(رهایی خویشتن از طریقِ آگاهی) ـ کارل پوپر [۱]
این واقعیت که ما بطورِ همزمان شاهدِ پیشرفت در یک زمینه و واپسگرایی در زمینۀ دیگر هستیم نشان میدهد که نه تنها نظریههای پیشرفت، بلکه همینطور نظریههای معتقد به ادوار تاریخی و پیشگوییهای زوال نیز تماماً بیپایه بوده، و در روشِ پرسشگریِ خود کاملاً به بیراهه رفتهاند.
اینها (همانطور که من در نوشتههای مختلفم تلاش در اثباتش داشتم[۲]) علمِ دروغین هستند. نقطۀ مشترکِ همگیِ این نظریههایِ شبهِعلمی، گذشتۀ بسیار شگفتآورشان است. نظریۀ هومریِ تاریخ - و از آنجمله تئوریهایِ مشابهِ تاریخ در عهدِ عتیق (در انجیل) - وقایعِ تاریخی را به عنوانِ بیانِ مستقیمِ یک پنداشت از ارادۀ خدایانی تفسیر میکند که بسیار خودسر و انساننما هستند. یک چنین تئوریِ تاریخ با ایدۀ خدایِ یهودی و بعدها مسیحی ناسازگار بود. در واقع این نظریه که ما تاریخِ سیاسیِ جهان را ـ یعنی تاریخِ راهزنی، غارت و آتشافروزی و افزایش پیوستۀ سلاحهای نابود کننده را ـ بعنوان آفرینشِ بلاواسطۀ خداوند تصور کنیم خود اهانت به خداوند است. اگر تاریخ کارِ یک خداوندِ بخشنده است، پس این تنها می تواند به این معنی باشد که در آن ارادۀ خدا برای ما غیرِ قابلِ فهم، غیرِ قابلِ درک و غیرِ قابلِ تصور است: بدین ترتیب برای ما آدمها فهمِ معنیِ تاریخ (برای همیشه) امری ناشدنی خواهد ماند، اگر همواره تلاش بر این داشته باشیم آنرا بعنوانِ محصولِ بلاواسطۀ دستِ خداوند بفهمیم. حال اگر دین بخواهد معنای تاریخ را قابلِ فهم بسازد، باید سعی کند تاریخ را نه به عنوانِ یک مکاشفۀ ارادۀ الهی، بلکه به عنوانِ یک مبارزه بین قدرتهای خوب و بد بفهمد – قدرتهای خوب و بدی که در درونِ ما و از طریقِ ما عمل میکنند. این همان چیزی است که آگوستین مقدس در کتاب خود دربارۀ حکومتِ دین انجام داد. سَلَفِ او، افلاتون بود، که تاریخ را به عنوانِ یک گناهِ سیاسی_اخلاقی تفسیر میکرد، گناهِ یک دولتِ در اصل کامل و کمونیستی که تحتِ نفوذِ فاسدکنندۀ خودخواهیهایِ دنیوی قرار گرفت. یکی دیگر از ایدههایی که تاثیراتِ مهمی بر کارِ آگوستین مقدس بر جای گذاشت به دورۀ مانَویان باز میگردد: یعنی نفوذِ یک ارتدادِ پارسی_مانَوی از آموزشهای نبردِ میانِ بنیانهای نیکی و بدی (اورمزد و اهریمن) [۳].
آگوستین تحتِ تأثیرِ همین آموزشها، تاریخِ بشری را بعنوانِ نبردِ بینِ بُنِ نیکی، حکومتِ خدا (Civitas dei)، و بُنِ پلیدی، حکومتِ اهریمن (Civitas diaboli) معرفی میکند، و تقریباً تمامِ نظریههایِ بعدیِ تکاملِ تاریخ - شاید به استثنای برخی از نظریاتِ سادهلوحانۀ پیشرفت – ریشۀ خود را از این ایدۀ مانویِ آگوستینِ مقدس میگیرند. همزمان تئوریهای جدیدترِ تکامل، دستهبندیهای متافیزیکی یا مذهبیِ آگوستین را به یک زبانِ (مدرنِ) علومِطبیعی یا جامعهشناختی تبدیل (یا ترجمه) میکنند. بدینگونه آنها میتوانند خدا و شیطان را با نژادهایِ بیولوژیکِ خوب و بد (در ایدئولوژیهای فاشیستی و نژادپرستانه)، و یا طبقاتِ خوب و بد - پرولتاریا و سرمایهداران (در ایدئولوژی کمونیستی) جایگزین نمایند. با این وجود این تئوریها قادر نیستند در طبیعتِ (مذهبیِ) اولیۀ این ایده تغییری ایجاد کنند.
