دوست دیرینم، جناب صباحی
آرتور دوگوبینو نخستین کسی بود که ناتوانی شرقیان از «تنقید علمی» را علت عقبماندگی آنان دانست. او حدود یک قرن پیش نوشت:
بیشک گوبینو نمیدانست که ایرانیان در این مورد مشکلی اخلاقی هم دارند. بدین صورت که در فرهنگ والای ایرانی نه تنها بدگویی نکوهیده است، بلکه ایرانیان به «عیبپوشی» نیز سفارش شدهاند.
شما بیشک با شناختی که از آیین بهائی دارید، بخوبی میدانید که مشکل «تنقید» در این آیین بدین صورت حل شده است که بهائیان میدانند که نه فقط اختلاف و گوناگونی نظرات و آرا پسندیده است، بلکه «بارقۀ حقیقت» پیامد «تصادم افکار» است! منتها هر کس باید با تکیه بر خرد، رأی خود را بدون «مجادله» بیان کند و هدفش نزدیکی به حقیقت باشد و نه برتری بر دیگری.
بدین سبب، از آنجا که به حسن نیت شما نسبت به آیین بهائی یقین دارم، اجازه میخواهم چند نکتهای را دربارۀ کتاب نوین شما «آغازگری باب و آموزگری بهاءالله» بیان کنم تا تمرینی باشد برای «تنقید علمی» در عین محبت دوستانه و احترام مشفقانه.
پس از چهار دهه کوشش همه جانبۀ حکومت اسلامی برای ریشه کن کردن بهائیت در ایران، از کشتار و شکنجه و زندان گرفته، تا اخراج از همۀ نهادهای دولتی، نجس دانستن بهائیان و محرومیت از حق تحصیل و پس از آنکه چهار دهه سنگها را بستند و سگها را آزاد گذاشتند تا هرگونه تهمت و دشنامی را نثار بهائیان کنند، روشن است که حتی تیتر کتاب شما کافیست تا بهائیان را شادمان کند و از اینکه اندیشمندی مانند شما در تأیید آیین بهائی سخن گفته غرق در سپاسگزاری گردند. خاصه آنکه محتوای کتاب نه گزارشی ستایشگرانه، بلکه تعمقی دانشورانه است که در واقع به شیوۀ آفوریسم (Aphorismen) نیچه، گزینهگویی فلسفی است.
بنابراین با این مقدمه اجازه میخواهم، از ستایش افکار بدیع شما چشمپوشی کنم و بکوشم مطالبی را که به نظرم نارسا است در میان بگذارم. خاصه آن که یقین دارم انگیزۀ شما ستایش از آیین بهائی بوده است اما در رفتن به این راه چنان مصمم بودهاید که گاهی مطالبی که خودتان به درستی آن باور ندارید توجیه کرده اید.
مطلب نخست اینستکه شما در عین ستایش از آیین بهائی، لازم به یادآوری میدانید که: «من از بیخ و بُن زندیق و ملحدم»[۱۷۵]. تا اینجا نیز مشکلی نیست. زیرا که دین، از نظر دانش نوین، پدیدهای اجتماعی است و باید بدون در نظر گرفتن باورهای پیروانش مورد ارزیابی قرار گیرد. بنابراین کاملاً قابل فهم است که شما بعنوان یک زندیق از آنجا که عملکرد اجتماعی تاریخی بهائیت را بعنوان جنبشی «آشکارا رهایی بخش و سرنوشت ساز»[۱۷۵] ارزیابی کردهاید به ستایش آن دست زدهاید. هرچند که برای من روشن نیست که اگر شما خودتان را «ملحد»(دهخدا: بیخدا، بیایمان) میدانید چگونه دربارۀ مقولات ایمانی اظهار نظر میکنید و مثلاً مینویسید:«اندیشیدن به خداوند برآیند گونهای سرمستی است.»![۱۷۷] و یا: «کنار گذاشتن ایمان از دنیای اندیشه نه چندان کار عاقلانهای به نظر میرسد...ایمان اصلی ترین رانۀ زندگی است...دقیق تر: خود زندگی است.»؟ [۱۸۰]
اما مشکل این نیست، بلکه اینجاست که شما از آموزههایی با بُعد اجتماعی دفاع میکنید که خود بدان باور ندارید. از جمله «تقیه»(دینپوشی) را محکوم میکنید، اما آن را «واکنشی غریزی یا طبیعی» مینامید و مینویسید: «آری، انسان میتواند دروغ بگوید وقتی جانش در خطر باشد» [۱۰۰] و توضیح میدهید که بهائیت از اینرو از پیروانش میخواهد تقیه نکنند زیرا که میخواهد «زندگی انسانی را از افقها و مرزهای طبیعی و غریزی آن فراتر ببرد» [۱۰۰] به عبارت دیگر، تقیه غریزی است و برای آنکه به راستی و درستی برسیم باید بر آن غلبه کنیم.
