ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 03.12.2019, 14:53
حکایت آن که «اهل این کار» نبود

شیوا فرهمند راد

داستان کسانی که از درون گروه‌ها و سازمان‌های مترقی و «چپ» و اوپوزیسیون به دستگاه‌های ‏پلیسی حکومت‌های ایران اطلاعات می‌دادند، چه کسانی که در این گروه‌ها نفوذ کرده‌بودند، چه ‏آن‌هایی که جبهه عوض کردند، و چه آن‌هایی که پس از دستگیری داوطلبانه یا اغلب زیر شکنجه هر ‏چه می‌دانستند گفتند، تازگی ندارد. اما از همان سال‌های دور تا امروز هویت بسیاری از آن افراد ‏هنوز ناشناخته مانده‌است.‏

به تازگی کتاب «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک – کادرهای حزب توده» را در جست‌وجوی ‏اسناد مربوط به کسی ورق می‌زدم که به این جمله برخوردم: «[غلامحسن قائم‌پناه] هنگام ‏انتخابات کمیته حزب در شهر مسکو در سال ۱۹۶۵ به عنوان عضو کمیته انتخاب شد و به اتفاق ‏بنده دو نفری کار می‌‌کردیم. در آن موقع چنانچه عرض شد کمیته‌ای بود شامل سه نفر که یکی ‏انتصابی بود و از اعضای کمیته مرکزی تعیین می‌شد که محمود بقراطی بود و دو نفر انتخابی که او ‏و من بودیم.»[۱، ۳۰۴]‏

عجب! کیست این اول‌شخص ثالث که دارد اطلاعات مفصلی می‌دهد، رفقایش را لو می‌دهد، و ‏درباره‌ی قائم‌پناه «تک‌نویسی» می‌کند، اما هویتش ناشناخته است؟ بالای سند نوشته شده «از: ‏انگور».‏

ورق زدن این کتاب دو جلدی و در مجموع ۱۰۰۰ صفحه‌ای، چیزی از هویت این عضو سوم کمیته‌ی ‏حزبی مسکو به دست نمی‌دهد، اما نشان می‌دهد که «انگور» نام رمزی کارمند ساواک ساکن ‏آلمان غربی‌ست. پس این اول‌شخص ثالث کیست؟

دریغا که همه‌ی کتاب‌های تاریخ و خاطرات این و آن، نمایه ندارند و کپی‌های دیجیتال آن‌ها هم به ‏شکلی نیست که بتوان نام‌ها و واژه‌ها را در آن‌ها جست. ورق زدن نزدیک به بیست جلد کتاب‌های ‏گوناگون به پاسخی نمی‌رسد. پس باید دست به دامان بابک امیرخسروی بشوم که شاید تنها ‏باز‌مانده‌ی آن سال‌هاست که در حوزه‌های حزبی مسکو نیز شرکت داشته. در ای‌میلی از او ‏می‌پرسم که این عضو سوم کمیته‌ی حزبی مسکو در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) چه کسی می‌تواند ‏باشد؟ بابک امیرخسروی بسیار کوتاه پاسخ می‌دهد: «درست به خاطر ندارم. احتمالاً عنایت‌الله رضا ‏بود. ولی مطمئن نیستم».‏

نگاهی به سایت بابک امیرخسروی حاوی اسناد و نامه‌نگاری‌های او نشان می‌دهد که او اشتباه ‏نکرده‌است. از نامه‌ی عنایت‌الله رضا به تاریخ ۱۸ آوریل ۱۹۶۵: «من [به رادمنش و اسکندری که برای ‏گرفتن امضای تأیید اعضای حزب در سیاست حانب‌داری از حزب کمونیست اتحاد شوروی در ‏اختلافش با حزب کمونیست چین، در حاشیه‌ی پلنوم یازدهم حزب توده ایران در ژانویه‌ی ۱۹۶۵به ‏مسکو آمده‌بودند] گفتم که پس از مراجعت [از حوزه‌های شهرهای دیگر]، جلسه هیئت سه‌نفری ‏مسکو تشکیل گردد [...] من در جلسه هیئت [سه‌نفری] نظری را که در جلسه عمومی داده‌ام بار ‏دیگر تأکید خواهم کرد [...]»[۳].‏

اما کتاب «ناگفته‌ها»ی خود عنایت‌الله رضا چه می‌گوید؟ این کتاب به شکل پرسش و پاسخ و بر ‏پایه‌ی نوارهای ۲۳ جلسه گفت‌وگوهای چندساعته‌ی بدون تاریخ تهیه شده‌است. کتابی‌ست بسیار ‏آشفته، با پرسش‌های تکراری و پاسخ‌های ضد و نقیض، و پر از غلط‌های تایپی و تاریخی و خطا‌های ‏شنیداری (هنگام انتقال از نوار ضبط صوت به روی کاغذ)، و خطاهای ناشی از کم‌اطلاعی ‏مصاحبه‌کنندگان از حزب توده ایران، از فرقه دموکرات آذربایجان، از جمهوری آذربایجان شوروی، و از ‏اتحاد شوروی[۴]. تهیه‌کنندگان کتاب در مقدمه می‌گویند که در گفته‌ها تغییری نداده‌اند و چیز ‏عمده‌ای را حذف نکرده‌اند. پاسخگو به‌روشنی از دادن پاسخ‌های دقیق و صریح به برخی پرسش‌ها ‏طفره می‌رود، حال آن که برای برخی پرسش‌ها دقیق‌ترین پاسخ‌ها را دارد. او عضویتش را در هیئت ‏سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو ناگفته نمی‌گذارد:‏

