دوست گرامی آقای اشکوری،
در نوشتهای از جدل پیراسته و به ادب آراسته، با عنوان «رهبری آیتالله خمینی؛ چگونه و چرا؟» در سایت خبری تحلیلی زیتون (۱۶ خرداد ۱۳۹۸)، دیدگاه من در گفتگو (و مخالفت) با دیدگاه دوست مشترک مان مهدی فتاپور در برنامه متین داریوش کریمی («پرگار: پرسشهایی برای تمام فصلها»: «رهبری خمینی در انقلاب ناگریز بود؟») را نقد کردید و بر آن ایراد گرفتید.
بزرگی کردید. این هم نشانه دیگری از آن که آزادی خواهان مذهبی در کنار آزادی خواهان عرفی آسان تر میزیند تا در کنار سرسختانی که حتی مبلغ کیش شیعی را، اگر همخوان ایده ئولوژی ولایی شان نباشد، برنمی تابند. چنانچه شما را برنتابیدند و منِ عرفی گفتگوی آزاد با شما را به جان میخَرم. من و شما بر سر رهبری آیت الله خمینی همداستان نیستیم. و گفتگوی مان بر سر همین است.
شما همچون مهدی فتاپور، دوست مشترک فدایی، بر این باورید که «رهبری خمینی ... طبیعی بود». شما، و نه مهدی فتاپور، میافزایید که «رهبری و زعامت قاطع و هوشمندانه و دلیرانه آیتالله خمینی» بود که در «در یک روند مبارزات پانزده ساله» ... «به انقلابی بزرگ و مردمی و در فرجام کار به تشکیل نخستین حکومت مذهبی و فقهی منتهی شد».
به باور من اما، رهبری خمینی تصادفی بود. نه این که همچنان که آورده اید بر این باشم یا نباشم که گویا: «کسانی مانند آیتالله شریعتمداری و حتی مهندس بازرگان و یا آیتالله طالقانی شانس بیشتری برای رهبری انقلاب داشتند». این بحث دیگری است.
همچنان که در برنامه پرگار آوردم و به ویژه در نوشتهای با عنوان «چرا و چگونه آیتالله خمینی رهبر انقلاب شد؟» (سایت ایران امروز، سهشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸) چند و چون آن را بیشتر پروردم، بر این باورم که رهبری وی ناشی از هیچ حتمیت تاریخی و الهی نبود، بلکه چهار پدیده به طور تصادفی در کنار هم قرار گرفتند و درپی آن خمینی رهبر شد. اگر یکی از این پدیدههای نبود، یا اگر این چهار پدیده همزمان نبود، به گمان قوی خمینی هم رهبر نمیشد. داستان این چهار پدیده در آن نوشته آمده است و شما را به خواندن آن دعوت میکنم. برای آسانی کار زبده آن را در همین جا میآورم.
نخستین از این چهار پدیده سردرگمی شاه بود در برابر بحرانی که پادشاهیاش را نشانه رفته بود. سردرگمی وی، دل هوادارانش را خالی کرد و به دشمناناش دل داد. دو دیگر، دگر شدن رویکرد نیروهای بیگانه و به ویژه آمریکا و غرب بود. شاه که در پی ماندن و ایستادن نبود، نمیتوانست گزینه درخوری برای ایشان باشد. از همین رو، قدرتهای فرنگی به اندیشه توافقی بر سر جایگزینی شاه افتادند که خمینی در این میان، وبه ویژه با میانجگریهای دکتر ابراهیم یزدی، برآمد. پدیده سوم، شخصیت خود خمینی بود که اگر به کار و مدیریت رشد و توسعه نمیآمد، برای بگیر و ببند و بُکش سخت کارا بود و اگر طرف توافق نبود همچنان آشوب بر میافروخت. پدیده چهارم، خالی کردن میدان از سوی رقیبهای سیاسی برای یکه تازی خمینی بود، به اسم «مصلحت» سیاسی، تا اول شاه سرنگون شود و بعد از آن «حکومت» از دست خمینی گرفته شود. هریک «مصلحت» سیاسی خود را داشت. همزمانی و همراهی این چهار پدیده بود که به رهبری سراسری خمینی در سه ماه مانده به انقلاب انجامید.
آهنگ این نوشته این است که از سال ۱۳۴۲ تا آستانه انقلاب، خمینی رهبر هیچ جریان سیاسی سرتاسری تاثیرگذاری نبود. حالا چرا از سال ۱۳۴۲؟ چون شما و بسیاری همچون شما، سخنهای تند، بازداشت و تبعید خمینی در این سال را تند پیچ تاریخی میدانید که به رهبری وی در انقلاب اسلامی انجامید. در این نوشته نخست به جوش و خروش سال ۱۳۴۲ اشاره میکنم تا خواننده دستاش بیاید که خمینی در این سال واقعا چه گفت و چه خواست و چه کرد. پس از آن به مقاومت و مبارزه اپوزیسیون نظام پادشاهی در درون و برون مرز میپردازم و نگاه این اپوزیسیون به خمینی. دست آخر هم به حکمهای شما در مورد رهبری خمینی و «نهضت روحانیت» میپردازم و داوری را به شما و خوانندگان میسپارم.
یک نکته کوچک بیآورم و آنگاه به جُستار بپردازم. جای آن بود که این پاسخ را به همان سایت تحلیلی خبری زیتون میفرستادم که نقد شما به دیدگاه من بر روی آن آمد. چنین نکردم و پاسخ را برای سایت «ایران امروز» فرستادم. چرا که زیتون پیش از این نوشتهای گله آمیز از من را در مورد دوست مشترک دیگرمان عیسا سخرخیز را بدون هیچ توضیح و دلیلی انتشار نداد. چنین سانسوری را شما هم برنخواهید تابید. از همین رو، تا توضیح یا پوزش، دیگر نوشتهای برای زیتون نخواهم فرستاد. به هر رو، امیدوارم این پاسخ را ببینید و بخوانید.
خیزش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲. آیتالله خمینی مخالف حق رای زنان بود. در ۱۳۴۱، هم که دولت اسدالله اعلم لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی با در نظرداشت حق رای برای زنان را پیشنهاد کرد، تلگرامی به محمدرضا پهلوی فرستاد و به آن اعتراض کرد (۱۷ مهر). در موعظههایش همواره به حق رای زنان میتاخت و شنوندگاناش را میآشوباند. به هر رو، محمدرضا شاه در ۱۹ دی ماه، طرح شش مادهای «انقلاب سفید» خود را اعلام کرد که ماده پنجم آن درباره اصلاح قانون انتخابات بود. طرح در ۶ بهمن به رفراندوم گذاشته شد و رای آورد و دولت هم در ۱۲ اسفند ۱۳۴۱ حق رای زنان را به رسمیت شناخت. گفتنی است که هم رئیس جمهور آمریکا، کندی و هم بلندپایگان شورویستی آن دوران اصلاحات شاه را ستودند.
