بخشهای پیشین:
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش نخست)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دوم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش سوم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش چهارم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش پنجم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش ششم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش هفتم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش هشتم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش نهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش یازدهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دوازدهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش سیزدهم)
بخش نُهم، چه باید کرد:
چگونه میتوان راه اصلاحات را واقعاً هموار کرد؟
۸۲
مُهَنَد: به یک گفتگوی صادقانه میان اسلام و مسیحیت نیاز داریم
گاهی احساس میکنم که بعضی از مسلمانان، بهویژه وقتی در اقلیتاند، فقط از روی فرصتطلبی است که به گفتگوهای میانادیانی تمایل نشان میدهند. بدین وسیله، آنها میخواهند به «دیگران» نشان بدهند که برای «غیرخودیها» ارج و احترام قایلند. ولی به محض این که در میانِ خودیها قرار میگیرند میگویند: «همهشان کفار و منحط هستند، همهشان لایقِ جهنماند.» این رفتار نه تنها صادقانه نیست بلکه ریاکاری محض است.
البته همین دوچهرگی و ریاکاری دلیلیست که باعث میشود گفتگوهای میانادیانی نسبت به گفتگوهای دروناسلامی بسیار مسالمتآمیزتر طی شوند. حقیقت آن است که در گفتگوهای میانادیانی عملاً کسی برای خودِ گفتگو چندان ارزش قایل نیست، مهم این است که هر جریانِ اسلامی خود را در برابرِ جامعۀ اکثریت به عنوانِ جریانی باز و کثرتگرا معرفی کند تا از رهگذر امتیازاتی بگیرد.
طبعاً با این ارزیابی نمیخواهم هر گفتگوی میانادیانی را محکوم کنم، ولی انتقادات بسیاری بدان وارد است. هر دو طرف، مسلمانان و مسیحیان، باید نقاط اشتراک، و در عین حال تفاوتها را آشکار و صادقانه نشان بدهند و توأماً فرابگیرند که چگونه آنها این اشتراکات و افتراقات را نه فقط تحمل بلکه ارج مینهند و پاسداری میکنند. از سوی دیگر، این ناصادقانه است که مسلمانان برای گفتگو با مسیحیان در اروپا وارد عمل میشوند ولی چشم خود را بر سرکوبِ اقلیتهای مسیحی در کشورهای اسلامی میبندند.
لازمۀ پیشبردِ یک گفتگوی میانادیانی احترامگذاشتن به طرفِ مقابل، آنگونه که هست، و آمادگیِ پذیرش انتقاد است. برای نمونه، مسلمانان خیلی راحت مسیحیان را با عناوینی چون ناپاک، غیراخلاقی، کافر، ملعون و غیره خطاب میکنند. و مسیحیان نیز به نوبۀ خود در هر مسلمانی یک تروریست بالقوه، ضدِ زن و ... میبینند. دو طرف تصاویری از یکدیگر دارند که سرشار از پیشداوری و بدبینی است. اگر یک مسیحی یکی از جنبههای اسلام را مورد انتقاد قرار بدهد فوراً به عنوان اسلامهراس محکوم میشود، و هر گاه مسلمانی یک عملیاتِ تروریستی در گوشهای از جهان انجام دهد، همۀ مسلمانان در تیررسِ اتهام قرار میگیرند.
از این رو، ما نه تنها به تصویر معقولانهای از یکدیگر نیاز داریم بلکه به امکانات بیشتری برای گفتگو با هم نیازمندیم تا یادبگیریم که به دگربودن یکدیگر ارج بنهیم و دیوارهای پیشداوری را ویران کنیم.
۸۳
حامد: گفتگوی میانادیانی فقط زمانی میتواند کامیاب شود
که مسلمانان هر انتقادی را به عنوان یک تهاجمِ عمومی علیه خود ننگرند
در سالهای اخیر عملاً گفتگوها و مذاکرات فراوانی میان ادیان صورت گرفتهاند. ولی به نظر من این گفتگوها کمکی به نزدیکشدنِ مسلمانان و نامسلمانان نمیکنند. بیخود نیست که به طنز نام این همایشهای کیکخوریِ صلح و شادی را «نان بههم قرضدادن» گذاشتهاند. از این رو خوشحالم که شما نیز این ریاکاری را نقد میکنید و خواهان یک گفتوگوی صادقانه هستید. احترام از آنجایی شروع میشود که من، طرفِ مقابلِ خود را جدی بگیرم و بیجا او را متهم نکنم که نقدِ من را به عنوان تهاجم برداشت میکند. البته بسیاری از صاحبمنصبان مسیحی از هر بحث و جدلِ صادقانه با مسلمانان پرهیز میکنند، چون فکر میکنند شاید یک گفتگوی بدونِ رودربایستی منجر به یک درگیری علنی گردد یا مُهر اسلامستیزی به آنان زده شود. در مقابل نیز، بخشی از نمایندگان مسلمانان نیز از بیان کلماتِ آشکار و شفاف پرهیز میکنند و چهرهای دیگر از خود نشان میدهند چون برای آنها اساساً کمکهای مالیِ دولتی و تریبونهای تبلیغاتی برای مقاصدِ سیاسیشان تعیینکننده است.
