iran-emrooz.net | Wed, 24.05.2006, 7:03
شرمنده از قرمهسبزی ليبراليسم*
اكبر گنجی
چهارشنبه ٣ خرداد ١٣٨٥
جنبش دموكراسیخواهی ايرانزمين، يك قصهی شنيدنی دارد: قصهی ليبرالهای شرمنده از خورشت قرمهسبزی.
اول: اجزاء خورشت قرمهسبزی: خورشت قرمهسبزی، يكی از غذاهای سنتی و مطبوع ايرانيان است. اين خورشت تركيبی است از: لوبيا، گوشت، پياز، روغن، آب، نمك، تره، جعفری و شنبليله. قرمهسبزی برساختهای انسانی است. میتوان نام ديگری برآن نهاد، اما محتوای آن تغيير نخواهد كرد، به شرطی كه از مواد اصلی هميشگیاش تهيه شود.
اينك افرادی را در نظر بگيريد كه با لذت تمام قرمهسبزی میخورند اما از نام آن شرمندهاند. گروهی از مردم، به طور علنی در رستورانها، قرمهسبزی میخورند، اما وقتی ناظران به آنها میگويند آنچه میخوريد خورشت قرمهسبزی است، شرمگينانه اظهار میدارند آنچه میخورند قرمهسبزی نيست، بلكه بستنی است. غذايی كه فرد ميل میكند، ممكن است برای او مفيد يا مضر باشد، در هر حال فرد با انگيزههای مختلف میتواند با تغيير نام، منكر آنچه خورده، شود. سه بيمار زير را در نظر بگيريد.
ـ متخصص تغذيه به فردی ديابتی گوشزد كرده كه به طور مطلق از خوردن كله پاچه و بستنی و نان خامهای پرهيز كند. فرد ديابتی كلهپاچه و بستنی و نانخامهای میخورد، اما در عين حال مدعی است فقط كدو، گوجهفرنگی و لوبيای آب پز خورده است كه برای سلامتیاش بسيار مفيدند.
ـ متخصص تغذيه به فرد لاغر ضعيف دستور داده است كه بايد به حد كافی از مواد پروتئيندار، چربیها و مواد قندی استفاده كند، وگرنه از پای در خواهد آمد. بيمار با مطالعه آثار پزشكی و مشاهدهی ديگر بيماران در میيابد كه راهی جز عمل به نسخه پزشك در پيش ندارد. لذا برای نجات جان خود، به حد كافی از پروتئينها، چربیها و مواد قندی استفاده میكند، ولی در عين حال مدعی است آنچه میخورد، آب و چای است كه فاقد كالریاند، نه مواد پركالری.
ـ پزشك متخصص برای درمان يك بيمار، سرم آلبومين تجويز كرده است. به بيمار سرم تزريق میشود، اما بيمار كه بيسواد است، به دليل بیسوادی و جهل، مدعی است كه آنچه به او تزريق كردهاند شربت آبليمو است، نه سرم آلبومين.
با ذكر اين مقدمه، میتوان نگاهی گذرا به دموكراسیخواهی امروزيان انداخت. داستان دموكراسیخواهی روشنفكران، چپها و احزاب دوم خردادی، كاملاً مشابه سه بيمار ياد شده است. نظريهپردازان سياسی، در مقام نظر میگويند: «دموكراسی يعنی ليبرال دموكراسی»، «ليبراليسم تقدم تاريخی ـ وجودی بر دموكراسی دارد»، «بدون ليبراليسم نمیتوان دموكرات بود» و از جهت عملی میگويند: ليبراليسم شرط لازم برای ايجاد دموكراسی است. اول جامعهتان را ليبرال كنيد تا بعد جامعهتان دموكرات شود.
اما روشنفكران، چپها و احزاب و فعالين سياسی، دقيقاً مشابه سه بيمار ياد شده اتخاذ موضع میكنند.
يك گروه به شدت از آموزههای ليبرالی دفاع و در راه تحقق عملی آنها گام بر میدارند. اما به دليل جهل و عدم آشنايی با مكاتب سياسی، مدعیاند كه آرمانشان ليبراليسم نيست، بلكه تمامی آموزههايی كه باور دارند و آنها را تبلغ و ترويج میكنند، آموزههای دموكراتيك است. نه ليبرالی.
گروه دوم میداند كه ليبراليسم مسائل و مشكلات او را حل و رفع خواهد كرد، لذا آگاهانه از آموزههای ليبرالی دفاع میكند، اما آگاهانه و از سر شرمندگی مدعی میشود كه اصول مقبولش، اصول دموكراتيك است.
گروه سوم افرادی هستند كه میدانند ليبراليسم با فرهنگ و دينشان تعارض بنيادين دارد و ليبراليسم باورهای ريشهایشان را متزلزل و نابود میكند. اينان هم از آموزههای ليبرالی دفاع میكنند، اما آن آموزهها را آموزههای دموكراتيك میخوانند.
دوم: اجزای ليبراليسم: ليبراليسم، مثل خورشت قرمهسبزی، مؤلف از اجزايی است كه از تركيب آنها، اين نظام فكری ساخته میشود، اين اجزاء به قرار زيرند:
١- بدبينی به قدرت: (خصوصاً قدرت مطلقه) و كوشش جهت مهار قدرت دولت از طريق:
١-١- دموكراتيك كردن دولت: دولت دموكراتيك بيشترين بخت و امكان را برای تأمين آزادی و برابری دارد. دولت دموكراتيك از نظر ليبرالها «دولت حداقلی» است. دولتی است كه مدام كوچك میشود. حوزهی فعاليت آن محدود و از نظر قانونی به شدت تعيين شده و تحت نظارت است.
١-٢- رواداری، تساهل و تسامح: تعقيب سياستهايی كه تساهل، و تسامح و آزاد بودن وجدان را محقق نمايد. جان لاك معتقد بود كه اصل نخست ليبراليسم (نخستين اصل زندگی اجتماعیِ انسانی و بخردانه) رواداری است. قبول ديگری، قبول تفاوت و تمايز، قبول اين كه حقيقت نهايی پيش من يا در انحصار من نيست. من بايد با ديگری ارتباط يابم، مكالمه كنم، به تفاهم برسم، تفاوتهایمان مشخص و برجسته شوند. دموكراسی معنايی جز اين ندارد. با كسی كه مثل من نيست چنان زندگی مشترك را طرح میريزم كه آزادی هر دوی مان تامين شود. میكوشم و میخواهم كه با ديگری به فهم مشترك از جهان دست يابم.
