«تا زمانیکه سرمایهداری هنوز ناتوان است، (برای بر روی پا نگهداشتن خود) از عصای (سیستم) کهنه و یا آنچه که در ظاهر به شیوهی تولیدی کهن تعلق دارد استفاده میکند. اما به محض آنکه خود را بر پاهای خود (و پرتوان) مییابد، این عصا را بهدور انداخته و خود را بر طبق قوانین خود به حرکت میآورد. [...] رقابت آزاد اما (تنها) شکل مناسب پروسهی تولیدی سرمایهداری است». (کارل مارکس) [۱].
اگرچه مارکس پروسهی جهانی و انحصاری شدن سرمایه ـ بهعنوان نتیجهی پروسه رقابت آزاد ـ را در آثار خود پیشبینی کرده بود [۲]، ولی هرگز آن را به پدیدهای که با قدرت سیاسی در پی چپاول و تملک انحصاری سرزمینهای جغرافیایی باشد و خود را از این طریق ـ آنگونه که بعدها لنین ادعا کرد ـ به دوران رستاخیزی و آخرزمانیِ حیات خود وارد کند، تبدیل نکرد. او دیدگاهش بیشتر بر این پایه استوار بود که نه یک امپراتوری (Imperium) به تنهایی، بلکه «بازار جهانی» قدرت سلطهجوی مدرن خواهد بود. بازاری که آنرا نه در وَرای مرزهای ملی، بلکه در ساختار اقتصادی هر بخشی از جهان بایستی جست [۳].
دیدگاه «امپریالیسم، بهعنوان بالاترین (و بدین ترتیب آخرین) مرحله سرمایهداری» ـ بصورتی که ما امروزه میشناسیم ـ یک دیدگاهِ ناسیونالیستیِ روسی است، که اگر چه در آغاز پیدایشاش بر پایهی تئوریهای «رُزا لوکزامبورگ»[۴] بنا گردیده و بدینترتیب یک رنگ مارکسیستی پیدا کرده بود، ولی بعدها همانند سایر دیدگاههای کمونیسمِ روسی به یک نگرش دهقانی، مذهبی و رستاخیزی از مارکسیسم تبدیل شد[۵]. دیدگاهی که با وجود پیوند زدن «امپریالیسم» به «سرمایهداری»، آن را از این محتوا کاملاً تهی کرده و به مُستَمسَکی برای پشتیبانی از سفاکترین رژیمهای عقبماندهی سرمایهداری و پیشاسرمایهداری در گوشه و کنار جهان تبدیل میکرد. نتیجهای که در تکامل طبیعی خود بعدها در نظریهی «سه جهان» مائو تسهتونگ انعکاس یافت، که بر پایهی همین دیدگاه، روسیه را نیز به رتبهی یک (سوسیال ـ) امپریالیسم ارتقا داده و در مقابل، آمریکا را بهعنوان یک «امپریالیسم پیر» به نمایش میگذاشت که در حال سپری کردنِ پروسهی اضمحلال تاریخی خود بوده و از این دیدگاه کاملاً بیزیان شمرده میشد!
بدون شک برای پیدایشِ این تئوری دلایل تاریخی و اجتماعی ویژهای وجود داشت که شرایط آن زمان روسیه را جلوهگر میساخت. همزمان این نظریه سیاست ناسیونالیستیِ کمونیسمِ روسی را در کانون ایدئولوژیکِ جنبشهای وابسته به خود قرار میداد و بدینوسیله آنها را به خراجگزار حکومت روسیه تبدیل میکرد.
