تاریخ شکل ماهرانهای از حافظه است که یک حادثه یا فاجعه در گذشته رخ داده را تفسیر و تاویل میکند تا اینکه شاید پاسخی برای علت آن بحران بیابد. تاریخ را میتوان به دو پاره یا در دو بُردار نیز دید؛ یکی آگاهی تاریخی که اندیشیدنی و منطقی اما ثابت است و دیگری هم حافظه تاریخی که تاویلی و تکوینی اما متغیر است و نسل به نسل نیز فربه میشود. تنها حافظه جمعی میتواند گذشته میهن و ملت را زنده نگه داشته و آن را ارزشمند و معنادار سازد؛ به بیانی فرهنگ و هویت ما معطوف به بردار آگاهی تاریخی نیست که ابزار آن ”زمان“ است بلکه معطوف به حافظه جمعی است که اصولا با مفهوم ”زمان“ تقویمی بیگانه است. مختصات حافظه تاریخی بویژه مکانیزم پیدایش و نقش آن در هویت و فرهنگ، چنان است که میتوان این حافظه جمعی را همنشین ”دکترین“ دید و همسایه دین و ایدئولوژی شناخت.
هر جامعه که به دام “نسیان” بیافتد و گذشته را کم بها یا فراموش کند پس فرهنگ و هویت را از ارزش و اعتبار میاندازد. آنگاه با این قطبنمای شکسته فرهنگی چگونه میتوان حیات و هدف نسل امروز را جهتیابی کرد؟ به این سبب اصرار دارم ”تاریخ“ را باید همان حافظه جمعی دانست که به شکل شگفت آوری طراحی شده که گویی هنری ناب و مشروع و مقدس است. به خاطر بسپاریم حافظه جمعی یک رابطه ”بی واسطه“ با گذشته دارد حال اینکه آگاهی تاریخی پیوندی با واسطه دارد که آنهم ”زمان“ تقویمی است. البته فرآیند دگردیسی تاریخ یا ”گذار“ از آگاهی به حافظه چندان آسان هم نیست و نیاز به خبرگان در همه رشتههای هنر از نمایش، نقاشی و معماری تا موسیقی و ادبیات دارد که این جمع فرهیختگان بتوانند گذشته را در ضمیر ملت روشن ساخته و پاسدار هویت و فرهنگ باشند.
برای نمونه حافظه جمعی قوم بنی اسراییل به شکرانه رهایی از دوران اسارت فراعنه مصر هزاران سال است که عنایت ”یهوه“ را صادقانه یاد کرده و هر سال عید پسح را جشن میگیرد. مسیحیان نیز هر ساله در ”عید پاک“ ذاکر و شاکرند اما در آدینه نیک، پیکر زخمی عیسای مریم بر صلیب را روزه دار و سوگوارند. این سوگواری البته تصدیق و تایید ”فقدان“ اوست؛ بنابراین در جمعه مقدس عنصر زمان (یا) میمیرد یا گذر آن به شکل روز و سال و سده، در نظر دین داران دیگر هیچ معنایی ندارد. اینکه سطحی و ساده انگار باشیم و مکانیسم پیچیده یادآوری دو هزار ساله را نفی و تکذیب کنیم نشان از بیخبری و ناآگاهی از حافظه جمعی دارد که هویت و فرهنگ به شدت وابسته آن است. بنابراین نخست باید (به هر شکل ممکن) دوران تدریجی گذار به هویت و فرهنگ جدید را پیمود سپس این سنت دیرینه را نقد کرد آنهم نقدی ویرانه(!) که چرا اولیای کلیسا در هر جمعه مقدس مسیح و مریم را مصادره میکنند.
