۱. مقدمه
سخن خاتمی دربارهی فدرالیسم، پاسخی بسیار پرخاشجویانه از سوی طباطبایی در پی داشت. این که خاتمی به دنبال «سیاست بازی» و احتمالاً با هدف زمینهچینی برای انتخابات آینده وارد این بحث شده است، یا این که در افشای مافیای فساد کوتاهی کرده، میتواند نکات قابل تامّلی باشد؛ امّا، با استناد به این موارد و همینطور این مورد که ورود به بحث فدرالیسم، در حیطهی صلاحیت علمی افرادی خاص است، نمیتوان حتی شهروندان معمولی را از ورود به چنین بحثی منع کرد. چنین منعی آن هم با زبانی بسیار پرخاشجویانه، ریشه در دیدگاه نخبهگرایانه و «ایرانشهری» طباطبایی دارد. در جایی که شاه با برخورداری از نیروی «فره ایزدی» به شخصیتی خاص و بسیار متمایز تبدیل میشود، متخصصان و عالمان نیز تافتههای جدا بافتهای از جامعه هستند که حریم مباحثشان، توسط عوام باید محفوظ نگه داشته بشود. شعلههای خشم این نگاه تخصصگرایی نخبهگرایانه که با تخصصگرایی دموکراتیک و مردمسالار تفاوت دارد، چنان است که دامن طباطبایی و تلاشش برای زمینهسازی فرهنگی جهت گفتوگو در باب سنت و مدرنیته را در بر میگیرد. اگر منادی چنین گفتوگویی، توانایی در دست گرفتن عنان اختیار، در بحث فدرالیسم را نداشته باشد، چه انتظاری از دیگران، در جبههی سنتگرایان تجددستیز و تجددگرایان سنت ستیز، میرود؟ علاوه بر این، چنانچه در پایان این مطلب آمده است، نمیتوان از سویی برای پردازش نظریه «ایرانشهری» به روش فیلسوفی چون میشل فوکو پناه برد - که کل پروژهی فکریاش در جهت میدان دادن به حذفشدگان است - و از سوی دیگر با استناد به علمگرایی، به سرکوب دیگران، ولو شهروند معمولی، پرداخت و در برابر کل پروژهی دانش رهاییبخش ایستاد.
در این مطلب کوتاه، در مقام طرح بحث، به بهانهی واکنش پرخاشجویانه و سرکوبگرایانهی طباطبایی، سعی میکنم، نارسایی جدی نظریه «ایرانشهری» طباطبایی در تبیین علل اصلی ناکامی ایران در گذار به دورهی جدید موسوم به مدرنیته و تجدد را بیان کنم و نشان دهم که مواجهی شووینیستی سرکوبگرایانه با مسایلی چون فدرالیسم، ریشه در رویکرد نظری نادرست وی دارد.
در ادامه، ابتدا، نکات مهم پروژهی مطالعاتی طباطبایی، را به اختصار و موجز، بیان میکنم. در قسمت سوم مطلب، تقلیلگرایی فرهنگی و خصلت محافطهکارانهی برآمده از آن در شرایط فعلی را به بحث میگذارم. با مقایسه تطبیقی ایران و هند سعی میکنم نشان دهم که هند نیز مانند ایران، در گذشتهی دور، درخششهای خیره کنندهای را در تاریخ جهانی ثبت کرده و تمدنساز بوده است. در دورهای که غرب تبدیل به مرکز نظام اقتصاد – جهانی (به تعبیر والرشتاینی) شد، هند به استعمار بریتانیای کبیر درآمد. امّا، بعد از استقلال از استعمار، به دلیل مشخص نقش رهبری مهاتما گاندی و سپس جواهر لعل نهرو و ایندیرا گاندی، در تاسیس دولتی سکولار و فدرال، تبدیل به بزرگترین دموکراسی جهان، با گذاری موفق به سوی جامعهی صنعتی، شده است. همین تجربهی هند در مورد کشورهای دیگری چون کره جنوبی و ترکیه و مالزی نیز صادق است. بنابراین، مهمتر از نبود امکان فرهنگی برای اندیشهورزی فلسفی سیاسی، تغییرات در ساخت قدرت این کشورها، به رهبری دولتمردان ساختمانساز، زمینهساز تحولات مهم بوده است.