آنچه که در این میان درست مینماید تنها این امر است که: ایدههای ما نیروهایی هستند که تاریخِ ما را تحتِ تأثیر قرار میدهند. اما اینجا نباید فراموش کرد که ایدههای خوب و گرانمایه میتوانند گاهی اوقات تأثیرِ بسیار فاجعهآمیزی بر تاریخ داشته باشند و یا اینکه ـ همانطور که برنارد دِ ماندِوْیل (Bernard de Mandeville) برای اولین بار به آن توجه کرد ـ آنچنان جای تعجب نخواهد بود که چیزی شبیه به یک ایده یا یک نیرویِ تاریخی پیدا شود که علیرغمِ نیاتِ بدخواهانۀ خود، همواره مسببِ نیکی باشد. بنابراین ما بایستی بسیار مراقب باشیم که مبادا به تاریخِ بسیار کثرتگرای خود به عنوان یک نقاشیِ سیاه و سفید و یا به عنوانِ یک نقاشیای که تنها با تعدادِ کمی از رنگهای متضاد آراسته است نگاه کنیم. و ما بایستی بیشتر احتیاط کنیم که مبادا از این تاریخ تفسیرهایی بیرون کشیده شود که بتوانند توسط پیشگوییهایِ تئوریِ پیشرفت، پیشگوییهایِ تئوریِ ادواری، پیشگوییهایِ تئوریِ ریزش و یا هر گونه پیشگوییهایِ تاریخیِ مشابهِ دیگری مورد (سوء) استفاده قرار گیرند. متأسفانه اما مردم از زمانِ هگل و حتی پیش از او یعنی از زمانِ اشپنگلر از یک انسانِ دانا و بخصوص از یک فیلسوف یا تاریخشناس انتظار داشتهاند که او بتواند آینده را ببیند. و این موضوع (از این نظر) مایۀ تأسف است، چراکه تقاضا (در زمینۀ یک کالا) میتواند بطرز بسیار سادهای به تولید و عرضه (آن) بیانجامد. به همین منوال بود که تقاضا برای آمدنِ پیامبران به یک تولیدِ انبوه از آنان (در تاریخ) انجامید. حال در اینجا میتوان ادعا کرد که در زمان ما هر روشنفکرچهای که برای شهرتِ خود (کمی) ارزش قائل است خود را موظف به آشنایی با فنِ فالگیریِ تاریخی میبیند.
(تو گویی) ژرفایِ خفیفِ بینایی و دوربینی یک روشنفکر همیشه با میزانِ ابهامآمیزیِ افکارِ بدبینانۀ او اندازهگیری میشود.
من فکر میکنم وقتِ آن رسیده باشد و یا حداقل زمانِ تلاش برای آن رسیده که این کلاهبرداری یکبار و برای همیشه به آنجایی فرستاده شود که به آنجا تعلق دارد – یعنی به بازارهای مکاره. منظورِ من در اینجا این نیست که طالعبینان هیچگاه قادر به بیانِ حقیقت نیستند. آنچه که من ادعا میکنم این است که اگر آنها چیزِ قابلِ فهمی هم بگویند، غالباً غلط است، و اینکه اساساً هیچ متدِ علمی یا تاریخی یا فلسفیای وجود ندارد که بتواند بعنوانِ بنیانِ پیشبینیهایِ جاهطلبانۀ تاریخیِ اشپنگلر بکار گرفته شود. درست از آب درآمدنِ یکی از اینگونه فالبینیها تنها یک اتفاق ِتصادفی است. (پدیدۀ) پیشگویی یک امرِ خودسرانه، تصادفی و غیر علمی است. اما البته میتواند یک اثرِ تبلیغیِ قوی داشته باشد. مثلاً اگر به اندازۀ کافی مردمی یافت شوند که به سقوطِ غرب اعتقاد داشته باشند، غرب قطعاً نابود خواهد شد؛ حتی اگر این توان را میداشت بدونِ این تبلیغات به رشدِ خود همچنان ادامه دهد. پس ایدهها تواناییِ جابجاییِ کوهها را دارند؛ متأسفانه این اصل شاملِ ایدههای اشتباه هم میشود. خوشبختانه ولی بعضی وقتها مبارزه با ایدههای غلط توسط ایدههای درست امکانپذیر است.