انگیزهی پیدایشِ این نظریه بر چهار پایهیِ واقعگرایانهی شرایط پیچیدهی سیاسیِ روسیه قرار داشت، که همگی ـ همچون برخی از اقدامات غیر اُرتُدُکس و غیرسوسیالیستی دیگری که توسط رهبران شوروی تئوریزه شدند [۶] ـ در خدمت مشروعیت دادن به ادامهی حیات حکومت شوروی بهعنوان «تنها حکومت سوسیالیستی در جهان» بودند:
یکم: بر طبق نظریهی مارکس رهایی طبقهی کارگر نه امری منطقهای بود و نه ملی، بلکه امری اجتماعی بوده «که تمامی کشورهای دارای جامعهی مدرن را در بر میگرفت» [۷]. بر همین مبنا انقلاب روسیه بر پایهی امید به انقلاب جهانی سوسیالیستی پا گرفته بود (یا حداقل با این بهانه توجیه میشد). این امر را میتوان در جدلهای درونِ حزبی و پاکسازیهای خونین دوران استالین بروشنی دنبال کرد [۸]. انقلاب در کشورهای سرمایهداری پیشرفته در اروپا میبایستی کمبودهای موجود برای ساختن موفق سوسیالیسم در روسیه دهقانی را جبران میکرد. دیدگاهِ ناممکن بودن برپاییِ سوسیالیسم در یک کشور، شکست انقلاب اکتبر را بگونهای غیبگویانه پیشاپیش رقم میزد، «پیشگویی»ای که میبایستی پس از شکست شورشهای سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۳در مجارستان و آلمان به هر قیمتی متوقف میشد. ناامیدی از انجام این انقلاب در اروپا، زمینهی دشمنی انقلابیونِ روسیه با همفکران اروپایی خود، که از انجام آن ناتوان بودند (و یا تمایلی به پیروی از مدل روسیه نداشتند) را دامن میزد، آنچنانکه طبقهی کارگر اروپایی از سوی روسها به خیانت و فساد (ارتقا به آریستوکراسی کارگری) متهم میشد. در ادامهی این تفکر، طبیعی بود که تمامی فعالیتهای سندیکایی در جهت بهبود وضع کارگران در کشورهای کاپیتالیستی بیفایده و غیرضروری مینمودند. از این به بعد جنبشهای انقلابی نه با معیار مبارزه در راه بهبود وضعِ اقتصادیِ کارگران، بلکه با میزان طرفداریِ آنها از نظام شوروی در مقابله با امپریالسم (و بعدها آمریکا) محک زده میشدند.
دوم: بایستی توجه داشت که جامعهی عقب ماندهی روسیه پیش از انقلاب اُکتبر، سرمایهداری را هرگز تجربه نکرد. بنا بر این طبیعی بود که انقلاب روسیه با وجود خصومتِ ایدئولوژیکی و شعارگونه با این سیستم ـ که از اصول بی چون و چرا و پایهای جنبش چپ بشمار میرفت ـ آنرا عملاً بهعنوان دشمنِ خود نمیدید. پیامدِ منطقیِ این دیدگاه خودبخود بدانجا میانجامید که روسیه جهان سرمایهداری اروپا را بهعنوان جهانی که با رسیدن به «اوج» قدرت خود، همزمان به دوران زوال خود وارد گردیده است نشان میداد. نتیجه اینکه با ورود سرمایهداری به فاز «جهانخوارانه»ی خود، نقطهی ثقل مبارزه نیز از محدودهی ملی به فاز جهانی منتقل میشد، امری که مبارزهی طبقاتی در سطح ملی را دیگر ضروری ندانسته و تنها مبارزه با دشمن خارجی یعنی «امپریالیسم» را هدف خود میشمُرد. مبارزهای که در نهایت تنها دفاع از کشور روسیه ـ بهعنوان تنها میهن کارگران جهان ـ را در برنامه کاریِ خود داشت.
سوم: انقلاب روسیه با از دست دادن پشتیبانیِ سوسیالیستهای اروپا میبایستی بهدنبال متحدین تازه میگشت. این متحدین تنها در کشورهای عقبمانده، که هنوز سرمایهداری در آنها رخنه نکرده بود موجود بودند. طبیعتاً برای این کشورها مدل روسیه، که خود پیش از انقلاب فاقد سیستم اقتصادی مدرن بود، نمونه قابل قبولی برای پیشرفت مینمود. برای این کار لازم بود به کالبد نیروهای ناسیونالستیِ کشورهای در حال رشد، که با انگیزههای گوناگون بر علیه حکومتهای طرفدار غرب در کشور خود مبارزه میکردند، یک روح «سوسیالیستی» دمیده شود. «سوسیالیست»هایی که با بهدستگیری تمامی منابع و ثروتهای کشور، خود به سرمایهداران مستبد جدید و خونخوارتر از دیکتاتورهای سرنگون شده کشور خود تبدیل میگشتند و در ادامه، خود بهعنوان مبتکر مدلهای جدیدی از سیستمهای اجتماعی پدیدار میگشتند، که برای سایر مناطق جهان جالب توجه مینمودند (سوسیالیسم چینی، کوبایی، مصری، کنگویی، ویتنامی، کرهای، عراقی و ...). طبیعتاً مبارزه بر علیه این حکومتهای توتالیتاریستی به هیچ وجه مطلوب حکومت سوسیالیستی روسیه نبود. امری که احزاب برادر را به طرفداری از دیکتاتورهای خونآشام این کشورها برمیانگیخت. نبود ابزارهای ارتباط جمعی پیشرفته، بویژه در کشورهای عقبمانده و نبود اعتماد اجتماعی به سیستمهای سیاسی حاکم، کمونیستها را قادر میساخت تا دروغهایِ تبلیغاتیِ ساخته شده در بارهی این کشورها را، در دیگر کشورهای همطراز بخوبی بفروش برسانند تا رویای خوشبختی «خلقهای» تحت ستم به زیرِ رهبریِ شوروی، واقعی جلوه کند. هر چیزی که از مناسباتِ توتالیتاریستیِ اینگونه کشورها گزارش میکرد، با مهر «تبلیغات امپریالیستی» انکار میشد، تا جایی که خودِ «کمونیستهای» ایرانی، که در روسیه به تبعید رفته بودند، پس از دیدنِ واقعیاتِ موجود در آنجا حتی به چشمان خود نیز اعتماد نمیکردند[۹].