در قسمت، چهارم مطلب، به تفاوت شرایط تاریخی ایران در دورهی کنونی با دورههای پیشین و در نتیجه ظهور مطالبات اجتماعی و سیاسی مختلف از جمله فدرالیسم پرداخته و سعی کردهام نشان دهم که اگر فدرالیسم از زاویه دید محافظهکارانه و شووینیستی «ایرانشهرگرایی» باید سرکوب شود، از منظر رویکردهای نظری مترقی، از جمله توسعهی انسانی، باید مورد توجه قرار بگیرد. وحدت ملی، به عنوان خواستی همگانی، بسته به موقعیت و شرایط تاریخی، میتواند اشکال متفاوتی، به خود بگیرد. قسمت پایانی، جمعبندی را در بر میگیرد، با اشارهای به ناسازگاری جدی میان برخورد سرکوبگرایانهی طباطبایی و پروژهی مطالعاتی وی با فدرالیسم از سویی و رجوع وی به اندیشمندی چون میشل فوکو که هدف پروژهی مطالعاتیاش ساختارشکنی از علمگرایی مرکزگرای افرادی چون طباطبایی است.
۲. مروری بر پروژهی مطالعاتی طباطبایی
سید جواد طباطبایی، از اوایل دههی ۱۳۷۰، در تلاش بوده است تا چند فرضیه به شرح زیر را به روش مقایسه تاریخی تطبیقی ایران با اروپا اثبات کند.
اول، سرزمین ایران از زمان تاسیس در دورهی هخامنشیان، وجه مشخصهی آنچه بعداً دولت – ملت نامیده میشود را تقریباً داشته است. باستانشناسی واژه ایرانشهر (در معنای سرزمین ایران)، در متون کهن، برای نمونه تاریخ طبری و شاهنامهی فردوسی و سیاستنامه خواجه نظامالمللک طوسی، نشان میدهد که سرزمین واحدی به نام ایران با اقوام مختلف، از گذشتهی دور تاریخی وجود داشته است. قدمت ایرانشهر به همراه دستگاه دیوانی مبتنی بر زبان رسمی فارسی، چنان برجسته بوده که حتی فیلسوف بزرگی چون هگل از آن به عنوان تنها مصداق برجستهی تبلور یافتهی ایدهی دولت ذکر کرده است. به این اعتبار، از نظر طباطبایی، سرآغاز شکلگیری ایرانشهر، به تاریخی بسیار پیشتر از تاسیس پهلوی اول و اقدامات رضا شاه، باز میگردد. (ایرانشهر در معنای جغرافیایی و «ایرانشهری» در معنای فرهنگی و هویت فرهنگی سرشته شده به زبان فارسی ایران و فره ایزدی (شاه آرمانی)، مد نظر است)
دوم، ایراشهر، به رغم آنکه در طول زمان بسیار بلند گذشته، دچار حوادث مختلفی شده و دایرهی امپراطوری آن کوچکتر شده است، و با گسستهایی همراه بوده، وجه مشخصهی اساسی خود، یعنی هویتیابی بر مبنای زبان فارسی و فره ایزدی را از دست نداده است. زبان فارسی و گنجینهی ادبی غنی بارور شده مبتنی بر آن، حکم سنگری را داشته است، که ایرانشهر را از گزند تهاجم بیگانگان، چه اعراب و چه ترکان غزنوی و چه مغولان، محفوظ نگاه داشته است. قدرت چسبندگی این گنجینه چنان قوی بوده است که به رغم سیطرهی سیاسی دیگران بر ایرانشهر، در مقاطعی از تاریخ، وحدت ملی و زبانی آن را حفظ کرده و اجازه نداده است این هویت از بین برود. بنابراین، گسستها، برای مثال گذار از عصر باستانی پیش از اسلام به عصر ایرنشهر بعد از اسلام، همراه با تداوم، بوده است. تداومی که در هویت فرهنگی مبتنی بر زبان فارسی و شاه آرمانی، دیده میشود.