چند سال پیش یک بار به عنوان سخنران به یکی از همین همایشهای گفتوگو در وین دعوت شدم. مرکزِ فرهنگی-دینی عبدالله شاه برای گفتوگوهای میانادیانی و سفارت آلمان از سازماندگان این همایش بودند. موضوع اصلی همایش بحث و تفسیر «حکایتِ حلقهها»ی لسینگ [در کتابِ «ناتان خردمند» / بینیاز] از منظر امروزی بود. پیش از من خاخامِ بزرگِ وین حرف زد و رواداری یهودیت را ستایش کرد. بعد یک اسقفِ مسیحی و یک پروفسورِ الاهیاتشناسِ پروتستان. هر دو روی رواداری و بخشش در مسیحیت مکث کردند. سپس نوبت به من به عنوان جوانترین شرکتکننده از جوانترین دینِ یکتاپرستی رسید. در همان آغاز به برنامهگردان گفتم: «امیدوارم شما پیش از آن که مرا دعوت کنید در اینترنت دربارۀ من جستجو کرده باشید، چون به آن دسته تعلق ندارم که برای حفظِ یکدلیِ همایش حاضر باشم مشکلات را لاپوشانی کنم. پیش از آن که سراغِ ظرفیتِ صلح و رواداری در ادیانِ گوناگون بپردازیم، باید ابتدا دربارۀ نفرت و مرزکشیها حرف بزنیم و در این باب که چرا این موارد مشروعیت پیدا میکنند. چون در این مورد اسلام حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. به نظر من این یک رسوایی است که درست مرکز فرهنگی-دینی عبدالله شاه برای گفتوگوی ادیان در وین دعوت به عمل میآورد در حالی که در عربستان سعودی داشتنِ انجیل جرم محسوب میشود. چگونه ممکن است که عربستان سعودی در خارجِ عربستانِ سعودی چنین گفتوگوهایی را پشتیانی میکند ولی در آن کشور هزاران شیعه در زندانها به سر میبرند؟ چگونه میتوان از یک سو به گفتوگوی میانادیانی علاقهمند بود ولی همزمان منتقدانِ اسلام، ادیبان و بلاگنویسان در کشور خود را به مرگ تهدید کرد ، شلاق زد یا به زندان محکوم کرد؟ این باید جزو وظایفِ اخلاقی ما باشد که عربستان سعودی را تا زمانی که این چنین وحشیانه علیه زنان، منتقدان و دگرباوران عمل میکند از جهانِ متمدن بیرون برانیم. به همین دلیل به نظر من اثر لسینگ «ناتان خردمند» با داستانش یک مُدل منسوخ است. ما برای همزیستی نیازمند یک جهتگیری نوین هستیم. این مرز نباید مسلمانان و نامسلمانان بلکه میباید هومانیستها و بربرها و در نهایت دموکراسیخواهان و دموکراسیستیزان را از هم جدا کند.»
در سالن خاموشی مرگآسایی چیره شد. به معنی واقعی کلمه. با این سخنان همایشِ دیالوگ ترکید. با کمال میل این کار را کردم تا خندهآور بودنِ چنین همایشهایی را آشکار کنم. البته از واکنشِ خاخام بزرگ خوشم آمد. پس از سخنرانی آهسته در گوشم گفت: «سخنرانی بسیار خوبی کردید. اگر میدانستم که میخواهید اسلام را نقد بکنید من هم حتماً خود را برای نقدِ یهودیت آماده میکردم. ما هم خیلی اشکال داریم. این طوریها هم که به نظر میآید نیست!»
گفتوگوی واقعی سپس در بحثِ پس از سخنرانیها رخ داد. ما دربارۀ مشکلات و عللِ این مشکلات حرف زدیم. همهمان، سخنرانها و شنوندگان، از همایش راضی بودیم. فقط برگزارکنندگان، به ویژه نمایندگان مرکزِ گفتوگوی عربستان ناراضی بودند.
در این «بحث» به خوبی آشکار شد که احساساتِ مسلمانان آن دیوار بلندی را میسازند که در برابر هر نوع اصلاحی قرار میگیرد. این دیوار بلندِ احساسات، همان واکنشی است که مسلمانان به هر انتقادی از خود نشان میدهند. ظاهراً در این جا باز وجدانِ قبیلهای خودنمایی میکند. خدا به عنوان نوعی پیشوای قبیله نگریسته میشود که هر نقدی به او به عنوان حمله به کلِ قبیله ارزیابی میگردد. تربیت اسلامی میان انسانِ مسلمان و اسلام هیچ فضای خالی و بازی نمیگذارد. هر دو به عنوان یک واحد نگریسته میشوند. خدا، قرآن، پیامبر و انسانِ مسلمان در یک واحد تجزیهناپذیر به هم جوش میخورند.
این نبودِ فاصله جلوی هر گونه انتقاد از خود را میگیرد و هر نقدی از خارج را در عین حال به عنوان اعلامِ جنگ جلوه میدهد. البته همیشه در تاریخ اسلام اینگونه نبوده است. میانِ سدههای ۸ و ۱۲ میلادی در بغداد و کوردوبا متونی در جریان بود که اسلام و پایهگذار آن را مورد نقد قرار میدادند. حتا مسابقههای شعرخوانی وجود داشت که یهودیان، مسیحیان و مسلمانان ادیانِ یکدیگر را با شعرخوانی نقد میکردند، بدون این که مجاز شوند یا مورد تهدید قرار بگیرند. علتش هم این بود که از یک سو شریعت در این مرحلۀ زمانی قسماً به حالتِ تعلیق در آمده بود و از سوی دیگر جهانِ اسلام در بسیاری از حوزهها نسبت به مابقیِ جهان برتری داشت. در آن زمان نه تنها فرهنگِ دانشپروری در هر دو شهر حاکم بود بلکه هیچکس از تماس با یهودیان یا مسیحیان که به عنوان مترجم و میانجی و در عین حال طرفِ گفتوگو در خدمتِ حاکم جدید بودند هراسی نداشت.
