برتراند راسل نیز معتقد است که مارکس عبارت “فضیلت فقیران بیش از توانگران است ” را از رمانتیکها گرفته است (راسل، ۱۳۴۰: ۱۰۴)
تاثیر محیط فلسفیِ مارکس را هم نباید نادیده گرفت، محیطی که سه فیلسوف معروفی مثل کانت، فیخته و هگل تاثیر خود را بر مارکس گذاشتند، بخصوص هگل که مارکس تحت تاثیر شدید او بود. اما جالبتر آنکه در فلسفۀ سیاسی، هگل را فیلسوف مرتجع و کانت را به عنوان فیلسوف آزادیخواه میشناسند، پس لازم است اندکی در این باره مکث کنیم.
عزتالله فولادوند در کتاب “خرد و سیاست” مینویسد: “فلسفۀ آلمان از دیدگاه حرمت آدمی و آزادیِ بشری، کمال خود را در کانت مییابد. کانت(۱۷۲۴-۱۸۰۴)، معتقد بود که تاریخ فقط به عنوان سلسلهای از رویدادها هیچگونه “معنا و غایتی” ندارد و فقط هنگامی به راستی سر از افق وجود بر میآورد که در مقام ناظر آنچه را مشاهده میکنیم سلسلهای از کنشهای آزاد یا افعال اختیاری تشخیص دهیم، نه صرفا زنجیرهای از وقایع کور و جبری و بیهدف. بنابراین اصل در فلسفۀ تاریخ کانت اولا آزادی است و ثانیا وجود هدف و غایت. (فولادوند، ۱۳۷۷: ۲۶)
و یا “نظم اجتماعی ذاتا به این است که فردیت و شخصیت اعضا جامعه و در نتیجه تضاد ارادههای فردی حفظ شود، اما در عین حال، هر کس آزادیِ خویش را محدود به آزادی دیگران ببیند، نه اینکه ارادههای فردی به زور، همه هم سطح شوند” (فولادوند، ۱۳۷۷: ۲۹)
اما فیخته با نگاه ارتجاعی مینویسد: “اگر بر دولتهاست که شهروندان خود را با روحیۀ اجتماعی و بشریت آشنا کند، پس چندان هم غریب نیست که فرمانروایان که بهتر از فرمانبران معنای بشریت را درک میکنند، از زور استفاده کنند تا بشریتِ خفته در هر فرد را بیدار سازند. این زور چیزی نیست جز تظاهر اجتماعی زوری که به عنوان جوهر هر فرد در او نهفته است، ولی خود او هنوز به وجود آن آگاه نیست. بنابراین در واقع، این دیگر زور نیست، بلکه تحقق بشریت است! از آنجا که بشریت به اقتضای طبیعت در بشر به ودیعه نهاده شده است، پس کاربرد زور برای واداشتن فرد به پیوستن فرد به اجتماع، نقض آزادیِ او نیست، بلکه برعکس، رهایی او از زندان جهل و انفعال خویشتن است.”(کولافسکی، ۱۹۷۸: ۷۳)
و اما هگل، او میگوید: مردمان چنان ابلهاندکه بر اثر اشتیاقی که به آزادیِ وجدان و آزادیِ سیاسی دارند، حقیقتی را که در قدرت نهفته است از یاد میبرند. (کاسیرر، ارنست، ،۱۹۴۶: ۳۸۷)
اما این دولت چیست که هگل اینگونه مردمان را در برابر آن حقیر میشمرد: “در دولت عالیترین و کاملترین واقعیتها را میتوان دید ... دولتِ زمینی ایدۀ الهی است بدانگونه که بر زمین وجود دارد.” (کاسیرر، ۱۹۴۶: ۳۸۲)
و قبل از آن گفته بود: “دولت روح مطلق خود بسامانی است که هیچ گونه قواعد انتزاعی در مورد نیک و بد، ننگین و پست، نیرنگ و فریب رسمیت نمیشناسد ... دولت هیچگونه تعهد و الزام اخلاقی ندارد. اخلاق برای ارادۀ فردی معتبر است ولی برای ارادۀ کلی، دولت اعتباری ندارد.” (کاسیرر، ۱۹۴۶: ۳۸۴)
آثار هگل نشان میدهد که او به علت عدم اعتماد به مردم، هیچ واهمهای از خودپرستی نداشت، به گونهای که “مفهوم خودپرستیِ مقدس” را ارائه داد و تاوان آن را مردم مصیبت زدۀ آلمان در قرن بیستم پس دادند و به شکلی مردم روسیه. هگل حتی به آزادی نیز معترض بود و بیدلیل نیست که فریادش را بر سر کانت و فیخته و انقلاب فرانسه میکشد، چرا که معتقد است آنها: “مفهومی از آزادی را اعلام کرده و به کرسی نشاندهاند که مفهومی صرفا صوری” است. اما معنای این صوری بودن چیست؟ در اینجا “صوری بودن” به این معنا است که اندیشه در حین یافتن خود و اظهار وجود، تماس خود را با جهان واقعی از دست میدهد.” (کاسیرر، ۱۹۴۶: ۳۹۳)
و این چیزی بود که تاثیر مستقیم خود را بر مارکس گذاشت و مارکس جبر تاریخی یا دترمینیسم را از “جبر تقدیریِ” هگل برداشت کرد که میگفت: “نتها میتوان وقوع جبر را به جلو یا عقب برد” ولی نمیتوان جلوی آن را گرفت و بر اساس آن انترناسیونالیسم را بنیان نهاد” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۷۶) ضمن اینکه، انسان اجتماعی و اجتماع بیش از حد برای مارکس مهم بود و “فرد” به فراموشی سپرده میشد و در پسِ همین نگاه بود که سوسیالیسم در لنینیسم تبدیل به ضد “فرد آدمی” میشود.
هگل معتقد بود که: “آزادیِ مطبوعات این نیست که شخص هرچه میخواهد بنویسد، چنین نظری خام و سطحی خواهد بود. مثلا مطبوعات نباید مجاز باشد کاری کنند که آبروی دولت و پلیس برود.”(راسل، ۱۹۴۵: ۴۴۰)
تاثیرپذیری مارکس از هگل چنان بود که “مرجعیتطلبی و اقتدارگرایی” منسوب به مسیحیت در قرون وسطی را به پرولتاریا منتقل میکند. هیچ ایرادی ندارد که پرولتاریا مثل طبقات دیگر از حقوق برابر برخوردار شود، اما اینکه بر سایر اقشار و طبقات اعمال قدرت کند، محل پرسش است.
هگل در پاسخی به روسو میگوید: “اخیرا برخی کسان در بارۀ حاکمیت مردم در مقابل حاکمیت پادشاه سخن آغاز کردهاند. ولی وقتی عبارت حاکمیت مردم در تضاد با حاکمیت پادشاه قرار میگیرد، معلوم میشود یکی از همان تصورات آشفتهای است که از مفهوم بیپایۀ “مردم” برمیخیزد. مردم بدون پادشاه، انبوه بیشکلی بیش نیستند ... غالبا جمع اشخاص خصوصی را ملت مینامند. اما چنین جمعی مردم نیستند، انبوه جامعهوار هستند و یگانه هدف دولت آن است که ملت به عنوان چنین جمعی پا به عرصۀ هستی نگذارد و به قدرت عمل دست نیابد.” (پوپر، کارل. ۱۹۴۵، جامعه باز و دشمنان آن. جلد ۳. ترجمۀ عزتالله فولادوند. انتشارات خوارزمی ص۷۲۷) (پوپر، : ۱۹۴۵: ۷۲۷)
به عبارتی، هگل فرق فائل میشود بین ملت (nation) و مردم (people) که به نام اولی، دومی را پست میشمارد. مارکس نیز به تأسی از استاد خود هگل، ارادۀ “پرولتاریا” را از جمع پرولترها جدا میداند و این زمینهای میشود برای لنین که توتالیتاریسم را به کشور خود حاکم کند. اما منشاء این هر دو برداشت در آراء روسو است که ارادۀ عام را از ارادۀ جمع مردم متمایز میکند.
