در نوشتههای گذشته تعریفی از ایدئولوژی در چارچوب موضوع آن دو نوشته آورده بودم که واکنش برخی از خوانندگان را برانگیخت، با وجودی که من تعریف تازهای از خود نداشتم و منبع آکادمیک آن را نیز آورده بودم. اما به هر رو، به نظر میآید که باید همگی بیشتر به واکاوی بپردازیم تا به درکی نزدیکتر بههم برسیم. واژه ایدئولوژی یک واژه پایهای است و بدون برداشت یکتا از آن نمیتوان در ساختمان فکری که بر آن بنا شود، به تبادل دیدگاه پرداخت.
این تعریفی است از ایدئولوژی که من از کتاب “مدیریت استراتژیک و دینامیزم سازمانی” ارائه داده بودم و به آن چه که میخواستم بگویم، نزدیک است: مجموعهای شبههمگون از باورها، ارزشها و نشانهها که یک فرد یا گروه بر آنها توافق بدیهی دارند و شناخت از خود (فردی یا گروهی) و از واقعیت پیرامون خود را بر اساس آنها تدوین میکنند (Geuss, 1981, in Stacey, 2016, p. 392). تعریفی هم از ویکیپدیا آورده بودم که با تعریف پیشین همخوان است: “مجموعهای از باورها و ایدهها به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد.”
این نگاه به ایدئولوژی را من در برابر نگاه غالب بر جامعه ایرانی قرار دادم که به باور من ایدئولوژی را این گونه تعریف میکند: “مجموعهای منسجم از دگمهای غیرقابل تغییر که هویت و رفتار انسان و گروه ویژهای را تعیین میکند.” از دید من این نگاه نیز در تعریف پیشین میگنجد. “دگم”ها هم شکلی از باورها و ارزشها هستند. بنابراین ایدئولوژی دگمها را هم میتواند در بر گیرد. اما انتقاد من به دیدگاه رایج این است که این دیدگاه، ایدئولوژی را تنها مجموعه دگمها میداند و بر اساس مد یا شناخت امروز آن را از اساس منفی میشمارد. از این روست که میشنویم: “دوران حکومت ایدئولوژیک به سر رسیده است”، “حکومت اسلامی حکومت ایدئولوژیک است”، “ایدئولوژی نباید بر اندیشه حکم کند”، “ایدئولوژی اسلامی، ایدئولوژی چپ، ایدئولوژی فلان و بهمان … کهنه شدهاند”.
این گفتهها که چندین سال است میشنویم، از نگاه من خود پیرو مد روز هستند و آلوده به پوپولیسمی که کمابیش بر سازمانهای سیاسی ایرانی حاکم است. خود همین پوپولیسم بر اساس تعریف مورد پذیرش من از ایدئولوژی، یکی از همان ایدئولوژیهاست.
بررسی مقولههای اجتماعی در انزوا امکانپذیر نیست و همانگونه که دیدیم، تعریفی که من آورده بودم، با وجود ارائه مرجع آکادمیک با واکنش برخی از خوانندگان روبرو شد چون شاید با درک عمومی آنها خوانایی ندارد.
برای نزدیکشدن به درک از جایگاه ایدئولوژی، چگونگی ایجاد، تعریف و کارکرد میتوان از راههای گوناگونی به سفر پرداخت و در جایی در میانه راه به ایدئولوژی رسید. من به تئوریهای سازمان اجتماعی میپردازم که زمینه پژوهشهای من هستند و تلاش میکنم در این راستا به ایدئولوژی نزدیک شوم.
سازمان اجتماعی و ایدئولوژی
انسان مورد نظر ما در تعریف بالا از ایدئولوژی، در چارچوب گروه (سازمان) اجتماعی در نظر گرفته شده است و در چارچوب جامعه پیرامون خود تعریف میشود. روشن است که این “انسان” موجود بیولوژیک و هموساپینس نیست. او تنها در جامعه بشری وجود دارد، عضوی از آن است، با آن در تعامل و در رابطه پویاست، بر آن تاثیر گذاشته و از آن تاثیر میگیرد.
