زمان برای خواندن: ۲۵ دقیقه
بهجای دیباچه: روزنامه شرق در گفتوگویی با هاشم آقاجری به بررسی تاریخ مشروطه پرداخته است و برآن است که این گفتگوها را با دیگر چهرههای دانشگاهی نیز پیبگیرد. از آنجا که دیدگاههای تاریخی-اجتماعی آقاجری در دو دهه گذشته هم در میان آنچه که اصلاحطلبی نامیده میشود و هم در میان مارکسیستهای پیشین بازتاب گستردهای داشتهاند، بررسی این گفتگو را بهانه بسیار خوبی دیدم برای پرداختن به نگاه دینی-زمانپریشانه بخش بسیار بزرگی از اندیشورزان ایرانی به رخدادهای تاریخی، و در آن نمونهای دیدم برای واکاوی نگاه ابنهشامی ایرانیان به تاریخ خویش. از آن گذشته از یاد نباید برد که بخش بزرگی از اسلامیستها و مارکسیستهای ایرانی گرایش نیرومندی به فاشیسم داشتهاند که از دل یک دستهشان رژیم ولایت فقیه و از دل دسته دیگر سازمانهای تروریستی دهه پنجاه با رهبری پولپوت گونه بیرون آمدند و این دو دسته در دهه شصت به هم رسیدند. آقاجری و آقاجریها که خود از بنیانگذاران فاشیسم نوپای اسلامی بودند همنوا با مارکسیستهایی که در آتش خودکامگی رهبر انقلابی دمیدند و با آن همکاری کردند، بهجای آنکه به گذشته خود بپردازند و نقش خود را در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی وابکاوند، با رویکردی طلبکارانه گریبان شاهان پهلوی را گرفتهاند و بناگاه “مشروطهخواه” شدهاند. این گریز به جلو را میتوان در پیوند با رویکرد گسترده مردم به نام پهلوی و شعارهای آنان در راهپیمائیها دید، که همه رشتههای چهلساله مارکسیستها و اسلامیستها را پنبه کرده است.
****
دوست و همکار فرهیختهام داریوش بینیاز در یک پست فیسبوکی پرسیده است:
با پذیرش این دیدگاه شاید بتوانیم گزاره بیپایه «نهال نورسته مشروطه در زیر چکمههای رضا شاه خرد و نابود شد» را نیز بهتر دریابیم. اگر نگاه منجیگرایانه برگرفته از جهانبینی دوگانهگرای ایرانی باشد، بناچار در برابر “رهائیبخش” باید یک “تباهیبخش”[۱] را نیز بنشاند. تباهیبخش، روی دیگر سکه منجیگرائی است و بدیگر سخن اگر “یک” تن بتواند آدمی را رهائی بخشد و جهان را بسامان کند، “یک” تن دیگر نیز میتواند آدمی را به تباهی بکشاند و جهان را پُرآشوب کند. مارکسیستها و اسلامیستهایی که جامه پژوهشگر مشروطه را بر تن میکنند، با چشم بستن بر پدیدههای پرارج تاریخی-اجتماعی همچون “زمینه” و “ابزار” و “دانش” دستبدامان این دوگانه میشوند و گناه شکستها و گسستها را بر گردن “تباهیبخش” میافکنند. سخنانی چون:
چیزی جز باور به تباهیبخش نیستند. رضا شاه در اینجا آن چهره یگانه، ولی پلیدی است که میتواند به تنهایی روند تاریخ را دگرگون کند و بر آن چون اسبی راهوار زین و لگام نهد و بدان سوی که دلخواه اوست براند. او میتواند چرخ تاریخ را باژگونه بچرخاند و جامعه را به واپس ببرد. او رویه تاریک همان باور به رهائیبخش است، باوری که رویه روشنش در سال ۱۳۵۷ در چهره خمینی ببار نشست. من در جستار بلندی بنام مشروطه و افسانههایش زمینههای برآمدن رضاشاه را نشان دادم و آوردم که او بر کدام پروژه مُهر پایان زده است:
پس پژوهشگر یا میتواند به دادههای آزمونپذیر تاریخی بپردازد و چگونگی رخدادها را بر پایه آنها واکاوی کند، و یا در لاک منجیگرایانه خود فرورود و گناه همه چیز را به گردن تباهیبخش بیافکند. ولی باور به “تباهیبخش” تنها یکی از جلوههای آشکار نگاه دینی به تاریخ است. برخورد این دسته از مشروطهپژوهان به نوینسازی (مدرنیزاسیون) و نوینگرائی (مدرنیته) نیز برخاسته از جهانبینی ابنهشامی است. آقاجری همنوا با دیگر تاریخنگاران مارکسیست مینویسد:
سخت بتوان باور کرد که چنین کسانی درونمایه واژگان مدرنیته و مدرنیزاسیون را ندانند و خواهان گسترش همزمان آنها شوند. سخن گفتن از اینکه کسی بخواهد بر بستر پیشگفته بدون “زمینه، ابزار، دانش” مدرنیته بیاورد، یا بهتر بگوییم “بیآفریند” اگر برای پنهان کردن نقش مارکسیستها و اسلامیستها در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی نباشد، بیگمان شوخی بیمزهای بیش نیست. پیشبرد همزمان و پابپای نوینسازی و نوینگرائی درست بمانند این است که کسی بخواهد برای جنین هفت روزهای که در زهدان مادر آرمیده است، استاد موسیقی و آموزگار زبان بیگانه بگیرد، یا همزمان با گودبرداری یک ساختمان در باغچهای که هنوز نیست گلهای رنگارنگ بکارد و بر دیوار اطاقهایی که هنوز ساخته نشدهاند تابلوهای زیبا بیاویزد. اگر از اسلامیستها نتوان چشمداشت چنین نگاهی را داشت، دستکم “مشروطهخواه شدگان” مارکسیست که نیمی از زندگانی خود را بر سر بگومگو درباره “روبنا و زیربنا” گذاشتند، میبایست بدانند هر ساختاری نیازمند یک زیرساخت است و بر روی آب خانه نمیتوان ساخت. کشوری که تنها نیمدرسد مردمانش خواندن و نوشتن میدانند، نه تنها در ۲۰ سال، که در ۱۰۰ سال نیز نمیتواند به مدرنیته دست یابد، ما ایرانیان نه تافته جدابافتهایم و نه قانونهای جامعهشناسی و تاریخ را میتوانیم نادیده بگیریم و دوربزنیم:
هنگامی که آلمانیها در سال ۱۸۴۸ دست به یک انقلاب ملی-دموکراتیک زدند، کانت ۴۴ سال، و هگل ۱۷ سال پیشتر درگذشته بودند و مارکس ۳۰ساله بود. درسد باسوادی در این سال بیش از % ۶۵ بود و نزدیک به %۵۰ مردم در شهرها میزیستند. جامعه آلمانی دامانی پر از اندیشمندان و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و کارآفرینانی داشت، که بسیاری از آنان مُهر خود را بر سرنوشت جهان کوبیدند. با اینهمه دهها جنگ کوچک و بزرگ و دو جنگ خانمانسوز جهانی باید درمیگرفتند و میلیونها انسان را در کام نیستی میکشیدند، تا آلمان یکسد سال دیرتر در ۲۳ می ۱۹۴۹ به دموکراسی امروزین خود برسد. آلمان با شتابی باورنکردنی گام به مدرنیته گذاشت، ولی از دموکراسی پایدار هنوز نشانی نبود و اگرچه امپراتوری هابسبورگ پس از جنگ جهانی نخست جای خود را به جمهوری وایمار داد، ولی دیدیم که ساختارهای سختجان فرهنگی-اجتماعی امپراتوری را اینبار در چارچوب رایش سوم و حکومت نازیها بازآفریدند. نمونه دیگر این سختجانیِ ریشههای فرهنگی، بازآفرینی حکومت تزاری بروزگار لنین و جانشینانش بود که همین چند روز پیش در چهره ولادیمیر پوتین “رئیس جمهور” فدراسیون روسیه (پس از ۱۰۳ سال) آغازی نوین یافت. یک نمونه دیگر از نقش نهادهای ریشهدار فرهنگی-تاریخی-اجتماعی سرنوشت پادشاهی و جمهوری در فرانسه است. از انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ تا سال ۱۹۵۸ قدرت اجتماعی میان هواداران دیکتاتوری، پادشاهی مشروطه و جمهوری دستبدست میشد، به گونهای که حکومت امروزین این کشور “جمهوری پنجم”[۳] نامیده میشود.
باری، آلمان با لشگری از اندیشمندان بزرگ جهانی همچون کانت و هگل و مارکس و ... و جامعهای که شمار باسوادانش ۱۳۰ برابر باسوادان ایران بود، تازه ۱۰۰ سال پس از انقلابش و هزینه میلیونها قربانی توانست به یک دموکراسی پایدار برسد. کسانی که گمان میبرند ایران نیمهویران سال ۱۳۰۰ و ایران پریشان و آشفته و ازهمگسیخته ۱۳۳۲ میتوانست به دموکراسی و مدرنیته برسد، از مارکسیست و مسلمان ناگزیر باید به قرآن کریم ایمان بیاورند و بپذیرند که الله نیز جهان را در ۶ روز آفریده است[۴].
در نوشته آقاجری بمانند بسیاری دیگر از “نومشروطهخواهان[۵]” آشفتهگویی فراوان است. برای نمونه کسی که مینویسد:
یا هنوز واژه “تفکیک قوا” را نشناخته، یا میخواهد بنام دموکراسی برای قوه قضائیه رژیم اسلامی پیشینه تاریخی بتراشد. بویژه که او درباره سترگترین دستآورد پروژه پهلوی، که گامی بزرگ در راستای مدرن کردن جامعه بود، یعنی بیرون آوردن دادگستری و آموزش و پرورش از دست همان فقها چیزی نمینویسد. آنچه که آقاجری آگاهانه “تفکیک قوا” مینامد، ناتوانی حکومت در برابر دستگاه روحانیت است. یعنی شاه نمیتوانست پای در میدانی بگذارد که یکهتاز آن روحانیت شیعه و قانونش شریعت اسلام بود. نام این تفکیک قوا نیست، نام این باجدهی به اربابان دین است. همان باجی که رضا شاه دیگر به آنان نداد و آخوندهای شیعه او را از همین رو همنوا با مارکسیستها و اسلامیستها دیکتاتور و مستبد مینامند. همچنین است گریزهای او به گفتمانهایی چون “نهادهای مستقل”، “حرکتهای سیکلیکی”، “حوزه عمومی”، “واژه مشروطه” (که آن را برگرفته از شرط عربی میداند!)، “توسعه پایدار و دولت مصدق”[۶] و ... که در آنها کوچکترین نشانی از یک نگاه واکاوانه آکادمیک نمیتوان یافت. برای نمونه مینویسد: «تصوف نهادی مردمی و مستقل بوده است» از اینکه آیا تصوف را، یعنی برداشتی ویژه از اسلام را میتوان یک نهاد نامید یا نه، میگذرم. ولی “مردمی و مستقل” بودن یا نبودن یک فرقه سازماندهیشده دینی در کجای گفتمان مدرنیته، مدرنیزاسیون و دموکراسی میگنجد؟
بررسی تکتک آنچه که در این گفتگوی سرشار از آشفتهگوئیهای زمانپریشانه بمیان آمده است، چارچوب یک نوشته کوتاه را از هم خواهد شکافت. شاید بد نباشد در اینجا به چرائی برآمدن چهرهای چون رضاشاه بپردازیم، یعنی به نکتهای که این نومشروطهخواهان خواسته و دانسته بر آن چشم برمیبندند. آبراهیمیان برآن است که رضاشاه از پشتیبانی گسترده هم مردم، و هم سرآمدان جامعه آن روز برخوردار بود[۷]. ما در یکی از این نمونهها سخن آشکار و بیپرده، و به همان اندازه هوشمندانه یحیی دولتآبادی را میخوانیم که مینویسد:
«بهتر است از فرصتی که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی [...] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»[۹].