‏«مسئولیت سازمان حزب توده در مسکو بر عهده من بود. [...] مرا برای این سمت انتخاب ‏کرده‌بودند [...]»[۵، ۹]. بار دیگر: «بنده مسئول سازمان مسکو بودم.»[۵، ۱۱]. بار دیگر: «در همین ‏موقع [هنگام اخراج قاسمی و فروتن از کمیته‌ی مرکزی حزب در پلنوم یازدهم که در ژانویه‌ی ۱۹۶۵ ‏صورت گرفت] انتخابات حزب توده در حوزه‌ی شهر مسکو آغاز شد و مرا هم انتخاب کرده‌بودند [کذا]. ‏‏[...] اعضای حوزه مرا انتخاب کردند.»[۵، ۲۴۸].‏

پس دیگر تردیدی نیست که آن اول‌شخص ثالث که گزارش مفصل را درباره‌ی غلامحسن قائم‌پناه ‏برای «انگور» نوشته و سند آن در کتاب اسناد ساواک منتشر شده، کسی نیست جز عنایت‌الله ‏رضا. چنان که پیداست او گزارش‌های دیگری نیز نوشته‌است، زیرا که در همین گزارش می‌گوید ‏‏«چنانچه عرض شد» اما مطلب مورد اشاره‌ی او در این سند وجود ندارد. پس باید سندهای دیگری ‏هم ‌باشد.‏

مختصری درباره‌ی رضا

ستوان هوایی عنایت‌الله رضا (۱۲۹۹ – ۱۳۸۹)، زاده‌ی رشت (آستانه اشرفیه)، افسر فراری ارتش ‏شاهنشاهی، عضو سازمان افسران حزب توده ایران، به پیشنهاد حزب در اردیبهشت ۱۳۲۵ به تبریز ‏می‌رود و به جنبش آذربایجان می‌پیوندد. چند ماه بعد، با حمله‌ی ارتش شاه به آذربایجان، رضا همراه ‏با گروه بزرگی از مردم آذربایجان، افسران حزبی، و اعضای فرقه دموکرات آذربایجان، با خانواده‌اش از ‏پل جلفا به آن‌سوی ارس می‌رود و به اتحاد شوروی پناهنده می‌شود. او پس از بیست سال زندگی ‏در مهاجرت، و با آن که دادگاه نظامی تهران دو بار به شکل غیابی او را به اعدام محکوم کرده‌، ‏خواستار آن است که به ایران برگردد، و با ماجراهایی که در کتاب شرح داده، موفق می‌شود که از ‏اتحاد شوروی، که خروج از آن به این آسانی‌ها نبود، خارج شود.‏

او تاریخ خروجش از اتحاد شوروی را یک بار می‌گوید ۱۹۶۷[۵، ۲۵۲]، اما دیرتر خوب به‌یاد دارد: او ‏‏«روز ۷ نوامبر ۱۹۶۶»[۵، ۲۷۳] برابر با ۱۶ آبان ۱۳۴۵ با ایرفرانس از مسکو به‌سوی پاریس پرواز ‏کرده‌است. چرا به ایران نه؟ زیرا که در سفارت ایران در مسکو به او می‌گویند که با وجود همه‌ی ‏تلاش‌هایی که اشخاص سرشناس در ایران صورت داده‌اند، ایران به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهد و ‏‏«دوره‌ای را باید در کشور دیگری» بماند، و او به دلیل آشنایی با زبان فرانسه، آن کشور را انتخاب ‏می‌کند[۵، ۲۷۳]. پس عنایت‌الله رضا از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا بازگشت به ایران در پاریس بوده‌است.‏

انتظار در اروپا

پس چرا گزارش ساواک از آلمان صادر شده؟ به دو دلیل: نخست آن که در آن سال‌ها ستاد مرکزی ‏ساواک برای سراسر اروپا در شهر کلن آلمان بود، و دیگر آن که عنایت‌الله رضا سابقه‌ای و دوستانی ‏در ساواک کلن داشت. او کمی پیش از خروج از شوروی به برلین شرقی می‌رود، آن‌جا گذرنامه‌ی ‏ایرانی‌اش را از مأموری (یک قالی‌فروش که از غرب آمده[۵، ۲۶۰]) تحویل می‌گیرد، اما برای ‏گذرنامه‌های اعضای خانواده‌اش ناگزیر می‌شود که با کمک حسن نظری (حزبی دیگری که هم با ‏ساواک کار می‌کند و هم با ک.گ.ب.)، پنهان از چشم شوروی‌ها و حزب خودی، که هیچ‌کدام ‏اجازه‌ی سفر به غرب به او نداده‌اند، به برلین غربی و سپس به کلن برود. در کلن سرتیپ حسن ‏علوی کیا رئیس ستاد ساواک است. رضا می‌گوید: «آدم خیلی خوبی بود. خیلی کمک می‌کرد. ‏خیلی. خیلی با من خوش و بش کرد و [...]»[۵، ۲۶۳].‏

سرتیپ حسن علوی کیا در سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، از معاونت پیشین تیمور بختیار، که تا ۱۳۳۹ رئیس ‏ساواک بود، به کار در سفارت ایران در آلمان اعزام شد[۶]. به نوشته‌ی مجله‌ی آلمانی اشپیگل او ‏پس از انتقال به شهر کلن به‌زودی خود را در نقش همه‌کاره و ریاست ستاد ساواک در اروپا جا داد و ‏سرهنگ اکبر دادستان ۴۶ ساله را، که وابسته‌ی نظامی ایران در کلن بود، به معاونت خود ‏برگزید[۷].‏

