Mahler
21 Schubert

22 Perikles