هدف این نوشتار بررسی علت اصلی استبداد و ظلم شاهان ایران در دوران معاصر است. آنان نه تنها رقبا و مدعیان خود را از میان برداشتند، بلکه حتی از کشتن نخبگانی که میتوانستند خدمات بزرگی به اصلاح و پیشرفت ایران انجام دهند نیز ابا نکردند.
این را که محمد شاه قاجار، «وزیر پرتدبیر» خود قائممقام را خفه کرد (زیرا سوگند خورده بود، خونش را نریزد) همه میدانند، اما کمتر کسی میداند که ناصرالدین شاه از امیرکبیر چنان محبت پدرانه دیده بود، که پس از برکنار کردن او «به یاد وزیرش میگریست.» و در نامهای به او نوشت: «به خدا قسم اگر کسی.. یک کلمه بیاحترامی در بارۀ شما بکند، پدر سوختهام اگر او را جلو توپ نگذارم.»(۱) و یا اینکه چرا ناصرالدینشاه وزیر ترقیخواه خود، سپهسالار را، نه تنها برکنار کرد، بلکه دیری نپایید که فرمان داد، او را با زهر بکشند؟
این را که رضاشاه مصدق را خانهنشین کرد و حتی مدتی به زندان انداخت، همه میدانند، اما اینکه مصدق نقشی اساسی در به قدرت رسیدن وی داشت، چندان معروف نیست. این نکتۀ تاریخی را دولتآبادی نشان داده است: مصدق از جمله مشاوران نزدیک سردار سپه بود و هنگامیکه احمدشاه خواست او را از وزارت جنگ برکنار کند، به کمکش شتافت و «(مشاوران سردارسپه) باﻻﺧره اﺯ یکی اﺯ مواد قانون اﺳـتنباط میکنند کـه مجلس شورای ملی میتواند به کسی در مقـام ضرورت، ﻓرماندهی کـﻞ قوا را مستقیماً بدهـد و این اﺳـتنباط را دکتر محمدﺧان مصدقاﻟﺴﻠطنه میکند که ﻋاﻟِم ﻋﻠم حقوق اﺳت.» (۲)
فرض کنیم، پس از ۲۸ مرداد، محاکمه مصدق در دادگاه نظامی و حتی حکم سه سال زندان انفرادی برای او قانونی بود، چه ضرورتی داشت که محمدرضا شاه وی را تا آخر عمر تبعید کند؟ فراتر از این، واقعاً به چه سبب شاهان دو سدۀ گذشته بدون استثنا چنین «نمکنشناس» بودند؟ آیا با چنین اعمالی میخواستند که مردم را بترسانند و دشمنان خود را از میدان بدر کنند؟ آیا جلب محبت مردم راه بهتری برای رسیدن به این هدف نمیبود؟ خاصه آنکه، آنان از میل خدمت به «رعیت» نیز بیبهره نبودند و نه تنها شاهان پهلوی، بلکه حتی شاهان قاجار نیز میکوشیدند، به اقداماتی در جهت پیشرفت کشور دست زنند.
آیا رفتار متناقض و نابخردانۀ شاهان علت مهمتر و پیچیدهتری نداشته است و تکرار آن نشانۀ یک «قانونمندی» نیست؟ برای روشن شدن مطلب، نمونههای یاد شده را به کوتاهی از نظر بگذرانیم.
نخست به محمدشاه قاجار، پسر عباس میرزا بنگریم. پس از مرگ زودرس عباس میرزا ولیعهد، بسیاری از برادران او مدعی سلطنت بودند و فرزندش محمدمیرزا تنها به تدبیر و کفایت پیشکار خود قائممقام توانست بر تخت نشیند. او همۀ امور مملکت را به وزیر پرتدبیرش واگذار کرد و قائممقام در راه اصلاحات تا بدانجا رفت که خرج و دخل دربار را مشخص کرد و برای شاه مقرری تعیین نمود.(۳) اما قائممقام با دو مانع بزرگ روبرو بود: یکی سیاست استعماری انگلیس و دیگری قدرت فزایندۀ ملایان. اولی آتشبیار جنگ با روس بود و دومی نقش اساسی در شکست ایران و تبدیل کشور از قدرتی منطقهای به دست نشاندۀ روس و انگلیس بازی کرد.