دولتآبادی نیز بمانند دیگر سرآمدان و اندیشمندان مشروطه بدنبال “معارف حقیقی” بود. این سخن شاید بتواند بهترین بازگوکننده آماجهای جنبش سرآمدگرای مشروطه باشد. در کشوری با نزدیک به ۱۰۰در۱۰۰ بیسواد، بیگمان آزادی و پارلمانتاریسم سخنی پوچ و بیهوده بود. چنین مردمانی هیچ انگاشت روشنی از آزادی نداشتند که بخواهند برای آن خون بدهند. ولی با “معارف حقیقی” چندین دهه بود که هرچند از دور آشنا شده بودند. مشروطهخواهان بجای شریعت قانون، بجای قاضی شرع دادرس دادگستری، بجای ملای مکتب آموزگار، بجای مکتبخانه دبستان و دبیرستان، بجای حوزه علمیه دانشگاه، بجای رمل و اسطرلاب فیزیک و اخترشناسی، بجای دلاک پزشک، بجای کحال چشمپزشک، بجای جادو و جنبل بهداشت و پزشکی، بجای آبانبار آب لولهکشی، بجای تکیه و حسینیه کتابخانه و آموزشگاه، بجای تعزیه و مقتل تآتر و سینما و ... میخواستند. اینها آن “معارف حقیقی” بودند که دولتآبادی و تقیزاده و داور و تیمورتاش و کسروی و بهار و انبوهی از سرآمدان و اندیشورزان مشروطه بدنبال آنها بودند.
با اینهمه یحیی دولتآبادی یکی از چهار نمایندهای بود که رایگیری مجلس مؤسسان برای پایان بخشیدن به پادشاهی دوذمان قاجار را نادرست خواند و پیش از آغاز رای گیری از مجلس بیرون رفت. بدینگونه این رویکرد گسترده سرآمدان آنروزگار ایران را نمیتوان به پای خامی و زودباوری آنان نوشت. آنان در برابر دیو هراسناک روحانیت (یا بگفته دولتآبادی: روحانینمایان) به کسی پناه بردند که میتوانست آن هیولای ویرانگر را در زنجیر کند، تا راه برای نوینسازی (بخوان معارف حقیقی) باز شود. چنانکه دیدیم این کار با همه کموکاستش به انجام رسید؛ دادگستری و آموزش و پرورش از دست ملایان بدرآورده شد، ارتش نوین ساخته شد، راهسازی، بهداشت، آموزش مدرن، دانشگاه، آزادی زنان[۱۰] و دهها دستآورد نیک دیگر تنها و تنها در سایه آن “فرصتی” فراچنگ آمدند، که دولتآبادی و دیگران آن را بخوبی شناخته بودند. پس نبرد دو دهه نخست پس از کودتای سوم اسفند نبرد مشروطه و استبداد نبود، نبرد میان واپسگرایی (به رهبری روحانیت شیعه) و مدرنیزاسیون (به رهبری گروه پیرامون رضاشاه) درگرفته بود.
اکنون اگر نمونه انقلاب فرانسه را برای همسنجی به پیش چشم بیاوریم، خواهیم دید که در آنجا نیز کفه ترازو در گذر ۱۷۰ سال گاه بسوی جمهوری، گاه بسوی مشروطه و گاه بسوی دیکتاتوری سنگین میشد. همچنین آلمان نیز در گذر بیش از یکسد سال از امپراتوری به جمهوری، از جمهوری به توتالیتاریسم و سرانجام به جمهوری پارلمانی پای گذاشت. نیروهای درگیر در جامعه بسیار واپسمانده ایران سده چهاردهم هجری (۱۹۲۱ تا ۲۰۲۱) از یکسو واپسگرایان به رهبری روحانیت شیعه و از دیگر سو نوینگرایان به رهبری دیوانسالاری پهلوی بودند. از ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ واپسگرایان شکست سهمگینی خوردند و گوشهگیر شدند، در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ آنان دوباره پای به میدان گذاشتند و توانستند با ترورهای پیاپی[۱۱] جامعه مدنی را به کناره میدان برانند و در دل نوینگرایان هراس بیافکنند و رهبران کهنهپرست خود مانند کاشانی و دیگران را بر گرده مردم بنشانند و تروریستهای مسلمانی چون فدائیان اسلام را به میدان بکشند. در دهه چهارم بار دیگر این نوینگرایان بودند که توانستند با بهرهگیری از نیروی نظامی بر واپسگرایان بتازند. دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ با یورش دوباره واپسگرایان به دستآوردهای بسیار سترگ جامعه مدنی و شورشهای گسترده سال ۴۲[۱۲] آغاز شد، ولی اینبار نیز دیوانسالاری نوینگرا توانست آنان را بزور نیروی نظامی بر سر جای خودشان بنشاند. با پیدایش سازمانهای تروریستی مارکسیستی و مارکسیستی-اسلامی بادی در بادبان واپسگرایان دمیده شد و سرانجام آنان توانستند در ششمین دهه این سده و در انقلاب اسلامی، همه سنگرها را از نوینگرایان بازپس بگیرند و سایه هراسناک اسلام و شریعت آن را برای چهار دهه بر سرتاسر ایرانزمین بگسترانند.