سوم، ایرانشهر، در سیر زمان، مراحل مختلفی را از منظر تمدنسازی و زایش فکری در سطح جهانی، داشته است. در مرحلهای تا قرون چهارم و پنجم هجری (مصادف با قرون دهم و یازدهم میلادی) همراه با درخششهای خیره کننده در عرصهی تمدنسازی بوده است. ایران باستان با تمدن هخامنشیان و ساسانیان، و ایران بعد از دورهی اسلام (بعد از دو قرن سکوت اول و دوم و قرن پرطلاطم سوم)، با دانشمندانی چون فارابی، ابوعلی سینا و زکریای رازی، و نقشآفرینی اینان در پیشبرد تحولات علمی جهان، شناسایی میشود. در این دوره، که عصر زرین فرهنگ اسلام نامیده میشود، زبان جدید فارسی، جایگزین زبان پهلوی شد و با ظرفیتهای ادبی خود راه را برای خلق آثاری درخشان، در چارچوب آمیزهی معرفتشناسانهای از اندیشهی ایرانشهری، فلسفهی یونانی با محوریت عقل، و فقه و کلام اسلامی مبتنی بر اندیشهی دینی باز معتزله، رقم زد. این دوره، در قرون بعد به دلیل حملهی ترکان غزنوی و برآمدن حکومت سلجوقیان، و بعد حملهی مغولان، و در نتیجه سیطرهی فقه و کلام مبتنی بر اندیشهی دینی بستهی شریعتمدار اشعری، عرفان زهدگرا و نظریهی سیاسی سلطنت مطلقه، رو به زوال گذاشت و دورهی انحطاط را رقم زد. فاصلهی بین شکست شاه اسماعیل صفوی اول در جنگ چالدران از سلطان سلیم اول عثمانی (در قرن دهم هجری)، و بعد شکستهای فتحعلی شاه از دولت روس و معاهدههای گلستان و ترکمنچای، دورهی گذاری است که ایرانشهر را وادار به تامّل در بارهی این شکستها میکند. امّا، از نظر طباطبایی، چون نظریه فلسفی سیاسی در بارهی انحطاط، به دلیل سیطرهی شرعیتنامهنویسی ضدخردگرا بر سیاستنامهنویسی خردگرا، و همینطور بیاعتنایی تجددگرایان به سنت، شکل نگرفت، ایرانشهر نتوانست دست به آسیبشناسی صحیح بحران انحطاط بزند و از دل آن به خودآگاهی ملی دست یابد.
در نتیجه، در آستانهی تجدد، مصادف با انقلاب مشروطه، ایران نتوانست به مواجهی صحیح با تجدد دست بزند. در اروپا، به دنبال، دورهی انحطاط قرون وسطی، اندیشهورزی فلسفی سیاسی در بارهی دلایل آن، میان مدافعان سنت و نوگرایی، شکل گرفت و از دلش با زایش نظام فلسفی سیاسی تعیّن بخش خودآگاهی ملی، زیرساخت فرهنگی متناسب با تحولات علمی و فناورانه فراهم شد. در ایران، در آستانهی تجدد، به دلیل درونزاد نبودن تحولات اجتماعی و تاثیرپذیری آن از تحولات اروپا، میان مدافعان «سنت قدمایی» و مدافعان تجدد و نوگرایی، بحثی بوجود نیامد تا موجب رویش نظام فکری فلسفی سیاسی نوینی بشود و با بازخوانی علل متصلب شدن سنت درخشان عصر زرین فرهنگ اسلام در دورهی انحطاط، راه را برای استفاده از توانمندیهای آن در دورهی تمدنی جدید فراهم کند؛، و به خلق نظام فلسفی سیاسی نوین بومی (بر مبنای بازخوانی سنت در شرایط جدید) راه یابد. بنابراین، دورهی سوم که با انقلاب مشروطه شروع و تا انقلاب اسلامی ادامه پیدا میکند، دورهی کشاکش میان سنتگرایی خردستیز یا سنت قدمایی متصلبشده (به نمایندگی شیخ فضلالله نوری) یا سنتگرایی ایدئولوژیک (به نمایندگی جلال آل احمد و علی شریعتی) در سویی و سنتگرایی خردگرا (به نمایندگی آخوند خراسانی و میرزایی نائینی) و نوگرایان سنتستیزی چون ملکمخان در سوی دیگر است. کشاکشی که به جای گفتوگو، سر از بیاعتنایی نسبت به یکدیگر یا در مواردی تضاد با یکدیگر، در میآورد که ماحصلش استمرار نبود شرایط و امکان برای اندیشهورزی فلسفی سیاسی بوده است.
۳. مقایسهی تطبیقی تاریخی ایران و هند: آزمونی برای ارزیابی کفایت تبیینی نظریه «ایرانشهری» طباطبایی
در مقام انصاف، باید گفت، طباطبایی از جمله معدود اندیشمندان ایرانی است که برای پردازش پروژهی مطالعاتی خود، صرفنظر از نقدهایی که از زوایای مختلف میتوان بر آن وارد کرد، زحمت بسیار فراوانی کشیده است. وی، همچون مینیاتوریستی میماند که با دقتی بسیار زیاد ظرایف و دقایق و شواهد تصویر مد نظرش را فراهم میکند. آنها را از اعماق متون مختلف تاریخی، ادبی، و فلسفی و سیاسی پیدا میکند و در کنار هم میگذارد.
