ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 05.04.2019, 9:00
آیا اسلام اصلاح‌پذیر است؟

ترجمه: ب. بی‌نیاز (داریوش)

اسلام و خشونت: دینِ صلح یا ترور؟

۴۱
مهند: اسلام از همان آغازش به خاطرِ منافعِ گروهی-سیاسی دچار انشعاب گردید

بدون شک نیروهای سیاسی، رادیکال و غیررادیکال، در همۀ اعصار ادیان را برای رسیدن به اهداف خود مورد سوء استفاده قرار داده‌اند. و بدین ترتیب، خدا یا یک قدرتِ بالاتر دیگر را به عنوان ابزار به خدمت گرفتند تا خشونت‌ها و جنگ‌های خود را مشروعیت ببخشند. در اسلام نیز جنگ‌های اشغالگرانۀ این چنین توجیه می‌شدند و مشروعیت می‌یافتند. ما مسلمانان باید با تاریخ خود انتقادی برخورد کنیم و برای آینده از آن‌ها درس بگیریم. اگر ما می‌خواهیم صادقانه بر کیفیتِ آشتی‌جویانۀ دین خود تأکید کنیم، پس آنگاه باید بخش‌هایی از تاریخِ خود را از نو مورد ارزیابی قرار بدهیم.

می‌توان گفت که آموزه‌های اسلام از همان آغازِ خود مصون از دستکاری‌های سیاسی نبودند. درست پس از مرگ پیامبر در سال ۶۳۲ بر سر جانشینی‌اش اختلاف بوجود آمد. پس از درگیری‌های نه چندان محدود، ابوبکر، دوست قدیمی و نزدیک محمد که در ضمن پدرِ همسرش، آیشه، هم بود به عنوان خلیفه برگزیده شد. دو سال بعد، عمر ابن خطّاب جای او را گرفت که اسلامی‌کردن کشورهای همسایه را به پیش برد. پس از قتل او در سال ۶۴۴ حاکمیت خلیفۀ سوم، عثمان، (۶۵۶ - ۶۴۴) آغاز شد.

سرانجام با حاکمیتِ عثمان، نظامِ ارزشیِ اسلامی، که با اصولِ قرآنی و پیامبری سازگار بود، دچار تزلزل گردید. گسترۀ حاکمیتِ اسلامی طی اشغالِ مناطقی در شبه‌جزیرۀ عربستان و خارج از آن، به گونه‌ای چشمگیر توسعه یافت. حالا دیگر، غنایمِ جنگی مانند گذشته میانِ مسلمانان تقسیم نمی‌شد بلکه مناسباتِ خویشاوندی و پیوند با خانوادۀ خلیفه به عنوان معیار اصلی قرار داده شد. از آن‌جا که اکثریتِ سرانِ ارتش از قبایلِ هاشمی و اومیه بودند، باعث شد که ثروت در دست این دو خانوادۀ بزرگ متمرکز شود. کسانی که به قبایلِ کوچک‌تر وابسته بودند از سهم نسبتاً کمتری برخوردار می‌شدند، موردی که منجر به یک عدمِ تعادلِ بزرگ گردید که پیامدِ آن تغییر شدید در نظامِ ارزشی در درون اُمتِ مسلمان بود.

تمرکزِ ثروت در دستِ این اقلیت باعثِ ایجاد یک سبکِ زندگیِ بسیار اسراف‌آمیز گردید که با ارزش‌های اعلام‌شده از سوی پیامبر دیگر سازگار نبود. آنانی که مورد سرکوب و تبعیض قرار می‌گرفتند، انتقاد علنی خود را از این شرایط آغاز کردند، به اصطلاح آن‌ها «وجدانِ اسلامی» نمایندگی می‌کردند. پاسخ کوتاه و سرسریِ خلیفۀ سوم به این انتقادها که خواستارِ کنارگیری او نیز بودند این چنین بود: «چطور می‌توانم چیزی را که خدا به من مأموریت داده بدهم؟» ارجاع به خدا- و نه به مردم به عنوان مبنای مشروعیت- می‌بایست حالا خلافتِ متزلزلِ عثمان را مشروعیتِ الاهی بخشد. اپوزیسیونِ سیاسی در عین حال یک اپوزیسیون دینی نیز بود. وضعیتِ تنش‌آمیزِ سیاسی سرانجام در سال ۶۵۶ منجر به قتلِ عثمان گردید.

پس از قتلِ قهرآمیزِ عثمان، علی، پسر عمو و دامادِ محمد، به عنوانِ خلیفۀ چهارم انتخاب شد. البته انتخاب او از سوی اطرافیانِ معاویه (که به قبیلۀ بنی‌اُمیه تعلق داشتند) که حاکم سوریه بود به رسمیت شناخته نشد. و بدین ترتیب بزرگ‌ترین انشعابِ اُمتِ اسلامی که پس از مرگِ علی تثبیت شد رخ داد. در سال ۶۵۷ معاویه و پیروانش به علی اعلام جنگ دادند. سربازان معاویه به سوی رودخانۀ فرات که علی و طرفدارانش در آن‌جا مستقر بودند راه افتادند. پس از یک نبردِ سخت هر دو طرف– طرفداران علی (شیعیان بعدی) و طرفداران معاویه- توافق کردند که مذاکره کنند. یک هیأت داوری می‌بایست تصمیم می‌گرفت که چه کسی باید خلافت را به دست گیرد. بخشی از هواداران علی – خوارج بعدی- حاضر نشدند گردن به رأی دادگاه بنهند و از علی جدا شدند. آن‌ها سوگند خوردند که هم علی و هم معاویه را به قتل برسانند. از آن‌جا که این هیأتِ داوری به یک نتیجۀ روشن و قطعی نرسیده بود، معاویه در سال ۶۶۰ در دمشق یک خلافت آلترناتیو ایجاد کرد. یک سال بعد علی توسط یکی از خوارج به قتل رسید. در حاکمیت بنی‌امیه که توسط معاویه پایه‌گذاری شده بود جانشینی موروثی گردید، چیزی که تا پیش از آن مرسوم نبود.

