بخش نخست: فلسطین در راستای تاریخ
شناخت بسیاری از مردمان امروزین ـ و شاید بیشتر از همه، مسلمانان و ایرانیان ـ پیرامون آنچه که “فلسطین و فلسطینیان” خوانده میشوند، دانشی است برخاسته از یهودستیزی اسلامی و کلیشهسازیهای شبهروشنفکران امپریالیزمستیز. بسیاری از ما ـ برگرفته از همین نگرشها ـ گمان بر آن داریم که “فلسطین” یک کشور و “عربهای فلسطینی” یک قوم تاریخی هستند. گمانی که گویا بر پایهی آن، بایستگیِ یک کشورِ خودفرمان به این نام را به یک ضرورت اخلاقی و بی چون و چرا تبدیل میکند. این کاستی در شناخت اما نه از ناتوانی ما برای یافتن دادههای درست تاریخی ـ چرا که این داهها امروزه روز برای هر کدام از ما به آسانی در دسترس هستند ـ بسا که از نارساییِ روششناختی (متدولوژیک) ما در رویارویی با تمامی پدیدههای هستی ـ و ازجمله تاریخی ـ سرچشمه میگیرد.
در واقع آغاز پیدایش “تاریخ فلسطین”، نه در پیشینهی کهن این منطقه، بلکه به بنیانگذاری بخشی از منطقهی سوریه و یا اردن به این نام در سال ۱۹۲۰ بدست بریتانیا بازمیگردد. آدرس جغرافیایی این “کشور” به نشانیای باز میگردد، که در جلد یازدهم “انسکلوپدیا بریتانیکا”(۲) و در سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۱ پدیدار گشت و در آن زمینههای ایدئولوژیکی و مستعمراتی آیندهی بریتانیای بزرگ چیده شده بود(۳). در بخش “فلسطین” در جلد بیستم این دانشنامه، که بدست باستانشناس ایرلندی ”رابرت الكساندر استوارت مكالیستر” نگاشته شده، در پیرامون تبیین مرزهای مناسب برای دامنهی این “کشور” اینچنین آمده است:
پیرامون چگونگی ساختار قومی مردمان این خطه، مکالیستر بر این باور بود، که ساکنان فلسطین از شمار مردمانی تشکیل شدهاند که از دیدگاه مردمشناسی، زبان و آیین بسیار ناهمگونند. برای نشان دادن یک نمونه از این ناهمسانی، او شرح میدهد که در آغاز سدهی بیستم، گروهی از مردان، که مقامهای برجستهی گوناگونشان، به آنها امکان جمعآوری دادههای بسیار دقیقی را میداد، لیستی از پنجاه زبان گویشی را گردآوردند که در اورشلیم رواج داشتهاند. در همانجا و در یک پانویس مكالیستر یادآور میشود، که تنها بکارگیری ۳۰ زبانِ برای او شناخته شده، برای نشان دادن آمیختگی فرهنگی این مردمان بسنده میکند. هر چند این پیچیدگی، کار او را در نگارش ساختار مردم این سرزمین ـ که مکالیستر ساکنان آنرا نزدیک به ۶۵۰,۰۰۰ نفر برآورد میکرد ـ “بسیار دشوار میساخت”، با این وجود او از تلاش در تشریح این ساختار به هیچ روی کوتاهی نمیکند. در این رابطه او از دو گروه اصلی یاد میکند، که میتوان مردم این منطقه را بر آنها تقسیم کرد:
در بارهی “ساکن”ها مكالیستر مینویسد:
و بدینگونه ما به بخش جایگاه بیگانگان و نقش استعمار در پویش این منطقه میرسیم:
آمیختگی شهرها ولی بگونهی دیگری برای ما بازگو میشود:
این تنها بخش از این نوشته است که در آن متنی پیرامون جنبش صهیونیستی میتوان یافت. در این زمینه و با اشاره به تاریخ یاد شده در متن بالا بایستی یادآوری کنم، که برخلاف باور گستردهی رایج در میان ایرانیان، مهاجرت یهودیان به منطقهی فلسطین نه پس از هولاکُست و کشتار آنها در دوران حکومت آلمان نازی، بلکه در جریان تشکیل جنبش صهیونیستی در نیمهی دوم سدهی نوزدهم آغاز گشت. توجه خواننده را به این نکته جلب میکنم، که بنیانگذاران اسرائیل در سال ۱۹۴۸ همگی شهروند فلسطین بودند.
