بخشهای پیشین:
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش نخست)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دوم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش سوم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش چهارم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش پنجم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش ششم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش هفتم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش هشتم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش نهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش یازدهم)
* آیا اسلام اصلاحپذیر است؟ (بخش دوازدهم)
بخش هشت، آینده اسلام در اروپا: جوامعِ موازی یا اسلام اروپایی؟
۷۴
مهند: موضعِ ضدِ غربیِ بخشی از مسلمانان مانعِ هرگونه گفتگوی صادقانه با غرب میشود،
و این نهایتاً به انزوا منجر میگردد
استدلال اصلی بسیاری از مسلمانان ساکن اروپا که با اصلاحگری مخالفند چنین است: «کسی که خواهان اصلاحِ اسلام است، فقط برای خوشایندِ غربیها این کار را میکند.» این نوع استدلال گویای نوعِ تفکر این منتقدان است ولی با این حال نمیتوان درک کرد که مخالفتِ آنها با خودِ اصلاحِ دین چیست. تنها چیزی که میتوان استنباط کرد این است که آنها مخالفِ کشورهای غربی هستند، علیرغم این که ممکن همینجا متولد یا بزرگ شده باشند.
اغلب این منتقدان مرا سرزنش میکنند که: «کتابها و تزهایت برای همین کشورهای غربی خوب هستند.» این بدین معناست که من و امثالِ من در جبهۀ «دشمن» قرار گرفتهایم. این تمامی آن «ستایش و تمجیدی» است که از سوی این مسلمانان ساکن اروپا نصیب اصلاحگران میشود.
منظورم این است که مشکلِ مخالفانِ اصلاحِ دین اصلاً بر سر مضامین گفتمانِ اصلاحگرای نیست. نگرش آنها اساساً بیانگرِ بحران هویتیِ آنهاست. در این جا، هر گونه نزدیکی به غرب و نوعِ زندگیِ غربی به عنوان خیانت ارزیابی میشود. زیرا فردِ مسلمان در برابر غرب احساسِ بازندگی میکند و از عقدۀ حقارت در رنج است. قضیه گاهی تا آنجا پیش میرود که بعضی از منتقدان حتا تشابهاتِ میان نوشتههای مقدس این سه دینِ یکتاپرست را انکار میکنند. یکی از همین منتقدان مخالفِ اصلاحگری علناً در نقدِ کتابم «اسلام رحمت [مهربانی] است» عنوان کرده که من به این دلیل به ده فرمان آمده در قرآن اشاره کردهام و آن را هستۀ این سه دین یکتاپرست قلمداد کردهام چون میخواستم غربیها و مسیحیان خوششان آید. ولی قرآن پیامهای هستهای کاملاً دیگری دارد که با نظرات و دینِ غربیها سازگار نیست.
ظاهراً چنین منتقدانی با نگرشِ قرآن که همۀ ادیان را در برمیگیرد، مشکل دارند. اگر پیامبر همین امروز چیزی را که در سدۀ ۷ اعلام کرد به آنها نیز بگوید:
«(...) نزدیکترین مردم در دوستی با مؤمنان آنانی خواهند بود که میگویند: «ما نصرانى هستيم»، زيرا برخى از آنان دانشمندان و رهبانانىاند كه تكبّر نمىورزند.» [سوره ۵، آیه ۸۲]
چه خواهند گفت؟ امروز به عنوان الاهیاتشناسِ مسلمان میتوان این یا آن موضعگیری را در الاهیاتِ اسلامی کلاسیک کاملاً رد کرد، ولی بسیاری از الاهیاتشناسان این کار را نمیکنند، زیرا برای آنها مهم است که یک مرز روشن با «دیگران» و «غرب» کشیده شود.
مخالفانِ اصلاحگری اصلاً خود را با مضامینِ گفتمانِ اصلاحات درگیر نمیکنند؛ برای آنها کافیست که بگویند غرب از مسلمانان انتظار دارد که درکِ خود را از اسلام را تغییر بدهند و میخواهند برای ما مسلمانان نسخه بپیچند که ما چه نوع اسلامی را برگزینم. آنها با اینها استدلالات میخواهند هر نوع تلاش برای نوسازی را به عنوان بخشی از توطئۀ جهانی علیه اسلام در نطفه خفه کنند. البته آنها فراموش میکنند که غرب سکولار است و در مضامینِ دینی دخالتی نمیکند. صرفِ نظر از این نکته، حقِ هر دولتی است که گفتمانهای رادیکال (فرقی ندارد که دینی باشند یا غیردینی) را، که امنیت آنها را به خطر میاندازد، زیر ذرهبین قرار بدهند.
در این جا باید تأکید کرد که مسئلۀ غرب نه اسلام بلکه امنیت داخلی خودش است، همانگونه که کشورهای اسلامی همین سیاست را در ممالک خود با پیگیری بیشتری انجام میدهند تا از امنیت خود دفاع کنند. واژههایی مانند آزادیِ عقیده و آزادی مطبوعات در اکثرِ کشورهای اسلامی خود گویای خیلی چیزهاست. تکرار میکنم: در این گفتمانِ مظلومنمایانه که «غرب میخواهد ما را کنترل کند، میخواهد اسلام را نابود کند و غربیان اسلامهراس هستند» هیچ چیز به جز عدمِ اعتمادبهنفس به چشم نمیخورد.
