چهارم سپتامبر ۲۰۲۰
ظهور بحرانها در تعیین سرنوشت جوامع و یا دولتها به مراتب از استدلال و برنامهریزی مهمتر هستند. جنگ جهانی دوم که جان حدود ۵۰ میلیون نفر را گرفت برای آلمان و آلمانیها سرنوشتساز بود.
آلمانیها چهار درس کلیدی به واسطۀ فاجعۀ جنگ جهانی دوم آموختند:
۱) تسلطِ یک طرز تفکر در جامعه به بسیاری تصمیمهای اشتباه منجر میشود.
۲) وجود یک حزب فراگیر تنها به پوپولیسم منتهی میشود.
۳) بدون اجماعسازی میان دولت و ملت، جامعه روی رشد، پیشرفت و ثبات را نخواهد دید و
۴) بدون مناظره در سطح جامعه نمیتوان به توسعه دست یافت.
آلمان طی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم از دورۀ بیسمارک به بعد نهایت تلاش خود را کرد تا مانند بریتانیا، فرانسه و روسیه منزلتِ یک قدرتِ بزرگ و قابل اعتنا را پیدا کند. از اهتمام در گسترشِ نیروی دریایی، استعمار در آفریقا و سازماندهی مجدد اقتصادی بهره گرفت تا هم ردیفِ قدرتهای بزرگِ وقت شود. بیسمارک در سال ۱۸۹۰ استعفا داد و کایزِر در پی ایجادِ یک “امپراطوری جهانی” برآمد. حتی ناسیونالیسم و جریان روشنفکری آلمان نیز از چنین هدفی حمایت میکرد. ماکس وبر در سخنرانی معروف خود در فرایبورگ در سال ۱۸۹۵، وحدت آلمان بدون اینکه به یک قدرت جهانی (Weltmacht) تبدیل شود را غیرعملی خواند. سیاستمداران و روشنفکران آلمانی با قدرتمند شدن آلمان در سطح بینالمللی در پی محکم کردن جاپای این کشور در اروپا بودند. در عین حال استراتژی فرانسه و بریتانیا در محدود نگاه داشتن قدرتِ سیاسی و نظامی آلمان بود. ایزوله کردن آلمان کانون این استراتژی بود. ۴۳ سال پس از وحدت (۱۸۷۱)، آلمان در سال ۱۹۱۴ تلاش کرد بر اروپا مسلط شود ولی عقب رانده شد.
در پایان جنگ اول در سال ۱۹۱۸، آلمان کوچک و تحقیر شد ولی نابود نشد. در رویارویی با فرانسه و لهستان، آلمان بخشهایی از سرزمینِ خود را از دست داد و ارتش آن به صدهزار نفر محدود شد و اجازۀ داشتن زیردریایی و کشتیهای بزرگ از او گرفته شد. اما موضوعِ آلمان و قدرتِ آلمان و خواستههای آلمان حل نشد. جریانهای افراطی که در پی تسلط آلمان بر اروپا و جبران گذشته بودند بیست سال کار کردند تا مجدداً در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ از طریق جنگ جهانی دوم به هدف خود برسند. بالاخره در سال ۱۹۴۳، آلمان بر اروپا و بخشهایی از شوروی مسلط شد اما به چه قیمتی؟ نوعی نیاز روانی تاریخی و جریان روشنفکری ۱۹۰۰-۱۸۸۰ تأمین شد. بیسمارک در اواخر قرن نوزدهم گفته بود، “روسیه، آفریقای ما آلمانیهاست.” به عبارتی، اگر بریتانیا و فرانسه بر آفریقا مسلط شدند و ما نتوانستیم؛ پروژۀ ما تسلطِ بر اروپاست (Europaische Gemeinschaft) که شامل روسیه هم میشود. در سال ۱۹۴۵، مجدداً پروژۀ آلمانی برای تسلط بر اروپا کاملاً شکست خورد.
مهمترین نکتۀ تئوریک در فاصلۀ ۱۹۴۵-۱۸۷۱ که باعث شد شکستهای پی در پی آلمان رقم بخورد، تمرکزِ فکر و قدرت در نهاد حکومت (State) و دولت (Government) بود که روشنفکران نیز حامی آن تفکرات بودند و جامعه نقشی در تعدیل این افکار و تمایلات نداشت. برخلاف تحولات ۱۶۸۸ انگلستان و ۱۷۸۹ فرانسه که جامعه نقش پیدا کرد، در آلمان، سنتِ قدرتمندِ حکومت و دولت بر همۀ امور، اندیشهها را نیز در حصر خود نگاه داشت.