١-٣- نفی پدرسالاری: زندگی خوب و خير به افراد بستگی دارد. دولت نمیتواند و نبايد نظر خودش را در زمينه سعادت و زندگی خوب را به شهروندان تحميل كند. افراد بايد از قدرت اجباركننده دولت در امان باشند.
٢- جدايی نهادی قوای حكومتی (تفكيك قوای مجريه، مقننه و قضاييه): ما اصل تقسيم قوا را مديون ليبرالها هستيم. دونت مونتسكيو آن را پيش كشيد. اصلی كه در قانون اساسی بيشتر كشورها آمده است و در بسياری موارد زير پا گذاشته میشود. اصل بايد، به حداكثرِ ممكن رساندنِ اين جدايی باشد. در عين حال ليبرالها به نكتهی مهمی تاكيد دارند: قوهی قضاييه بايد به طور كامل مستقل از ساير قوا باشد. تجربهی ما در دههی اخير و به قدرت رسيدن اصلاحطلبان به اهميت بنيادين و كليدی اين نكته گواهی میدهد. بدون قضاتِ مستقلِ قدرتمند، كه از حقوق شهروندان در مقابل دولت دفاع میكنند، دموكراسی معنايی نخواهد داشت.
٣- حاكميت قانون: عبارت مشهور ليبرالی كه «در حكومت مشروطه قانون شاه است و در حكومت، استبدادی، شاه قانون است» تكيه بر اهميت اصلی دارد كه امروز همه از آن ياد میكنند: حاكميت كامل قانون، برابری شهروندان در برابر قانون و...
نبايد ما ايرانيان با پذيرش اين كه «قانون بد بهتر از بیقانونی است»، مبارزه برای قانون خوب را از ياد ببريم. مبارزهای كه ليبرالها آن را مهمترين نكتهها میدانند. هر مصوبهای، قانون نام میگيرد. قانون بايد عادلانه باشد و هر قانونی بايد برابری و آزادی كليه شهروندان را به رسميت بشناسد.
٤- فردگرايی: حفاظت از استقلال و شأن شخصی افراد در برابر اجبار دولت، كليسا و جامعه. فردگرايی از يك سو به معنای حفاظت از استقلال افراد است و از سوی ديگر معنايی ژرفتر هم دارد: گسترش خلاقيتها وتوانهای آفرينندهی افراد. قبول فرد به عنوان كسی كه حق دارد و بايد بتواند كه زندگی خود را چنان كه میخواهد سامان دهد. اين به معنای قبول شان و مقام انسانی او است.
٥- آزادی: صيانت از آزادیهای اساسی عقيده، بيان، اجتماعات، دين. آزادی در ليبراليسم آنقدر مهم است كه بسياری گوهر ليبراليسم را آزاديخواهی دانستهاند و گفتهاند ليبرالها افرادی هستند كه در صورت تعارض هر امری با آزادی، آزادی را انتخاب میكنند. (رجوع شود به بحث آيزيا برلين در خصوص تعارض آزادی و برابری).
٦- برابری: تساوی و برابری در مقابل قانون، دادگاهها و محاكم، برابری امكانات و فرصتها. آنچه در ليبراليسم كلاسيك به عبارتهای بالا تعريف برابری بود، در ليبراليسم امروزی پيشرفتهتر و كاملتر شده است. متفكران ليبرالی چون راولز، رورتی، پاتنام و دوركين با طرح عدالت هم چون انصاف به شكل تازهای از برابری (خاصه برابری در حوزهی اقتصاد) دفاع میكنند و آن را هم ارز با آزادی پيش میكشند. ليبراليسم امروزی مفهوم برابری را به معنايی جديد پيش میكشد.
٧- جدايی كليسا از دولت: تفكيك نهادهای دينبنياد از نهادهای عقل بنياد، نفی دينِ دولتی و دولت دينی. كسانی كه دولت دينی و دين دولتی را رد میكنند، در واقع يك آموزهی ليبرالی را پيش میكشند. آنان در گام بعد بايد بپذيرند كه قانونهايی كه زندگی انسانها را نظم میدهند بايد از متن همين زندگی واقعی نتيجه شوند و نه از متون كهن يا بهتر بگويم تاويل و تفسيرهای خاص از متون كهن. اين هم يكی از مهمترين آموزههای ليبرالی است كه قانونها بايد مستقل از هر سنت و هرگونه تفسير متون به زندگی واقعی وابسته باشند.
ليبرالها همواره دين را در حوزهی خصوصی میپذيرند. آنها به يكی بودن نهاد دين و نهاد دولت اعتراض داشتند و دارند. ليبرالها ضددين نيستند. آزادی دين يكی از اصول بنيادين ليبراليسم است. برخلاف ماركسيستهای ارتدكس كه در صدد نفی كامل دين، حتی از قلمرو زندگی خصوصی و اخلاق شخصی بودند (چون دين را افيون تودهها میپنداشتند) ليبرالها بر اين اعتقادند كه هركس حق داشته باشد بنا به اعتقادات دينی خود، زندگی شخصیاش را نظم دهد. اما قانون مدنی استوار به آموزههای هيچ دين خاصی نبايد نباشد. قانونی باشد كه تضمين آزادی دين در قلمرو زندگی و اخلاق شخصی باشد. از قضا قانونی كه استوار به آموزههای دينی خاص باشد نخواهد توانست آزادی تمام اديان را تضمين كند.
٨- سرمايهداری: مطابق تعريف دايرهالمعارف آكسفورد (١٩٨٨)، سرمايهداری: «يك نظام سازماندهی اقتصادی، مبتنی بر رقابت بازار، كه در آن ابزار توليد، توزيع و مبادله تحت مالكيت خصوصی است و افراد يا شركتها آن را مديريت میكنند». از نظر ليبرالها، پايبندی به آزادی مستلزم تأييد نهادهای مالكيت خصوصی و بازار آزاد است.
اقتصاد بازار طی دو دوره رياست جمهوری هاشمی ـ خاتمی (٨٤-٦٨) مبنای برنامهريزی قرار گرفت و تقريباً از سوی همه فعالين سياسی، احزاب دوم خرداد، روشنفكران و نيروهای چپ پذيرفته شد. رشد سريع و بالای چين از سال ١٩٧٩ تاكنون، ناشی از رد اقتصاد سوسياليستی و پذيرش و اجرای اقتصاد بازار و خصوصیسازی است. اگر از منظر دموكراسی به اين رويكرد نگريسته شود، حق با برينگتون مور است كه گفت: «بورژوازی نباشد، دموكراسی نيست».
