مشخصات کتاب:
نام: سوسیالیسم و محیطزیست از نظر تا عمل
نویسنده: دکتر کاظم علمداری
ناشر: نشر توسعه - ایران
قیمت: ۱۶ هزار تومان
قابلدسترسی در همه کتابفروشیها
مطالب این دفتر، در دو بخش تنظیم شده است. بخش نخست نوشتهای نظری شامل نظرات مارکس و انگلس و چند تن از پیروان آنها در باره رابطه انسان و طبیعت یا اکوسیستم است. بخش دوم بازبینی فجایع زیستمحیطی در شوروی است. در شناخت نظرات مارکس و انگلس در باره رابطه انسان وطبیعت غفلت شده است. این کمبود در متون فارسی جدیتر است.
اغلب تصور میشود، مارکس تنها در باره نقد سرمایهداری، رشد صنعتی و توسعه اقتصادی نوشته است و نگاهی تکنولوژیک و ضد اکولوژیک (”پرومتین” promethean) یعنی سلطه هرچه بیشتر بر طبیعت برای پیشرفت صنعتی داشته است. در حالی که درست برعکس، مارکس و همینطور، دوست و همفکر او، انگلس با برداشت ماتریالیستی از طبیعت و رابطه دیالکتیکی آن با انسان، حفاظت و استفاده پایدار از طبیعت را برابر با حفاظت از انسان و جامعه دانستهاند. این واقعیت در این کتاب توضیح داده شده است.
فجایع زیستمحیطی که در شوروی سابق، در دوره زمامداری استالین و بعد از او رخ داد، به این برداشت نادرست بیشتردامن زد. در حالی که این فجایع، که مواردی از آنها در این کتاب توضیح داده شده است، مانند جنایتی که علیه انسانهای بیگناه در این دوره در شورووی و بلوک شرق، زیر نام مارکسیسم رخ داد ربطی به نظرات مارکس نداشت. اما برخی به سهو و برخی به عمد به این بدفهمی دامن زدهاند. بهطوری که طرح نظری مبنی بر اینکه پیشرفت با سلطه انسان بر طبیعت مترادف است را به مارکس نسبت دادهاند.
مارکس بهشدت تحت تأثیر ماتریالیسم غیر جبرگرایانه اپیکور Epicurus، فیلسوف ماتریالیست سده سوم قبل از تولد مسیحیت در یونان باستان بود. سنتز دیالکتیکی مارکس که به این مبحث مربوط است طرح ارتباط از خود بیگانگی انسان با بیگانگی از طبیعت است. مطابق نظر مارکس، اپیکور بیگانگی از طبیعت، و هگل بیگانگی انسان از کارخود را کشف کرد و مارکس پیوند تعیینکننده این دو پدیده، یعنی برآیند رابطه متقابل انسان با طبیعت را توضیح داده است.
مارکس به عنوان منتقد قدرتمند سیستم سرمایهداری، عمیقا نگران روابط انسان با طبیعت نیز بود. زیرا او طبیعت را بخشی از هستی انسان میدانست. نوشتههای مارکس و انگلس نشان میدهد که آنها دریافته بودند که وسوسه تولید بیشتر سبب خواهد شد که بسیاری این خواست را حتا با تخریب محیط زیست بهدست آورند. تولید بیشتر با چند استدلال توجیه میشد.
نخست نگاه انسانمحوری یا آنتروپوسنتریک (Anthropocentric) که انگار طبیعت برای بهرهبری انسان خلق شده، زیرا به نادرست گفته شده که “انسان اشرف مخلوقات است”. پس باید با سلطه بر طبیعت بیشترین بهرهبرداری از آن را کرد. دوم، دردورههایی انسان شناخت کمتری از رابطه متقابل زیست انسان با طبیعت داشت و برای امرار معاش دست به تخریب و نابودی طبیعت میزد. این وضعیت هنوز به دلیل فقرمادی و کمدانشی و ناگزیری، در مناطقی از جهان ادامه دارد. سوم، برخی برای اثبات و نشان دادن برتری سیستم فکری، سیاسی و اقتصادی و کسب درآمد بیشتر، به بهرکشی از طبیعت متوسل شدند بیآنکه به پیآمدهای مخرب آن توجهای داشته باشند. فجایای زیستمحیطی بلوک شرق را اینگونه میتوان توضیح داد. چهارم، حرص و ولع سرمایهداری برای سودبری و انباشت ثروت و رفاه بیشتر، باعث شده است که کمتر به تخریب طبیعت که به شکلهای مختلف، از جمله آلودهگیهای شیمیایی و اتمی در جوامع صنعتی بهوجود آمده است توجه گردد. در چنین شرایطی، حضور تشکیلات مستقل جامعه مدنی برای مراقبت و محافظت از طبیعت، که نه تنها ثروت همگانی است، بلکه بخشی از هستی انسان است ضرورت دارد. بدون حضور جامعه مدنیِ ویژه، با تمرکز روی محافظت از محیط زیست، بخش خصوصی و دولتها کمتر به آن اهمیت میدهند و منافع خود را بر منافع عموم مردم ترجیح میدهند.