علوی کیا عنایت‌الله رضا را در کلن با آغوش باز می‌پذیرد و برای ناهار به خانه‌اش می‌برد. معاون او ‏سرهنگ دادستان، که رضا از سال اول دانشکده‌ی افسری او را می‌شناسد و یک سال پایین‌تر از ‏رضا بوده[۵، ۲۷۷]، در کم‌تر از سه ساعت گذرنامه‌های اعضای خانواده‌ی رضا را آماده می‌کند و ‏تحویل می‌دهد. رضا می‌گوید که به علوی کیا گفته‌است: «تیمسار می‌خواهم چیزی به شما بگویم. ‏اگر فکر می‌کنید که من روزی برگردم به ایران و در خدمت دستگاه‌های شما قرار بگیرم، الان به شما ‏می‌گویم که به من گذرنامه ندهید. من اهل این کار نیستم. [علوی کیا] در مقابل این حرف اخم کرد ‏و چیزی نگفت!»[۵، ۲۶۳ و ۲۶۴].‏

معنای اخم علوی کیا دیرتر در عمل روشن می‌شود: چند ماه پس از ورود رضا و خانواده به پاریس، به ‏خانواده‌اش اجازه می‌دهند که به ایران برگردند، اما خود رضا باید آن جا بماند تا تخلیه‌ی اطلاعاتی ‏بشود و به زانو در آید تا او را به ایران راه دهند. اما او در «ناگفته‌ها»یش تخلیه‌ی اطلاعاتی خود را در ‏خارج و پیش از بازگشت به ایران، به‌تمامی ناگفته می‌گذارد.‏

به هنگام سفر شاه به آلمان در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶)، به گفته‌ی علوی کیا «سفر شاه به برلین ‏مسلماً کار غلطی بود... وقتی که وارد آلمان شد در ابتدا یک تظاهرات کوچکی شد... گفتم قربان ‏تظاهرات برای همه می‌شود و خیلی هم مهم نیست و اهمیت ندهید.»[۸]، اما آن تظاهرات ‏برخلاف پیش‌بینی علوی کیا به واقعه‌ای دامنه‌دار و خونین و کشته شدن یک دانشجوی آلمانی و ‏خیزش همگانی جوانان اروپا در سال ۱۹۶۸ انجامید. علوی کیا در پی همان تظاهرات (۲ ژوئن ۱۹۶۷، ‏‏۱۲ خرداد ۱۳۴۶) از مقام خود استعقا کرد، به ایران بازگشت، و خود را بازنشسته کرد. معاون او، ‏یعنی سرهنگ اکبر دادستان جانشین‌اش شد[۷].‏

سرهنگ دادستان کیست؟

رضا درباره‌ی سرهنگ دادستان، معاون علوی کیا، می‌گوید که او هم «با محبت با من رفتار ‏می‌کرد.»[۵، ۲۷۷] اما شگفت آن که او نام کامل «سرهنگ دادستان» را هرگز نمی‌گوید و هویت او ‏را «ناگفته» می‌گذارد. چرا؟ آیا جز این است که رضا اگر در آن هنگام نمی‌دانست، پس از بازگشت ‏به ایران، یا پس از انقلاب، و در طول نزدیک سی سال تا ضبط ناگفته‌هایش، دانست که شاهزاده ‏اکبرمیرزا دادستان (زاده‌ ۱۵ مهر ۱۲۹۹)، نواده‌ی فتحعلی‌شاه قاجار[۹]، پسرخاله‌ی محمدرضا شاه ‏پهلوی[۱۰]، سروان سابق زرهی و سرتیپ و سپس سرلشگر بعدی، از عوامل فعال کودتای ۲۸ ‏مرداد ۱۳۳۲ بوده، دولت ملی دکتر مصدق را ساقط کرده، و برای رفقای سابق رضا و بسیاری دیگر ‏مرگ و اعدام و زندان و سرنوشتی غمبار به ارمغان آورده‌است؟

روزنامه‌ی کیهان در ۲۵ فروردین ۱۳۵۸ نوشت: «تیمسار اکبر دادستان پسرخاله‌ی شاه دستگیر ‏شد.» پیش از خبر کیهان، در ۲۰ فروردین[۱۲]، و سپس در ۲۸ فروردین[۱۲]، محمدجعفر محمدی، افسر ‏سابق موتوری، در دو نامه‌ی سرگشاده نخست خطاب به نخست‌وزیر مهدی بازرگان، و سپس خطاب ‏به دادستانی انقلاب اسلامی، اکبر دادستان را معرفی می‌کند و می‌خواهد که او را برای شرکت در ‏کودتا محاکمه کنند. او در نامه‌ی دوم می‌نویسد: «پسرخاله‌ی شاه در کودتای ۲۸ مرداد دست ‏داشت. ایشان همان سرگرد دادستان هستند که روز ۲۸ مرداد با گردان تانک ام۲۴ از پادگان ‏سلطنت‌آباد به منزل مرحوم دکتر مصدق و ایستگاه رادیو و غیره حمله کردند.»‏

و سرانجام روزنامه‌ی اطلاعات، در ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ اطلاعیه‌ی دادستان انقلاب اسلامی را منتشر ‏می‌کند در مورد ۳۳ تن از متهمان دادسرای انقلاب، که در آن از مردم خواسته می‌شود که اگر ‏شکایت یا اسنادی درباره‌ی این افراد دارند به دادستانی ارائه دهند، از جمله «اکبر دادستان فرزند ‏بهاءالدین (معاون وابسته نظامی ایران در آلمان غربی، گردان تانک ۱۱ در زمان حکومت نظامی سال ‏‏۳۲)»[۱۳].‏