ماركس بهتر از هر كس ديگری در مانيفست كمونيسم، نقش انقلابی بورژوازی در تحول مغرب زمين را عيان كرد:
«بورژوازی در طول فرمانروايیاش كه هنوز به صد سال نمیرسد نيروی توليدی بس متنوعتر و عظيمتری از جميع نسلهای قبلی خلق كرده است. تسليم نيروهای طبيعت به دست بشر و خلق ماشينآلات و استفاده از شيمی در كشاورزی و صنعت دريانوردی با كشتيهای بخاری و اختراع تلگراف و آمايش كل تازهها برای كشاورزی و ايجاد نهرهای منشعب از رودخانهها و احضار انبوه مردمان همچون لشكر جنها؛ آدميانِ كداميك از قرون ماضی گمان میكردند كه چنين قدرت خلاقی در بطن نيروی كار اجتماعی نهفته است... ايجاد انقلاب مستمر در توليد و در انداختن آشوب بلاوقفه در تمامی رابطههای اجتماعی و عدم يقين و تلاطم پايانناپذير، عصر بورژوايی را از تمامی اعصار قبلی متمايز میسازد. تمام روابط ثابت و منجمد و آراء و عقايد محترمِ وابسته به آنها به حاشيه رانده میشود و روابط تازه شكل يافته قبل از آنكه استوار شوند، منسوخ میگردند. هر آنچه چنين سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه چنين مقدس است دنياوی میشود و دست آخر آدميان مجبورند با صبر و عقل با وضعيت واقعی زندگی و روابطشان با ديگر همنوعان روبهرو شوند... بورژوازی بسياری از پيوندهای فئودالی را از هم گسست، پيوندهايی كه انسانها را به «مخدومان طبيعيشان» میپيوست و هيچ قيدی ميان آدمی با آدمی باقی نگذاشت مگر سود عريان و دادوستد پولیِ خشك و بیروح. جذبههای ملكوتی خشكانديشی زاهدانه و جوش و خروش پهلوانانه و شيوههای احساساتی عوامانه را در آبهای يخزدهی حسابگريهای خودپرستانه غرقه ساخت... بورژوازی هالهی مقدس تمامی مشغلههايی را كه سابقاً محترم بودند و با خشيت نگريسته میشدند زدود ... بورژوازی پرده احساسات را از روی خانواده كشيد و رابطهی خانوادگی را به رابطهی پولی صرف بدل ساخت... و به جای استثماری كه حجاب توهّمات گوناگون سياسی و مذهبی آن را پوشانده بود، استثماری آشكار و بیشرمانه و مستقيم و عريان را باب كرد».
جان گری در ابتدا فردی ليبرال بود. اما از اواخر دهه ٩٠ ميلادی از ليبراليسم به پست ليبراليسم عبور كرد. گری در سهگانه خود (آيزايا برلين، جان استوارت ميل، فون هايك) و كتاب ليبراليسم، از ليبراليسم فاصله میگيرد. اما همو به تأكيد میگويد: «سوسياليسم نيز تنها تا حدی به موفقيت دست يافته كه در عناصر اساسی مدنيت ليبراليسم جذب شده است.»[١]
بازار، قدرت را پراكنده و تجزيه میكند و تصميمگيری را آسان میسازد. بازار برای تحقق آزادی سياسی نيز لازم است. وقتی كه دولت تنها منبع درآمد و اشتغال باشد، جايی برای آزادی يا مخالف واقعی وجود ندارد (مقايسه شود با ايران كه در آن ٨٠ درصد اقتصاد دولتی است و نفت به عنوان بزرگترين مانع دموكراتيزه شدن نظام سياسی عمل میكند. دولتی كه به جامعه مدنی متكی و وابسته نيست و تمام اقشار جامعه مواجب بگير آنند، دولت دموكراتيك نيست).
فون هايك سوسياليسم را به لحاظ معرفتشناختی محال میدانست، بدين معنا كه هر نظام سياسی كه در آن بازار سركوب يا قلب يا تحريف شده باشد، در استفادهی مؤثر از شناخت عملی شهروندان ناتوان خواهد بود. مطابق نظم خودانگيخته هايك، نهادهای اجتماعی در نتيجه عمل انسانی پديد میآيند اما نه از طرح و طراحی انسانی. شناخت ما از جهان، خصوصاً جهان اجتماعی، نخست در اعمال و مهارتهای ما تجسم میيابد، و صرفاً در مرحلهی دوم است كه در نظريهها جلوهگر میشود، لذا دستكم بخشی از دانش عملی همواره غيرقابل بيان است. عقل معمارانه و ساختمانگر كه چون يك مهندس ساختمان میخواهد كل جامعه را بسازد، از سوی هايك ناممكن و نامطلوب ارزيابی میشود.
اگر دقت كنيم متوجه میشويم كه سوسيال دموكراسی اروپايی (به ويژه در شكلی كه پس از جنگ دوم جهانی و توسعهی روزافزون دولت دموكراتيك «بورژوايی» و رشد نيروهای توليد در پيكر اقتصاد استوار به بازار آزاد، رقابت و... يافت) در اساس تعارضی با زندگی و شيوهی توليد سرمايهداری ندارد. اين نكتهای است كه ناقدان لنينيست و استالينيستِ سوسيال دموكراسی از يادآوری آن خسته نمیشوند و به راستی هم در عرصهی نظر و هم در زندگی واقعی و عملی شاهد اين نكته هستيم كه سوسيال دموكراسی «زيربنای اقتصادی بازار آزاد و رقابت آزاد» را پذيرفته و تنها پيشنهادهايی برای توزيع عادلانهتر ثروت، رفاه بيشتر شهروندان (خاصه در سطوحی چون زندگی مصرفی، و امكانات ضروری فرهنگی، پزشكی و...) میدهد. پيشنهاديی كه نه تناقضی با مبنای زندگی اقتصادی سرمايهداری دارند و نه لزوماً از جانب متفكران و سياستمداران ليبرال رد میشوند.