بدین سبب قائممقام که در پی جبران شکست از روس و نوسازی ایران بود، میبایست پیش از آنکه بتواند تدابیر خود را عملی کند از میان برداشته شود و در این راه نمایندۀ دولت فخیمه و امام جمعۀ پایتخت دست در دست هم گذاشتند. از یک طرف ملایان به بلوای عمومی دامن زدند:
و از سوی دیگر در گوش شاه میخواندند که:
بدین ترتیب محمدشاه که تازه ۶ ماه بر تخت نشسته بود، چنان در تنگنا قرار گرفت، که برای حفظ تاج شاهی مجبور شد، به خواست «عوام» وزیر محبوبش را قربانی کند. سفیر انگلیس پس از این موفقیت وارد میدان شد:
بدین صورت ملایان با دامن زدن به «غوغای عوام» و کمک خارجی توانستند هم «شرّ قائم مقام»(۶) را کم کنند و هم شاه را در جایگاه مستبد ظالم قرار دهند:
این نخستین اقدام مشترک سفیر انگلیس و ملایان و سرآغاز دورانی به درازای یک قرن بود، که این دو، حیات سیاسی و اجتماعی ایران را با پشتیبانی یکدیگر، در قبضۀ قدرت خود داشتند. با این تفاوت که قدرت واقعی در دست ملایان بود، اما افسانۀ قدر قدرتی انگلیس را بر سر زبانها انداختند، تا، آنجا که منافعشان ایجاب میکرد، به خارجی امکان دهند، با کمترین هزینه، بر دربار فشار بیاورد.
پس از محمدشاه، سناریو یاد شده تکرار شد و هنوز سه سال نمیگذشت که ناصرالدین شاه ۱۸ سالهای که به کمک امیرکبیر بر تخت نشسته بود، او را به قتل رساند. در این سه سال کوششهای امیرکبیر برای تحکیم قدرت از راه غلبه بر مدعیان و سرکوب بابیان به ثمر نشسته، همینکه خواست به اصلاحاتی بنیادین دست زند، «غوغای جماعت» برخاست. خاصه آنکه امیرکبیر دست بر اهرم قدرت ملایان گذاشت و خواست «رسم بستنشینی» و «محاضر شرع و مراسم عزاداری»(۹) را محدود کند. سفیر انگلیس گزارش داد:
از اینرو «امام جمعۀ تهران (میرزا ابوالقاسم) به وزیر مختار انگلیس متوسل شد .. تا دراینباره بطور مستقیم دخالت کند»(۱۱)
و دیری نگذشت که چنان «بلوای عمومی» برخاست که:
در این میان باید به دو نکته توجه کرد، یکی اینکه ملایان با چنین رفتاری در آغاز دوران هر پادشاهی به او میفهماندند که حاکم واقعی مملکت کیست و او یا باید کنار برود و یا آنکه با توسل به زور و ظلم، به ملایان برای «عدالتخواهی و رفع مظالم» مشروعیت بدهد:
آیا این اوضاع همان نیست که امروز در ایران شاهد هستیم؟ با این تفاوت که در دوران قاجار، شاه را بهعنوان مترسکی بر رأس دربار مفلوکی نشانده بودند؛ درباری که هر بار زنان حرمسرا به زیارت «شابدوالعظیم» میرفتند، خزانهاش خالی میشد! اما این اوضاع باید ادامه مییافت تا ملایان بتوانند نه تنها بدون مسئولیت، بلکه طلبکارانه، بر مردم ایران آقایی کنند. آنان زمینۀ آقایی خود را چنین چیده بودند، که از یک طرف میگفتند: «شرط حکمرانی ترساندن قوم است به سختگیری و آزار» (مشکوة محمدی) و از طرف دیگر بر منبرها فریاد میزدند:
همۀ اینها بدین هدف که مردم شاه و کارگزاران حکومت را ذاتاً ظالم و غارتگر بیابند، تا مبادا از بیداد ملایان به حکومت که باید در خدمت ملت میبود، متوسل شوند. در این میان نابودی وزیران کاردان نقشی بنیادین داشت، زیرا طبعاً موفقیت آنان از یکسو به پیشرفت پرشتاب کشور میانجامید و از سوی دیگر حکومت را مورد مهر و احترام ملت قرار میداد و این هر دو، ضربهای بر پایگاه قدرت ملایان بود که از طریق دادگاههای شرع، مال و جان «رعایا» را در دست داشتند.