حافظه جمعی را برپایه “روایت” یک بحران تاریخی آکنده از غم و رنج و ظلم تنظیم میکنند اما کلیمیها (به علتی که جای آن اینجا نیست) این حافظه را با نظر الهام بخش “یهوه” در سِفر خروج و ذکر آیه “به خاطر سپار... منم یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب...” شاد ساخته و ثناگوی او هستند. بنابراین تاریخ در ضمیر اولیای قوم بنی اسراییل یعنی برقراری حکومت الهی در زمین و اینکه اصولا فرزندان اسحاق و یعقوب برای تحقق این امر (با توجه به میثاق ابدی یهوه با این قوم به زعم خویش برگزیده) رسالتی تاریخی بر دوش دارند. حال اگر تا امروز چنین نگشته پس قصور از پیام آوران نیست بلکه از پیروان قوم و الهیات سیاسی آن است که به تاریخ بیاعتنایند. بنا به فتوای ”ابن میمون“ فیلسوف، خاخام و متکلم کلیمی اصولا تاریخ مادی (تاریخی که معطوف به یهوه و در تعامل با او نباشد) هیچ ارزش خواندن و نوشتن ندارد. در دوره جنگهای صلیبی هنگامی که پیروان ابن میمون در جنوب یمن به وی ”استفتا“ فرستادند که تکلیف ما با این ناجی نوظهور (چهارمین مسیح در تاریخ بنی اسراییل به غیر از عیسای مریم) چیست و آیا در این هنگامه آخرالزمانی پس ادعای این پیامبر در برقراری حکومت الهی در زمین را پذیرا باشیم، او در پاسخ به آنها این منجی را نیز کذاب خوانده و تکفیر میکند تا به ایمان نشسته بر حافظه جمعی پیروان آسیبی نرسد.
روایت تاریخی بر گشتاور ”ذکر“ و مناسک تنظیم، صیقل و پایدار میشود بدون آنکه به “مبدا” تاریخ اشاره شود که آن حکایتی دیگر است و بستگی دارد آیا ما منشا تاریخ را خاکی، خطی، سکولار و مادی (ماتریالیستی) میخواهیم و یا آسمانی، دَوَرانی و متافیزیکی میپسندیم. به این سبب کلیمیان ملتی تاریخپرور یا تاریخمحور نیستند و به معنای متعارف و بنا به فتوای ابن میمون چندان اعتنایی به تاریخ ندارند بلکه هویت و فرهنگ و بقای این قوم معطوف به حافظه است؛ حافظه تاریخی که همواره بر پایه ذکر (به یاد آور، فراموش مکن، به خاطر سپار) و نیایش، مناجات و مناسک استوار است. پایداری دیرینه این دین که بعدها به ”ملت“ دگردیسی شد به سبب همین حافظه جمعی است؛ گرچه برخی میپندارند بنی اسراییل ملتی بود که سپس به دین دگردیسه شد.
حماسه تراژیک پرلاشز و اعتنای چپ ایران
گرچه بزودی صد و پنجاهمین سالگشت “کمون پاریس” از راه میرسد بااین به نظر میرسد حد اقل نخبگان و خبرگان چپ ایران همانند سالهای گذشته به این حماسه تراژیک چندان عنایت نداشته و آنرا در حافظه جمعی خویش زنده نداشتند تا این خُرده روایت کمونی شاید روزی کلان روایتی شود؛ آیا به این علت که کمونارها خواهان بازگشت “جمهوریت” به فرانسه شدند؟ بااین حال امروز در غرب سکولار شده و در دنیایی که به تدریج به هژمونی گلوبالیزاسیون تن میدهد آیا میتوان در پیکار علیه این بختک جهانی شدن، مصداقی برای شجاعت و نجابت “کمونارها” یافت؟ با کدام درجه از وجدان، شرافت و شهامت میتوان شبهای پاریس به نگهبانی بانکهای سرشار از پول و جواهر ایستاد و علیرغم قحطی و فقر و گرسنگی به آنها دستبرد نزد و روزها از بام همان بانکها در برابر هجوم مشترک ”بیسمارک“ متجاوز و ناپلئون ایستادگی کرد؟ کمونارهایی که در نبردی نابرابر سرانجام بر تپههای “پرلاشز” در برابر چشم فرزندان تیرباران شدند. حال هر که از حماسه پرلاشز بیخبر باشد که گویی آنجا فقط گورستان است آیا اگر بمیرد پس بیهوده نمرده است حتی اگر “صادق” باشد یا ساعدی؟
برخلاف آنان که شبها به سوی “مسکو” میخوابند و هر روز در خلسه روسوفیلی خویش طامات و ترهات میبافند (خواهی کرملین بلشویکی باشد یا الیگارشی) پس آیا نباید شب سر به سوی پرلاشز خفتن؟ شایسته است نخبگان و اولیای حزب در شیرین شبی ”کمون پاریس“ برگردان زنده یاد محمد قاضی مترجم برجسته را بخوانند شاید به شوق حافظ و حافظه سحرگاه ز کمون، رقص کنان برخیزند و همبستگی را فدای وابستگی نکنند. شایسته است نخبگان و فرهیختگان این حزب هشتاد ساله بیش از این به بهانه همبستگی دیگر ”نقض غرض“ نکنند. آیا قرار است در عصر تلسکوپ، کرملین را با اسطرلاب رصد کنیم؟