در ادامهی نوشتار مکالستر از چگونگی آمیختگی ساکنان فلسطین با مردمانی از کشورهای دیگر میخوانیم:
همانگونه که دیده میشود، در درازای تاریخ، ما نشانهای از سرزمین خودمختاری به نام “فلسطین” و با یک ملت عربیِ “فلسطینی” نمییابیم. بیشتر نامهای عتیق برده شده در باره این سرزمین ـ همچون کنعان یا اسرائیل ـ از تورات بوده وشباهتی با پندارهی امروزیِ این واژه ندارند. بعنوانِ بخشی از فرمانروایی فنیقیها، آسوریها، پارسیان، رومیها و یا مصریان، نامهای “پالاسِت، پالایستو، فیلیستِر (در کتاب موسی، با حاکمی بنام «ابیمِلِخ»)، پالاستای یا پالاستو (از زمان داریوش)” را برای این منطقه میتوان یافت. پس از شورش مردمان منطقهی یهودیه، رومیان در سال ۱۳۵ میلادی دست به بازسازی این استان زده و این منطقه را بهمراه بسیاری از مناطق دیگر در بخشی بنام “فلسطین سوریه” یکپارچه کردند. شست سال بعد این منطقه تنها فلسطین خوانده میشد، نامی که در دوران بیزانتینیها، عربها و عثمانیها همچنان باقی ماند. این نام اما سندی برای وجود ملتی بنام فلسطین نیست، چرا که “فیلیستر”ها، سدها سال پیش از رومیان در کنعانیان جذب شده و دیگر مردمی یکپارچه بشمار نمیآمدند. این مردم به همراه بسیاری از اقوام دیگر، در دوران رومیان و با زبان همهگیر آرامی، بخشی از امپراتوری رومی و بعدها بیزانس بودند و نشانی از خودسالاری در خود نداشتند.
در همین بررسی کوتاه از “فلسطین”، ما افزون بر کشاورزهای بومی و یهودیان، نزدیک به ۲۰ گروه قومی بیگانه را در این خطه مییابیم: آشوریان، پارسها، رومیها، عربها، صلیبیون، نوارها، عربها، ترکها، ارمنیها، یونانیها، ایتالیاییها، ترکمنها، متولیها، کردها، آلمانیها، بوسنیاییها، چرکیزها، سودانیها، الجزایریها و سامریها.
اکنون اگر بخواهیم به پرسش نهفته در این نوشته پاسخ دهیم؛ که آیا فلسطین یک کشور و ساکنان آن یک ملت تاریخی عرب بودهاند؟ بایستی با قاطعیت گفت: خیر! شاید اولین دستاورد این بررسی تا به اینجا این باشد، که در واقع این نه کشور اسرائیل و ساکنان یهودیش، بلکه کلاً این “رویای کشور مستقل فلسطین” است که زادهی استعمار مدرن بریتانیا میباشند.