سوسيال دمكراتهای اروپايی اين نكته را به خوبی دريافتهاند كه عدالت اجتماعی بدون تحقق دولت دموكرات و بدون پذيرش بیقيد و شرط آزادی شهروندی ممكن نخواهد بود. تجربهی تلخ ماركسيسم شورويايی (و اقمار آن در چين، آلبانی و...) به بهترين شكلی نشان میدهد كه شعارهای عدالتطلبی در عمل منجر به چه نظام سركوبگر، چه استبداد رعبانگيز و تحديد مطلق و كامل حقوق دمكراتيك شهروندان و آزادیهای مدنی میشوند. تنها كسانی كه به راستی معتقد به اين نكته باشند كه در پرتو حفظ و گسترش آزادیهای مدنی (با تمامی بايستهها و نيازهای آن از جمله آزادی اقتصادی) قادر به گسترش نظامی عادلانهتر و توزيع ثروت و امكانات به معنايی واقعی خواهند بود، جان كلام را دريافتهاند.
در مقابل كسانی كه بدون اعتقاد و عمل به ضرورتهای آزادی شهروندی، حقوق دمكراتيك و حقوق بشر، دم از عدالت اجتماعی و اقتصادی میزنند، يعنی آن كسانی كه به عنوان سد و مانع در راه تحقق حقوق ابتدايی بشر (بديهیترين حقوق و آزادیها) میايستند و آنها را سركوب میكنند (يا به صورت نظری آن سركوبها را توجيه میكنند) در واقع چيزی بيش از «عدالت فاشيستی» را پيش نمیكشند، و راه آنان در بهترين شكل منجر به سهيم شدن و برابری در فقر و تنگدستی خواهد بود. فقری اجتماعی كه البته نخبگان حاكم در آن سهمی ندارند، برعكس زندگی مرفه مالی و امنيت و سلامت خواهند داشت.
٩- تفكيك جامعه مدنی از دولت: جامعه مدنی شبكهای از انجمنها و جمعيتهای خودمختار و مستقل از دولت است كه شهروندان را در ارتباط با مسائل مورد علاقه عموم به هم پيوند میدهد، و با صِرفِ موجوديت يا عملشان میتوانند بر سياست عمومی تأثير بنهند. جامعه میتواند از طريق اين گونه انجمنها و جمعيتهای آزاد خود را سامان دهد و اعمال خود را هماهنگ كند و به نحو قابلتوجهی جهت سياست دولتی را تعيين كنند يا تغيير دهند. اين انجمنها تمرين خود حكمرانیاند. برای خودْ حكمرانی بايد تعداد بيشماری از اين نوع انجمنها در جامعه وجود داشته باشد.
ديويد هلد يكی از مدافعان كنونی سوسيال دموكراسی و دموكراسی جهانی است. به گمان وی «دموكراسی تنها و تنها از فدراسيونی از دولتها و جوامع دموكراتيك میتواند پديد آيد». وی كه يكی از ناقدان جدی ليبرال دموكراسی است مینويسد: «از ضرورت پذيرفتن چند اصل بنيادين ليبرالی گريزی نيست، اصولی در ارتباط با محوری بودنِ علیالاصولِ ساختار «غيرشخصیِ» قدرتِ عمومی، قانون اساسیِ تضمينكننده و حافظ حقوق، گوناگونی مراكز قدرت در درون و بيرون دولت، و سازوكارهای تأمينكنندهی رقابت و بحث در ميان برنامههای سياسی گوناگون. اين نكته از جمله مؤيد اين انديشه بنيادين ليبرالی است كه «جدايی» دولت از جامعهی مدنی بايد از عناصر نظام سياسی دموكراتيك باشد».[٢]
هم اكنون متفكران و فعالان اصلاح طلب ايرانی ، هم چون بسياری از روشنفكران و حتی شماری از چپ گرايان (خاصه معتقدان به ضرورت طرح تفسيری جديد از انديشه های ماركس) اين نكتهها را پيش میكشند كه خواهان تفكيك جامعهی مدنی از دولت هستند (با پيشنهاد نهادها و انجمنهای صنفی و .... در حد جامعه مدنی) و نيز تفكيك عرصه عمومی از عرصهی خصوصی هستند. آنان به يك معنا كل پروژه و برنامهريزی سياسی خود را متكی به اين نكتهها كردهاند. در اين حالت بايد از ايشان پرسيد كه اين پيشنهادها (كه به صورت استراتژی مطرح میشوند) چه چيزی غير از پيش كشيدن اصولی ليبرالی است؟ چرا حاضر نمیشوند به صراحت بگويند كه اين مهمترين پيشنهادهايشان ريشه در انديشه و عمل ليبرالی دارد؟
١٠- تفكيك عرصه خصوصی از عرصه عمومی: كاركرد حوزه عمومی، عقلانی كردن اقتدار دولتی از طريق آثار نهادينه شدهی گفتوگوی آگاهانه و اجماع عاقلانه است. دفاع از آموزهی ليبرالی عرصه عمومی و كوشش جهت ايجاد عرصه عمومی، راهبردی است كه بدرستی از سدی سو آزاديخواه دنبال میشود. يورگن هابرماس حدود ٤٤ سال پيش (١٩٦٢) رساله استادیاش در دانشگاه ماربورگ را زير عنوان دگرگونیِ ساختاریِ حوزهعمومی منتشر كرد.[٣] هابرماس نشان میدهد كه حوزه عمومی «فرزند قرن هجدهم» است. میدانيم كه دموكراسيها از اوائل قرن بيستم رفتهرفته شكل گرفتند. در قرن هجدهم دموكراسی وجود نداشت. اما ليبرالها عرصه عمومی را ايجاد كردند. تامس مككارتی در اين باره در مقدمه كتاب هابرماس مینويسد: «حوزهی عمومی ليبرال كه بين جامعه مدنی و دولت قرار میگرفت و در آن بحث عمومی ـ انتقادی در باب مسائل همگانی نهادينه میشد در شرايط خاص تاريخی ويژهای از توسعهی اقتصاد بازار شكل گرفت. بورژوازی نوظهور در فرايند مبارزه با عملكردهايی پنهان و بوروكراتيكِ حكومت مطلقه به تدريج موفق شد شكل پيشين حوزهی عمومی را كه در آن قدرتِ حاكم صرفاً «در برابر» بازنمايی میشد از بين ببرد و شكل جديد حوزهی عمومی را جايگزين آن كند. در اين شكل جديد، اقتدار حكومت به واسطهی گفتمان انتقادی و آگاهانه او «توسط» مردم تحت نظارت قرار میگيرد».[٤]
اساس بحث هابرماس كه در «عرصهی عمومی» منطق مكالمه حاكم است و حتی شكل خردورزی (از سادهترين تا پيچيدهترين شكل نظری آن) متكی به «خرد مكالمه» يعنی خرد ارتباطی است و شكل كهن خردابزاری را پشت سر میگذارد (همان عرصهای كه به قول پوپر در آن گفت و گوی بخردانه ميسر میشود. به يك معنا جهان سوم پوپری) تكيه بر ليبراليسم دارد. خود هابرماس تاكيد دارد كه اين عرصهی عمومی را از كانت آموخته است. از سوی ديگر او به تاكيد مینويسد كه «پروژهی ناتمام روشنگری» همان «پروژهی ناتمام مدرنيته» است. آن چه زمانی (در دوران روشنگری و در دورهی شكلگيری عملی ليبراليسم) چون مبنا و اساس پيشرفت توانهای آفرينندهی انسانی بود، در روزگار ما از ميان رفته است. طرح ناتمام روشنگری به ياری منطق مكالمه و خرد مكالمه پيش خواهد رفت. آيا صدای روشنگران چند سدهی پيش را نمیشنويم؟ آيا اعتقاد آنان به ليبراليسم (به دقيقترين معنای فلسفی و سياسی آن) خاموش شده است؟
١١ـ پلوراليسم: پذيرش تنوع و تكثر معرفتی و اجتماعی و تصويب سبكهای مختلف زندگی.
