به جای مقدمه:
شاید این نوشته به نوعی تبارشناسی مارکس، مارکسیسم، لنینیسم و چنبش چپ در حد یک مقاله باشد که نیاز به آن را از مدتها قبل برای روشنگری خودم احساس میکردم، احساس به اینکه خلاصه در حوزۀ بینش در جهان، سیاست، اقتصاد، ایدئولوژی و ... جایگاه من کجاست و “من کی هستم”.
رسیدن به پاسخ قابل قبول این پرسش، خیلی آسان نیست، چرا که زمان، تیمِ تحقیق و پول میخواهد تا در یک پژوهشی ژرف شرکت کنی و به یک پاسخ نسبی دست یابی، که از توان کسانی مثل من خارج است زیرا که:
۱- چقدر زمان میبرد تا به پاسخی که مستدل باشد برسیم؟
۲- عمر آدمی کوتاه ست و در دهۀ ششم عمر زیستن، به کوتاهی همین عمر باقی مانده سرعت بیشتری میبخشد.
۳- تامین منابع به زبان فارسی، کافی برای کشف پاسخ نیست و از این جهت محرومیت از منابع به زبان مبدأ، سد دیگر موفقیت در کسب پاسخ است.
۴- تشکیل تیم به منظور پژوهش، یک کار تخصصی است و اجرای آن نیازمند به از جمله تامین هزینۀ مالی هست که از توان من نیز خارج است، پس یک راه میماند و آن بهره بردن از حاصل تلاش و رنج جانکاه متخصصین و پژوهشگران داخلی و خارجی است که به بررسی جنبش چپ پرداختهاند و من به اجبار همراه آنان میشوم، میآموزم، مستقیم و غیر مستقیم نقل میکنم و آموختههای خودم را نیز با غربال تاریخ و تجارب پژوهشگران میسنجم تا به پاسخ خود برسم.
چکیده:
این مقاله پژوهشی است در باره اینکه آنچه از مارکسیسم آموختیم و یا تبلیغ آنچه که به نام ایدئولوژی چپ در ایران میشد، اصلا چه است و چقدر با گفته و نوشتههای معلمان کبیر پرولتاریا منطبق است و چرا این انطباق در هرجا که به حکومت رسید، منجر به دیکتاتوریی شد که همتراز با فاشیسم هیتلری قرار میگیرد و ما در چه سطحی از دانایی بودیم که آنها را پذیرفتیم و یا به چه سطحی از آگاهی رسیدیم تا توان درک و دریافت مارکسیسم روسی را داشته باشیم و یا تبدیل به ابزار موتور کوچک شویم، تا موتور بزرگ به حرکت درآید.
مستیِ رویای انقلاب، کیا وُ بیای فدائیان خلق و ابر قدرتیِ اتحاد جماهیر شوروی، فرصت اندیشیدن را از ما گرفت و شاید هم گرفته شد و نه رهبران سازمانهای چپ چیز زیادی میدانستند و نه خود در بند آموختن بودند و نه در صدد آموزش به هواداران خود. اما ضربۀ ۵۷، زلزلۀ بیداری بود که از خود بپرسیم: در کجای جهان ایستادهایم و کیستیم؟
نوشتۀ زیر، با پویش در مارکسیسم، آن را به چالش گرفته و ضرورت وجودیِ آن را به زیر سوال برده است.
کلیدواژه:
مارکسیسم، لنینیسم، سرمایهداری، سوسیالیسم، پرولتاریا، دموکراسی
بحث و بررسی:
گفتهاند که آگاهی آزادی میآورد، اما این اتفاق چقدر دیر روی میدهد و چقدر رنجِ تجربه و تلفات باید بار شود تا آگاهی قد علم کند و آزادی به پرواز درآید.
نگاه مارکس و مارکسی به جامعه از نوع نگاه جامعه شناسی به جامعه نیست، اولی مشکلات جامعه را از جنس “تضادهای ذاتی ساختار” میبیند که منجر به گسست کیفی میشود و دومی حل “اختلال” در جامعه را بدون گسست کیفی میبیند و آن را در جاده تکامل، طبیعی تلقی میکند. اما جامعهشناسی امروز هر چه که باشد بدون وجود آن دو تفسیر، نمیتوانست به شکل امروزی وجود داشته باشد. به این ترتیب میتوان با تاکید گفت، جامعهشناس صاحب صلاحیت، جامعه شناسی است که اولاً به مارکسیسم به صورت آیین و آخرین کلام معتقد نباشد و ثانیا در آزمون نبرد با اندیشههای مارکسیسم دارای پیشینه باشد، همانند ماکس وبر، کارل مانهایم، تورستاین ویلن و دیگران که عقایدشان بدون بررسی و تأثیر از آثار مارکس ممکن نبود. و بر همین سیاق فلسفههای سیاسی محصول اندیشه و اخلاقی هستند که در بطن خود شعارِ آرمان، حقیقت، تبلیغات و آراء پیچیدهای دارند که با اتکا و انتخاب بخشی از واقعیت در جامعه، بر گریزناپذیریِ چشماندازهای خود تاکید میکنند و اتفاقا تمامیِ این فلسفههای سیاسی در چهار موضوع مشترک هستند:
۱- هر کدام از آنها برپایه یک علت اجتماعی ظهور میکنند و با تاکید بر اصول ایدئولوژیک خود بر اعمال و رفتارهای مورد نظر مهر تایید میزنند و با بقیه آنها رفتار خصمانه میکنند.
۲- هر کدام از آنها دارای معیارهایی برای ارزیابی هستند که آرمانها، انسانها، جنبشها و حوادث را در آن چارچوب به اصطلاح اخلاقی، ارزشی یا غیر ارزشی به شمار میآورند.
۳- هر کدام از آنها ابزارهای لازم برای رسیدن به آرمانهای خود را انتخاب کردند که بر پایه آن انقلابی، اصلاح طلب و محافظهکار بودن را تعیین میکند.
۴- هر کدام از آنها دارای آراء و نظریههایی در مورد انسان، پدیدههای اجتماعی و تاریخی هستند و بر اساس همین شناخت به معرفی تضادهای عمده و چگونگی برخورد با آنها راه حل ارائه میدهد.
۵- هر کدام از آنها در بررسی پدیدهها روش تحقیق ویژه خود را دارند، از جمله آنها میتوان به مارکسیسم حاکم بر بلوک کمونیستی سابق و شرق اروپا و لیبرالیسم حاکم در آمریکا اشاره کرد که به عنوان شکل قالب این دو گونه ایدئولوژی شناخته میشوند و هنوز هم عدهای بر آن باور دارند، چرا که کاملا مسخشدۀ باورهای ایدئولوژیک خود هستند و هر چه را که در این جهان روی میدهد، بدون اندکی ابهام در ایدئولوژی خود میپذیرند. تنش و شکست را متوجه عوامل اجرایی آن میکنند و در نهایت، فلسفه سیاسی عامیانه میشود و شاخص اصلی آن که همان ایدئولوژی هست چنان پژمرده میشود که چیزی به جز لفاظی از آن باقی نمیماند، مثل مارکسیسم عامیانهای که مدافعان بیسواد آن هنوز بر شانههای خود حمل میکنند و به این درک ضروری نرسیدهاند که تمام عناصر فلسفه سیاسی مارکسیسم از قبیل ایدئولوژی و ابزارهای اجتماعی، معیار ارزشها، نظریه و روش تحقیق عمیقاً دچار تحول و دگرگونی شدهاند.