چهارم: ارتقای مبارزه از سطح ملی به سطح بینالمللی، نه تنها دیکتاتورهای کوچک محلی را از مسیر پیکان مبارزه کمونیستها دور میکرد، بلکه به معنی قرار دادن روسیه بهعنوان تنها آلترناتیو «انقلابی» در مقابل «امپیالیسم» نیز بود. بهیاد آوریم که مارکس پدیدهی انحصار را تنها در سرمایه میدید و نه در امپراتوریهای سیاسی. پدیدهی شوروی و تبدیل آن به یک امپراتوری جدید اگرچه خود یک مثال برای این نظریه بود ولی از سوی روسیه بهعنوان یک دلیل برای کتمان هویت استعمارگرانهی خود مورد استفاده قرار میگرفت.
در این میان اما آنچه که به فراموشی سپرده شد این امر بود که: وظیفهی انقلاب در یک کشور برآورده کردن «آرمانِهای» نابودی امپریالیسم، رهایی خلقهای جهان و یا به گفتهای دیگر؛ تحقق یک دورهی فرجامگرایانهی ایدئولوژیکی و یا مذهبی نیست، بلکه نابودی روابط ستمگرانهی موجود داخلی در یک کشور و برپایی مناسبات نوینی است که با مشارکت و در خدمت مردم آن سرزمین میباشد. تمیز کردن شهر را بایستی از جلوی دربِ خانهی خود آغاز کرد. مبارزه بر علیه انحصارات جهانی در گمان مارکس هم تنها از راه مبارزه بر علیه «ساختار اقتصادی سرمایهداری در هر بخشی از جهان» عملی میگشت. از اینرو ارتقای سیاسی دستگاه سرمایهداری به فاز امپریالیسم تنها تغییر پیکان مبارزه از راستای مناسبات بدخیم منطقهای به سوی دشمنان (بیشتر خودساخته و یا مَندَرآوردیِ) خارجی است که در نهایت در خدمت توجیه توتالیتاریسم حاکم بر کشورهای انقلابزده قرار میگیرد، که فساد خود را به بهانهی مبارزه علیه دشمنانِ موهومِ خارجی توجیه مینماید.
دفاع گروههای چپ جهانی از فاشیسم اسلامی در ایران و سایر دیکتاتورهای حاکم بر کشورهای تحت سلطه روسیه در همین راستا قرار داشته و هنوز هم دارد. این آموزه آنقدر در ذهنیت جنبش چپ نهادینه شد که ما هنوز هم پس از چهل سال از واژگونی حکومت شوروی با بقایای سختسرِ آن روبرو هستیم. بازسازی این کجاندیشی تنها با استفاده از منطق و برآوردن مدرک و سند شدنی نیست. این امر تا آنجا که به نسل ایرانیِ چپ ۵۷ باز میگردد شاید با سپری شدن حیات بیولوژیک و پیوستن به ملکوت اعلایِ خالی از امریالیسمشان به سرانجام رسد. سخن اینجا با نسل جوان است و آموزش از تراژدی تاریخ معاصر.