از سوی دیگر دربارۀ «خشونت پرهیزی» در بهائیت مینویسید:
بنابراین اگر فرد بخواهد «تقیه» را رد کند و راستی پیشه کند، باید بر غرایز خود غلبه کند، اما اگر بخواهد از خشونت بپرهیزد، باید «عقل از کار بیفتد» [۱۳۰] و دست به دامن غریزه شود. بدین ترتیب فردی که بخواهد هم راستگو باشد و هم خشونت پرهیز، باید هم بر غریزه غلبه کند و هم به آن میدان دهد!
روشن است که انگیزۀ نیک شما در دفاع از بهائیت بدون آشنایی کافی با موازین آن، به چنین تناقضاتی دامن زده است. وگرنه روشن است که در این آیین، انسان فقط در کودکی غریزی عمل میکند و به کمک تربیت، غرایز به سرعت جای خود را به رفتار آگاهانه میدهد. مطلب به همین سادگی است: انسان تربیت شده باید از چنان سرافرازی انسانی برخوردار باشد که رفتار به اعمال زشت را دون مقام انسانی خود و شرمآور بیابد.
نمونۀ دیگر، به دفاع شما از بهائیت بعنوان دین برمی گردد. مینویسید: «من خود به دین نیازی ندارم.» [۱۷۹]اما به دین و بویژه به بهائیت میاندیشید، »برای اینکه در این جامعه دین امر اجتناب ناپذیری است.» [۱۷۹]
فکر نمیکنید که اینجا کمی از بالا به «عوام نیازمند دین» نگریستهاید؟ خاصه آنکه خودتان چند سطر دیگر، ایمان را چنان ستایش میکنید که بی نیازی از آن عین خردستیزی مینماید:
به هر حال مهم آن است که دین را بعنوان پدیدهای اجتماعی ارزیابی میکنید و مینویسید:
با این معیار چون به ثمرات اجتماعی بهائیت در ایران مینگرید، آن را با والاترین واژهها ستایش میکنید:
اما از آنجا که نتیجۀ منطقی چنین ستایشی این است که بی نیازی به دین را کنار بگذارید، به یکباره کشف میکنید که بهائیت دین نیست، بلکه سکوی پرش به بیدینی است!:
مطلب از دید بهائی ساده است. آن دینی که شما دربارهاش مینویسید که: «خود زندگی است»[۱۸] دین قرون وسطایی است یا دقیقتر: تصور قرون وسطایی از دین است. چنین دینی همۀ زوایای زندگی فردی و جمعی را پر میکند، درحالیکه در دنیای مدرن، دین در کنار علم، هنر و فلسفه، فقط یکی از زمینههای آگاهی بشری است و اعتقادات دینی به حیطۀ شخصی محدود شده است. اما انسان اجتماعی به اعتماد و هم پیمانی برای گسترش موازین انسانی و بهبود اجتماعی نیاز دارد. امروزه بسیاری میهن دوستان ایرانی با توجه به آنچه به نام دین بر ایران روامی رود، بکلی منکر نیاز به دین هستند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید که این درست موضع بهائی است! بدین معنی که از نظر بهائیت نیز بیدینی بهتر است از دینی که موجب دشمنی و خشونت گردد. اما از طرف دیگر بدون دینی که موجب اعتماد اجتماعی و هم پیمانی در جامعه شود، جامعه به فاجعهای سقوط میکند که در ایران امروز شاهد هستیم.
