۱۳. کیرکه گارد میگوید، ترس امکان آزادی است. البته منظور کیرکه گارد هر نوع ترسی نیست. یک نوع ترس، آن ترسی است که در مقابل چیزهای دنیا داریم. مثلا ترس از یک حیوان یا ترس از تاریکی یا ترس از گرسنگی و غیره. چنین ترسی حیوانات هم دارند و اغلب موقتی است. اما نوع دوم ترس آن است که تمام زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهد. چنین ترسی عاملی ناشناخته دارد و در چارچوب تجربه شخصی ما نمیگنجد. چنین ترسی ناشی از محدود بودن و خصلت پایانی زندگی است. ترس از مرگ در همه ما نهفته است. این ترس آنگاه به «نگرانی» میانجامد، که عاملی واقعی برای آن یافت شود، مثلا یک بیماری یا ویروس یا شرایطی بحرانی که وجود ما را زیر پرسش ببرد. چنین ترسی از نظر کیرکه گارد میتواند امکان آزادی باشد.
کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی چنین شرایطی را که چنین ترس و نگرانی اساسی بر آن حاکم است را «وضعیت مرزی» مینامد. در وضعیت مرزی، ترس پایهای نسبت به زندگی، حاکم است. بسیاری از فیلسوفان اگزیستانسیالیست دیگر نظیر هایدگر، سارتر و کامو چنین ترسی را همچون کیرکه گارد امکان آزادی و از اینرو مثبت ارزیابی میکنند. چنین ترسی به فاصلهای بین فرد و زندگی میانجامد، فاصلهای که برای تغییر اساسی و آزادانه زندگی ضروری است. یک فرد در آن شانسی میبیند برای آغازی نو. به این دلیل مفهوم «نگرانی» در فلسفه هایدگر اهمیت مرکزی دارد، زیرا نگرانیای که از آن ترس پایهای نسبت به پایان زندگی ناشی شود، همواره نسبت به آنچه که هست و در زندگی روزمره به آن عادت کردهایم قدمی به جلو دارد. در این نگرانی، فرد در تنهایی خویش به آزادی میرسد، زیرا نگرانی از ترسی است که ریشه در نیستی دارد و نه هستی. ترسی که همچون ترس نوع اول آن را نمیبینیم یا لمس نمیکنیم.
اگر هایدگر، کیرکه گارد و یاسپرس از راه ترس به آزادی میرسند، سارتر از راه آزادی به ترس میرسد و از آنجا که آزادی در وجود انسان اساسیتر است، فرد به هر طریق ممکن از نگرانی و ترس فرار میکند. مثلا سرباز جبهه جنگ، مرگ را با چشم خود میبیند، اما هیچگاه به مرگ خود باور نمیکند. به عبارت دیگر از نظر سارتر نیز ترس از مرگ در خصلت انسان است اما خصلت آزادی برتری دارد. کامو در اثر خود طاعون همینگونه میاندیشد، شرایطی را توصیف میکند، که انسان راه آزادی را میرود و بر ترس غلبه میکند.
۱۴. حال پرسش این است، که چنین خوشبینی در رابطه با فرد، آیا در مورد فرهنگ نیز صادق است؟ در رابطه با فرد، پرسش اساسی، ترس از مرگ است. آیا فرهنگ نیز خود را در وضعیت مرزی میبیند و آیا میتوان گفت که چنین وضعیتی برای یک فرهنگ و رابطه آن با دیگر فرهنگها امیدوارکننده است؟
برای رسیدن به پاسخ باید دوباره به دو خصلت انسان بازگردیم. انسان موجودی است با طبیعتی دوگانه. او هم فردگراست و هم جمعگرا. چنین خصلتی برای بسیاری از مکاتب فلسفی و آیینهای دینی در ایران، چین و یونان آشنا بوده است. چنین خصلتی او را از حیوانات دیگر متمایز میسازد. فردگرایی یعنی خودآگاهی نسبت به وجودی که «من» نام دارد. وجودی که نه تنها میتوان خود به او متکی بود بلکه دیگران را نیز متاثر سازد. فرد برای بقای خود اما احتیاج به دیگران دارد، امری که او را به جمع متصل میکند. قدرت ریشه در برتری من نسبت به جمع یا جمع نسبت به من دارد. فرد «من» را میشناسد و میسازد و از طریق «من» به دیگری و جمع میپیوندد.
انسان بر اساس این طبیعت دوگانه هم سازنده است و هم سازشگر. هم قدرت انجامی دارد و هم قدرت مشارکتی و تبادلی. در رابطه با فرد در وضعیت مرزی که یاد کردیم، این خصلت فردی بر خصلت جمعی غلبه میکند، زیرا وجود فرد در شرایط بحرانی در الویت قرار میگیرد.