در حال حاضر از چنین چیزهایی در جهانِ اسلام خبری نیست. جهانِ اسلام آثار بسیار کمی از غرب را ترجمه میکند و از ضعفِ خود در تقریباً همۀ حوزهها آگاه است. این ناتوانیِ آمیخته با سرخوردگی و انزوا، محیطِ کشتِ بیماری پارانویا [Paranoia] را فراهم ساخته است. به همین دلیل، نقدِ اسلام یا بخشهایی از آن دیگر به عنوان یک دعوت برای بحث و استدلال برداشت نمیشود بلکه به عنوانِ یک نقشۀ اهریمنی ارزیابی میشود که در صددِ نابودی و محو اسلام است.
مسلمانان مؤمن به ویدئوهای اینترنتی انتقادیام اغلب با یک آیه از قرآن پاسخ میگویند. این آیه در واقع نگرشِ مکیان کافر را در برابر هواداران پیامبر توصیف میکند:
بسیاری از مسلمانان بر این باورند که منتقدان اسلام یا از روی حسادت با «نور» چنین میکنند یا بخشی از یک توطئهاند که هدفشان منحرف کردن مسلمانان از دین و ایمانشان است. به همین دلیل، منتقدان مورد اتهام و حمله قرار میگیرند و در بعضی موارد حتا به قتل میرسند. جالب اینجاست که همین مسلمانان که امروز این چنین در موضعِ ضعف و ناتوانی هستند به گونهای رفتار میکنند که گویا آنها فرشتگانِ نگهبانِ خدا هستند که باید با چنگ و دندان از خدا نگهبانی به عمل بیاورند. این نگرش، در ماهیتِ خود یک توهین واقعی به خداست!
۸۴
مهند: مسلمانان باید سنتِ تکفیر را برای همیشه کنار بگذارند
این فقط خداست که تعیین میکند چه کسی بیشتر یا کمتر مؤمن است
متأسفانه در گفتمانهای اسلامی رسم شده به محضِ این که یک مسلمانِ منتقد نظری ناسازگار با نظرِ طرفِ مقابل خود بدهد بلافاصله برچسب کافر یا ارتداد بر پیشانیاش زده میشود. با این سنتِ به اصطلاح «تکفیر» هر کس که از راهِ اسلامِ رسمی و غالب خارج شود به عنوان کافر اعلام میشود. پیامدهای تاکنونیِ این سنت، بسیار مرگبار بوده است. بسیاری از مسلمانان خیلی راحت جایگاه خدا را به خود اختصاص میدهند واحساس میکنند که وکیلِ تامالاختیار هستند و به خود اجازه میدهند دربارۀ دین و ایمان دیگران قضاوت کنند و حتا تعیین کنند که چه کسی رستگاری الاهی ابدی نصیباش میشود یا نمیشود. این خودشیفتگی که زیر پرچم اسلام توجیه میشود متأسفانه هم در میان الاهیاتشناسان و هم در میانِ مردم معمولی متداول است. عملکردی که توسط قرآن قاطعانه رد میشود، زیرا فقط خداست که دربارۀ انسانها تصمیم میگیرد (سورۀ ۲۲، آیه ۱۷). به جای استفاده از استدلالات و ضداستدلالات، اغلب چماقِ تکفیر را بر سر طرفِ مقابل فرود میآورند و بسیار اتفاق میافتد که این چماقِ تکفیر به حذف فیزیکی منجر میگردد. در پسِ این رفتار نه فقط ناتوانی در برخورد با مواضعِ دیگران نهفته است بلکه یک فقر فکری وجود دارد که نمیتواند به طور استدلالی از مواضعِ خود دفاع نماید. «چماقِ تکفیر» کلاً زمانی مورد استفاده قرار میگیرد که روبنای فکری استواری وجود نداشته باشد. و ظاهراً اغلب اوقات چنین است.
برای تأکید مجدد باید بگویم که طبقِ قرآن این فقط خداست که در مورد انسانها قضاوت میکند:
به همین دلیل، تشخیص دیانتِ مردم در دست خداست. واقعیتی که بسیاری از مسلمانان ناتوان از درک آن هستند. آنها این وکالت و رسالت را به خود میدهند دربارۀ ایمان و دیانتِ دیگران قضاوت کنند.
همین پدیده درست در شبکههای اجتماعی که هر کس میتواند گمنام اظهارنظر کند به وفور مشاهده میشود. اظهارِ نظرها و قضاوتها اکثراً احساسی و بدون آگاهی از موضوع صورت میگیرند. برای نمونه بارها تجربه کردهام که مسلمانان دانشمندِ قرآنشناسی مانند نصر حامد أبو زید را لعن و نفرین میکنند؛ وقتی از آنها پرسیده میشود که چرا، همواره این پاسخ شنیده میشود: بخاطر این که مرتد است. ولی توضیح هم داده نمیشود که چرا مرتد است. میتوان گفت که هیچ کدام از آنها نوشتهها و استدلالات او را نخوانده بود. مشابه همین را دربارۀ خود شما تجربه کردهام، حامد عزیز. تاکنون هیچ مسلمانِ مخالفِ شما با استدلال با نظراتتان برخورد نکرده است. برخوردها از سطح دشنام دادن، محکوم کردن و کافرپنداری طرفِ مقابل فراتر نمیرود. پس استدلالکردن کجا رفته است؟ به جای برخورد جدی با نظرات دیگران، ترجیح میدهند که نقشِ خدا را ایفا کنند!
۸۵
حامد: فقط در اسلام اصطلاحِ «بیدین» در نهایت به حکمِ مرگ میانجامد
بسیاری از مسلمانان در عمل بدین گرایش دارند که به محضِ این که مسلمانی یک موضعِ انتقادی نسبت به اسلام بگیرد او را کافر بنامند. فوراً در فردِ منتقد، اهریمنی میبینند که قصد دارد در آنها شک و سردرگمی بوجود بیاورد.