دین نیز مانند دیگر زمینههای آگاهی انسان، رشد میکند. اگر در نظر گیریم که «علم» از جادوگری و جادوکاری، مرحله به مرحله رشد کرد تا به بلوغ امروزی رسید، چرا برای دین مراحل رشد قائل نباشیم؟ بدین مفهوم بهائیت نه سکوی پرش به بیدینی، بلکه خواستار برداشتی نوین و مدرن از دین است و بدین وسیله میتواند جامعه را از «تنگنای تاریخی» [۲۰۰] ادیان گذشته رها کند. دینی که نه به حیطۀ علوم تجاوز میکند و نه مانع رشد اندیشۀ فلسفی است، بلکه هدفی جز تقویت اعتماد میان اعضای جامعه بعنوان زمینۀ هم پیمانی برای حفظ میراث فرهنگی، کسب دست آوردهای انسانی و ظرافت اخلاقی ندارد. با چنین نگرشی «اندیشیدن به بهائیت» نه تنها «گونهای عبثکاری» [۱۷۴] نیست، بلکه برای هر ایرانی میهن دوستی ضرورت لحظه است.
شاید بدفهمی دربارۀ رفتار و منش بهائیان باعث شده تصور کنید، بهائیت سکوی پرش به بیدینی است. زیرا دینداری بهائیان نسبت به دینداری در ادیان گذشته کاملاً دگرگون شده است. زندگی پیروان ادیان قرون وسطایی مملو از رفتار به موازین مذهبی بود و در آن کمتر جایی برای اندیشه، علم و حتی هنر باقی بود. برای یک مسلمان آنچه واقعاً موجب رستگاری میشود فقط رفتار به واجبات دین است، اما بهائیان (مانند اغلب دینداران در جوامع پیشرفته) نه تنها برای دین، بلکه برای آموزش علمی و هنرورزی و کوشش برای بهبود زندگی خود و دیگران نیز ارزش قائلند و میکوشند زندگی را با استفاده از همۀ آگاهیهای بشری به گستردگی و نیکی هرچه بیشتر شکل دهند و به وظایف شهروندی در جامعۀ خود عمل کنند.
با شناخت از بهائیت، چنانکه هست و نه با تکیه بر پیشداوریها، دیگر نیازی نیست که برای دفاع از آن به کارهای قهرمانانه مانند « زلال کردن و لایروبی دریای ایمان» دست زنیم. نمونۀ کوچک دیگر اینکه مینویسید: «حقیقت نه یک چهره، بل چهرهها، نه یک معبد، بل معابد دارد!»[۲۱۸] و این کاملاً مخالف آموزۀ بهائی است که در زمان و مکان مشخص به «حقیقت واحد» باور دارد. بدین توضیح که از آنجا که خرد نزد همۀ انسانها یکسان عمل میکند، با غلبه بر پیشداوری میتوان و باید به کمک علم و اندیشه به شناخت مشترکی از هر پدیدهای دست یابیم. این روشی است که در دو سه سدۀ گذشته در علوم طبیعی مورد استفاده بوده و همۀ دست آوردهای دانش نوین مدیون آن است. حال اگر این روش را در مورد پدیدههای اجتماعی و دینی نیز بکار بریم به «حلقۀ مفقوده»ای دست یافتهایم که میتواند به اختلاف عقاید و تعصب در باورها خاتمه دهد و راه را برای تفاهم و همبستگی انسانی باز کند.
بگذریم، کوتاه آنکه اجازه دهید بگویم، شما به هر وسیلهای دست یازیدهاید تا از بهائیت دفاع کنید، مگر خود آموزههای بهائی! برای نمونه، مینویسید: «در نگرش بهائی، انسان به جای چیرگی بر دیگری باید بر خود چیره آید.» [۲۱۹]درحالیکه هر کتابخوانی میداند که «چیرگی بر خود» آموزۀ اصلی نیچه است، چنانکه آن را در «چنین گفت زرتشت» دستکم پنج بار تکرار کرده است!(۲) اما آموزۀ بهائی نیست و بهائیت نه انسان را موجودی غریزی میداند و نه موجودی که باید همواره با «دَد درون»(۳) مبارزه کند، بلکه باور دارد (و بهائیان خود نمونۀ زندۀ این آموزهاند) که به کمک تربیت میتوان فضایل انسانی را به «طبیعت ثانوی» بدل کرد، تا، چنانکه اشاره شد، بدرفتاری را نفس مجازات و توهینی به مقام والای خود بیابد.