بخش دوم: عربها و کشوری بنام فلسطین
برخلاف هر آنچه که ما از اخبار رسانهها درمییابیم، این گمانه که منظوراز فلسطین، همان عربها میباشند نیز یک اشتباه عمدی و عمومی است، که با دستگاه تبلیغاتی بزرگ و نیرومندی گسترش یافته است. همانگونه که در بالا آوردم، ایدهی یک کشور مستقل مابین اردن و دریای مدیترانه، ایدهای است که سرچشمهی خود را در سال ۱۹۲۰ ـ و تقریباً پنجاه سال پس از پیدایش جنبش جهانی صهیونیستی و آغاز مهاجرت یهودیان به این منطقه ـ مییابد. در آنزمان هنوز از ناسیونالیسم فلسطینی هیچ نشانی نبود. افزون بر این بایستی یادآور شد که شرایط در جهان اسلام تا به این زمان، جایی را برای جولان ناسیونالیسمی که به “مکان” مشخصی پیوند داشته باشد، نمیداد. حکومت اسلامی عثمانی پایهی ایدئولوژیِ جهانوطنیِ خود را بر اساس ایدهی اسلامی “اُمت واحده” قرار داده بود. در همین رابطه بایستی تکرار کرد، که ناسیونالیسم عربی نیز یک پدیدهی سدهی بیستمی و بیرون آمده از ویرانههای کشور عثمانی است. فراموش نکنیم که “ناسیونالیسم” خود اساساً یک ایدهی اروپایی بود و با ازهمپاشیدن امپراتوری عثمانی، این نوع از جهانبینی بعنوان یک پیشزمینهی مناسب برای تقسیم این مناطق مابین قدرتهای بزرگ اروپایی، مورد استفاده قرار گرفت. در دوران پیش از عثمانیان نیز، این مناطق بخشی از امپراتوری روم و بعدتر بیزانس بودند. بر همین پایه است که ما بسیاری از قیصران بیزانتینی را میشناسیم، که از همین مناطق میآمدند.
اما با پیدایش ناسیونالیسم در آغاز سدهی بیستم در این منطقه، این پرسش پیش آمد که معیارهای تبیین آن چه میتوانست باشد؟ بر پایهی یک اسطرلاب دینی آیا یک مسیحیِ مارونی میتوانست یک ناسیونالیست عرب باشد؟ همین پرسش نیز در پیوند با مرزهای جغرافیایی پیش میآید: با چه ویژگیای میتوانست یک سوری، همزمان یک ناسیونالیست “عرب” باشد، که گسترش مفهومیاش فراتر از مرزهای سوریه میرفت؟ شاید گزافه نباشد اگر بگوییم که انگیزهی پیدایش احزاب مختلف “بعث” در کشورهای مختلف عربی و با ویژگیهای مختلف ملیگرایانه پاسخ به همین بنبست ایدئولوژیکی بوده است.
در میان تمامی کانسپتهایی که ما از “کشور فلسطین” میشناسیم، هیچکدامشان عربی و یا اسلامی نبودند. فلسطین همواره بعنوان یک کشور یهودی ـ مسیحی شناخته میشد. برای مسلمانان در زمان شکلگیری فلسطین در سال ۱۹۲۰، سرزمین مقدس نه در آنجا، بلکه در حجاز بود. بنا بر این مفهوم، فلسطین هم نمیتوانست یک یک کشور اسلامی و یا عربی باشد. گذشته از آن ـ همانطور که در بالا آمد ـ یک کشور “مستقل” فلسطینی هرگز وجود تاریخی نداشته، که بوسیلهی مسلمانان اداره شود. اگر هم وجود داشته، نه در دوران و زیر حاکمیت مسلمانان، بلکه مسیحیان و یهودیان بوده است. بر همین پایه هم مسلمانان به ایدهی بریتانیایی ”فلسطین” نه با شور و شوق، بلکه بشکلی منفی و بعنوان یک توطئهی “بریتانیایی” واکنش نشان دادند. در این زمان مسلمانان بگونهای سفت و سخت مخالف شکلگیری کشوری بنام “فلسطین” بودند، چرا که آنها این ناحیه را بطور طبیعی ـ همینطور که در زیر خواهیم دید ـ بعنوان بخشی از سوریه تلقی میکردند. بهمین دلیل است که پیدایش کشوری بنام فلسطین هرگز مورد پذیرش مسلمانان واقع نشد و به همین دلیل آنها خود را بهیچ وجه ـ تا مدتها بعد و تا زمان تغییر نام فلسطین به اسرائیل ـ “فلسطینی” نمیخواندند. اینهم البته دلیل خودش را داشت، چرا که این منطقه از دیدگاه مسلمانان نه فلسطین، بلکه “شام” (و یا سوریهی بزرگ) خوانده میشد، منطقهای که نه تنها اسرائیل امروزی، بلکه لبنان، سوریه و اردن را نیز در برمیگرفت. بیهوده نیست که “داعش” نیز این مناطق را شام مینامد! شام اگرچه گهگاه از دیدگاه اقتصادی و فرهنگی یک منطقهای یکپارچه بود، ولی از دیدگاه سیاسی هرگز یک کشور مستقل بحساب نمیآمد.