فلیکس آقایان، یکی از کارگزاران اصلی کودتای ۲۸ مرداد، نیز می‌گوید: ارتش هم قیام کرد و «دو ‏نفری که خیلی فعال بودند [...] یکیش اکبر دادستان بود که فرمانده‌اش را حبس کرد و بعد قسمتش ‏را برداشت آورد بیرون. [...] این‌ها همه جا را گرفتند.»[۱۴]‏

درباره‌ی روند محاکمه‌ی اکبر دادستان در دادگاه انقلاب اسلامی و میزان محکومیت احتمالی او هیچ ‏نیافتم. فقط چند جمله از او در جایی نقل شده که به‌ظاهر از متن بازجویی‌های او برداشته‌اند. او ‏می‌گوید: «[تیمور بختیار] دستور داد دو خرس قوی هیکل را به پادگان لشکر ۲ زرهی مرکز آوردند. ‏‏[...] برای گرفتن اعتراف از زندانیان سیاسی، آن‌ها را به قفس خرس‌ها می‌انداخت. حتی دختران و ‏زنان جوان بسیاری را به قفس خرس‌ها انداخت و از تماشای منظره هولناک پنجه کشیدن خرس‌ها ‏به بدن زندانیان بخت برگشته، لذت می‌برد و ارضا می‌شد.»[۱۵]. اما پیداست که دادستان از چنگال ‏مرگبار شیخ صادق خلخالی زنده جسته، و پسر او شاهین دادستان در ۱۶ دی ۱۳۶۱ از همسر دوم ‏او در ایران به دنیا آمده‌است[۹]. اکبر دادستان در ۳ اردیبهشت ۱۳۷۴ در هفتاد و پنج سالگی در ‏ایران درگذشت[۱۶].‏

به سختی می‌توان باور کرد که عنایت‌الله رضا در این ۲۸ سال پس از بازگشت به ایران تا مرگ ‏دادستان، از او، که به او مهر می‌ورزید و برای بازگشتش آن همه کمک کرد، هیچ یادی نکرده‌باشد و ‏سراغی نگرفته‌باشد، یا خود دادستان از آلمان یا پس از بازگشت به ایران احوال رضا را ‏نپرسیده‌باشد، و رضا هنگام گفتن ناگفته‌هایش نمی‌دانست که دادستان کیست.‏

بازگشت به ایران

تاریخ تک‌نویسی رضا درباره‌ی قائم‌پناه در کتاب ساواک ۴۶/۱۱/۱۳ است، برابر با ۲ فوریه ۱۹۶۸. ‏عنایت‌الله رضا در آن هنگام کجا بوده؟ کی به ایران برگشته؟ تاریخ بازگشت به ایران نخستین پرسش ‏کتاب «ناگفته‌ها»ست. او پاسخ می‌دهد: «سال ۱۳۴۸ شمسی. [...] برادرم در آن وقت رئیس ‏دانشگاه تهران بود»[۵، ۹]. با تکرار پرسش در زمانی دیگر، می‌گوید: «۱۳۴۷»[۵، ۲۵۷]. باری دیگر ‏می‌گوید: «مهر یا آبان. اوایل پاییز ۱۳۴۸ که برادرم رئیس دانشگاه تهران بود.»[۵، ۲۸۱]؛ و در معرفی ‏پشت جلد کتاب نیز نوشته‌اند که او در سال ۱۳۴۹ به ایران برگشته‌است! اما جمله‌ی تکمیلی او ‏درباره‌ی برادرش در پاسخ به پرسش‌های نخست و آخر، ما را از سردرگمی در می‌آورد. می‌دانیم که ‏برادر او فضل‌الله رضا از ۲۹ مرداد ۱۳۴۷ تا ۲۸ تیر ۱۳۴۸ رئیس دانشگاه تهران بوده‌است[۱۷]. بنابراین ‏عنایت‌الله رضا بی‌گمان در «مهر یا آبان. اوایل پاییز» ۱۳۴۷ به ایران برگشته‌است، یعنی پس از ‏تک‌نویسی درباره‌ی قائم‌پناه. بنابراین او در پی خروج از شوروی، از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا «مهر یا آبان» ‏‏۱۳۴۷ یعنی نزدیک دو سال در پاریس بوده‌است. او خود می‌گوید «حدود یک سال و چند ماه»[۵، ۹] ‏بی آن که تاریخ‌های دقیق را بگوید.‏

رضا در کتاب «ناگفته‌ها»یش در پاسخ به این پرسش که آیا پس از بازگشت به ایران از او بازجویی ‏کرده‌اند، پاسخ می‌دهد «نه!» می‌پرسند: «از شما چیزی نخواستند؟» پاسخ می‌دهد: «اصلاً، اما ‏بعداً چند بار درباره‌ی اشخاص سؤال کردند.» می‌گوید که او را «دو سه بار» خواسته‌اند، به جاهای ‏مختلفی برده‌اند، «حتی بیرون شهر». «یکی دو نفر» ثابت بوده‌اند که تلفن می‌زدند و قرار ‏می‌گذاشتند: «بعد می‌رفتم سر قرار. ماشین می‌آمد و مرا می‌بردند. پرسش‌ها درباره‌ی اشخاص، ‏اعضای کمیته مرکزی بود. مثلاً دو سه بار از من درباره‌ی کسانی سؤال کردند که شاید می‌خواستند ‏برگردند ایران. به‌نظرم بعضی از این‌ها ناراضیانی بودند که می‌خواستند برگردند.»[۵، ۲۲ و ۲۳]‏