شک در اسلام گناه است. به همین دلیل مسلمانان در طیِ سفرِ حج یک چنین دعایی میخوانند: «ای الله، من را در برابر شکها و گمراهیها، نزاعها و ریاکاری حفاظت کن!» و در حدیثی مشهور آمده محمد پیشبینی میکند که روزی میرسد که مسلمانان خیلی سخت میتوانند ایمانشان را نگهدارند، چون شک و گمراهی آنها را محاصره خواهد کرد:
پیامبر همچنین به نسلهای آینده هشدار میدهد که «سالهای گمراهکننده»ای در پیش خود خواهند داشت:
امروزه هر کس نگاه انتقادی به اسلام داشته باشد با عنوانِ «روبیضه» آراسته میشود، حتا اگر او اطلاعات کافی از اسلام داشته باشد. از آن جا که سنتگرایان نمیتوانند استدلالات منطقی عرضه کنند با تهمت و دروغبستن واکنش نشان میدهند. منتقد یا بلافاصله کافر، ریاکار، اعلام میشود، یا دستکم روبیضه. آنها به مؤمنان در برابر چنین شکاکان، ریاکاران و جاهلان هشدار میدهند و هر امکان را از مؤمنان برای بحث و استدلال میگیرند. تازه باید از خدا طلبِ آمرزش کنند که اصلاً به چنین انتقادهایی گوش دادهاند. سنتگرایان در این جا با زیرکی خاصی با ترسِ مؤمنان بازی میکنند و مرتباً به آنها هشدار میدهند که مبادا ایمانشان سرنوشتِ آن «زغال گداخته» در دست شود. چون پیامدِ این عدمِ استقامت به جهنم منجر خواهد شد.
ترسِ همیشگی از پاسخندادن به انتظارات خدا و هراس از وسوسههای دنیای مدرن، جوانان مسلمان را به انزوای اجتماعی و انزوای درونی سوق میدهند. ترس از شک و گناه کردن و به دنبال آن ترس از جهنم تمامی فکر و ذکر آنها را اشغال میکند و سلفیگری را هر چه بیشتر برای آنها جالبتر میکند. زیرا بینشِ سلفیگری یک تصویر روشن از جهان دارد، در این تصویر روشن جایی برای شک، نسبیگرایی یا نوسانکردن وجود ندارد. زندگی روزمره با مقررات و آیینها به روشنی ساختاربندی شده است. هر کس از این مقررات پیروی کند، دیگر جایی برای فکر کردن و شک کردن باقی نمیماند. دربارۀ دین بحث نمیشود، زیرا از نظر محافظهکاران دین مانند هوا برای نفسکشیدن به زندگی تعلق دارد. از این رو، هر کس که بخواهد بحث کند در واقع قصد دارد در نفسکشیدن مسلمین اختلال بوجود آورد یا حتا جلوی نفسکشیدن آنها را بگیرد.
ترکیبِ انزوا، ترس و سیاهوسفید دیدنِ جهان، جوانان مسلمان را به سوی سازمانهای تروریستی سوق میدهد. زیرا رعایتِ شدیدِ مقرراتِ دینی به تنهایی هیچ تضمینی برای رفتن به جهنم نیست. فقط مرگِ شهادتآمیز است که تضمینکنندۀ رفتن به بهشت است.
۸۶
مهند: نه به تربیتِ مبتنی بر ترس
معمولاً وقتی از یک مسلمان پرسیده میشود که مهمترین و آخرین هدفش چیست پاسخ میدهد: «به آتش جهنم گرفتار نشوم و به بهشت بروم.»
همین آرزو، مضمونِ بسیاری از دعاهای مسلمانان است. بهشت برایشان غالباً یک مکانِ مادی و ملموس است که سرشار از لذایذِ مادی (خوردن، نوشیدن و لذایذ جنسی) میباشد. بدین ترتیب رابطۀ خدا با بندۀ مسلمانش تا سطح چنین بده و بستانهای مادی تنزل مییابد: «خدا را ستایش میکنم تا بیشترین لذایذ مادی در بهشت نصیبم شود!» ولی اگر ما به مضامین قرآنی در این باب بنگریم که چرا خدا برای انسانها پیامبر و قرآن را فرستاد خواهیم دید که هدف نهایی به هیچ وجه لذایذ مادی نیست:
همین اظهارات باز هم در سورۀ سوم آیه ۱۶۴ تکرار میشود.
پس، موضوع بر سر دعوت به تطهیر و رسیدن به کمال است. قضیه اصلاً لذایذِ مادی ابدی مانند خوردن، نوشیدن و ارضای نیازهای جنسی نیست. خیلی غمانگیز، آری فلاکتبار، است اگر انسان فقط برای رسیدن به لذایذ مادی در آنجهان کار نیک انجام دهد. و باز خیلی غمانگیز میبود اگر انسان انجام کار نیک را به خاطر ترس از تنبیه بدنی و آتش جهنم انجام دهد. عارفه رابعه عدویه (۷۱۳-۸۰۱) این نگرش را با یک جمله مشهور این گونه تفسیر کرد: «دوست داشتم میتوانستم آتش جهنم را خاموش کنم و بهشت را به آتش بکشانم تا مردم مبنای رفتار خود را بر جهنم و بهشت نمیگذاشتند.»[۳] هر دو انگیزه، جهنم و بهشت، برای رفتار نیک و خداپسند با کرامتِ انسانی سازگار نیستند. رفتارِ درستِ اخلاقیِ مسلمانان نمیباید بخاطرِ ترس یا امید به لذایذِ مادی بهشتی باشد بلکه باید مبتنی بر عشق و مهربانی الاهی باشد. زیرا این چنین در قرآن آمده است:
در این آیۀ قرآن خدا ابتدا عشق خود را به انسانها بیان میکند؛ و آنان یعنی مؤمنان پاسخ خود را با عشق به او میدهند. کسی که به عشق و مهربانی الاهی پاسخ مثبت میدهد همین عشق را به سهمِ خود در رفتارش در همین زندگیِ زمینی در ارتباط با انسانهای دیگر عملی میکند.