چرا کسی از این مخالفانِ اصلاحگری هرگز واژۀ «اسلام دولتی» را در ارتباط با کشورهای مسلمان که امامان و کادرهای خود را به آلمان میفرستند و برایشان خطومش تعیین میکنند استفاده نمیکند؟ ولی اگر، برای نمونه، دولتِ آلمان مراکزی برای الاهیاتِ اسلامی برپا کند تا برای الاهیاتِ اسلامی مانند الاهیاتِ مسیحی جایی برای تدریس در دانشگاهها فراهم آورد، آنگاه همۀ این منتقدانِ اصلاحگری فریاد بلند میشود که آلمان میخواهد یک «اسلام دولتی» بوجود آورد و مسلمانان را «کنترل» کند. در کدام کشورِ اسلامی در دانشگاههای دولتی رشتۀ الاهیاتِ اسلامی تدریس نمیشود؟ در کدام کشور اسلامی، امامان وابسته به نهادهای دولتی و مقررات آن کشور وابسته نیستند؟ چرا کسی حرفی از «اسلام دولتی» در جوامعِ اسلامی نمیزند؟
گفتمانِ غربهراسی کلاً شاید با اصلاحاتِ اسلامی و اصلاحگران مشکلی نداشته باشد، ولی با غرب یک مشکل بزرگ دارد. از آنجا که عاملانِ این گفتمان در برابرِ غرب احساسِ ضعف میکنند، آن را به یک دشمن یا نمادِ دشمنی ارتقاء دادهاند. به همین علت آنها هر آن چه را که فکر میکنند رنگوبویِ غربی دارد رد میکنند. نگرشی که عملاً نابالغی را میرساند: «من میگویم چپ، چون غرب گفت راست.» البته باید گفت که غرب هم در تشدیدِ این غربهراسی بیتقصیر نیست. برخورد «معلممآبانۀ» غربیان از سوی برخی مسلمانان به عنوانِ پند و اندرزِ فرهنگی و معنوی برداشت میشود، وارد گفتمانِ «قربانیان غرب» میگردد و سرانجام اوج خود را در گفتمانِ غربهراسی پیدا میکند.
۷۵
حامد: آنچه مانعِ گفتگو و اصلاحِ دین میشود،
نه ترسِ مسلمانان از غرب بلکه نگاهِ تحقیرانه مسلمانان به آن است
فکر نکنم که غربهراسی در این جا نکتۀ تعیینکننده باشد. به نظر من، مسلمانانِ محافظهکار در برابر غرب بیشتر احساس نفرت و بیزاری دارند تا احساسِ ترس. البته ممکن است که از لحاظِ مادی یا اقتصادی احساس فرودستی کنند ولی همین کمبود را با احساسِ برتریِ اخلاقی علیه کفار جبران میکنند.
این برتریِ احساسی و نفی تمامی اندیشههایی که از غرب میآیند از قرآن ریشه میگیرد. زیرا قرآن مسلمانان را به عنوان بهترین اُمت که تاکنون خدا آفریده است تعریف کرده است. طبقِ نقشۀ ذهنیِ مسلمانان، خدا مسلمانان را برگزید، آخرین کلامش را به آنها امانت داد و آنها را مجهز به یک مأموریتِ سیاسی و فرهنگی کرد تا مؤمنانِ خداپسند یک نظمِ جهانی نوین بسازند.
تحقق این مأموریت ظاهراً تا سدۀ ۱۲ خیلی خوب پیش رفت. از آن زمان به بعد، خورشیدِ اسلام آغاز به غروب کرد. در حال حاضر، تمدنِ اسلامی به پایینترین نقطۀ خود رسیده است. هرگز تاکنون این قدر مسلمان در جهان نداشتیم، و در عین هیچ گاه مسلمانان این چنین ضعیف نبودند. برای یک دین مانند اسلام که این چنین هویتساز و از سنتِ پرآوازهای برخوردار بود، این سقوط ضربۀ بسیار سختی است. برای مسلمانان این زوالِ قدرت غیرقابل هضم است. اصلاحگران بر این نظرند که این ضعفها و نابسامانیهای جهانِ اسلام بدین خاطر است که مسلمانان نمیتواند یا نمیخواهد که از غرب بیاموزد. البته محافظهکاران پاسخ میدهند که عللِ این شکست در انحراف از اسلامِ اصیل و ریشههای فرهنگی خود است. به عکس، آنها معتقدند که ضعفِ کنونی به دلیل پیروی از غرب است.
کلاً میتوان گفت که امروزه غرب همان نقشی را در جهان ایفا میکند که هزار سال پیش مسلمانان داشتند. در این رهگذر، غرب همواره نیرومندتر شده و، بنا بر درک مسلمانان، نگذاشت که نقشۀ الاهی یعنی پیروزی اسلام بر فرهنگهای دیگر به فرجام برسد. در این جا، تاریخ بدین گونه خطی روایت میشود: ابتدا مسلمانان قوی بودند و جهان را از لحاظِ نظامی، اقتصادی و اخلاقی رهبری میکردند، سپس جنگهای صلیبی شروع شدند و بعد از آن هم استعمار آمد تا برای همیشه جلوی اسلام گرفته شود. حالا همین نقش را غرب به عهده گرفته است: از یک سو تلاش میکند تا از طریق فیلمهای پورنوگرافی و هالیوودی زیرآبِ فرهنگِ اسلامی را بزند و از سوی دیگر هر جا که ایدۀ جهاد شکل میگیرد، مانند افغانستان، عراق و سوریه، از لحاظِ نظامی دخالت میکند. از این رو، تنها راهی که میماند مقابله با غرب و پیروزی بر آن است تا مسلمانان بتوانند در جهتِ تحققِ نقشۀ الاهی حرکت کنند.
رویای داعش، که با تعدادی محدود جنگجو جهان را در یک چشم به هم زدن به تصرفِ خود بیاورد، یک رویای خاصِ این گروه نیست، این رویا در تفکرِ جریان غالب و رسمی اسلام نهفته است. مسلمانان میدانند که پیامبر و پیروانش جهان را با علم، پزشکی و فناوریهای مدرن به تصرف خود در نیاوردند بلکه با قاطعیت، روحِ جنگجویی، قدرتِ شمشیر و از ایثار. تا به امروز خاطرۀ این روحِ جنگجویی و برتری فرضیِ نسبت به دیگران در اذهان مسلمانان زنده است. محافظهکاران هراس دارند که ممکن است در پسِ این اصلاحات یک توطئه نهفته باشد تا از این طریق به روحِ جنگجویی مسلمانان آسیب وارد آورند تا آنها را سرانجام مجبور کنند از حقِ الاهی خود برای حکومتِ جهانی دست بردارند. حال میتوان درک کرد که چرا اکثرِ الاهیاتشناسانِ مسلمان از یک سو علیه داعش موضعگیری میکنند ولی از سوی دیگر حاضر نیستند که از ایدۀ جهاد و رویای بازسازیِ خلافت صرفِ نظر کنند. افراطیون مانند نیروهای محافظهکار به دو گفتار استناد میکنند. اولی هشداری است که گویا خلیفه عمر آن را عنوان کرده است، او گفت:
به ویژه برای مسلمانان در خارج این گفتۀ پیامبر بیانگر یک برنامه است. مسلمانان در غربت بیشتر جذبِ محافظهکاری میشوند و اصرار بیشتری بر سنتهای کهن و منسوخ دارند. آنها معمولاً نسبت به مردمانِ کشورِ میزان در یک بُعدِ زمانی دیگری زیست میکنند، حتا با آدمهایی که در وطنشان زندگی میکنند خیلی فرق دارند. معنیِ «رستگار باد غریبهها» همچنین این است که این مسلمانان ساکنِ غربت با «دیگران» نیامیزند، فقط با خودشان باشند و میان خود با دیگران یک مرزِ روشن بکشند.