نکتۀ اساسی آنکه، چنانکه فریدون آدمیت نیز دقت کرده است، آنچه بهعنوان «شاه باید سلطنت کند و نه حکومت!» دستاورد انقلاب مشروطه شمرده میشود، در واقع از دیرباز چنان در فلسفۀ ایرانشهری ریشه داشت، که حتی پس از قرنها اضمحلال مدنی، هنوز هم شاهان قاجار تمایل داشتند، خود «نمایندۀ حاکمیت و قدرت دولت» (۱۵) باشند و ادارۀ امور کشور را برعهدۀ وزیری کاردان و شایسته بگذارند.
بدین سبب نیز ملایان نابودی سریع وزیران کاردان را مهمترین «وظیفۀ شرعی» خود میدانستند. چنانکه برای برانداختن سپهسالار که میخواست با نشان دادن اروپا به ناصرالدینشاه، زمینۀ اصلاحات گستردهای را فراهم آورد، چنان بلوایی برپا کردند، که شاه مجبور شد از ترس اینکه نتواند در بازگشت وارد پایتخت شود، سپهسالار را در میانۀ راه در رشت برکنار کند.
از این نظر بازنویسی تاریخ ایران با استفاده از شناخت عملکرد ملایان در چهار دهۀ گذشته، ضرورتی حیاتی است! زیرا تنها در این صورت حافظۀ تاریخی معیوبی، که باعث شد ملت ایران آنان را به قدرت مطلقه برساند، روشن خواهد گردید. مشکل بزرگ در این راه نه تاریخنگاری اسلامی، بلکه تاریخنگاری چپ است که با تأیید «علمی» آن، از سهم بیشتر و مؤثرتری در شکلگیری حافظۀ تاریخی برخوردار شد. از آنجا که در ایران نشانهای از «مبارزۀ طبقاتی» و شورشهای دهقانی مانند اروپا وجود نداشت، تاریخنگاران چپ تلقین تضاد میان «ملت ستمکش» و «حکومتهای مستبد ارتجاعی» را بهترین راه برای نفوذ در افکار ایرانیان یافتند و در همسرایی با ملایان عمامه بهسر و کلاهی، «مبارزات ملت ایران برای سرنگونی نظام ستمشاهی» را تنها راه رسیدن به آیندهای پرسعادت جلوه دادند. در این بستر، نسل جوان ایران در آستانۀ انقلاب اسلامی در چنان بنبست معرفتی قرار گرفته بود که هر که کتابخوانتر، از شناختی وارونهتر از تاریخ ایران برخوردار شده و بهتر و بیشتر جذب جریانات چپ اسلامی میشد!
البته تجدید نظر در تاریخنگاری ایرانی خواستۀ تازهای نیست و هما ناطق را باید راهگشای آن دانست که از جمله نشان داد، «جنبش تنباکو»، نه «نخستین خیزش آزادیخواهانۀ ایرانیان»، بلکه با توجه به پیشرفتهایی که کشت و صنعت توتون و تنباکو میتوانست عاید ایران کند، جز قدرتنمایی ملایان و ضربهای بر کوششهای پیشرفتطلبانه نبود.