با اطمينان میتوان گفت كه تجربهی قرن بيستم نمايانگر اين نكته است: تنها براساس اعتقادات ليبرالی است كه تنوع و تكثر در همهی جنبهها (زندگی همه روزه، انديشهها، هنرها پذيرفته میشود). دقت كنيد كه تمامی نظامهای اجتماعی و فكریای كه بر اساس انتقاد به ليبراليسم ساخته شدند، با تمام نيرو مانع چندگانگی و تكثر زندگی و انديشه شدند. از كمونيسم استالينی و مائويی تا فاشيسم و نازيسم، خواهان «يونيفورم» بودن، خواهان يك شكل شدن و يك شكل به نظر آمدن. خواهان وحدت كامل همهی افراد (افرادی مختلف با نظرگاههای مختلف و تجربههای انسانی متفاوت). چنان كه پل ريكور يادآور شده مبنای اصيل «انديشهی قبول تنوع انديشهها» ليبرالی است. در نظامی فكری كه تنوع انسانها ستايش میشود (نظامی كه به صراحت خود را فردگرا يا انديويدواليست میخواند) میتوان: ١) به شكوفايی توانهای آفرينندهی هر فرد، ٢) به امكان مكالمه و رسيدن به تفاهم و هم نظری و همدلی مطمئن بود.
١٢ـ خردباوری (عقلانيت انتقادی كانتی ـ پوپری ـ هابرماسی): عقل ميان همه انسانها مشترك است، ما میتوانيم از طريق تعقل جامعهمان را بهبود ببخشيم، اعتقاد به مجاب كردن طرف مقابل از طريق استدلال عقلانی. از سه متفكری كه در بالا نام بردم كانت و پوپر به صراحت و روشنی از جمله متفكران ليبرال هستند. اما هابرماس با ريشهای كه در مكتب فرانكفورت و (از اين طريق در گونهای برداشت انتقادی و به اصطلاح معروف «اروپايی» از ماركسيسم) دارد، خود را به صراحت ليبرال اعلام نمیكند. اما میپرسم كه اين انديشه كه در برابر خرد ابزاری (كه يگانه نكتهی آن قانع كردن ديگری به حقيقت يقينی «من» است) خرد ارتباطی را قرار دهيم، خود ليبرالی نيست؟ خاصه وقتی به تعريف هابرماس از خرد ارتباطی دقت كنيم كه اساس آن منطق مكالمه و امكان دسترسی به تفاهم انسانی است. اين بحث هابرماس كه من از راه خرد ارتباطی با ديگری به فهم مشترك دست میيابم (فهم به معنای تفاهم با ديگری)، قبولِ ديگری است چنان كه موجودی است غير از من، متفاوت با من. اساس اين برداشت در آثار نويسندگان ليبرال يافتنی است. آنجا است كه میتوان گفت آزادی من به معنای شناخت آزادی ديگران است.
١٣ـ حقوق بشر: به گفته مارك هوگارد: «كاربرد واژههايی چون حقوق بشر به وضوح ليبراليستی است». حقوق بشر مجموعه مطالباتی است كه همه انسانها صرفاً به موجب انسان بودن خود به گونهای منصفانه استحقاق دارند كه آنها را بخواهند. در قرن هفدهم، اين مطالبات را حقوق طبيعی میناميدند و مدعی بودند كه از طبيعت ذاتی فرد فرد انسانها ناشی میشوند. در سدههای بعدی ابتدا مفهوم حقوق انسان و سپس حقوق انسانی جايگزين آن شد.
از نظر كانت حقوق افراد را بايد رعايت كرد، چون آنها موجودات عقلانی قادر به اطاعت از قانون اخلاقيند. از نظر او با انسانها همواره همچون هدف، و نه هرگز چون وسيله، بايد رفتار شود. مطابق اين معيار، تجاوز به حقوق ديگران همان رفتار كردن با آنان به صورت وسيله صرف و لذا غيرمجاز است.