در برابر نظریه انسانمحوری، برخی ممکن است طبیعت را محور بدانند. انسانمحوری و یا طبیعتمحوری با نظرات مارکس خوانایی ندارد. به دیدهی مارکس این دوآلیسم، یعنی دوگانهکردن هستی، به فهم ما از انسان و طبیعت به عنوان دو وجه از یک هستی کمک نمیکند. همانگونه که سلطه برطبیعت یعنی در نظرگرفتن انسان بهعنوان عنصر مرکزی هستی نیز، تفکر جامعی نیست که بتواند مجموعهی هستی را توضیح دهد و در نهایت به تخریب طبیعت میانجامد، تفکر طبیعتمحوری که منبع همه هستی را در طبیعت ببیند که گاهی به نادرستی با بومشناسی یکسان فرض میشود، و نقش انسان در فرایند رشد و پیشرفت جامعه نادیده گرفته میشود، سازنده نیست. بومشناسی از دید مارکس، یعنی درک فرایند و برآیند رابطه دیالکتیکی میان انسان و طبیعت.
استفاده بهینه از طبیعت توسط تواناییهای انسان انجام میگیرد، نه خود به خود. با به کارگیری مفهوم مادیگرایانه از طبیعت و جامعه، به تعبیر مارکس جهان عینی، معیار ترسیم واقعبینانهای از انسان، طبیعت و ماتریالیسم ارائه میدهد. “انسان به عنوان یک پدیدهی طبیعی به قدرت طبیعی نیز مجهز است.” طبیعتی که به طور مجرد و جدا از انسان در نظر گرفته شود هیچ منبعی برای انسان نیست. برای مارکس تاریخ طبیعت و تاریخ انسان با یکدیگر در تداخلاند. او به نظریهای که برای طبیعت یک پایه و برای انسان پایه دیگری قائل شود باور ندارد.
مارکس ضمن مخالفت با این دوگانهسازی از دو وجه یک پدیده، و برای نشان دادن ارتباط ارگانیک ودیالکتیکی میان انسان و طبیعت از واژهی روابط متابولیکی (فرایند درونی حفظ حیات) استفاده میکند. کار، انسان را به طبیعت متصل می کند. اینگونه نقش کار در نظرات مارکس برجسته میگردد. مارکس از تغییر دایمی شرایط مادی زندگی انسان در بیوسفر(biosphere)، یعنی تمام موجودات زنده در یک تکامل واحد، حرف میزند. بدین ترتیب، نگاه یکجانبه به ارزشهای اکولوژیک کمک نخواهد کرد. انسان باید برداشت معنوی خود از طبیعت را نیز با شرایط مادی محیط زیستاش مرتبط کند. به دیدهی مارکس تمام اینها با نگاه ماتریالیستی به طبیعت و هستی انسان اصلاح می شود. رابطهی انسان با طبیعت برابر با تاریخ طبیعی است، تاریخی که انسان درآن تکامل یافته است.
برداشت از نوشتههای مارکس حتا در میان پیروان خود او نیز یکسان نبود و آنطور که در متن کتاب توضیح داده شد، برخی از مارکسیستها با نگاه اومانیستی، مدافعان نگاه ماتریالیستی به طبیعت را با انگ پوزیتویسیم رد کردهاند.
در شوروی، وی. آی. ورنادسکی با کاربرد واژه بیوسفیر که تاریخ انسان را در ابعادی گسترده و همهجانبه نگاه میکند توضیح داده است. نظر ورنادسکی در سال ۱۹۲۶ مورد توجه بوخارین، یکی از سران حزب کمونیست، قرار گرفت. او آن را بیانگر ماتریالیسم عملی مارکس دانست. اما نه در محدودهی توضیح مکانیکی برتری انسان بر طبیعت، بلکه رابطهی پیچیده و متقابل انسان با طبیعت، و تکامل همزمان و همزیستِ شرایط طبیعی و جامعه. نظرات بوخارین و انگس با انگ پوزیتویسم توسط مارکسیستهای اومانیست تخطئه شد.