در این میان باید توجه داشت، که ملایان در دوران قاجار نیز تنها زمانی ابراز قدرت میکردند، که رویدادی میتوانست به پایگاه قدرتشان آسیبی برساند. در دوران پهلوی سیاهۀ چنین رویدادهایی دراز است و از برهۀ قدرتیابی رضاشاه تا «شورش گوهرشاد» و از تجدید قوای ملایان پس از برکناری رضاشاه تا بهائیکشی به رهبری «فلسفی» و از اعتراض به حق رأی برای زنان تا شورش خرداد ۴۲، تاریخ دوران پهلوی شاهد چندین نمونه قدرتنمایی ملایان است.
نخستین نمونه به دوران عروج رضاشاه برمیگردد و کوتاه آنکه، طرفداران «سردار سپه» میخواستند در روز اول فروردین ۱۳۰۳ش. در مجلس اعلام جمهوری کنند. اما «مدرّس» برای جلوگیری از آن، امّت تهران را بسیج کرد و «یک جمعیت سی چهل هزار نفری»(۱۶) به بهارستان ریختند و اوباش هنگامیکه سردار سپه وارد صحن مجلس شد، او و همراهانش را سنگباران کردند. آجر پارهای به پشت وی برخورد کرد، که اگر او را نکشت، اما به خوبی نشان داد، در این مملکت حرف آخر را چه کسانی میزنند:
از آن روز به بعد سردار سپه یک سال وقت داشت تا به ملایان نشان دهد که هم «مسلمان» است و هم «قلدر». تا آنکه:
درحالیکه امروز میدانیم او پیش از آنکه «قبای دیکتاتور» بر تنش کنند، با زورگویی میانهای نداشت:
و کلام آخر در این باره بازگشت به پرسش نخست است که چرا محمدرضاشاه، مصدق را پس از پایان محکومیتش، تبعید و منزوی کرد؟ آیا فکر میکنید شاهی که پس از ۲۸مرداد برای سپاسگزاری از آیتالله کاشانی میبایست شخصاً به خانۀ او برود، (با این وصف که کاشانی مصدق را «یاغی، کافر و مستحق چوبۀ دار»(کیهان ۳۰خرداد۱۳۳۲) اعلام کرده بود) میتوانست اجازه دهد «قهرمان ملی ایران» در تهران به عزت و احترام زندگی کند؟
—————————-
(۱) فریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران، خوارزمی، ص ۷۲۳
(۲)یحیی دولت آبادی، حیات یحیی، عطار، ج۴، ص۳۲۵
(۳) ﻓریدون آدمیت، مقالات تاریخی، دماوند، ص۳۱
(۴) <=(۳)ص۱۱
(۵) <=(۳) ص۱۴
(۶) <=(۳) ص ۱۸
(۷) همانجا
(۸) <=(۳) ص۱۹
(۹) دکتر عیسی صدیق، تاریخ فرهنگ ایران، ص۳۰۰
(۱۰) انشعاب در بهائیت، اسماعیل رائین، ص۴۸
(۱۱) حقوق بگیران انگلیس در ایران، اسماعیل رائین، ص۲۳۷
(۱۲) ﻓریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران»، ص۷۳۲
(۱۳) <=( ۲)
ج ۳، ص ۴
(۱۴) اعتمادالسلطنه، صدر التواریخ، وحید، ص۱۴
(۱۵) <=(۳)ص۹
(۱۶) <=(۲) ج۴، ص۳۵۴
(۱۷) <=( ۲) ج۴، ص۳۶۴
(۱۸) حسین مکّی، تاریخ بیست سالۀ ایران، ج۲، ص ۲۵۳
(۱۹) <=( ۲) ج۴، ص۳۹۰