روشنفكران، چپها و اصلاحطلبان امروزه به درستی از حقوق بشر دفاع میكنند. حتی گروهی از اصلاحطلبان با تشكيل جبهه دموكراسیخواهی و حقوق بشر نشان دادهاند كه مسئله و مشكل اصلی از كجا ناشی میشود؟ اما فراموش كردن نَسَبِ حقوق بشر و غفلت از اينكه حقوق بشر فرزند ليبراليسم است، چگونه قابل توجيه است؟
١٤ـ اصلاحگری در برابر انقلابيگری: انقلابيگری از آموزههای چپ و اصلاحگری از آموزههای ليبرالهاست. در اواخر دهه ٦٠ ميلادی گفتوگويی با ماركوزه و پوپر صورت گرفت كه تحت عنوان انقلاب يا اصلاح منتشر شد. آن گفتوگو دو رويكرد مختلف برای حل مسائل اجتماعی را نشان میدهد. چپهای ايرانی هم انقلابی بودند. اما سالهاست كه در اثر مطالعه آثار هانا آرنت، كارل پوپر، ديگر ليبرالها و مشاهده پيامدهای عملی انقلاب ٥٧، به صراحت تمام انقلابيگری را نفی و طرد میكنند و از اصلاحگری دفاع میكنند. چپ اگر میخواهد چپ باشد، بايد همچنان انقلابی باقی بماند. اما اگر «ضدانقلاب» است، بايد بداند كه ليبرال است، نه چپ. ليبرالها، انقلاب به معنای تغييرات دفعی بنيادين ساختارهای سياسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ اقتصادی و ... را ناممكن و نامطلوب میداند. اما چپها و روشنفكران شرمنده در اين زمينه هم تصور روشنی ندارند. اولاً هانا آرنت فقط انقلابهای كلگرايانه، كه درصدد تغيير همه چيزند، را نفی میكرد. او از انقلاب معطوف به تاسيس آزادی دفاع میكرد. ثانياً پوپر هم به طور مطلق انقلاب را نفی نمیكند. پوپر پس از ذكر دلائل مخالفتش با انقلاب مینويسد:
«چنين نيست كه من در همه احوال و در كليه شرايط، مخالف انقلاب خشونتبار باشم. من هم مانند برخی از متفكران مسيحی قرون وسطی و دوران رنسانس كه كشتن حاكمان جبار را جايز میدانستند، بر اين باورم كه واقعاً ممكن است در يك حكومت جابر و زورگو چارهای جز اين نباشد و در چنين احوال، انقلاب خشونتبار را بايد موجه شمرد. ولی همچنين معتقدم كه يگانه هدف هر انقلابی از اين قسم بايد تاسيس دموكراسی باشد؛ و غرضم از دموكراسی چيزی مبهم و دوپهلو مانند «حكومت مردم» يا «حكومت اكثريت» نيست؛ منظورم مجموعهای از نهادهاست (به خصوص انتخابات عمومی، يعنی حق مردم برای بركنار كردن حكومتشان) كه نظارت عامه بر حكمرانان و بركنار ساختن ايشان را امكانپذير كند و به مردم تحت حكومت اجازه دهد بدون خشونتگری و حتی برخلاف خواست فرمانروايان به اصلاحاتی كه میخواهند دست يابند. به سخن ديگر، خشونتگری فقط تحت حكومتهای جابر و زورگو موجه است كه اصلاحات بدون خشونتگری را غيرممكن میسازند و يگانه هدف آن بايد ايجاد شرايطی باشد كه اصلاحات مسالمتآميز در آن ممكن شود».[٥]
در سنت سوسياليسم و به ويژه در سنت انديشه و پراتيك ماركسيستی بودند نيروهايی (به سهم خود بسيار مقتدر) كه از اصلاحگری در برابر انقلاب دفاع میكردند. از خود ماركس سالخورده در دههی آخر زندگیاش نقلقولهايی شده كه در چند سخنرانی و نامههای سياسیاش، از امكان قدرتيابی پرولتاريا از راه مبارزات پارلمانی و قانونی دفاع كرده و حتی از «گناه انقلاب» در شرايطی كه روشهای مسالمتآميز برای قدرتيابی ممكن و ميسر هستند حرف زده. كسانی چون برنشتين و كائوتسكی (پس از ١٩١٤، يعنی درست آن كائوتسكی كه لنين او را مرتد و خائن میدانست) از امكان قدرت گرفتن پرولتاريا از طريق استفاده از روشهای قانونی و پارلمانی ياد میكردند (كائوتسكی از اين نكته به عنوان «استراتژی فرسايش» ياد كرده است) حتی آنتونيو گرامشی با پيش كشيدن مفاهيم «جامعهی مدنی» و «هژمونی پرولتاريا» و «استراتژی تسخير قدرت از راه پيكار طولانی در دل جامعهی مدنی» به اين آموزهها باز میگشت. ادامهی اين بحث در درك هابرماس از «مشروطيت» و اساس انديشهی متفكران مكتب فرانكفورت (خاصه هربرت ماركوزه) آمده است. مثال ديگر موقعيت آنتونی گيدنز است. متفكری چپگرا كه با بنيان نهادن مبانی دركی تازه از حزب و تشكيلات سياسی به حزب كارگر جانی تازه بخشيد و امروز به عنوان نظريهپرداز حزبی شناخته میشود كه با آغاز از اصول ليبرالی پيشنهادهايی برای تعميق رفاه مردمان دارد.
اما نكتهی مهم اين است كه قبول اصلاح و طرح استراتژیهايی چون استراتژی فرسايش، بازگشت به آموزههای ليبرالی است. به جای انقلاب، مبارزهای قانونی و سياسی و پارلمانی را نهادن به معنای بازگشت به پيشنهادهای ليبرالی برای «اصلاح امور» است.
سوم: ليبرال دموكراسی: به نظر ديويد بيتام: «ثابت شده كه فرضيات و نهادهای اساسی خاصِ ليبراليسم كلاسيك برای حفظ دموكراسی در سطح دولت ـ ملت در قرن نوزدهم و بيستم كاملاً ضروری بودهاند، به حدی كه تلاش برای حذف آنها يا عمل بدون آنها برای دموكراسی مخرب بوده است... ليبراليسم از لحاظ تاريخی پايهای ضروری برای دموكراسی فراهم كرده است».[٦] «اصول و نهادهای خاصِ ليبراليسم كلاسيك... كه قبل از گسترش حق رای همگانی ايجاد شدهاند و ثابت شده كه برای بقای دموكراسی در عصر سياست جمعی ضروریاند. چيزی كه ما تا آخر قرن بيستم آموختيم اين است كه اين تلاشها برای الغای اين ويژگیهای ليبرال، تحت عنوان ايجاد دموكراسی سالمتر، فقط باعث تضعيف دموكراسی شده است».[٧] «تحولات ليبراليسم كلاسيك، چه آنها را «بورژوازيی» بناميم و چه هر نام ديگری به آن دهيم، كمكی غيرقابل چشمپوشی به اين ترتيبات دموكراتيك كردهاند، كه عبارت است از مبارزه خود ليبراليسم برای مجبور كردن دولت مطلقه به پاسخگويی همگانی و نظارت اجتماعی به اين معنا، اگر ليبرال دموكراسی را آن نوع دموكراسی بدانيم كه از طريق اين مولفههای خاص ليبرال پیريزی شده است، پس هيچ بديل دموكراتيك جدی برای آن وجود ندارد».[٨]
اَندرو لوين، يكی از ناقدان ليبرال دموكراسی، در اين خصوص مینويسد: «نظامهای سياسی ليبرال دموكراتيك تقريباً با توجه به هر ملاك و ميزانی از ساير اشكال مناسبات سياسیای كه جانشين آنها شده است بهتر است، و همچنين به ساير اشكال مناسبات اجتماعی و سياسی معاصر ترجيح دارد».[٩]
چهارم: استبداد و اكثريت: دموكراسی يعنی حكومت انتخابی، به صدر نشاندن زمامداران توسط مردم از طريق انتخابات آزاد و منصفانه (رقابتی). دموكراسی، يعنی به زير كشيدن زمامداران به روشهای مسالمتآميز از طريق داوری منفی در روز قيامت انتخابات. دموكراسی، حكومت اكثريت است، نه اقليت.