۷۶
مهند: بسیاری از مسلمانانِ جوان، اسلام را به عنوان
ابزاری برای مَرزکشی با دیگران میفهمند
شما از دو جهان سخن گفتهاید که با دو سرعت متفاوت در حال حرکتاند، این دو جهانِ ناقرینه نکتۀ مهمی است که به هستۀ مسئله برمیگردد. بسیاری از مسلمانان اسلام را فقط به عنوانِ یک برچسبِ هویتی یعنی وسیلهای برای مرزکشی با دیگران درک میکنند. هر جا مسلمانان به عنوان اقلیت زندگی میکنند، این خطر وجود دارد که دین به عنوانِ فصلِ مشترکی برای تفکیک خود از جامعۀ اکثریت یا جامعۀ میزبان بهکار گرفته شود. این گرایش زمانی عملی میشود که مسلمانان یا احساس میکنند در کشور میزبان ناخواسته هستند و یا نمیتوانند با تنوعِ فرهنگی در جوامعِ کثرتگرا کنار بیایند. آنچه که در این وضعیت برای مسلمانان مهم میباشد نه معنویت است و نه اشتیاق به عشق الاهی بلکه یافتن یک تکیهگاه هویتی میباشد.
بسیاری از جوانان مسلمان انتظارات بالایی از جوامع اروپایی دارند. آنها دوست دارند که همینجا، یعنی جایی که زاده و بزرگ شدهاند، وطنی برایشان باشد که نه فقط امکانات برابرِ در حوزههای آموزشی، شغلی و مسکن در اختیارشان قرار بدهد بلکه برای آنها یک وطنِ عاطفی که آنها را به رسمیتبشناسند باشد.
اگر این انتظارات برآورده نشود و این جوانان احساس کنند که مورد تبعیض قرار میگیرند طبعاً آنگاه واکنشهای گوناگونی صورت خواهد گرفت. بخشی خود را منزوی میکنند و نسبت به هر دو سیستم -فرهنگِ پدر و مادری و فرهنگِ جامعۀ اکثریت- فاصله میگیرند. ولی بسیار از آنها به طور واکنشی به هنگام جستجو برای یک یافتنِ «احساسِ ما» به دین بازمیگردند. نظرسنجیهای وسیعی این نکته را تأیید میکنند: بسیاری از مهاجران که به نسل سوم متعلق دارند به این پرسش که خود را آلمانی، اروپایی یا غیره احساس میکنند، یک پاسخ روشن میدهند. آنها میگویند که: ما مسلمان هستیم. مقولات ملی برای آنها نقشی ایفا نمیکند.
من این شکل از هویتِ اسلامی را «هویتِ پوستهای» مینامم. برای ساختن یک هویتِ جمعی معمولاً جوانان یک اسلام «بدون محتوا» را به خدمت میگیرند. اسلامِ بدونِ محتوایی که آنها برای خود ساختهاند، پوستهای است که میتواند با کمک آن خود را از مابقی جامعۀ میزبان جدا سازند و در عین حال همین اسلامِ پوستهای بیمحتوا- که میتوان آن را با یک تخممرغ بدون محتوا مقایسه کرد- به عنوانِ سپری محافظ در برابرِ جامعهای عمل میکند که امکاناتِ گوناگونی برای جهتگیری اجتماعی به آنها عرضه میکند. «مسلمانان پوستهای» عموماً خود را به عنوانِ خارجیهای نطلبیده و به حاشیه رانده شده احساس میکنند. اسلام آن حلقۀ واسطی است که مهاجرانِ مسلمانزاده را به هم جوش میدهد و از این طریق میتوانند یک احساسِ امنیت جمعی برای خود پدید آورند.
نخستین نسلِ مهاجران کمتر با این مشکل مواجه بود. هم انتظاراتِ آنها و هم انتظاراتِ کشورهای میزبان فرق میکرد. برای جوانانِ نسلِ دوم و به ویژه نسلِ سوم کلاً نوع ارزشگذاری تغییر کرد: آنها که در اینجا زاده و بزرگ شدهاند از اینجا حرکت میکنند که باید به عنوانِ اعضای برابرحقوقِ این جامعه پذیرفته شوند. در غیر این صورت، این احساس به آنها انتقال میگردد که جامعه آنها را به رسمیت نمیشناسد. پیامد این روند، کَندن و جدایی از جامعۀ اکثریت است. در این وضعیت، اساساً بر تناقضات و اختلافاتِ فرهنگی تأکید میشود و حتا بیش از حد بزرگنمایی میشوند و نقاطِ مشترک نادیده یا اصلاً نفی میشوند.
برای این جوانان سرخورده دیگر چیزهایی مانند درکِ باز از اسلام که بر اشتراکاتِ با ادیان دیگر تأکید میکند و برای هر انسانی، صرفِ نظر از جهانبینیاش، کرامت ذاتی قایل است چندان کششی نخواهد داشت. حالا یک جامعۀ بستۀ مسلمان در اروپا برایشان جذابیت بیشتری پیدا میکند. زیرا آنها در دینشان به جستجوی عناصری میگردند که دگربودنِ آن را با دیگران برجسته میکند. مفاهیمی مانند روشنگری یا مدرنیته کلاً به عنوانِ مفاهیمِ «غربی» به کنار زده میشوند و سرانجام چیزهایی مانند معنویت و یا اخلاقیاتِ اسلامی برای آنها از اهمیتِ درجه دوم برخوردار میگردد.