■ قضاوتهای تاریخی را نمیتوان بر اساس تحلیلهای مورخانه دیگر نویسندگان پیش برد، برای نمونه نویسنده محترم در همین یادداشت، با تأیید نظر و قبول خاطر، سخن آدمیت را تکرار میکنند که: «کمتر کسی میداند که ناصرالدین شاه از امیرکبیر چنان محبت پدرانه دیده بود، که پس از برکنار کردن او «به یاد وزیرش میگریست.» و در نامهای به او نوشت: «به خدا قسم اگر کسی.. یک کلمه بیاحترامی در بارۀ شما بکند، پدر سوختهام اگر او را جلو توپ نگذارم.» اما سخن آدمیت دقیق و درست نیست. برای اطلاع خاطر مبارک ایشان و خوانندگان احتمالی، به یک نقیض همین برداشت اشاره میکنم: در شماره ۵۰ روزنامه وقایع اتفاقیه، مورخ ۲۳ شهر ربیع الاول ۱۲۶۸، این خبر به چاپ رسیده است: «سابقا نوکر و رعیت ایران بواسطه سوء خلق و بدزبانی و بیحرمتی میرزاتقی خان در کمال دل سردی راه میرفتند و چون بقدر امکان از حق نوکر کم میکرد و بطریق بدعت بر رعیت میافزود نزدیک بآن شده بود که اهل ایران از دولت خود مایوس شوند ...»
در این تاریخ هنوز امیرکبیر زنده است و البته ناخوش. چون خبر ناخوشی او هم در همین شماره گزارش شده است. گویا تغییر حال ناصرالدین شاه درباره امیرکبیر، مربوط به سالهای بعد از مرگ امیر است، نه مصادف با خانهنشین کردن او.
نگاهی
■ دشمنی با گروهی نباید باعث کج خواندن تاریخ و یا ارائه تاریخی باب میل کسی شود اینکه روحانیت از پس انقلاب چه کرد و چه از خود بجای گذاشت مبنای قضاوت ما در وقایع تاریخی قبل از آن نمی تواند باشد در این تحلیل مردم گوسفندانی تصور شدهاند در دست ملایان اما اگر همین مردم دنبال باب بروند و شورش کنند و... آنگاه ناگهان بدل به مردم آزاده میشوند با چنین تاریخنگاری و یا تاریخ خوانی نویسنده میتواند خشم خویش را خالی کند اما مسلما هیچ حقیقتی را آشکار نمیکند.
سیروس سنگری
■ اگر مردم ایران مردمی عدالت خواه و دانشور بودند چرا پس از قتل قائممقام و امیرکبیر عکسالعملی نشان ندادند؟ نکته دیگر تعصب شیعی کامنتگذاریست که در لفافه انتقاد از متن به جنبش بهاییگری میتازد!
حمید هوشور
■ آقای سنگری عزیز،
در اینکه مردم ایران در طول تاریخ معاصر خود گوسفندوار به دنبال روحانیت بودهاند و در این راه بزرگترین لطمات و صدمات را به ترقی و تعالی ایران وارد ساختهاند شک نکنید. نمونه بارز آن حمایت و پشتیبانی کورکورانه مردم ایران از خمینی و طبقه روحانیت. و هرچه زودتر این واقعیت برای اذهان مردم روشن شود، ایران عزیز زودتر از این کابوس رهایی خواهد یافت.
جانتان خوش / مومن
■ فقط شاهان خودکامه نشدهاند. هررئیسی در ایران خودکامه میشود و فقط سد قانون بعضی مواقع جلو دارش است مشروط براینکه راه دور زدنش را نداند.