هگل بر این باور بود: “کسی که نفهمد چگونه افکار عمومی را ... باید تحقیر کرد و خوار داشت، هرگز به هیچ کار بزرگی کامیاب نخواهد شد”(پوپر، ۱۹۴۵: ۷۵۱)
شوپنهاور از آشنایان نزدیک هگل در بارۀ او مینویسد: “هگل ... دغلبازی بود گول و ابله و بیخاصیت و مهوع و بیسواد که با بافتن و بیرون دادن احمقانهترین اراجیف گیجکننده، گستاخی را به اوج رسانید. این اراجیف را پیروان مزدورش با هیاهو “حکمت جاودان” اعلام کردند” (پوپر، ۱۳۶۶: ۶۹۲)
هگل بر این باور بود که ادامۀ زندگی انسانها برای غایتی است که در نظر دارند. اما نمیگوید معلوم نیست که این غایت حتما اتفاق بیافتد و نکتۀ مهمتر آنکه این غایت سازی وقوعش نمیتواند برابر با حذف و نادیده گرفتن شرایط جاری جامعه باشد، زیرا آیندهسازی بدون توجه به حال، فاجعه به بار میآورد و آن ویرانسازی جامعه است که در آلمان جهنم هیتلر بر پا میشود و در شوروی کولاگ، دادگاه و اردوگاههای مرگ به راه میافتد، به دلیل اینکه در فلسفۀ هگل نفی و خلق، مترادف هم معنا میشود و مجوز فلسفی برای قتل عام توسط لنین، استالین و بقیه، چرا که هگل معتقد است: “انسان آن موجودی است که در آینده خواهد شد، نه آن موجودی که اکنون هست. به نحوی دیگر میتوان گفت که انسان، آن موجودی است که در آینده از خود خواهد ساخت”(مجتهدی، ۱۳۷۶: ۸۶)
و این عبارت بالا جملهای بود که مورد توجه دقیق مارکس، لنین، لوکاچ و سارتر قرار گرفت که بعد در لباس ایدئولوژی ارادۀ لنین بر این شد که با ریشه کن کردن انسان بورژوا، به تولید انسان طراز نوین در آینده کمک کند. و درست به دلیل کسب همین تجربۀ تلخ، یکی از نویسندگان روسیه پس از فروپاشیِ شوروی نوشت: “دنیا به ما بسیار به مدیون است، ما به مدت هفتاد سال، به بهاء خون، اشک و رنج به جهانیان نشان دادیم که از کدام راه نباید رفت”(رحیمی، ۱۳۹۲: ۴۹)
اما یادآوری این نکته مهم است که منظور من از ارائۀ بخشی از آراء هگل، نمایش کل آراء هگل نیست، زیرا برای شناخت هگل باید مثل مارکس به کل آراء او مراجعه کرد و آنگاه داوری کرد. ولی تلاش من در این بخش از نوشتهام این است که تاثیر مارکس از آراء هگل و به دنبال او لنین را در تدوین نوشتههای مارکس و لنین نشان بدهم. علاوه بر آن، ناروشنی و تفسیر پذیریِ آراء هگل، برداشت شخصی از نظرهای او را باز گذاشته است، مثلا وقتی هگل میگوید که اساس زندگیِ انسان کار است، مارکس نیز تولید توسط پرولتاریا را اساس زندگی و مبنای کارهای پژوهشیِ خود قرار میدهد. اما امیل دورکیم مینویسد: “انچه اینها (مکتبهای سوسیالیستی) را به وجود آورده و نیرو بخشیده است، عطش دست یافتن به عدالت کاملتر است. ترحم به تیره روزیِ طبقات زحمتکش است. احساس مبهمی از درهم ریختگی است که بر جوامع کنونی حکومت میکند. سوسیالیسم علم نیست، جامعهشناسیِ آرایش یافته نیست. فریادی از درد و خشم است که از گلوی انسانی برآمده که پریشانیِ جمعی را زودتر احساس میکند ... واقعیتها، محرک سوسیالیسم است، نالههای بیماری است که از درد و نیازمندی رنج میبرد. بلی، چه میتوان گفت در بارۀ طبیبی که خواستههای بیمارش را ملاک قواعد علمی میسازد” (کاتوزیان، ۱۳۶۵: ۲۹۳)
مارکس جوان نیز در برابر آن پریشانیِ جمعی و آنهم در دورهای که رمانتیسم، حاکم بر ذهنها بود، عمل انقلابی را برگزید. نامۀ او به پدرش در نوزده سالگی گویای حالت درونیِ او میباشد و پدرش در پاسخ به او میگوید: “نمیدانم ابلیسی که دل تو را ربوده، روح خداست یا روح شیطان”(کیوپیت، ۱۳۷۶: ۱۷۴)
اما عمل انقلابیِ مارکس را بیشتر به روح پرومته تشبیه کردهاند نه به چیز دیگر (پرومته سمبل فریاد بشر در برابر سرنوشت است)
و نکتۀ پرسشانگیز این است که وقتی مارکس بر اساس باور به ماتریالیسم انقلاب را برمیگزیند، عملا دچار تناقض میشود که بی پاسخ میماند، انقلاب عمل انسانی و کار ذهن میباشد در حالی که ماده فاقد ذهن و توان عمل است، به تاکید ژان پل سارتر: “در ماتریالیسم، بشر از خزه، تفاله و کلم متمایز نمیگردد” (سارتر، ۱۳۷۶: ۳۰)
اما مارکس در باور به دیالکتیک به انقلاب رسید، چرا که در دیالکتیک هرچیزی ضد خود را در بطن خود تولید میکند که اولی را تز و دومی را آنتیتز و از جدل این دو، حاصلش هر چه که شد سنتز میگویند. و این سنتز خود تز جدیدی میشود که آنتی تز دیگری تولید میکند و این زنجیر در طبیعت تداوم دارد. و هگل این سه مرحله را اثبات، نفی و نفی در نفی نام نهاد.
مارکس با ایمان به دیالکتیک هگل و انطباق آن با شرایط سرمایهداری، سرمایهداری را تز، پرولتاریا را آنتی تز و عبور از سرمایهداری را سنتز و نفی نفی سرمایهداری تلقی کرد و ان را با واژۀ انقلاب مترادف دانست و رسیدن پرولتاریا به قدرت را از طریق انقلاب ممکن اعلام کرد. اما دیالکتیک هگل وبه تبعِ آن دیالکتیک مارکس در بسیاری موارد در پاسخ به بعضی از پرسشها و انتقادها درماندگیِ خود را نشان داده است. مثلا به موارد زیر توجه کنید:
۱- اگر هر چیزی ضد خود را تولید میکند، مارکسیزم نیز باید ضد خود را بیافریند. آیا تاکنون کسی از مارکسیستها راجع به آنتیتز مارکسیسم چیزی گفته است؟ راجع به آنتیتز سوسیالیسم چطور؟ به دلیل اینکه: “دیالکتیک ماهیتا مباحثه و گفت وُ شنود است.” (فولکیه، ۱۳۶۲: ۶۸)
بنابراین دیالکتیک مخالف یگانه انگاری و یا فلسفۀ مونیسم است.
۲- تفاوت عقیده و رای و یا اختلاف در هر چیزی همیشه به معنیِ تضاد نیست، اما گاهی از اختلافها به تضاد ختم میشود که منجر به جنگ و خونریزی میگردد، مثل جنگ بین دو کشور سوسیالیستیِ ویتنام و کامبوج، جنگ ایران و عراق که در هر حال میتوانست به صورت مسالمتآمیز حل و فصل شود که در نهایت شد.
۳- در هر پدیدهای همیشه چیزی از گذشته و چیزی از آینده وجود دارد، آن گونه نیست که میزان خلوص به صد درصد رسیده باشد.
در دل سرمایهداری آنقدر دموکراسی هست که رئیس جمهور کلینتون به دلیل فساد اخلاق به دادگاه برده شود و در دل به اصطلاح کمونیسم و دیکتاتوری پرولتاریا، شورویِ عقبمانده به دومین ابر قدرت جهان تبدیل شود و در فراز آسمانها دست به تسخیر فضا بزند و چین خود را از نمایش و سرگرمیِ اقتصاد سوسیالیستی برهاند. اما به چه قیمت و از چگونگی اِعمال آنها فعلا عبور میکنیم.
۴- مارکس به تصور درستاندیشیِ خود، فلسفۀ هگل را وارونه میکند، اما تا به امروز آشکار شد که نتیجه، ایدهآلیسمی بود که گریبان بسیاری از مردم جهان را گرفت. در اندیشۀ هگل تولید جایی نداشت و در آراء مارکس اندیشه. نه اینکه مارکس میل به حذف تفکر و اندیشه از مردم داشته باشد، زیرا میدانست حذف اندیشه از بشر برابر است با تولید مامورانی که برخوردشان با انسان از شأن آدمی خارج است. اما به چیزهایی همچون دیکتاتوریِ پرولتاریا باور داشت و همین سبب شد که لنین، استالین، انور خوجه، کاسترو، کیم ایل سونگ و پل پوت با استناد به آن فاتحۀ اندیشه را بخوانند و در شوروی سابق، اندیشه و اندیشیدن را به عهدۀ پلیس مخفی بگذارند.