در این رهگذر نه فقط خطرِ بیمحتواسازی دین وجود دارد بلکه خطرِ ابزارسازی آن بزرگتر است. شگفتانگیز نیست که نیروهای رادیکالِ اسلامی به طور هدفمند به سراغ این جوانانِ سرخورده میروند و تلاش میکنند برای آنها از طریقِ بازگشت به یک اسلامِ منسوخ و ارتجاعی افقهای جدیدی برایشان بگشایند.
بسیاری از این «مسلمانان پوستهای» سالیان سال نه رابطهای با دین داشتند و نه با محیطهای فرهنگیِ والدین خود سر و کاری داشتهاند. آنها عملاً کشورهای والدینِ خود را نمیشناسند و اگر هم بشناسند فقط از طریقِ مسافرتهای کوتاهمدت در طیِ تعطیلات بوده است. با این حال، آنها همین کشورهای والدینشان را نسبت به کشوری که در آن زندگی میکنند ترجیح میدهند. جالب اینجاست که همین جوانان حاضر نیستند که به طور دایم در سرزمینهای مادری خود زندگی کنند، این واقعیت بارها از طریق نظرسنجیها مورد تأیید قرار گرفته است. بسیاری از همین جوانان این تجربه را پشت سر نهادهاند که در طی بازدید از سرزمین مادری خود به عنوان «بیگانه» نگریسته میشوند. چون هم زبان مادری خود را با لهجه حرف میزنند، هم نوعِ لباسپوشیدنشان و هم رفتارشان با همسن و سالهای خودشان متفاوت است. آنها در «موطن» خود هم با دیگران فرق دارند.
در سالهای اخیر به ویژه از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ وضعیتِ مسلمانان بسیار دشوار شده است. آنها باید با انواع و اقسام «انتسابها» مبارزه کنند و همواره از بدگمانیها در رنج هستند- به همین دلیل، به اجبار به هم نزدیکتر میشوند، حتا اگر چندان مناسبتی هم با یکدیگر نداشته باشند. حلقۀ واسطِ آنها در این میان «دین» است. انتسابِ «این مسلمانان» که دیگران به آنها دادند حالا تبدیل به انتسابی میشود که خودِ آنها به خود میدهند: «ما مسلمانان». و ناگهان هویتِ دینی که تا این زمان فقط در حاشیه نقش ایفا میکرد (اگر اساساً نقشی میداشت) با خاستگاهِ فراموششدهشان، مصری، ترکی، عراقی و .... گره میخورد و در صدر قرار میگیرد.
بدین ترتیب یک دورِ باطل بوجود میآید: مسلمان بودن با «بیگانه بودن» همسان میشود و همین به یک مشخصۀ هویتی تبدیل میشود. این نگرشِ «ما علیه مابقیِ جامعه و علیه مابقی جهان» بسیار خطرناک و مرگبار است. این نگرش با هستۀ اسلام و تنوعِ آن هیچ سنخیتی ندارد. ولی تقسیم جهان به سفید و سیاه، آن هم در جهانی که هر روز پیچیدهتر میشود یک وسوسۀ بزرگ سهلالحصول است. از این رو، این وظیفۀ تمامی جامعه است که برای جوانان مسلمان این امکان را فراهم کند تا در این جامعه به گونهای مطلوب به رسمیتشناخته شود. برای این کار ما به یک زبان رسای نوین نیاز داریم که این «ما» را به درستی تعریف کند، «ما»یی که مسلمانان نیز بدان تعلق دارند. آنها نباید «دیگران» بلکه شهروندانِ برابرحقوقِ جامعۀ ما باشند.
۷۷
حامد: مسلمانانی که در اروپا زندگی میکنند از مسلمانانی که در کشورهای اسلامی زندگی میکنند
بیشتر در برابر اصلاحِ دین مقاومت میکنند
شما به یک مسئلۀ واقعاً مهم اشاره میکنید. قاعدتاً باید مسلمانان جوان که در اروپای آزاد و پرنعمت زاده و بزرگ شدهاند بهترین متحدان ما در مسیرِ اصلاحِ دین و نوآوری باشند. در حالی که چنین نیست و آنها عمدتاً جزو صفِ مخالفانِ اصلاحگری میباشند، یا در بهترین حالت نسبت به اصلاحات بیتفاوت هستند.
البته باید اعتراف کنم که با مسلمانان جوان در غرب احساسِ همدردی بزرگ دارم، زیرا انتظارات از آنها بسیار زیاد است و زیر فشار چند جانبهای قرار گرفتهاند. پدر و مادر از آنها انتظار دارند که ارزشهای سنتیِ سرزمین خود را حفظ کنند، و مسجد از آنها انتظار دارد که مبادا به بیبندوباری جامعۀ اکثریت تن بدهند؛ و جامعۀ اکثریت از آنها انتظار دارد که نسبت به سرزمینی که در آن زاده و بزرگ شدهاند وفادار باشند و جذب آن شوند.
از هر سو که بنگرید دیوارهای نامرئی و فایقناپذیری این جوانان را محاصره کرده است. پیامدِ چنین انتظاراتی از جوانان در نهایت منجر به مشکلات هویتی، وفاداری سیاسی و تعارض منافع خواهد شد. به سخن دیگر، این جوانان دائماً در وضعیت تنش بسر میبرند. به عنوان انسانهای جوان، آنها نیازهای کاملاً سادۀ انسانی دارند. آنها دوست دارند از سوی جامعۀ اکثریت پذیرفته و تأیید شوند، سرگرمی داشته باشند، دوست بدارند و مناسبات جنسی سالمی داشته باشند. و درست همین نکته آخر، یعنی مناسبات جنسی، باعثِ درگیری و تنشِ درونی برای آنها میشود. از منظرِ شیوۀ زندگی غربی، حقِ تردد آزادانه و حق تعیینسرنوشتِ خویش و نوعِ سالم زندگی میباشد. ولی خانواده و مسجد، راه بهتر را در پرهیز از مناسباتِ جنسی میدانند. البته مسئله به همین جا پایان نمییابد که مثلاً حالا دو شیوۀ زندگی متفاوت به موازاتِ هم وجود دارد بلکه مشکل از این جا آغاز میشود که در این راستا یک جنگِ فرهنگی به هزینۀ مردان و زنان جوانِ مسلمان صورت میگیرد، جنگی که بسیار فراتر از توانِ آنهاست.