خاطرهای دارم. اوایل انقلاب یک جوان مکتبی را فرماندار آمل کردن. این جوان بقدری ترسو و خجالتی بود که باعث تعجب مراجعه کنندگان به حضورش میشد. منهم که به جهت کاری نزد ایشان رفته بودم چون خود را معرفی کردم و گفتم که دکتر هستم، فرماندار جوان که خجالت میکشید پشت میز اصلی فرمانداری بنشیند و در نتیجه یک میز کوچک برایش در گوشهای گذاشته بودن, از پشت همان میز هم برخواست و در صندلی روبرو نشست به عنوان احترام و خشوع. این ماجرا گذشت تا چند سال بعد باز موردی پیش آمد که باید فرماندار دستوری در آن زمینه میداد. برعکس بار گذشته اینبار جوانی را دیدم که به ماتحتش میگفت همراه من نیا که بو میدی. واحساسی داشت در حد خدا و نه حتی پیامبر. این مشکل فرهنگی ما ایرانی هاست که غول میپروریم و به جان خود میاندازیم.
jeiranshadi
■ علت اسیر بودن ملت در دستان روحانیت مقابله نکردن روشنفکران از طرق و مجاری مناسب با آنهاست... در تعداد بسیار باید چنین روشنفکرانی به مبارزه برخیزند... متاسفانه روشنفکران دیگری هستند که نه تنها خود اهل مبارزه دینی با روحانیت نیستند بلکه روشنفکران در این خط مشی را بدست خود بایکوت میکنند و خواسته یا ناخواسته همراه میشوند با روحانیت برای بیدار نشدن مردم...
مرادی
■ آقای فاضل غیبی گرامی! حتی اگر کسی استدلال عجیب شما برای توجیه تبعید مصدق از سوی شاه در سالهای اول بعد از کودتا بپذیرد (که البته پذیرفتنی نیست) ادامه حصر مصدق در احمد آباد تا اواخر سال ۱۳۴۵ را چگونه توجیه میکنید که شاه دیگر شاهی نبود که به خانه امثال کاشانی برود؟ هر قدرتمندی، چه شاه چه رئیس جمهور، چه ولی فقیه و یا هر حزب چپ یا راست اگر از سوی نهادهای محدود کننده و ناظر دولتی و مطبوعات مستقل کنترل نشود به استبداد میگراید. به گفته “لرد اکتون” فیلسوف انگلیسی قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق فساد مطلق. مشکل اصلی در ذات قدرت کنترل نشده است و این تنها داستان تلخ تاریخ ما هم نیست. به همین دلیل بود که بیش از ۲۰۰ سال پیش در عصر روشنگری افرادی مانند منتسکیو یا جان لاک نظریه تفکیک قوا را مطرح کردند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ دوست مومن من! فراموش نکنید که نه تنها مردم بلکه تمام آن کسانی که شما دل بدیشان خوش داشتید و دارید مانند گوسفند بدنبال خمینی و روحانیت به راه افتادند تاریخ را باید آنگونه که هست خواند و دید نه آنگونه که ما خوشمان میآید. انتقاد من از نویسنده نیز به آنچه گفته است نیست چون هیچ نگفته بلکه به روش خوانش ایشان از تاریخ است اینان مدام دیگران را از نگاه ایدئولوژیک به مسائل پرهیز میدهند ولی خود گرفتار آنند: فلسفی مر دیو را منکر بود / در همان دم سخرهی دیوی بود
اما نکتهای از سر خیرخواهی. برخلاف پیشنهاد که نه بلکه دستور آمرانه شما حقیر به شما عرض مینمایم هیچ فضیلتی در یقین نیست که بدست نیامدنی است پس تا میتوانید شک کنید حتی به اندیشهها و آراء خویش دیگران که جای خود دارند.
سیروس سنگری
■ آفرین آقای غیبی گرامی!