۵- در مارکسیسم عبور از هر پدیده به معنیِ نفی کامل آن پدیده است و اصطلاحی است که توسط هگل مطرح شد. اما هگل “نفی” را به دو معنا تعریف کرد، هم به معنای “الغا کردن” و هم به معنای “حفظ کردن” که از پیچیدگیهای فلسفۀ هگل محسوب میشود. منتها مارکس از نفی هگلی، مفهوم “انقلاب” را از آن دریافت میکند. هرچند که مارکس و انگلس در دوران کهنسالی از انقلاب مسالمتآمیز نیز یاد میکنند و مصداق بیرونی آن را از گذار از دوران فئودالی به دوران بورژوایی در انگلستان اشاره میکنند که به تدریج و بدون انفجار اجتماعی روی میدهد. اما نه مارکس و نه انگلس هیچکدام، انقلاب و انقلاب مسالمتآمیز را به صورت نظریه ارائه نکردند. ولی لنین بدون در نظر گرفتن نفی هگل که نیمی از نفی را حفظ کردن میدانست و بیتوجه به انقلاب مسالمتآمیز مارکس و انگلس، از انقلاب “مفهوم نفی کامل” برداشت میکند. لنین با همین مفهوم، بورژوازی را با گرفتن دارایی از آنها از بین میبرد، و بعد سوسیالیستها و کمونیستها را فقط به جرم مخالفت و یا حتی تایید نکردن آراء خود و حزب نابود میکند و ...
در دیالکتیک هگل میان تز و سنتز تضاد وجود دارد و مارکس این مفهوم غلط را به تاریخ منتقل میکند و نتایج غلط میگیرد، چگونه؟! مثلا در بین دوران فئودالی و سرمایهداری اختلاف وجود دارد، بله دارد، اما فقط در شیوۀ تولید. در اولی تولید کشاورزی است و در دومی صنعت، آیا بین کشاورزی و صنعت تضادی وجود دارد؟ واضح است که وجود ندارد. بنابراین سرمایهداری نفی فئودالسیم نیست بلکه به دنبال آن میآید، باز در مارکسیسم به عنوان انقلاب از آن یاد میشود. به جز در فرانسه در هیج جا تحول فئودالیسم به سرمایهداری با انقلاب صورت نگرفته است که تازه آن نیز خیلی کوتاه بود که پس از یک دوره قتل عام بر سر قدرت در میان رهبران انقلاب و بینظمی، با قدرت گیریِ ناپلئون و برگشت پادشاهان فراری به تخت خود، فرانسه به شرایط حکومتیِ قبل خود برگشت.
به عقیدۀ مارکس سرمایهداری کارگر را به وجود میآورد و بعد همین کارگر سرمایهداری را نابود میکند، اما کدام طبقه فئودالیسم را نابود میکند، سرمایهداری. پس سرمایهداری در منطق مارکسیستها باید آنتیتز فئودالیسم باشد، یعنی باید در بین آنها تضاد باشد که نیست. مارکس به دلیل اینکه با وجود پیشرفت تمدن، رابطۀ انسانی را بدتر از قبل میبیند “مارکس حساس را دیوانه میکند” و او را از هر طرف به سوی انقلاب میکشاند و استخراج انقلاب از دیالکتیک هگل نمیتواند درست باشد، چرا که یک حرکت تکاملی است. ما اگر یک پارلمان اروپایی در دورۀ فئودالیسم را در نظر بگیریم، میبینیم که حاضرین در آن اکثرا نمایندگان طبقۀ فئودالها بودند، اما وقتی با مبارزۀ مردم در یک انتخابات سالم، نماینگان قشرهای مختلف به پارلمان راه مییابند، مجلس همان مجلس است اما در کیفیتی دیگر. پارلمانی است که در سطحی متفاوت و بالاتر از قبلی ارتقاء یافته است. به عبارتی، پارلمانی تکامل یافتهتر از پارلمان قبلی به کار خود ادامه میدهد. مجلس قبلی به یک معنا حذف شده است، اما به شکلی دیگر همچنان باقی مانده است، پارلمانی تکامل یافتهتر از پارلمان قبلی. مثل آدمی که دورهای دانشآموز بود بعد دانشجو میشود و سپس مهندس. هیچ مهندسی ضد دانشجو، و هیچ دانشجویی ضد دانشآموز نیست بلکه فقط تکامل یافتۀ فرد یا افراد قبلی است.
از نوشته و مثالهای فوق میتوان به نتایج زیر اشاره کرد:
۱- تکامل و پیشرفت خاص امور انسانی و جامعۀ بشری است. ماده نیز تغییر میکند اما به شرط تاثیر عامل بیرونی مثل هوا و اقلیم و دخالت انسان در امور طبیعت، ولی این عامل در انسان وجود خود او است که در محیط با توانایی و خلاقیت ذهنیِ او، خود را نشان میدهد.
۲- تکامل و پیشرفت یک امر جبری نیست بلکه محتمل و ممکن است. مارکس اما در حوزۀ نظر، جبری یا دترمینیست است و از جبر تاریخ سخن میگوید و میگوید همان جبر تاریخ است که سوسیالیسم را مستقر خواهد کرد، ولی در حوزۀ عمل میگوید: “پرولتاریای جهان متحد شوید” اگر سوسیالیسم جبر تاریخی است چه نیاز به پرولتاریا و فراخوان به اتحاد آنها است، خلاصه امروز یا فردا روی خواهد داد. پرسشی که بیپاسخ ماند.
۳- تکامل بر خلاف انقلاب، پیوسته و آرام است که در شرایط مناسب و به تدریج اتفاق میافتد و هر چقدر روشنگری و دانایی در یک جامعه بیشتر باشد، مثل ژاپن و آلمان، تکامل و پیشرفت زودتر روی میدهد. اما اگر موانع و سدها مانع روشنگری و دانایی باشند، از عمر نوح و صبر ایوب هم کاری بر نمیآید.
انقلابی بودن در انحصار هیچ طبقه و شخصیتی نیست به گفتۀ بردیایف در سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۵، اشرافزادگان روسیه، انقلابی بودند. در ایران شاهزاده جلالالممالک(ایرج میرزا) از شاعران دورۀ مشروطیت و دیگرانی در همان سطح، که انقلابی بودند. مردم ایران در سیِ تیر ۱۳۳۱ انقلابی بودند ولی در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در برابر کودتا، بیتفاوت در خانۀ خود لمیدند. کارگران نیز به هنگام سختی انقلابیاند و در هنگام سیری نه. تکامل جامعه نیاز به زمان و انسانهای کمالطلب دارد، نه به امر ارادی که جدای از شرایط دست به عمل بزند.
برنشتاین که در ابتدا همانند مارکس رسیدن به سوسیالیسم را از طریق پارلمان و انتخابات را فریبی بیش نمیدانست، بعدا به این نتیجه رسید که سوسیالیسم نمیتواند محصول ارادهگرایی باشد، بلکه تابع شرایط و قوانینی است که با توسعۀ سرمایهداری فراهم میشود و حکومت ائتلافی طبقاطی را به حکومت زیر دیکتاتوریِ پرولتاریا ترجیح داد.
مسئلۀ مهم دیگر اینکه برنشتاین به این باور رسید که کارگران یک طبقۀ انقلابی نیستند و از طولانی شدن عمر سرمایهداری هم متعجب شده بود و دلیل اصلیِ تجدیدنظرطلبیِ خود در مارکسیسم را رونق اقتصادی در سالهای ۱۸۹۰ اعلام کرد. سرمایهداریای که میبایست از نظر مارکسیسم با تشدید دائمی بحران اقتصادی به فروپاشیی کامل بیانجامد، نیانجامید و در عوض بیکاری کم شد، دستمزدها افزایش یافت و اقتصاد سرمایهداری رو به سوی رونق رفت. برنشتاین امکان وقوع جهش یک باره و ناگهانی سرمایهداری به جامعه سوسیالیستی را رد میکند و تاکید میکند که بین جامعه سرمایهداری و جامعه سوسیالیستی خط فاصل وجود ندارد، منتها دموکراسی کردن جامعه از اختلاف طبقاتی میکاهد و بیعدالتیها را اصلاح میکند و “منافع اقلیت روز به روز بیشتر تابع منافع عمومی میگردد، هر چه دموکراسی پیشرفت کند، منافع طبقاتی بیشتر واپس مینشیند. به عبارتی دیگر، اگر دولت روزگاری «ادارۀ کل» مالکان بود دیگر چنین نیست. در ست در همین زمان بدبینی برنشتاین نسبت به قابلیت دولت در ادارۀ موسسات اقتصادی بی شمار ظاهر میگردد” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۱۵۶)، اما زوال دولت را به مسخره میگیرد.