اما شگفت آن که همسر رضا را، که «تقریباً پنج – شش ماه»[۵، ۲۷۸] زودتر از شوهرش به ایران ‏برگشته، تا پیش از ورود خود رضا به ایران، به گفته‌ی همسرش مرتب می‌بردند و «سین‌جیم ‏می‌کردند و من هر چه می‌گفتم که در این کارها دخالتی نداشتم، اصلاً نه حزبی بودم نه از چیزی ‏خبر داشتم، با شک و تردید نگاه می‌کردند. [...] من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و هیچ اطلاعی از ‏این مسائل نداشتم، مدام مرا صدا می‌کنند و می‌گویند راجع به فلان بگو، راجع به بهمان بگو، من ‏اصلاً از این چیزها خبر ندارم.»[۵، ۱۹].‏

تک‌نویسی‌های رضا

اسناد ساواک موجود در دو جلد کتاب «چپ در ایران...» البته دستچینی از سندهاست درباره‌ی تنها ‏‏۴۲ نفر از «کادرها»ی حزب توده ایران. از جمله هیچ سندی درباره‌ی خود عنایت‌الله رضا، یعنی یکی ‏از فعال‌ترین «کادرها»ی حزب، و نیز هیچ سند و گزارشی از او که تاریخ پس از بازگشت او به ایران را ‏داشته‌باشد در کتاب موجود نیست. از تک‌نویسی‌های رضا برای ستاد ساواک در آلمان نیز تنها ‏دستچینی در این دو جلد آمده،‌ و از جمله سند مورد اشاره‌ی او با عبارت «همچنان که عرض شد» ‏در این دو جلد یافت نمی‌شود. اما با توجه به ترکیبی از شیوه‌ی بیان و انشای با ضمیر اول شخص، ‏مقایسه‌ی دستخط روسی او در پایان سندی با همان که در پایان سند مربوط به قائم‌پناه نوشته، ‏تاریخ گزارش‌ها، سخن گفتن از مسکو و افراد حاضر در آن‌جا، سخن گفتن از آستانه‌ی خروج از ‏شوروی، تنفر از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، اشاره به پیش و پس از سفر به چین، نام مأمور گزارشگر ‏‏(انگور، به جز سه مورد) و برخی نکات دیگر، تردیدی باقی نمی‌ماند که عنایت‌الله رضا، که «اهل این ‏کار» نبود، در یک یا چند نشست، از جمله در نیمه‌ی نخست بهمن ۱۳۴۶، یعنی نزدیک هشت ماه ‏پس از رفتن علوی کیا از آلمان، و نزدیک هشت ماه پیش از اجازه‌ی بازگشت به ایران، برای دوست ‏دوران دانشکده‌ی افسریش، سرهنگ دادستان، تک‌نویسی‌های زیر را انجام داده‌است، به ترتیب ‏تاریخ، درباره‌ی:‏

‏۱- علی امیرخیزی، ۱ بهمن، از انگور[۱، ۱۸۱]‏
‏۲- مهدی کیهان، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۳۳]‏
‏۳- فرج‌الله میزانی، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۹۲]‏
‏۴- کارکنان رادیوی پیک ایران، ۳ بهمن، از آلمان[۲، ۵۲۹]‏
‏۵- کمیته مرکزی حزب توده و اختلافات در دسته‌بندی‌های داخل آن، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۲۷]‏
‏۶- منوچهر بهزادی، ۷ بهمن، از انگور[۱، ۲۶۲]‏
‏۷- کمیته مهاجرین در شوروی، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۴۶۳]‏
‏۸- حبیب‌الله فروغیان، ۷ بهمن، از انگور[۲، ۲۵۳]‏
‏۹- احمدعلی رصدی، ۱۱ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۱، ۴۴۲]‏
‏۱۰- غلامحسن قائم‌پناه، ۱۳ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۲، ۳۰۳]‏
‏۱۱- منوچهر [انوشیروان] ابراهیمی، ۱۹ تیر ۱۳۴۷، از انگور[۱، ۱۰۶]‏

او شماره‌ی تلفن اغلب این افراد را در مسکو و نشانی منزل‌شان را نیز به روسی نوشته‌است. دو ‏مورد از نشانی‌ها دستخط شخصی‌ست که روسی می‌داند (مورد قائم‌پناه تردیدی به‌جا نمی‌گذارد ‏که دستخط متعلق به رضاست)، و برخی دیگر را با حروف لاتین اما به زبان روسی، و در نتیجه به ‏غلط تایپ کرده‌اند.‏

رضا از دادستان می‌خواهد که کاری بکند که او بتواند به ایران برگردد[۵، ۱۹]. اما پیداست که این‌ها ‏و تک‌نویسی‌های دیگری که در کتاب نیامده، برای ساواک کافی نبوده‌است. چندی بعد از تک‌نویسی ‏ردیف ۱۱ بالا، دادستان به رضا در پاریس تلفن می‌زند، رضا را به کلن فرا می‌خواند و به او می‌گوید: ‏‏«من دیگر نمی‌توانم برای تو کاری بکنم،‌ خود دانی. الان هم به من به چشم بد نگاه می‌کنند.» رضا ‏می‌گوید: «من خیلی متأثر شدم و برگشتم پاریس. نامه‌ای به زنم نوشتم. نوشتم که ما عمری با ‏هم زندگی کردیم، روزگار بد و خوب را با هم گذراندیم. [...] حالا روزگار ما را از هم جدا کرده‌است و ‏نمی‌دانم همدیگر را خواهیم دید یا نه؟ [...] نامه‌ی دردناکی بود.»[۵، ۱۹] همین نامه را برادرش ‏فضل‌الله رضا در ایران به جریان می‌اندازد و از جمله با مراجعه به نعمت‌الله نصیری، رئیس وقت ‏ساواک، راه بازگشت عنایت‌الله رضا را به ایران می‌گشاید. رضا سه یا چهار ماه پس از تک‌نگاری درباره ‏انوشیروان ابراهیمی به ایران بر می‌گردد.‏

