«آیندگان از خود خواهند پرسید: چه شد پس از آن که روشنایی صبح یک بار بردمیده بود ما دیگر بار مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟»
کتابی است که اشتفان تسوایگ آن را درباره سرگذشت یکی از بزرگ مردان تاریخ نوشته است؛ سباستین کاستلیو مردی که در عصر ظلمت با ایمان آهنین خود در برابر دنیاپرستی و بلاهت پاپها و سلطنت ظالمانهشان ایستاد. توماس مان بعد از خواندن شرح حال او به تسوایگ نوشت: «من درباره کاستلیو هیچ نمیدانستم و از شما به خاطر آشناکردنم با او سپاسگزارم. با او، من دوست تازهای در اعماق تاریخ برای خود یافتهام.»
کاستلیو در کتاب «هنر شک ورزیدن» مینویسد: «آیندگان از خود خواهند پرسید: چه شد پس از آن که روشنایی صبح یک بار بردمیده بود ما دیگر بار مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟»
رسالت کاستلیو پرده برداشتن از چهرههایی بود که با نقاب دین و انسانیت و رستگاری او انسانها را به بردگی کشیده بودند. از همان آغاز که با کالون در افتاد میدانست وارد چه معرکه هولناکی شده است. دراین معرکه خطرخیز بود که کلک خود را همچون نیزه نبرد به دست میگیرد. میدانست که مبارزه با چنان استبدادی سهمگین یک نبرد نابرابر است. اما او میخواست از بدفرجامی خویش نیز سرود ظفر بسازد.
هزاران تن هواخواه کالون بودند و افزون بر آن دستگاه تعرضجوی قدرت حکومت نیز در پشت سر او بود. کالون هرنوع استقلالی را از ریشه برانداخته بود و هرگونه آزاداندیشی را به سود مکتب انحصارگرای خود نابود کرده بود. زندان و تبعید و خرمن آتشسوزیای که وی راه انداخته بود خود برهانی بود بر این که در ژنو تنها یک حقیقت جاری است و کالون تنها پیامبر آن. و در این نبرد نابرابر سباستین کاستلیو است که تنها یک سلاح در دست دارد؛ قلم و تنها یک آرزو، پاسداشت اندیشه آزاد انسانی. نه نفوذی دارد و نه ثروتی. معلمی است فقیر و دست به دهان که هر چندگاه با ترجمهای یا چندساعتی تعلیم در خانهها شکم زن و فرزندان را سیر نگه میدارد. آوارهای خانه به دوش و محرئم ازحقوق شهروندی. مردی غربت مضاعف.
انسانی دستبسته و ناتوان در میان متعصبان پرخاشجوی آن هم در زمانهای که جهان در فتنه تعصبهای کور میسوزد. سباستین تنها و غریب و فقیر بیهیچ تعهدی به کسی یا جایی. وقتی میگل سروتوس به قتل میرسد وی با وجدانی که به درد آمده است به پا میخیزد تا کالون را به جرم لگدمال کردن حقوق انسانی بر سکوی اتهام بنشاند. هیچ دوستی ندارد حتی اندکشمار دوستانی که او را میستایند جز در نهان و زیر لب دل بخشیدن به او را پروا نمیآورند زیرا در عصری که در هر گوشه اهل رفض را چون چارپایان شکنجه میکنند و در آتش جنونی کور زنده زنده میسوزانند دفاع از چنان آزادهای کار سهلی نیست.
دلیرا مردا که در تاریکیهای هراسآور دورانهایی که تیرگی بر جان آدمیان چیرگی مییابد روشنگری انسانی خود را پاس میدارد و جمله کشتارها را که به نام خدا و دین او صورت میگیرد به نام حقیقیشان میخواند؛ جنایت، جنایت، بازهم جنایت. باید یک تنه دربرابراین همه نامردمی بایستد.
تسوایگ مینویسد: «خود بود و سایهاش، بیهیچ یار و یاوری. تنها. با گرانبهاترین داشته مرد هنری جنگاور. وجدانی پاک و استوار، در جهانی بیباک و هشیار». نبرد بین او و کالون نبود بلکه فراتر از آن نبردی بود میان مدارا در برابر بیمدارایی، آزادی در برابر بندگی، انساندوستی در برابر مکتب پرستی متعصبانه، فردیت در برابر همگانیت، وجدان در برابر قهر. گاه که پای انتخاب پیش میآید باید مصممانه انتخاب نمود بین آنچه انسانی است و آنچه ناانسانی است آنچه منطقی است و آنچه غیر منطقی. آنچه فردی است و آنچه جمعی است.»
تاریخ نشان داده است که خوشنیتترین انسانها در صورتی که به قدرت برسند ممکن است به بدترین خائنان به روح و روان آدمی تبدیل شوند. اما در تبدیل شدن این آرمانگرایان به بزرگترین جلادان و خائنان تاریخ، مردمان نیز سهم دارند. شک نیست که بخشی از قدرت مهارناشدنی مستبدان محصول شیفتگی مردمان است به گم کردن خویش در جمع. باور به این توهم که نظامی دینی یا ملی یا اجتماعی در نهایت دادگری به تمامیت بشر نظم و آزادی میبخشد باوری خطرناک در ذهن تودههاست.