برنشتین دارای نظریۀ دوگانه در مورد دولت است، اونه به دنبال کاستن قدرت دولت است و نه طالب افزایش توان آن، نقش اقصادیِ عمدۀ دولت را رد میکند. اما چهارچوب نظام فکریِ او بر پایۀ ایمان به دموکراسی کردن مداوم در جامعه است. از نظر او این فکر مارکس و انگلس که دولت ابزار سلطۀ طبقۀ ثروتمند است، جزمی میدانست و از نظر عقلی قابل دفاع نمیدانست و دولت را به عنوان قدرت تمامیِ ملت میشناسد، به شرط اینکه دموکراتیک باشد.
مارکس و انگلس دولت را با یک مفهوم ثابت و غیر تکاملی به عنوان ماشین سرکوب سرمایهداری تعریف میکنند، اما برنشتاین دولت را در تغییر و تکامل میبیند و از قدرت جادویی انتخابات در تغییر دولت سخن میگوید و مدام دولتها را در مسیر دگرگونیِ دائمی میبیند و عوامل اصلیِ این دگرگونی را نیروهای دموکراتیک میداند که همزمان به سوی دموکراسی و سوسیالیسم حرکت میکند و دولت به صورت داور بیطرف در جامعه تغیر شکل میدهد و سوسیالسم در تحلیل نهایی از نظر او چیزی جز اعمال دموکراسی بر کلیۀ مظاهر نیست. مارکس اما از دیکتاتوری پرولتاریا در دولت حمایت میکند یعنی دولتی قوی، محکم و متمرکز، اما از سوی دیگر هر دولتی را به مثابۀ ابزار سرکوب و ستم محکوم میکند و برنشتاین در این گفتۀ مارکس تناقض میبیند و معتقد است با توجه به تجارب تاریخی و نظریههای کسانی مثل مارکس و انگلس به علمی بودن سوسیالیسم خوشبین نیست و میگوید آنها گفتند ولی ثابت نکردند و معتقد است تاریخ با استقرار سوسیالیسم به پایان نمیرسد و تابع دیالکتیک از نوع هگلی نیست و دیالکتیک اضداد و نفی نفی را مفهومی از نوع انتزاع میداند. و بر خلاف مارکس و انگلس انقلاب را به عنوان پیش درآمد سوسیالیسم تلقی نمیکند چرا که به باور او، جهان در تکامل دائم است و سوسیالیسم پایان تاریخ نیست.
بخش وسیعی از حزب سوسیال دموکرات آلمان، در سالهای ۱۸۹۰، فرضیههای بنیادی مارکسیسم را مورد تردید قرار دادند و توسط رهبران حزب، احکام مارکس در موارد زیر نقض شد:
«۱- بر عکس مارکس استدلال کردند که بحران اقتصادی گریزناپذیر نیست،
۲- پیشرفت سرمایهداری در غرب، موجب افزایش فقر روزافزون نمیشود،
۳- نظریۀ تمرکز سرمایه مردود است،
۴- با پیشرفت صنعت، جهان از نظر طبقاتی دو قطبی نمیشود،
۵- بدبینان، حتی ایدۀ انقلاب پرولتری را کنار گذاشتند،
۶- و سرانجام به این نتیجه رسیدند که سوسیالیسم نتیجۀ مبارزۀ طبقاتی نیست، بلکه مسئلهای است اخلاقی»(رحیمی، ۱۳۹۲: ۱۸۴)
اما کائوتسکی نمیخواست مثل مارکس خیالپرداز باشد و برای آیندگان نسخه بپیچد و دیکتاتوریِ کمونیستی را در روسیه، دیکتاتوریِ یک حزب برای تمامیِ جامعه میدانست و برای طبقۀ کارگر مصیبتبار. و تاکید میکرد که سرمایهداری، ورود به سوسیالیسم را مهیا میسازد و بدون آن استقرار سوسیالیسم ممکن نیست و دموکراسیِ اجتماعی باید جانشین دموکراسی بورژوایی شود، زیرا که همین دومی است که با ارادۀ اکثریت هماهنگ است. به اعتقاد کائوتسکی حزب سوسیال دموکراسی برای تحصیل امتیازات طبقاطی مبارزه نمیکند، بلکه برای حذف هرگونه سلطۀ طبقاتی و نیز برای کسب حقوق مساوی برای همگان مبارزه میکند. او بر دو نظر تاکید داشت؛ یکی اینکه عامل اصلیِ خشونت و کشتار، دولتهای دیکتاتور هستند، اما اگر همین دولتها بخشی از آزادیها را به مردم بازگردانند، روشهای مسالمتآمیز باید در نظر گرفته شود و دیگر اینکه همین روشهای مسالمتآمیز در صورتی به نسبت نتیجه میدهد که “قلم در کف قدرت طلبان نباشد” مثل لنین در برابر دولت دموکرات کرانسکی، که فرمان شورش میدهد.
کائوتسکی پارلمان را محصول نهادهای مدرن میدانست و برای آن جانشینی شایسته نمیشناخت و شدیدا مخالف مارکس بود که کمون پاریس را یک حکومت آرمانی معرفی میکرد. ولی تز اصلیِ برنشتاین این بود که هر چند که نمیتوان بحران سرمایهداری را نادیده گرفت، اما اقتصاد سرمایهداری با کسب دستاوردها و کنترل بازار، نظریۀ فروپاشیِ را از اعتبار ساقط کرد و به دنبال آن، پیشبینی انقلاب نیز که بر پایۀ همان فروپاشی قابلانتظار بود، فاقد اعتبار شد. اما برنشتاین وظایف سوسیالیسم را تاثیر بر رشد اقتصاد سرمایهداری از طریق “دموکراتیزه کردن روز افزون دولت و نظام اجتماعی در چارچوب اتحادی دایم با پیشروترین بخش بورژوازی آزادیخواه” میداند یعنی همان کاری که پس از سالها کشمکش بین احزاب کمونیست و سوسیالیست فرانسه و ایتالیا، سرانجام در یک “برنامه مشترک” به توافق انجامید و در سایر کشورهای اروپایی با کنار گذاشتن حزب کمونیست تحقق یافت.
در نهایت برنشتاین به این نتیجه رسید که تغییرات آینده با اصلاحات تعیین میشود و نه انقلاب. پس حزب باید اصلاحگرا، آزادیطلب و سوسیالیست باشد. کائوتسکی اما با این نظرهای برنشتاین مخالف بود و معتقد بود که دموکراسی باید پرولتری باشد و در صورت مقاومت بورژوازی، دیکتاتوری پرولتاریا برای جلوگیری از عمل ضد انقلابیِ آن، قد علم کند. البته بعدها بر ضد دیکتاتوری پرولتاریا سخن گفت و دو دلیهای او نظریههایش را به تردید برد. البته در برابر “دموکراسی فقط باید پرولتری باشد”، باید گفت، دموکراسی نمیتواند فقط در انحصار طبقه و یا قشری خاص باشد، اشخاص و گروههای دیگری نیز خواهان و طالب دموکراسیاند، همچنانکه باید گفت این روشنفکران بودند که در ابتدا برای دموکراسی پیشگام و پیشقدم شدند.