آیت الله خمینی همچون شمار دیگری از روحانیون با حقوقی که در نتیجه این همه پرسی به زنان میرسید مخالفت بود و با سخنرانی تندی در ۱۳ خرداد، برابر با دهم محرم یا عاشورای حسینی که همیشه بهانه مناسبی برای جنباندن مردم به دین کاران میدهد، مردم را در قم شوراند. تنشها بالا گرفت تا این که در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آیت الله خمینی در خانهاش در قم دستگیر و در خانهای در تهران زیر نظر بود تا آن که حسن علی منصور در اسفند ۱۳۴۲به جای اسدالله اعلم نخست وزیر شد و خمینی را کمتر از یک ماه بعد، در فروردین ۱۳۴۳، آزاد کرد. خمینی به قم بازگشت، اما دست از مخالفت برنداشت. دو ماه نگذشته بود که همو برای یادبود خرداد فراخوان به راهپیمایی داد که بسیار کمتر از پیش در آن شرکت کردند. خمینی همچنان به شاه و دولت منصور و به ویژه به قانون کاپیتولاسیون در ازای وام با تضمین دولت آمریکا حمله کرد و از طلبهها خواست تا علیه دولت به پاخیزند. از همین رو در ۱۳ آبان ماه ۱۳۴۳ باردیگر بازداشت شد و به شهر بورسا در ترکیه تبعید شد. پس از چندی خمینی نامهای به دولت نوشت و درخواست کرد که به وی پروانه دهند که برای یادگیری قوانین شریعت به نجف برود که پذیرفته شد.
این از آن چه که مقدمه قانون اساسی جمهوری اسلامی «اعتراض در هم کوبنده امام خمینی به توطئه آمریکایی «انقلاب سفید»» مینامد ونیز «آغاز شکوفایی این قیام شکوهمند و گسترده ...». ببینیم نگاه نیرویهای سیاسی در درون و برون مرز به «امام خمینی» و رهبری وی چگونه بود؟
اپوزیسیون درون مرز پس از «قیام خمینی» [۲]. آیا پس از خیزش طلبههای قم در خرداد ۱۳۴۲، اپوزیسیون درون مرز رهبری خمینی را پذیرفت. هرگز! به گاه شمار تاریخ بپردازیم و از کمی پیش از رویداد ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بیآغازیم.
در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۴۰، در دوره نخست وزیری محمد امینی، تظاهرات جبهه ملی در میدان جلالیه کمابیش۱۰۰ هزار نفر گرد آورد. زمانی که برای نخستین بار نامی از مصدق برده شد مردم حدود ۱۵ دقیقه دست زدند و بدین سان دلبستگی خود را به رهبر همچنان در بند نشان دادند. دو ماه نگذشته بود که جبهه ملی، با وجود مخالفت دولت وقت، تصمیم به بزرگذاشت سالگرد ۳۰ تیر بر سر مزار شهدای آن روز در ابنبابویه گرفت. روز پیش از آن، شماری از هواداران و سید محمود طالقانی در پیشاپیش ایشان با برافراشتن نگارههای دکتر مصدق و دکتر فاطمی به سوی ابنبابویه رفتند. فردای آن روز، سیام تیر، شمار دیگری به ایشان پیوستند. همه برای نوکردن پیمان با دکتر مصدق.
این تا پیش از «نهضت خمینی». پس از آن چه شد؟ شورش آیت الله خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بازتاب گستردهای به ویژه در قم و تهران داشت، اما در پی آن خمینی رهبر یکتای کوشندگان سیاسی نشد. چنانچه هیچ یک از گروههایی چون نهضت آزادی ایران، جامعه سوسیالیستها، سازمان دانشجویان دانشگاه تهران و حزب ملت ایران که در تابستان ۱۳۴۳ جبهه ملی سوم را تشکیل دادند، خمینی را رهبر نخواندند و همچنان هوادار مصدق بماندند. داستان این بود که جبهه ملی دوم در واکنش به ۶ اصل انقلاب سفید شاه به دو دسته تقسیم شد. شماری، به ویژه از گروه حزب ایران، عنوان جبهه ملی دوم را نگه داشتند و با کنفدراسیون در برون مرز بیشتر همکاری کردند و خواهان حکومتی دموکراتیک و غیر مذهبی شدند. میگفتند «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه!». هموندان نهضت آزادی، حزب ملی (ملت ایران) و جامعه سوسیالیستها خود را جبهه ملی سوم نامیدند و کوشیدند ارتباط کارآتری با رهبران مذهبی، به ویژه آیت الله خمینی در عراق داشته باشند. اما اینها هم باز زیر پرچم رهبری خمینی نرفتند.
در سالهای ۴۵-۱۳۴۴ ایل قشقایی به رهبری بهمن قشقایی، خواهرزاده خسرو قشقایی از رهبران جبهه ملی، شورشی مسلحانه کرد که سرکوب شد. این جنبش هم هر چه بود پیرو خمینی نبود.
پس از این، دو رخداد به جنبش درون مرز آسیب رساند: یکی از جهان رفتن محمد مصدق در ۱۳ اسفند ۱۳۴۵ و دیگر دستگیری بسیاری از گروه بیژن جزنی حسن ضیاظریفی در آغاز سال ۱۳۴۶. گویا تمامی گروه ۲۰ نفری میشد. هنگامی که گروه در پی اجرای نخستین عملیات خود برای دستبرد به بانکی در شمال تهران بود، ساواک شماری از هموندان را دستگیر کرد.
در همین سالها، حسینیه ارشاد که به هزینه دست اندرکاران نهضت آزادی اداره میشد برآمد و شوری در میان اسلام گرایان برانگیخت [۱]. در این جا، نخست دوستداران روح الله خمینی همچون آیت الله مرتضی مطهری بین سالهای ۱۳۴۳ تا ۱۳۴۹ فرادست بودند، اما پس از آن سخن افتاد به دست علی شریعتی که در سال ۱۳۴۴ به ایران بازگشته بود و نیز دوستاناش محمد مجتهد شبستری و عباس زریاب خویی. این بار فرادستی با ایشان بود تا سال۱۳۵۱ که حسینیه ارشاد بسته شد. درس و سخن شریعتی به ویژه انتقاد روشن وی از روحانیت محافظه کار و همراهی ملایان با ستمگران در میان جوانان و دانش آموختگان مورد استقبال گسترده قرار گرفت. به باور شریعتی رنسانس و رفورماسیون اسلامی با روشنفکران برمی آمد و نه با روحانیت.