سخن شما و گرانیگاه آن، بسیار نیکو و پردهبرداری از “قدرت مدار” اصلی در ایران است. در حقیقت و نگاهی بسیار دورتر، ردپای سخن شما را در دوره ساسانی و حکومت موبدان میتوان دنبال کرد. ملایان امروز و دورهای که شما ازآن میگویید، ادامه دهندگان راه همان موبدانی هستند که شاهان را با «فره ایزدی» به تخت مینشاندند و یا برکنار می کردند. فرهنگ سیاسی ایران بنابرداستانهای شاهنامه، ایده اصلی را که شاه وامدار ملت که تاج بخش است، بخوبی بازگو میکند. در واقع «حقانیت دهی» به شاه به حکومت کردن، ازآن ِملت ایران بوده و هست. رستم و خانوادهاش در شاهنامه، «تاج بخش» هستند (داستان کیکاووس) در واقع رستم، پیکریابی «ملت» ایران در برابر اندیشه «قدرت و قدرتورزی» است. شاه (ویا شاهان) بدون این تاج بخشی که «فٌر جمشیدی» (نه فره ایزدی که دستکاری موبدان زرتشتی بود) نامیده میشد، اساسا هیچ گونه حقانیتی به حکومت نمیداشتند. این اندیشه که شاه قدرت نمیورزد، به نظرم درست نیست و با همان جنبش مشروطه پدید آمد که شما به درستی ردیابی کردهاید که ایدهایست باستانی، که من با گستاخی لغزش آن را تلاش کردم تا نشان دهم.
سپاس فراوان از دسترنج شما.
ر. ایرانی
■ جناب فاضل غیبی برای یک تاریخ دان زیبنده نیست که از خشم مردم از حکومت ملایان تاریخ را تحریف کند تا دل خودش و خوانندگان بیاطلاع را خنک کند. اولا روحانیت تا زمان فتحعلیشاه قدرتی نداشت نه تقلیدی هنوز پا گرفته بود نه علما خمس به ویژه سهم امام میگرفتند به همین سبب در تمام حکومت صفوی مقامات روحانی منصوب حکومت بودند و با عطایای آنان زندگی میکردند نادرشاه که این بساط را هم برچید و شرط پذیرش حکومتش آرا آن کرد که شیعه اثنی عشری تنها مذهب رسمی نباشد. کریم خان و آقامحمد خان هردو دیندار روحانیت را درقدرت راه نمی دادند فتحعلیشاه هم که برای اولین بار آنان را نائب امام زمان پذیرفت بنا بر نظر اکثر مورخین از آنان استفاده ابزاری برای کسب مشروعیت کرد. محمد شاه قاتل قائم مقام صوفی بود و میرزا آقاسی مراد خود را نخست وزیرش کرد و از ستیز شیخ و صوفی هم آگاهید. عموم مورخین عامل اصلی قتل امیرکبیر را چون قتل قائم مقام دو امر میدانند مخالفت سرسخت آنان با انگلیس و قطع حقوق و مزایای درباریان که شما هم در مورد محمد شاه ذکر کردهاید.
در مورد امیر کبیر هم درباریان به سرکردگی مادر شاه نقش اساسی راداشتند. زیرا وی مزایا آنان و تیول آنان را قطع یا تابع ضابطه کرده بود. تاثیر خشم شما بر نوشتهتان آن چنان زیاد است که یک جان از قول یک روحانی ناشناخته و بینام میآورید «سلاطین به هیچ وجه با ما مردم طرف نیستند و .. ستیزۀ سلطان، مثل ستیزه با قهر و غضب الهی است” و بلافاصله مینویسید آنان مخالف سلطان بوده و مردم را بر علیه آنان بسیج می کردند تا قدرت خود را تحکیم کنند. در مورد مشروطه و پس از آن قدر خلاف شما نوشته اند که نیاز ی به بیان بیشتر ندارد. البته این نگاه به تاریخ از پنجره زمان معمول است چون برای عموم ملموس است و دل آنان اسیران بیداد و ستم را خنک میکنند اما سزاواز نیست که یک پژوهشگر تاریخ را وسیله کسب محبوبیت و شعار دادن کند.
برقعی