با پایان جنگ جهانی اول، ایدهی بازسازی “شام”، ولی اینبار بعنوان یک کشور سیاسی در بین عربها پا گرفت. این ایده خودبخود به تمامیِ ایدههایی که با آن همخوانی نشان نمیدادند “نه” میگفت. تمامی دادههای نوشتاری از این دوران گویای آنند، که در این زمان نامی از “فلسطین” در میان عربها معمول نبوده است. در کنگرهای که “جامعه مسیحی ـ اسلامی” در آغاز سال ۱۹۱۹ برگزار کرد، آنها خواستار واگذاری “فلسطین” به سوریهی بزرگ شدند، چرا که شرکتکنندگان در این کنگره پیوند این منطقه را با سوریه غیرقابل گسست میدانستند. موسی الکاظم الحسینی(۶) ، که در آن هنگام مفتی اورشلیم بود خطاب به فرستادگان صهیونیستی گفته بود، که او این منطقه را پارهای از سوریه میداند. همین محتوا را میشد در آنزمان در هر شعار سیاسی و یا آواز موسیقیای یافت. در این زمان هر عرب و یا مسلمانی در برابر ایدهی پیدایش فلسطین، شعار “سوریهی یکپارچه” را فریاد میکشید.
تاجگذاری فیصل بعنوان پادشاه سوریه در سال ۱۹۲۰ اوج گرایشات پانسوریایی را موجب شد. در آوریل همان سال دولتهای فرانسه و بریتانیا با توافق خود پیرامون جدا کردن فلسطین از سوریه، آب سردی را بر سر ناسیونالیسم نوپای سوری ریختند. با اشغال سوریه در همین سال، تمامی تلاش سوریان بسوی مبارزه با فرانسویان جهت داده شد و عربهای منطقه فلسطین به فراموشی سپرده شدند. این عربها اینبار از انگلیس رانده و از سوریه مانده، چارهای نداشتند مگر اختراع ناسیونالیسم عربی خود. چیزی که پایهی چرخش سیاستهای عربی را موجب گشت و سرآغاز عشق تازهپیدای آنها به کشور نوپا و تا آنزمان “انگلیسیِ” فلسطین شد. این پروسهی “فلسطینی شدن فلسطینیان”، با فراخوانی کشور اسرائیل در سال ۱۹۴۸ و تغییر نام فلسطین به اسرائیل به مفهوم امروزی خود میرسد. تا آنزمان یک “فلسطینی” با مفهوم رسمی خود و به عنوان یک “یهودی” فهمیده میشد (نگاه کنید به پرچم فلسطین در نگارهی زیر). بدینوسیله نامی را که یهودیان بدور انداختند، فلسطینیان از آن خود کردند.