با وجود این، و با استفاده از اصطلاح «پارادایم» توماس کوهن، میتوان گفت، این تلاشهای بسیار پر زحمت، در چارچوب نظامی از مفروضات و مفاهیم وی صورت میگیرد که ممکن است چندان با واقعیتها سازگار نباشد. یکی از این واقعیتها این است که در دورهی قرون وسطای اروپا، شرق، مرکز تمدن جهان بود. دورهی درخششهای فرهنگی عصر زرین اسلام، تنها به ایران محدود نمیشود. چین و هند نیز نقش بسیار مهمی در این دوره دارند. در دورهی جدید است که غرب به دنبال انقلاب صنعتی انگلستان، به موتور اصلی تحولات علمی و فنی جهان تبدیل شد و کل جهان را به کلیتی واحد در آورد که غرب در مرکز و شرق در پیرامون آن قرار گرفت.
در چند دههی اخیر، دوباره، شرق در حال خیزش و تبدیل شدن به موتور رشد و توسعه علمی و فناورانه جهان بوده است. ژاپن، کره جنوبی، چین، هند، و مالزی مصادیقی از نقش آفرینیهای تمدنساز در شرقاند. اگر، این موتور، به طور کامل جایگزین موتور پیشین غرب نشود، دست کم، موتور مهمی در کنار آن خواهد بود. این یعنی، شکاف تاریخی میان غرب و شرق، در حال، کمتر شدن است. اگر این نکته مورد پذیرش باشد، این پرسش پیش میآید که آیا در این کشورها، از دل مناقشهی میان سنت و مدرنیته، نظام فلسفی سیاسی تعیینبخش خودآگاهی ملی، شکل گرفته که به مثابه ی زیرساخت فرهنگی، به آنها برای گذار به این موقعیت تاریخی، یاری کرده باشد؟
طباطبایی معتقد است هند ویژگی فرهنگی ایرانشهر را نداشته است. زبان ملی چون زبان فارسی در آن وجود نداشته تا انسجام فرهنگی را بوجود آورد. یکی از زبانهای محلی این کشور، زبان رسمی آن بوده است. فرض میکنیم این نکته سنجی جغرافیایی و فرهنگی طباطبایی در چارچوب پارادایم خودش درست است. در این چارچوب، علی القاعده، باید هند به لحاظ توسعهای چالشهای بیشتری نسبت به ایران داشته باشد. اما، واقعیت امر این است که هند، در حال تبدیل شدن به یکی از موتورهای مهم تحولات علمی و فناورانه جهان است. پیشبینیهای مختلف نشان میدهد که در اواخر قرن جاری، هند از چین هم جلو خواهد زد و به ابرقدرت اصلی جهان تبدیل خواهد شد. مقایسه تطبیقی ایران و هند، هر دو با سابقهی تمدنی درخشان در گذشتهی دور و انحطاط در دورهی میانه، و متمایز در دورهی اخیر، به خوبی نشان میدهد که پارادایم طباطبایی، مانند پارادایم بطلمیوسی، در چارچوب خود، جدی و در مقایسه با واقعیات پیش رو، به رغم همهی ظرافتها و میناتوریکاریها، در مقام تبیین تفاوت عملکرد توسعهای میان ایران و کشورهایی چون هند و کره جنوبی و ترکیه، ضعیف و ناتوان است.
تاریخ هند جدید، بعد از دورهی استقلال از استعمار انگلستان، دالّ بر این است که آنچه موجب زمینهسازی برای تاسیس بزرگترین دموکراسی جهان، همراه با تحولات علمی و فناورانه شتابان شده است، نه شکلگیری مباحثه نظری میان نوگرایان هند در سویی و سنتگرایان هندو در سوی دیگر، و انداختن طرح فرهنگی نو در بام اندیشهورزی فلسفی سیاسی این کشور، بلکه وجود رهبری به نام مهاتما گاندی است؛ رهبری که با درک ضرورت و مسئولیت تاریخی، زمینه را برای گذاری موفق از جامعهی کثرتگرای قومی و مذهبی درگیر تضاد آشتیناپذیر با هم، به سوی درک تدریجی حضور یکدیگر و تمایل به مباحثهی با هم، فراهم میکند. به بیانی دیگر، در مورد هند، پروژهی سیاسی به رهبری مهاتما گاندی و پایبندی جواهر لعل نهرو ایندیرا گاندی، رهبران حزب کنگره، به میراث سکولار گاندی است که زمینهساز شکلگیری فرهنگ نوینی در این کشور میشود؛ فرهنگی که از دلش گفتوگو و تضارب آراء و نظام حزبی مدرن و دموکراتیک بر میخیزد. همین طور، نظام سیاسی فدرالی که هر ایالتی برنامهی اقتصادی و فرهنگی خاص خود را دارد.