شیعیان، خلافتِ معاویه و بنی‌امیه را نپذیرفتند. از نظرِ آن‌ها، هر دو پسرِ علی، حسن و حسین، جانشینان مشروع پدر بودند. حسن از حکومت صرفِ نظر کرد. حسین که می‌خواست از حقِ حاکمیت خود استفاده کند توسطِ یزید پسر معاویه در جنگ شکست خورد و به قتل رسید.

از این زمان به بعد انشعاب سنی و شیعه شکلِ نهایی خود را گرفت. این جدایی که در ابتدا بیشتر جنبۀ سیاسی داشت طولی نکشید که کیفیت مذهبی به خود گرفت و هر طرف تلاش می‌کرد که مواضعِ سیاسی خود را از منظر کلامی مشروعیت ببخشد. و امروز تا آن‌جا که به آموزه‌های اسلامی برمی‌گردد اختلافِ اصلی میان سنی و شیعه در این است که شیعیان بر این نظرند که جانشین پیامبر نباید از سوی مردم برگزیده شود بلکه از سوی خدا. طبقِ این درک، امامان معصوم هستند، زیرا آن‌ها از طریق الهامات الاهی عمل می‌کنند. شیعیان اساساً به آیۀ ۳۳ از سورۀ ۳۳ استناد می‌کنند؛ در آن جا امامان، که از خانوادۀ پیامبر هستند، به عنوان خالص / پاک اعلام می‌شوند:

از همین آیه در آموزه‌های شیعه امامی، اصلی شکل گرفت که در تسنن وجود ندارد، یعنی باور به امامان معصوم که به عنوان اقتدار مذهبی تلقی می‌شوند.

ولی این اختلاف به این مشروعیت نمی‌دهد که این دو مذهب درون اسلامی باید علیه یکدیگر بجنگند و با هم دشمنی کنند. با این حال عواملِ سیاسی‌ای وجود دارند که منافع‌شان ایجاب می‌کنند سنی‌ها و شیعه‌ها متقابلاً یکدیگر را مرتد بشمرند. نمایندگانِ آموزه‌های ضدِ شیعه که امروز در سلفی‌های عربستان سعودی شدیداً رسوخ کرده تلاش می‌کنند شیعه را به عنوانِ خطرِ بزرگی نشان بدهند که می‌خواهد اسلام را از درون نابود کند. و در همین رابطه اینترنت و رسانه‌های ماهواره‌ای مورد استفاد قرار می‌گیرند تا به طور سیستماتیک علیه شیعیان تبلیغ کنند. کانال‌های تلویزونی مانند صفا (Safa) و وصال (Wisal) درست به همین منظور راه‌اندازی شدند. البته از سوی شیعیان نیز در سال‌های اخیر برنامه‌های تبلغی ضدِ سنی دایر گردید. تا زمانی که دین برای اهداف و منافعِ سیاسی ابزارسازی می‌شود، این مشکل به قوت خود باقی خواهد ماند. راه حل فقط در سکولارسازی دولت‌های اسلامی است، رهایی دین از سیاست یا به عکس رهایی سیاست از خواسته‌های احزاب و نهادهای مذهبی.

۴۲
حامد: تنفر مقدسی که در پسِ کشمکشِ سنی-شیعه هست
زمینۀ را برای خشونت فراهم می‌کند

درگیری‌ها و اصطکاک‌های میان سنیان و شیعیان، همانگونه که به درستی توصیف کردید، بر زمینه‌های سیاسی و برای کسب قدرتِ بیشتر صورت می‌گیرد. ولی استدلالاتِ کلامی هر دو طرف را نمی‌توان نادیده گرفت. زیرا شیعیان به حقِ الاهی استناد می‌کنند و می‌گویند که حاکمیت فقط از آنِ محمد و خانواده‌اش می‌باشد. اگر این فقط همین یک مورد سیاسی می‌بود، شاید پس از یکی دو نسل مسئله حل می‌شد. ولی چون موضوع بر سر نیاتِ الاهی است این تنفر و به پیرو آن این درگیری‌ها پیوسته با مواد و مصالح مقدسِ دینی جانِ تازه‌ای می‌گیرند.

کشورهایی مانند آلمان و فرانسه زمانِ طولانی علیه یکدیگر می‌جنگندید، با این وجود سرانجام توانستند نه فقط مسالمت‌آمیز در کنار هم زندگی کنند بلکه حتا با هم مناسباتِ دوستی نیز برقرار کردند. یک چنین چیزی در ستیزهای سنی و شیعه امکان‌پذیر نبوده و نیست. چون این نفرت مرتباً با منابعِ مقدسِ دینی تغذیه می‌شود. نخستین متنِ جنگ‌آفرین و نفرت‌آفرین از خودِ محمد سرچشمه می‌گیرد. در آنجا محمد پیش‌گویی کرده بود که پس از مرگش اُمتِ مسلمان به بیش از هفتاد فرقه تقسیم خواهد شد و همۀ اعضای این فرقه‌ها- به جز یکی- به جهنم خواهند رفت. هر دو گروه سنی و شیعه خود را به عنوانِ فرقۀ رستگارشده تلقی کرده و مابقی از نظرِ آن‌ها کافر و جهنمی هستند.