اندیشههای مارکس و مارکسیسم هرچی که بود و یا هر چه که شد بزرگترین اتفاق قرن ۱۹ و ۲۰ محسوب میشود، فقط به یک دلیل، متدولوژی دریافتهای مارکس از تاریخ جامعه تا پایان قرن ۱۹، تمام آراء او را به جامعهشناسی سیاسی کشاند و هنوز در برخی از جوامع کاربرد سیاسی دارند و هنوز هم جدا از سیاست و ایدئولوژی کاربرد روششناسی و پژوهشی قابل مطمئنی دارد. اما دلیل جذبۀ مارکس برای مردمان سرزمینهای مختلف در کجای اندیشه و آرائه او نهفته است؟ مردمانی با رفاه نسبی که هر لحظه مورد تهدید واقع میشدند و میشوند و مردمانی در جهل و نداری میان مرگ و زندگی دست و پا میزدند و میزنند، مارکسیسم را سیاست خود به قول سی. رایت میلز “سیاست گرسنگان” میدانند(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۳۵)
وقتی پیام میرسد: ” فقر شما دیگر الزامی نیست. همیشه و همه جا مردم دو دسته بودهاند: استثمارگران و استثمارشدگان...
شما فقیر هستید و استثمار میشوید و استثمار خواهید شد تا زمانی که سرمایهداری حاکم است. چرا که سرمایهداری دیگر نیروی پیشرو نیست سرمایهداری به مانعی در راه پیشرفت تبدیل شده است، مانعی در راه پیشرفت شما.
سرمایهداری در همه جنبههای زندگی بشری اعم از خصوصی و عمومی نفوذ میکند و تماماً به تباهی میکشاند. سرمایهداری نظامی که شما را استثمار میکند.
سرمایهداری فساد و زوال را در درون خویش دارد. شما، چه هم اینک از آن آگاه باشید یا نه، سرانجام قطعاً انقلابی به پا خواهید کرد. آنان که بر شما حکم میرانند در فقر غرقتان میکنند سرنگون خواهند شد ...(رایت میلز، ۱۹۶۲، ۳۶)
آنچه که خواندید فشردهای هست از وعدههای مارکسیسم به زحمتکشان فقیر و تحت استثمار که بیشتر به بشارت پیامبران میماند تا وعدههای سیاسی. بشارتی که در آن دو ویژگی شاخص مارکسیسم یعنی آرمان و ابزار که همان عامل اجرایی آن محسوب میشود، گاهی به جای هم و گاهی آمیخته به هم عمل میکنند و این تاکید بر جبری است که حجم گستردهای از ایدئولوژی مارکسیسم را در بر میگیرد و این در شرایطی بود که بسیاری از مسائل برای مارکس مجهول و حل نشده ماند. مثلاً “او مفاهیم اقتصادی را به مفاهیم جامعه شناسی مربوط کرد تا الگویی از جامعه بورژوائی مدرن به دست دهد آنگاه این الگوی زنده را برای پروراندن نظریههایی چند درباره آنچه در درون این جامعه رخ میداد و آنچه بر سر این جامعه میآید به کار گرفت”. (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۴۲)
شاید به دلیل فوق باشد که مارکس به عوض صرفاً ارائه نظریه، “الگو” ارائه میدهد، چرا که نظریهها با ارائه دلایل قابل اثبات یا رد هستند، اما غلط یا درست بودن در مورد الگو صدق نمیکند و فقط میتواند به “درجات مختلف مفید و مناسب” باشد و در شرایط مختلف توان تغییر و تبدیل را دارد. الگوی سرمایهداری مارکس سرمایهداری قرن ۱۹ است و بر اساس همان الگو تلاش کرد مناسبات نیروهای درون الگو را توضیح دهد، ولی نباید توضیح و تفسیر تغییرات اکنونی این جامعه معاصر را به دوره جامعه آینده تحمیل کرد و دوره تاریخی گذشته را با تکیه بر شرایط فعلی توضیح داد، زیرا هر دوره تاریخی ویژگیهای خود را دارد که با معیارهای دورۀ تاریخی گذشته قابل فهم نیستند چراکه مفاهیم و مقولات، تاریخی بوده، ابدی و ثابت نمیتوانند باشند.
مارکس وقتی زنده بود شاید فرصت نکرد نوشتههایش را به گونهای سیستماتیک جمعبندی کند، به خصوص اینکه بخش زیادی از آنها پاسخ به نوشته و آراء دیگران بود که امروز تعداد زیادی از آنها فاقد ارزشاند. گذشته از آن نوشتههای مارکس در زمانهایی نوشته شدهاند که هر کدام از آنها میتواند رشد فکری او را در مقاطع مختلف نشان دهد و هر کسی برای اثبات نظر خود به یکی از این نوشتهها مراجعه کند و به اصطلاح فاکت رو کند اما نمیتوان آن را نظر قطعی مارکس تلقی کرد چرا که به قول رایت میلز “مارکسِ واحدی” وجود ندارد.
تاریخ تاکنون چیزی جز مبارزه ستمگر و ستمکش نبوده است، از روم باستان در میان اشراف، شهسواران، عوام و بردگان. در سدههای میانه اربابان فئودال، چاکران، استادکاران، کارگران، شاگردان، سرفها… و در جامعه بورژوایی نوین که تعارض طبقاتی همچنان ادامه دارد. ولی “کشف امریکا، دور زدن دماغه امید نیک زمینه تازهای برای بورژوازی در حال رشد فراهم آورد. بازارهای هند شرقی و چین، استعمار آمریکا، بازرگانی با مستعمرات، افزایش در وسایل مبادله و در کالاها به طور کلی، به بازرگانی، دریا نوردی و صناعت تحرک بیسابقه داد و از آنجا به عنصر انقلابی در جامعه لرزان فئودالی تکاملی سریع بخشید”.(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۵۷)
بنابراین میتوان گفت که بورژوازی مدرن امروز، محصول یک فرآیند درازمدت تکامل در شیوههای تولید و مبادله و همچنین انقلابهای متعدد است و هر جا که توانست انقلابیترین تحول را ایجاد کرد و به تمام مناسبات فئودالی و پدرسالاری و روستایی پایان داد. بورژوازی در طی این مدت عمرش که به بیش از ۲۰۰ سال میرسد، بیش از تمام نسلهای پیش از خود، نیروهای تولیدی را گسترش داد. اختراع ماشین، کنترل انسان بر طبیعت، کاربرد علمی مثل شیمی در صنعت و کشاورزی، دریانوردی با کشتیهای بخار، راه آهن، تلگرافهای برقی، کانالکشی برای استفاده از آب و غیره که در تاریخ سابقه نداشت و تصورش برای فئودالیسم نیز غیرممکن بود. و یا تا به امروز که به قول آدام شاف که در انقلاب صنعتی دوم، سه عنصر مهم آن انقلاب میکروالکترونیک، انقلاب میکروبیولوژیک (مهندسی ژنتیک) و انقلاب انرژی یا انرژی هستهای که با سرعت سرسامآوری دنیا را متحول میکند. (شاف، ۱۹۸۵: ۳۵)
اما، به زعم مارکسیستها تمام مصالح و ابزاری را که بورژوازی به کمک آنها فئودالیسم را ریشهکن کرد، علیه خود بورژوازی به کار افتادهاند و انسانهایی که همان سلاحها را بر علیه بورژوازی به دست گرفتهاند. پرولتاریا چون فولادی آبدیده از مراحل تکامل خود عبورمیکند، چراکه مبارزه با بورژوازی را از هنگام تولد خود آغاز کرده است. اما در هر صورت و قبل از هر چیز مبارزه پرولتاریا با بورژوازی ابتدا باید در کشور خودی به سرانجام برسد و در نهایت از نگاه مارکسیستها، این پرولتاریا است که با انقلاب پرولتاریایی قدرت دولتی را به چنگ میآورد و به کمک آن مالکیت بورژوایی بر وسایل تولید را به مالکیت عمومی بر ابزار تولید میکند. حذف طبقات وحذف دولت، تعیین کننده سرنوشت خود و جامعه خواهد بود و اینها چیزی نیست جز وظایف سوسیالیسم علمی که با توان تاریخساز پرولتاریا به انجام میرسد. اما شاخص مهم سوسیالیسم علمی مارکس و آینده آرمانی او انعکاسی است از جامعهای که در آن زندگی میکرد، جامعه سرمایهداری قرن ۱۹. به همین دلیل با شناخت بیشتر جهان و بلوغ فکری، مارکس از ادعای آرمانی خود دور میشود. ما قبل از بررسی و نقد مارکسیسم، ابتدا باید به اصول مهم آن اشاره کنیم:
۱- اقتصاد زیربنا و بقیه (نهادهای سیاسی، مذهبی و حقوقی، اندیشه ها تصویرها و ایدئولوژیها) روبنا هستند واین مسئله بر اساس مدل ماتریالیستی مارکس از جامعه استوار است.