حکومتِ قدرتمند و متمرکز از یک طرف و مورد وثوق حکومت قرار گرفتن از طرف دیگر، مبانی فرهنگی و سیاسی جامعۀ آلمانی بود. حتی امروز نیز حالتِ هرمی تصمیم گیری در بنگاههای اقتصادی و همکاری میان بخش خصوصی و حکومت حاکی از این لایۀ خفتۀ تاریخی است. نهاد حکومت در آلمان همیشه نهادی نخبهگرا و برگرفته از بهترینها بوده است. گروهها و تشکلها باید آنقدر از خود توانایی نشان میدادند تا مورد توجه و تصدیق حکومت قرار گیرند. از اواخر قرن نوزده، انجمن مهندسان آلمان (Verein Deutscher Ingenieure) سالها زحمت کشید تا حکومت آن را تأیید کند. گفته میشود یک دلیل برجسته شدن صنعت و تکنولوژی در آلمان نسبت به فرانسه و انگلستان، تخصصی بودن تشکیلات و حمایت حکومت از این گروه مهندسی است. پرستیژ و مقبولیت افراد و سازمانها با تأیید حکومت آلمان بوجود میآمد.
قبل از جنگ جهانی دوم، روشنفکری آلمانی نیز در همین چارچوب عمل کرد به طوری که معنای دقیق روشنفکری که از ۱۸۹۸ در فرانسه به عنوان حرفِ منطقی و دقیق و حقیقی در مقابل صاحبان قدرت بود در آلمان عقیم ماند. روشنفکران در آلمان قبل از ۱۹۴۵ عمدتاً در مقام تأیید و تحکیم اندیشههای حاکمیت بودند. اقتدارِ حکومت آلمان در حدی فراگیر بود که مانع از ظهورِ استنباطهای گوناگون از منافع ملی میشد. آلمانیها به واسطۀ توانمندیهای سازمانی، بوروکراتیک و تولیدی، تمایل داشتند که فراتر از اتحادیهها و ائتلافهای اروپایی عمل کنند ولی همیشه منابع لازم را برای این ابراز وجود برای مدت طولانی با وجودِ رقبایی مانند انگلستان، فرانسه و روسیه/ شوروی نداشتند. جغرافیا آنها را در انتخابهای سیاسی محدود کرده بود. جالبِ توجه اینکه حتی پس از جنگِ جهانی دوم و در دورۀ صدراعظمی ویلی برانت، آلمان غربی، شرق اروپا را فراموش نکرد(Ostpolitik) و در نهایت حتی آمریکا قبول کرد که دولتِ آلمان غربی با کشورهای شرقِ اروپا، معاهداتی را امضا کند. بعد از ۱۹۵۰، تمام تلاش سیاستمداران آلمان برای چندین دهه بر این اصول تمرکز یافت: قدرت از طریق ثروت اقتصادی، وحدت دو آلمان و توازن میان شرق و غرب.
دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا اندیشۀ حکمرانی در آلمان از ایده آلیسم به رئالیسم تبدیل شود. دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا آلمانیها متوجه محدودیتهای خود شوند. در کنار اطمینانی که آلمانیها به اروپا و جهان میدادند که میخواهند یک قدرت اقتصادی باشند مستقیم و غیرمستقیم تلاش میکردند تا دو آلمان وحدت یابند تا جایی که هانس دیتریش گنشر وزیر خارجه پس از وحدت دو آلمان و در اوج قدرت فردی و حزبی استعفا کرد و گفت: من در سیاست دیگر کاری ندارم چون هدفِ سیاسی زندگی من، یعنی وحدت دو آلمان تحقق یافت. مارگارت تاچر نخست وزیر بریتانیا مخالفِ وحدت دو آلمان بود و تلاش میکرد تا فرآیند وحدت را کُند کند. فرانسوا میتران رییس جمهور فرانسه، جلوگیری از وحدت را عملی نمیدانست و معتقد بود هدف اصلی اتحادیه اروپا که از دهۀ ۱۹۵۰ شروع شد محدود کردن ساختاری قدرت آلمان بود. حتی ظهور یورو به عنوان شاخص ارزی عموم اعضای اتحادیه اروپا برای محدودسازی قدرت آلمان بود.