«گربه‌ی مرتضی‌علی» و «آدم عجیب»‏

شخصیت عنایت‌الله رضا، چنان که از «ناگفته‌ها»ی خود او بر می‌آید، به گونه‌ای‌ست که او همیشه، ‏در همه جا و در هر شرایطی می‌خواهد «شاگرد اول»‌ باشد و در این راه پایبند هیچ اصول و ‏معتقداتی نیست. او در آن‌سوی ارس پس از کمی سامان گرفتن در جمهوری آذربایجان شوروی، با ‏آن که از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان نفرت دارد و رهبران آن را «حیوانات» می‌نامد[۵، ۲۴۴] (و در ‏جایی دیگر می‌گوید که «صفر قهرمانی آدم کم‌شعوری بود»[۵، ۷۲])، زیر مدیریت یکی از همان به ‏گفته‌ی او «حیوانات»، یعنی میر قاسم چشم‌آذر برای رادیوی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان «مقاله ‏می‌نوشتیم و در جلسات نویسندگان شرکت می‌کردیم.»[۵، ۱۰۸] و شادمان است از این که ‏‏«جهانشاهلو نسبت به عده‌ای مثل من نظر مثبت داشت و می‌گفت این‌ها خوب می‌نویسند.»[۵، ‏‏۱۰۹]‏

او با جلب نظر همان «حیوانات» اجازه می‌یابد که در دانشکده‌ی حزبی باکو درس بخواند و سپس ‏وارد دانشگاه باکو شود و دکترای فلسفه بخواند. درسش خوب است، اما او استادش آکادمیسین ‏الکساندر روسکوویچ ماکاولسکی را «تر و خشک» هم می‌کند. می‌گوید:«وقتی وارد دانشکده ‏می‌شد دستش را می‌گرفتم و او را از پله‌ها بالا می‌بردم. عصا و پالتوش را می‌‌گرفتم و آویزان ‏می‌کردم»[۵، ۸۸]، و استاد در پایان چنان تأییدیه‌ای برای او می‌نویسد که آکادمیسین دینفیک در ‏مسکو تا به آن روز مشابهش را [از لحاظ تعریف از دانشجو] به قلم ماکاولسکی ندیده‌است[۵، ۸۷].‏

رضا با سراپای سیاست جمهوری آذربایجان درباره‌ی ایران مخالف است. می‌گوید که رادیوی باکو (که ‏جدای از رادیوی فرقه بود) در برنامه‌هایش برای ایران «به احساسات ترکی به شکل‌های مستقیم و ‏غیر مستقیم» «به‌شدت» دامن می‌زد[۵، ۱۵۰] و با نگاهی به فهرست آثار رضا[۱۸، ۴۱ تا ۴۳] ‏می‌دانیم که یکی از دغدغه‌های او و یکی از رسالت‌های بزرگی که او برای خود قائل بود، مبارزه با ‏موجودیت زبان ترکی در آذربایجان بود، زیرا که «مردم آذربایجان [...] خود را اصلاً ترک نمی‌دانستند. ‏این که امروز آن‌ها شناختی از خود ندارند، بدبختی بزرگی است که دامنگیر ما شده‌است. به ‏عبارتی این‌ها هویت خودشان را گم کرده‌اند و متأسفانه به هویت‌های ساختگی پناه می‌برند»[۵، ‏‏۱۲۳]. اما برخلاف همه‌ی این باورهایش، هم‌زمان با تحصیل، و حتی پس از دکترایش هم (در سال ‏‏۱۹۵۱)، در زمانی که روزها در «کتابخانه لنین» می‌نشیند و درباره‌ی سیاست روس‌ها و آذربایجانی‌ها ‏برای جدا کردن آذربایجان از ایران سند گردآوری می‌کند[۵، ۴۷ تا ۵۰]، در همان رادیوی باکو آن‌چنان ‏خوب کار می‌کند که پس از اخراج از فرقه و رفتن به مسکو، نخست رئیس کل رادیوی باکو، و چندی ‏بعد رئیس بخش فارسی رادیوی باکو، در مسکو به سراغش می‌آیند و وعده‌ی دو برابر حقوقش را در ‏رادیوی مسکو می‌دهند تا به رادیوی باکو برگردد[۵، ۱۷۲].‏

او از لحظه‌ی ورود به مسکو در پایان سال ۱۹۵۵ (آذر ۱۳۳۴) برای رادیوی مسکو مقاله می‌نویسد و ‏ترجمه می‌کند، و به‌زودی در رادیو به شکل رسمی به کار گرفته می‌شود. چندی بعد او تا مقام ‏‏«مترجم درجه عالی»، یعنی بالاتر از درجه یک بالا می‌رود[۵، ۲۶۷] و شادمان است از این که ‏سمیونوف رئیس رادیوی مسکو «بارها اعلام کرده‌بود که این کارمند [یعنی رضا] انترناسیونالیست ‏است. همه‌جانبه است. وقتی می‌خواستم به چین بروم، او نمی‌خواست از آن‌جا بروم»[۵، ۲۱۰].‏