نگاه به مشروطه با رویکرد دموکراسی و پارلمانتاریسم از بیخوبن نادرست است. نه سرآمدان مشروطه چنین پندار خامی در سر داشتند[۱۳] و نه اگر آنان هم چنین سادهاندیش و زودباور میبودند، جامعه ایرانی با ۹۹.۵ درسد بیسواد و ۸۵ درسد روستائی و کوچنشین توان برداشتن باری چنین سترگ را میداشت (برای همسنجی بار دیگر به تاریخ انقلابهای فرانسه و آلمان بنگرید). از یاد مبریم که بخشی از ملت، در همین سال ۱۳۹۹ هنوز ضریح میلیسند و با پای پیاده به کربلا میروند و سر دختران خود را میبرند و دهها هزار تن از آنان به تماشای جانکندن یک انسان بر سر چوبه دار میایستند. بگمانم کار دشواری نخواهد بود که بپنداریم روزگار ما ملت ایران در یکسد سال پیش چگونه بوده است. سرآمدان مشروطه در پی بیرون کشیدن ایران از سیاهچاله واپسماندگی و گذراندن آن به جهان مدرن بودند. در این میان دشمن بزرگ آنان نه رضاشاه یا هر شاه خودکامه دیگر، که روحانیت واپسگرا و انسانستیز شیعه بود. پس نگاه درست به مشروطه نیز باید با چنین رویکردی باشد. آماج مشروطهخواهان حکومت قانون بود، قانونی که بدست نمایندگان مردم نوشته میشد و همگان در برابر آن یکسان بودند. این آماج درست در برابر فقه و شریعت و نمایندگان آن از حجج اسلام و آیات عظام جای میگرفت. این همان نکتهایست که نومشروطهخواهان آن را ناگفته میگذارند.
بدینگونه درگیری بنیادین جامعه ایرانی در یکسد سال گذشته درگیری میان آزادی و خودکامگی یا پارلمانتاریسم و دسپوتیسم نبوده است. درگیری تا به همین امروز میان مشروعه و مشروطه بوده است و جای پای دو نیروی درون این جامعه را از جنبش باب تا انقلاب اسلامی در میان این دو گفتمان میتوان به نیکی و روشنی دید و آن را تا به امروز پی گرفت. بر تکتک شهروندان ایرانی است که جای خود را در میانه این درگیری بیابند و پرچم خویش را برافرازند. در یک سو واپسگرایان و کهنهپرستان (به رهبری اسلامیستها و مارکسیستها) ایستادهاند و در سوی دیگر نوگرایان و آیندهنگران (به رهبری ایرانگرایان و میهندوستان). ایستادن در کنار یکی به چم پشت کردن به آن دیگری است.
مشروطه و قهرمانان آن به تاریخ پیوستهاند و ما تنها میتوانیم از آنان بیاموزیم. بزرگترین درس برای ما این خواهد بود که بدانیم در این کشاکش یکسدساله میان روحانیت واپسگرا و جامعه مدنی نوینگرا جای ما در کدام سوی میدان است. برساختن تاریخ دروغینی که در آن رضاشاه، یعنی همان کسی که ماشاءالله آجودانی او را بدرستی قهرمان مشروطه مینامد، تباهیبخش دستآوردهای مشروطه نامیده میشود، ما را به سوی نادرست میدان و به همراهی با واپسگرایان خواهد کشاند. من در شعار «رضاشاه، روحت شاد!» که در سه سال گذشته به فراوانی سرداده شده است، بیشتر از آنکه رویکردی به خاندان پهلوی ببینم، یک چرخش گفتمانی در میان بخشی از ایرانیان در برخورد با نوینسازی ایران و مدرنیزاسیون در پروژه پهلوی میبینم. مردمی که چهل سال با دیو ویرانگری بنام روحانیت شیعه ساختهاند، اکنون جای درست خود را در میدان نبرد ایرانی یافته و دریافتهاند که با شعار آزادی و استقلال نه میتوان به آسایش و آرامش در زندگی رسید و نه میتوان توانگر شد. آنان خواهان آنند که پروژه پهلوی (نوینسازی ایران و دوستی با جهان به همراه آزادیهای اجتماعی و فردی) دنبال گرفته شود، چه با پهلویها، و چه بی آنان، و این چیزی جز شکست سهمگین اندیشههای واپسگرایانه ایدئولوژیک از اسلامی و مارکسیستی نیست. این را آقاجری و هماندیشان اسلامیست و مارکسیستش نیز بخوبی دریافتهاند، پس بیهوده نیست که او گفتگویش را با این گزاره بپایان میبرد:
در پیش روی این پسزمینهای که آراستم، دل سوزاندن برای مشروطه از سوی کسانی که خود از بنیانگذاران فاشیسم دینی در ایران بودهاند چیزی جز آوازخواندن با صدای بلند در دل تاریکی نیست.
گاه این هراس است که آدمی را به خواندن وامیدارد.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
facebook.com/mazdak.bamdadan
———————————————
[۱] در آئین زرتشت دیو مرکوس در برابر هوشیدر (رهائیبخش نخست) است. در آئین مسیح آنتیکریست در برابر کریست (عیسای رستگارکننده) برمیخیزد و در باور شیعه دجال در برابر مهدی (منجی عالم).
[۲] تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۲
[۳] Cinquième République
[۴] وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ / الحدید، ۴
[۵] نومشروطهخواهی را باید در گوهر خود چیزی بمانند “نومسلمانی” دانست. کسی که تازه به آئینی گرویده باشد، در باره آن پایورزتر و خشکمغزتر است.
[۶] اینکه درباره “پایدار” بودن توسعه در دولتی که بیش از دو سال و چند ماه بر سر کار نبود چگونه میتوان داوری کرد، از آن چیستانهایی است که پاسخش را تنها و تنها در نزد نومشروطهخواهان باید یافت.
[۷] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۱۵۰
[۸] حیات یحیی، یحیی دولتآبادی، شرکت کتاب، پوشینه چهارم، ۴۱۹
[۹] همان ۴۲۰
[۱۰] یکی از بیپایهترین سخنان درباره قانون کشف حجاب این است که حجاب اجباری در سال ۱۳۵۷ را واکنشی “طبیعی” به آن بدانیم. چادر و روبنده برای زن ایرانی گزینش آزادانه پوشش نبود. این جامه شرمآور یک زنجیر بردگی ۱۰۰۰ ساله بود که دین بر پای و گردن زنان و دختران بسته بود. گذشته از اینکه انجمنهای زنان ایرانی از همان سالهای آغازین مشروطه در این راستا تلاش کرده بودند، پرسش این است که آیا رهائی بردگان را باید به رای گذاشت؟ آیا در فردای پس از رژیم اسلامی باید چندهمسری و قانون شریعت را نیز به رای همگان گذاشت؟ اینکه امروزه زنی در جامعهای آزاد پوشش خود، را برگزیند، یک حق است. ولی آیا زن ایرانی از آغاز اسلام تا ۱۷ دی ۱۳۱۴ حق گزینش آزادانه پوشش خود را داشت؟ آیا او میتوانست به چادر و چاقچور و روبنده و پیچه نه بگوید، بیآنکه سنگسار شود؟
[۱۱] کسروی، هژیر و رزمآرا تنها چند نمونه این ترورها هستند.