چنین طبیعت دوگانهای نیز میتوان در فرهنگ یافت: فرهنگی که میسازد و فرهنگی که در مشارکت و تبادل با فرهنگ دیگری است. هر فرهنگی داری هر دو خصلت است.
۱۵. از نظر هایدگر فرهنگهای امروزین از هدف، تنها به عنوان وسیله استفاده میکنند و تحت نفوذ اراده برای اراده و اراده برای قدرت هستند. فرهنگ از اینرو هدف خود را گم کرده است و این گمراهی، کمبودی است که مشارکت او را با فرهنگهای دیگر دشوار میسازد. از اینرو باید بسازد و قدرت نشان دهد. قدرت فرهنگ در بافت آزادی آن نتیجه یک کمبود فرهنگی است که در همین گمراهی نهفته است. فرهنگ چه در سازش و چه در مشارکت احتیاجی به قدرت ارادی یا سیاسی ندارد. قدرت سیاسی عامل اضمحلال یک فرهنگ است و به طوری که هایدگر میگوید، نتیجه نبود یا کمبود فرهنگ است.
۱۶. اما این همواره کمبود فرهنگ نیست که به اراده سیاسی برای بقای خود روی میآورد. تهدید از سوی «بیگانه» و «ترس» از اضمحلال، در مفهوم پایهای که یاد شد، عامل دیگری است، که در اصل ریشه فرهنگی ندارد ولی در رابطه متقابل با فرهنگ قرار میگیرد. به این منظور باید در مفهوم فرهنگ درنگ بیشتری کنیم.
۱۷. در سه سطح متفاوت میتوان از مفهوم فرهنگ استفاده کرد: اول در مفهوم کلی که هر چیز که طبیعت نباشد فرهنگ است. دوم فرهنگ به عنوان یک شکل سمبولیک یا نشانهای در این مفهوم که فرهنگ همه جا موجود است ولی هر چیزی فرهنگ نیست. سوم فرهنگ به عنوان یک سیستم بسته که یک تعریف و محدوده مشخصی دارد. فرهنگ در مفهوم نخست به تمدن شهری ارتباط داده میشود که دامنه گسترده تکنیک و جامعه شهروندی را در بر میگیرد. مفهوم دوم فرهنگ در پیوند و وحدت با مفاهیم دیگر به وجود میاید: فرهنگ سیاسی، فرهنگ اقتصادی، فرهنگ ورزش یا فرهنگ شراب، غذا و نوشیدن و غیره. فرهنگ در مفهوم سوم آنگاه موضوعیت مییابد، اگر به طور مثال فرهنگ ایرانی یا یونانی و غیره یا تقابل و تبادل بین فرهنگها مورد نظر باشد.
۱۸. انسان موجودی عجیب و متناقض است: از یک سو نسبت به دنیای بینهایت نظر میکند و تمایل دارد تمامی مرزها را بشکند. از سوی دیگر او برای خود مرز میسازد، زیرا او تنها خود را در محدودیت، امن میبیند. آزادی و امنیت دو مقوله اساسی در درک وجود انسان است. یکی از این مرزها فرهنگ است. فلسفه وجودی فرهنگ را میتوان در نیاز انسان به امنیت توصیف کرد. فرد امنیت خود را در جمع میبیند و آنچه که جمع را به هم پیوند میدهد، فرهنگ است.
وایتهد، فیلسوف انگلیسی اوایل قرن بیستم میلادی، مشخصه زندگی را “فضای خالی” میبیند و نه فضایی اشغال شده. برای درک آن مثالی از فیزیک شاید روشنگر باشد: الکتریسیته در فیزیک یعنی انتقال، حرکت یا جابجایی الکترون، به عنوان ذرات دارای بار منفی در درون اتم. اما واقعیت این است که در علم برق رایج است که مسیر جریان برق را نه مسیر حرکت الکترون بلکه مسیر حرکت فضای خالی، که به الکترون امکان جابجایی را میدهد میشناسند. فضای خالی در اتم «پذیرنده» یا «اکسپتور» با بار الکتریکی مثبت و الکترون که فضای خالی را پر میکند و بار الکتریکی منفی دارد، «دهنده» یا «دوناتور» نامیده میشود. به عبارت دیگر این فقدان و کمبود و وجود این فضای خالی در اتم است که امکان جابجایی و حرکت الکترون و در نتیجه وجود جریان برق را میدهد.
در همین راستا میتوان این اندیشه وایتهد را اینگونه تعبیر کرد که این کمبود در درون فرهنگ است، که این فرهنگ را به فرهنگی دیگر پیوند میدهد. وایتهد این فضاهای خالی را «میان-مکانی» مینامد، زیرا چنین فضای خالی در درون پدیدهها موجود است که توسط دیگر پدیدهها پر میشود.