بنابراین، برای شناخت روند شکلگیری ایدئولوژی، باید ابتدا سازمان اجتماعی را تعریف کنیم. برای ورود به بحث سازمان اجتماعی ناگزیر باید وارد مقولههای پایهای فلسفی شویم و جایگاه آنتولوژیک (هستی شناسی) و اپیستمولوژیک (تئوری شناخت یا چیستیشناسی) خود را روشن سازیم تا بتوانیم بر این پایه بسازیم و به مقولههای مشخصتر چون سازمان اجتماعی و ایدئولوژی نزدیک شویم. روشن است که چنین چیزی در چارچوب این نوشته و این رسانه نمیگنجد و آنهایی را که بر اساس مد ناپسند این روزها، حتی به بیان خود حوصله خواندن نوشته طولانی ندارند، دچار مشکلات باز هم بیشتر خواهد کرد. اما به اجبار به گونه فشرده آمدگاه فلسفی این تعریف مورد پذیرش من از سازمان اجتماعی و ایدئولوژی را میآورم تا دستکم کسانی که در کار فلسفه هستند، خط سرخ این تعریف را به آسانی بیابند. البته برای پیشگیری از ایرادهای خوانندگان دقیق و کارشناس باید بگویم که به کوتاهیهایی که به اجبار به کار بردهام، آگاه هستم.
به گمان من جایگاه آنتولوژیک نگاه مورد قبول من به ایدئولوژی، جایی در میانه رلاتیویسم و نومینالیسم است و در هر جایی که آن را قرار دهیم، با رئالیسم فاصله جدی دارد. در این راستا و بر اساس همین فاصله با رئالیسم، اساس بر کثرتگرایی و باور به وجود واقعیتهای گوناگون در کنار یکدیگر است. در اینجا توجه داشته باشید که سخن از کثرت واقعیتها در اجتماع بشری است و نه از واقعیت طبیعت. آنهایی که در توضیح روندهای اجتماعی از طبیعت نمونه میآورند، دچار اغتشاش فکری و در شکل منسجم خود، نماینده پوزیتیویسم هستند. در طبیعت علوم دقیقه حکومت میکنند و قوانین خود را دارند. ما در اینجا تنها به اجتماع پرداختهایم که در آن روایتهای گوناگون از چیزی وجود دارند که برخی به آن “پدیده” میگویند که آن نیز بنا بر دیدگاه کانت نماد “واقعیتی” است که از دید او وجود دارد اما هیچگاه به آن نمیشود دست یافت.
دیدگاههای گوناگون در باره انسان و سازمان اجتماعی از همین جا شکل میگیرند. آنهایی که بر پایه رئالیسم اندیشه خود را بنا مینهند، همه پدیدههای اجتماعی را قابل تعریف و تشخیص میدانند که میشود گروهبندی و مقولههای آنها را تعریف کرد. سازمان اجتماعی در چارچوب دیدگاه رئالیسم دارای چارچوب تعریفشده، مرز روشن با محیط بیرون خود و دارای ساختارهای روشن درونی خود است. انسان در این دیدگاه موجودی است قابل تعریف، فردی، آزاد و خودمختار. تئوریهای گوناگون سیستمها کمابیش بر این اساس پایه نهاده شدهاند. اگر کس دیگری بیاید و دیدگاه دیگری از سازمان اجتماعی ارائه دهد، از نگاه رئالیستها، تنها یکی از این دو دیدگاه میتواند درست باشد.
در اپیستمولوژی، مکتب ساختارگرایی اجتماعی (social constructionism) وجود دارد که برای این نوشته بیشتر از نگاه آن بهره گرفتهام و به گمان من به درکی روشنتر و با انسجام بیشتر از پیچیدگی جامعه یاری میرساند.(Easterby-Smith, Thorpe, & Jackson, 2012, p. 23)
در این راستا و به بیان دیگر، انسان و جامعه پیرامون او پیوسته در پویایی و در تعامل با یکدیگر هستند، بر هم تاثیر میگذارند و از هم تاثیر میپذیرند. هیچ چیز ایستا، در سکون و در حالتی نیست که بشود تعریفی ثابت و عمومی از آن ارائه داد که برای زمان درازی دارای اعتبار باشد. به این مفهوم، تعادل (equilibrium) و تصادف وجود خارجی ندارند. هر چی میبینیم و تجربه میکنیم، نتیجه تعامل انسان با پیرامون خود در لحظه، در مکان و زمان است. در لحظهای دیگر و در مکانی دیگر، تحلیلی تازه نیاز داریم چون همهچیز تغییر یافته است.
نوربرت الیاس، جامعهشناس آلمانی-بریتانیایی قرن بیستم نه تنها سازمان اجتماعی را روند (پروسه) و نه ساکن میداند، بلکه انسان را نیز پروسه میداند. به بیان دیگر، از دید او انسان بیشتر پروسه است تا فرد. الیاس که تا سال ۱۹۹۰ میلادی زیست، هر چند که شاید در جریان شکلگیریهای تئوریهای جدید پیچیدگی و ساختارگرایی اجتماعی نبود، در همان راستا میاندیشید. انسان و جامعه پیرامون او در تعامل همیشگی با یکدیگر هستند. از نگاه او، دیدگاههایی که بر فردیت انسان تاکید و جامعه را از آن نگاه تعریف میکنند، همانگونه ناقص هستند که دیدگاههایی که فردیت انسان را نفی و تنها جامعه در شکل کلی را مبنای بررسی میگذارند(Elias, 2000; Loyal & Quilley, 2004).