در بارهی آنچه که به «آرمانهای» فراانسانی مذهبی و غیرمذهبی مربوط میشود باید گفت: سنگ بزرگ همیشه علامت نزدن بوده است! یا اینکه کسی نمونهی دیگری را میشناسد؟
https://arminlangroudi.academia.edu/
—————————————
پاورقیها:
۱) کارل مارکس، شالودهی نقد اقتصاد سیاسی؛ مجموعه آثار مارکس و انگلس [MEW]، چاپ آلمانی، جلد ۴۲ ص ۵۷۰؛
K. Marx, Grundrisse der Kritik der politischen Ökonomie
۲) «[...] زمانی که در انگلستان یک ماشینی اختراع میشود که در هندوستان و چین تعداد بیشماری از کارگران را بینان و تمامی این فرمانرواییها را زیر و رو مینماید، (پس باید توجه کنیم که) این اختراع به یک فاکتِ تاریخِ جهانی تبدیل شده است». (کارل مارکس، مجموعه آثار مارکس و انگلس [MEW]، چاپ آلمانی، جلد۳، ایدئولوژی آلمانی، ص. ۴۶).
Karl Marx, Die deutsche Ideologie.
۳) هدف نگارنده در اینجا این نیست که بر درستی نظرات مارکس در مقابل لنین یا استالین اشاره کند، بلکه نشان دادن این امر است که لنینیسم روسی آنچنان هم برآمده ار نظرات مارکس نیست که ادعا میشود.
۴) نگاه کنید به «انباشت سرمایه؛ نوشتهای در توضیح اقتصادیِ امپریالیسم»؛ رُزا لوکزامبورگ، ۱۹۱۳.
Die Akkumulation des Kapitals. Ein Beitrag zur ökonomischen Erklärung des Imperialismus.
۵) همچنین نگاه کنید به نوشتهی نگارنده تحت عنوان «در بارهی مسئولیتپذیریِ چپ»؛ ایران امروز، ۲۸ مه ۲۰۱۹.
۶) برای نمونه نگاه کنید به “سیاست اقتصادی نوین ملقب به نِپ NEP”
۷) نگاه کنید به «اساسنامه انجمن بینالمللی کارگران» در «اساسنامه عمومی و مقررات اداری انجمن بین المللی کار»؛ کارل مارکس در ، مجموعه آثار مارکس و انگلس (MEW)، چاپ آلمانی، جلد۱۷، ص. ۴۴۰.
Karl Marx, Londoner Konferenz der internationalen Arbeiterassoziation.
۸) نگاه کنید به درگیریهای یوسف استالین و لئو ترُتسکی.
۹) نگاه کنید به بیوگرافیهای منتشر شده در این زمینه همچون «خانهی دایی یوسف»، «در ماداگان کسی پیر نمیشود»، (یادماندههای دکترعطاء صفوی) توسط اتابک فتحاللهزاده و غیره.
■ آرمین گرامی، از پرسپکتیویی که به موضوع نگریستید توانستید نقبی بزنید به رفتارهای دیروزی و امروزی چپهای روسی به طور کلی و چپ ایرانی به طور اخص. البته بهتر میبود اگر به نظریۀ «راه رشد غیرسرمایهداری» برادان روسی نیز اشاره میکردید. مبانی این نظریه بر این باور غیرعلمی استوار شده است که میگوید «خُرده بورژوازی با کسب قدرت سیاسی میتواند [به ویژه اگر حمایتهای اردوگاه سوسیالیستی از آن صورت گیرد] مرحلۀ سرمایهداری را دور بزند و مستقیم به سوسیالیسم منتهی گردد.» بهترین نمونههای آن عراق [صدام حسین] و لیبی [قذافی] هستند.