بسیاری از اسلامیها گفتار (رهبری) شریعتی را بیش از گفتار (رهبری) خمینی میپسندیدند. حتی خود شما هم، دوست گرامی اقای اشکوری، که لباس آخوندی تان به لباس خمینی میماند، گویا جان نوگرای تان بیشتر گوش به درسهای شریعتی داشت. چنانچه هر زمان در پی آموزش سیاسی – اجتماعی جوانها و کوشندگان سیاسی بودید بیشتر از شریعتی گفتآوردی میکردید تا خمینی. اشتباه میکنم؟
آغاز عملیات چریکی از فرادستی اندیشه شریعتی تا اندازهای کاست. حالا کاست یا نکاست، خمینی نه رهبر شریعتی بود و نه رهبر چریکهای فدایی و مجاهد. کشتن سردمداران حکومتی (سرشگر رزم آرا) و فرهنگی (احمد کسروی) پیش از این هم در ایران بود، اما جنگ چریکی با تمامیت رژیم سیاسی یا رخداد سیاهکل آغاز میشود. هموندان دستگیر نشده گروه جزنی ظریفی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را ایجاد کردند و ۱۳ نفر از ایشان در روز دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ به طور مسلحانه با نیروهای نظام در جنگلهای سیاهکل گیلان درگیر شدند. خمینی نه رهبر جزنی بود و نه رهبر چریکها. استبداد رژيم پهلوی و پای فشاری محمد رضا شاه بر بایستگی استبداد برای پیشرفت در ایران، کار را برای اصلاحات آسان نمیکرد و بسیاری از نیروهای جوان را ناچار به مبارزه مسلحانه برای برداشتن تمامی نظام شاهنشاهی میکشاند. سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بزرگ ترین نیروهای چریکی در ایران بودند و اما هیچ کدام زیر پرچم رهبری خمینی نبودند. البته گروههای پراکنده و کوچک اسلامی و غیر اسلامی دیگری هم بودند که خواهان مبارزه مسلحانه بودند، اما وزنهای نداشتند.
جنبش چریکی چند سال پیش از انقلاب سرکوب شد و نقش تعیین کنندهای در براندازی رژیم شاه نداشت. اما دو نیروی چریکی فدایی و مجاهد در پی آوازه مبارزه بی پروای خود با رژیم شاهی، در فضای پس از انقلاب برآمدند و در نزد بسیاری، به درست یا نادرست، همچون گزینههای رژیمی به رهبری خمینی نمایان شدند که آزادی سیاسی و اجتماعی را به یک به یک نشانه میرفت و دیگرباش و ناخرسند را به جوخه تیر میسپرد.
اپوزیسیون «کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی» در برون مرز [۳]. در بازه زمانی ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۵ که کار سیاسی در درون مرز سرکوب میشد، دانشجویان ایرانی در برون مرز، به ویژه در چارچوب «کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی»، نقش مهمی در مبارزه با استبداد بازی میکردند. هم به دلیل تأثیری که بر آگاهی فرنگیها گذاشتند و هم به دلیل شوری که در میان ایرانیها برانگیختند. کارنامه کنفدراسیون، همچون یکی از بزرگ ترین نیروهای سیاسی اپوزیسیون تا پیش از انقلاب ۱۳۵۷، نشان میدهد که این نیرو، هرگز آیت الله خمینی را به عنوان رهبر نپذیرفت. البته به مبازره سیاسی او ارج میگذاشت، اما نه بیشتر.
کمی پیش از آن چه که به «نهضت خمینی» معروف شد، کنفدراسیون دومین کنگره خود را از ۵ تا ۱۰ دی ماه ۱۳۴۱ در شهر لوزان سوئیس برگزار کرد و قطعنامهای برای آزادی مصدق «رهبر واقعی ملت» و رعایت قانون اساسی تصویب کرد و برای یادآوری «پیوند جاودان و عهد و میثاقی» که بین «سربازان گمنام و رهبر شجاع شان» پیامی به وی فرستاد. کنگره سوم کنفدراسیون هم که پس از «نهضت خمینی»، از ۱۰ تا ۱۵ دی ماه ۱۳۴۳ در لندن برگزار شد، همچنان بر آزادی و رهبری مصدق پای فشرد. البته از رخداد ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ همچون «یک انقلاب بزرگ» یاد کرد، اما به آیت الله خمینی در کنار و هم ردیف آیت الله میلانی و آیت الله شریعتمداری اشاره داشت.
در همین کنگره تنش میان چپ گرایان و اسلام گرایان پا گرفت و اسلام گرایان همچون علی شریعتی، مصطفی چمران، محمد نخشب و صادق قطب زاده در پی سوگیری جبهه ملی در اروپا به چپ کم کم از کنفدراسیون جدا شدند. در سال ۱۳۴۳، انجمنهای اسلامی دانشجویان با کوشش مصطفی چمران و ابراهیم یزدی در آمریکا ایجاد شد و اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا که پس از سه سال نشریه «اسلام: مکتب مبارز» را منتشر کرد.
پس از سرکوب قیام ۱۵ خرداد در قم، علی شریعتی سرمقالهای برای نشریه «ایرانی آزاد» جبهه ملی، با عنوان «مصدق رهبر ملی، خمینی رهبر مذهبی» تهیه کرد که با مخالفت دیگر هموندان شورای نویسندگان و به ویژه علی شاکری و علی راسخ افشار روبرو شد، با این استدلال که ایران تنها یک رهبر دارد و آن هم مصدق است. البته شریعتی همچنان به رهبری مصدق باور داشت. پس از بازگشت به ایران، شریعتی در حسینیه ارشاد بسیار کوشید و شوراند که داستان آن پیش از این آمد.
جنبش دانشجویی برون مرز همچنان به چپ و به ویژه به مائویسم و کاستریسم میگرایید. کنگره چهارم کنفدراسیون در کلن آلمان (۱۷-۱۳ دی ۱۳۴۳) به روشنی موضع چپ گرایانه گرفت، اما در همان حال خواستار آزادی مصدق «رهبر و مظهر جنبش ملی ایران» شد و نیز تبعید خمینی را محکوم کرد، بدون آن که وی را رهبر بخواند. در پی کنگره پنجم در اشتوتکارت آلمان (۱۰-۴ دی ماه ۱۳۴۴)، کنگرههای ششم (۱۷-۱۳ دی ماه ۱۳۴۵) و هفتم (۱۹-۱۲ دی ماه ۱۳۴۶) در فرانکفورت آلمان و حتی کنگره هشتم ناکام در انتخاب دبیران، کنفدراسیون تبدیل شد به «سازمان ضد امپریالیست، دموکرات خلقی» و رهبری آن هم افتاد به دست چپها. کجا سخن از رهبری خمینی بود؟ اندیشههای مارکسیستی و به ویژه مائویستی فرادست بود و از همین رو، خمینی نمیتوانست رهبر جنبش برون مرز باشد.
البته کنفدراسیون از سال ۱۳۴۴ با آیت الله خمینی تماس میگرفت و میکوشید میان دانشجویان انقلابی و «روحانیت مترقی» پیوندی ایجاد کند. چنانچه حسن ماسالی، دبیر بین المللی کنفدراسیون، در تیر ماه ۱۳۴۵ به دیدار آیت الله خمینی به نجف رفت. اما هرگز وی را رهبر ندانست. کنفدراسیون در سال ۱۳۴۸ هم از روحانیان بازداشت شده چون آیت الله محمود طالقانی، آیت الله حسینعلی منتظری و حجت الاسلام علی اکبرهاشمی رفسنجانی پشتیبانی و با بیت آیت الله خمینی هم مکاتبه میکرد، بدون آن که این به معنی تن دادن به رهبری خمینی باشد. تماس از موضعی پایاپای و برای هماهنگی مبارزه بود. همین بود که مصطفی خمینی در تابستان ۱۳۴۸ نسبت به کمبود مقالههای مذهبی در نشریه ۱۶ آذر، ارگان رسمی کنفدراسیون، اعتراض کرد. آیت الله خمینی هم خواهان آن بود که وزنه تبلیغهای نوشتاری و گفتاری کنفدراسیون بیشتر باشد. اما نبود و نشد.