کائوتسکی پس از قیام اکتبر نوشت که: “تولید سوسیالیستی بدون دمکراسی، ممکن است به صورت بدترین نوع بردگی درآید” و تاکید کرد: “ماهیت سوسیالیسم این است که منحصرا «سازمان اجتماعی تولید» نباشد، بلکه «سازمان دموکراتیک جامعه» نیز باشد” و “حل مسئلۀ دموکراسی، آن چنانکه بلشویکها کردند یعنی دموکراسی بورژوایی و دموکراسی پرولتری را در مقابل هم قرار دادند، به نظر کائوتسکی یک ترفند ایدئولوژیکیِ محض برای مدفون کردن هر گونه دموکراسی بود.”(رحیمی، ۱۳۹۲: ۲۰۷)
اما آنچه که مهم است و تا کنون در ایران به آن اشاره نشده است، نقش ژان ژاک روسو در خدمت به سوسیالیسم دموکراتیک است، چرا که آرمانگرایی انتقادیِ او برای نخستینبار بنیان اولین تئوری مارکسیسم را ارائه کرد. در همین رابطه، کوللتی فیلسوف ایتالیایی بر سه نکته تاکید میکند: «(۱) تئوری سیاسیِ انقلابی کلا در کتاب قراردادهای اجتماعیِ روسو یشبینی شده است. (۲) مارکس و لنین هیچ چیزی بر اندیشۀ اجتماعی نیفزودند، جز تحلیل شالودۀ اقتصادیِ زوال دولت. (۳) بخش اساسیِ تئوری سیاسی مارکس (حاکمیت مردم، نفیِ “نمایندگی”) از آنِ روسو است”. حالا چرا مارکس در بهره برداری از روسو به هیچ وجه به او اشاره نمیکند؟! کوللتی جواب میدهد: “برای اینکه چون او فردگرا (اندیویدوآلیست) معرفی نشود”. اما انگلس اشارۀ مختصری به آن میکند و میگوید: “در روسو یک سلسله شیوۀ بیان دیالکتیکی هست که مورد استفادۀ مارکس قرار میگیرد.” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۲۱۷)
کائوتسکی علیرغم علاقهای که به مارکس داشت در سه مورد با او مخالف بود:
(۱) مارکس همه چیز را سیاه یا سفید میدید و با هرچه که بورژوازی به وجود آورده بود مخالف بود از جمله پارلمان و با هرچه که پرولتاریا در آینده قرار بود بسازد موافق، از جمله دیکتاتوریِ پرولتاریا.
(۲) دومین اختلاف بر سر تفکیک قوا بود که مارکس همچون روسو معتقد به تفکیک قوا نبود، این مونتسکیو بود (۱۶۸۹-۱۷۵۵) که به دلیل جلوگیری از فساد حکومت، پیشنهاد کرد که حکومت به سه رشته تقسیم شود، قوۀ قانونگذاریِ منتخب ملت، قوۀ اجرایی منصوب شده از طرف قوۀ مذکور و قوۀ اجرایی برای امر قضاوت انتخاب شوند که باید مستقل عمل کنند.
مارکس که پرولتاریا را به دور از خطا میدانست به تقسیم قدرت تن نمیداد و کائوتسکی که اصلا پرولتاریا را انقلابی نمیدانست، معتقد بود که قدرت که میل به ستم دارد، حتی پرولتاریا را فاسد میکند و معتقد به تقسیم قدرت در همان سه رشته بود.
(۳) و سوم اینکه کائوتسکی با نظریۀ دیکتاتوریِ پرولتاریای مارکس که آن را برای دورۀ گذار از سرمایهداری به کمونیسم ضروری میدانست، مخالف بود، زیرا آن را توجیه خشونت و ستم میدانست، ستمی که صبحی به دنبال آن نمیدید.
اما حرف آخر کائوتسکی این است که: “آنچه که پرولتاریا از دانشگاهیان میخواهد، شناسایی هدف خود است”. چگونه طبقهای که باید به اختلافات طبقاتی پایان دهد و به قول مارکس میلیونها بار بیش از بورژوازی دموکراسی را توسعه میدهد و از شناسایی هدف خود ناتوان است و برای شناخت آن نیازمند به غیر و آن هم از جنس غیرِ پرولتاریا؟
کائوتسکی نوشت: “از آنجا که محدودیت معرفت انسانی چارهناپذیر است، باید به دموکراسی روی آورد. هیچ گروه و حزبی نمیتواند حقیقت را در انحصار خود بداند” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۲۲۶) و هیچ طبقۀ کارگری که شایستۀ رهایی و آزادی باشد، تحمل نمیکند که دولت به او بگوید که چه باید بخواهد و چه باید بشنود و چه باید بکند.
رزا لوکرامبورگ معتقد بود که حزب عهدهدار انقلاب است نه ایجاد آن، اما لنین ایجاد انقلاب را کار حزب پیشتاز میداند، ولی راجع به سازماندهیِ آن چیزی نمیگوید، اگرچه خودِ رُزا مبتلا به تناقضگویی بود و همانند مارکس بر این باور بود که رهایی طبقۀ کارگر و نجات بشر، یک امر واحد است، اما چرا؟ نه مارکس و نه رزا دلیلی برای این ادعا نمیآورند.
ویژگی دیگر لوکزامبورگ باور او بر خودجوش بودن انقلاب است که همچون تروتسکی به “قیام خود به خودی تودهها” از آن یاد میکند و دلیل او بر تکیه بر خودجوشی انقلاب، اعتبار بخشیدن به ابتکار و عمل تودهها میداند. اما لنین خود جوشی انقلاب را برابر با نااگاهی میداند و به حزب پیشتاز از هر گونه پیروی از خودجوشیِ انقلاب هشدار میدهد و شعار میدهد: “مبارز ه با خودجوشی - خردکردن کامل خود جوشی” و این یعنی:”دیکتاتوری حزب، آری دیکتاتوری” که با این شعار و عمل، بدعتی در مارکسیسم میگذارد، به دلیل اینکه مارکس از دیکتاتوریِ طبقه کارگر حرف میزد نه از دیکتاتوری حزب و به همین دلیل رزا لوکزامبورگ شعارِ “دیکتاتوریِ طبقه آری، دیکتاتوری حزب نه” را سر میدهد و لنین به این سخن مارکس که “زندگی است که طرز تفکر را تعیین میکند، نه طرز تفکر، زندگی را” بیاعتنایی میکند.
اگر حزبگرایی لنین، نظریهای غیرمارکسیستی و در نتیجه ضد کارگری است و کار را به دیکتاتوری و جنایتهای بیشمار کشانید، نظریۀ خودجوشیِ رزا لوکزامبورگ نیز “انتزاعی و خیالی” است و به گفتۀ ارنست مندل “خودجوشی محض وجود ندارد” (کلیف، ۱۳۷۵: ۱۷۲)
جنبشها و اعتصابهای خودجوش ممکن است ولی دوام انقلاب خودانگیخته مشکل است، مثلا انقلاب فوریه ۱۹۱۷ در روسیه خودجوش بود و به دلیل نداشتن سازمان انقلابی و رهبری آن، شکست خورد و لنین با یک قیام شبه کودتا که بعد به انقلاب اکتبر معروف شد، آن را به آسانی واژگون ساخت.
سومین ویژگیِ اندیشۀ رزا لوکزامبورگ ضد اصلاح و رفرمیست بودن آن است. با توجه به اینکه عمیقا به دموکراسی معتقد بود، در بارۀ پارلمانتارسیم مینویسد:”... پارلماتارسیم چیزی نیست جر صورت اجتماعیِ ویژهای از خشونت سیاسیِ بورژوایی”(کلیف، ۱۳۷۵: ۳۹)
بر طبق گفتۀ مارکس که “پرولتر وطن ندارد”، رزا به مسیری میرود که حتی با استقلال کشور خود لهستان مخالفت میکند: “شعار اسقلال ملی دیگر در سوسیالیسم جایی ندارد، زیرا در ان نظام، دیگر ستم ملی وجود نخواهد داشت و یگانگیِ بینالمللیِ نوع بشر به تحقق خواهد پیوست ...” (کلیف، ۱۳۷۵: ۸۱)
در اینجا میتوان دلیل مخالفت حزب توده با دکتر مصدق و اصرار بر تقدیم نفت شمال به شوروی را از نظر فهم این مرام کشف کرد.
لوکزامبورگ هم طالب انقلاب است، هم طالب دموکراسی و هر دو را در کنار هم میخواهد، اما انقلاب مارکس طالب تخریب همه چیز از بن و ساخت دوبارۀ آنهاست، اما فاقد رهنمود برای از نوع ساختن است.
انقلاب فاقد نظم و ترتیب است، دموکراسی اما، حساب و کتاب دارد مثل حقوق بشر، حقوق اقلیتهای دینی و قومی، حق انتخاب، حق رای، تساوی حقوق زن و مرد و غیره. انقلاب رهبری دارد که قدرت را در دست خود و یا حزب خود متمرکز میکند مثل لنین و بعد استالین که همۀ مخالفین خود را به شیوهای ضد انسانی نابود کرد. دموکراسی ولی برای جلوگیری از تمرکز قدرت با اتکا به چها قوۀ مستقل و آزاد که یکی از آنها مطبوعات است عمل میکند.