پرهیزکاری این جوانان در خصوصِ الکل و مسایل جنسی از سوی جامعۀ آلمان به عنوان عقبماندگی نگریسته میشود. اگر همین جوانان بخواهند از میوههای ممنوعۀ مغربزمین بچشند آنگاه از سوی خانواده و مسجد مجازات میشوند و به عنوان گناهکار سرزنش میگردند. همین تنشها و احساسِ گناهها هستند که آنها به یک وابستگی درونی سوق میدهد. و درست در همین جاست که عاملِ چهارم ظاهر میشود و نه تنها به آنها قول کمکهای کوتاهمدت میدهد بلکه ایدۀ رستگارشدن را نیز به آنها القاء میکند: اینها سلفیها و گروههای رادیکالی هستند که لزوماً در اتحادیههای کلاسیک و مساجد سازماندهی نشدهاند. آنها به این انسانهای جوان و نامطمئن یک هویتِ صوری به عنوان بخشی از اُمتِ بزرگ، اُمتِ مؤمنان، عرضه میکنند. طبعاً آنها نه به بخشِ «معمولی» مؤمنان بلکه به بخشِ پیشاهنگ و پیشقراولِ انقلابِ جهانی اسلامی تعلق خواهند داشت. آنچه که در رسانهها به عنوان توربو-رادیکالیسم توصیف میشود، نادرست است. زیرا این پدیده محصولِ یک پروسۀ طولانی ولی نامرئی است که طی آن انسانها از خانه و کاشانۀ خود ریشهکن شده و در شرایطِ نوینِ مجبورند دوباره خود را بیابند. در این پروسۀ طولانیِ پُر افتوخیز تمامی عوامل و نیروهایی رادیکال که در بالا از آنها نام برده شده نیز شرکت دارند و تلاش میکنند تا از این آبِ گلآلود ماهی بگیرند. طبعاً به هنگام پاسخگویی هر کس خود را از گناه و تقصیر مبرا میکند.
ولی واقعاً چگونه میتوان به این جوانان دسترسی پیدا کرد؟ چه طور میتوان با تنشهای آنها رفتاری درست داشت؟ چگونه میتوان به آنها چنان هویتِ محکم و استوار داد که مجبور نباشند مرتباً مرزهای خود را با دیگران پررنگتر کنند؟ مهند عزیز، شما همواره بر اهمیتِ آموزش در روندِ اصلاحِ دین تأکید میکنید. من هم نظر شما را کاملاً قبول دارم. ولی واقعاً چگونه میخواهید از طریقِ آموزش به این جوانان که نظامِ آموزشی غرب را منحط میدانند دسترسی پیدا کنید؟ چگونه میتوانید این انسانهای جوان مغزشوییشده و سرخورده را متقاعد کنید که رویکردِ اصلاحگری شما به اسلامِ اصیل آسیب نمیرساند و خطری برای هویتِ آنها نخواهد داشت؟ چگونه میتوانید افرادی را که جهاد را به عنوان آخرین امکان برای نجات اسلام میدانند متقاعد کنید که هدفِ اصلاحات شما نه از بینبردنِ جهاد است و نه تسلیم شدن به غرب است؟
۷۸
مهند: آموزش دینی میتواند محرکی مهم برای جذبِ اجتماعی[۳] باشد
اگر چنین جوانانی به این دلیل به سوی اسلام کشش ندارند چون در پیِ معنویت و تجربۀ الاهی هستند پس فقط آموزشِ دینی میتواند کمک کند. آموزش در این نقطه عاملِ تعیینکنندهایست برای پر کردن دیانتِ تهیشده با یک مضمون معقولانه است.
این که بسیاری از مسلمانان جوان بیشتر اسلام را مقدمتاً برای تشخیص هویت میخواهند تا برای مقولاتی مانند معنویت و اخلاق، زمانی میتواند نگرانکننده باشد که آموزش دینی وجود نداشته باشد. آموزش معارفِ اسلامی در مدارس عمومی یک ضرورت است تا بتوان نخست در مدارس این روندِ جذبِ اجتماعی مسلمانان جوان را آغاز کرد. در این جا تدریس آموزشِ اسلامی به عنوان یک درس مدرسهای میباید با استانداردهای تدریس و یادگیری مابقی رشتهها [دروس] هماهنگ شود و بر یک پایۀ علمی استوار گردد. ایجادِ مقاطعِ دانشگاهی گوناگون برای رشتۀ الاهیاتِ اسلامی در مدارسِ عالی آلمان، منطبق با پیشنهادات شورایِ آموزش به تاریخ ژانویه ۲۰۱۰، گامی انقلابی در حوزۀ آکادمیک در آلمان است. این بدین معناست که با پژوهشهای علمی دربارۀ اسلام و انتقالِ مضامینِ اسلامی همان برخوردی صورت میگیرد که با الاهیاتِ مسیحی یا یهودی معمول است.
تدریس مدرن معارفِ اسلامی میباید واقعیتِ زندگی مسلمانان جوان را نقطۀ آغاز خود قرار بدهد. فقط در حالت است که جوانان میتوانند با دین رابطه برقرار کنند. و هر چه سریعتر باید به این پرسش پاسخ داده شود: ما مسلمان هستیم یا اروپایی؟ هدف نهایی در پاسخ به این پرسش باید «هم مسلمان و هم اروپایی» باشد.