در همان سال ۱۳۴۴، سازمان انقلابی مارکسیست کنگره خود را برگزار کرد و در پی آن کادرهای خود بیژن چهرازی و سیروس نهاوندی را برای مطالعه و تدارک مبارزه مسلحانه به ایران فرستاد و مجید زربخش هم پس از چندی به ایشان پیوست. کوروش لاشایی را هم برای تماس با اسماعیل شریف زاده و ملا آواره، دانشجویان پیشین دانشگاه تهران، به کردستان گسیل کرد. روشن است که این جریان چپ انقلابی، فردی مذهبی، حتی به تندی خمینی را، به رهبری برنمی گزید.
در پایان دهه ۱۳۴۰ و آغار دهه ۱۳۵۰، آیت الله خمینی درس ولایت فقیه داد که حتی بسیاری از مبارزان اسلام گرا را هم به واکنش واداشت و از خود رماند. مبارزان عرفی که جای خود دارد. این داستان را در همان نوشته «چرا وچگونه آیتالله خمینی رهبر انقلاب شد؟» آورده ام و بدان باز نمیگردم. خمینی در همین درسها به مواضع انفعالی سیاسی روحانیون سخت انتقاد کرد. نه این است که گله خمینی از انفعال سیاسی روحانیون نشانگر کم اقبالی دیدگاههای او در میان بسیاری از هم قطاراناش بود، تا چه رسد به پذیرش رهبری او؟ پس از انقلاب، احمد، فرزند پرنفوذ خمینی گفته بود که بیشینه روحانیون تا میانه دهه ۱۳۵۰ کاری به سیاست نداشتند [۴].
کنفدراسیون نتوانسته بود یکپارچگی خود را نگهدارد و رهبری جنبش را به دست گیرد. اما توانسته بود با افشاگری پیگرد و سرکوب و شکنجه در ایران، بسیاری از نخبگان مدنی، رسانهای و حتی سیاسی فرنگ را به انتقاد از استبداد محمدرضاشاه وادارد. این نخبگان به روشنی از رژیم شاهنشاهی خواستند که از فشار و سرکوب بکاهد وبه بازگشایی سیاسی تن دهد. زمانی که محمدرضا شاه خواسته یا ناخواسته، چنین کرد، راه برای خیزش و انقلاب آسان تر شد.
«حکم»هایی در مورد رهبری آیت الله خمینی. در پی آن چه آمد بر این پای میفشارم که خمینی تا آستانه انقلاب رهبر فرادست مبارزان درون و برون مرز نبود.
اما شما دوست گرامی اقای اشکوری، با این نهاده همداستان نیستید و حکمهای دیگری برمی نهید: «رهبری خمینی ... طبیعی بود» چون «از همان آغاز نهضت روحانیت ... پررنگ بوده ...».
از کدام «آغاز»، نهضت روحانیت پررنگ بود؟ همچنان که آمد از سال ۱۳۴۲، خمینی رهبر جنبش برون مرز نبود و در دورن مرز هم همه اسلام گرایان از وی پیروی نمیکردند.
حالا گیرم شما درست میگویید و از همان «آغاز» نهضت روحانیت پررنگ بود. چنانچه بسیاری دیگر هم میگویند شاه و ساواک نیروهای غیر مذهبی و به ویژه چپ را مخالف اصلی خود میدانستند و سرکوب میکردند و از همین رو اسلام گرایان را به حال خود گذاشتند و از جنبش و جوش فزاینده مسجد و کانونهای مذهبی بی خبر ماندند. همین شد که نهضت روحانیت پررنگ شد.
بسیار خوب! اما مگر همه نهضت روحانیت را میتوان فروکاهید به نهضت آیت الله خمینی؟ مگر همه اسلامیها از بی خبری دستگاه شاه یکسان بهره بردند و پیروی دیدگاه خمینی شدند؟ نه این است که حتی در همان حوزه طلبگی که بدان اشاره میکنید خمینی رهبر همه اسلام گرایان نبود.
بزرگ ترین گروه اسلامی غیر سیاسی بود و به پیروی از آیت الله بزرگ خویی، آیت الله خراسانی و آیت الله مرعشی بر آن بود که روحانیت میبایستی از کار پلید سیاسی بپرهیزد.
گروه دوم اسلام گرایان، روحانیون مخالف اما میانه رو بودند، همچون آیت الله گلپایگانی و آیت الله محمدهادی میلانی در مشهد، آیت الله زنجانی در تهران و مهم تر از همه آیت الله شریعتمداری در قم. هرچند که این گروه با رأی زنان و اصلاحات ارضی شاه مخالفت کرده بود، اما در پی سرنگونی شاه نبود و اجرای قانون اساسی را میخواست.
گروه سوم اسلام گرایان سیاسی و مبارز و پیرو آیت الله خمینی بود. آیت الله منتظری از نزدیک ترین همراهان سرانجام از رهبری وی برید. آیت الله بهشتی، آیت الله مطهری، حجت الإسلامهاشمی رفسنجانی،حجت الإسلام خامنهای هم از هموندان همین اسلام مبارز سیاسی بودند و خواهان نه تنها جایگزینی حکومت شاهنشاهی با حکومت اسلامی، بلکه نیز حکمرانی فقیهها بودند، ولایت فقیه.
در چند دستگی به گفته شما «نهضت روحانیت» جای تردید نیست. حتی تاریخدان گرانقدری که خاستگاهاش اندیشه، به دلیل همسویی با آموزههای اسلامی، بیشتر به شما میماند تا به من، جریان اسلام سیاسی مبارز در دهه ۱۳۵۰ را یکدست نمیداند و به چهار دسته، با جداییهای بزرگ در دیدگاه، اشاره میکند: بازرگان – طالقانی، خمینی، شریعتی و سازمان مجاهدین [۵].