اما با این وجود شاید بشود بر سر این تعریف فشرده به تفاهم دست یافت: سازمان اجتماعی زمانی شکل میگیرد که گروهی از انسانها برای رسیدن به هدفی مشترک گردهم آیند و به کار مشترک بپردازند.
اگر بر این تعریف بسیار عام به توافق برسیم، در گام بعدی و از اینجا بهبعد دیدگاهها متفاوت خواهند شد. از نگاه من، در روند همکاری میان این انسانها برای دستیابی به هدف مشترک، کم کم سازمان اجتماعی میان آنها به وجود میآید. این سازمان پدیدهای است ذهنی و مشترک در میان اعضای آن. در راستای ایجاد این سازمان، از جمله هدفهای سازمان و جایگاه اعضای آن روشن میشوند. در این چارچوب مقوله قدرت درون سازمانی نیز به میان میآید که روابط میان افراد را تنظیم میکند. در این مسیر هیچ چیز قابل پیشبینی، برنامهریزی و یا بر اساس اصل علیت نیست. هر چند هم که برنامهای از سوی دستاندرکاران ریخته شده باشد (که معمولا نیز این گونه است) هیچ تضمینی برای آن وجود ندارد که این برنامه همانگونه پیاده شود که در ابتدا تهیه شده بوده است.
ایدئولوژی در روند شکلگیری هویت مشترک پدید میآید و بخشی از هویت سازمان، خرد جمعی و هویت اعضای آن میشود. هر سازمان اجتماعی در روند تشکیل و فعالیت خود، ایدئولوژی خود را در بستر خرد جمعی ویژه خود میسازد و انسانی که عضو آن سازمان باشد، در شکلگیری آن ایدئولوژی ویژه شرکت داشته، در چارچوب آن قرار گرفته و خود دارای آن است. این هویت مشترک، خود را نه تنها در کاربرد مشابه مقولههای فکری، عملکرد، نگاه به دیگران و غیره نشان میدهد، بلکه در ادبیات و زبان مشترک نیز جلوه مییابد. اگر کمی در هر سازمان اجتماعی دقت کنید، هم واژهها و هم مفهومهایی را مییابید که تنها در آن سازمان و در میان اعضای آن سازمان رایج هستند. در این مسیر است که سازمان اجتماعی شکل میگیرد. نکته اساسی و بسیار مهم در این میان این است: ایدئولوژی در این تعامل درون سازمانی میان اعضای آن به وجود میآید و قابل طراحی از پیش نیست. ایدئولوژی پدیدهای است که در سازمان اجتماعی “برآمد” (emergence) مییابد، نه قابل طراحی و نه قابل پیش بینی است. مقوله “برآمد” به عنوان پدیدهای غیرقابل برنامه ریزی و طراحی و غیرقابل پیش بینی یکی از تازهترین و جالبترین مقولههای فلسفی سه دهه اخیر و زیربنای فکری نوشته من است (Douglas & Wykowski, 2011, 2017; Stacey, 2016).
بنابراین، حزب سیاسی، انجمن ورزشی، علمی یا فرهنگی، گروه همیاری و حفظ زیستبوم، هیات مذهبی امام حسین در این یا آن محله، شرکت اقتصادی، جمع ریشسفیدان در یک روستا، اداره دولتی و هر شکلی که انسانها گردهم آیند و کاری با هم انجام دهند، اینها همه سازمان اجتماعی هستند و دارای ایدئولوژی یکتای خود. حال این ایدئولوژی یا پویاست و یا سخت و سنگوار چون دگمهای مورد انتقاد این روزها.
شما در هر یک از این سازمانها شرکت داشته باشید، دارای ایدئولوژی آن سازمان هستید. بنا بر این تعریف، ایدئولوژی بخش جداییناپذیر هویت هر انسان به عنوان عضو سازمان اجتماعی است. هر انسانی دارای چندین ایدئولوژی است اگر در سازمانهای اجتماعی متفاوت حضور داشته باشد.