همۀ این ایدههای اصلاحگری که ما در این جا دربارهشان بحث میکنیم، میتوانند و باید در آموزش اسلامی ملحوظ شوند. اگر در این جا نباشد، پس کجا باید باشد؟ به خوبی میدانم که ما برای انجام چنین وظیفهای به آموزگاران آموزش دیده نیازمندیم. من در دانشگاه مونستر مدیرِ مرکزِ الاهیاتِ اسلامی هستم که معلمان را برای تدریس دروس اسلامی آموزش میدهیم. در حال حاضر ۸۵۰ نفر به عنوانِ آموزگار مسلمان نزد ما تحصیل میکنند. علاقۀ گستردۀ مسلمانان جوان در مؤسسۀ ما باعثِ خوشبینی من میشود که از طریقِ تلاشهای من و بسیاری از همفکرانم نه تنها تصویرِ مثبتی از اسلام بلکه از مسلمانان در اروپا بوجود آوریم. البته همۀ مسئله فقط از طریق آموزشِ دینی قابل حل نیست.
۷۹
حامد: آموزش اسلامی نیز سرآخر به نفعِ اسلام سیاسی تمام میشود
اگر پیششرطِ تدریس دین اسلام با ایمانِ مدرس گره بخورد آنگاه هیچ ربطی با عقلانیت نخواهد داشت. با تمامِ احترامی که برای استدلالاتتان قایل هستم، باید بگویم که الاهیات علم نیست. مدرسه برای این نیست که تصوراتِ افسانهای، متافیزیکی و حقایقِ مطلق را به خوردِ دانشآموزان بدهد. خب، بفرمایید چگونه میتوان تجاربِ معنوی را از لحاظِ علمی انتقال داد؟ آیا اصلاً میتوان به انسانها معنویت را یاد داد؟ آیا مدرسه اصلاً برای این کار مناسب است، چه برسد به این که برای این کار خوب هم تجهیز شده باشد؟
پیششرطِ پنداشتِ شما این است که همۀ معلمانِ معارفِ اسلامی که در آینده در مدارس آلمان تدریس خواهند کرد، باید مؤمن، ولی پرسشگر و انتقادگر، پایشان محکم در معنویت باشد ولی وابسته به عقل خود باشند تا وفادار به ایمان خویش. ولی واقعیت طور دیگری است. هم اتحادیههای اسلامی محافظهکار، که طرفِ اصلی دولت در موضوعِ تدرسِ معارفِ اسلامی هستند، هم نظام آموزشی، این احساس را به ما میدهند که از این طریق نه تنها اسلامِ اصلاحشده در مدارس تدریس نخواهد شد بلکه نفوذِ اسلام محافظهکار سازمانیافته در مدارس هر چه بیشتر میشود. شما تنها کسی نیستید که در آلمان معلمان و امامان آینده را آموزش میدهید. مؤسساتِ دیگری هم هستند که همین کار را میکنند و به اسلام محافظهکار و اردوغان احساسِ نزدیکی دارند و اهداف دیگری را دنبال میکنند و در پیِ آن نیستند که راه را برای عقل یا تفکر انتقادی در اسلام باز کنند. آموزشِ معارفِ اسلامی که آموزشدهنده باید به اسلام ایمان داشته باشد در نهایت به نفعِ آن نیروهایی خواهد شد که با شما و الاهیاتِ رحمتِ شما سر ستیز دارند. به همین دلیل هم بعضی از دانشجویان شما علیهتان دست به کار شدند، زیرا آنها میدانند که فقط در صورتی در آینده میتوانند صاحب پُست و مقامی شوند که اتحادیههای اسلامی آنها را تأیید کنند و درهای مساجد خود را بر روی آنها بگشایند. بعضی از دانشجویان شما حتا اعضا یا هواداران اتحادیههای محافظهکارند و روزی یکی از آنها کُرسی شما در دانشگاه را به ارث خواهد برد و همان الاهیاتِ محافظهکار را از ترکیه یا مصر یا عربستان سعودی وارد خواهد کرد.
ولی حالا واقعاً چرا «وارد» کنند؟ این اسلام مدتهاست که اینجاست، و دههها در مساجد و مدارس تدریس میشود. ولی پیشنهادِ شما نیز فقط باعث میشود که بر این الاهیات، کیفیت و برچسبِ آکادمیک زده شود و جایگاه آن در نظام آموزشی ارتقاء یابد. در این جا به ما بگویید که یک معلم چطور میتواند داستان پرواز پیامبر از مکه به اورشلیم بر اسب و معراج او را به دانشآموزان توضیح بدهد! این افسانه تا چه حد میتواند علمی و عقلانی باشد؟ آیا میدانید چه تعداد از معلمانِ معارف اسلامی این افسانه را به عنوان یک واقعیتِ حقیقی قلمداد میکنند؟
نه، این وظیفۀ مدارس نیست که آن چه در مساجد تبلیغ میشود بازتولید کنند، بلکه وظیفهاش این است که آنچه را که مساجد و خانوادههای خراب میکنند به درستی بازسازی کنند.
اگر مدارس میخواهند بر پایۀ علمی دربارۀ اسلام روشنگری کنند، آنگاه تدریس اسلام از سوی معلمانِ مؤمن کارِ درستی نیست، زیرا این معلمان هیچ گاه نمیتوانند اسلام را از یوغِ آن کسانی که در رأس هستند نجات دهند. به همین دلیل من خواهانِ تدریس معارف اسلامیای هستم که در آن کلاسها نه تنها دانشآموزان مسلمان بلکه همۀ دانشآموزان شرکت کنند. طبیعتاً باید این تدریس با احترام و شناختِ مضامین باشد، ولی با نگرشِ انتقادی درخور و مناسب صورت گیرد. بدین ترتیب شاید بتوان دانشآموزان مسلمان را علیه افکارِ رادیکال مجهز کرد و در عین حال پیشداوریها و تصورات نادرست دانشآموزان نامسلمان را دربارۀ این دین مرتفع کرد و جلوی آن را گرفت.
۸۰
مهند: این که امامان در مساجد با چه زبانی وعظ میکنند،
مهم نیست، مسئلۀ اصلی مضامین موعظۀ آنهاست
در نهایت نباید مسلمانان را در برابر این دوراهی گذاشت که میانِ «مسلمانبودن» و «اروپاییبودن» یکی را انتخاب کنند. همانگونه که گفتم، هدفِ نهایی باید «هم این و هم آن» باشد. برای این که از پس این امر خطیر برآییم باید امامانی که در کشورهای اروپایی موعظه میکنند با واقعیتِ زندگیِ انسانهای آنجا آشنا باشند؛ فقط این گونه میتوانند به پرسشها، امیدها، آرزوها، ترسها و ... مسلمانان برخورد نمایند.