این درست که اسلام گرایی در سالهای پیش از انقلاب به گونه فزایندهای برمی آمد. اما نیز هست که همه این اسلام گرایی درپی خمینی نبود. وانگهی اسلام گرایی سیاسی مبارز پدیده بی مانندی نبود. مذهبیها در همه مبارزههای سیاسی ایران همروزگار، همچون انقلاب مشروطه و نهضت ملی شدن نفت، شرکت داشتند و اما در هیچ یک رهبری را به دست نیاوردند. چه شد که در انقلاب ۱۳۵۷ رهبری را هم به دست گرفتند؟
در نوشته تان به قطعنامه ده مادهای اشاره کرده اید که گویا «خلاف نظر جناب اسدی» را نشان میدهد. اما کجای این قطعنامه خلاف نظر من را میگوید؟ نه این است که خلاف نظر شما را میگوید؟ یادآوری میکنم که بحث ما در مورد طبیعی یا تصادفی بودن رهبری خمینی است و در هیچ جای این قطعنامه که خود شاهد آورده اید اشارهای به خمینی نشده است تا چه برسد به پذیرش رهبری وی؟ سندی را که آورده اید از نو بخوانید. افزون بر این، قطعنامه از همان رژیم پادشاهی درخواستهایی دارد و از همین رو با دیدگاه تند خمینی همخوان نیست.
باز حکمی آورده اید که: «دو عامل دیگر در رهبری بلامنازع آیتالله خمینی ... کمک مهمی کرد ... یکی اعلام عدم مشروعیت دینی نظام سلطنت و در مقابل ارائه سلطنت فقیهان ... و دیگر دگردیسی سازمان مجاهدین خلق به یک سازمان مارکسیستی ... و این رخداد مهم در روند گرایش شمار زیادی از جریانهای روشنفکری با گرایشات مذهبی به روحانیت و به طور خاص آیتالله خمینی و ... مؤثر بوده است».
با این حکم هم همداستان نمیتوانم بود. چه بیشینه ایرانیان و به ویژه مبارزان (عرفی) ایرانی منتظر نبودند که ببیند خمینی چه میگوید تا نظری در مورد مشروعیت نظام شاهی داشته باشند. خود ایشان تحلیلهای چپ و ملی گرایانه نداشتند؟ این مردمی که منتظر اعلام نظر حضرت آیت الله خمینی در مورد نظام بودند آیت الله دیگری نمیشناختند که دست کم بخواهند بدانند نظر او چیست؟ جز این است که خمینی نیک میدانست بسیاری از مردم گوش به سخن آیت اللههای دیگری هم دارند و آسان به «حزب خلق مسلمان» میپیوندند و از همین رو کوشید تا با اتهام «آمریکایی» و «فریب خورده» ایشان را از سر راه بردارد؟ همین مردمی که به باور شما گویا منتظر آن بودند تا همان کنند که خمینی گوید، نه این بود که خطابههای تند وی در اشاره به فحشاگری رای زنان و فساد انگیزی سینما و موسیقی تفریحی را برنتابیدند؟ اینها را که شما بهتر از من میدانید.
در حکم دیگری میافزایید: «در نهایت عموم افراد ... گفتند: «تا خون در رگ ماست / خمینی رهبر ماست»!». چنین نیست! همچنان که پیش از این آوردم بیشینه ی هواداران چپ و ملی وحتی اسلامی همچون مجاهدین سرکردگی خمینی را بر پایه «مصلحت» گذر از شاه پذیرفته بودند. مصلحت چپ بایستگی مبارزه با امپریالیسم و بورژوازی کمپرادور، مصلحت بسیاری از ملی گرایان مبارزه با حکومت کودتا و زنده کردن قانون اساسی مشروطه و مصلحت اسلام گرایان صد البته بازگشت به خویش بود. اما کجا «عموم افراد» خمینی را رهبر بلند آهنگ خویش میدانستند آن هم تا خون در رگ دارند؟ کجا خمینی رهبر این نگارنده کمترین بود که تازه هوادار انقلاب هم بودم؟ از دوست مشترک فدایی، مهدی فتاپور و نیز از دوستان جبهه ملی و بسیاری دیگر بپرسید که آیا تا خود در رگ شان بود، خمینی رهبرشان بود؟ پیش از این آمد که بسیاری برای «مصلحت» معترض رهبری خمینی نشدند، اما آن را نپذیرفتند و تاواناش را هم پرداختند.
در جای دیگر میفرمایید «در همین جا به تصریح بگویم نه آیتالله طالقانی (اگر هم میخواست که نمیخواست) توان رقابت با رهبری بالفعل انقلاب را داشت و نه مهندس بازرگان و نه آیتالله شریعتمداری و نه هیچ فرد و یا جریانی دیگر ... آیتالله شریعتمداری، ... مطلقا شانسی برای احراز نه تنها رهبری انقلاب رادیکال بلکه جنبش آزادیخواهی میانهروانهتر ایران هم نداشت ... فقط اشاره میکنم ... که شریعتمداری ... متهم بود به ارتباط با رژیم ... و از این رو در نزد عموم مبارزان به ویژه در جریان روحانیون مبارز پیرو آیتالله خمینی اعتباری نداشت، چگونه ممکن بود ایشان به عنوان رهبر انقلابی که آهنگ تغییر رژیم را داشت، برگزیده شده و مقبولیت پیدا کند؟». و نیز میافزایید: «... بدون این که... جبرگرا باشم ... یا گزینه ... رقابت با خمینی و احتمال پیروزی شان را نادیده بگیرم، بر این گمانم که در توازن قوای نیروهای سیاسی آن زمان رهبری خمینی امر ناگزیری بوده ...»!
حکم خود را باز بخوانید. نمیخواهید «جبرگرا» باشید. اما جز این است که بی هیچ دلیلی حکم جبری و «ناگزیر» میدهید؟ از دید شما هیچ کس اعتباری برای رهبری نداشت جز خمینی. این نگاه جبری است. رهبری برآمده از کارآفرینی انسانهاست. از پیش چگونه میتوان دانست رهبری را چه کسی به دست میگیرد؟
بگذارید در برابر حکم شما، گمانهای بیآورم از دوستی مشترک، مهندس حسن شریعتمداری، که نظر به جا و جاهاش بسیاری از رخدادها و پشت پردههای انقلاب را از نزدیک دید و زیست: تاریخ را نمیتوان به عقب بازگرداند و فقط میتوان ازآن آموخت. این که آیا اگردو رجل سیاسی، یعنی سنجابی وبازرگان، محکم همچنان درکنارشریعتمداری میایستادند وتا آخرازعهد خودعدول نمیکردند ... واقعا فرصت پیروزی ... گذارقانونی ... به دموکراسی، درمقابل ... گذار انقلابی دکتر یزدی به حکومت دینی فراهم میشد ... یا نه و ... این که اگر آمریکاییها این جبهه را همچنان متحد میدیدند، آیا بازهم طرح دکتریزدی وآقای خمینی را ترجیح میدادند ... سوالات بزرگی است که میتواند سالها مورد تحلیل دانشگاهیها واذهان جستجوگر باشد ... واقعیت این است که جبهه ما پایگاه وسیع اجتماعی داشت و با توافق و همراهی سه مرجع تقلید درجه اول زمان وهمدلی اغلب نیروهای سیاسی معتدل آن روز ایران شانس موفقیت داشت [۶].