سازمان اجتماعی محلی است، ایدئولوژی نیز محلی است
یکی از نتیجهگیریهایی که از دیدگاه بالا پیرامون شکلگیری سازمان اجتماعی میشود گرفت، این است که سازمان اجتماعی همیشه محلی (local) است. ویژگی واژه “محل” را بر بلاواسطه بودن رابطه میان اعضای آن سازمان پایه نهادهام. بنابراین، محل میتواند محلهای در یک شهر باشد یا خود شهر یا منطقهای بزرگتر. محل میتواند فراکسیونی باشد، گروهی باشد در میان اعضای گروه حزب سوسیال دمکرات در یک محله در شهر برلین. اگر در آن محله حزب سوسیال دمکرات یک سازمان کوچک دارد که در آن سه فراکسیون با دیدگاههای متفاوت وجود دارند، میتوانیم دستکم از چهار سازمان اجتماعی نام ببریم. رهبری این گروه در آن محل ممکن است تاثیرش بر سه فراکسیون کمتر از رهبری باشد که در تک تک آن فراکسیونها وجود دارند. حال اگر از آن محله به حزب سوسیال دمکرات در شهر برلین و از آنجا به سازمان حزب در ایالت و سرانجام به رهبری مرکزی در آلمان برسیم، سازمانهای اجتماعی زیادی وجود دارند. از این رو تاثیر رهبری مرکزی بر سازمانهای محلی بسیار کم رنگتر از رهبری آن فراکسیون در آن گروه محلی در برلین است.
همین را میتوان در باره یک شرکت فراملیتی اقتصادی، یک وزارتخانه و یا هر سازمان اجتماعی گفت. سازمان اجتماعی، پدیدهای محلی است و از این رو، ایدئولوژی نیز محلی است.
پیامد
نخستین پیامد آن چه که در بالا بیان شد و اگر آن را بپذیریم، این است که در زبان فارسی به ایدئولوژی نمیشود گفت “جهانبینی”. باید واژهای تازه بیابیم. در آلمانی نیز به ایدئولوژی Weltanschauung میگفتند که دیگر کمتر شنیده میشود. جهانبینی برگردان دقیق همین واژه آلمانی است که شاید روشنفکران ایرانی-آلمانی آن را در فارسی جای انداخته باشند.
دیگر آن که، این اندیشه را پی گیریم، به جاهای دیگری میرسیم که در آنجا بهراستی بسیاری از آن چه که در قرن نوزدهم و بیستم به عنوان امر مسلم و واقعیت به ما گفته بودند، فرو میریزند. با این اندیشه، ما در زمینههای بسیاری بر ویرانههای فکری تاریخی ایستادهایم و باید روایتی دیگر از تاریخ به میان آوریم تا بتوانیم نگاهمان به زمان حال را روشنتر ساخته و نوری برای یک یا دو گام فرارو بتابیم.
ادامه دهیم: بیاییم برای نمونه به آن سازمان اجتماعی، به آن نهاد اجتماعی بپردازیم که نامش مذهب است. بر اساس سخن ما، میتوان گفت که پدیدهای یکتا و جهانی به نام مذهب اسلام، یهودیت یا مسیحیت و غیره وجود خارجی ندارد، هر چند هم که موبدان، آخوندها و کشیشها سازمانها، کتابهای مقدس و ارگانها و سلسله مراتبها را بنیان گذاشته باشند و تلاش بر پیادهسازی “شریعت”های گوناگون داشته باشند. آنچه هست، شمار بسیار زیاد مذهبهای گوناگون است که همگی نام اسلام یا مسیحیت بر خود گذاشتهاند، در حالی که حتی عقاید و اعمال آنها و به بیان دیگر، ایدئولوژی آنها در یک شهر و محله با آن یکی شهر و محله تفاوت دارد، چه رسد به یک کشور و قاره دیگر. هر یک از اینها در محل خود دارای ایدئولوژی خود هستند. برای این که این ایدئولوژی را روشن سازیم، باید به میان آنها رویم و از درون به آن ایدئولوژی نگریسته، درک خود بسازیم.
همین را در باره پدیده مارکسیسم، مارکسیسم-لنینیسم، سوسیالیسم واقعا موجود، سرمایهداری، نئولیبرالیسم و هر پدیدهای که ادعای جهانشمول بودن را دارد، میتوان گفت. شاید بشود این را در باره هر چیزی که “ایسم” بر خود دارد، نیز گفت. اینها همه پدیدههای محلی، محدود و کوتاه مدت هستند. آن چه در روسیه به نام سوسیالیسم برپا شد و اتحاد شوروی نام گرفت، پدیدهای بود ملی و محلی. آنچه که در اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم برپاشد، همگی پدیدههای ملی-محلی ویژه لهستان و چکسلواکی و آلمان شرقی و غیره بودند. در درون اتحاد شوروی آنچه در روسیه بود با آنچه که در قزاقستان، اوکراین، تاجیکستان، آذربایجان، لیتوانی و غیره بود، همگی با یکدیگر تفاوت داشتند. چیزی به نام سوسیالیسم به عنوان اندیشهای جهانی وجود نداشت.