بوخارین در میان پیروان اولیه مارکس و انگلس، با استفاده از مفهوم مارکسیستی متابولیسم انسان و طبیعت مینویسد: متابولیسم بین انسان و طبیعت، همانطور که در انتقال انرژی مادی از طبیعت بیرونی به جامعه رخ میدهد، یک فرایند است. در این فرایند، جامعه انرژی و نیروی انسانی را بهکار میگیرد و در برابر آن، مقدار مشخصی از انرژی را از مواد طبیعت به دست میآورد. در جهانبینی مارکس، تعادل بین هزینهها و درآمدها، معادله تعیینکنندهای برای رشد جامعه است. در اینجا نیز آنچه از طبیعت گرفته میشود اگر بیش از آن میزانی باشد که انسان به طبیعت باز میگرداند، زیان وارده به طبیعت، به جامعه برمیگردد.
انسان برای کسب استقلال و آزادی، میکوشد با مصائب طبیعی مبارزه کند. به عبارت دیگر، مبارزه انسان با طبیعت به دلیل وابستهبودن او به منابع طبیعی برای آزادی خود از مصائب طبیعی است. به دیگر کلام، این مقابلهی انسانی با طبیعت از طریق تغییرات صنعتی، و آمادهسازی شرایط زیست برای رهایی انسان انجام میگیرد. در یک نگاه سازنده و پایدار، انسان نمیتواند طبیعت را تغییر دهد بیآنکه ذهنیت خودش را تغییر بدهد. این تغییر به معنای نگاهی درست به طبیعت به عنوان بخشی از هستی خود انسان است. آزادی نسبی انسان از طبیعت در نهایت به آزادی نسبی خود او در جامعه میانجامد. این بدان معناست که تا زمانی که انسان برای ادامه حیات وابسته به طبیعت است، نمیتواند در چارچوب خواستهای خود، خارج از هرگونه قید و بندهای طبیعی، فکر و زندگی کند. به عبارت دیگر، بدون گذر از وابستگی به طبیعت، به معنای باقیماندن در تأمین معاش، انسان به وجوه دیگر تعالی زندگی از جمله آزادی از قید و بندهای انسان ساخته، دست نمییابد.
از دید مارکس نگاه درست به حفظ محیط زیست باید ماتریالیستی، تاریخی و دیالکتیکی همراه با آگاهی اکولوژیک باشد. آگاهی اکولوژیکی، یعنی درک ارتباط متقابل میان انسان و طبیعت و پرهیز از بهرهکشی منابع طبیعی. بهرهکشی از طبیعت، یعنی استفاده بدون جایگزین منابع طبیعی.
منابع کلاسیک علوم اجتماعی نسبت به طبیعت تقریباً بیگانه بودند. آنها یا به مناسبات اجتماعی انسان با انسان (کنش و واکنش) و یا با نگاه ساختارگرا و یا ابزارگرایانه، به طبیعت نگاه میکردند. بیآنکه مناسبات انسان با طبیعت (کنش و واکنش انسان در ارتباط با طبیعت، و یا با طبیعت) نیز در این مراوده گنجانده شود. نظریههای جامعهشناسی کلاسیک به شکلی ساخته شده بودند که برآیند آن توسعه، و دگرگونیهای اجتماعی، بدون در نظرگرفتن نقش و اثرگذاری بر طبیعت است. انگارکه طبیعتی وجود ندارد و یا انسان رابطهای با طبیعت ندارد. چنین نگاهی در نهایت به جای دیدن رابطهی متقابل میان انسان و طبیعت، انسان را در برابر طبیعت قرار میدهد، و یا به نگاه سلطه بر طبیعت میانجامد. تفکر سلطه بر طبیعت نیز از ندیدن رابطهی دیالکتیکی و متقابل میان انسان و طبیعت ناشی میشود.
طرف مقابل نگاه انسان محوری، طبیعتپرستی است. تفکر و گفتمان سبز باید به جای انسانمحوری و یا طبیعتپرستی، به تفکر اکوسنتریک، که مجموعهی جهان زنده را در بر میگیرد، ارتقاء یابد. تفکر انسانمحوری در عمل به تقابل انسان با طبیعت میانجامد. زیراطبیعت بهنادرست، باید در خدمت خواست و اهداف انسان (”اشرف مخلوقات”) بهکار گرفته شود. تصوری که همهی پدیدهها در طبیعت برای استفادهی انسان بهوجود آمدهاند. امری که موجب فاجعهی زیستمحیطی شده است. بیآنکه به این واقعیت توجه شود که انسان نیز خود بخشی از این طبیعت است و نابودی طبیعت، نابودی خود انسان است. چالش متداول در جنبش محیط زیست به سمت روشی هدایت میشود که راه حلهای بلندمدتتر و پایدار برای رفع بحران زیستمحیطی ارائه شود.
در علوم اجتماعی معاصر، جامعهشناسي محيط زيست در اواخر دهه ۱۹۷۰ و در ادامهی ظهور مجموعهی جنبشهای اجتماعی و مدنی نوین در دهه ۱۹۶۰، که جنبش حفاظت از محيط زيست نیز آغاز شد، شکل گرفت.