سخن من این نیست که مهندس بازرگان یا آیتالله شریعتمداری رهبر میشدند یا نه. شاید آری شاید نه. سخن من این است که زمانی که همه گزینهها میدان را خالی میکنند و گفته و ناگفته سرکردگی کسی را میپذیرند روشن است که وی رهبر یکتا میشود، یا چنان که آورده اید رهبری «بلامنازع» و «ناگزیر». ایستادگی در برابر وی دست کم گزینههایی را در اختیار میگذاشت که شاید روزگاری به کار آمد. چنانچه چون شاپور بختیار ایستاد کم کم برای ایرانیان گزینهای شد که دژخیمان نظام از هراس گلویش ببریند.
پایان سخن. نه این که خمینی هیچ بود و رهبر هیچ کس نبود. اما وی از خرداد ۱۳۴۲ تا سه ماه پیش از انقلاب رهبر فرادست اپوزیسیون که نبود هیچ، حتی رهبر بسیاری از اسلام گرایان هم نبود. سردرگمی شاه در رویارویی با بحران، دگرگونی نگاه غرب به شاه و جایگزین شاه، شخصیت بُرنده خمینی و سرانجام سپر انداختن دیگر نیروهای اپوزیسیون راه را برای رهبری خمینی گشود.
پرداختن به این برگ از تاریخ ایران برای بر هم زدن باوری نادرست و نیز درسی برای روزهای پیش رو بایسته است. بر هم زدن باور به «جبر تاریخی» و «تقدیر الهی» بر این پایه که میبایستی فهمید قرار است در آینده چه رخ دهد تا خود را با آن هماهنگ کرد. اما آینده نیست جز آن که مردمان کارآفرین میسازنند.
از این جُستار نیز میبایستی درسی برای چالشهای پیش رو گرفت. کسانی که در تاریخ پشت سر، رهبری خمینی را «جبری»، «تقدیری»، «بلامنازع» و «ناگزیر» دانستند و هیچ گزینهای را در برابر وی نخواستند، در روزهای پیش رو نیز به این بهانه که امکان شدنی دیگری نیست، مردم به رای دادن را به این یا آن گزینه هموند نظام ولایی فرا میخوانند، بدون آن در پشتیبانی از گزینههای برون از نظام یا دست کم در ساختن گزینههای برون از نظام اندیشه کنند.
———————————————
پانوشتها
۱. گفتنی است که دکتر ناصر میناچی یکی از سه بنیانگزار حسینیه ارشاد در سال ۱۳۴۳، از دوستان مهندس مهدی بازرگان، نزدیکان نهضت آزادی ایران و نیز هموند هیئت مدیره دارالتبلیغ اسلامی بود. موسسه دارالتبلیغ اسلامی قم را آیت الله شریعتمداری در سال ۱۳۴۰ باوجود مخالفت شدیدآیت الله خمینی بنا نهاده بود (حسن شریعتمداری (۱۳۹۶). ابراهیم یزدی، محدود به دو مطلق: نفرت از شاه و دلباختگی به خمینی. سخنرانی در مراسم چهلم دکتر ابراهیم یزدی در شهر کلن در روز شنبه ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷. کیهان لندن، دوشنبه ۱۵ آبان برابر با ۰۶ نوامبر ۲۰۱۷).
۲. بیشتر دادههای این بخش، «اپوزیسیون درون مرز پس از «قیام خمینی»»، برگرفته از دو کتاب زیر است:
یرواند آبراهامیان (۱۳۷۷- چاپ دوم ۱۳۷۸). ایران بین دو انقلاب از مشروطه تا انقلاب اسلامی. ترجمه کاظم فیروزمند، حسن شمس آوری. محسن مدیر شانه چی، نشر مرکز
عباس میلانی (۱۳۹۳، چاپ اول). نگاهی به شاه. نشر پرشین، تورنتو، کانادا.
۳. بیشتر دادههای این بخش، «اپوزیسیون «کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی» در برون مرز»، برگرفته از دو کتاب زیر است:
افشین متین (۱۳۷۸). کنفدراسیون، تاریخ جنبش دانشجویان ایرانی در خارج از کشور ۵۷ ۱۳۳۲. ترجمه ارسطو آذری، نشر شیرازه.
صادق زیباکلام (۱۳۷۸، چاپ سوم). مقدمهای بر انقلاب اسلامی. انتشارات روزنه.
۴. یرواند آبراهامیان (۱۳۷۷- چاپ دوم ۱۳۷۸). همان.
۵. صادق زیباکلام (۱۳۷۸، چاپ سوم). همان.
۶. حسن شریعتمداری (۱۳۹۶). ابراهیم یزدی، محدود به دو مطلق: نفرت از شاه و دلباختگی به خمینی. سخنرانی در مراسم چهلم دکتر ابراهیم یزدی در شهر کلن، شنبه ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷. کیهان لندن، دوشنبه ۱۵ آبان برابر با ۰۶ نوامبر ۲۰۱۷.
■ آقای اسدی نوشته جالبی بود. من فکر می کنم آقای اشکوری در فرار از مبارزات حق طلبانه اجتماعی دچار پسیویسم گشته و سعی دارند تا همه مبارزات و انقلابهای جهان را زیر پرسش ببرند (البته اگر همراه با بررسی و درس آموزی باشد جای قدردانی است). ایشان جایگاه خمینی بعنوان رهبر روحانیون مبارز (حتی نه همهشان) را با رهبری خلق و کشور عوضی گرفته و جنبشی را که بدور از نقش خمینی و روحانیت پا گرفته و خونها به پایش ریخته را ارزانی خمینی و یارانش می کنند. ما پارهای از کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی (سازمان دانشجویان مسلمان) بزرگترین نقش خمینی را رهبری روحانیون مبارز دانسته و هرگز نیز او را «امام» نخواندهایم. البته گفتار ایشان هم آهنگ متن نادرست مقدمه قانون اساسی جمهوری اسلامی است. من در نوشته ای تحت عنوان «کالبد شناسی مکتب خمینی» سالهای زندگی مبارزاتی و اندیشه اش را از تولد تا مرگ بررسی کردم. پاره ای در ایران امروز چاپ شد و متن کاملش هنوز چاپ نشده است ولی در دسترس می باشد.
بامید پیروزی اندیشه و آزادی ایران
راهدار
■ دوست گرامی، با سپاس از پیام شما. نوشته شما را کجا می توانم بیابم و بخوانم؟
با گرامی داشت / اسدی
■ در سال ۱۳۵۶ که ما با تظاهرات موضعی با شهربانی جنگ و گریز میکردیم هیچ ملایی در خیابان نبود. BBC و تبلیغات و زندان بودن نیروهای سازمان فدایی و مجاهدین خلق سبب رهبری خمینی شد. اگر طالقانی یا کس دیگری به میدان میآمد معلوم نبود خمینی رهبری را بدست بگیرد. خیلی از مذهبیها حتا در سال ۱۳۵۷ خمینی را نمیشناختند. سابقه مبارزه خمینی جز لجبازی با شاه و حقوق زنان نبود. البته به جای این نوشتهها بهتر است زمان حال را دریابیم و حول خواسته های مشترک بطور عملی و نه مجازی متحد شویم و صدای ملت ایران را به گوش جهانیان برسانیم . خمینی مورد ولی جنایت در زندان و جامعه پا بر جاست ! سر خودمان را گرم نکنیم.