داستایفسکی درسربازجو با منطق بیرحمانهای نشان میدهد که بیشتر آدمیان از آزادی خود درهراسند ودرعمل آن را به دیگری بزرگ واگذار میکنند تا ازدرد اندیشیدن رهیده باشند. این توهم تودههاست که مایهای میشود برای همه پیام آوران اجتماعی و دینی تا به القاگری برخیزند و قاطعانه ندا دردهند. هرکس که آدمیان را توهمی نو ازیگانگی و پاکی بخشد دردم مقدس ترین نیروهای نهفته درجان آنان را بیدار میکند. در سایه همین شیفتگی بیحد و حصر تودهها به آرمانگرایان متوهم است که آنها نیز وسوسه میشوند از اکثریت یک تمامیت بسازند و بیطرفان را نیز به پذیرش جزموارههای خویش وادار سازند. هر آزادهجانی هم خواست مقاومت کند باید وجین شود.
هر صاحب فکر و آرمانی هر چند مقدس اگر دست به قهر و خشونت بیالاید به آزادی انسانی اعلام جنگ میدهد. هر آرمانی گو باش. در آن دم که دست به وحشتآفرینی و ترور میبرد تا دیگر فکرها را به نظم و قالب دلخواه خود درآورد. جوهر آرمانی خود را گم میکند و به خشونت محض تنزل مییابد و دیگر یکپارچه خشونت است و نه آرمان. حتی حقیقت ناب که به زور بر دیگران تحمیل شود خیانت است به روح آدمی. اما تاریخ باز نشان داده است که سرانجام هر سرکوفتنی دیر یا زود جز برآشوبیدن نیست. زیرا استقلال اخلاقی انسانها نابودشدنی نیست و چه تسلایی ابدی است این. و چه پیش پاافتاده است و بیهوده کوششهای کسانی که تنوع و کثرت الهی را نادیده میگیرند و آن را یک گونه میخواهند و انسانیت را به ضرب منطقی که پشتوانه آن مشت آهنین است به سیاه و سفید، نیک و بد، باورداران و ناباوران، دشمنان حکومت و شهروندان سر به راه تقسیم میکند «تا دنیا دنیاست جانهای آزاده خواهند بود که در برابر تجاوز به آزادی انسانی گردن بکشند. وجدانهای شریف و جانهایی که به هر تجاوزی به وجدان انسانی با اراده استوار «نه» بگویند هیچ درندهخویی و هیچ خودکامگی هرگز نخواهد توانست به پایه و نظمی دست بیابد که فرد هوشمند نتواند از چنگ تجاوز فراگیر آن گریبان در ببرد و حق خویش را به داشتن باوری شخصی و استقلال اخلاقی پاس بدارد.»
قرن ۱۶ دوران جدالهای خشن عقیدتی بود. نامه اومانیستهای آن روزگار را که میخوانیم اندوه ژرف آنان را برای جهانی که در آتش میسوزد به خوبی حس میکنیم. دل به درد میآید از زجر روحی آنان در برابر عربده جوییهای ابلهانه مدعیان تعصب پیشه که اعلام میدارند «حقیقت همان است که ما میآموزانیم و هر آنچه ما تایید نکنیم خطاست و به دور از حقیقت». وه که بر این شهروندان فرزانه خاکی چهها از دست این نامردمان مصلحنما نرفته است. نامردمانی که به دنیای پر از زیبایی آنان یورش آوردهاند و کف بر دهانآوردگانی که جز جزم نمیشناسند. آنها که کوشش میکنند جهان را به یک مجلس بزرگ درس اخلاقی تبدیل کنند همانها هستند که به محو زیبایی از جهان کمر بستهاند. خشونت این خود برحقدانان همیشه مصیبتبار بوده است. و در پس سخنان تندشان بانگ چکاچاک جنگ افزارها و فرو رسیدن جنگ دهشتناکی را میشنوند که این کینتوزیها برپا خواهد کرد.
کاستلیو در میانه چنین بیعدالتی، بیدادگری و خشونت و تعصب و خشک اندیشی است که قهرمانانه و دلیرانه کلام خویش را دستمایه دفاع از همنوعان ستمدیدهاش میکند. درفش باورهای انسانیاش را برفراز آن زمانه بیداد برمیافرازد:
«هیچ کس را نمیباید به زور به پذیرفتن باوری واداشت و هیچ قدرت دنیوی مجاز به کاربست قهر بر وجدان آدمیان نیست.» و وقتی سروه را میسوزانند خطاب به کالون مینویسد: «زنده درآتش سوزاندن یک انسان پاسداری از مکتب نام ندارد، نام حقیقی آن قتل انسان است.»
کالون هرگز به کاستلیو پاسخ نداد و بهتر آن دانست که صدای او را خاموش کند. کتابهای او را ممنوع کردند. پاره کردند، سوزاندند، ضبط کردند و با فشار سیاسی در ایالتهای همسایه نیز قلم او را ممنوع کردند. اما این بس نبود آدمهای کالون به لجنپراکنی بدو و بدنام کردن او روی آوردند. این را دیگر مبارزه نمیتوان نامید. این تجاوزی است زشت و ننگین به دست و پابستهای بیپناه.»
کارزار انسانهای آزاده و جانهای دلیر کارزاری است برای دفاع از وجدان آزاد و فراز آوردن سلطنت انسانیت برزمین.