البته باید متذکر شوم که برای سیاستهای توسعهطلبانۀ شوروی سوسیالیستی آن زمان این کارآمدترین استراتژی بود و تا اندازهای نیز موفق بود. شوروی همواره در حال تقویت اقتصاد دولتی بود حتا تصورشان بر این بود که اگر «اقتصاد دولتی در زمان شاه قویتر میشد فاصلۀ شاه از آمریکا به همان اندازه هم بیشتر میگردید! هنوز «چپ» عاشق اقتصاد دولتی است و ظاهراً نمیداند که هنوز در بندِ همان ایدئولوژی روسی باقی مانده است. نظام اقتصادی شوروی سرانجام در عمل ثابت کرد که کارآیی ندارد و در هم فرو ریخت. ولی چین مشکل را از زمان دن ژیائوپینگ حل کرد: گره زدن سرمایهداری خصوصی با حاکمیت حزب کمونیست. چین، امروزه برای کشورهای ایدئولوژیک مانند ایران یک الگو است. مدل چینی چگونه عمل میکند؟ از زمانی که چین تصمیم گرفت بنگاههای اقتصادی خصوصی را راهاندازی کند، مهمترین پرسشی که در برابر نظریهپردازان چینی قرار داشت این بود: «این سرمایه خصوصی در دست چه کسی باید باشد؟»
به هر رو، هم اکنون همۀ کنسرنهای چینی و همچنین شاخههای تعیینکننده اقتصادی در دست افراد حزبی، سیاسی و امنیتی، قرار دارد. همین کانسپت را سپاهپاسداران با همکاری بیت رهبری در ایران پیاده کرد. تمامی کنسرنهای کنونی و شرکتهای کلیدی در ایران در دست نیروهای سپاه [اکثراً بازنشسته]، نیروهای امنیتی و وابستگان درجه اول حاکمیت هستند. به قول چینیها وقتی اقتصاد در دست ما باشد حتا اگر حزب هم متلاشی شود باز هم قدرت در دست ماست، چون تمامی اهرمهای اقتصادی در «خانوادۀ خودمان» باقی مانده است.
به سخن دیگر، حتا اگر فردا تغییرات سیاسی «بزرگی» در ایران شود، از آنجا که ۸۰ درصد اقتصاد خصوصی در دست سپاهیان، امنیتیها و غیره هستند باز آنها در سیاست روز ایران میتوانند نقش تعیینکنندهای داشته باشد. جالب اینجاست که همین مدل چینی در روسیه نیز پیاده شده و آن هم با موفقیت!
داریوش بی نیاز
■ با سلام و تشکر از مقالهای که مرقوم داشتید. به موارد مهمی به درستی اشاره کردهاید که خواننده «چپ» را احتمالا بفکر فرو خواهد برد. این نقطه قوت مقاله شماست که جای قدردانی دارد. نقطه ضعف آن: دست به دامان مارکس شدهاید که مشکلات از نظریات انحرافی ایشان برمیخیزد...! مارکس را در هاله مقدس (شما نبردهاید!) بردن همان اشتباهی است که بیش از یک قرن، مداحانش چه در مسکو و چه فرانکفورتر شوله (مکتب فرانکفورت) انجام داده و نسلهای زیادی را به تباهی کشاندند...! بار دیگر متشکر از وارد بحث شدن به مواردی که برای خاطرخواهان مسکو . پکن...! دردآور خواهد بود.
با احترام / فرشید یاسائی
■ بینیاز نازنین،
سپاس از بیان دیدگاهت که مکمل بسیار خوبی برای این نوشته است. در عمل اگر میخواستم چگونگی توجیه حمایت از دیکتاتورهای ریز و درشت روسی را ـ از راه رشد غیرسرمایهداری (!؟) گرفته تا دفاع دروغین از دمکراسی تحت لوای جمهوری دمکراتیک خلق، که گویا تنها برای دوران گذر به دیکتاتوریِ پرولتاریا طراحی شده بود ـ بازگشایی کنم، این مثنوی سد من کاغذ میشد. نمونههای این جمهوریها را به اندازهی کافی تجربه کردیم. روزی یک دوست ارزشمندی به من پندی داد در بارهی درازای نوشتههایم، که خواندنش بیشتر از ده دقیقه نشود. از او گفتن و از من به سر دویدن!
آرمین لنگرودی
■ فرشید یاسائی گرامی،
در هنگام نوشتن این مقاله وحشت از این برداشت به من دست داد، چیزی که انگیزه نوشتن زیرنویس شماره ۳ بود. در بارهی مارکس دیدگاهها به چندین سوی مختلف میروند. مارکس به گمان من نمایندهی وجدان برآمده از دامانِ سرمایهداری بود، که بر همین اساس در بسیاری از موارد نه بر موازین علمی، که بر اساس عواطف آرمانی نظر میداد (نگاه کنید به مقالهی پیشینم: «در بارهی مسئولیتپذیریِ چپ» و همچنین ترجمه نوشتاری از کارل پرپر تحت عنوان «در بارهی معنی تاریخ» که در همین سایت ایران امروز در سه شماره چاپ شدند). به هر حال او نیز شاگرد فیلسوفان ایرهآلیسا زمان خودش بود. همین پتانسیل آرمانی شاید بزرگترین دلیل دگردیسی اندیشههای او به یک مذهب جدید بود. زنده و پیروز باشید.
آرمین لنگرودی