موسی
■ تعدادی در سایت ایران امروز و بیشترش در سایت عصر نو. کتاب را می توانم به ایمیل شما بفرستم. اگر آنرا بفرستید.
راهدار
■ وقتی کسی میگه انقلاب ایران را خمینی «پایه گذاری» کرد و یا «خمینی انقلاب را از سال ۴۲ رهبری کرد» و یا «انقلاب به خاطر خمینی شروع شد» و یا «خمینی کاریزما داشت» من با خودم میگم این آدم یا چیزی «نمی داند» (نه تنها در باره ی انقلاب ایران نمی داند، در باره ی انسان و رفتارهای روانی جامعه هم نمی داند)، و یا می داند اما در میان آنهایی بوده که برای جنایت های خمینی در سال های ۶۰ هورا ها کشیده اند، برای همین هم حالا با این گفته ها می خواهد آن هوراها را توجیه بکنه. انقلاب ۵۷ هنوز «تاریخ» نشده، هنوز بخش عظیمی از آنهایی که توی خیابان هاش دویده اند زنده اند. جنبش سبز هم که دم دسته، بهار عربی هم که هنوز در هواست، تاریخ جنبش های «تنباکو» و «مشروطیت» هم که پیش رومانه، چرا برای شمردن آلبالوها به باغ نریم. در «جنبش تنباکو» عبدالله بهبهانی بخاطر مخالفتش با حرکت مردم و سیگار کشیدن آشکارش در سفارتخانهی عثمانی یکی از منفور ترین شخصیت های روحانی ست. همین آدم پانزده سال بعد یکی از دو رهبر بزرگ انقلاب مشروطیت میشه. میرحسین موسوی یکی از خونالودترین نامهای حکومت آخوندهاست، همین میرحسین در «جنبش سبز» بخاطر همخوانیش با خواست های مردم آهسته آهسته جلو میاد و بعد رهبر جنبش میشه. جنبش های بهار عربی و خیزش دی ماه ۹۶ را هم که به خاطر دارید. دیدید چه جوری گروه های مردم بدون هیچ رهبری و بدون هیچ فرماندهی تنها با بهانه های گوناگون به خیابان ها آمدند و شور و آتش ساختند (همین حالا جنبشهای سودان و الجزایر هم توی خیابانند).
انقلاب ۵۷ هم در اصولش با انقلاب های مردمی دیگر فرقی نداشت، نمیتوانست داشته باشه. در تمامی ماه هایی که شور انقلابی در خیابان ها بود همیشه این مردم بودند که پیشاپیش «رهبر»انی که خودشان ساخته بودند حرکت می کردند. این پیشتازی مردم تا آزاد شدن طالقانی از زندان و رفتن خمینی به پاریس هم همینجوری بود. تنها از آن زمان بود که گام های «رهبر» ها با گام های مردم یکی شدند. حتا در ۲۱ بهمن وقتی مردم از دیوار پادگان ها بالا می رفتند پیام میامد که «آقا حکم جهاد ندادهاند»، اما چه کسی گوشش به حرف «آقا» بود! انقلاب ما جوان بود، توفنده بود، نو بود، شریعتی بود، «چریک های فدایی خلق» بود، «مجاهدین خلق» بود، چه گوارا بود، ادبیات بود، شعر، بود، کوبا بود، فیدل کاسترو بود، سیاهکل بود. آنهایی که به شکلهایی پراکنده از اوایل سال ۵۶ به خیابان ها آمدند حتا فکرش را هم نمی کردند روزی خمینی (یک آخوند پیر) رهبر انقلاب شان بشه. من و منصور در روزهای اول پیروزی انقلاب با یک پرسشنامه همین را از دانشجوهای دانشگاه مشهد پرسیدیم. پاسخ اکثریت قاطع شان «نه» بود. پاسخ شان برای اینکه چه کسی میتوانست رهبر انقلاب باشه «شریعتی» و «تختی» بود. آن پرسش نامه ها علمی نبودند، اما احساس و فضای زمان را نشان میدادند. این احساس و فضا را و همینطور احساس موقتی بودن رهبری خمینی را در دو سال و نیم پس از انقلاب هم به خوبی میشد در سطح جامعه دید. مقایسه کنید جمعیت اندکی را که برای تشیع جنازهی مطهری (که خمینی برایش گریه کرد) رفته بودند با انبوه جمعیتی که در عزای طالقانی کشور را سیاهپوش کردند. مقایسه کنید آرای چهار درصدی «حسن حبیبی» نامزد حزب جمهوری اسلامی و خمینی چیها برای انتخابات ریاست جمهوری را با آرای بنی صدر و مدنی که سمت مردم بودند. گریه و زاری کردن از سر وحشت مردم بیچاره ی «کره ی شمالی» در مرگ دیکتاتورشان را هم میتوانید کنار تشیع جنازهی خمینی بگذارید تا باور کنید رفتن مردم به آن تشیع جنازه چقدر دلبخواهی و «خودجوش» بود و از سر وحشت آن سال ها نبود!!! فرصت همه ی این داستان سازی های نادرست و تحقیر کردن مردم انقلاب را ابوالحسن بنی صدر به آخوندها و هوادارانشان داد. اگر بنی صدر به «امید» ۹۶ درصد مردمی که به نامزد خمینی چی ها «نه» گفته بودند خیانت نمی کرد. اگر بنی صدر به اکثریت روحانی هایی که یا با سکوت و یا با زبان حمایتش می کردند خیانت نمی کرد. اگر بنی صدر به ارتش و به بخش بزرگی از پاسدارها که هوادارش بودند خیانت نمی کرد، اگر بنی صدر «فرماندهی کل نیروهای مسلح» را در کرمانشاه به گوشه ای پرتاب نمی کرد و فرار نمی کرد، اگر همانجا روی پایش ایستاده بود (لازم نبود کاری بکنه, فقط روی پایش می ایستاد) اگر بنی صدر به جای اینکه سی و پنج سال بعد بگه « نمی دانستم مردم مقاومت می کنند وگرنه جور دیگه ای عمل می کردم» همان موقع باور می کرد که مردم برای بیرون کردن آخوندها آماده اند، اگر بنی صدر کمی اعتماد به نفس داشت ( لازم نبود «سالوادور آلنده» بشه، فقط کمی اعتماد به نفس داشت) اونوقت میشد دید چه جوری خمینیای که «انقلاب را ساخته بود!!» با خفت به همان گوشهای میخزید که مردم در ماه های آخر انقلاب از آنجا بیرونش کشیده بودند. / من اینها را برای آنهایی که «نمیدانند» گفتم. آنهایی را که «میدانند اما انکار می کنند» همه می شناسند.