جامعهشناسیِ محیط زیست تعاملات بین جوامع و محیط طبیعی آنها را مطالعه و مناسبات اجتماعی را در این چارچوب نگاه میکند. بهطوری که فرآیندهایی از مسایل زیستمحیطی ایجاد شده به عنوان مسایل اجتماعی تعریف میشود، و پاسخهای اجتماعی به آنها داده میشود.
سالیان درازی تصور میرفت که تخریب محیط زیست تنها به دلیل مناسبات سرمایهداری است. اما با آشکار شدن فجایع محیط زیست در شوروی، نشان داده شد که نه سرمایهداری، بلکه رشد صنعتی بیرویه بدون در نظر گرفتن نقش و سهم طبیعت در تولید و بقای حیات انسانی مسبب اصلی فجایع محیط زیست بوده است. به طوری که سوسیالیسم نیز به همان میزان و گاهی حتا بیشتر موجب تخریب محیط زیست بوده است. در این باره دربخش دوم کتاب توضیح داده شده است.
جنبش محافظت از محیط زیست همچون بسیاری دیگر از جنبشهای نوین اجتماعی، مانند موج دوم جنبش فمینیستی که از دهه ۶۰ میلادی شکل گرفتند نه طبقاتی، نه ایدئولوژیک، و نه همچون انقلابها مدافع کار بُرد خشونت است. فعالان این جنبش مدنی معتقدند که رشد آگاهی و دانش زیستمحیطی مردم، گسترش تکنولوژی ارتباطات، مراودههای فرهنگی و بازرگانی، تغییر و توزیع مناسبات قدرت به ویژه مشارکت زنان در اقتصاد رسمی و نهادهای دولتی، تعدیل و اصلاح درونی سیستم، میتواند مشکلات زیستمحیطی را هم کاهش دهد. تغییرات مثبت زیستمحیطی نیز مانند هر دگرگونی اجتماعی دیگر بهطور زیگزاکی ارتقاء پیدا خواهد کرد. برخلاف تصور، انسان هم در نظام کاپیتالیستی و هم سوسیالیستی عامل تخریب محیط زیست بوده وتعادل اکوسیستم را بهم ریخته است. در مجموع رشد و گسترش تولیدات صنعتی از یک سو و فقر از سوی دیگر منجر به فاجعه زیستمحیطی شده است.
به رغم این واقعیت، با فروپاشی سوسیالیسم، بخشی از مدافعان سوسیالیسم با توجه به ضعف مشترک دو سیستم سرمایهداری و سوسیالیسم در حوزهی حفاظت از محیط زیست، تلاش کردهاند برای بیان نظرات خود از واژهی ترکیبی اکوسوسیالیسم یا سوسیالیسم سبز استفاده کنند. جنبشی که هم به شکافهای طبقاتی بیاعتنا نیست و هم در باره محافظت از محیط زیست نگرانی دارد.
فجایع زیستمحیطی در شوروی سابق چنان عمیق و گسترده بوده است که محدود به سرزمین خودشان نمیشود. دوم برخی بر این نظرند که بخشی از این تخریب که ناشی از آلودهکردن زمینهای کشاورزی، استفاده مفرط از کود شیمیایی، مصرف بیرویه منابع آبی و پخش مواد رادیواکتیو بوده غیر قابل برگشت است.
سخن آخر این که با نگرش پایدار زیستمحیطی، یعنی جایگزینی منابع و نگهداری طبیعت برای آیندهگان، همهی ما میتوانیم به میزانی که برای تأمین انرژی مورد نیازمان از طبیعت برداشت میکنیم به همان اندازه هم انرژی به طبیعت منتقل کنیم. برای این کار، آموختن مداوم و ارتقای سطح فرهنگ و دانش زیستمحیطی یکی از پایههای مهم است چرا که برای محافظت از محیط زیست، بیش از قانون، احساس وظیفهی اخلاقی شهروندان مؤثر است. برای پاکیزه نگهداشتن مکانهای عمومی و صدمه نزدن به طبیعت، آداب و رسوم (مورییز Mores) که پشتوانهی اخلاقی و تربیتی دارد بسیار راهگشاست؛ و چه خوب است که در فرهنگ جامعه نهادینه شود. ما مردم همواره میتوانیم از یکدیگر بیاموزیم و هوای همدیگر را داشته باشیم. برای نمونه رفتار ساده بازنگهداشتن درِ اتاق برای شخصی که پشت سر ما وارد اتاق و یا از اتاق خارج میشود یکی از آداب خوب مدنی است که احساس مثبت و همدلی در افراد بهوجود میآورد. تداوم این گونه رفتارها میتواند در فرهنگ جامعه نهادینه و در شخصیت افراد درونی شود. [۱]
—————————————
[۱] برای تهیه این متن از منبع زیر استفاده شده است.