در کنار این پیش‌گوییِ پیامبر، سنی‌ها و شیعه‌ها در کتاب‌های دینی و کلامی خود یکدیگر را مورد حمله قرار می‌دهند. برای نمونه در کتابِ «اعتقادِ سنی‌ها» می‌خوانیم: «با زنان شیعه نباید ازدواج کرد؛ گوشتِ حیواناتی که توسط شیعه‌ها سلاخی می‌شود نباید خورد، زیرا این فرقه از اسلام خارج شده است.»[۱] به عبارتی شیعیان از نظر سنی‌ها بدتر از یهودیان و مسیحیان هستند، چون مرد مسلمان می‌تواند با زنان یهودی یا مسیحی ازدواج کند و از گوشتِ حیواناتی که توسط یهودیان یا مسیحیان سلاخی شده بخورد. در همین کتاب، همچنین آمده است: «تاکنون هیچ ملتی را از شیعیان کثیف‌تر و دروغگوتر ندیده‌ام»[۲]. در این جا رقبا نه تنها مورد نقد قرار می‌گیرند بلکه از انسان‌بودن نیز محروم می‌گردند.

حال یک منبعِ شیعه رسمی را بنگریم و ببینیم که در این جا دربارۀ سنی‌ها چه گفته می‌شود: «همۀ علما توافقِ نظر دارند که سنی‌ها کثیف هستند و گرفتن مال و خون‌شان برای ما حلال و حکومت‌شان، حکومتِ کفار است»[۳]. در این جا می‌توان سدها منبع دیگر ذکر کرد که این نگرش را تأیید می‌کنند.

بنابراین در این‌جا فقط مشکل بر سر اختلافاتِ کلامی نیست بلکه بر سرِ تنفر و تخیلات نابودکننده است. این همان دلیلی است که این دو گروه حتا در سدۀ ۱۰ در حلب وقتی در برابر یک دشمن خارجی قرار گرفتند بودند حاضر به پایان دادنِ نبردهای خود علیه یکدیگر نبودند. شهر از سوی بیزانسی‌ها اشغال شد. به جای مقاومت در برابر بیزانسی‌ها، شیعیان و سنی‌ها از این فرصت استفاده کرده و دست به غارت و کشتن یکدیگر زدند. آن‌ها همین رفتار را به هنگام حملۀ مغول از خود نشان دادند. وقتی مغولان در سدۀ ۱۳ به بغداد هجوم آوردند به ستیزهای خود علیه یکدیگر ادامه دادند. ظاهراً جنگ علیه یکدیگر، بسیار مهم‌تر از ویرانی شهر از سوی بیگانگان بود.

این سنتِ دشمنی عمیق میان سنی و شیعه سده‌ها ادامه دارد. اگر ایران و عربستان سعودی اختلافاتِ دینی و کلامی خود را حل می‌کرند و در جهت همکاری گام برمی‌داشتند، می‌توانستند دستاوردهای فراوانی داشته باشند و بازارِ بین‌المللی نفت را به دست بگیرند. در عوض این کشاکش‌ها، سده‌هاست منطقه و تمامی جهان را به فلاکت و ویرانی کشانده است. به همین ترتیب نیز جنگِ داخلی افغانستان که در سال‌های هشتاد سدۀ گذشته آغاز شد سرانجام به شکل‌گیری طالبان و القاعده منجر گردید و به نوبۀ خود آتشِ جنگِ شیعه و سنی را شدیدتر کرد. جنگِ میانِ صدام حسین و خمینی، که باعث قربانی شدن میلیون‌ها نفر از دو طرف گردید، جنگِ داخلی عراق و ناکام ماندن روند دموکراسی در آن‌جا، جنگ‌های نیابتیِ [ایران و عربستان] در سوریه و یمن و تنش‌های سیاسی در لبنان – همه یک سرشان به همین اختلافات دینی برمی‌گردد. و آتشِ این درگیری‌ها هر روزه توسط علما و امامانِ دو طرف برافروخته‌تر می‌گردد. بدون چیره شدن بر این نفرتِ مقدس، راه هیچ گونه اصلاحاتی گشوده نخواهد شد، زیرا هر طرف برای پیشبرد اهداف خود به خشونت نیازمند است.

شیعیان و سنی‌ها الاهیاتِ افراطی خود را نیز به اروپا صادر می‌کنند، زیرا علیرغم رقابت‌شان در یک نقطه متحدند: مسلمانان باید خود را برای جهاد و جنگِ نهایی علیه کافران آماده سازند. در این جا نفرتِ مقدس که در همه جا جدایی‌افکنی می‌کند به عاملِ وحدت تبدیل می‌گردد.

۴۳
حامد: اسلام، نفرت را به یک فضلیت و جنگ را به خدمت‌به‌خدا تبدیل کرده است

با این که بازی پینگ‌پُنگِ تزهایمان اندکی از دور خارج می‌شود ولی مجبورم چند نکته‌ای به گفته‌های شما اضافه کنم!

می‌دانید خلفای آن زمان و توسعه‌طلبانِ امروزی مشروعیتِ خود را از کجا به‌دست می‌آورند؟ متأسفانه باید بگویم: قرآن. در طولِ تاریخِ بشریت همیشه نفرت و جنگ وجود داشت. طرفِ قوی‌تر همیشه خاکِ طرفِ ضعیف‌تر را اشغال می‌کرد و قوانین خود را بر مغلوب تحمیل می‌نمود. ولی کلاً این قرآن بود که نفرت را به یک فضلیت و جنگ را به عنوان خدمتِ به خدا ارتقاء داد. الله در قرآن آن‌چیزی را اعلام می‌کند که از مسلمانان مؤمن انتظار دارد:

«در حقيقت، خدا از مؤمنان، جان و مالشان را به [بهاى‌] اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است؛ همان كسانى كه در راه خدا مى‌جنگند و مى‌كُشند و كشته مى‌شوند. [اين‌] به عنوان وعده حقى در تورات و انجيل و قرآن بر عهده اوست. و چه كسى از خدا به عهد خويش وفادارتر است؟ پس به اين معامله‌اى كه با او كرده‌ايد شادمان باشيد، و اين همان كاميابى بزرگ است.» [سوره ۹، آیه ۱۱۱]

الله حتا خود را به عنوانِ جنگجویی توصیف می‌کند که در کنارِ مؤمنان مبارزه می‌کند و با دست‌های خود کافران را می‌کشد:

الله از طریقِ شرکتِ مجازی در جنگ‌ها، به جنگ کیفیتِ عرفانی داد. در این‌جا جنگ به عنوانِ یک ضرورتِ سیاسی، که باید اهداف معینی را دنبال کند، توصیف نمی‌شود بلکه به عنوان یک تجربۀ معنوی زیبا برای مؤمنان ستایش می‌شود.

شکی نیست که جنگ‌های اشغالگرانه پس از مرگ محمد اساساً برای کسبِ قدرت و ارضای آزِ خلفا بود ولی مسلمانانِ مؤمن و عادی، که در این جنگ‌ها شرکت داشتند، با انگیزۀ دیگری عمل می‌کردند: آن‌ها می‌خواستند طبقِ الگوی پیامبر عمل کنند و خدمتِ خود به اسلام را با شمشیر، اثبات نمایند.

قرآن الگوهایی در اختیار حاکمان قرار می‌دهد تا آن‌ها بتوانند جنگجویان مسلمان را برای مرگ برانگیزند. چرا ما حاکمان را به باد انتقاد می‌گیریم ولی از قرآن که تکیه‌گاه معنوی و دینی چنین جنگ‌هایی‌ست انتقاد نمی‌کنیم؟

می‌توان از موضعِ دفاعِ دین گفت: حاکمانی که بعد از محمد آمدند بخش‌های جنگ‌پسندانۀ قرآن را مورد سوء استفاده قرار دادند تا قدرت خود را گسترش بدهند یا می‌توان راه کوتاه‌تر و کم‌دردتر را انتخاب کرد و گفت: محمد می‌خواست جنگجوهایش را برای جنگ تشویق کند و به همین دلیل به آن‌ها گفت که خدا و فرشتگانش در کنارِ آن‌ها می‌جنگند! بنابراین در همۀ اعصار، حاکمان اسلامی و افراط‌گرایان مسلمان آن‌گونه رفتار ‌می‌کردند که، از یک سو، در قرآن آمده و از سوی دیگر، طبقِ الگوی پیامبرشان رفتارِ می‌کردند.

۴۴
مهند: آیا مسلمانان پیامبرشان را به عنوان پیامبر رحمت (مهربانی)
یا پیامبر خشونت درک می‌کنند؟

حالا به من اجازه بدهید این پرسش محق را طرح کنم که الگوی محمد واقعاً چگونه است. آیا می‌توان به این پرسش به سادگی پاسخ داد؟ مسئله‌ اساسی این است که بسیاری از جزئیات زندگینامۀ پیامبر تازه چند نسل پس از مرگش نوشته شدند. مشهورترین زندگینامه‌نویس محمد ابن اسحاق (۷۶۸-۷۰۴) است، که اثرش البته مستقیماً به دست ما نرسیده ولی توسط ابن‌ هشام (۸۳۳-؟) روایت شده است. البته ابن هشام به نوبۀ خود می‌گوید که او این اطلاعات را از یکی از شاگردان ابن اسحاق گرفته است.

ابن اسحاق در سنتِ اسلامی مورد توافق همگان نیست. به نظرِ عالِم اسلامی و پایه‌گذارِ یکی از مکاتب فقهی اسلام یعنی مالک ابن أنس و همچنین زندگینامه‌نویس و تاریخ‌نگار محمد ابن احمد ذهبی (۱۳۴۸-۱۲۷۴)، ابن اسحاق «غیرقابل اعتماد» است. ابن اسحاق تمایل داشت -مانند بسیاری دیگر- که زندگی پیامبر را جنبۀ متعالی [فوقِ بشری] بدهد و طبعاً طبقِ ایده‌آل‌های خودش. به ویژه وقتی موضوع بر سر جنگ یا نمادِ مردانگی بود. ابن اسحاق بدین ترتیب در سنتِ ادبی به اصطلاح در ردیفِ وقایع‌نگاری جهان قرار می‌گیرد که برایش تاریخ، به معنیِ تاریخِ تصرفات بود.

آن‌چه که مسلمانان قطعاً می‌دانند بیانِ قرآن دربارۀ پیامبر است:

این کلامِ کلیدیِ قرآن، می‌باید برای مسلمانان به عنوان مبنای هر خوانش از زندگینامه و کارهای محمد عمل نماید. هر آن‌چه که در زندگی محمد در تضاد با این کلامِ کلیدی، یا اصل، قرار گیرد می‌باید با شهامت از سوی مسلمانان باطل اعلام شوند. دقیقاً به همین دلیل هرگاه که موضوع بر سر پژوهش زندگینامۀ پیامبر می‌شود در سطح آکادمیک به چنین نگاهی نیازمندیم.