تا این جا تئوری. البته بعضی از امامان یا معلمان، عشق را مبنای تشویق به دینداری نمیگذارند بلکه تلاش میکنند از خدا چهرهای مستبد و ترسآفرین بسازند تا بتوانند از آن به عنوان ابزارِ قدرت استفاده کنند. آنها بر این باورند که ترس و تهدید، انسان را وادار میکند که به فرمانها و آیین دینی پایبند باقی بماند. عجیب نیست که مرتب گفته میشود: «دعا کن وگرنه به جهنم میروی!» یا «اگر روسری نداشته باشی موهایت برای همیشه در آتش جهنم خواهند سوخت.» یا «باید این یا آن کار را بکنی وگرنه خدا این یا آن بلا را بر سرت میآورد.»
با این تربیتِ مبتنی بر ترس و تهدید، امامان، معلمان و مربیها- و همچنین والدین- میتوانند دستِ کم در کوتاه مدت، نسبتاً سریع به هدف خود برسند، طبعاً بدون این که مجبور به بحث یا کارِ اقناعی بشوند. پیامدِ این نوع تربیت، درک نابهنجاری از خدا خواهد بود. خدا در این جا نه به عنوانِ خدایی دوستدارنده و مهربان بلکه به عنوان خدایی تهدیدکننده و خشمگین، که ترس در دل دینداران میافکند، درک میشود. دینی که بر ترس استوار میشود هیچ فضایی برای آزادی، اعتماد و عشق باقی نمیگذارد.
این چهرۀ مهارکننده و تهدیدکنندۀ خدا یادآورِ آن اصلی است که برای کارکردِ جوامعِ قبیلهای جنبۀ مرکزی دارد: در جوامعِ قبیلهای اطاعت از یک سو یک فضلیتِ اصلی است و از سوی دیگر ابزاری برای «رام کردن» انسانهایی است که میباید در یک نظامِ مبتنی بر سلسلهمراتب و مقررات زندگی کنند. در پسِ این، یک نظامِ تربیتی قرار دارد که مسئلهاش مردم نیستند بلکه هدفش این است تا به هر قیمت مردم را وادار به اجرای فرامین و دستورات کند. این که این دستورات معقولانه هستند یا با واقعیتِ زندگی مردم سازگار هستند یا نه اصلاً نقشی ایفا نمیکند. مهم فقط این است که دستورات باید رعایت شوند. نظامهای استبدادی نیز همینگونه عمل میکنند.
یک دین یا یک جماعتِ دینی نباید از چنین چارچوبِ اجتماعی استفاده کند. ولی در عمل جوامعِ اسلامی دائماً از فرمانبرداری و اطاعتِ کور سخن میگویند. در اینجا خدا برای بسیاری از مسلمانان مانند یک رئیسِ قبیلۀ مستبد و مهارکننده است که هیچ گونه مخالفت و اعتراضی را برنمیتابد. آنها سرسختانه بر همین تصویر از خدا تأکید میکنند چون نمایانگر یک خدای قوی و مردانه است در حالی که خدای مهربان (که یک نسبتِ زنانه است) برای آنها بیانگر یک خدای ضعیف میباشد.
در بسیاری از جوامعِ اسلامی ما با یک تلفیقِ نامیمون [دین و سیاست] روبرو هستیم. زیرا در این جوامعِ دیکتاتوری، پیشوا یا رهبر قدرتمند جایگاه برجستهای در میان مردم دارد. کافیست به هواداران اردوغان نگاه کنیم که چگونه از نمایشِ قدرتِ رئیس جمهور به وجد میآیند. هر چه او این قدرت را پرطمطراقتر به نمایش میگذارد به همان اندازه نیز ستایش و اطاعت نصیبش میشود. مسلمانی که بدون اما و اگر به اطاعت یک مرجعِ الاهی در میآید به راحتی هم مطیع قدرتِ زمینی میشود.
خدا یک مستبد نیست، او نیازمند اطاعتِ انسانها برای تضمینِ قدرتِ خود نیست. او بدونِ شرط و شروط انسانها را دوست دارد؛ و قدرتِ بیکرانِ او دقیقاً در همین نکته نهفته است. هیچ نفعی برای خدا ندارد که یک دیندار از ترسِ آتش جهنم او را پرستش کند. و این تصویری نیست که خدا از خود ترسیم میکند. به عکس، این تصویر بیانگر چهرۀ یک نظامِ دیکتاتوری است که خود انسانها برای فرمانبری و اطاعت برپا ساختهاند. در اینجا هرگونه پرسشگری ممنوع است. فقط اطاعت و پیروی به مردم یاد داده میشود تا برای همیشه «بلهگو»ی صاحبان قدرت باشند.
کم نیستند مراجع دینی و امامانی که نفع خود را در اطاعتِ کور میبینند. بدین گونه میتوانند جایگاه قدرت خود را در جامعه حفظ کنند یا حتا تقویت نمایند. ولی همۀ اینها در مغایرت با روح حاکم بر قرآن است که همواره بر نگرشِ انتقادی، اندیشیدن و پرسشگری تأکید میکند. برای نمونه در قرآن آمده است:
و در سورۀ ۲، آیۀ ۲۶۶ میخوانیم:
بسیاری از دینداران این فراخوانها را که به وفور در قرآن تکرار میشوند نمیبینند. تربیت مبتنی بر ترس از انسانها موجوداتِ بیاراده و محجوری میسازد که تواناییِ بهعهدهگرفتنِ مسئولیتی را ندارند. چنین انسانهایی نه میتوانند برای زندگیِ خود، نه برای زندگیِ جماعتِ خود و نه برای روابطِ شخصی خود با خدا مسئولیت بپذیرند. وقتی ما سورههای دربارۀ عشق و بخششِ الاهی در قرآن را با سورههای مربوط به مجازات مقایسه میکنیم، متوجه میشویم که نسبت این دو مجموعه ۱۸ به ۱ است. بسیاری از مربیانِ دینی این نسبت را بر عکس کردهاند. شما هم، حامد عزیز، به این گرایش دارید که به خواننده یک تصویر مشابه مخدوش از قرآن به خواننده بدهید.