چیزی جهانی به نام نظام سرمایهداری که ثابت و به عنوان سیستم قابلتوصیف قطعی وجود ندارد، چیزی مدلگونه، تعریف شده دارای ساختار دقیق و جهانی به نام جمهوری، سلطنت، دمکراسی، دیکتاتوری که بشود آن را از اینجا به آنجا برد و پیاده کرد، وجود ندارد. آن چه بهعنوان دستاورد تمدن بشری داریم، چون منشور جهانی حقوق بشر، سکولاریسم، آزادی، دمکراسی و غیره، ایدههایی هستند عمومی که میتوانند مبنای تدوین ایدئولوژی محلی در سازمان محلی قرار گیرند، چنانچه اعضای آن سازمان اجتماعی آنها را بپذیرند. در آن صورت، آنها هر چند که در تعریف عمومی ویژگیهای خود را حفظ میکنند (مثلا دمکراسی، استقلال سه قوه از یکدیگر، جمهوریت، دیکتاتوری)، در پیادهسازی محلی شکل دیگری مییابند و با بقیه دارای تمایز میشوند. در این تمایز دیگر قابلانتقال از اینجا به آنجا به عنوان یک مدل نخواهند بود.
در جهان دمکراتیک، دمکراسی آلمان با بریتانیا، فرانسه یا آمریکا تفاوتهای جدی با یکدیگر دارند، هر چند که همه آنها دمکراسی هستند. همین را در باره سلطنت مشروطه (که بسیاری از پیروانش تلاش دارند به ما بقبولانند که گویا میشود سلطنت هلندی، بلژیکی یا سوئدی را در ایران پیاده کرد) گفت. در حالی که سلطنت ایرانی پهلوی را هم دیگر نمیشود در ایران پیاده کرد. در باره دیگر نظامهای سیاسی کشورها نیز میتوان همینها را بیان داشت.
اندیشههایی که بر اساس مدل و سیستم الگو میسازند و بر این دیدگاه هستند که میشود این الگوها و مدلها را از این جامعه به آن جامعه برد، میشود مدل سیاسی این کشور را در آن کشور پیاده کرد و غیره، هم در دیدگاه نظری و فلسفی تصویری ناقص (نه لزوما نادرست) به ما ارائه میدهند و هم زمانی که امکان آزمایش عملی بیابند، فاجعه میآفرینند؛ همان گونه که آمریکاییها به افغانستان و عراق حمله کردند با این گمان که در آنجاها از بالا مدل دمکراسی را حاکم کنند و شکست خوردند، به گونهای که امروز صلح با طالبان را پیروزی میدانند؛ همان گونه که مارکسیست-لنینیستها در کشورهای گوناگون مدل فکری خود را پیاده کردند و فاجعه آفریدند.
سخن کوتاه، به گمانم آشکار است که تفاوت در آن واژهپایهای به نام ایدئولوژی چگونه میتواند به اینجاها بیانجامد و یا به جایی دیگر. آشکار است که در باره هر یک از نمونههای بالا نوشتهای و یا کتابی میتوان نوشت. به هر رو، درگیری فکری جدی در باره همه اینها نیاز است و تلاش من در این راستا، برانگیختن درگیری در اندیشه است.
نوشتههای پیشین از این نویسنده:
نیاز اپوزیسیون به سازمانهای سیاسی دانشبنیاد
فراخوان به اندیشه
————————-
Douglas, N., & Wykowski, T. (2011). From belief to knowledge : achieving and sustaining an adaptive culture in organizations. Boca Raton, FL: CRC Press.
Douglas, N., & Wykowski, T. (2017). Rethinking management : confronting the roots and consequences of current theory and practice.
Easterby-Smith, M., Thorpe, R., & Jackson, P. (2012). Management Research. Thousand Oaks: Sage Publications.
Elias, N. (2000). The Civilizing Process: Sociogenetic and Psychogenetic Investigations: Wiley.
Loyal, S., & Quilley, S. (2004). The Sociology of Norbert Elias: Cambridge University Press.
Stacey, R. D. (2016). Strategic Management and Organizational Dynamics (7 ed.). Harlow: Pearson Education Limited.