[۱۲] «در چهارشنبه ۱۵ خرداد ارتجاع سیاه چه كرد؟ كتابخانه پارك شهر را آتش زد یعنی هر چه كه مطابق علم و سواد و احتیاجات امروز باشد به درد او نمیخورد. ورزشگاه را آتش زد و وسیله عبور و مرور باجههای بلیطفروشی اتوبوس آتش زده شد . برای این كه لابد او فكر میكند در این قرن كه دنیا به سمت تسخیر فضا میرود او باید سوار الاغ یا قاطر بشود [...] نیت آنها این است كه نصف جمعیت این مملكت زنهای ایران كه بعد از قرنها مرارت امروز به حقوق مساوی با مردها مثل همه ممالك مترقی دنیا و مثل تمام ممالك دیگر مسلمان دنیا رسیدهاند دومرتبه توی لانه سوراخ بخزند و مثل جانور زندگی كنند [...] ارتجاع سیاه در آن روز لوله كشی آب را خراب می كرد برای این كه لابد آب تصفیه شده خوردنش حرام است و آب جوی كثیف لابد آن مباح است»
سخنرانی محمدرضاشاه در میدان بوعلی همدان ۱۹ خرداد ۱۳۴۲
[۱۳] در اینباره بنگرید به نوشتههای طالبوف تبریزی در نوشته من با نام مشروطه و افسانههایش
■ آقای بامدادان گرامی!
شما نکات برجسته و مهمی را در مقاله خود بیان کردهاید. با این وجود اما به گمان من در نوع برخورد شما با آقای هاشم آقاجری دو نکته قابل ذکر است:
۱. اگر برای برآمد جمهوری اسلامی یا به تحلیل شما “فاشیسم اسلامی” موضوع یقه گرفتن و مقصر مشخص کردن باشد باید بجز استثناهایی همه مردم ایران را مقصر شناخت که اصولا انقلاب کردند. البته سهم سازمانها و شخصیتهای سیاسی بیشتر است. اما اگر از این منظر گسترده دنبال عوامل مسبب برقراری برقراری نظام کنونی بگردیم، شاه نیز در این ماجرا مقصر است.
۲. یک فرد میتواند سابقه سیاسی بدی در عرصه دفاع از دمکراسی و حقوق بشر داشته باشد اما حرف درستی بزند و تحلیل متقن و استواری ارائه دهد. نمیشود بنا به سابقه افراد از آنها خواست که امروز بهجای طرح نقد و نظر خود مثلا درباره رژیم گذشته به سابقه سیاسی و ایرادات دیروز خود بپردازند.
با احترام، حمید فرخنده
■ آقای فرخنده گرامی، درود بر شما
۱. من بوارونه مونارکوفوبها بدنبال مچگیری نیستم، ولی سخن شما ۱۰۰در۱۰۰ درست است و در برآمدن فاشیسم اسلامی همه ما و همچنین دیوانسالاری پادشاهی پهلوی مقصریم. همانگونه که همه آلمانیها در برآمدن هیتلر و رایش سوم مقصر بودند و از آنجا که شیعه نیستند، گناه آنچه را که خود کردهاند به گردن این و آن نمیآندازند و برای نمونه نمیگویند: «اگر ما در زمان ویلهم دوم آزادی داشتیم، گول هیتلر را نمیخوردیم». دیوانسالاری پهلوی همه زیرساختهای لازم برای رسیدن به یک جامعه مدرن را گامبگام میساخت، ولی این ارتجاع سرخ وسیاه بود که اینها را نمیخواست. اسلامیستها بدنبال مدینةالنبی بودند و مارکسیستها بدنبال مدینةالاستالین. مردم ایران انقلاب کردند، زیرا شریعت و سرکوب زنان و جنگ با همه جهان را میخواستند (و بسیاری از آنان هنوز هم میخواهند).
۱. آقاجری «سابقه سیاسی “بدی” در عرصه دفاع از دمکراسی و حقوق بشر» ندارد. ایشان از بنیانگذاران سازمان فاشیستی مجاهدین انقلاب اسلامی است که بازوی نظامی حزب جمهوری اسلامی و آغازگر سرکوب و ترور بود. از دل این سازمان سپاه پاسداران بیرون آمد که آن را میتوان یا نیروی “اساس” در آلمان نازی یکی دانست. من نمیدانم در کجای جهان به جنایت “سابقه بد” میگویند و همچنین فهمیدنش برایم بسیار دشوار است که چرا هممیهنانی همچون شما همه تلاششان را میکنند تا جنایتهای اصلاحطلبان را کوچک نشان بدهند؟
۳. هر انسانی میتواند به راه درست بازگردد و باید به او شانس دوبارهای داد، ولی کسی که به این بهانه یک کودکآزار پشیمان را به ریاست یک کودکستان میگمارد، بیگمان یک دیوانه است.
۴. آقاجری سخن درستی نزده و به گفته شما “تحلیل متقن و استواری” هم ارائه نداده است. او گذشته از اینکه پروپاگاندای هشتاد ساله بیبیسی را بازگویی کرده، میخواهد گناه برآمدن فاشیسم اسلامی را که خودش یکی از کارگزاران آن بوده است، یکجا به گردن رضا شاه بیاندازد.
۵. فاشیسم اسلامی “تحلیل من” نیست و یک واقعیت بیرون از ذهن من و شما است. رژیمی که به شما دستور میدهد کی و کجا چه بپوشید، چه بخورید، چه بشنوید و چه ببینید و به چه کسی رای بدهید، بیبروبرگرد یک رژیم فاشیستی است. ولی در این باره هم گویا شما گونه دیگری میاندیشید.