از آنجایی که من قصد دارم در ادامۀ این نوشته برخی اندیشههای نسبتاً خوشبینانه را ارائه دهم، بایستی (در اینجا پیشاپیش) هشدار دهم که این خوشبینی را نبایستی با یک پیشبینیِ خوشبینانه از آینده اشتباه گرفت.
من نمیدانم که آینده چه چیزی را با خود به همراه خواهد آورد؛ و آنچه را هم که دیگران گمان میکنند در باره آن میدانند باور نمیکنم. خوشبینیِ من تنها به آنچه که ما از گذشته و حال میتوانیم بیاموزیم محدود میشود؛ و اینکه بُروزِ بسیاری از چیزها ممکن بود و ممکن هست، چیزهای خوب و بد؛ و اینکه ما هیچ دلیلی نداریم امیدمان را از دست بدهیم ـ و اینکه کارهایی هستند که میتوان برای یک جهانِ بهتر انجام داد.
من برای آنکه به گسترۀ تزِ مهمتر و خوشایندِ خود وارد شوم از چهارچوبِ تز اول و منفیِ خود در بارۀ معنیِ تاریخ خارج میشوم.
تزِ دومِ من میگوید که ما خودمان میتوانیم به تاریخِ سیاسی یک معنی بدهیم و برایش یک آرمان تعیین کنیم، معنی و آرمانی که متناسب با آمالها و ارزشهای انسانی باشند.
ما در اینجا با یک معنابخشیِ تاریخ و دو مفهومِ کاملاً متفاوت از آن مواجه میباشیم: مهمترین و بنیادیترینِ این مفاهیم همانا هدفگذاری (تعیین هدف) به کمکِ ایدههایِ اخلاقیِ ما است. برای روشنتر شدنِ مفهومِ دوم و کمتر بنیادیِ واژۀ «معنابخشی»، به تفسیرِ تئودور لسینگ (Theodor Lessing) کانتیست رجوع میکنم که تاریخ را بعنوان «معنابخشی به بیمعنایی» توصیف کرد. تز لسینگ که به نظرِ من کاملاً درست مینماید میگوید: ما میتوانیم تلاش کنیم در یک تاریخ که در خود بیمعنی (یا پوچ) است یک معنی وارد کنیم، مثلاً بهنگامِ مطالعۀ تاریخ با این پرسش آغاز کنیم که در طولِ تاریخ چه بر سرِ ایدههای ما ـ بخصوص بر سر ایدههای اخلاقیِ ما ـ مانند ایدۀ آزادی و ایدۀ رهاییِ خویشتن از طریقِ آگاهی ـ آمده است؟ تنها تا هنگامی که ما از استفاده از واژۀ «پیشرفت» آنچنانکه در علومِ طبیعی از آن استفاده میشود، دوری کنیم، میتوانیم بگوییم که بدینوسیله ما در این تاریخیِ که تا به حال برایمان بازگو شده یک معنی مییابیم، بدینصورت که بپرسیم، ما (تا به حال) کدام پیشرفت و پسرفت را تجربه و چه بهایی را برای آن پرداختهایم. به همینگونه هم بایستی ما با تاریخِ خطاهایمان رفتار کنیم ـ خطا در تعیینِ هدف و خطا در انتخابِ وسیله یا ابزار برای رسیدنِ به آن.