۸۷
حامد: مثلثِ اسلام، فرهنگِ قبیلهای و دیکتاتوری باید ویران شود
شما در این جا به یک نکتۀ مهم اشاره میکنید و آن ترکیبِ دین، پدرسالاری و دیکتاتوری است. این سه عنصر در بافتارِ اسلامی همواره یکدیگر را پَروبال میدهند و تغذیه میکنند. اگرچه اسلام در آستانۀ برآمدش پرنسیپ دین را جانشین وفاداری قبیلهای و اصلِ خویشاوندیِ خونی کرد ولی ذهنیتِ قبیلهای در دستگاهِ تفکرِ اسلامی به قوتِ خود باقی ماند. کافی است که به دعواهایِ پس از مرگِ محمد نگاهی بیندازیم. این دعواها و ستیزها همه از کیفیتِ قبیلهای برخوردار بودند. حتا انشعابِ میان سنی و شیعه از کیفیتِ ستیزهای قبیلهای برخوردار است. در همین راستا نیز اختلافاتِ دو سلسلۀ نخستین اسلامی، یعنی امویان و عباسیان، اساساً جنبۀ قبیلهای داشت تا دینی. با این وجود، این دین بود به حاکمیتِ آنها مشروعیت میداد.
چهرهای که از خدا در قرآن ترسیم شده است، به منبعِ اصلی حاکمان برای توجیه خود تبدیل گردید. در قرآن، الله مانند حاکمی یکتا میماند که هیچ اعتمادی به انسانها ندارد و همواره در حال مراقبت و کنترلِ آنهاست و هیچ کس هم اجازه ندارد خود او را مورد پرسش قرار بدهد. او البته از یک سو خردمند و نیک است ولی از سوی دیگر غیرقابلمحاسبه. او افکار همۀ انسانها را میخواند، به اعماقِ وجدان آنها مینگرد و هر کس را بخاطر کوچکترین خطا مجازات میکند. او خواهان اطاعتِ بیچونوچرا و ازخودگذشتگی است و هیچ خدای دیگری را در کنار خود برنمیتابد. در قرآن خدا اینچنین توصیف میشود:
بسیاری از حاکمان و دیکتاتورها همین خدا را به عنوان الگو برداشتند. آیهای دیگر از مسلمانان میخواهد تا از حاکم خود اطاعت نمایند. این اطاعت با اطاعت از خدا در یک ردیف قرار داده میشود:
آمیزشِ نامیمونِ دین، پدرسالاری، حاکمیت و قانونگذاری، بیماریِ مادرزادیِ اسلام است. اصلاحاتِ دینی واقعی باید بتواند این اتحاد را از میان بردارد، زیرا این اتحادِ نامیمون جامعه را به زنجیر میکشد و هر گام برای تغییر را در نطفه خفه میکند.
بیشتر وقتها این احساس پیش میآید که حاکمانِ مستبدِ سکولار و نظامی در جوامعِ اسلامی، قطبهای مخالفِ جنبشهای دینی را تشکیل میدهند. البته این ظاهرِ قضیه است، زیرا این دو جبهه در عمل بسیار به هم نزدیکتر از آن هستند که ما فکر میکنیم. هر دو طرف یکدیگر را تقویت میکنند، حتا اگر ظاهراً در مبارزه و ستیز با یکدیگر باشند. زیرا هر دو طرف در جهتِ یک نظامِ حاکمیتِ مستبدانه حرکت میکنند و هیچ تفکرِ انتقادی را برنمیتابند. هر دو طرف مصونیتِ اصولِ معینِ اخلاقی و اجتماعی را حمایت میکنند، و تمام تلاششان در این است که جهان را به دو بخشِ خوب و بد که مبتنی بر خویشتنستایی و خوارسازیِ دیگران است تقسیم کنند. بدین وسیله آنها دیوارهای هویتِ خویش را هر چه بلندتر میسازند تا رعایاشان از مابقی جهان منزوی شود.
تا مادامی که جهانِ خارج، مشکوک و تهدیدآمیز جلوه داده میشود این حاکمیتِ فردی میتواند خود را به عنوانِ تنها نگهبانِ مردم عرضه میکند. هر کس که بخواهد این نظام را مورد پرسش قرار بدهد از سویِ مراجعِ دینی به عنوان مرتد و از سوی مراجعِ دولتی به عنوان دشمن دولت مورد اتهام و آزار قرار میگیرد و در صورت لزوم حذفِ فیزیکی میشود. به همین دلیل در اسلام هیچگاه یک الاهیاتِ رهاییبخش مانند مسیحیتِ آمریکای لاتین وجود نداشت. به عکس، عُلمای اسلامی و نهادهای دینی سدهها از مهمترین ستونهای دیکتاتوریها در جهان اسلام هستند.