نکته مهم اینجاست که قدرت فرهنگ در همین کمبود یا وجود این فقدان ممکن است. وجود فضای «میان-مکانی» شرط ممکن در وجود قدرت فرهنگ است. قدرت فرهنگ ناشی از قدرتی است که نتیجه این نقاط یا فضاهای خالی است که در درون فرهنگ وجود دارد. این فقدان موجب ناراحتی در فرهنگ است اما این ناراحتی به نارضایتی نمیانجامد، زیرا همین ناراحتی است که امنیت خاطر و حس «در خانه بودن» در فرهنگ را به فرد میدهد. حال اگر فرهنگ از فرد آزادی میگیرد و به جای آن امنیت میدهد، چه چیز میتواند آن را ممکن سازد؟ شرط و شروط امکان چنین تبادلی بین فرهنگ و فرد چیست؟ در این رابطه باید این کمبودها و ناراحتیها را بهتر شناخت تا به ساختار قدرت در درون فرهنگ نزدیکان شویم.
۱۹. فروید در اثر خود به نام «ناراحتی در فرهنگ» در درون فرهنگ در جستجوی عامل و ریشه ناراحتی یا کمبودی است که درون هر فرهنگی وجود دارد. فرهنگ امنیت میدهد اما این امنیت آزادی را محدود میکند. فروید در فرهنگ یک نوع عنصر بیگانگی میبیند که نتیجه پیوند و اتصال فرهنگ به دیگری است. این امر او را نامطمین میسازد، هر چند پذیرش آن برای امنیت او ضروری است. منظور فروید از فرهنگ، فرهنگ در هر سه سطح یاد شده است.
فرد، بر خلاف اشیا و پدیدههای دیگر یک تاریخچه فرهنگی دارد. این تاریخچه سیر تکاملی زیر سایه تبادل بین درون و بیرون است. برای یک نوزاد دنیای درون و بیرون جدایی ناپذیر است. «من» نتیجه یک سیر تکاملی است که خاستگاه آن دنیای تهدید کننده بیرون است. زندگی در چنین بافتی مملو از درد و رنج است و در این عرصه این «من» در فردیت خود تنها است. این رنج ریشه در چند چیز دارد: فرسودگی جسمی و آگاهی نسبت به پایان زندگی، نیروهای خراب کننده طبیعی و خطراتی که متوجه انسان است، دردی و رنجی که از رابطه با انسانهای دیگر ناشی میشود و کوتاه مدتی خوشبختی در زندگی. فرهنگ همواره به مفهوم محدودیت در طبیعت انسانی در قبال کاهش این رنجها و کسب امنیت است. اتصال فرهنگی به «من» امنیت و حس در خانه بودن میدهد.
فروید با اشاره به سه نویسنده، وولتر، فونتان و بوش، سه راه ممکن برای کاهش رنج در زندگی میبیند: اول کار مداوم و بدون وقفه و بدون فکر در باره درد و رنج از راه کم اهمیت جلوه دادن آن، که وولتری در پایان رمان خود از آن چنین یاد میکند: کار کنیم بدون فکر زیاد، زیرا این تنها راه تحمل زندگی است. دوم کاهشنگری رنج به کمک پروژههای متفاوت به گونهای که فونتان در رمان خود مینویسد: آموزش هنر برای شخصیت داستان او تنها راه ادامه زندگی است. و سوم آنگونه که ویلهلم بوش در رمان خود یک زندگی اپیکوری برای فراموشی درد و رنج زندگی تصور میکند.
فرهنگ از نظر فروید یعنی مجموع تمام خدماتی که به ویژه در نوع دوم به کاهش رنج و درد فرد و همزمان به امنیت او میانجامد. فرهنگ یعنی مجموع تمامی خدماتی است که تنها یک هدف دارد: حمایت و حفظ انسان در مقابل تهدیدهای طبیعت از یک سو و کنترل رفتارهای میان گروه انسانها از سوی دیگر. در چنین بافتی فرهنگ یعنی محدودیت در آزادی فردی و صرفنظر کردن از حداکثر خوشبختی و رضایت به خوشبختی کمتر برای امنیت بیشتر. و فرهنگ در چنین بافتی با چنین ساختاری تنها میتواند یک معنا داشته باشد: قدرت و تسلط بر افراد. برای درک ساختاری این قدرت باید ساختار آن فضاهای خالی در فرهنگ را پژوهش کنیم.
ادامه دارد...
بخش نخست: فرهنگ قدرت، قدرت فرهنگ - یک