ع. سعیدزنجانی
■ دوست گرامی آقای سعید زنجانی
پیام شما یکی از دل نشینترین در این مورد بود که خواندهام. راست میگویید، مبارزهای که به انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ انجامید هنوز در جان و روان ماست. ما هرگز به رهروی امام راحل نبود که به انقلاب دل بستیم. به ویژه کسانی چون من که از چپ می آمدیم. صمیمانه پیشنهاد میکنم این پیام خود را تبدیل به مقاله کنی، انتشارس دهید و به طور مستقیم وارد بحث رهبری خمینی شوید. حکومت آرمانی انقلاب را که از دست مبارزان پاک دلش گرفتند، نگذارید ارزشها و خاطره آن را هم بگیرند و ببرند. خوااهش می کنم این پیام را مقاله کنید.
آقای موسی هم اگر کمی پیام خود را بپروارنند و تبدیل به مقالهاش کنند، خدمتی به کشور کردهاند.
در ضمن برای دوست گرامی راهدار هم نشانی ایمیل خود را می نویسم که قرار است با مهر و بزرگی کتاب خود در باره خمینی را برایم بفرستند: .(JavaScript must be enabled to view this email address)
جمشید اسدی
■ دوست گرامی مطالب شما به اندازه ای پر محتوا و آموزنده است که به امثال منی نیاز نیست که قلم برداریم و مقاله بنویسیم. همین اندازه که به آگاهیهای خود اضافه کنیم و درس عبرتی باشد برای آینده کافیست. ضمنن اضافه میکنم پدر من ملا بود زمانیکه شورشها در سال ۵۶ شروع شده بود از پدرم پرسیدم که پدر نظرت راجع به خمینی چیست گفت پسرم آخوند حتی یک بقالی را هم نمیتواند اداره کندچه برسد به مملکت داری. خوشحالم که با انقلاب موافق نبودم هیچگونه همراهی نکردم نهایت آرزویم موفقیت بختیار بود که آنهم به حقیقت نپیوست. افسوس مملکتی که چه به آسانی از دست دادیم.
به امید پیروزی نور بر تاریکی.
محمد آل احمد
■ آقای آل احمد و دیگر دوستان
چقدر از اشاره های شما می آموزم. چقدر شادمانام که این مقاله پر تقصیر را نوشتم و این واکنشهای روشنگر برانگیختم.
آقای آل احمد، بگذارید نکتهای دیگری را هم برای شما بگویم که البته در باره آن مقالهای نخواهم نوشت، چون برای یافتن مستندات با سختی روبرو خواهم شد. اما احساس را که میتوانم با دوستانام در میان بگذارم. در آن بحران انقلابی، هر مسلمانی که برای باورهای معنوی خود اسلام را دوست داشت، از خمینی خوشاش نمی آمد. یکی زنده یاد مادرم و نیز بسیاری از شخصیت های دیگر که از ذکر نام شان می گذرم. هواداران مسلمان خمینی بیش از آن که خداباور باشند سیاسی بودند. او که برای خدای بخشنده مهربان اسلام آورده بود، چگونه ممکن بود خمینی را دوست بدارد؟ بحث سکولاریسم که بدان سخن باور دارم به جای خود. هواداران خمینی بیشتر از آن که در پی مینوی و معنویت باشند سیاسی کار و ضد شاه بودند.
کوتاه سخن این که من عرفی کمونیست به زنده یاد مادر میتاختم که چگونه میتوان مسلمان بود و خمینی را پاس نداشت و او که میگفت مادر من اسلام خود را دارم و خمینی را دوست ندارم. گویا پدر شما هم از این قبیله بود. هر چه هست بسیارگزافه است که از سال ۱۳۴۲ به بعد، خمینی را رهبر اکثریت ایرانیان بدانیم.
با گرامی داشت، اسدی
■ مادر من زن مومنهای بود. مومنه به معنی راستینش، نه غیبت میکرد، نه دروغ میگفت، نه حرف بد در بارهی کسی میزد. کارهای عبادی ش را هم میکرد. هر روز خدا دست ما سه تا پسربچهی آخری را میگرفت می برد حرم امام رضا (مگر اینکه برف و باران می بود) گوشهای می نشست قرآن و زیارتنامه ش را می خواند ( نوشتن یادش نداده بودند فقط میتوانست بخواند آنهم نوشتههای نشانه دار) بعد هم بر میگشتیم خانه. از خانهی همسایه ها هیچوقت آش نذری یی چیزی، اگر آورده بودند، نخورده بود. میگفت هشت تا بچه شیر دادم می ترسیدم مالشان حرام باشه نمیخوردم. زمان رضاشاه یکبار بخاطر روسری بلندی که سرش کرده بوده چند ساعتی توی حبس بوده اما هیچوقت به رضا شاه بد نگفت. از پسرش هیچوقت تغریف نکرد از مصدق هم چیزی نگفت. از قاجاریها خوب نگفت. میگفت هفده شهر ایران را بر سر عیاشیهاشان به روسها دادند. مطلقن تعصب دینی نداشت. داستان موسا و آن چوپان نماز خوان را بارها برای ما گفته بود و گفته بود موسا به دین خویش عیسا به دین خویش. با اینهمه ما هیچوقت نام خمینی را از زبانش نشنیده بودیم. روزهای انقلاب دو سه بار به راهپیماییها رفت. انگشت شست پاش هم زیر پاشنهی کسی شکست اما. میگفت بعضیها شعار میدادند مرگ بر این مرگ بر اون، من صلوات میفرستادم. پس از انقلاب هم مثل اکثریت قاطع مردم میدانست آخوندها باید برگردند به مسجدهاشان. اینها را گفتم که بگم منهم مثل شما و باز مثل اکثریت قاطع انسان ها باور دارم که جنایتکار بودن یا نبودن هیچ ربطی به خداباور و یا خداباور بودن نداره. آنهایی که پس از انقلاب از خمینی کم کم بت ساختند ایمان به هیچ چیزی نداشتند. فرصتطلبهایی بودند که خیلیهاشان پس از انقلاب انقلابی شده بودند. خمینی چی ها هم این را خوب فهمیده بودند برای همین هم به سرعت مرزهای انقلابی و ضدانقلابی را با خط کشی اسلامی و ضد اسلامی عوض کردند (آنهم اسلامی که خودشان اندازههاش را میدانستند). اینها را مردم میدانستند. نیازی به پرسشنامه هم نیست که بدانیم مردم میدانستند فقط ورق زدن روزنامههای چند ماه پیش از انقلاب و سه سال پس از انقلاب همه ی اینها را نشان میده. فکر میکنید اتفاقی بود و یا از سر ایمان که مردم دور طالقانی و بازرگان و بنی صدر و حتا تیمسار مدنی جمع شده بودند؟ آرای بازرگان در انتخابات نخستین مجلس آنقدر بالا بود که رفسنجانی آشکارا مجبور به تقلب شد. گفت چون اسم پسر آقای بازرگان هم توی لیست بوده ما از این پس آرای بازرگان را به دو بخش تقسیم میکنیم.
آقای اسدی حرف تان را شنیدم. ع.س.ز