و این دورِ باطلی است که همین طور ادامه دارد. اصلاحات نیازمندِ شهروندان صاحبِ عقلی است که نه تنها نگاه انتقادی به خود داشته باشند بلکه پیوسته مواضعِ خویش را بازنگری نمایند. آنها به آموزشِ پایهای علمی نیاز دارند و نه تعالیم دینی. آنها نیازمندِ یک اقتصادِ کارآمد و آیندهنگر هستند که امکانات نوین را به روی شهروندان بگشاید. ولی در اکثرِ کشورهای اسلامی هم صاحبان قدرت و هم مخالفانِ به اصطلاح دینیشان تمام هموغمشان این است که مبادا این رعایا روزی به شهروندانی تبدیل شوند که خواهان حقوقِ خود باشند و به نابسامانیها با چشمِ انتقادی بنگرند. در این کشورهای اسلامی، هم آموزشِ سکولار در مدارس و هم آموزشِ دینی تمامِ در جهتِ گسترشِ فرهنگِ خویشتنستاییِ حاکم و اهریمنسازیِ دیگران است. رکودِ نظامِ آموزشی به نوبۀ خود تأثیراتِ بسیار منفیای بر اقتصادِ اکثرِ کشورهای اسلامی، که فقط بر منابعِ طبیعی و توریسم بنا شده، میگذارد. وابستگی به صنعتِ توریسم به نوبۀ خود موجبِ بروزِ اصطکاکهای اخلاقی میشود. زیرا همین کشورها که در کتابهای مدرسهای و رسانهها، غرب را لعن و نفرین میکنند و آن را از لحاظِ اخلاقی منحط معرفی میکنند مجبورند هتلها و سواحلشان را درست برای همین مشتریانِ به اصطلاح محنط بگشایند. این دوپارگیِ روانی [اسکیزوفرنی] تنشِ میان شرق و غرب را افزایش میدهد و زمینِ حاصلخیزی برای رادیکالیسم فراهم میکند.
با توجه به پیچیدگی و چندبُعدیبودنِ مسئله، انسان گاهی دچار وسوسه میشود که بگوید تمامی قضایا ربطی به اسلام ندارند. ولی نباید فراموش کرد که دین در جهان اسلام، بزرگترین نیروی روحی و احساسی است. اسلام در اینجا عمیقاً بر نگرش و بینشِ انسانها دربارۀ اقتصاد و حاکمیت و رابطه با غیرخودیها تأثیر میگذارد، و نقشِ زن و مرد را در خانواده و نهادهای آموزشی تعیین و مشخص میکند. از این رو، البته درست است که ما همۀ بدبختیها را برگردنِ دین نگذاریم ولی در عین حال مهم است که از همان ابتدا برای دین گواهی برائت صادر نکنیم!
۸۸
مهند: اسلام دوباره به یک گفتمان روشنفکرانه نیاز دارد
خیلی خوب است که شما تمامی بارِ بدبختی را بر گردنِ دین نمیگذارید. ولی بدون شک حق دارید که دین سهمِ بسیار بزرگی در این فلاکت دارد. آنگونه که اسلام درک و اجرا میشود و آنگونه که گفتمانِ الاهیات دربارۀ اسلام پیشبرده میشود به این بینش کمک کرده است.
الاهیات به عنوان یک رشتۀ علمی به معنیِ اعلام به اصطلاح حقایق نیست بلکه بازنگریِ عقلانیِ مضامینِ دینی است. به سخن دیگر، به معنیِ یافتنِ پاسخ به پرسشهایی است که در رهگذرِ بحثها شکل میگیرند. الاهیات به معنیِ انتقالِ اصولِ خشکِ یک ایدئولوژی، که طیِ سدهها به انجماد رسیده، به زمان اکنون نیست.
و دقیقاً در همین جا بُنبستِ الاهیاتِ اسلامی قرار دارد: با ایدئولوژیسازی دین، خصلتِ عملی آن گرفته شد و دیگر هر بحثِ جدی و علمی ناممکن میگردد. و بشارتگری جای یک بحث و جدلِ انتقادی را میگیرد.
دورهای وجود داشت که وضعیت به گونهای دیگر بود: اسلام در طولِ دورۀ شکوفاییاش، از سدۀ ۹ تا ۱۲ میلادی، درهای خود را به روی گفتمانِ روشنفکری فلسفۀ یونان گشود، بسیاری از متونِ فلسفی به عربی ترجمه و تفسیر شدند، و مضامین آنها باعثِ غنای اسلام شدند. امروز جستجوی چنین رویکردی در جوامعِ اسلامی عبث است. اکثرِ روشنفکرانِ مسلمان که برای گفتمانهای معنوی مدرن علاقه نشان میدهند در دانشکدههای فلسفه و ادبیاتشناسی تحصیل میکنند. کسی در دانشکدههای الاهیات به دنبال چنین گفتمانهایی نیست. حتا این دانشکدههای الاهیات زحمتِ شناختِ فیلسوفانِ روشنگری را هم به خود نمیدهند. چرا نه؟ ما پاسخِ معقولانهای برای این پرسش به دست نخواهیم آورد. یک بار در طیِ سخنرانیام در دانشگاه از یک فیلسوفِ نقلِ قول آوردم، بلافاصله یکی از دانشجویانِ خارجیِ مهمان زبان به انتقاد گشود که جای استدلالات و گفتمانهای فلسفی در الاهیات نیست زیرا قرآن همۀ استدلالات را ارایه داده است.