برای تکمیل، مقایسه تطبیقی تاریخی، در اینجا، گذرا، اشارهای هم به مصادیق کره جنوبی و ترکیه میکنیم. کرهی جنوبی کشوری است که از نظر طباطبایی، حتما، در مقایسه با شکوه و جلال ایرانشهر، گذشته پرشکوهی ندارد. در عرصهی اندیشهورزی فلسفی سیاسی نیز با اروپا که هیچ، حتی با کشورهای دیگری چون هند و ایران نیز قابل مقایسه نیست. با وجود این، امروز، جزیی از گروه بیست کشوری است که در ابتدای تاسیس در سال ۱۹۷۵ شامل فقط آمریکا، آلمان، فرانسه، انگلستان، ایتالیا، ژاپن و بعدا کانادا بود. در کرهی جنوبی نیز یک چرخش سیاسی یا به تعبیر عجماوغلو و رابینسون در کتاب «چرا ملتها شکست میخورند؟» یک بزنگاه تاریخی، موجب تغییر روند و مسیر تحولات اجتماعی و توسعهای آن شده است. در یک نقطه عطف تاریخی مهم، حزب حاکم عدالت دموکراتیک، به رهبری روتایه وو، تصمیم به برکناری ژنرال چون دوهان، در سال ۱۹۸۸ کرد که به رسم پیشینیان خود با کودتا بر اریکهی قدرت نشسته بود. این اقدام، در اصل، پاسخی مسئولیت پذیر، به مطالبهی جنبش دانشجویی و کارگری و در کل جنبش دموکراسیخواهی این کشور بود. در گام اول، چون دوهان برکنار و روتایه وو، طی انتخاباتی، به عنوان رییس جمهور بر جای وی نشست. در گام دوم، در سال ۱۹۹۲، کیم یونگ سام، فعال حقوق بشر با سابقهی سالها زندانی در دورهی حاکمیت ژنرالها، به عنوان اولین فرد غیر نظامی، به عنوان رییس جمهور انتخاب شد. مسیری که تاکنون، در چارچوب قانون اساسی مبتنی بر ایدهی قدرتهای همسنگ و متوازنکنندهی مونتسکویی، در این کشور ادامه داشته است. در اینجا، نیز، پروژهی سیاسی، زمینهساز شکلگیری فرهنگ دموکراتیک و نهادینه شدن آن، شده است.
همین اتّفاق در ترکیه رخ داده است که از نظر طباطبایی وجه مشخصهی فرهنگی ایران را ندارد. هویت فرهنگی آن گاهی با زبان فارسی، گاهی عربی و بعداً در دورهی کمالیسم با زبان لاتین تعریف شده است. دورهی امپراطوری عثمانی دورهی سیطرهی سنت و دورهی کمال آتاتورک، دورهی ستیز کامل با سنت و به تعبیر طباطبایی «گسست در گسست» است. با وجود این سابقهی تاریخی، در دورهی اخیر، ترکیه توانسته در مسیر تحولات توسعهای، قرار بگیرد و فاصلهی خود با ایران را رفته رفته بیشتر کند. گذار از حاکمیت ژنرالهای کمالیست، به نظامی کم و بیش دموکراتیک، با نقش آفرینی تورگوت اوزال، سرآغاز این تحول مهم سیاسی است. مهمترین چالش ترکیه در حال حاضر، ناشی از سیطرهی نگاهی است که مترادف با ایرانشهرگرایی است: پان ترکیسم. نگاهی که موجب بروز احساس طردشدگی کردها شده است. اگر این کشور، در چارچوب، الگویی از فدرالیسم سیاسی که لازمهی آن تعدیل گرایش پان ترکیسم است، بتواند به تفاهم تاریخی با کردها برسد، امکان بیشتری برای پیشبرد تحولات توسعهای متوازن، پیدا خواهد کرد.
این مصادیق، با نگاه تطبیقی تاریخی مورد تاکید طباطبایی، هر چند مختصر، نشان میدهند که پروژهی مطالعاتی طباطبایی، بیتوجه به نقش دولت ساختمانساز و نقش رهبران سیاسی و «نقش شخصیت در تاریخ»، و سایر عوامل از جمله کودتای ۲۸ مرداد و پیامدهای آن، نقصهای جدی در تبیین موانع اصلی پیشبرد تحولات توسعهای ایران در چند دههی اخیر ایران دارد.