م. بامدادان
■ آقای بامدادان گرامی! من اتفاقا از نظر و تحلیلی که درمورد انقلاب مشروطه و در نقد نظرات مطرح شده از سوی آقای آقاجری ارائه دادهاید با نظر شما موافقم. اشاره آماری شما به سابقه آلمان و فرانسه و اینکه در ایران زمان مشروطه و پس از آن این زیر ساختها آماده نبود بسیار جالب است. نقد من به شما در مورد این بود که دیگران هرچند دارای سابقه بد، باید بتواند راحت حرفهایشان را مطرح کنند و میتوانند تحلیلهای درستی هم داسته باشند. شما حتما میدانید که سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در همان اوایل انقلاب به دو شاخه چپ و راست تقسیم شد و آقای آقاجری جزو بخش راست نظامی سازمان که به سپاه پیوستند نبود. از این گذشته آقاجری به خاطر انتقاد از حکومت و نقد موضوع “تقلید” برایش حکم اعدام صادر کردند و تا پای مرگ رفت. ایشان پست و مقامی در حکومت ندارد، امروز منتقد سرسخت حکومت است و در دانشگاه تدریس می کند. من از اصلاح طلبی دفاع می کنم ولی نه لزوما از همه اصلاحطلبان. اگر اصلاح طلبی دست در جنایت داشته البته باید پاسخگو باشد و در دادگاه صالحه به جرمش رسیدگی شود. اما نباید فراموش کرد که نه تنها در ایران که در اکثر کشورهایی که راه اصلاحات رفته اند نیروهایی از درون حاکمیت برای اصلاح نظام اقدام کردهاند. مثلا گورباچف را در نظر بگیرید. بنا به سابقهاش در حزب کمونیست شوروی در نظام توتالیتر شوروی به نوعی مقصر و مسئول بود ولی همین شخص توانست در تحول آن نظام نقش مهمی بازی کند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب آقای بامدادان گرامی
ضمن موافقت با تمامی بندهای تحلیل انتقادی شما به مقاله مورد نظر در باره مشروطه و دیکتاتوری ذکر چند نکته را مفید میدانم.
۱- نه شریعتاندیشان دینی و نه حزب توده و سازمانهای فدائیان و مجاهدین نگاه تجدیدنظر طلبانه و انتقاد از خود را دارند و نه اینکه برمیتابند زیرا نه معتقد به آزادی فردی و احترام به حقوق فردی افراد بشر هستند و نه به والایی رشد استعدادفردی در سایه آزادی فردی.
۲- در کمتر جایی از نوشته ها و ادبیات آنان احترام به قانون و اجرای قانون را میتوانید یافت.بنا بر این حکومت قانون که همه افراد بشر را دارای حقوق یکسان بشمار میآورد برای آنان محلی از اعراب ندارد. نگاهی به تاثیر قانون بر زندگی میلیونها مردم ایران در دوران ۵۷ ساله پهلوی ها که نسبتا از حقوق برابر بهره مند بودهاند (مصداقش بهره مندی از آموزش و پرورش یکسان) و همین بهره مندی از تبعیض های فراوان و متعدد در جمهوری اسلامی دلیل آشکار بیتوجهی آنان به معنی و مفهوم حکومت قانون است.
۳- در شگفتم از نا آگاهی و نا بخردی کسانی که بدون آگاهی کافی از دوران تاریخی قبل از مشروطه و تاثیر نهادهای اجتماعی آن دوران بویژه روحانیت شیعه که بر جان و مال و ناموس مردم بیسواد ایران در سایه حاکمان فاسد قاجار که هرازگاهی بخشی از مملکت را به روس و انگلیس گرو میگذاشتند تا چرخ دربار فاسد خود را بگردانند چنگ انداخته بود و این پدیده ر ا نمی بینند و با آمدن رضاشاه پهلوی و تیم اصلاح طلبش بواقع چشم بر تحولات بعدی بر میبندند و یکسره دوران او را دیکتاتوری مینامند. آیا دیکتاتوری آن بود که آن روز ایران داشت یا اینکه امروز ما داریم که حتی علاوه بر مردم ایران به موجودات زنده و مرده کف خلیج فارس و دریای عمان هم رحم نمیکنند و چینیان را حاکم بر سرنوشت مردم ایران میکنیم.میبینید که روحانیت شیعه چگونه دارند چه انتقام سختی از گذشته رضاشاهی میگیرند.
۴- همانطور که گفتهاید ایجاد دموکراسی و احترام به دموکراسی و اجرای درست دموکراسی نیاز به داشتن پیش شرط هایی مدنی دارد که به آسانی به دست نمی آید و مستلزم جراحیهای عمیق در جامعه امروز ایران است.
پیروز و ماندگار باشید. مستفا حقیقی.
■ آقای بامدادان می خواهد حرف خوب و نوئی بزند اما آن وسط خود اسیر همان نگرش ابن هشامی می شود و تاریخ را جوری که خود می خواهد می بیند و روایت می کند و البته اسم آنرا تفسیر می گذارد و اینکه تاریخ برهنه وجود ندارد و ...نمونه را برداشت ایشان از مردم ایران و خواستشان در شعاری که گفتند بهترین دلیل از عدم شناخت ایشان هم از این مردم و هم از تاریخ است آنجا که می گویداز آغازاسلام تا1314 وگزاره هائی از این دست با اینحال ارائه هرنگاه نوئی قابل تقدیراست حتی اگر به مزاق دیگرانی خوش نیاید.