۲- عامل اصلی تغییر تاریخ تضاد بین نیروهای تولید و مناسبات تولید است. سرمایهداری که خود نقش اساسی در صنعتی کردن تولید و محو مناسبات فئودالی داشت، با گذشت زمان، پابندی برای نیروهای تولید شد و نیروهای تولید در تضاد با روابط تولید قرار گرفتند.
۳- مبارزه طبقاتی که از اقتصادی عینی نتیجه میشود، حاصلش تضاد نیروهای تولید با روابط در تولید است.
۴- معیار عینی طبقه، میزانِ دارایی است که منبع درآمد است و با همان معیار، در جامعه سرمایهداری دوطبقۀ اصلی مشخص میشود، سرمایهدار و کارگر.
۵- در جامعه سرمایهداری مبارزه طبقاتی و نه هماهنگی طبقاتی، گریز ناپذیر است.
۶- در جامعه سرمایهداری اتحادیهها یا احزاب کارگری به عنوان زمینههای تربیتی برای انقلاب مفیدند، اما تضمینی برای سوسیالیسم نیستند.
۷- استثمار در درون سرمایهداری به عنوان یک سیستم اقتصادی دایر شده است، بنابراین بخت انقلاب را فزونی میدهد. زیرا کارگر دریافتش از سرمایهدار کمتر از آن چیزی که تولید میکند و بقیهاش را که مارکس از آن به عنوان “ارزش اضافی” تعریف میکند به جیب سرمایهدار میرود.
۸- با قطبی شدن جامعه، احتمال انقلاب بیشتر میشود.
۹- سرمایهداری با افزایش بدبختی مادی کارگردان، کارگران را مبتلا به بیگانگی از خود میکند.
۱۰- کارگران مزدبگیر، از یک طبقه در خود به پرولتاریا که طبقهای برای خود است تبدیل خواهند شد.
۱۱- وقوع انقلاب به هنگامی است که شرایط ذهنی و عینی آن مهیا شده باشد.
۱۲- به ناچار عملکرد یک طبقه در یک سیستم اقتصادی، منجر به یک عمل سیاسی به صورت یک کل میشود.
۱۳- در تمام جامعههای طبقاتی، دولت از ابزار قاهر طبقههای مالک است.
۱۴- سرمایهداری در بطن خود حامل بحرانهای پی در پی است و سرانجام به سوی بحران نهایی خود و انقلاب پرولتاریایی پیش خواهد رفت.
۱۵- جامعه ما بعد سرمایهداری ابتدا از مرحله دیکتاتوری پرولتاریا و سپس به سوی مرحله بالاتر که کمونیسم واقعی هست خواهد رسید.
باور مارکس بر این است که برای هیچکس که دقیقاً ماهیت جامعهی مابعد سرمایهداری چه خواهد بود قابل پیش بینی نیست، ولی در نقد برنامه گوتا مینویسد: “مرحله انتقالی را میتوان معادل انقلاب گرفت…. دولت متمکنین از هم خواهد پاشید و امکانات تولیدی به جامعه انتقال خواهد یافت... در این مرحله اول، جامعه با دیکتاتوری پرولتاریا و انقلابی اداره خواهد شد نظیر چیزی خواهد بود که او فرض میکرد نظیر کمون پاریس ۱۸۷۱ بود. ...” جامعه نوین که هنوز مُهر نشانههای تولد از جامعه قدیم را بر پیشانی دارد”. اما تاریخ به همین جا ختم نمیشود. مرحلهای بالاتر، مرحله کمونیسم، به ظهور خواهد رسید. ... تمایز طبقاتی و مبارزه طبقاتی وجود نخواهد داشت و علاوه بر آن تخصصی شدن کار نیز خود به صورتی که در جامعه سرمایهداری با تمام زشتی و نامطلوبیاش برای انسان وجود داشت، دیگر وجود نخواهد داشت. تمام تقابل ارثی با کار یدی و کار فکری، تضاد بین شهر و روستا همه از بین خواهند رفت.
در مرحله دوم، دولت از بین خواهد رفت، چرا که تنها کارکرد دولت سرکوب طبقه استثمار شده است… پس از آن دیگر پرولتاریا نخواهد بود انسانها دیگر بر انسانها حکومت نخواهند کرد. انسانها چیزها را اداره خواهند کرد. مقامات عمومی جانشین قدرت دولت خواهند شد. تنها آن زمان خواهد بود که اصل حاکم جامعه کمونیستی “از هر کس به اندازه استعدادش و به هرکس به اندازۀ نیازش خواهد بود” (رایتمیلز، ۱۹۶۲: ۱۱۳)
۱۶- انسانها خود تاریخ خود را میسازند و این با تاکید و تایید مارکس بر دو موضوع است:
۱- اعتقاد مارکس به ناگزیری تاریخ
۲- اعتقاد به عامل اقتصادی که آن را عامل تعیین کننده میداند.
و به دلایل فوق مارکس را به عنوان یک “جبرگرا” میشناسند.
۱۷- ساختار اقتصادی جامعه، مبنای ساختار اجتماع میشود. جریان تاریخیِ آن جامعه نیز به وسیله همین ساختار تعیین میشود. دفاع مارکس از جبرگرایی اقتصادی، تصور سادۀ او از طبقه و معرفی طبقه کارگر به عنوان کارگزار ناگزیر تاریخ، بدون توجه مارکس از ارتباط طبقه به پدیده آگاهی فردی است.
۱۸- جریان تاریخ تا مرز ناگزیری، محدود است. یعنی تاریخ بر اساس ضرورت تاریخی به صورت جبری عمل میکند.
اما با توجه به مطالب هجده گانه بالا به قول سی رایت میلز “تخیل مارکس عمیقا با قوه فهم محض و جهشهای درخشان ذهن او پر شده است، تخیل او در عین حال هم تحلیل، هم پیشبینی، هم جهتگیری و هم برنامه است و… قاطعانهترین ادعانامهای است که تا امروز بر علیه نظم اجتماعی در کل، علیه حاکمان آن اقامه شده است” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۰)
اما قبل از بررسی اصول اساسی اشاره شده در فوق، بهتر است گفته شود که برای نقد مارکسیسمِ مارکس باید به نوشتههای خودِ مراجعه کرد نه مارکسیمهای بعد از مارکس که به آن افزوده یا کاستهاند یا به نفع مارکسیسم خود از مارکس سوء استفاده کرده و میکنند. به همین دلیل رایت میلز در طی پژوهش خود به سه نوع تفکر به نام مارکسیسم دست یافته است؛ مارکسیسم عامیانه، مارکسیسم پیچیده و مارکسیسم بیپیرایه (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۳)
مارکسیستهای عامیانه کسانی هستند که برای اثبات هرگونه ادعای خود بر نقل یا کیفیت ایدئولوژیک مشخصی از فلسفه سیاسی مارکس چنگ میاندازند و آن را به امری کلی و اجتناب ناپذیر در تمام شرایط اعلام میدارند.