این را هیچ کس نتوانست به روشنیِ مورخ بزرگ انگلیسی فیشر (H. A. L. Fisher) فرموله کند، که نظریههای تاریخگرایانۀ تکامل و قوانینِ ادعاییِ توسعۀ تاریخ را رد کرد و در عین حال جرأت کرد به قضاوتِ تاریخ از دیدگاه پیشرفت اخلاقی، اقتصادی و سیاسی بنشیند. فیشر نوشت [۵]: «مردانی که عاقلتر و آموختهتر از من هستند در تاریخ یک معنی پیدا کردهاند، یک ریتم (آهنگ)، یک فرایندِ قانونی ... در عوض من در آن تنها بحرانهایِ پیشبینی نشدۀ متوالی را میبینم، بحرانهایی که بدنبالِ یکدیگر همچون ردیفهای موج روان هستند؛ تنها یک زنجیرهای از اتفاقات که هرکدام برای خود منحصربهفرد است و به همین دلیل هم عمومیتی نمییابند، این امر میتواند به مورخ تنها یک قاعده را پیشنهاد کند (یا بیاموزد) و آن اینکه او (به هیچ وجه) نبایستی در تأملاتِ خود نقطۀ مقابل تصادف و غیرقابلِ پیشبینی را فراموش کند». بنابراین فیشر براین عقیده است که هیچ گرایشِ توسعۀ درونیای وجود ندارد؛ با این وجود او در تأملاتِ خود اینگونه ادامه میدهد: «اما نباید گمان کرد که دیدگاهِ من بدبینانه و بدگمانانه است؛ بلکه به عکس، من ادعا میکنم که واقعیتِ پیشرفت بر روی صفحههای تاریخ کاملاً روشن و آشکار قابل خواندن است؛ اما (نباید از یاد برد که) پیشرفت یک قانونِ طبیعی نیست. آنچه که یک نسل بدست میآورد میتواند توسطِ نسلِ بعدی از بین برود». پس حتا در میانِ بازیهای بیرحمانه و پوچِ جنگها و آشوبهای سیاسی نیز میتوان یک پیشرفت دید: اما از آنجا که هیچ قانونِ تکاملِ تاریخیای که گامهای بعدی پیشرفت را تضمین کند وجود ندارد، میتوان نتیجه گرفت که سرنوشتِ آیندۀ این پیشرفت ـ و در نتیجه سرنوشتِ ما ـ تنها به خودِ ما بستگی دارد.
* بخش نخست: در بارۀ معنیِ تاریخ
دنباله دارد ....
https://arminlangroudi.academia.edu/
———————————————
زیرنویسها:
۱) سخنرانی در سال ۱۹۶۱ در رادیو باواریا، به عنوان بخشی از مجموعه سخنرانیها پیرامون موضوع «معنی تاریخ». نخستین انتشار: معنی تاریخ، مونیخ ۱۹۶۱، ۱۹۷۴
۲) نگاه کنید به جادوی افلاتون و پیامبران دروغین، در: جامعهی باز و دشمنان آن، جلد ۱، ۲ (انتشارات فلانکه، برن، ۱۹۵۷ و ۱۹۵۸). ـ فقر تاریخشناسی، چاپ دوم لندن ۱۹۶۰؛ ترجمه آلمانی آن تحت عنوان بیچارگی تاریخشناسی، انتشارات ج.سی.بی مور (پاول سیبِک)، توبینگِن:
Siehe insbesondere Der Zauber Platons und Falsche Propheten, in: Die offene Gesellschaft und ihre Feinde, Bd. 1, 2 (Verlag Francke, Bern, 1957 und 1958). – The Poverty of Historicism, zweite Auflage London 1960; in deutscher Übersetzung
Das Elend des Historizismus, Verlag J. C. B. Mohr (Paul Siebeck), Tübingen.
۳) آرمین لنگرودی: منظور از «ارتداد» در اینجا، مذهب مانی بعنوان یک ارتداد در مسیحیت است، چرا که آموزشهای مانی بعدها تحتِ همین عنوان توسط کلیسای رسمیِ رومی و بیزانتینی سرکوب شدند. آگوستین، یکی از بنیانگذاران اولیۀ کلیسای لاتین، خود بین سالهای ۳۷۳ و ۳۸۲ میلادی از پیروان مانی بود، که بعد از ترک آن، مهمترین بحث جدلی آن دوران را بر علیه او آغاز نمود. با وجود این مبارزه، نکاتِ اصلیِ آموزشهای مانی ـ هرچند با بیانی دیگر ـ در اصولِ بنیادینِ عقایدِ آگوستین باقی ماندند. من در کتابِ تازهام زیرِ نامِ «ارتداد در مسیحیتِ آغازین و نقشِ آن در شکلگیری و گسترشِ اسلام» ـ که هماکنون در دستِ چاپ میباشد ـ بخشِ ویژهای را به «مسیحیتِ مانوی»، تأثیراتِ بسیار گستردۀ آن بر تاریخِ ادیان و بویژه جریاناتِ عرفانیِ پس از مسیحیت ـ و حتا همانطور که پوپر در بالا مینویسد؛ تأثیرِ آن بر «تقریباً تمامِ نظریههایِ بعدیِ تکاملِ تاریخ» ـ اختصاص دادهام.
۴) Wilhelm Busch, Plisch und Plum
۵) H. A. L. Fischer, History of Europe, 1935