سیروس سنجری
■ من براستی از دیدگاه جناب حمید فرخنده به تعجب افتادم، که اساساً زاویهی دیدش نه بر کردار سیاسی انسانها، بلکه بر واکنشی که حکومت اسلامی در مقابل این افراد نشان داده بنا شده است. بدون شک «آقاجری»هایی بودند که علیرغم نقش فعالشان در پایگیری حکومت فاشیستی اسلامی بدست رقیبان فاشیست دیگرشان به زندان افتادند و یا حتا تا پای «اعدام» هم رفتند (که سد البته نشدند و بسیاری از آنها هم اکنون در خارج نشسته و برای امثال بی بی سی تحلیلهای سیاسی میکنند). آیا این دلیلی است که به این افراد شانس دیگری داده شود، تا آنچه را که قصد برپاییاش را داشتند و در انجامش ناتوان ماندند را دوباره تبلیغ نمایند؟ تو گویی که اینها در همان مرحلهی اول هم مردم را با چربزبانیهای «دمکراتیک»شان به مسخره نگرفته بودند. من بهنگام خواندن این نوشتهی جناب فرخنده بیاختیار بیاد «اِنگلبِرت دولفوس»، رئیس دولت اتریش دربین سالهای ۱۹۳۲ تا ۳۴ و بنیانگذار جنبش آستروفاشسیتی در این کشور افتادم. این فرد در همین مدت حکومت کوتاه خود پارلمان اتریش را ملغی و تمامی جنبش دمکراتیکی این کشور را نابود، بسیاری از مخالفین خود را کشته و حتا ساختمانهای اقامتی خانوادههای سوسیالدمکراتهای اتریشی در شهر وین را به توپ بست. زمان کوتاهی پیش از پیوستن اتریش به آلمان نازی، این دولفوس، که با کارهای خود تمامی نیروی مقاومت ضد هیتلری در کشور را نابود و بدینوسیله راه نازیها برای رسیدن به قدرت را هموار کرده بود، بدست نازیهای اتریشی بقتل رسید. من تا کنون از هیچ حزب دمکراسی طلب اتریشی نشنیدهام، که با اشاره به «کشته شدن دولفوس به دست نازیها»، به این فکر افتاده باشد؛ از او بعنوان نیروی “مقاومت” ضد هیتلری نام ببرد، در حالیکه بر طبق منطق آقای فرخنده این امر با «کشته شدن» او بدست نازیها ثابت شده بنظر میرسد! آیا ما هنوز هم نمیدانیم، که برادرکشی در ذات دیکتاتوری است؟ حکومت اسلامی در ایران به یک شبه و از آسمان بزمین نیافتاد! همگی ما ـ تا آنجا که سنمان اجازه میدهد ـ در این جنایتی که در حق نسلهای بعدی در ایران انجام گرفت سهیم هستیم. اینکه این حکومت هنوز هم پابرجاست، دلیلی است بر اینکه ما هنوز هم لیاقت چیز بهتری را پیدا نکردهایم. و این امید بستن به امثال «آقاجری»ها یک نمونه از این دلیل است. بر ما نیامده است که دست آقاجریها را بشوییم و آنها را بعنوان آلترناتیو آینده به جوانان معرفی نماییم. بر ماست که آیندهی ایران را بر پایهای نوین، بر ایدههای نوین و بدون لکههای فاشیستی و اسلامی بنا نهیم!
آرمین لنگرودی
■ جناب با مدادان گرامی به عنوان یکی از علاقه مندان به نوشته های شما در نقد دین در رابطه با مقاله آواز پرهراس سوالی برام پیش امده چطور این ملت با آمار نزدیک به صد درصد بیسواد انقلاب مشروطه ای رو به سرانجام میرسونه که بزرگترین خواسته اش اینه که شاه به تنهایی مصدر امور نباشه آقای بامدادان اگر مذاکرات مجلس اول رو نخوندید حتمن مطالعه بفرمایید صحبت نماینده اصناف گوناگون رو تا بدونید که اینطوری هم نبوده که یک مشت بیسواد جاهل به ناگه رضا شاهی برسه و درستشون کنه همین ملت بیسواد قانون اساسی مترقی مشروطه رو داشتن 15 سال قبل از رضا شاه. در خدمات بیشمار رضا شاه بحثی نیست ولی در استبداد او نیز سخنی نیست کشتن و حبس و تبعید تقریبا تمامی مخالفان و حتی دوستان جایی برای دفاع باقی نمیگذارد هر چند که در پروژه کوتاه کردن دست روحانیت بنده با شما موافق باشم ولی این بدون دادگستری مستقل بدون دموکراسی به جایی نخواهد رسید این رو باید یاد بگیریم از تاریخ که بزرگترین مشکل ما استبداد بوده در دو وجه سیاسی و مذهبیش وباید پروژه اضمحلالشون با هم پیش بره
با ارزوی سلامتی برای شما
م. لواسان
■ آقای دکتر محسن بنایی درود
متاسفم که در جای جای مقاله اتان عملکرد مارکسیست ها را در ردیف اسلامیست ها برابر و همسنگ می شمارید اسلام یک تفکر ارتجاعی و حاکمیتش سرکوبگرانه،توام با تاریک اندیشی بوده و هست کمونیست یک برابری طلبی را در ارمان خود داشت، نسخه اجرایی اش در چین و روسیه نشان داد یک اتوپیا است هرچند کار میرزا کوچک در احتمال تجزیه گیلان و عمکرد حزب دموکرات اذربایجان در ۱۳۲۴ و نا سازگاری حزب توده با دکتر مصدق، حمایت غیر موجه حزب توده از در خواست اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی وچندین نمونه دیگر شاید از خطاهای غیر قابل بخشایش چپ ایران باشد ولی همتراز دانستن چپ با اسلامیست ها به نظر م ناصواب می آید
با احترام: فرهاد نیک منش
■ آقای أرمین لنگرودی گرامی! بسیار تاسف آور است که شما یک روشنفکر و فعال سیاسی ملی-مذهبی مخالف حکومت و زخم دیده از جمهوری اسلامی را با رهبر فاشیستهای اتریش مقایسه میکنید. لطفا نوشتهها و گفتههای دو سه دهه اخیر آقای آقاجری را مطالعه کنید تا داوری منصفانه تری درمورد ایشان داشته باشید.