لوکزامبورگ علیرغم موافقتهایی که با لنین داشت، مخالفتهای بیشماری نیز با لنین دارد از جمله اینکه آزادی در انقلاب بلشویکی به معنی آزادیِ هواداران بلشویکها نیست، بلکه آزادی باید برای دگراندیشان و مخالفان بلشویکها نیز باشد. لنین که به سبب تمایلات انقلابی شدید، لقب “عقاب انقلاب” را به لوکزامبورگ داده بود، بعد از انقلاب اکتبر نقدهایی از او میشنید که انتظارش را نداشت از جمله اینکه خلق سوسیالیسم را “دستوری” نمیدانست و نیز در حوزۀ دموکراسی، چرا که دموکراسی نوین ابتدا بورژوایی بود، اما ناقص و کمال آن به عهدۀ سوسیالیسم قرار میگیرد، و به همین دلیل دموکراسی در طی یک پروسه که پایانناپذیر به نظر میرسد، پدیدهای یک دست، ثابت و تکاملناپذیر نیست و باز به همین دلیل نمیتوان نام بورژوایی و یا پرولتری بر آن نهاد. اما کمونیستهای لنینی به شکل سفسطهانگیز با آن برخورد میکنند و میگویند چون سرمایهداران خواستار آزادی بودند، پس دموکراسی، بورژوایی و اهریمنی است، پس مرگ بر دموکراسی و زنده باد دیکتاتوریِ پرولتاریا.
این نگاه به دموکراسی از دو حال خارج نیست، یا لنین و کمونیستهای لنینی فهمی از دموکراسی نداشتند و یا اینکه نه، فهمیدند و آن را کتمان کردند از اینکه نبردهای صدو چند ساله برای کسب دموکراسی با سرمایهداری بوده است نه اهریمن. مارکس نیز از آزادی و دموکراسی سخن گفته است، اما نه آنگونه که بتوان از آن برداشت واحد داشت، زیرا به شیوۀ هرمنوتیک و تاویل برانگیز نوشته است، همانند لنینِ دموکرات در نظریه، که در عمل دشمن مجلس مؤسسان میشود و آن را تعطیل میکند.
ژان ژورس سیاستمدار، مورخ و فیلسوف فرانسوی (۱۹۱۴-۱۸۵۹)، عضو حزب کارگر فرانسه و از طرفداران جنبش دریفوس، وجود او باعث تصویب بسیاری از قوانین سوسیالیستی در مجلس فرانسه شد. با شروع جنگ جهانی اول و شیوع ناسیونالیسم، ژورس توسط یکی از ناسیونالیستها ترور شد. او با دیکتاتوری پرولتاریا مخالف و با روش مبارزۀ پارلمانی موافق بود و در سال ۱۹۰۸ به رهبری حزب سوسیالیست فرانسه برگزیده شد. او سوسیالیسم را محصول تلاش اگاهانۀ اکثر انسانهای اگاه و با فرهنگ میدانست و بر خلاف مارکس، سوسیالیسم را ضرورت جبری و تاریخی نمیدانست و نیز برخلاف مارکس دولت را ابزار سلطۀ طبقاتی نمیدانست و دولت دموکراتیک را همانند آلیاژ با ترکیب چند فلز میدانست که سوسیالیستها میتوانند روی آن کار کنند.
ژان ژورس بر خلاف مارکس مذهب، سیاست و اخلاق را فقط بازتاب اقتصاد نمیدانست و میگفت چیزهای دیگری نیز هست که تاثیر گذارند. اگر اینگونه نباشد پس چرا بازتاب اقتصاد در تمام جوامع سرمایهداری، مذهبِ یکسان تولید نمیکند؟ یکی مسلمان است و یکی دیگر به چیز دیگر ایمان دارد.
اما با همۀ آنچه که گفته شد، چگونه میتوان به سوسیالیسم رسید؟ و یا: آیا اصلا میتوان به سوسیالیسم رسید؟ به این پرسش تاریخی بلاخره باید پاسخ گفت.
نخستین پاسخ به پرسش بالا این بوده است: “با رشد پرولتاریا که با رشد سوسیالیسم یکی است” به سوسیالیسم میتوان رسید. این جوابی بود که ژان ژورس در یک مقاله در یک نشریۀ فرانسوی منتشر کرد. اما ابزار پیروزیِ سوسیالسم چیست؟ پرولتاریا در کنار تحقق رای همگانی، سندیکاها، تعاونیها، بخشهای عمومیِ مردم و دولت دموکراتیک. و به همین دلیل ما نمیتوانیم نیروی پرولتری مستقل از اشکال دیگر اجتماعی را که سازمان یافتهاند، در نظر بگیریم. اما مارکس، انگلس و بلانکی برای وقوع سوسیالیسم معتقد به کسب قدرت انقلابی توسط پرولتاریا بودند ولی این نظریه دیگر قابل قبول نیست، زیرا متکی بر فرضیات تاریخی و اقتصادیِ نادرست است. و به همین دلیل بود که مارکس و انگلس در سال ۱۸۷۲ نوشتند که دیگر برای افکارِ سال ۱۸۴۸ بیانیِۀ مانیفست خود اهمیت اساسی قائل نیستند. و امروز هم دیگر تاریخ، شیوۀ درک مارکس، انگلس و بلانکی را از انقلاب نقض کرده است.
پرولتاریا و دیگر طبقات و اقشار جامعه با استقرار رای همگانی و دموکراسی، قدرت زیادی کسب کردهاند و مهمتر اینکه در قوانین اساسی تمام کشورهای اروپای مرکزی و غربی، مقرراتی تصویب شده که گذار به سوسالیسم را بدون بحران ممکن کرده است. گذشته از آن، سوسیالیسم فقط آزادی و استقلال برای پرولتاریا نیست، بلکه همۀ آنها برای همۀ انسانها است. و دیکر اینکه، طبقۀ بورژوا و طبقۀ کارگر، هر دو فرزندان جامعه مدرناند، دو فرزند یک نظام تولیدی و یک نظام فکری. هر دو نیازمند آناند که دانش در پرتو آزادی و نیروهای تولیدی بشر گسترش یابد.
بنابراین با دریافتها میتوان در مجموع عقاید مارکس و مارکسیسم را در دو بخش مورد بررسیِ بیشتر قرار داد:
ایدئولوژی مارکس و متدولوژی مارکس:
ایدئولوژی مارکس در کشورهای سوسیالیستی واقعاً موجود سابق، علی رغم موفقیتهایی که در صنعت و کشاورزی و فضا به دستآورد در نهایت شکست خورد و مناسبات سرمایهداری جایگزین آن شد. اما متدولوژی مارکس را که تحلیل و بررسی تاریخی مناسبات است و تا به امروز بخشهایی از آن هنوز استوار و قاطع در بررسی و تحلیل امور مربوط به مناسبات تاریخی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی است هنوز کاربرد دارد و میتوان با همین متدولوژی، ایدئولوژی مارکس را که بیشتر فرضیه بود و نه تئوری مورد تحلیل و بررسی قرار داد چرا که در مانیفست به تحلیل سرمایه و سرمایهداری درست پرداخته شد اما نظام سرمایهداری را منجمد و فاقد انعطاف و تحول معرفی و تعریف کرد و به درکی از سیالیت نظام سرمایهداری نرسید، زیرا نظامی که قدرت و خلاقیت حل تضادهای خود را نداشته باشد محکوم به شکست و نابودی است اما سرمایهداری تاکنون از پس حل اکثر آنها موفق بیرون آمده است و در دویست و دومین سالروز تولد مارکس هم شبح کاپیتالیسم از سرِ سراسر اروپا و جهان، سایهاش را جمع نکرده و هم نوادههای به دار آویختگان آنها به دنبال باز پسگیریِ ثروت اجدادشان هستند که توسط مدافعین دیکتاتوریِ پرولتاریا سلب مالکیت شده بودند. بنابراین بررسی و تحلیل سقوط مارکسیسم نشان میدهد که آن فروپاشی، نه امری عَرَضی، بلکه امری ذاتی و درونی است که باید در درون ایدئولوژی مارکسیسم جستجو کرد. (عَرَض برای وجود نیاز به چیز دیگری بنام ذات دارد مثل رنگ سیب و سیب در سیب سرخ، که در اینجا رنگ سرخ به سیب وابسته است. اما ذات به ماهیت خود برمیگردد مثل انسان که جاندار، متفکر و سخنگو است، ولی هر جانداری سخنگو نیست).