رضا دو هفته پس از پایان پلنوم وسیع چهارم حزب، در اوت ۱۹۵۷ (۱۳۳۶) برای کار در رادیوی پکن به ‏چین اعزام می‌شود. آن جا او گذرانی بهتر و مرفه‌تر از مسکو دارد،‌ اما دل‌زده است و جامعه‌ی ‏آرمانی خود را در چین نیز نیافته است. با این حال «در اداره‌ی رادیو که کار می‌کردم، خیلی به من ‏محبت می‌کردند. [...] خدمت می‌کردم و خیلی راحت بودم.»[۵، ۲۳۸]. او برای بهتر شدن ‏برنامه‌های رادیوی چینیان «از سر دلسوزی با آنان دعوا» هم می‌کند، و تا اوت ۱۹۵۹، یعنی دو سال ‏تمام آن چنان خوب برایشان کار می‌کند که در میان نزدیک به ده توده‌ای کارمند رادیوی پکن، تنها ‏کسی‌ست که یک مدال از چوئن لای نخست‌وزیر چین دریافت می‌کند: «برای خدمت شما در ‏ساختمان سوسیالیسم در چین»[۵، ۱۸۹].‏

او می‌گوید که با پایان مأموریت در چین، «زمانی که در رادیو مسکو کار می‌کردم، مورد توجه فراوان ‏بودم. آقای سمیونوف، رئیس آن‌جا، اقدام کرد و نامه‌ای نوشت مبنی بر این که ما به این فرد نیاز ‏داریم و علاقه‌مندیم که برگردد.»[۵، ۲۳۶] رضا به مسکو بر می‌گردد و چنان که می‌دانیم تا بیش از ‏شش سال پس از آن نیز، تا خروج از شوروی، با وجود داشتن سودای گریز از شوروی در اواخر آن ‏دوران، می‌پذیرد که بیش از پنجاه نفر اعضای حزب توده ایران در مسکو او را به مقام عضویت در ‏هیئت سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو انتخاب کنند، و هم‌زمان در رادیو نیز جانانه به ‏‏«دوستان» (اصطلاح توده‌ای‌های مقیم شوروی در اشاره به رفقای میزبان، یعنی شوروی‌ها) خدمت ‏می‌کند.‏

پس از ورود رضا به ایران، برادرش و شجاع‌الدین شفا رئیس «کتابخانه بنیاد پهلوی» کمکش می‌کنند ‏تا در این کتابخانه مشغول به کار شود و تا مقام معاونت علمی و پژوهشی بالا می‌رود. شفا با ‏‏«شرفیاب» شدن به حضور شاه شفاعت رضا را می‌کند و شاه دستور می‌دهد که احکام اعدام رضا ‏را از پرونده‌اش پاک کنند. به‌زودی راه تدریس در دانشگاه‌ها نیز به‌روی رضا گشوده می‌شود. در این ‏دوران نیز او با جان و دل کار می‌کند. او را به عضویت در هیئت امنای پژوهشگاه علوم انسانی ‏می‌گمارند، و چندین کتاب پر فروش و مقالات بی‌شماری می‌نویسد و ترجمه می‌کند. او که «اهل ‏این کار» نبود، افتخار می‌کند که «بسیاری از کاردارها و دیپلمات‌های قدیمی شاگردان» او بوده‌اند[۵، ‏‏۲۷]، به حضور امیرعباس هویدا نخست‌وزیر، و محمدرضا شاه نیز «شرفیاب» می‌شود، و چندین مدال ‏و نشان از دست این و آن دریافت می‌کند[۱۸، ۳۹]. او در ضمن مشاور عالی اداره‌ی ممیزی و نظارت ‏بر فعالیت‌های فرهنگی و هنری وابسته به دایره‌ی چهارم ساواک نیز بود، با تخصص در زمینه‌ی ‏اجازه‌ی انتشار به کتاب‌های مربوط به اتحاد شوروی و کتاب‌هایی که کلمه‌ای درباره‌ی آذربایجان در ‏آن‌ها یافت می‌شد.‏



عنایت‌الله رضا کتابش را به نخست‌وزیر امیرعباس هویدا تقدیم می‌کند. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏


عنایت‌الله رضا نفر نخست از چپ، با دو مدال بر سینه، هنگام شرفیابی به حضور شاه. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏

پس از انقلاب نیز عنایت‌الله رضا هنوز «شاگرد اول» است. فرشته‌ی نجات او اکنون «استاد مطهری» ‏است[۱۸، ۳۹]. فردای انقلاب او را به سرپرستی همان کتابخانه و نیز مسئولیت دبیرخانه‌ی کنگره ‏ایران‌شناسی می‌گمارند. پس از دوره‌ای فترت، در دانشگاه امام صادق، دانشکده روابط بین‌المللی ‏وزارت امور خارجه، و پژوهشگاه علوم انسانی تدریس می‌کند. او را در مرکز دائرةالمعارف بزرگ ‏اسلامی به کار می‌گیرند و او در آن‌جا نیز جان‌فشانی می‌کند. همچنین به ریاست بخش جغرافیای ‏این مرکز گمارده می‌شود، و چند جایزه‌ی کتاب سال و غیره به او می‌دهند[۱۸، ۳۹]. ‏

علی همدانی، یکی از تهیه‌کنندگان کتاب «ناگفته‌ها»ی رضا، در مقاله‌ای جداگانه با عنوان ‏‏«عنایت‌الله رضا، الگوی آزادگی، شرافت، راستی»، ادعا می‌کند که مخالفان عنایت‌الله رضا دو ‏دسته‌اند: «نخست باورمندان به آرمان‌های کمونیسم که دکتر عنایت‌الله رضا را خائن به آرمان‌های ‏خود می‌دانند و دیگری پان‌ترکیست‌ها که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد می‌کنند[...]»[۱۸، ‏‏۴۱]. اما فرنگیس اکتشافی، از اعضای حوزه‌ی حزبی عنایت‌الله رضا در مسکو، که از شوروی گریخته ‏و در برلین (غربی) زندگی می‌کند، گیلک است؛ نه «باورمند به آرمان‌های کمونیسم» است و نه ‏‏«پان‌ترکیست که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد» کند. او می‌گوید: «آقای رضا یک آدم پخته و ‏با مغزی است. شما باید این را بدانید. او می‌تواند در هر جایی که باشد مطابق همان محیط رفتار ‏بکند. [...] رضا در مسکو هم همین‌طور بود [...] او هر جا که بود می‌توانست خودش را نگه دارد؛ به ‏ساز همان دولت یا مقامی قرار گیرد [برقصد] که زندگی می‌کرد. فکر کنید حالا چطور خودش را با آن ‏رژیم هماهنگ می‌سازد. همه کس نمی‌تواند این کار را بکند. جلوی او همیشه باید یک علامت ‏سؤال گذاشت. [...] باید این آدم را نشاند و به او گفت: در تو چه چیزی وجود دارد که مثل گربه‌ی ‏مرتضی‌علی مرتباً چهاردست‌وپا پایین می‌آیی و مورد اعتماد مقام بالا و دولتی که در آن محیط ‏باشی، قرار می‌گیری؟»[۱۹، ۳۷۶]‏