مدتهاست که در آلمان پیدرپی گفته میشود که امامان باید به زبان آلمانی موعظه کنند. شکی نیست که از این طریق نه تنها میتوان به جوانان دسترسی پیدا کرد بلکه عملکردِ مساجد هم شفافتر خواهد شد. در حال حاضر، بعضی از مساجد از سوی اداراتِ امنیتی تحتِ نظر هستند، و طبعاً اگر به زبان آلمانی موعظه شود بهتر میتوان از مضامینِ این مواعظِ آگاهی یافت. مسئله فقط این است که آیا از این طریق ما به هدف خود میرسیم یا نه. زیرا، همانگونه که میدانیم، اکثرِ واعظهای سلفی در آلمان به زبان آلمانی موعظه میکنند. در کنار آن، امامان روشننگری نیز هستند که به زبان عربی موعظه میکنند، مانند عدنان ابراهیم که به عنوان امام در اتریش زندگی میکند. و البته امامان دیگری مانند پییر فوگل هم وجود دارد که به زبان آلمانی موعظه و نفرتپراکنی میکنند.
تأکیدِ بیاندازه بر زبان، ما را از مشکلِ اصلیمان دور میکند. مسئلۀ اصلی مضامینِ وعظ یا پیامهای آنهاست. آیا موضوعِ وعظ تنشآفرینی میانِ مسلمانان و جامعۀ اکثریت است؟ آیا مضمونِ وعظ گسترشِ نفرتپراکنی در جهان است؟ یا ترغیب مسلمانان برای جنگ علیه غرب است؟ یا موضوع بر سر یک معنویتِ دینی و همنوعدوستی میباشد؟
مسئلۀ زبان، یک موضوع سطحی است. این رویکرد شاید برای امور امنیتی خوب باشد، ولی برای این که بتوان محیطِ کشتِ این نفرتپراکنیها را خشکاند به کارهای فراوانی نیازمندیم.
مشاهدات در آلمان نشان میدهند که جوانان مسلمان بسیار کمتر به مساجدِ مسلمانان معتدل رفت و آمد میکنند و این در حالی است که بخشِ بزرگی از آنها جذبِ جمعیتها و محافلِ سلفی میشوند. اینها دقیقاً همان جوانانی هستم که من به عنوان «مسلمانان پوستهای» نام بردم که به راحتی در دامِ سلفیهای سیاهوسفیدبین میافتند. این افراد که نااندیشه عمل میکنند اساساً به دنبالِ پاسخهای ساده هستند و خود را به عنوان «قربانی» میپندارند. همواره این جمله را میتوان از آنها شنید: «غرب از ما متنفر است چون ما مسلمان هستیم.» یا «چون مدرسه و یا دورۀ آموزشیام را تمام نکردم دیگر هیچ امکانی به من نمیدهند.» و بدین ترتیب، دین تبدیل به یک وسیله برای مرزکشی و به نوبۀ خود دلیلی برای طرد توسط جامعۀ اکثریت میشود.
شاید این را که حالا میگویم چندان مطبوع نباشد: این جوانان را میتوان به عنوان بیسوادان دینی ترسیم کرد. مشکلِ اینجاست که آنها اسلام را به عنوان یک دین نمینگرند بلکه به عنوانِ ابزاری برای پیوستن به جریان معین درک میکنند. مسئله اصلی، پیدا کردن یک هویت [اجتماعی-سیاسی] است؛ و در این رهگذر دقیقاً طرح و برنامۀ «سیاهوسفیدِ» سلفی به کمک آنها میشتابد. سلفیها موفق میشوند که جوانان را به اصطلاح از کوچه و خیابان بگیرند، خودشان را با واقعیتِ زندگیِ این جوانان درگیر کنند و از رسانهها و پلاتفرمهای مدرن برای تبلیغات خود استفاده نمایند.
در مقابل، مساجدِ میانهرو با مشکلِ امام و مدرّس برای آینده مواجه هستند. آنها کمتر به واقعیتِ زندگی جوانان توجه دارند و پرسشها را با اشاراتی به قرآن، زندگی پیامبر یا عُلما پاسخ میگویند و در نهایت میگویند: «زندگی همینه و کاری هم نمیشه کرد، باید با این وضعیت کنار آمد!» افزون بر این، کشمکشهای درون اسلامی میان مساجدِ گوناگون نیز نقشِ بسیار منفیای در درک و برداشتِ این جوانان دارد. به محض این که موضوع بر سر موقعیت و قدرت میآید، آنگاه معلوم میشود که این نهادها دین و ایمان برایشان علیالسویه است و مسئلۀ اصلیشان مبارزه برای حفظ موقعیت و جایگاه سیاسی خویش است.
اسلام از یک مرجع واحد مانند کلیسای کاتولیک برخوردار نیست و طی تاریخِ ۱۴۰۰ سالهاش نشانداده که مجموعهایست از مکاتب، تفاسیر و مذاهبِ فقهی گوناگون. این خواسته که در آلمان یک مرجع واحد برای مسلمانان بوجود بیاورند- چیزی که طبعاً برای مذاکرات و گفتگوها مفید خواهد بود- عملاً به همسانسازی اجباری و از بین بردن تنوعِ اسلامی منجر خواهد شد. به نظر من ایجاد یک نهادِ واحد، به مثابۀ نمایندۀ همۀ مسلمانان که بتواند طرف مذاکره قرار بگیرد، راه حل درست نیست. بهترین حالت، ایجاد یک کمیسیون از کارشناسان است که اعضای آن را نمایندگانِ بخشهای گوناگونِ اسلامی تشکیل میدهند. این نهاد از یک سو همۀ جریانات اسلامی را نمایندگی میکند و از سوی دیگر اسلام را به عنوان یک دین کثرتگرا و غیرمتمرکز، همانگونه که در واقعیت است، بازتاب میدهد. این کمیسیون یا نهاد میتواند آنگاه به عنوان طرفِ مذاکرۀ دولت قرار گیرد.