ولی تا آن جا که به دستآوردهای فناوریِ تمدنِ غرب مربوط میشود، جهانِ اسلام هیچ ترسی برای استفاده از دستآوردها ندارد. مسلمانان با دل و جان از این دستآوردها استفاده میکنند ولی از پیامدهای معنوی این فناوریها میهراسند. حتا مسلمانان افراطی، مانند پیروانِ داعش، از فناوریهای مدرنِ غرب مانند اسمارتفون، تبلت، نوتبوک، سلاحهای مجهز به کنترلِ دیجیتالی و غیره با رغبتِ تمام استفاده میکنند و از این فناوریها کمالِ بهرهبرداری را میکنند. ولی وقتی قضیۀ شناختِ معنوی، رویکردهای فلسفی، نظریههای جامعهشناختی یا سیاسی پیش آید، آنگاه همه، از نگرشِ داعشی تا مسلمانِ میانهرو، متحدانه در برابر آنها مقاومت میکنند. به این ترتیب، مسلمانان به مصرفکنندگانِ فناوری پیشرفته تبدیل میشوند ولی با قاطعیت در برابر هر پیشرفتِ معنوی مقاومت میکنند. اگر کشورهای اسلامی به این قطارِ پیشرفتِ فناوری وصل نشوند، آنگاه برای همیشه در واپسماندگی واپسماندگی و وابستگیِ اقتصادی خود درجا خواهند زد.
یک نگاه به تاریخ نشان میدهد که چقدر جوامعِ اسلامی از باز بودن خود بهرهمند شدند و تا چه اندازه بده و بستانها با دیگر فرهنگها ثمربخش بوده است. برای نمونه وقتی حاکمانِ اسلامی در سال ۶۴۰ میلادی سوریه و ایران را فتح کردند به مترجمان مأموریت دادند تا میراثِ فرهنگی و علمیِ یونان باستان را به عربی برگردانند و برای جهانِ اسلام قابلِ دسترس کنند. این موجِ ترجمه در سالهای بعدی قویتر شد و در سلسلۀ عباسی (۷۵۰ تا ۱۲۵۸ میلادی) به اوج خود رسید. به ویژه پایتختِ خلافت، بغداد، به مرکزِ علوم تبدیل گردید؛ در آنجا خلیفه مأمون که از سال ۸۱۳ تا ۸۳۳ میلادی حکومت میکرد «بیتالحکمه» را پایهگذاری کرد. در همین راستا، مأمون نه تنها از امپراتورِ بیزانس تقاضای کتابهای یونانی در زمینههای فلسفه، ستارهشناسی، ریاضیات و پزشکی کرد بلکه تعدادِ زیادی از دانشمندان خود را به ایران و هند فرستاد تا از این طریق نیز بر گنجینۀ دانش در امپراتوری اسلامی بیفزاید.
این فضا که درهایش به روی همۀ جهان باز بود بهترین شرایطِ شکلگیریِ فلسفه در محیطِ اسلامی فراهم شده بود؛ به همین دلیل به مرورِ زمان یک سلسله فیلسوفانِ اسلامی پا به عرصه نهادند که به نوبۀ خود بر تفکرِ اروپایی اثر گذاشتند. فارابی (۸۷۲-۹۵۰)، ابن سینا (۹۸۰-۱۰۳۷) و ابن رشد (۱۱۲۶-۱۱۹۸) سه تن از مهمترین این فیلسوفان بودند. هر سه نفر تحتِ تأثیر آموزههای ارسطو و افلاطون قرار داشتند، با این وجود قسماً درک و برداشتِ خود از این فیلسوفان شکل دادند.
تفاوتِ میان امپراتوری اسلامی در حال شکوفا و اروپای مسیحیِ سدههای میانه به روشنی نشان میدهد که پیامدهای جامعۀ باز و جامعۀ بسته چه میتوانند باشند. تشنگیِ دانش مسلمانان و اشتیاقِ درونی آنها برای بهرهمند شدن از دانشِ دیگر ملل و فرهنگها، یا کلاً گشادهنظریِ آنها در برابر دیگران این امکان را به آنها داد تا به یک فرهنگِ مختصِ خود یا به اصطلاح یک فرهنگِ فرادست[۴] ارتقاء یابند.
نگاه به تاریخ همچنین روشن میکند که همواره آنجایی که انسانها یک نگرشِ باز دارند و آزادیِ دیگران را به رسمیت میشناسند و بدین ترتیب بر آزادی خود نیز تأکید میکنند فضا و راه برای توسعه، سازندگی و ساختنِ آینده باز میشود. به محضِ این که چنین نگرشی جای خود را به یک نگرشِ انزواگری بدهد، پویایی از میان میرود و انسان به یک موجودِ بندهوار و محجور تبدیل میگردد. و این دقیقاً مشکلِ بسیاری از مسلمانان در حال حاضر است.
پایان بخش ۱۴
——————————————————
[۱] ترمذی، سُنن: ۲/۱۷۷
[۲] ابن ماجه، سُنن: حدیث شماره ۴۰۴۲
[۳] نقل قول از کتاب «باغهای معرفت. کتابِ چهل استاد صوفی»، ناشر آنهماری شیمل، مونیخ ۱۹۹۵، ص ۲۱
[۴] فرهنگ فرادست، انگلیسی: High culture ارزش زیباییشناسانه محصولاتی فرهنگی را مشخص میکند که جامعه بهطور کلی آنها را به عنوان نمونهای از هنر مورد توجه قرار میدهد. این نمونهها میتواند شامل آثاری فکری نیز باشند که ارزش فلسفی، تاریخی یا ادبی دارند. همینطور میتواند شامل آموزشهایی بشود که اینگونه زیباییشناسی و هدفهای فکری را پرورش میدهند. در کاربرد عام آن این اصطلاح فرهنگ یک طبقه فرادست از نخبگان یا اینتلیجنتسیا را نشان میدهد. (ویکیپدیا)
* این کتاب هم اکنون توسط پنج ناشر: پگاه، خاوران، پویا، فروغ و ناکجا با نام «آیا اسلام را میتوان نجات داد؟» منتشر شده است. تعداد صفحهها ۳۳۲، قیمت ۱۵ یورو. پخش کتابفروشی فروغ، آلمان / کلن