روایت کمون البته نمدی نیست که از آن کلاهی ساخت و زخمی کهنه هم نیست که هر سال در ژوئن سر باز کند و خون نفرت و انزجار از این و آن در دل بریزد. بنابراین از بازخوانی و یادآوری آن فاجعه تراژیک آیا به زعم خویش همانند ارسطوی آتن ما نیز میخواهیم کاتارسیس (تزکیه نفس) شویم؟ با این اشاره کوتاه به پیدایش سه روایت بر محور حافظه مشترک تاریخی بویژه حکایت آن حافظه که ”معطوف به کمون“ نیز باشد، بنا ندارم اینجا برای ژوئن پرلاشز مرثیه سرایی یا روایت سازی کنم، نسخه کمونی بپیچم یا دنبال رحم اجارهای برای زایش یک ”اسطوره“ سکولار باشم یا حتی اینکه برای یافتن پدرخواندهای برای کمون پاریس آگهی دهم که به واقع نه این قلم، مرثیه سرا و تقدس ساز است و نه من هم راوی نسیان تراژیک پرلاشزم. بااشاره به گذار حافظه تاریخی از این روایت به آن حکایت، میخواهم در ستیز پیدا و پنهان دو ”دکترین“ و دو الهیات سیاسی که دو گشتاور آن آگاهی تاریخی (ماتریالیسم) و حافظه تاریخی هستند اندکی غور کنیم چرا که تشخیص این دو بردار از هم بسیار مشکل است به این دلیل که هر دو پاره معطوف به یک بحران یا یک فاجعه هولناک هستند که در گذشته رخ داده بااین تفاوت که یکی آن حادثه را همواره مرده میخواهد دیگری هم آن را پیوسته زنده میطلبد.
تاریخ را در مدرسه و دانشگاه میخوانند و حوادث و فجایع گذشته را به گونه علمی و عقلانی تحلیل میکنند تا نمره قبولی بگیرند. آنجا تاریخ نه هنر است و نه هنرمندانه هم تنظیم و تاویل میشود. امروز خبرگان علوم سیاسی، جامعه شناسی و حتی روان شناسان و روانکاوان به سوی حافظه جمعی آمدند تا شاید شکافنده راز این کیمیای تاریخ شوند.
اگر قرار است تاریخ چراغ راه آینده باشد، به بیانی چنانچه آگاهی تاریخی بخواهد آینه عبرت ملتها باشد که البته چنین نیست پس هگل فیلسوف آلمانی هم بیهوده نمینویسد که تاریخ میخوانیم که از آن هیچ نیاموزیم. برای نمونه در گلستان و ترکمنچای که روسها نیمی از ایران را از ایران جدا کردند و یا زمانی که کلنل لیاخوف به فرمان تزار نیکلای دوم نخستین مجلس شورای ملی ما را به توپ بست، بااین حال این سه فاجعه را به حریم حافظه جمعی راه ندادیم که شاید مبادا کرملین برنجد اما به مناسبت شکست آلمان هر سال در هشتم ماه میولادیمیر پوتین با اقتدار به تماشای رژه با شکوه در میدان سرخ میایستد حتی اگر ”برلین“ برنجد. به راستی درباره نخستین دولت دموکراتیک ایران چطور؟ آیا نسل جوان این سرزمین از دکتر محمد مصدق نماد حیثیت، آزادگی و افتخار ایران به اندازه یک ”پاراگراف“ در حافظه تاریخی خویش اندوخته دارد؟
با وجودی که آگاهی تاریخی باعث انگیزه و آرمان و عبرتی برای یک جنبش سیاسی و خیزش ملی نشده است اما بااین حال برخی همچنان اصرار دارند که تاریخ چراغ راه آینده است(!) که به فرض اگر چنین هم باشد آنگاه باز تاریخ نمیشود بلکه ماورا یا “فراتاریخ” است که به اشتباه مختصات آن بر روی مولفههای تاریخ چسبانده شده است. البته مرز جدایی تاریخ از فراتاریخ هم بسیار لغزنده است؛ به این علت در الهیات سیاسی کلیمی و مسیحی، تاریخ یا به به تعبیر رساتر نخستین دوره مشروع تاریخی با آفرینش ”آدم“ آغاز نمیشود بلکه با هبوط یا رانده شدن او از بهشت است که تاریخ آغاز شده و دروازههای پردیس برای همیشه (در این دنیا) بسته شده و راه بازگشتی نیست. طرفه اینکه در قرون وسطی زمانی که حضرت ”مولانا“ فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسلمان آغاز و پایان تاریخ یا منظومه هستی از نیستی و از آفرینش تا معاد را به مدار مشروع ”عشق“ میاندازد اما معاصر او فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسیحی ”یواخیم فیوره“ که تاریخ را به سه پاره (پدر، پسر، روح القدُس) تقسیم کرده است بشارت میدهد که سومین دوره بزودی آغاز میشود؛ البته سالی که شمس تبریزی درگذشت دوره سوم تاریخ مشروع یا همان عصر روح القدس آغاز شد.