از این رو، خیلی شگفت‌انگیز است که مسلمانان به خاطر یک درشت‌گویی یا طنز دربارۀ پیامبر این‌چنین برافروخته می‌شوند. مسلمانان مرتب می‌گویند کسی جرأت نداشت پیامبر را در زمان حیاتش مورد توهین قرار بدهد و نباید پس از مرگش هم به او توهینی صورت گیرد. بگذارید در این‌جا یک نمونه بیاورم: روایت شده که محمد یک همسایه داشته که هر روز جلوی خانه‌اش اشغال می‌ریخت. محمد اشغال‌ها را خیلی ساده از جلوی خانه‌اش کنار می‌زد و تمیز می‌کرد. وقتی یک بار پیامبر دید که دیگر در جلوی خانه‌اش اشغال نیست، نگرانِ همسایه‌اش شد که چه اتفاقِ ناگواری می‌تواند برای او رخ داده باشد. به راه افتاد و رفت که جویای حال همسایه‌اش شود. او واقعاً در آن روز بیمار بود و وقتی دید که محمد برای بازدیدش آمده بسیار شگفت‌زده شد.

ما می‌بایست چنین روایاتی را در زندگی پیامبر برجسته کنیم! زیرا این روایات اثبات می‌کنند که او کاملاً سازگار با روح قرآن عمل می‌کند و یک فرستادۀ رحمت است.

۴۵
حامد: محمد به عنوان الگوی اخلاقی و سیاسی برای سدۀ ۲۱ مناسب نیست.
ما به یک گفتمان پساقرآنی و پساپیامبری نیازمندیم!

شاید در این میان یکی دو مجتهدِ اسلامی روشِ ابن اسحاق را نقد کنند. ولی فراموش نکنیم که او مورد توافق همۀ عُلمای اسلامی در گذشته و امروز است. همه بر این نظرند که این نوشته واقعی‌ترین و کامل‌ترین زندگینامۀ پیامبر است. این کتاب در همۀ دانشکده‌های الاهیات در جهانِ اسلام بدون نقد تدریس می‌شود. تصویری که در این کتاب از محمد ترسیم می‌شود اصلاً با زندگینامه‌های دیگر مثلاً ابن سعد هیچ تفاوتی ندارد.

ولی لازم نیست که به این زندگینامه‌های رجوع کرد تا به این نتیجه رسید که محمد یک جنگجو و اشغالگر بود. در خود قرآن به اندازۀ کافی اظهاراتی هست که اثبات می‌کنند که او درمجموع یک پیامبرِ صلح‌جو و رحیم (مهربان) نبوده است. می‌دانیم که او جنگ‌های فراوانی را رقم زد، از غنایم جنگی زندگی می‌کرد و زنان را به عنوانِ غنیمتِ جنگی تصاحب می‌کرد. این‌که خدا در قرآن به او اجازه داد که پسرخواندۀ خود را مجبور به طلاق کند تا بتواند با زنش ازدواج کند، تنها مورد نیست. او از سوی خدا این اجازه را داشت تا زنانِ جنگی را به عنوانِ کنیز (برده‌های جنسی) به خدمت خود بگیرد. همچنین قرآن محمد را تشویق به جنگ می‌کند، و زمانی که او و پیروانش دست به کشتار، راندن و نابود‌کردنِ مزارع و خانه‌های یهودیان می‌زدند، مورد تجمید قرار می‌گرفتند.

به‌راستی مهربانی [رحمت] محمد نسبت به یهودیان و زنانِ اسیر کجاست؟ چگونه یک چنین انسانی با چنین کارنامه‌ای می‌تواند در سدۀ ۲۱ برای انسان‌های دیگر یک الگو عشق و همزیستیِ مسالمت‌‌آمیز باشد؟ واقعاً ما امروز می‌توانیم چیزی از او بیاموزیم؟

شاید هم که این یا آن زندگینامه‌نویس در بعضی جزئیات دربارۀ پیامبر گزافه‌گویی کرده باشد ولی روح قرآن و ۱۴۰۰ جنگ‌های اشغالگرانه اسلامی به ابن اسحاق حق می‌دهند. ممکن نیست که مسلمانان در طی این قرون متمادی تفسیر نادرستی از قرآن کرده باشند و یک تصویر نادرست از پیامبر ارایه داده باشند. نمی‌توان ادعا کرد که مسلمانان طی این زمانِ طولانی یک اسلام نادرست را تجربه کرده‌اند و فقط منتظر این بودند که شما یا دیگر اصلاح‌گران بیایند و به آن‌ها بگویند که پیامبرِ واقعاً چه کسی بوده و قرآن و الله واقعاً چه می‌خواهند.

محمد را باید به عنوان یک انسان معمولی نگریست، نه به عنوانِ یک انسانِ بی‌رحم شایستۀ لعن و نفرین است و نه به عنوان یک روح لطیف قابل‌ستایش است. کافی است که بپذیریم که او فرزندِ زمان خودش بود و فقط از زاویۀ تنگِ خودِ به جهان می‌نگریست و در چارچوبِ اهدافِ شخصی‌اش فکر و عمل می‌کرد. به همین دلیل، او نمی‌تواند برای رفتار و کردارِ امروزی ما یک الگو باشد. ما به یک گفتمانِ پساقرآنی و یک شیوۀ زندگیِ پسامحمد نیاز داریم!

در ضمن، پینگ‌پُنگِ سوره‌ای ما را به جایی نمی‌برد. ما هم محمدِ صلح‌جو داشتیم و هم محمدِ بی‌رحم. علتش هم این است که محمد همیشه طبق پرنسیپ‌ها (و بندرت طبق اصلِ رحمت!) عمل نمی‌کرد. او عملگرایانه و فرصت‌طلبانه سیاست‌هایش را پیش می‌برد. در مکه و در نخستین سال‌های مدینه، که به همکاری با دیگران نیاز داشت، بسیار روادارتر عمل می‌کرد. در مرحلۀ بعدی زندگی‌اش در مدینه، رخدادهای جنگی و ترس از خیانت پیروانش، رفتار و کردار او رقم می‌زدند. و به همین دلیل می‌باید مسلمانان را فرابخوانیم که نقدِ محمد را تحمل کنند، زیرا نقد، یک حقِ انسانی است و حتا تا آن‌جا که به نقضِ حقوق بشر مانند ازدواج با دختربچۀ شش‌‌ساله و یا سربُریدنِ اسیران جنگی برمی‌گردد یک وظیفۀ انسانی است. وقتی مسلمانانِ محافظه‌کار به پیامبر به عنوان الگو برای برخورد با زنان و دیگر ادیان می‌نگرند به او خیانت نمی‌کنند بلکه این روشنگران هستند که به روشنگری خیانت می‌کنند وقتی این رفتار را از سوی پیامبر مورد تأیید قرار می‌دهند.