به دلیل اینکه در مارکسیسم نقصی وجود داشت که مارکس قادر به کشف آن نبود، همانند داروین که به علت نبود شواهد کافی قادر به رد نقص تئوریهای خود نشد و در پژوهشهای او مدام یک حلقۀ مفقوده وجود داشت که بعدها با کشف قطعههای استخوانهایی برطرف شد. ابتدا در سال ۱۸۹۱ و بعد در سال ۱۹۳۶با پیدا شدن استخوانهای میمونهای انساننما که بر اساس تئوریهای داروین از اجداد انسانهای اولیه در آلمان، جاوه و در پکن بود، از ترکیب آنها نیمرخی پدید آمد که شبیه به نیمرخ انسان امروزی بود و این همان “حلقۀ مفقودۀ” تئوری داروین بود که فاصلۀ بینابینی میمون و انسانِ پیتکان تروپوس (pithcentropus) را نشان میداد که به مرحلۀ ماقبل انسانِ نئاندرتال برمیگشت و این حلقه توسط فرانس ویدن رایش، کالبدشناس و انسان شناس آلمانی در سالهای ۱۹۴۳ و ۱۹۴۴، شصت و دو سال پس از مرگ داروین کشف شد.
مارکس نیز در استحالۀ انسان کمون اولیه به دورۀ بردهداری توضیح نداد و یا نتوانست بگوید که چرا آدمی که در یک جامعه بیطبقه و برابر زندگی میکند باید تن به زندگی در جامعه بردهداری و تنزل یافته از جامعه قبل بدهد. و این همان پاشنۀ آشیل مارکس است که ما را به “حلقۀ مفقوده” مارکس میرساند. چرا انسان از بهشتِ برابری که به آن تعلق داشت به جهنم بردهداری سقوط کرد؟ پرسشهایی از اینگونه هست که ایدئولوژی مارکسیسم را آسیب پذیر نشان میدهد.
مارکسیسم “کار” را گوهر بشر تلقی میکند و انسان را “فرشتهخو”. و نیاموخته بود که: “انسانها، ماقبل تاریخیاند ریشه در دوران پیش از تاریخ و پیش از اجتماع دارند. بشر غرایزش را اکتساب نمیکند با آن زاده میشود. بشر همواره نفع خویش را بر نفع دیگران نه تنها ترجیح میدهد بلکه همواره اگر تضاد میان این دو نفع پیدا شود، علیرغم آنچه مشروع و معقول است، نفع خویش را برمیگزیند و این غریزی است نه اختیاری و اکتسابی.” و غرایز اجتماعی نیز: “از نظر فروید، هابز، داروین، اسپنسر، لاورف، وبر و اکثر متفکران و فلاسفه قابل قبول نیستند” (شایگان، ۱۳۹۸: ۳۳) و از این نظر کلا اعمال بشر را به دو گروه تقسیم کردهاند، رفتارهای غریری مثل خوردن، خوابیدن، پلک زدن، غریزۀ جنسی و رفتارهای اجتماعی مثل سیاستورزی، دوستی، دین داری، کار کردن و غیره. بشر در رفتارهای گروه اول با حیوانات مشترک هستند. اما رفتارهای گروه دوم صرفا در انحصار رفتارهای انسانی هستند.
ولی برداشت انگلس تحت عنوان “غرایز اجتماعی”، در تضاد با غریزه است، زیرا رفتارهای غریزی اساسا مبتنی بر ضرورتهای طبیعی است و نباید به سادگی اگر چیزی را که اجتماعی است آن را غریزی و اگر غریزی است آن را اجتماعی تلقی کرد و همین اشتباه است که شالودۀ غلط ایدئولوژی مارکسیسم را فراهم کرده است و به دلیل همین اشتباه بود که در مکتب فرانکفورت مطرح شد که مارکس و انگلس به اندازۀ کافی به شناخت فرد نپرداختند و چنان شیفتۀ جمع شدند که از شناخت در خصایص سلول اجتماعی که همان فرد باشد غافل ماندند و کاپیتالیسم نیز روی همین نکته که از ضعفهای غرایز بشری است به نفع خود بهره برده و میبرند.
منافع شخصی، آزادیهای اقتصادی، مالکیت خصوصی، استثمار، سودآوری، ابتکار، اختراع، ثروت اندوزی، همه و همه بر اساس غریزۀ انسانی برنامه ریزی شده و میشوند و هر کسی تلاش میکند کارخانهاش، ویلاهای تابستانی و زمستانیاش بیشتر و بهتر باشد. بنابراین ابزارهای قانونی و مدنی جامعه نقش کنترل کننده را دارند که افراد جامعه را مجبور میکنند که رفتارهای اجتماعی خود را با آن میزان کنند. به این ترتیب آب مارکسیسم از سرچشمه گلآلود است. مارکس و انگلس معتقدند رفتارهای شریرانه از جمله آزمندی، قدرت طلبی و غیره از زمانی خود را نشان داد که تضاد طبقاتی بروز کرد و سبب تکامل تاریخی شد. از نظرِ مارکس و انگلس شرارت انسانی تا قبل از پیدایش تضاد طبقاتی وجود نداشت، پس اگر وجود نداشت، ابزار تکامل تاریخی پیش از تضادهای طبقاتی چه چیزی بود که سبب تکامل تاریخی از کمون به بردهداری شد؟!
انگلس معتقد است که سرشت و ذات بشریِ هر جامعه با جامعه دیگر تغییر خواهد کرد. سرشت انسانِ جامعه سرمایهداری با سرشت بشرِ جامعه سوسیالیستی متفاوت خواهد بود، اما تجربۀ هفت دهه سوسیالیسم مستقر در قرن بیستم، خلاف باور انگلس را ثابت کرد. مارکس و انگلس توضیح نمیدهند که چرا این انسان از ابتدا به جنگ و کشتار دست میزنند و به بردهداری میرسند. آنها تغییر رفتارهای اجتماعی را با رفتارهای غریزی خلط میکنند تا به غرایز اجتماعی برسند تا به نوعی ایدهآلیسم جدید را در برابر ایدهآلیسم کلاسیک قرار دهند و به سوسیالیسمی برسند که “نه علمی است و نه دیالکتیکی” (شایگان، ۱۳۹۸: ۴۴)
آدام اسمیت میگوید: “اگر ما میتوانیم روی داشتن شام شبمان حساب کنیم، دلیلش خیرخواهی قصاب و آشپز و نانوا نیست، بلکه دلیلش توجهی است که آنها به منافع خودشان دارند ... کمونیسم موفق نشد به این دلیل که این غریزۀ انسانی را انکار و اقتصاد را با این فرض اداره میکرد که همه از خودگذشته یا دستکم خیلی نوعدوست هستند ...”(چون چانگ، ۱۳۹۷: ۸۷)
هر چندها چون چانگ معتقد است نفع شخصی از نیرومندترین ویژگیهای انسانها است، اما تنها انگیزۀ انها نیست، ولی پاسخ نمیدهد که انگیزۀ اولیۀ ما چیست.
آدمها به دنبال نفع شخصی هستند، اما نه آنقدر که خود را گرفتار سازند. اریک فروم مینویسد:”مارکس مثل بسیاری از جامعه شناسان و روانشناسان به سرشت بشر باور نداشت و میپنداشت انسان هنگام تولد یک لوح یا صفحۀ سفید است که فرهنگی که در آن زاده شده بر روی آن لوح آنچه را که از وی خواهد تراوید، خواهد انگاشت ...” (شایگان، ۱۳۹۸: ۴۸) و مارکس در دستنوشتهای اقتصادی و فلسفی خود مینویسد: “بنابر این نیاز مردم به پول توسط جامعه مدرن ایجاد میگردد و تنها نیازی است که سرمایهداری آن را خلق میکند ... و از نظر ذهنی، بعضا در این واقعیت نشان داده میشود که توسعه و ازدیاد نیازها یک امر مبتکرانه و هوشمندانۀ حتمی میگردد که همیشه عبودیت و دونپایگی نسبت به انسان را اندازهگیری و محاسبه میکند که همانا این امیال و هوسهای سرکوفته، غیر طبیعی و تخیلی هستند و ناشی از سرشت انسان نیستند.”(شایگان، ۱۳۹۸: ۴۹)
بنابراین در ماتریالیسم تاریخی که عامل اصلیِ آن در تکامل تاریخی است، عامل مادی میباشد که ناشی از همان رفتار غریزی است و اگر اما همان عنصر آز و حرص و منفعت طلبی را از رفتار غریزی حذف کنیم، دیگر چه چیزی برای کسب سود بیشتر جای عناصر قبلی مینشیند و بارزترین نشانۀ آن تضاد طبقاتی است که در بین کار و سرمایه خود را نشان میدهد و اشکال مارکس نیز در همین نکته نهفته است که مبارزۀ طبقاتی را از روی و پایۀ بیولوژکیِ و منشاء تنازع بقاء آغاز نمیکند و نابودیِ تضاد در جامعه ایدهآل خود یعنی کمونیسم را ساده فرض میکند. اما آنچه که مهم است وجود پارادوکس به عنوان امر لازم برای حیات و تضاد، ضرورت حرکت و هستی است، ولی پارادوکسهای مارکس از نوع آشتیناپذیر است که بقای یک طرف برابر است با نابودیِ طرف مقابل. حال آنکه تجربۀ بشر نشان داده است که تعادل در پارادوکس نیز ممکن است و کاپیتالیسم بد و سوسیالیسم خوب در جایی مثلا در کشورهای اسکاندیناوی به سنتزی برسد که از هر دو نظامِ تاکنونی بهتر است.