مارکسیستهای پیچیده، مارکسیستهایی هستند که کلاً به مارکسیسم به عنوان الگویی برای ساخت یک جامعه اعتقاد راسخ دارند و برای تجربههای شکست خورده، اولا آن را از درجۀ اول قضیه ساقط میکنند و ثانیا با صدور نظریهای استدلال خود را به نوشتهای از مارکس اضافه کرده و مثلاً فروپاشی شوروی و شکست سوسیالیزم واقعاً موجود را با تکیه به اصل نفی نفی دیالکتیک توجیه میکنند بدون اینکه به علت یا علتهای سقوط بپردازند و یا از یک طرف اقرار میکنند که: “کارگران مزدبگیر در جوامع پیشرفتۀ سرمایهداری انقلابی نیستند و هنوز پرولتاریای از نظر طبقاتی آگاه نیستند” و از طرف دیگر با تکیه به جلد اول سرمایه میگویند: “... مارکس واقعاً در مورد بدبختی روز افزون اشتباه نکرده است”.(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۵)
کار بسیار گمراه کنندهای که برای اثبات آراء مارکس در تمام شرایط انجام میدهند، چرا که آنها هنوز به علوم اجتماعی به جز علوم اجتماعی مارکسیستی باور ندارند تا به درک و دریافت درستی رسیده باشند.
مارکسیستهای بیپیرایه، کسانی هستند که با مارکس نظیر هر متفکری دیگر قرن ۱۹ برخورد میکنند و باورشان بر این عقیده است که آثار مارکس “علامت انحصاریِ” جامعه قرن ۱۹ را دارد، اما متدولوژی و شیوه اندیشیدن او را قبول داشته و آن را متناسب برای درک مناسبات در دنیای امروز میدانند.
کسانی که در گروه مارکسیستهای بیپیرایه قرار میگیرند میتوان از متفکران زیر نام برد؛ آنتونیو گرامشی، روزا لوکزامبورگ، جی دی ایچ، کول، جورج لوکاچ، کریستوفر کالدول، ژان پل سارتر، جان استرایجی، جورج سورن، ادوارد تامپسون، لشک کولوفسکی، ویلیام آ. ویلیامز، پل سویزی و اریش فروم می باشند. این گروه از مارکسیستها بر تاثیر متقابل زیربنا و روبنا در ساختن تاریخ معتقدند و برای “جبر گرایی اقتصادی” درجه بندی قائل شده اند ولی بر اراده انسان ها در ساختن تاریخ تاکید دارند.
گروهبندی مارکسیستها به هیچ وجه به مفهوم آن نیست که دیوار چین بین آنها بکشیم و مرزبندی قاطعی بین انها رسم کنیم، یک فرد میتواند همزمان یا در زمانهای مختلف هم این باشد هم آن، مثل لنین و تروتسکی که دو پهلو بودن اما استالین نه، به هیچ وجه یک مارکسیست بیپیرایه نبود.
اختلاف مارکسیستها را میتوان باز هم در نقطهای دیگر جستجو کرد، در مفهوم واژهای به نام “سوسیالیسم” که هم در دوره قبل از فروپاشی شوروی سابق یک معیار بود و هم در دوره اکنون که با مفاهیم متعدد از سوسیالیسم مواجهیم. اما امروز معیارهایی را ، به غلط یا درست، سوسیالیسم را در میان تعاریف متعدد به محک میگذارد که میتوان به سه گروه تقسیم کرد:
۱- معیارهایی که “به مجموعۀ پیچیدهای از آرمانها که در درونش همه نوع ارزش اعم از اخلاقی، سیاسی و انسانی و همه نوع ترتیبات اجتماعی و اقتصادی منظور شده باشند…” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۹) و این سوسیالیسم نیست چرا که اگر بخواهیم سوسیالیسم را بر اساس مجموعهای از آرمانها تعریف کنیم، مرتکب یک انحراف ضد سوسیالیستی میشویم به دلیل اینکه، تمام اینها در یک تست اجتماعی بزرگ در شوروی و بلوک شرق و چین و سایر کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی امتحان خود را پس دادهاند و به همین دلیل اتحاد شوروی را همه چیزی میدانند جز سوسیالیست.
۲- معیارهای گروه دوم معیار هایی هستند که “عوامل اجرایی” و “نهادی” را در بطن آن میگنجانند که قبل از انقلاب طبقه کارگر و بعد از انقلاب سلب مالکیت پرولتاریایی و برقراری یک اقتصاد متمرکز و دولتی بود که بازهم در شوروی تست شد، آن هم با آتش و خون. این معیارها نیز نشان از نادرستیهای خود داشت و شکست خورد.
۳- معیارهای گروه سوم اما از نوع و جنس دیگر است و از باورهای من نیز محسوب میشود. اگر بر طبق دیالکتیک مارکس بپذیریم که هر پدیده به محض تثبیت خود، مرگ خود را نیز در خود میپرورد، پس همانگونه میتوانیم اعلام کنیم و اعلام کردند؛ سرمایهداری به محض تثبیت خود، مرگ خود را از درون خود آغاز میکند. امتیاز های امروز استثمار شدگان اصلاً قابل مقایسه با قرن نوزدهم در دوره مارکس نیست، بهداشت سلامت، بازنشستگی، حقوق دوران بیکاری، کاهش مدت کار، برابری حقوق زن و مرد، تفریحات و تعطیلات کارگری، گسترش اتحادیهها و احزاب، پذیرش دموکراسی به عنوان حق طبیعی جامعه و غیره که در سرمایهداری قرن ۱۹ خبری نبود.
اگرچه سرمایهداری هنوز قدرت انکشاف دارد اما از آن دریدگی قرن ۱۹ دیگر خبری نیست و به ضرورت تن به خواستهها داده و میدهد و اگر به نوعی سوسیالیسم را برقراری عدالت و دموکراسی در جامعه بدانیم، آیا این حرکت به طرف سوسیالیسم، از همان ابتدای حاکمیت سرمایه، محسوس نبود؟ اگر جواب منفی باشد به نوعی باید مبارزه طبقاتی را از فرهنگ مارکسیستی حذف کرد که چنین چیزی فعلا از استدلال محکمی برخوردار نیست و شواهد تاریخی خلاف آن را نشان میدهد.