با احترام، حمید فرخنده
■ آقای سنجری گرامی، درود بر شما آنچه که درباره شعار مردم نوشتهام تاریخ نیست، برداشت من است، میتواند درست باشد، یا نادرست. وای آنچه که درباره حجاب آوردهام یک داده آزمونپذیر تاریخی است و اگر زنان ایرانی در هزار سال گذشته به جز روزگار پهلویها “حق” برداشتن حجاب را داشتهاند، نمونه تاریخی آن را بیاورید، من با سپاس فراوان از شما خواهم آموخت.
م. بامدادان
■ آرمین گرامی، با درود و سپاس به گمانم آقای فرخنده (شوربختانه ایشان تنها نیستند) نه سخن مرا دریافته و نه سخن تو را. البته من و تو که روزاروز سر در حدیث و روایت و مقتل داریم، بخوبی میدانیم که رژیم اسلامی با این گرایش شهیدپرستی ایرانیان چگونه بازی میکند. همینکه آقاجری تا پای دار برود (البته ایشان از همه آزادیها برخوردار است، کار میکند و آموزشگاه دارد و بسیار هم از زندگی در زیر نعلین ولی فقیه خرسند است!) آری! همینکه ایشان تا پای چوبه دار رفته، پس یک شهید زنده است و برای کسانی مانند آقای فرخنده شهید قلب تاریخ است و گناهانش پیشاپیش بخشوده شده، پس میتوان جامهاش را بر چشم کشید و بر او دخیل بست و حاجت گرفت. امیدوارم آقای فرخنده این همسنجی را بر من ببخشاید، ولی کسانی که برایشان صندوق صدقه و صندوق رای یکی است، در هر شهید زندهای هم یک امامزاده میبینند و از او حاجت میخواهند!
م. بامدادان
■ لواسان گرامی، با درود
در جستاری بنام مشروطه و افسانههایش پاسخ شما را دادهام. مشروطه یک جنبش ملی و همگانی نبود، این را با نمونههای فراوان نشان دادهام. مشروطه یک جنبش بسیار سرآمدگرا و بود و باورمندان راستین آن بسیار اندک بودند. سخن من بر سر استبداد رضا شاه نیست، سخن بر سر این است که تضاد بنیادین در جامعه ایرانی یکسدسال گذشته روحانیت شیعه بوده است و هست، و ایرانیان باید از هر کسی که این دیو هراسناک را در شیشه کند پشتیبانی کنند، چنانکه در نمونه رضاشاه بدرستی همین کار را کردند.
م. بامدادان
■ آقای نیکمنش گرامی، با درود در اینباره میتوانید نوشته من با نام “پیوند شوم سرخ و سیاه” را در همین سایت بخوانید.
شاد باشید. م. بامدادان
■ آقای فرخنده، ما میدانیم که آقای آقاجری بخاطر اینکه گفت: مگر آدم میمون است که تقلید کند ( نقل به مضمون ) نزدیک بود به عنوان مفسد فی الارض هلاک شود .شاید هم برای چشم زهر گرفتن از دیگران که وارد بحث های فقهی و اصول فروع دین نشوند به آن شدت با او برخورد کردند.. البته در مورد آقای عبدالکریم سروش دباغ نیز که وارد بحث های ؛ شان نزول قران ، وحی و الهام و. ... این روایت ها در باره ی پیامبر اسلام و کتاب قران شده بود نیز با وجود تمام خدماتش به حکومت مشروعه مورد غضب قرار گرفت. آقای سعید حجاریان نیز از مشروطه کردن حکومت سلطانی ولایت مطلقه ولایت فقیه صحبت کرد. تمام این کنش ها و واکنش های درون خیمه های اسلامیون بوده ست که حکومت چنان خشونت آمیز رفتار کرده ست.. ولی در این حکومت روزنه ای برای حق حیات ، بحث و گفتگو برای نیروهای عرفی و سکولار و دگر اندیش وجود نداشته و ندارد. حالا چه اتفاقی افتاده که صدای سمفونی مشروطه را در داخل و خارج از کشور میشنویم؟ مگر حکومت پادشاهی مقتدر داریم که می خواهیم آنرا مشروطه کنیم؟ موضوع از چه قرار ست؟ فقط آقای آقاجری در این بارهی مشروطه ننوشت دکتر مجلسی هم در روزنامهی اعتماد در این باره نوشت. در خارج از کشور نیز در این باره چند مصاحبه صورت گرفت.. در تمام کشور های که امرور حکومت مشروطه سلطنتی دارند قبلا حکومت های پادشاهی و امپراتوری مقتدر داشته اند که پادشاهان بتدریج حق حاکمیت مردم را قبول کردند و به سلطنت تمکین کردند. در ایران چنین نشد و حکومت پادشاهی در سال ۵۷ سرنگون شد . حالا گفتمان مشروطه ی آقای آقا جری به چه درد میخورد؟ ما میگوئیم نهاد دین باید از حکومت جدا باشد و حکومت باید با رای مردم و قانون اساسی سکولار مورد تائید مردم باشد. این حکومت ولایت فقیه، کاملا دینی ست و قانون اساسی آن توسط ۷۰ روحانی و غیر روحانی متعصب شیعه در مجلس خبرگان نوشته شده و کاملا ارتجاعی ست. نتیجه آن همین ست که می بینیم. این ها را هر کس میتواند با اشکال مختلف بنویسد. انرژیها را صرف گزینهی بهتری کنیم.
با احترام محسن کوشا
■ جناب فرخنده گرامی
یک روشنفکر و فعال سیاسی ملی-مذهبی مخالف حکومت و زخم دیده از جمهوری اسلامی تا زمانی که بطور جدی بند نافش را از گذشته فاشیستی خود نبریده و به زبان ساده نقد بیرحمانه از آنچه که بدان معتقد بوده و بدان عمل کرده نکند نمیتواند به عنوان یاریرسان به جنبش آزادیخواهی مردم ایران شناخته شود. اینکه ایشان و امثال ایشان حرفهای قشنگی این روزها میزنند به تنهایی کفایت نمیکند که پس از کسب قدرت به باز سازی اعمال گذشته روی نیاورند اگر با منطق شما عمل کنیم امثال خامنهای نیز زخم خورده رژیم گذشته بودهاند.
با احترام کامران