نهضتِ فاصله گرفتنِ حکومت و جامعه از ناسیونالیسمِ توسعهطلب پس از جنگ دوم به طور جدی فراگیر شد. قانون اساسی جدید، رابطۀ مردم و حکومت را غنیتر کرد، به بلوغ سیاسی مردم بیشتر اهمیت داد و از حاکم شدن یک نوع طرز تفکر به طور ساختاری جلوگیری کرد. اجماع حاصل شد که حکومت باید دائماً در جامعه و لایههای آن نقد گردد. بین نظم سیاسی حاکمیت و آزادی باید توازن ایجاد کرد. روشنفکران این بار به جای تأیید حکمرانان به نقادی پرداختند. روشنفکری از ارتباط خود با حاکمیت به ارتباط خود با جامعه نقل مکان کرد و شهر هایدلبرگ کانون بحثهای روشنفکری شد. جامعه به فکر، مطالعه، بحث و جدل تشویق شد. جامعۀ رأی دهندگان آلمانی در بارورکردن و قدرتمند کردن جامعه تشکیل شد (Deutsche Wahlergesellschaft). روشنفکران خود و جامعه را به سوی تشکل، مناظره و اجماعسازی (تما) هدایت نمود.
محور بحث این بود که اگر ما مناظره نکنیم، دیدگاههای مختلف مطرح نشود و در فضای باز و شفاف مدنی این مناظرهها شکل نگیرد، اتاقهای بسته دولتی بسیار اشتباه خواهند کرد. گفته شد اگر کشوری میخواهد به افق چشماندازهای کلان برسد باید از طریق خواستهها و مناظرههای مردم بدان دست یابد و نه آنکه در گروههای کوچک و بدون بحث و گفتوگو، آیندههای ایده آلی مانند آنچه طی سالهای ۱۹۴۵-۱۹۱۴ بر آلمان گذشت شکل گیرد. یورگن هابرماس تا آنجا پیش رفت که هویت ملی را فراتر از ناسیونالیسم مطرح کرد و ایدۀ وطندوستی را نه با رأی افراد و سیاستمداران بلکه بر پایۀ حقوقی و قانون اساسی پایه گذاری کرد (Verfassungspatriotimus).
علاوه بر این، طیفی از سیاستمداران مانند یوشکا فیشر و اندیشمندانی مانند هابرماس معتقد شدند که هر کاری آلمان خارج از مرزهای خود در عرصۀ سیاسی، امنیتی و نظامی انجام میدهد باید در یک چارچوب “چند جانبه گرایی” و با همکاری اروپا و خارج از اروپا باشد. در عین حال، این چند جانبهگرایی باید براساس خواستهها و اجماع ضد نظامی جامعه و افکار عمومی در آلمان باشد. گرهارد شرودر صدراعظم آلمان در رابطه با جنگ آمریکا با عراق در سال ۲۰۰۳ گفت: من آلمان را به سوی ماجراجویی سوق نمیدهم و صحبت از روش آلمانی در مقابله با نظامیگری کرد (Deutscher Weg).
با ظهور جهانی شدن و توانمندی خاص صنعتی و تولیدی آلمان، وابستگی متقابل آلمانیها به اقتصادهای فرااروپایی افزایش یافت و جایگاه رئالیسم سیاسی در داخل و سیاسی خارجی برلین نیز تقویت شد. آلمان به لحاظ اقتصادی به روسیه، چین، هند، کره جنوبی و آمریکای لاتین نزدیکتر شد و جایگاه خود را به عنوانِ اقتصاد سوم یا چهارم جهان حفظ کرد. مجموعۀ دستگاه سیاست خارجی و ۲۳۰ نمایندگی در جهان در اختیار صادرات و بخش خصوصی آلمان قرار گرفتند. اگر در دورۀ بیسمارک و کایزِر، اروپاییها نگران قدرت سازماندهی نظامی آلمان بودند هم اکنون نگرانِ جایگاه ممتاز سازماندهی اقتصادی آلمان هستند. آلمانیها در داخل و خارج نهایت تلاش خود را میکنند تا قدرت نرم آلمان به ترس اطرافیان تبدیل نشود.
آلمان با ۸۳ میلیون نفر جمعیت، ۳۵۷۰۲۱ کیلومترمربع مساحت، ۴ تریلیون دلار تولید ناخالص داخلی، ۲۸ درصد اقتصاد اروپا، پارلمانی با ۷۰۹ نفر عضو دارد که از ۳۱ درصد نمایندگان زن و ۸ درصد کسانی که ریشۀ آلمانی ندارند تشکیل شده است.