بنابر این سوسیالیسم، همانندِ رعد در آسمان بدون ابر اتفاق نمیافتد. جادهای است تاریخی، اجتماعی و اقتصادی که به دور از “جبر باوری” (دترمینیسم) و “اراده گرایی” (ولونتاریسم)، خود را به تثبیت میرساند. سوسیالیسم از مدتها قبل در کشورهای مختلف آغاز شده است اما با تفاوتهایی گاه اندک و گاه زیاد در حرکت است و برای وقوع خود نیاز حتمی به یک انقلاب تحت رهبری پرولتاریا ندارد. ضروورتها و رشد تکنولوژی و صنایع، آگاهی ذهنی و عینی و طرح مطالبات از ابزار کمک به تسریع حرکت سوسیالیستی میباشند. اما نکته مهمی را که باید با تاکید گفت تصور غلطِ “درست آیینی ابدی” برای هر راه حل است، چرا که جهان هر لحظه اون چیزی نیست که قبلا بود. زیرا متد مارکس نشان میدهد که او فقط پیامآور این نیست که چه چیزی پیش میآید یا نمیآید، بلکه او به چرایی و مکانیزم حوادث و وقایع و روندها که در پس آنها پنهان است میپردازد “اصل ویژگی تاریخی را بفهم و پیوسته به کار گیر” (رایت میلز، ۱۹۶۲” ۱۳۵) و به همین دلیل آثار مارکس هنوز زندهاند و مارکسیسم زنده برخلاف مارکسیسم مرده که به مارکس و آثار او به عنوان مرجع اقتدار و وحی منزل و مقدس مینگرند، به آثار مارکس به عنوان الگوی قرن نوزدهمی مینگرند و در شرایط عقلی امروز به نقد آن مینشیند.
در بررسی هجدهگانه طرح شده در بالا و در ارتباط با اصول:
۱، ۲ و ۳- پژوهشگران نشان دادهاند که مرز دقیقی بین نیروها و روابط تولید تعیین نشده و به طور دقیق نیز تعریف نشده است. مثلاً به گفته رایت میلز جایگاه علوم کجاست؟ زیربنا یا روبنا؟ تاکنون بین زیربنا و روبنا معلق مانده است. در نهادهای خصوصی و دولتی غیرتولیدی متعارف مثل کارخانه، بیمارستان و شغلهای خدماتی که مناسبات تولید فرماسیون سرمایهداری را در خود دارد، زیربنا و روبنا چگونه تعریف میشود؟ و یا در کشورهای سرمایهداری فرهنگ مردم مثل هم نیستند، یکی مسلمان است و آن دیگری مسیحی یا از پیروان بودا، در آنجا انواع مختلف مذهب در رابطه با زیر بنا چگونه تعریف میشود؟
در بارۀ موردهای ۲ و ۳ به اندازۀ کافی صحبت شد و میشود.
۴- دارایی به عنوان منبعی برای درآمد معیار تعیین طبقه در جامعه سرمایهداری است.
به گفته مارکس آدمها فقط بر اساس رابطۀ آنها با وسایل تولید تعریف و تعیین میشوند، اما این یک اشتباه محسوب میگردد و “این ساده سازیِ” او غلط است مالکیت میتواند به عنوان یک عامل عینی در تقسیم بندی جامعه تاکید شود، اما کافی نیست، زیرا هستند کسانی که هیچ نوع مالکیتی بر ابزار تولیدی ندارد و فقط میتوان آنها را برحسب درآمدی که دارند طبقهبندی کرد. مثلاً مدیران شرکتها که مالک ابزار تولید نیستند ولی کنترل مستقیم بر داراییهای یک مالک یا شرکت را دارند که تشکیل یک قشر ثروتمند دادهاند. “ساده شدنِ” تعیین طبقات که توسط مارکس پیشنهاد شد منجر به درک غلط مفاهیم هم شده و ما را از درک روابط میان آگاهی طبقاتی و عوامل ذهنی و حتی ایدئولوژی، بدون پذیرش تز مارکس محروم میکند.
۵ و ۶- در جامعه سرمایهداری مبارزۀ طبقاتی، نه هماهنگیِ طبقاتی، وضعیت عادی و گریز ناپذیر است.
اگر اتحادیههای کارگری را به عنوان نماینده کارگران و اعتراض آنها را نشانه راه مبارزه طبقاتی تلقی کنیم، تا کنون تجربه نشان داده است که چنین مبارزههایی چیزی جز دریافت سهم بیشتر از تولید محصول نبوده است و این ارتباطی به سرنگونی سرمایهداری به عنوان ساختار اجتماعی طبق پیشبینی مارکس ندارد. به دلیل اینکه اعضای اتحادیهها و سازمانهای کارگری برای سقوط سرمایهداری و رژیم حامی آن تربیت نمیشوند، بلکه سازمانهای اقتصادیی هستند که در درون این سیستم کار میکنند و تضمینی برای برقراری سوسیالیسم نیستند و خط مشی سیاسیشان نیز از آن حدود خارج نیست و کار آنها امروز، تبدیل به تثبیت روابط بین کارگران و صاحبان ابزار تولید شده است.
۷- استثمار در درون سرمایهداری… بخت انقلاب را فزونی میدهد ...
اگر موضوع فوق را توصیه اخلاقی ندانیم میتوان با تاکید گفت که تا به امروز در هیچ کشوری از کشورهای سرمایهداری، استثمار و بحثِ ارزش اضافی، بخت انقلاب را رو به افزایش نبرده است.
۸- ساختار طبقاتی هرچه بیشتر قطبی میشود و …
طبق پیشبینی مارکس جامعه طبقاتی هرچه بیشتر قطبی میشود و این نیز بخت انقلاب را افزایش میدهد. اما این اتفاق روی نداد و در سرمایهداری پیشرفته و مدرنتر، قشربندیِ اجتماعی پیچیدهتر و متنوعتر شده است و کارگران هم به درصد ثابتی رسیدهاند و طبقات متوسط تحلیل نرفته و به طبقۀ کارگر هم نپیوستند، برعکس طبقه متوسط جدیدی ظهور کردهاند که حقوق بگیر دولت و شرکتها هستند و این بر اثر رشد تکنولوژی و ظهور رباتهای کارگری است که مفهوم سنتی کار و کارگری را تغییر داده است و رشدشان از نظر کمی، بیشتر از جمعیت کارگری است. گذشته از آن طبقه جدیدی پیدا شدند تحت عنوان “پرولتاریای یقه سفید” که اتفاقا مزدبگیر هم هستند و چنان گسترش یافته که به تعداد مزد بگیران سرمایهداری قرن ۱۹ رسیدهاند و مارکس اصلاً شناختی نسبت به آنها نداشت.
۹- بدبختی مادیِ کارگران… بیگانگیشان از خود را افزایش خواهد داد.
امروز نه تنها بدبختی مادی کارگران افزایش نیافته است، برعکس سطح زندگی و رفاه مادی آنها افزایش و وضعیت اقتصادی بهتری نسبت به گذشته دارند. کاهش ساعت کار، کاهش روش وحشیانه در مورد کودکان کار، کنترل بر شرایط کار از طریق اتحادیههای کارگری، بیمه سلامت، بازنشستگی، تعطیلات فصلی، کاهش رنج در موقع تولید به دلیل رشد تکنولوژی و غیره. بنابراین رشد سرمایهداری برخلاف انتظار مارکس، سبب بدبختی و از خودبیگانگی در طبقه کارگر نشده است. در رابطه با آنچه که باعث بهبودی سطح زندگی کارگران شده است، رایت میلز به علتهای زیر اشاره میکند:
الف) اصلاحات نهادی با ماهیت سیاسی: توسعه برنامههای رفاهی توسط دولت ...
ب) آن نقشِ اقتصادی و سیاسی که اتحادیههای کارگری و در برخی کشورها احزاب کارگری در درون سرمایهداری ایفا میکنند و ...
ج) تمامی مکانیسمهای نظامی، اقتصادی و سیاسی ... که ثبات سرمایهداری به آن متکی است.( رایت میلز،۱۹۶۲: ۱۴۵)
۱۰- کارگران مزد بگیر، یک طبقه در خود، به پرولتاریا که طبقهای برای خود است تغییر شکل خواهند داد.