در خاتمه برای رعایت اختصار ناگزیر از اشاره به یکی دو نمونهای هستم که در آنها شما متآسفانه ویژگیهایی به بهائیت نسبت داده اید که ناشی از سؤتفاهم اند! مهمترین نمونه همانا «عدم مداخله سیاسی» است. مینویسید: «آن را آموزگاران بهائی برساختند.. تا هم خود را محفوظ بدارند و هم آن که افراد جامعۀ آینده را با ارزشهای خشونت پرهیز آشنا کنند.. »![۱۴۲] و در ستایش از این «آموزه» از هیچ چیز فروگذار نکردهاید. آن را «یک آموزۀ اندیشیده شدۀ دینی» «یک طرز زندگی اجتماعی مستقل» [۱۴۵]«یک تمهید فراگیر اجتماعی»[۱۴۹] و بالاخره:«تمکینی کنشگرانه و پیش برنده» [۱۴۹] خواندهاید!
از خود میپرسم آیا برای خود شما شگفت انگیز نیست که چگونه در عین ستایش از دمکراسی یونانی بعنوان »برآیند مشارکت شهروندان در امر سیاسی» در مورد بهائیان «عدم مداخله در سیاست» را چنان «آموزهای عام و فراگیر» مییابید که «می توان به فرهنگهای مختلف پیش نهاد داد.»! [۱۵۰]
آیا واقعاً میتوانید به خوانندگان خود توضیح دهید که این چگونه «تمکینی» است که به پیشرفت اجتماعی کمک میکند؟ آیا عدم دخالت در سیاست چنانکه شما بیان میکنید همسایۀ تقیه نیست؟ آیا چنانکه خود شما دقت کرده اید، به «گونهای محافظه کاری و در خودفرورفتگی»[۲۰۴] منجر نمیشود؟
آنچه به بهائیان مربوط میشود آنان سیاست را هم مانند علم در حال تکامل میبینند. از بدویت خودکامگی تا دمکراسی پیشرفته، «سیاست» نیز راهی دراز پیموده، تا امروز که در دمکراسیها ، گفتگوی پراعتماد میان شهروندان، بنیان اصلی آن را میسازد. بنابراین باید بتوانیم مشارکت در آگاهی سیاسی را از مبارزه برای کسب قدرت تمیز دهیم.
اگر جامعۀ بهائی در راه کسب قدرت سیاسی بکوشد بدین معنی است که در راه تشکیل حکومتی مذهبی یعنی بدترین نوع خودکامگی میکوشد و گفتن ندارد که چنین کوششی در تضاد با آموزههای بهائی در جهت پیشرفت به سوی جامعهای انسانی و دمکراتیک قرار دارد.
از طرف دیگر محکوم کردن به «عدم دخالت در سیاست» به معنی شرکت نکردن در گفتگوی اجتماعی و این بزرگترین ظلمی است که میتوان بر جامعهای روا داشت. ماجرای تحمیل عدم دخالت در سیاست در تاریخ بهائی روشن است. بهاءالله بنیانگذار این آیین پیروان را همواره به اعلام دلاورانۀ آموزههای بهائی و «خودبیانگری صریح»[۲۰۴] سفارش کرده است:
عبدالبها به هنگام انتخابات مجلس دوم به بهائیان سفارش کرد در انتخابات شرکت گستردهای داشته باشند، اما پس از آنکه در نظامنامۀ انتخابات، شرکت غیرمسلمانان ممنوع گردید و اتهامات مبنی بر اینکه مشروطهخواهی پوششی برای ترویج «بابیگری» است، به نهایت رسید، عبدالبها خروج بهائیان از عرصۀ سیاست ایران را گامی در جهت قوام مشروطیت دانست. متاسفانه اوضاع کشور از آن پس تا بحال هیچگاه به چنان فضای بازی اجازه نداده است که بهائیان بتوانند در آن آزادانه آرا و پیشنهادات خود را به داوری همگانی بگذارند. شاهد آنکه حتی در دوران پهلوی هیچگاه نتوانستند مجوز رسمی برای نشریهای درون سازمانی بگیرند.