نظام دموكراتيك اگر به وسيله قيودی مهار نشود، میتواند به استبداد اكثريت منتهی شود. آن همه ترس جان استوارت ميل، توكويل، فون هايك، كارل پوپر و ديگران بيهوده نبود.
اولين چيزی كه حكومت اكثريت را مقيد میكند، شرط «رعايت حقوق اقليت» است. اكثريت حق ندارد قوانينی به تصويب رساند كه منجر به نقض حقوق اقليت شود.
نكتهی مهم اين است كه حق اقليت (حق قانونی اقليت كه بتواند از طريق انتقاد به سياستهای اكثريت موجود تبديل به اكثريت آينده شود) پايمال نشود. مسئله ی مهم اين نيست كه در كشوری مدام انتخابات برگزار شود (دولت مردان ما از تكرار اين نكته خسته نمیشوند كه در ايران مدام انتخابات برگزار شده است). مسئلهی مهم اين است كه آيا نيروهای اقليت در هر انتخابات امكان شركت و فعاليت داشتند. آيا مخالفان حاكميت موجود توانستند حرف خود را مطرح كنند، برنامههایشان را برای مردم توضيح بدهند، و از آنان رأی بطلبند؟ درست اين جاست كه ما با نقطهی ضعف آن چه در ايران «مردمسالاری» نام گرفته آشنا میشويم. اين «مردمسالاری»، «دموكراسی» نيست. زيرا نيروهای گوناگون مخالف و اقليت، حق بيان و حق شركت در رقابت منصفانه را نداشتند.
دومين چيز «رعايت حقوق بشر» است. انسان از آن نظر كه انسان است، صاحبِ حق است. دولت دموكراتيك نمیتواند قوانينی به تصويب برساند كه حقوق بشر را نقض نمايد.
سومين چيزی كه دموكراسی را مقيد میكند، شرط به رسميت شناختن «خودآفرينی شهروندان» است. نظام سياسی، بر ساختهای اجتماعی است. ابزاری است برای رسيدن به غايات و ارزشها. هيچ نظامی غايتِ بالذات نيست. دموكراسی بهترين نظامی است كه امكان خودآفرينی را برای شهروندان مهيا میسازد. شهروندان اين ابزار (نظام دموكراتيك) را برای اين غايات خواهند: میخواهند آزاد باشند، تا آزادانه انتخاب كنند، تا از طريق انتخاب آزاد سبك زندگی خاصی را برگزينند، تا خود را همچون يك اثر هنری بيافرينند.
نكتهی آخر يعنی حق گزينش من، حق دگرزيستی، دگرانديشی، گزينش راههای بودن، آزادی در قلمرو خصوصی زندگیام (از گزينش لباس و لوازم زندگی تا عشق، تا انتخاب دولت تا گزينش شيوههای بودن) اصل و اساس بحث است. میپرسم دمكراسی چيست جز همين حق من برای طرح انداختن خودم، آن سان كه خودم میخواهم، آن گونه كه به نظر خودم درست است؟ آزادی زيستن به اين معنا (همان كه بودلر و فوكو در آن همآواز بودند: ساختن زندگی چون اثر هنری) جز در نظامهای سياسیای كه استوار به آموزهها و باورهای ليبرالی باشند ممكن نيست. نمونههای تاريخیای جز اين هم ندارد.
از اين روست كه دموكراسی، بدون ليبراليسم، دموكراسی نيست.
به نظر ديويد بيتام پنج مولفه از مولفههای ليبراليسم برای نظام دموكراتيك و دوام آن ضروریاند. الف). تامين آزادی بيان، جنبش، انجمن و امثال آن، به صورتی كه از حقوق فردی حمايت حقوقی يا قانونی ويژه به عمل آيد. ب) تفكيك نهادی قوای مجريه، مقننه و قضائيه كه بدون اين تفكيك، ايده حكومت قانون و تمام مندرجات آن خيالی بيش نخواهد بود. ج) نهاد مجلس نمايندگان. د) اصل دولت محدود و جدايی حوزههای عمومی و خصوصی، خواه حوزه خصوصی را برحسب جامعه مدنی مستقل، بازار و مالكيت خصوصی، خانواده و روابط شخصی تعريف كنيم و خواه بر حسب وجدان فردی. هـ) اين فرض معرفتشناسانه كه هيچ حقيقت غايی در مورد اين كه خير جامعه چيست، وجود ندارد (حقيقتی مبتنی بر مكاشفه يا وحی يا معرفتی خاص)، بلكه تنها معيار خير عمومی چيزی است كه مردمی كه آزادانه سازمان يافتهاند، انتخاب خواهند كرد نه آن چيزی كه اهل فن يا پيامبران بر مبنای معرفتی برتر مقرر میدارند. در اين جا پدرسالاریستيزیِ دموكراسی محصول مستقيم پدرسالاریستيزیِ ليبراليسم و مبتنی بر بنياد معرفتشناسانه مشابهی است».[١٠]
پنجم: بصيرت نظری، صداقت و شجاعت عملی: آرمانخواهی و دموكراسیطلبی نه تنها به شجاعت كه به صداقت هم نياز دارند. ليبراليسم تركيبی است از آنچه گفته شد. آموزههای ليبرالی را نمیتوان و نبايد به نام دموكراسی ترويج و از آنها دفاع كرد. جوامع غربی طی چند قرن رفته رفته ليبرال گرديدند. وقتی ساخت ليبرالی شكل گرفت، دموكراسی در آغاز قرن بيستم و طی چند موج به طور طبيعی بر آن ساخت نشست و جوامع غربی، جوامع ليبرال دموكرات شدند. میتوان و بايد ليبرال دموكراسی را نقد كرد. فمينيستها تفكيك حوزه خصوصی از حوزه عمومی را به پرسش گرفته و میگويند تمام ظلمها و بیعدالتیها لزوماً دارای منشا سياسی نيستند، بلكه بسياری از آنها دارای منشا اجتماعیاند. به گمان آنها امر خصوصی را نبايد از امر سياسی جدا كرد. حوزه خصوصی و نهاد خانواده بايد دموكراتيك شوند. سوسياليستها، اقتصاد بازار ليبرالی را به پرسش میگيرند و خواهان توزيع عادلانه ثروتاند. اجتماعگرايان فرد انتزاعی بدون تاريخ، فاقد سنت و بیلباس و بیهويت ليبرالها را به پرسش میگيرند. هر گروه ضمن پذيرش آموزههای ليبرالی، يك يا چند آموزه ليبرالی را نقد و اصلاح میكند تا راهگشای جامعهای آزادتر، برابرتر و منصفانهتر شود كه به سبكهای مختلف زندگی راه میدهد. اما هيچ كس نام ليبراليسم را تغيير نمیدهد. ليبراليسم اگر خوب است، ليبراليسم است. و اگر بد است، باز هم ليبراليسم است. اگر فردی به آموزههای ليبرالی اعتقاد دارد، بايد شجاعانه و صادقانه بگويد من ليبرال هستم يا من ليبرال دموكرات هستم. يك «سوسيال دموكرات» اخلاقی هم فردی است كه شجاعانه و صادقانه اعتراف میكند كه ليبرال است.