و تا آن‌جا که به زندگینامۀ پیامبر برمی‌گردد، نباید هر آن‌چه که با اصلِ رحمت سازگار نیست بیرون ریخت، زیرا آن گاه دیگر چیزِ زیادی از پیامبر باقی نمی‌ماند. زندگینامۀ پیامبر می‌باید به عنوان ادبیاتِ جنگ در سدۀ هفتم مطالعه شود. فقط در این حالت است که می‌توان اعتبارِ عمومی و مطلقیت سنتِ پیامبر را خنثی کرد: از کارنامۀ زندگیِ یک سردارِ جنگ، که زنان را به بردگی می‌گرفت و از غنایم جنگی زندگی می‌کرد، نمی‌توان یک انسان مدرن ساخت. تنها چیزی که جایگاه محمد را متعالی و خدشه‌ناپذیر می‌کند نه رفتار او بلکه باور است که او آخرین انسانی بوده که خدا با او سخن گفته است.

این که خدا برای اعلامِ آخرین پیامش یک نفر مانند محمد را برگزیده است به نظر من گزینۀ چندان خوبی نبود. زیرا محمد در مقابلِ مسیح، یونانی‌های و فراعنۀ قدیم به هیچ وجه یک پیشرفت در تاریخِ بشری نبود بلکه یک عقب‌گرد به انسانِ ماقبلِ تاریخ بوده که بی‌رحمانه می‌کشت، تجاوز می‌کرد و هویت دیگران را نابود می‌کرد. من محمد را مستقیماً مسئول باعثِ از بین بردن فرهنگِ ایرانیان باستان، مصریان، آسوریان، آرامیان و بِربِرها (آزمازیغ‌ها) می‌دانم. این یک جنایت علیه بشریت بود. می‌توانم با اندکی گذشت بگویم که ما مجاز نیستیم محمد را با معیارهای سدۀ ۲۱ داوری کنیم. در مقابل انتظار دارم که محمد زندگیِ ما در سدۀ ۲۱ را نه داوری و تعیین کند. ما باید هستیِ زندگیِ خود را با واقعیتِ امروز تطبیق بدهیم و نه با تصورات پیشامدرن یک سردار جنگی از کویر! محمد هنوز هم از قبرش حکومت می‌کند، زیرا مسلمانان جرأت ندارند اقتدار و الگوبودنش را مورد پرسش قرار بدهند. زمان آن فرارسیده که چنین برخوردی با او کرد. وقتِ آن رسیده که محمد به طور واقعی به گور سپرده شود. آن‌گاه زمینه و بستر برای استدلالات آن نیروهایی که به نام خدا و پیامبر خشونت در جهان می‌گسترانند و مشروعیت خود را از پیامبر و قرآن می‌گیرند به پایان خواهد رسید.

۴۶
مُهَند: خشونت یک مسئلۀ چند‌بُعدی است و تابعِ اصل علت و معلول نیست

حامد عزیز، اصلاحات را نمی‌توان با گسست از سنتِ خود متحقق کرد. آیا می‌خواهید محمد را برای همیشه به خاک بسپرید؟ آیا به نظرتان می‌توانید با این خواسته مسلمانان را برای اصلاحات به حرکت در آورید؟ ما نباید محمد را بلکه روایاتِ ضدِ انسانی دربارۀ او را به خاک بسپریم.

تا آن جا که به مشکلِ خشونت برمی‌گردد، شما حق دارید، ولی اسلام را فقط می‌توان از طریق اصلاحات از این خشونت رهانید. ولی خشونت به نام اسلام، آن گونه که توسط داعش، القاعده و دیگر تروریست‌ها صورت می‌گیرد، یک پدیدۀ چند بُعدی است. در این جا نمی‌توان خیلی ساده از علت (محمد و قرآن) و معلول (جنگ و ترور) سخن گفت، بلکه باید گستره‌ای وسیع از ابعادِ سیاسی، اجتماعی، روانشناختی و طبعاً دینی را در محاسبات وارد کرد که راه این خشونت‌ها را هموار می‌کنند. طبعاً نباید مسئلۀ خشونت و ترور را که با ابزارسازی اسلام توأم است نادیده گرفت.

مخالفانِ اصلاحِ دین ضرورتی برای یک گفتمانِ درون‌دینی که به مسئلۀ رابطۀ میان اسلام و خشونت به طور جدی برخورد کند نمی‌بینند. آن‌ها این‌گونه استدلال می‌کنند که ترور و خشونت ربطی به اسلام ندارد و فقط تعداد محدودی هستند که دین را برای اهداف خود مورد استفاده قرار می‌دهند.