دوست عزیز، کلام آخر اینکه، هرچند حسن نیت شما برای دفاع از بهائیان ستایشانگیز است، اما اگر این دفاع نه خردمندانه، بلکه توجیه گرانه باشد، ثمرهای نخواهد داشت. نمونۀ آخر آنکه شما به عدم شرکت زنان در بیتالعدل اشاره کردهاید. خود بهائیان از آنجا که این تدبیر با علم و خرد همخوانی ندارد با آن مشکل دارند، آنگاه شما به توجیه آن برخاسته مینویسید: « زنان را با بیتالعدل چه کار؟ آنان در بیتالعشق اموری بس حیاتیتر در پیش روی خود دارند.»![ص۲۱۴]
با پوزش از صراحت لهجه و با آرزوی آشنایی هرچه بهتر با آموزههای بهائی برای همۀ ایران دوستان
————————————
[شماره صفحه کتاب تأملات دیرهنگام، نشر فروغ، ۲۰۱۹]
(۱) کنت دوگوبینو، ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ایران، ﺗﺮﺟﻤﮥ ﺫﺑﻴﺢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻨﺼﻮﺭﻯ، ص۲۰ ، ۱۶۲
(۲)فریدریش نیچه، چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری، آگاه، ص ۷، ۴۷، ۷۸، ۳۰۰، ۳۰۲
(۳)همانجا، ۴۷۱
■ جناب آقای فاضل غیبی گرامی
یکم: در سالهای آغازین دهه پنجاه تا پنج شماره انتقادنامه کتاب با عنوان «انتقاد کتاب» در ایران نشر یافته که در آن با سبک علمی به ارزشیابی کتب انتشار یافته در زمینه علوم انسانی میپرداخت. گرچه بدلیل تیراژ ۲۰۰۰ تا ۳۰۰۰ هر کتابی در این دوران نسبت خوانندگان و آگاهان به این مقوله ناکافی است ولی بضاعت جامعه آنروز ما را میرساند.
دوم: همانطور که گفتهاید روش و سبک نقد کتاب نیاز به رشد و شکوفایی تعلیم و تربیت و آموزش و تعامل خردورزانه دارد که خود فرایندی زمانبر و در جامعه ایران که آموزش و تعلیم و تربیت در اولویتهای آخر قرار دارد آرزویی محال مینماید. با توجه به رشد نسبی تعلیم و تربیت در دهههای ۴۰ و ۵۰ تا حدودی زمینه نگاه انتقادی در زمینه ادبیات و تاریخ و بطور کلی علوم انسانی فراهم آمد که سیاهه انتشارات کتب در این دو دهه شاهد این پیشرفت بودهاند و متاسفانه پس از سال ۱۳۵۷ این روند باژگونه گشت.
سوم: در نقد کتابتان خواستهاید فرازهای آیین بهایی آورده در کتاب را ارزیابی کنید. البته نه با مبانی سکولاریزم و اصحاب خرد ورز بلکه با مبانی و آموزههای همان آیین. دوست گرامی اکنون پس از چهل سال که از سلطه دین بر سیاست و اقتصاد و اجتماع ما ایرانیان میگذرد و ناکارآمدی دین به استناد زمان در گذشته بر اکثر ایرانیان به ثبوت رسیده مجادله شما من را به یاد مجادله پیروان دکتر شریعتی و پیروان شیعه صفوی در دهه پنجاه میاندازد. آن روزگار سلطه دین شیعه به بار نبود ولی پس از به بار نشستن میوههای آن را مشاهده میکنیم. نسبت هر نظام تفکر دینی با قدرت سیاسی حکایت از ماندگاری آن دارد و این امر را زمان مشخص میدارد.
عزت مستدام / مستفا حقیقی