ازاین دیدگاه بایستی بپذیریم که عربهای فلسطینی نه تنها ناسیونالیسم خود، بلکه حتا هویت امروزی خود را نیز مدیون انگلیس و جنبش صهیونیستی هستند. بدون آنها، فلسطینیان امروزی چیزی بیشتر از بخشی بینام و نشان از سوریه و یا شام نبودند. اگر این مردم از فرصتی که جامعه جهانی و سازمان ملل در همان آغاز و در سال ۱۹۴۷ ـ از طریق قطعنامهی ایجاد دو کشور یهودی و عربی ـ بدانها داده بود بهره میجستند، یعنی به موقعیتی که در آن آنها میتوانستند یک کشور نوبنیاد عربی را در کنار یک کشور یهودی بنیانگذاری کنند، اینک به این روزگار خواری و دربدری نمیافتادند. البته نباید فراموش کرد که این عربها بودند که به این تقسیم “نه” گفتند و همانطور که آقای فاضل غیبی در مقالهی پربارشان نوشتند، این تنها بار نبود که فلسطینیان از فرصتهای طلایی موجود استفاده نکردند. این “نه” سرآغازگر جنگ خونینی شد، که در طی آن عربها، باقیمادهی شانس خود را برای داشتن یک کشور، بیشتر و بیشتر از دست دادند.
بخش پایانی: بازگشایی سیاسیـعملی گره فلسطین؟
این “نه”ی فلسطینیان تا به امروز به اندازهای تکرار شده، که کمی بوی “عمدی” بودن و عادت به خود گرفته است. همین امر و آزمون تلاشهایی که تا به امروز در این زمینه انجام گرفتهاند، جدی بودن گرایش بخش فلسطینی را در برابر گزینههای تا کنون پیشنهاد شده به زیر پرسش میبرند. هر کسی که بدور از رویاپروریها و احساسات به رویدادهای جاری نگاه کند، هرگز گمان را بر آن نمینهد، که این گروهِ بیبهره از آیندهنگریِ سیاسی، ماجراجو، آنارشیست و با رهبرانی که در بطن جنگ، پیوندهای مافیایی و تروریسم پرورش یافتهاند، روزی توانایی ساختن یک کشور آباد، آزاد و یا پیشرفته را خواهد داشت. این رهبران تا بحال در سرزمینهای زیر فرمان خود هیچ نشانی نیافریدهاند، که گوشهای از یک آیندهی ـ اگر نگوییم پربار ـ دستکم مسالمتآمیز را به جهانیان نشان دهد. به همین رو؛ آیا پس از این همه سالها ـ و با نیمهنگاهی به اینکه خود این مردم تا همین هفتاد سال پیش خود را بخشی از سوریه و یا اردن میانگاشتند ـ رویای یک کشور “خودگردانِ فلسطینی” در کنار اسرائیل، به یک پریشانگوییِ بیمعنی و اُتوپیستی تبدیل نگردیده، که دیگر ناشدنی و تنها به ابزاری برای به گروگان گرفتن سرنوشت بخش بزرگی از بشریت در این منطقه و جهان تبدیل شده است؟
اما اگر ما بخواهیم به یک راهکار شدنی بیاندیشیم، که مقبولیت خود را از گذشتهی این مردم و منطقه بگیرد، شاید بهترین “کلید” برای بازگشایی این “گره”، نه بنیانگذاری یک کشور خودگردان، بلکه بازگشت این مردم به دامان یک خانوادهی بزرگتر - از دید امروز اُردنی - باشد. برای اینکار اسرائیل میتواند بخشی از شرق کشور را به اردن واگذار نماید. بخشی که میتواند با نام “استان فلسطین” تحت سرپرستی اردن قرار گیرد و با پشتیبانی مالی جهانی (گونهای طرحِ مارشال عربی [۷]) به یک سرزمین قابل زیست برای فلسطینیان (آواره و غیرآواره) تبدیل گردد. این کار همزمان بدان معناست، که آیندهی این مردم، نه به رهبری فاسد کنونی، بلکه به کشوری واگذار میشود که گذشته از مسئولیتپذیری، با فرهنگ و گذشتهی آنها بهتر از هر کسی آشناست و اینهم زیر کنترل یک سازمان جهانی قرار میگیرد.