پرویز اکتشافی همشهری و دوست دیرین عنایت‌الله رضا نیز عضو حوزه‌ی حزبی رضا در مسکو ‏بوده‌است و حتی پس از بازگشت رضا به ایران رابطه‌ی دوستانه‌ای با او دارد و رضا در سفر از ایران ‏به برلین، به خانه‌ی اکتشافی می‌رود. اکتشافی دو نمونه از دورویی عنایت‌الله رضا را از دوران زندگی ‏در مسکو تعریف می‌کند: یک بار لحظه‌ای پس از بدگویی رضا از فرج‌الله میزانی و بار دیگر لحظه‌ای ‏پس از بدگویی او از احمدعلی رصدی برای اکتشافی، با رو در رو شدن با آنان در حضور اکتشافی، ‏آن‌چنان گرم و دوستانه با آنان خوش و بش و روبوسی می‌کند و چاپلوسی می‌کند که اکتشافی به ‏او اعتراض می‌کند. اکتشافی می‌گوید: «[رضا] می‌تواند با دشمن خود چنان برخورد کند که خود را ‏دوست او نشان بدهد. یک چنین حالتی دارد. چنین آدم عجیبی است.»[۱۹، ۳۷۷ و ۳۷۸]‏

در توصیف شخصیت رضا از دوران دوساله‌ی زندگی او در پاریس سخنی نگفتم. اکنون می‌خواهم ‏بپرسم که عنایت‌الله رضا در آن دوران در تک‌نویسی‌هایش برای سرهنگ دادستان، و آن‌چه خود ‏می‌گوید که در داخل از او پرسیده‌اند، نیز، آیا در نقش «شاگرد اول» نبوده‌است؟ باشد تا روزی ‏همه‌ی اسناد منتشر شود.‏

استکهلم، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹‏
‏—————————————————————-
‏[۱] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد اول.‏
‏[۲] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد دوم.‏
‏[۳] – اسناد بابک امیرخسروی در اینترنت، پرونده‌ی ۱۹، ردیف ۱۴، صفحه ۲۱۶.‏
‏[۴] – این نقد را نیز ببینید: علی امینی نجفی، «عنایت‌الله رضا و خاطره‌گویی در تنگنای فراموشی»، ‏در بی.بی.سی. فارسی.‏
‏[۵] - «ناگفته‌ها، خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا – در گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ، علی بهرامیان، ‏صادق سجادی و علی همدانی»، نشر نامک، تهران ۱۳۹۱.‏
‏[۶] – زیست‌نامه‌ی حسن علوی کیا در ویکی‌پدیا.‏
‏[۷] – اشپیگل ۱۶ اکتبر ۱۹۶۷(۲۴ مهر ۱۳۴۶)
‏[۸] – گفت‌وگوی عرفان قانعی فرد با علوی کیا
‏[۹] - شجره‌ی اکبرمیرزا دادستان در اینترنت.‏
‏[۱۰] – «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفت‌وگویی با ‏پرویز ‏ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ۲۰۱۲، ص ‏‏۵۷۶؛ و نیز «ساواک – سازمان اطلاعات و امنیت کشور (۱۳۵۷ – ۱۳۳۵)»، مظفر شاهدی، تهران، ‏مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۸۶، ص ۱۲۶.‏
‏[۱۱] – روزنامه پیغام امروز ، ۲۰ فروردین ۱۳۵۸.‏
[۱۲] – روزنامه پیغام امروز، ۲۸ فروردین ۱۳۵۸.‏
‏[۱۳] – روزنامه اطلاعات ۳۱ مرداد ۱۳۵۸.‏
‏[۱۴] – گفت‌وگوی فلیکس آقایان، طرح تاریخ شفاهی ایران، حبیب لاجوردی، دانشگاه هاروارد. تاریخ ‏مصاحبه ۵ مارس ۱۹۸۶، پاریس. متن شماره ۱ پیاده‌شده از نوار، ص ۷.‏
‏[۱۵] – درباره‌ی تیمور بختیار در نشریه‌ جوان آنلاین
‏[۱۶] – سایت خانوادگی اکبر دادستان
‏[۱۷] – جدول رؤسای دانشگاه تهران در وبگاه دانشگاه
‏[۱۸] – مجله‌ی «نگاه نو»، شماره ۸۶، ویژه‌نامه بزرگداشت عنایت‌الله رضا، تهران، تابستان ۱۳۸۹.‏
‏[۱۹] – خاطرات سرگرد هوایی پرویز اکتشافی، به کوشش حمید احمدی، چاپ اول اردیبهشت ‏‏۱۳۷۷، طرح تاریخ شفاهی چپ ایران، چاپخانه مرتضوی، کلن (آلمان).‏