همان‌گونه که گفته شد این ساده کردن مسئله است. با یک نگاه به سنتِ اسلامی متوجه می‌شویم که جریان‌هایی که خشونت را به روشنی تأیید می‌کنند یا حتا توصیه می‌کنند (برای نمونه آموزه‌هایی که جهاد را به عنوان جنگِ تهاجمی علیه نامسلمانان تعریف می‌‌کنند یا خواستِ قسمی از مذاهب فقهی که از دین‌برگشتگان را با مرگ مجازات می‌کنند) بخشی از سنتِ اسلامی را تشکیل می‌دهند. الاهیاتِ کلاسیک اسلامی نشان می‌دهد که اکثریتِ عُلمای مسلمان سنتی بر این نظرند که رابطۀ میان مسلمانان و نامسلمانان نه از طریقِ صلح بلکه توسطِ جنگ تعیین می‌گردد[۴]. منتقدان اسلام به نوبۀ خود از این فاکت استفاده می‌کنند تا نشان بدهند که اسلام در خود یک دینِ خشونت‌پرور است. به عبارتی، نادرست است که بگوییم اسلام از یک مشکل [خشونت] در رنج است بلکه مشکل، خود اسلام است.

عُلمای کلاسیک، قرآن را مستقل از بافتارِ تاریخی‌ای که در آن رشد یافته تفسیر و تأویل می‌کنند. در زمان‌هایی که جنگ حاکم بود تفاسیر سمت و سوی دیگری پیدا می‌کردند تا زمان‌های صلح. ما در خود قرآن آیه‌هایی می‌یابیم که برای هر دو شرایط نوشته شده‌اند. و البته کم نیستند آیه‌هایی که خواهان یک همزیستی مسالمت‌آمیز میان مسلمانان و نامسلمانان هستند[۵]. این آیه‌ها می‌باید به عنوان مبنای درکِ امروزی ما از اسلام مورد استفاده قرار گیرند. ما باید به نیروهای رادیکالی، که قرآن را تحت‌الفظی [واژه‌به‌واژه] تفسیر می‌کنند، یادآوری کنیم که در قرآن آیه‌های مسالمت‌آمیز فراوانند و نباید آن‌ها را نادیده گرفت.

۴۷
حامد: اسلام با خشونت توانست خود را جا بیندازد

بیاییم به طور جدی دربارۀ موضوعِ اسلام و خشونت حرف بزنیم! نظرِ شما مبنی بر این که اکثریتِ عُلمای اسلامی مناسباتِ میانِ مسلمانان و نامسلمانان را بر اساس خشونت و جنگ تعریف می‌کنند، کمک بزرگی به بحثِ ما می‌کند.

ابتدا ببینیم که این خشونت چگونه تغذیه می‌شود: این خشونت‌گرایی نه فقط توسط بخش‌هایی از قرآن و احادیث بلکه زندگیِ خودِ پیامبر ،که فقط در هشت سالِ آخر عمرش بیش از هشتاد جنگ علیه کفار، یهودیان و مسیحیان را پیش برد، منبعِ دینی این خشونت می‌باشند. موفقیتِ دین محمد، مدیون به‌کارگیری خشونت است. همه می‌دانیم که محمد در سال‌های نخستینِ زندگی‌اش در مکه همواره بخشش و آشتی را موعظه می‌کرد که البته موفقیتی برایش حاصل نشد. او در طول ۱۳ سال زندگی در مکه فقط توانست تعدادِ کمی هوادار برای خودش دست و پا کند، با این که پیامِ قرآن در این زمان بسیار معنوی و آشتی‌جویانه بود. شاید هم علتِ این ناموفقیت بخاطرِ موضعِ معتدل و مداراگرانۀ پیامش بود که ظاهراً برای مردم چندان کششی نداشت. درست پس از رفتن به مدینه و سر و سامان‌دادنِ یک سپاه و همچنین بستنِ پیمان‌های نظامی با دیگران بود که موفقیت‌ها به او روی کردند.

حالا مردم، که واقعاً چیزی از مضامین اسلامی نمی‌دانستند، از قَبَلِ همین جنگ‌ها فوج فوج به اسلام می‌گرویدند. این تازه‌گرویدگان بخاطرِ زیبایی خطِ عربی و یا حقانیتِ پیامِ دینی نبود که به اسلام می‌گرویدند، علتش یا حسابگری بود یا ترس. زیرا حالا محمد دیگر یک پیامبرِ منزوی و بی‌کس در کویر نبود بلکه یک سردار جنگی قدرتمند بود که به کاروان‌ها حمله می‌کرد، غنایم فراوانی به دست می‌آورد و آماده بود به هر کس که از او تبعیت نمی‌کرد با خشونت پاسخ بدهد.

این که این قبایلِ تازه گرویده به اسلام لزوماً مسلمانان حقیقی و مؤمن نبودند می‌توان از حوادثِ پس از مرگِ محمد متوجه شد: هنوز محمد را به خاک سپرده بودند که بسیاری از همین قبایل از اسلام خارج شدند و حاضر نبودند ابوبکر را به عنوان جانشین محمد بپذیرند. تاریخ‌نگاری اسلامی این مرحله از تاریخِ اسلام را مرحلۀ «جنگ‌های ارتداد / جنگ‌های ردّه» نام نهاده است. بدون این جنگ‌ها، که مرتدان با خشونتِ بی‌رحمانه به آغوش اسلام بازگردانده شدند، امروز چیزی به نام اسلام وجود نمی‌داشت. بدون اجرای پیگیرانۀ خشونت، امروز من و تو به عنوانِ مسلمان این‌جا ننشسته بودیم. بدونِ فتوحاتی که به نام الله صورت می‌گرفتند، و بدون اشغالِ سرزمین‌های لبنان، فلسطین و مصر، که در آن زمان مسیحی بودند، اسلام نمی‌توانست پا بگیرد. همچنین بدون قدرتِ زور و شمشیر، سرزمین‌های عراق، سوریه، ایران، شمالِ آفریقا، قسطنطنیه، بالکان و بسیاری دیگر از جاها، امروز به جهانِ اسلام تعلق نمی‌داشتند. آری، بدون این توسعه‌طلبی‌های نظامی، امروزه اسلام فقط یک پانویس کوتاه در تاریخ می‌بود و به ادیان جهانی تعلق نمی‌داشت.