نقد دیگر وارد بر این پروژه این است که کارکرد محافظهکارانه دارد. اگر در شرایط فعلی، وجود شکافهای جدی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، وحدت ملی را در معرض مخاطره قرار داده باشد، برای رفع آنها، ابتداء به ساکن، باید تغییرات جدی در ساخت قدرت بوجود بیاید. امّا، پروژهی مطالعاتی طباطبایی، نسخهی دیگری را تجویز میکند: زمینهسازی برای امکان فرهنگی اندیشهورزی فلسفی سیاسی. چگونه؟ اول، با فهم صحیح نظریهای در بارهی انحطاط ایران. یعنی، فهم طباطبایی. دوم، به دنبال این فهم، خودآگاهی ملی شکل میگیرد. خودآگاهی دربارهی عظمت و شکوه ایران باستان با ویژگیهای فرهنگی «شاه آرمانی» (فره ایزدی) و دین زرتشتی و زبان فارسی پهلوی آن؛ خودآگاهی در بارهی سنتی که با کتاب آسمانی قرآن تعریف میشود و در جغرافیای ایرانشهر در برخورد با خرد یونانی، سنت عقلگرای ایرانشهر– یونانی را، با درخششهای تمدنساز، بر بستر زبان فارسی جدید، بهوجود میآورد؛ خودآگاهی در بارهی ضرورت بومیسازی تجدد از طریق بازسازی سنگپیهای هویتی، ذیل یک نظریه فلسفی سیاسی که پروژهی فکری طباطبایی در پی ارایه آن است.
در یک کلام، این به معنای حواله دادن ابتنای ساخت قدرت بر قواعد و رویههای حقوقی و قانونی صحیح، به آیندهی نامعلوم است. یعنی کنار گذاشتن پروژهی سیاسی، و پرداختن به زمینهسازی فرهنگی برای اندیشهورزی فلسفی سیاسی. یعنی، کنار گذاشتن مطالبات اجتماعی و سیاسی و مدنی از جمله فدرالیسم، مادام که نظریهای فلسفی سیاسی دربارهی انحطاط ایران شکل بگیرد. در تحلیل نهایی، این یعنی، رویکردی محافظهکارانه در برخورد با چالشهای مختلف توسعهای پیش رو. و ستیز سرکوبگرایانهی اجتنابناپذیر با فدرالیسم
۴. نظریه «ایرانشهری»
رویکرد متمایزسازی ایرانشهر از سرزمینهای دیگری چون ترکیه و هند و قارهی آفریقا، از منظر وجود زبان ملی انسجامبخش، ضمن اینکه به نوعی ایرانگرایی شووینیستی از نوع «هنر نزد ایرانیان است و بس» ختم پیدا میکند، نمیتواند با واقعیات موجود از جمله مطالبه قومیتها در موردی چون آموزش به زبان مادری و ملی، توامان با هم، کنار بیایید. چنین مطالبهای، در گذشتهی دور مطرح نبوده است. چون آموزش، امری موردی بوده است. افرادی، در هر منطقهی جغرافیایی، پیدا میشدهاند که توانایی خواندن و نوشتن به زبانی ملی فارسی را پیدا میکردهاند و در مواردی چون روشنفکران «مکتب تبریز» عصر مشروطه، با مکتوبات خود به زبان فارسی، پیشگام تحولات اجتماعی در کل کشور میشدند. در دورهی جدید که آموزش، عمومی و فراگیر شده، و بر اثر تقویت خودآگاهی قومی، مطالبهی آن به زبان قومی و ملی، جدی شده است، نمیتوان به این مطالبه پاسخ پرخاشجویانه داد و از در سرکوب وارد شد؛ چرا که خود زمینهساز تقویت گرایشهای تجزیه طلبانه میشود. اگر گفتوگو میان هواداران سنت قدمایی و تجددگرایان امری ضروری برای شکلگیری اندیشه فلسفیسیاسی راه گشاست، چرا نباید گفتوگویی میان معتقدان به وحدت ملی بر بستر کثرتگرایی قومی بدون به رسمیت شناختن خرده فرهنگها و معتقدان به وحدت ملی بر بستر کثرتگرایی قومی با به رسمیت شناختن خردهفرهنگها صورت بگیرد تا راهی برای تامین حقوق شهروندی آحاد افراد جامعه در سپهر ایران زمین فراهم شود. آیا رفتن به سوی چنین گفتوگویی به معنای کنار گذاشتن وحدت ملی است؟ پاسخ قطعاً منفی است. وحدت ملی، بسته به موقعیت تاریخی، میتواند اشکال مختلفی به خود بگیرد. بنابراین، شناسایی بهترین راه کار، و عملیاتی کردن آن، مستلزم کنار گذاشتن وطنگرایی شووینیستی است که لاجرم سر از برخورد سرکوبگرایانه و نازیستی با مطالبات قومگرایانه در میآورد. به عنوان تجربهی تاریخی پیش رو، می توانیم به هند اشاره کنیم. کشوری که به گفتهی طباطبایی، وجه مشخصهی فرهنگی ایرانشهری را نداشته است، با وجود این، توانسته الگویی موفق از فدرالیسم را پیاده کند بدون اینکه وحدت ملی آن در معرض خطر قرار بگیرد. اگر هند با سابقهی تاریخی و فرهنگی نامسجم، توانایی پیادهسازی چنین الگویی را دارد، چرا نباید ایران (با سابقهی متمایز تاریخی به تعبیر طباطبایی) نداشته باشد؟
آن چیزی که وحدت ملی را در معرض مخاطره جدی قرار میدهد، افزایش نابرابریهای منطقهای و نادیده گرفتن وجه مشخصههای فرهنگی قومیتها و اقلیتهاست. هر چه به زمان دورتری باز گردیم، به لحاظ اقتصادی و توسعهای، تفاوت چندانی میان مرکز و مناطق دیگر وجود نداشته است. همین طور، ادیان و مذاهب مختلف، به جز مقاطعی کوتاه، در کنار هم با مسالمت، حضور داشتهاند. با اقتباس از امانوئل والرشتاین میتوان گفت، همانطور که در دورهی پیشاسرمایهداری، جهانهای مختلفی با مراکز مختلف در عرض هم وجود داشت، در هر کشوری نیز، مناطق مختلفی با مراکز مختلف وجود داشت که از نظر توسعهای تفاوت چندانی با هم نداشتند. در نتیجه، با احساسی کم و بیش همسان از حضور در سرزمینی واحد، وحدت ملی، به راحتی، تامین میشده است. در اصل، زیرساخت اقتصادی و اجتماعی برابریگرا، در کنار عوامل دیگر، زمینهساز وحدت ملی بوده است. زبان فارسی، به ویژه در سرزمینی که بخش کثیری از آن، تا همین چند دههی پیش، ناتوان از مکالمهی به آن بودهاند، فرع بر مساله بوده است.
در شرایط کنونی، با شکافهای بسیار زیاد توسعهای میان مرکز و مناطق مختلف، تامین این وحدت، صرفاً با تاسی به زبان فارسی و جاه و جلال تمدن هخامنشیان و ساسانیان و عصر زرین اسلام، و نظریهپردازی فلسفی سیاسی در بارهی انحطاط ایران، امکان پذیر نیست. مشکلات اجتماعی و اقتصادی مردم، در مناطقی که گرایشهای گریز از مرکز در آنها وجود دارد، را نمیتوان با پرداختن به ایرانشهر و هویت فرهنگی آن و چنین نظریهای پاسخ داد. به بیانی سادهتر، چنین نظریهای برای قومیتها و اقلیتها، نان و آب و احترام و منزلت اجتماعی نمیسازد مگر آنکه آنان به این باور رسیده باشند که از این طریق، بهتر میتوانند پاسخ دغدغههایشان را بگیرند. اما، چنین باوری به ویژه در متن تاریخی که خودآگاهی قومی بر بستر نابرابری منطقهای تقویت شده، نمیتواند شکل بگیرد. راه کار، در این شرایط تاریخی پیش رو، کاهش نابرابری منطقهای و تکریم زبان و دین و مذهب قومیتها و اقلیتهاست.
یعنی، راهکار در حوزه اجتماعی و سیاسی قرار دارد. در این چارچوب، فدرالیسم سیاسی، ممکن است، زمینهساز نیل به چنین اهدافی و پیشگیری از تقویت گرایشهای تجزیهطلبانه بشود. این راهکار، به معنای نظریهپردازی در مسیری است که نظریه و عمل اجتماعی را وحدت بخشد. نوعی از خود آگاهی ملی را خلق کند که از دل آن، به مطالبات اجتماعی، با رویکرد انسانی وحدتبخش، پاسخ بدهد؛ نه آن که با پناه بردن به برج عاج نظریهپردازی بدون ارتباط با دنیای واقع، از کنار واقعیتهای مهم عبور کند، یا به آنها، واکنشهای پرخاشجویانهِ و سرکوبگرایانه نشان دهد و زمینه را برای تقویت گرایشهای تجزیهطلبانه فراهم کند.