خاتمی، سروش، كديور و بسياری از چپهای مذهبی به درستی گوشزد میكنند كه ليبراليسم با دين تعارض دارد، اما صداقت حكم میكند كه آنها در مقام يك فرد ديندار به صراحت ليبراليسم را نفی و طرد كنند، نه اينكه تمام آموزههای ليبرالی را بپذيرند، اما آنها را دموكراسی بنامند و مدعی شوند كه دموكراسی با اسلام سازگار است و از مردمسالاری دينی دفاع نمايند.
غرض از تاكيد بر عنصر صداقت چيست؟ چرا اين اصل اخلاقی را در اين مقام از بحث تا اين حد مهم دانستهام؟ اصل مشهور هرمنوتيكیِ صداقت ما را در ارائهی هر تأويلی از متن، يا رخداد، يا فعل ديگران چنين میداند: تأويلی باشد متوجه كل مسأله. حكمی باشد كه نه با يكی يا چند تا از اجزاء بل با كل متن خوانا باشد. همخوانی درونی پديده يا متن را فراموش نكند. كسانی كه انبوهی از آموزهها و باورهای ليبرالی را میپذيرند، اما حاضر نيستند آنها را به نام خودشان بخوانند، ادعا میكنند كه برای حقوقی مبارزه میكنند كه در اصل حقوق ليبرالی آدمها است، اما قبول نمیكنند كه اين حقوق را به نام خودشان ليبرالی بخوانند، يا نمیدانند يعنی به درستی ليبراليسم را نمیشناسند يا از ترس يا بنا به ملاحظهكاری اين همه را نه در كل و نه به نام خودشان، بل به نامی يا نامهايی جعلی میخوانند. صداقت حكم میكند كه وقتی ما از آموزههای ليبرالی ياد میكنيم يا ادعای دفاع از آنها را داريم (يا در عمل از آنها دفاع میكنيم) خود را ليبرال بدانيم. آن آموزهها را هم به نام راستينشان بخوانيم. نه اين كه در جهت آشتی دادن آنها با عقايد و اعمالی برآييم كه سرانجام در حكم نفی آنها هستند.
با توجه به شرايط امروز ما، در فضايی كه زندگی می كنيم ، شرايطی كه تضمين بسياری از حقوق ابتدايی انسانی ما وجود ندارد، چه سودی دارد كه عليه ليبرال دمكراسی قلمفرسايی كنيم؟ نگرش چپ گرايی كه خود را راديكال میخواند و مدام به كاستی ديدگاه ليبرالی شهادت میدهد، در لذت خود چه دارد؟ جز آن همه خصومت ماركس با «دمكراسی بورژوايی»؟ جز اين كه ماركس از «بيماری پارلمانی» و «سفاهت دمكراتيك» ياد میكرد؟ جز اين كه ماركس دمكراسی را در مانيفستِ حزب كمونيست فقط به معنای «به قدرت رسيدن پرولتاريا» می دانست و منكر امكان پيدايش دولت دمكراتيك بورژوايی میشد؟ آن چه با توجه به دوران تاريخی زندگی ماركس تا حدودی خطای نظری او را نه توجيه بلكه كمرنگ میكند (هر چند میتوان پرسيد كه چرا جان استوارت ميل و توكويل دچار اين خطا نشدند؟) در شرايط كنونی به صورت «تراژيك ـ كميك» نمايان می شود. اين كه در شرايط دردناك امروزی ما اين راه نزديك به مقصود (اگر قصد به راستی تضمين آزادی و برابری باشد) نفی شود و مدام از آموزههايی ياد شوند كه تاريخ گولاگ و استبداد استالينی حكم به بطلان آنها دادهاند.
------------------
*. متن سخنرانی در مراسم دوم خرداد ١٣٨٥ با عنوان «دوم خرداد، بدون دولت خاتمی!» و با شعار «حركت اصلاحی يا اصلاح حركت!؟»
[١]- جان گری، ليبراليسم، ترجمه محمد ساوجی، انتشارات وزارت امورخارجه، ص ١٣٨.
[٢]- دولت و جامعه، ترجمه موسی اكرمی، انتشارات وزارت امورخارجه، ٢٦٢.
[٣]- يورگن هابرماس، دگرگونی ساختاری حوزهی عمومی، ترجمه جمال محمدی، نشر افكار، تهران ١٣٨٤.
[٤] ـ پيشين، ص
[٥]. كارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن «ترجمه عزتالله فولادوند، انتشارات خوارزمی، صفحه ٩٥٧».
[٦]. ديويد بيتام، دموكراسی و حقوق بشر، ترجمه محمدتقی دلفروز، طرح نو، ص ٦٢.
[٧]. پيشين، ص ٦٥-٦٤.
[٨]. پيشين، ص ٦٥.
[٩]. اَندرو لوين، طرح و نقد نظريه ليبرال دموكراسی، ترجمه و تحشيه انتقادی سعيد زيباكلام، انتشارات حكمت، ص ٣١.
[١٠]. ديويد بيتام، دموكراسی و حقوق بشر، ص ٦٤-٦٣.