ولی آنگونه که بنظر میآید، شرایط پادرهواییِ کنونی از دیدگاه عربهای فلسطینی بهترین گزینهی موجود و شاید دلیل پایهای “نه”ی شناخته شدهی آنهاست. شاید به این دلیل، چون این شرایط بیخانمانی موجود برای آنها یادآور و ادامهی همان زندگی بادیهنشینی این مردم است، که از آن در بخش نخست این مقاله سخن رفت و به همین علت برای آنان آنچنان بیگانه و ناخوشایند نیست. بخصوص اگر به این امر این نکته را هم اضافه کنیم، که این مردم بنیاد اولیهی زیست خود را بگونهای گسترده بر کمکهای مالی بینالمللی ـ از دوست و دشمن ـ نهاده و گویی با هرگونه گزینهی دیگر اجتماعی بیگانهاند. این روش زندگی اگرچه ممکن است غیرسازنده باشد، همانگونه که جهان هر روزه تجربه میکند، غیراسلامی نیست.
https://arminlangroudi.academia.edu/
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیرنویسها:
۱– انگیزهی نگارش این نوشته، مقالهی با ارزشی بود که از آقای فاضل غیبی تحت عنوان ”فلسطین خوشبخت” در کیهان لندن چاپ شد.
۲– The Encyclopaedia Britannica
۳– البته این منطقه ـ همانگونه که بر روی نقشه پیداست ـ تنها بخش شمالی اسرائیل امروزی را در بر میگیرد.
۴– انسکلوپدیا بریتانیکا، برگ ۶۰۱.
۵ – همانجا، برگ ۶۰۴.
۶– این فرد در درازای زندگی خود، سابقهای همچون سربازی در ارتش عثمانی، جاسوسی برای خانوادهی هاشمی (عربستان و اردن)، خدمت در درگاه فیصل (سوریه) و همدستی با نازیهای آلمان را در کارنامهی سیاسی خود دارد. الگویی که همچنان کاربرد خود را داراست.
۷– Palestinian Recovery Program
■ از خواندن جستار لذت بردم. ممنون. چند نکته بنظرم رسید:
۱- با فرجام و روش استناد شما موافقم. حتی فکر میکنم ریشهٔ کلمهٔ «فلسط - ین» با «پلشت» در فارسی و Philistine در انگلیسی قابل بررسی است. فلسطین را در واقع اسرائیل بوجود آورد، نه تاریخ.
۲- من چند سال پیش نقشهای را دیدم که منسوب بود به رم باستان. در این نقشه کلمهٔ «پالستینا» به وضوح درج شده بود. نقشه بسیار نادقیق و پیش پا افتاده بود. دیگر نمیتوانم این نقشه را پیدا کنم. یا قلابی بوده و یا باید معنی آنرا بررسی کرد.
۳- فکر میکنم وارونه همین جستار را برای خزریهای ساکن این منطقه میشود نوشت. یهودیِ سامی بودن آنها، کشوری در تاریخ داشتن آنها و اسرائیل به عنوان یک کشور هیچ سندیت تاریخی و علمی ندارند. کلمه اسرائیل به عنوان یک محدوده جغرافیایی و یا یک ملت نه در نوشتههای اهرام آمده و نه هرودت هرگز از آن نامی برده است. نام سه خدایگان مصر باستان است: اس-را-ال که به هم چسباندهاند. مثل می-کا-ال (یا امروزی آن مایکل). هیچ ربطی به یهودیت ندارند. یا اورشلیم: «اور» آن آرامی به معنی شهر (مثل اور-میه، شهر آب) و «شلیم» آن «سلم» فارسی به معنی صلح است. هیچ ربطی هم به یهودیت ندارد. هرگز کوچکترین بازیافت باستانی در این منطقه باستانشناسان پیدا نکرده اند که کوچکترین داستانها و ادعاهای تورات را ثابت کند چه رسد به ربط آن با گروهی که اصل و نصبشان از سیبری میآید.
آرتا
■ با درود و شادباش سال نو. این نوشتار بسیار منطقی و بجا است. شاد باشید.
بهرام خراسانی
پنجم فروردین ۱۳۹۹