بنابراین میتوان اشاره کرد که در بین دو پژوهش مارکس و داروین حداقل دو تفاوت وجود دارد، یکی اینکه داروین تئوری تکامل خود را بر پایه اسناد بیولوژیک از طی میلیونها سال دگرگونی و استحاله تا انسان نئاندرتال و هوموساپین ادامه داد که بعد از تقریبا شش دهه گسست از مرگ داروین تا کشف اسکلتهای انسان هایدلبرگ و انسان پکن، دانشمندان به حلقۀ مفقوده برای اثبات تئوری داروین رسیدند. اما چشمانداز و پیشگوییهای مارکس برای آینده فاقد هر گونه سند علمی و تجربی است و آیندهای بود که بر پایۀ تخیل شکل گرفته بود. و تفاوت دوم آن است که پژوهش داروین بر اساس گردآوری و تهیۀ اسناد بود که فرضیۀ او را تبدیل به تئوری کرد. حال آنکه مارکس چیزی برای اثبات وقوع آیندۀ مورد نظر خود نداشت و چشمانداز او در حد فرضیه باقی ماند. و اشتباه انگلس در گفتن تشابه مارکس و داروین نیز در همین نکته است، زیرا مارکس بیشتر متاثر از زیادهخواهیِ سرمایهداری و استثمار شدید کارگران و کودکان در رقتبارترین وضعیت در قرن ۱۹ بود، مارکس به تحول پذیری و قدرت انکشاف سرمایهداری پی نبرده بود.
ژوزف شومپیتر اقتصاددان اتریشی- امریکایی که در سال ۱۹۱۹ وزیر امور مالی اتریش شد، به این باور رسیده بود که: “زوال سرمایهداری نه به خاطر شکست آن است، بلکه این کامیابی سرمایهداری است که باعث میشود حرکت به سمت سوسیالسم تحقق یابد. عوامل اجتماعی بیشتر از عوامل اقتصادی به دگرگونی ساختاری جوامع در سازمان جامعه کمک میکند که او این را ویرانی سازنده میداند.” (شایگان، ۱۳۹۸: ۶۲)
از نظر شومپیتر دگرگونی، خصلت پویای کاپیتالیسم است که باعثِ این تحول میگردد و نه باعث از همپاشیدگیِ آن نظام، یعنی به عبارتی نظام سرمایهداری قادر به تغییر تدریجی خود خواهد بود و این فرضیه کاملا مخالف مفهوم مبارزۀ طبقاتی کارل مارکس است. بنابراین نمیتوان ماتریالیسم را در کل نفی و رد کرد، بلکه باید آن را اصلاح و بخش تخیلیِ آن را حذف کرد. به گفتۀ آلبرت انیشتین یک تئوری تازه الزاما تئوری قبلی را از بین نمیبرد، گاهی آن را تصحیح میکند، گاهی ترمیم میکند و در واقع بر روی آن چیز تازهای میافزاید. اما اینکه چرا کمون اولیه، بردهداری و حتی سوسیالیسم از بین رفتند، به دلیل این بود که کمون اولیه با سرشت بشری ناسازگار بود و به حرص و آز او پاسخ نمیداد.
بردهداری، فئودالیسم و سوسیالیسم واقعا موجود به دلیل بسته بودن نظام، عدم انعطاف و عدم پاسخگویی، از درون متلاشی شدند. ولی تلاشیِ نظامهای قبلی دلیلی بر بینقص بودن سرمایهداری فعلی نیست، اما تاکنون همین نظام توانسته است با اعتدال، عقلانیت، موازنه، انعطاف و پاسخگو بودن، خود را حفظ کند و برشتین بعد از لاسال از اولین کسانی بود که بر تصور مارکس مبنی بر اینکه فقر در میان کارگران و طبقات زحمتکش و کشمکش در درون سرمایهداری، کاپیتالیسم را نابود خواهد کرد، خط بطلان کشید و در کتاب “سوسیالیسم تکاملی” به روشنی آن را نشان داده است. ۱۲۱ سال قبل (۱۸۹۸)، برشتین سوالی طرح کرد که در شرایطی که کشورهای اروپایی، پارلمانی دارند مملو از نمایندگانی منتخب بر مبنای سوسیال دموکراسی، سخن از دیکتاتوریِ پرولتاریا چه معنایی میتواند داشته باشد و اشاره میکند سقوط فئودالیسم گاهی با خشونت و اقدام انقلابی، فقط به دلیل انعطافناپذیری و خم ناشدنیِ آن بود و این فرق میکند در جامعه سرمایهداریِ کشورهای اروپایی که قدرت انعطاف و تحول پذیری دارند و در کنار تلاش نهادهای مدنی میتوان آن را به مراحل بالاتری ارتقا داد.
در مقایسۀ دو نظام سرمایهداری و سوسیالیسم میتوان در هر یک به معایب و محاسن آنها اشاره کرد، اما به وضوح میبینیم که سرمایهداری علیرغم عمر تقریبیِ ۴۰۰ ساله، هنوز با قدرت تمام به مدیریتِ جوامع مربوط به خود ادامه میدهد، ولی سوسیالیسم در ۷۴ سالگیِ حضور خود در قدرت به شکل ناگهانی، اما قابل پیشبینی به گور سپرده میشود(سال سقوط شوروی در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ رخ داد). و دلیل آن را میتوان در تضادهای ذاتی و ساختاری جستجو کرد که شامل عدم توجه به نیازهای فرد در جامعه، دیکتاتوری، عدم پاسخگویی و عدم برخورد مناسب با آنتی تزهای آن. حال آنکه سرمایهداری با استفاده از قدرت مانور و انعطافپذیری و رفرم، لااقل تا امروز به بقای خود ادامه داده است.
مگر در دیالکتیک، موتور تاریخ، ستیز طبقاتی محسوب نشده و تمام تحولات اجتماعی را به آن گره نزدند؟! اما مارکس این موتور را از حرکت تاریخیِ جامعه جدا کرد و نام آن را سوسیالیسم گذاشت، زیرا به این باور رسیده بود که اگر فقط مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از میان بردارد، دولت به نمایندگی از طبقۀ کارگر، تاریخ را بدون موتور تضاد به پیش میبرد. اما سوسیالیسم واقعا موجود سابق نشان داد که با حذف آن موتور، جامعه از مسیر اصلی و طبیعیِ خود خارج شده و به جامعهای ایستا و منجمد تبدیل میشود که در نهایت از درون منفجر میشود که شد. مارکس از این نکتۀ مهم غافل بود که عقلانیت و انعطافی که در مسیر سرمایهداری موجود است، مدام آن را به پیش میبرد. به همین دلیل بود که پلخانف به نقل از ویکو[۱] گفته بودکه تفاوت تاریخ بشری با تاریخ طبیعی در این است که اولی را کارِ انسان میسازد، اما دومی را نه. ولی پلخانف نیز همانند مارکس به این پاسخ که انگیزۀ تولید این “کار” چیست، پاسخ درستی نداد.
بخش نخست: «تبار شناسی یک ایدئولوژی»(بخش ۱)
[۱]- جامباتیستا ویکو (۱۷۴۴-۱۶۶۸) فیلسوف سیاسی و تاریخ نگار ایتالیا در دوران روشنگری