طبق پیش بینی مارکس پیشرفت سرمایهداری منجر به پیشرفت سیاسی پرولتاریا میشود که نتیجه آن اتحاد و انقلاب پرولتاریا علیه سرمایهداری است که چنین نشد و نباید هم میشد، زیرا به گفته رایت میلز نه “آگاهی” و نه “هستی” کلاً تعیینکننده هم نیستند و مدام در برابر هم قرار میگیرند به دلیل اینکه بین آگاهی و هستی متغیرهای مداخلهگر نقش دارند مثل وسایل ارتباط جمعی، ابزارهای فرهنگی و ورزشی و ایدئولوژی که در تاثیر و تاثر متقابل بین هستی و آگاهی دخالت میکند. علاوه بر آن هستی و آگاهی در بند قید تعریفهایی هستند که دستگاههای فرهنگی نشر میدهند. علاوه بر آن مارکس تفاوت و تناقضی را که ممکن است بین دو منفعت برای آدمها داشته باشد در نظر نمیگیرد. منفعتی که بر اساس موقعیت آدمها وجود دارد و چیزهایی که آدمها بر اساس انسان بودنشان جزء منافع خود در نظر میگیرند و این دو منفعت همه انسانها و کارگران را به نسبت مساوی در بر نمیگیرد به خصوص اینکه منظور مارکس از منافع، “منافع طبقاتی” است که عقلانی، عمومی و درازمدت است. اما کارگران و اصلاً کل آدمیان بیش از آنکه به منافع درازمدت فکر کنند به منافع زود گذر پای بندند و به قول مارکس گاهی هم کارگران و یا بیشتر انسانها به چیزی علاقمندند که به نفعشان نیست و تحت سیطرۀ نوعی از آگاهی به نام “آگاهی کاذب” عمل میکنند و رشد سرمایهداری این آگاهی کاذب را از بین میبرد، اما، چنین اتفاقی نیفتاد.
۱۱- فرصت برای انقلاب زمانی است که شرایط عینی و شرایط ذهنی آماده شده باشند.
اما این اتفاق تاکنون در هیچ یک از کشورهای سرمایهداری رخ نداد، حتی در شدیدترین بحران سرمایهداری در آمریکا در سال ۱۹۳۰.
۱۲- به ناچار عملکرد یک طبقه در یک سیستم اقتصادی، منجر به یک عمل سیاسی به صورت یک کل میشود.
نظریه قدرت مارکس که بر پایه تاریخ بورژوازی استنباط شده است پیشبینی فوق را به صورت فرضیه بیان میکند، همانگونه که فئودالیسم و بورژوازی از درون بردهداری و فئودالیسم به جایگاه قدرت سیاسی دست یافتند، کارگران نیز ناگزیر خواهند بود که به طبقه حاکم تبدیل شوند. اما اشتباه مارکس در این است به قول پروفسور بوبر: “بردگان باستان برپاکننده سیستم فئودالی نبودند و سرفها یا کارگران مزدور نیز سرمایهداری را علم نکردند. در تاریخ نشانی از این نیست که طبقه استثمار شده جامعهای، معمار سازمان بندی آتی جامعه باشد.” (رایت میلز، ۱۹۶۲ : ۱۵۲)
ظهور جامعه فئودالی و سرمایهداری به دلیل مبارزه طبقاتی دهقانان و کارگران و یا کل استثمارشدگان بر علیه اشراف و صاحبان ابزار تولید نبود، بلکه وقوع اقتصاد فئودالی و سرمایهداری به گونهای از یک ساختار مستقل بودند که در درون بردهداری و فئودالیسم متولد شدند و علت آن پیروزی، ثروت آنها بود که با عدم حمایت مالی از حکومتها، آنها را مجبور به ترک حکومت کردند. مثل بورژوازی قرن ۱۸ فرانسه که با توان اقتصادی قوی، کنترل حکومت را در اختیار گرفت. ولی در درون سیستم سرمایهداری، کارگران نماینده یک سیستم اقتصادی مستقل نیستند و جنگ آنها با سرمایهداران بر سر سهم بیشتر از تولید است نه نابودی سرمایهداری. از آن گذشته اگر بورژوازی در انقلاب فرانسه از نظر کمی و کیفی در حال گسترش بودند، امروزه کارگران مزدور به علت پیشرفت تکنولوژی و علم، از هر دو جنبه در حال انحطاطاند، چرا که در آینده به تاکید آدام شاف: “تولید و خدمات به مدد انفورماسیون و اتوماتیزاسیون توسعه و غنای بشتری خواهند یافت” (شاف، ۱۹۸۵: ۵۱) واین اتفاق از خیلی وقت پیش شروع شده است.
نظریه قدرت مارکس بر قیاس تاریخی غلط تدوین شده است (جایگزینی طبقات در کسب قدرت سیاسی)، زیرا این نظریه علاوه بر دلایل فوق به دلیل عدم دریافت و فهم ارتباط سازمانی میان طبقات، نهادهای سیاسی، آرمان ها و اندیشههای سیاسی و نقش نیروی انتظامی در کسب قدرت دولت، اشتباه و دور از واقعیت اجتماعی بود و هست.
۱۳- در تمام جوامع طبقاتی دولت از ابزار سرکوب اربابان است.
نکته فوق به تمامی، کارکردهای دولت را در کشورهای سرمایهداری در بر نمیگیرد. برداشت ابزاری از دولت، به دلیل بار طبقاتی است که مارکس به آن میدهد. دولتی که بر اساس انتخابات تشکیل میشود، صرفاً به قدرت رسیدن طبقه حاکم از نظر قدرت اقتصادی نیست، چرا که”دولت حاصل از انتخاب جایگاه برگزیدگان قدرت” هست و تفاوت است بین طبقه حاکم و برگزیدگان قدرت، هر چند که در نهایت میتوان گفت دولت موظف به حفظ نظام موجود بر اساس قانون اساسی کشور است. ولی باید به دو نکته توجه کرد؛ یکی اینکه در کشورهای سرمایهداری پیشرفته، قدرت طبقه حاکم در اقتصاد و یا سرمایه توسط اتحادیههای کارگری که از طریق دولت هم اعمال میشود، کنترل و محدود میگردد. و دوم، با ملی کردن دارایی و ابزار تولید، قدرت سرمایه حذف نمیشود و گاهی هم تسط دولتهای ظاهراً مردمی به استثمار از کارگران شدت هم میبخشد.
بنابراین نمیتوانیم دولت را بر مبنای نگاه مارکس صرفاً به فرمانروایی سیاسی متمرکز کنیم و آن را کمیتهای از نمایندگان طبقات متملک بدانیم. پس به ناچار به تعریفی از دولت میرسیم که ماکس وبر تعریف کرده است، سازمانی که: ” اعمال قدرت مشروع بر سرزمین مشخص را به انحصار خود در میآورد” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۵۶) به این ترتیب ما میتوانیم از دولت موضوعی به عنوان پژوهش بسازیم و از تعریف صوری مارکس خارج بشویم.
۱۴- سرمایهداری گرفتار بحرانهای اقتصادی است و سرانجام با بحران نهاییاش به سمت انقلاب پرولتاریایی کشیده میشود.
تاکنون چنین اتفاقی روی نداده است و هر بار سرمایهداری از پس بحرانهایش درآمد، پس، حداکثر میتوان گفت که اولا کفه تا هم اکنون به نفع سرمایهداری سنگینی کرده است و ثانیا وضعیت سرمایهداری به گونهای است که نمیتوان هنوز قطعیت مرگ آن را در چشم انداز نزدیک اعلام کرد. اما آنچه که میبینیم در بیشتر کشورهای سرمایهداری، شکافها اغلب شکاف سیاسی است تا تناقض اقتصادی و این نیز منجر به سقوط سرمایهداری و قیام پرولتاریا تاکنون نشده است.