گرچه تاریخ همواره اندیشدنی و حافظه تاریخ هم پیوسته زیستنی است اما به یقین این انتظار کلیشهای از تاریخ داشتن که چراغ هدایت ما شود از همان آغاز هم به باورم یک لقوه کلامی بوده؛ این حافظه و تنها حافظه معطوف به حفظ ”هویت“ است که موتور محرکه جنبشها و آرمان گراست. ستیز بیامان دو دکترین آگاهی تاریخی (سکولار) و حافظه تاریخی برپایه همین لقوه کلامی پیدا شده که هنوز هم ادامه دارد؛ پیکاری نابرابر و بعضا هولناک که در جستارهای پیشین بارها به آن اشاره داشتم.
الهیات سکولار و نسیان تاریخی
در خصوص فهم اهمیت حافظه تاریخی و مانور زیگزاگی آن در راهیابی فرهنگ و هویت جمعی همچنان تاکید دارم که در آغاز راهیم و نیازمند یک ”گفتمان“ بر محور چیستی و نقش حافظه مشترک هستیم. در این میان نباید حافظه را با ”خاطره“ اشتباه گرفت که بسیاری هر دو را برابر میدانند؛ خاطره جمعی معطوف به دو یا سه نسل است و طول عمر آن از شصت و هفتاد بیشتر نیست اما حافظه جمعی به هزار سال و بیشتر میرسد. به این علت است که حافظه اگر برای چند نسل مرده باشد اما میتوان برای نسل حاضر آن را احیا کرد و برعکس نیز میتوان حافظه جمعی زنده را (حال به هر دلیلی) با ایجاد موانعی آن را کشت و به خاک سپرد اما نسل آینده آن را زنده خواهد ساخت.
الهیات سیاسی معطوف به این حافظه جمعی میتواند سکولار شود که توسط ”کارل اشمیت“ تئوریسین رایش سوم هیتلری چنین شد. منظور از ”استعاره“ الهیات همانا مشروعیت است که به اقتدار شخص حاکم بخشیده میشود حتی اگر سکولار باشد؛ مشروعیتی که نوعی تقدس (خدایگان) در پی دارد حتی برای هیتلر. حیرت آور است این سالها که کتاب و کتابخوانی در سرزمین ما به احتضار افتاده است اما کتاب الهیات سیاسی کارل اشمیت در تیراژ ده هزار جلد منتشر میشود و دریغ از نقد و تذکر خبرگان حزب اینکه آثار تئوریسین نازیسم آلمانی آنهم با چنین تیراژی در ایران به چه کار آید؟ حافظه جمعی تاریخی پیش از آنکه در حوزه تاریخ یا علم بررسی شود باید به مثابه یک ”هنر“ نو پا و مشروع شناخته شود که مختصات و مکانیسم آن به تازگی در غرب پژوهش شده است. شگفتا! استقبال هولناک از الهیات سیاسی کارل اشمیت در ایران نشان میدهد آنچه تا کنون به آن نیاندیشیدیم، آلمانی قبلا به آن اندیشیده است و آنچه نیز قرار است (حداقل درباره حافظه جمعی) روزی به آن بیاندیشیم را هم آلمانی به آن میاندیشد.
استکهلم، دسامبر ۲۰۲۰