۵. جمع بندی
گذار به آیندهای که شرایط تقریبا امیدوارکنندهی کشورهایی چون هند و کرهی جنوبی و مالزی و ترکیه را، در افق، پیش روی بگذارد، مستلزم شکلگیری نظام حکمرانی است که در چارچوب رویکرد توسعه انسانی، هم آزادی فرایندی (صندوق رای) را معنا کند و هم آزادی فرصتی (عدالت اجتماعی) را. این یعنی، تقدم پروژهی سیاسی و اجتماعی بر پروژهی فرهنگی. فدرالیسم سیاسی، جزیی از این پروژه است، اگر که بتواند به کاهش نابرابریهای منطقهای و رفع حس طردشدگی اجتماعی کمک کند. آنچه شرایط و امکان برای اندیشهورزی فلسفی و سیاسی را فراهم میکند، تغییر حوزهی سیاست و بازمهندسی نظام حکمرانی بر مبنای آن است. بر بستر چنین تغییری است که امکان برای گفتوگوی جدی و آزاد پیرامون مسائل مهم فراهم میشود که نتیجهی آن شکلگیری تضارب آراء و پیشبرد پروژهی توسعهی متوازن و دموکراتیک است.
طباطبایی در مطالعات خود به میشل فوکو رجوع میکند. در جایی که فوکو از «امتناع» سخن میگوید وی به امکان و شرایط امتناع اندیشه میپردازد و در جایی که او از گسست سخن میگوید وی به تداوم در گسست میپردازد. طباطبایی، با کاربرد رویکرد باستانشناسی فوکو و تحلیل گفتمان وی، بر آن است تا با استناد به دادههای تاریخی مغفول و مهجور، نشان دهد به رغم گسستهایی که در تاریخ ایران زمین وجود داشته، دو چیز دچار گسست نشده است و از دوران باستان تاکنون (پیش از انقالب اسلامی) تداوم داشته است. زبان فارسی و فرهنگ بالیده بر خاک پرگهر آن و ایده فره ایزدی (شاه آرمانی). زبانی که به رغم حملهی اعراب و ترکان و مغولان، از صحنه بدر نشده است. پابرجا مانده و ایرانشهر را بدستان ما رسانده است.
تا جایی که من متوجه شدهام، فوکو با رویکردهای موسوم به دیرینهشناسی و تبارشناسی، بر آن است که در مجموع، روایتهای غالب تاریخی را به چالش بکشد؛ صداهای حذف و سرکوب شده را، از اعماق تاریخ بیرون بکشد و میدانی برای به گوش رسیدن آنها فراهم کند؛ با قدرت زدایی از مرکز و متن، به پیرامون و حاشیه میدانی برای ظهور بدهد؛ رابطهی میان قدرت و دانش را نشان دهد و با ساختارشکنی از «علمگرایی» سرکوبگرایانه، به رهایی دانش از قدرت، کمک کند؛ کلانروایتها را نقد و با به چالش کشیدن آنها مجالی برای ظهور خردهروایتها فراهم کند. طباطبایی، از سویی به فوکو رجوع میکند و از سوی دیگر، در عرصهی عمل اجتماعی، او را کلاً نفی میکند. کل تاریخ بلند از باستان تاکنون را سعی میکند در قالب روایتی بسیار کلان و به صورت کپسولی، به تصویر بکشد که در آن به دلیل تقلیلگرایی فرهنگی، عوامل مختلفی نادیده گرفته میشوند که بود یا نبودشان میتوانست موجب شکلگیری مسیر دیگری از تحولات توسعهای بشود؛ در عین حال، به جای میدان دادن به خرده فرهنگها، به جنگ آشکار با آنها میرود.
همانطور که پاسخ خشمگینانهی وی به موضوع فدرالیسم، صرف نظر از گویندهی آن، دالّ بر وجود تفاوت اساسی میان آنچه مینویسد (ضرورت مباحثه سنت و تجدد) و آنچه عمل میکند (سرکوب معتقدان به فدرالیسم سیاسی) هست، بهرهگیری از فوکو در عرصهی روش و نفی او در عرصهی عمل، نیز، دالّ بر این است که آنچه در بارهی نازایی نظام دانشگاهی ایران و استفادهی نادرست از مفاهیم و چارچوبهای نظری پردازش شده در غرب، به عنوان یکی از علل عدم شکلگیری شرایط برای اندیشهورزی، بیان میکند، در مورد خودش نیز صادق است. شاید بیشتر.
کلام آخر. دم خروس پروژهی مطالعاتی طباطبایی و سویه سرکوبگرایانه و ضد دموکراتیک و محافظهکارانهی «ایرانشهر»گرایی را در موقعیتهایی چون گفتوگو در بارهی فدرالیسم، به خوبی، میتوان دید.
منبع: کانال تلگرام نویسنده