۱۵- جامعه بعد از سرمایهداری ابتدا از مرحله انتقالی خواهد گذشت، مرحلۀ دیکتاتوری پرولتاریا، آنگاه به سوی مرحلهای بالاتر حرکت خواهد کرد که در این مرحله، کمونیسم واقعی حاکم خواهد شد.
تا امروز هیچ جامعهای چنین تجربهای را به خود ندیده است. به آن گونه که مارکس را پیشبینی کرده بود و تمام انقلابهایی هم که به وقوع پیوسته در جوامعی بوده که دور از پیشبینیهای مارکس میباشد. مثلاً انقلاب اکتبر در جامعه نیمه فئودالی و انقلاب چین در جامعه فوتبالی رخ داده است که هیچ کدام دارای یک سیستم سرمایهداری طبق نظر مارکس نبوده است. به طوری که اولی فروپاشید و دومی به نام کمونیسم نیز به استثمار انسان از انسان رونق بیشتری داده است.
۱۶- انسانها خود تاریخ خود را میسازند و این با تاکید و تایید مارکس بر دو موضوع است:
۱- اعتقاد مارکس به ناگزیری تاریخ
۲- اعتقاد به عامل اقتصادی که آن را عامل تعیین کننده میداند.
با نگاه به دو تاکید فوق و به دلایل زیر مارکس را به عنوان یک “جبرگرا” میشناسند:
۱- باور او به طبقه کارگر به عنوان کارگزار تاریخی که با آرمان سوسیالیسم پیوند دارد.
۲- دورشدن مارکس از آرمانگرایی زیرا که او به ناگزیریِ تاریخی پیروزی سوسیالیسم یقین دارد و نمیتوانست با سوسیالیسم به عنوان موضوع پژوهشی برخورد داشته باشد.
۳- رسیدن به اهداف اخلاقی برای مارکس جالب نبود زیرا معتقد بود که هستیِ اجتماعی است که آگاهی انسانها را تعیین و اخلاق شایستۀ انسانی در یک جامعۀ سوسیالیستی را شکل خواهد داد و انسان به اجبار به آن خواهد رسید.
۱۷- اقتصاد، ساختار و مناسبات اجتماعی را تعیین میکند، جریان تاریخی نیز بر مبنای تغییراتی که در اقتصاد روی میدهد شکل میگیرد.
جبرگرایی نهفته در ادعای فوق را نمیتوان یک قاعده کلی تلقی کرد، بلکه باید جریان تاریخی را در رابطه با اتفاقات عصر کنونی مورد ارزیابی مجدد قرار داد. زیرا دیدگاهی که تمام دگرگونیها را به علل اقتصادی مربوط میکند، از جایی سیراب میشود که به صورت اشتباه کارگران را کارگزار تاریخ و مفهوم دولت را بسیار ساده میانگارد: “دولت نماینده طبقه مسلط در جامعه است”
در توسعه جامعه و رشد اقتصاد در قرن بیست و بیست و یکم را نمیتوان تغییرات نیروهای سیاسی و نظامی را نادیده گرفت زیرا مثلاً دولت رفاه از طریق شیوه تولید اقتصادی تعیین نمیشود، هرچند دولت رفاه رابطۀ مستقیم با شکوفایی و رشد اقتصادی دارد ولی ربطی به تغییر ساختار اقتصادی ندارد و این نشان میدهد که هیچ چیز ذاتی در اقتصاد وجود ندارد که سد تاریخ سازی سیاسی باشد. گذشته از آن تغییرات تاریخیای که امروزه رخ میدهد بیشتر در نهادهای سیاسی و اقتصادی وابسته به اقتصاد سیاسی است تا زیربنای اقتصادی و مارکس از این جریانات بیاطلاع بود و شناختی از آنها نداشت. او نه از مرکانتالیسیم در سرمایهداری خبر داشت (دخالت هرچی بیشتر دولت در اقتصاد و افزایش صادرات و کمتر واردات و همچنین افزایش طلا در کشور خودی) و نه از “نیودیل” (اصلاح اقتصادی و دخالت دولت در اقتصاد برای خروج از بحران اقتصادی است که روزولت در سال ۱۹۲۹ با تزریق پول به طبقه کارگر و بالا رفتن قدرت خرید انجام داد و جایگزین اقتصاد کینزی به جای آدام اسمیت شد).
به این ترتیب سرمایهداران با کنترل سیاسی بر نیروهای اقتصادی، نقش خود را در تداوم سرمایهداری بیشتر میکنند و این چیزی است که تمام پیش بینی مارکس را در مورد بحرانهای اقتصادی نقش بر آب میکند.
۱۸- جریان تاریخ تا مرز ناگزیری، محدود است. یعنی تاریخ بر اساس ضرورت تاریخی به صورت جبری عمل میکند.
تداوم دورههای تاریخیای که مارکس پیشبینی کرده بود، حتماً و ضرورتاً پیش نخواهد آمد، یعنی توالیای که جامعه از کمون اولیه به سوسیالیسم خواهد رسید. اما از درون سرمایهداری پیشرفته در هیچ جا سوسیالیسم مورد نظر مارکس به وقوع نپیوسته است، به دلیل اینکه سرمایهداری امروز دیگر آن سرمایهداری قرن ۱۹ نیست. مارکس وقتی از سرمایهداری سخن میگفت منظور سرمایهداری دوران ویکتوریایی بود که واحدهای تولیدی کوچک بودند و تاثیرشان بر هم مثل اقتصاد آزاد خود بهخودی است نه برنامهریزی شده و مارکسیستها به چنین جوامعی “قلمرو قدرت” میگفتند و مارکس به جامعه بعد از سرمایهداری مذکور که در آن انسانها خود ارباب مالک خود باشند “قلمرو آزادی” نام نهاد. البته “قلمرو قدرت” هنوز وجود دارد اما “قلمرو آزادی” هنوز یک آرمان است. هرچند که نطفۀ آن در دل سرمایهداری بسته شده است ولی تا رسیدن به کمال، راه درازی باید در پیش باشد.
بنابراین آرزوی اصلی مارکس در هیچکدام از کشورهای سرمایهداری برآورده نشد. کارگران مزدور به پرولتاریا تبدیل نشدند که هیچ، بخش مهمی از آنها نیز جزئی از سرمایهداری هم شدند. با این ادغام آنها دیگر مستقل نیستند بلکه متغیری وابسته در درون نظام سرمایهداری به شمار میآیند. مبارزه طبقاتی آنگونه که مارکس میگفت رنگ باخته است. اتحادیهها و احزاب کارگری نیز جزئی از نظام سرمایهداری شدهاند. مبارزه طبقاتی کمرنگ شده و تضاد طبقاتی و استثمار هنوز وجود دارد، اما مبارزه بر علیه آنها تابع تصمیمات غیر مستقیم و بوروکراتیک است تا یک مبارزه سیاسی.
شکست رویاهای مارکس فقط به دلیل خطای دریافت نیست، “بلکه ناشی از نقایص تئوریکی مقولات او و الگوی عمومیاش از سرمایهداری است” (رایت میلز،۱۹۶۲: ۱۷۰)
نظریههای مارکس برپایی سرمایهداری دوره ویکتوریایی در قرن ۱۹ نوشته شده است و به همین دلیل برای جامعه سرمایهداری در قرن ۲۰ و ۲۱ نامناسب است.