۸۱
حامد: آلمان به یک قانونِ اسلامی نوین نیازمند است
از آنجا که اسلام، برخلافِ مسیحیت، فاقد یک مرکزیت است که بتوان مسایل و مشکلات را با آن در میان گذاشت، باید جلوی جمعیتهای کوچک اسلامی که اغلب از خارج هدایت میشوند گرفت. زیرا این جمعیتها میتوانند به عنوانِ انجمنهای ثبتشده وارد این چرخه شوند و یکباره از یک جایگاه ممتاز سیاسی برخوردار گردند.
دولت نباید منتظر باشد تا خود مسلمانان برای مشکلاتی مانند رادیکالیسم، برخورد با زنان، سکولاریسم و دموکراسی راه حل پیدا کنند. بلکه دولت باید برای حفاظت از شهروندانِ خود بر اساسِ مبانی یک دولتِ حقوقی عمل نمایند. از آنجایی که ما «یک اسلام» نداریم، به همین دلیل نباید به نام این اسلام واردِ عرصۀ همگانی شد و با دین سیاستورزی کرد. دین یک موضوعِ شخصی است و مسلمانان، شهروندانِ این کشور هستند که مانند مابقیِ افراد از حقوق و وظایفِ فردی برخوردارند. کسی که خواهانِ حقوقِ گروهی است مجاز نیست که به این حقوق فردی خدشهای وارد کند. کسی که از کمکهای دولتی برخوردار است، مقدمتاً باید وظایفِ شهروندی خویش را انجام بدهد. جامعه یک قرارداد اجتماعیست که همۀ افراد در یک رابطۀ بده و بستان قرار دارند، هیچ چیز یک طرفهای وجود ندارد!
اتریش دو سال پیش یک قانونِ اسلامی نوین تصویب کرد که از یک سو برای جماعتهای مسلمان یک سلسله امتیازات قایل میشود ولی از سوی دیگر این جماعتها موظف به اجرای مقررات جدید نیز میباشند. یکی از جنبههای مهم این قانون ممنوعیتِ گرفتن کمکهای مالی از خارج [کشورهای اسلامی] است. آلمان هم به یک چنین قانونی، و شاید قانونی جسورانهتر، نیازمند است. نکاتِ اصلیای که من شخصاً برای آلمان درست میدانم روی هم رفته، در رئوس کلی، این چنین است:
به نظر من نباید مساجد در آلمان از سوی کشورهایی مانند ترکیه یا کشورهای خلیج حمایت مالی بشوند. این کمکهای مالی راه را برای افکارِ ارتجاعی باز میکنند؛ زیرا کسی که بندِ نافِ تغذیهاش به این کمکهای مالی وابسته است، دست و پایش برای حرکاتِ آزادانه بسته است. به همین دلیل باید از لحاظ قانونی جلوی این شکل از وابستگی را گرفت.
مساجد جدید میباید از سوی انجمنها و جمعیتهای مسلمان در آلمان به طور کامل تأمین مالی شوند. وگرنه این خطر وجود دارد که مسلمانان خارج از آلمان تعیین خواهند کرد که چه مضامینی در مساجد وعظ شود. از این رو، من با این ایده که امامان یا واعظهای آینده باید در آلمان آموزش دیده باشند کاملاً موافق هستم.
از آنجا که اسلام فاقدِ یک مرکزیت است که بتواند چارچوبِ مضامین وعظ را مشخص کند، پس این وظیفه به عهدۀ دولت خواهد بود. مساجد باید با اجازهنامههای دولتی و تحتِ شرایط معینی کار کنند و یکی از این شرطها باید این باشد که امام یا واعظ باید در یکی از دانشگاههای آلمان تحصیل کرده باشد. یکی دیگر از شروط باید این باشد که امامان و مسئولانِ مساجد مضامینی را وعظ کنند که با قانونِ اساسی کشور سازگار باشند. و سرانجام اگر مسجدی به این مقررات تن ندهد باید اجازهنامهاش کوتاه مدت یا برای همیشه لغو شود.
و باز چون اسلام از یک مرکزیت واحد برخوردار نیست، میباید یک شورای علمی مضامینِ تدریس الاهیات در دانشکدههایی که مدرسّانِ معارفِ اسلامی تحصیل میکنند را تعیین نماید. از این طریق میباید جلوی نفوذ و تأثیراتِ اتحادیههای اسلامیِ محافظهکار و دولتهای خارجیِ حامی آن را گرفت.
همچنین مساجد و امامان باید موظف بشوند برابری حقوقیِ زن و مرد را مورد توجه قرار دهند و به تفکیکِ مکانیِ زنان و مردان در مساجد پایان دهند.
از لحاظ قانونی باید ممنوع شود که مساجد درهای خود را بر روی قاضیهای شرع که دادگاههای موازی در درون دولتِ قانونی آلمان بوجود میآورند باز کنند.
کمیسیونی از حقوقدانان و اسلامشناسان میباید روی این «قانون اسلام» کار کنند و کموکسرهای آن را تکمیل نمایند. در این رهگذر، طبیعی است که باید نیازها و منافعِ دولت و نیازهای تک تکِ مسلمانان به عنوان شهروند مورد توجه قرار گیرد و نه مطالباتِ جمعی و سیاسیِ کادرها و مراجعِ اسلامی!
پایان بخش ۱۳
——————————————-
[۱] الحکیم، المستدرک: ۱/۲۱۷
[۲] صحیح مسلم، کتاب الایمان، حدیثِ ۱۴۵
[۳] جذب اجتماعی برابرنهادیست برای Integration. این واژه گاهی نیز در زبان فارسی در شکلِ لاتین خود (انتگراسیون) به کار برده میشود. جذب اجتماعی یا انتگراسیون به معنی حل شدن (Assimilation) در دین و فرهنگِ آن جامعه نیست. بلکه فرد، جنبههای دینی و فرهنگیِ خود را حفظ میکند. [مترجم]
* این کتاب هم اکنون توسط پنج ناشر: پگاه، خاوران، پویا، فروغ و ناکجا با نام «آیا اسلام را میتوان نجات داد؟» منتشر شده است. تعداد صفحهها ۳۳۲، قیمت ۱۵ یورو. پخش کتابفروشی فروغ، آلمان / کلن