مشارکت مردم، جریانهای حرفهای و بخش خصوصی در فرایند تصمیمسازیهای ملی، آلمان را به کشوری منحصر به فرد در تنظیم قرارداد اجتماعی تبدیل کرده است. برخلاف کشورهای جهان سوم که تجمیعی از لایههای متناقض هستند و به سختی بتوان عملکرد افراد و دستگاهها را شناخت، آلمان شاید شفافترین کشور جهان از نظر اندیشه و تصمیمسازی تلقی شود. فجایع جنگهای جهانی باعث شد تا راهروها و ساختار قدرت، مردم را به همعزمی و اشتراک در تعیین سرنوشت دعوت کنند (Mitbestimmung). حاکمیت آلمان هر بنگاه اقتصادی را مقرر کرده که در هیأت مدیره خود نمایندهای منتخب از کارکنانِ آن بنگاه داشته باشند و در سطح اجتماعی، فقط به فکر بالا بردن سود و رضایت سهامداران نباشند بلکه با تعیین بودجه، نسبت به حقوق مردم و محیط زیست احساس مسئولیت کنند.
اوجِ عملی حکمرانی مطلوب در آلمان، ظهور آنگلا مرکل به عنوان صدراعظم است. او که در یک آپارتمان ۱۲۰ مترمربعی زندگی میکند و خریدِ آخر هفته را خودش انجام میدهد و چند دست لباس بیشتر ندارد، تشکیلات صدراعظمی آلمان را با ۳/۳ میلیارد یورو بودجه مدیریت مینماید. مرکل به عنوان مادر آلمانیها خطاب میشود (Mutti) و با حوصله، صبر، دقت، کار تخصصی و از همه مهمتر با توجه به افکار عمومی تصمیم میگیرد. معروف است که تصمیمگیریهای وی در ۵ سال اخیر براساس ۶۰۰ افکار سنجی حرفهای که از طرف دفتر صدراعظم انجام شده، صورت گرفته است. آرامش و اعتماد به نفس آنگلا مرکل او را به صدراعظمی ممتاز در تحقق منافع ملی آلمان تبدیل کرده، شخصی که در لحظات سخت، خوداتکایی و شخصیت خود را حفظ کرده است.
مرکل صدراعظمی است که با روحیات مردم آلمان که از سیاستمداران با کاریزما پرهیز میکنند سازگاری دارد. فردی که معتقد است کشورهایی که ادعای تمدنسازی دارند باید پل بسازند نه آنکه دیوار بکشند و این کار، قدم به قدم و با اقدامات آهسته قابل تحقق است، آنچه که در سیاست آلمانی به عنوان قدمهای کوچک نوزادی تلقی میشود(Die Politik der Klienen Schritte). مرکل معمار پذیرش ۴/ ۱ میلیون مهاجر عراقی، افغان و سوری به آلمان بود و به عنوان یک امر انسانی و مدنی از آن یاد کرد. مرکل علیرغم توجه خاصی که به وزیر دفاع خود (Karl-Theodor zu Guttenberg) داشت در سال ۲۰۱۱ او را کنار گذاشت. ۵۱۵۰۰ استادِ دانشگاه آلمانی به صدراعظم نامه دادند که وزیر دفاع، نصفِ رسالۀ دکتری ۴۷۵ صفحهای خود را دزدی علمی کرده و با پول دولت یعنی مردم، تعدادی خبرنگار و عکاس در سفر رسمی همراه خود به افغانستان برده است. وزیر دفاع بلافاصله استعفا کرد و لقب دکتری نیز از او گرفته شد. ۷۰ درصد مردم آلمان، آنگلا مرکل را تأیید میکنند. شخصیتی که به معنای دقیق کلمه خادم ملت (Civil Servant) است به طوری که چندین سال است که آلمان با نوع رفتار خود، کالا و خدماتی که عرضه کرده، محبوبترین کشور جهان شناخته میشود.
هر چند اروپاییها دیگر نسبت به توسعهطلبی سرزمینی آلمان نگران نیستند ولی اکنون در آگاه و ناآگاه خود، نسبت به انضباط، شفافیت، پرکاری، دقت، تعلق به خاک، دفاع از زمامداران و از همه مهمتر قرارداد اجتماعی همیشه در حال تکامل آلمانیها، غبطه میخورند. یکبار این نویسنده از یک رئیس جمهور آلمان سئوال کرد که چرا آلمان با این همه سرمایۀ اجتماعی بینالمللی، نقش پررنگ تری در سطح جهانی ایفا نمیکند: او در پاسخ گفت: مردم آلمان اجازه نمیدهند.
منبع: کانال تلگرام نویسنده