به این ترتیب، با توجه به پشتوانه تجارب تاریخیای که داریم، میتوانیم ادعا کنیم که ما دیگر دورۀ داشتن طبع رمانتیک را گذراندهایم و فکر میکنم برای پذیرش و یا رد بعضی از امور با ارائه استدلال را نیز مدت زیادی است سپری کردهایم و ما آگاهانه یا ناآگاهانه و یا از سر بیحوصلگی و یا از سر نداشتن سواد یا از روی محافظهکاری و از دست ندادن رفیق یا رفقا پذیرش یا رد همان امور را پشت گوش انداختهایم. اما یک مسئله از یادمان نرود، اگر هر چقدر از آن فرار کنیم باز در گوشهای، در کنار حادثهای و یا هر اتفاق ممکن، باز یک پرسش به ما گیرسه پیچ میدهد: “ما تاکنون چه کردهایم؟” از هر راه که برویم باز به مارکسیسم میرسیم که چه بود و چطور ۳ قرن متوالی را گرفتار خود کرده است. اما واقعیت این است که از قرن بیستم طبقۀ کارگر جزء سیستم جامعه سرمایهداری شده است و آن خصوصیت قهرآمیز قرن نوزدهم را به علت امتیازاتی که به دست آورده از دست داده است و کمونیستها از این جهت از زمانه عقباند و هنوز انسانهایی هستند به قول دکتر مصطفی رحیمی مبتلا به آن “توهم بزرگ” (مارکسیسم- لنینیسم) متوقف ماندهاند. اما یکی از نویسندگان روس پس از فروپاشی شوروی نوشت: “دنیا به ما بسیار مدیون است، ما به مدت هفتاد سال، به بهای خون و اشک و رنج، به جهانیان نشان دادیم که از کدام راه نباید رفت”(رحیمی، ۱۳۹۲: ۴۹) و دقیقا در این لحظه است که باید به این پرسش پاسخ داد که آیا: “مارکس زنده است یا مرده”، اما کدام مارکس، مارکس اقتصاددان، یا مارکس مورخ یا مارکس پیغمبر یا مارکس جوان یا پیر؟ ولی مارکس هرچه که باشد به مثابۀ درخت تنومندی است که تعداد زیادی از شاخههای آن خشک شدهاند، و تعدادی در حال خشک شدن، ولی تعدادی دیگر هنوز سبزند و به همین دلیل باید دست به هرس شاخههای خشکیده زد و طراوت را به آن بازگرداند. اما چرا؟!
تمام برداشت مارکس از سرمایهداری، سرمایهداری قرن نوزدهم است (۱۸۸۳-۱۸۱۸). و به همین دلیل شناخت این دوره به شناخت نسبتا درست مارکس کمک میکند.
قرن نوزده، قرن انقلاب صنعتی است، قرن افزایش جمعیت اروپا، قرن پولپرستی، قرن راه اندازیِ کارخانهها، قرن نهضت اصلاح دین، قرن انقلاب فرانسه و ... . اما قرن ۱۹، قرن چیزهای دیگری هم بود؛ کمیابی مسکن، کارکردن زنان در طول روز و برهم خوردن اصول اخلاقیِ خانواده، بیکاری کارگران روز مزد با افزایش ماشینهای جدید تولید، پایین بودن دستمزد کارگران، به کارگیری زنان و کودکان در کارخانهها، طولانی بودن کار در کاخانهها به مدت ۱۴ ساعت در روز، تصویب قانونی در سال ۱۸۰۲ به منظور استخدام کودکان یتیم خانهها در کارخانههای پارچهبافی، تن دادن اجباری کار در کاخانهها به منظور فرار از “قانون ضد ولگردی”، نبود هیچ نهاد اجتماعی در دفاع از حقوق کارگران، عقیدۀ اقتصاددانان کلاسیک در قبل از سال ۱۸۵۰، مبنی بر اینکه کارگران نباید چشمداشت بیش از حداقل دستمزد را داشته باشند، زیرا آنان به موجب “قانون آهنین دستمزدها” به محض افزایش حقوق، بچه زیاد میآورند که مازاد درآمد او را میخورند ...”( رحیمی، ۱۳۹۲: ۶۰)
این نوع اقتصاد سیاسی را که از طرف مکتب منچستر آموزش داده میشد “علم احزان” نام نهاده بودند و مارکس تاکید میکند که این نه به دلیل ضد انسانی بودن آنان بود، بلکه اقتصاددانان مکتب منچستر آن را طبیعی تلقی میکردند به طوری که دیزرائلی(۱۸۸۱-۱۸۰۴) نخست وزیر و نویسنده نوشت: “ثروتمندان و فقیران دو ملت هستند که میان آنها رابطه و همدردی و احساس مشترک وجود ندارد. از عادات و افکار و احساسات یکدیگر بیخبرند ...”( نهرو، ۱۳۶۱: ۷۸۰)
مطالب فوق خلاصهای از شرایط مصیبت بار اواخر قرن هجده تا اواسط قرن نوزده، یعنی فضا و محیط زندگی کارل مارکس بود، فضایی سرشار از رمانتیسم، رمانتیسمی که از جنبۀ فجیع و تراژیک زندگی سخن میگوید. در این فضا رمانتیکها به انواع فرار روی میآورند، فرار به گذشته، فرار به تخیل، فرار به سرزمینهای دور، خلاصه هر فراری که آنان را از وضع تاسف بار سرمایهداری دور کند. اصلا “رمانتیسم باید در ورای استبدادها و یا نبوغهای فردی، بر مبنای جهشی که در تاریخ و فلسفه روی داده است و بهخصوص بر مبنای گسترش اندیشه بشری صورت بگیرد، اندیشهای که بیباکانه به سوی آیندهای هجوم ببرد که نویدش را میدهد و میخواهد بیافریند ...”( سیدحسینی، ۱۳۷۱: ۱۶۱و ۱۶۲)
رمانتیسم که پس از تولدش در اواخر قرن هجده در انگلستان به آلمان برده شد و بعد از آن فرانسه، بر ادبیات اروپا حاکم بود و بر اساس باورهای خود عمل میکرد، علاوه بر زیبایی، بدیها را هم نشان میداد. رمانتیکها بیشتر بر اساس تخیل و احساس عمل میکردند و به تضادها توجه داشتند و برنامۀ اصلیشان مبارزه بود. برای کسب آزادی، استقرار فرمانروایی از جانب “من”، کسب هیجان مردم از طریق نمایش هیجان شاعر، سواری بر بالهای خیال، کشف شهود برای نفوذ به همۀ اسرار جهان، افسون سخن و علاقه به دین مسیحیت که به عنوان آرامش و احتیاج قلبی اعلام نیاز میکردند.
مارکس نیز از این فضای رمانتیک خارج نبود. گذشتۀ شاعرانۀ او، نگاهش به انسان و تاریخ آرمانخواهیِ او، رابطۀ دوستانۀ او با رمانتیکهایی مثل هاینریش هاینه و توماس کارلایل، مارکس را به عنوان اندیشمندی رمانتیک نشان میدهد. به عبارتی رمانتیسم شکلی از تفکر هم هست، تفکری که مثلا در برابر مسئلهای که غیر قابل محاسبه و غیر قابل توضیح باشد، به طرف رمانتیسم متمایل میشود، چرا که رمانتیسم جنبشی است بر ضد عقل و پوپر تاکید میکند: “رمانتیکها همه در این فکر شریک بودند که هر چیز در جامعه محصول تاریخ است و نه ابتکار و اختراعی که عقل طرح ریخته باشد. یعنی همه چیز به شکل و ترتیبی است که در اثر بازیِ حوادث و رویدادهای پیشبینی نشدۀ تاریخ پدید آمده و از پیچ و تاب افکار و منافع و کشاکش رنجها و شور و اشتیاقها سربرآورده است” (پوپر، ۱۹۴۵: ۷۳۲)