البته این، فقط ارزیابی من نیست بلکه یوسف قرضاوی نیز که یکی از عُلمای برجستۀ اسلامی زمانِ ماست همین نظر را دارد. قرضاوی رئیس اتحادیۀ بین‌المللی عُلمای اسلامی و مؤسس شورای اروپا برای فتوا و پژوهش است که مانند شما برای آشتی و سازگاریِ هنجارها و سُنتِ اسلامی با شیوۀ زندگی اروپایی تلاش می‌کند.

پیامبر و جانشینانش جنگ‌های اشغالگرانه را با شدتِ هر چه تمامتر پیش بردند و خشونت را به سرزمین‌های گشوده شده انتقال دادند. در قرآن، این جنگ‌ها به عنوان «خدمت به خدا» ترسیم می‌شوند. در ۲۰۶ جای قرآن جنگ و خشونت علیه کفار و ادیان دیگر به روشنی مورد تأیید قرار می‌گیرند. از این رو، نمی‌توان گناه را به گردن عُلمای بعدی و تفاسیرشان انداخت. زیرا آن‌ها فقط آیه‌های قرآن و زندگیِ پیامبر را به عنوانِ الگو قرار می‌دهند، به عبارتی آن‌ها درست آن کاری را می‌کنند که قرآن طلب می‌کند.

بدین علت برای یک برخورد جدی و صادقانه با ظرفیتِ خشونتِ نهفته در اسلام می‌باید از قرآن و محمد آغاز کرد. ولی من این احساس را دارم که اکثریتِ مسلمانان و عُلما (از جمله اصلاح‌گران) دقیقاً از هرگونه برخوردِ انتقادی با قرآن و محمد پرهیز می‌کنند. زیرا این عُلما اصلاً خواهان روشن‌شدنِ مبانی حقیقی این خشونت‌ها نیستند که بخواهند در گام بعدی آن‌ها را برطرف نمایند. وظیفۀ نخستِ آن‌ها، مبرا کردن قرآن و پیامبر از هر گونه گناه و کوتاهی است، به هر قیمتی که شده! اکثرِ نمایندگانِ فکری مسلمانان پس از حملاتِ ۱۱ سپتامبر، حمله به هیئتِ تحریرِیۀ شارلی‌اِبدو در پاریس و یا پس از حمله به بازار کریسمسِ برلین در سال ۲۰۱۶ همین برخوردِ توجیه‌گرانه را انجام دادند. و هر گاه داعش یا همقطارانشان جنایتی مرتکب می‌شوند، نمایندگانِ فکری مسلمانان به گونه‌ای برخورد می‌کنند که گویی موضوع ربطی به اسلام ندارد.

ما همیشه با یک الگوی دفاعی تکراری از سوی مسلمانان روبرو می‌شویم: این کارهای تروریستی اصلاً ربطی به دین ما ندارد! این جانیان، اصلاً مسلمان نیستند و ربطی به جامعۀ مسلمانان ندارند! شاید در پسِ این پدافندِ دینی یک نیتِ خوب نهفته باشد: از یک سو می‌خواهند اسلام بد نام نشود، از سوی دیگر می‌خواهند که همۀ مسلمانان به عنوان تروریست با یک چوب رانده نشوند. این دو نیت، هر دو مشروع هستند ، ولی آیا این پدافندِ دینی راه به جایی برده است و می‌برد؟ اصلاً! نه تصویر اسلام در اروپا بهتر شده و نه بدگمانیِ همگانی نسبت به مسلمانان کاهش یافته است. به عکس. چنین سخنانِ تکراریِ مراجعِ اسلامی راه به جایی نخواهد بُرد و نتیجۀ عکس خواهد داد و پیامدِ آن کاهشِ اعتمادِ هر چه بیشتر مسلمانان در نزدِ جهانیان است. به جای این که مراجعِ اسلامی علیه این خشونت‌ها با قاطعیت موضع‌گیری کنند، به گونه‌ای رفتار می‌‌کنند که به اصطلاح نه سیخ بسوزد و نه کباب. این چنین برخوردهایی نمی‌توانند به حل مشکل کمکی کنند. آن‌ها حاضر نیستند که خشونت را به عنوان یکی از مشکلاتِ اسلام به رسمیت بشناسند و انگشتِ انتقاد بر آن بگذارند.

اگرچه صاحبانِ قدرت در کشورهای مسلمانان با تمامی نیرو تلاش می‌کنند به گونه‌ای مشکل را لاپوشانی کنند و مرتباً می‌گویند که تروریست‌ها از اسلام سوءاستفاده می‌کنند، با این حال باز هم تأکید می‌کنم: تا مادامی که تروها به نام الله و اسلام صورت می‌گیرند و قرآن نیز به عنوان مبنای مشروعیتِ چنین خشونت‌هایی مورد استفاده قرار می‌گیرد. تا زمانی که به نام اسلام ترور صورت می‌گیرد، باید با این مشکل پیگیرانه برخورد کرد وگرنه مانند یک غدۀ سرطانی گسترش می‌یابد. تنها در سال ۲۰۱۶ هزاران بُمب‌گذاری در ۵۹ کشور با بیش از ۲۰۰۰۰ قربانی وجود داشت. زمانی که ما در اروپا با بحث‌های خود مشغول «بزک کردن چهرۀ اسلام» هستیم و سازمان‌های اسلامی چنین عملیاتِ تروریستی را کوچک و بی‌خطر می‌نمایانند، تروریست‌ها نیز با خیالِ راحت چهرۀ زشتِ اسلام را به معرضِ نمایش می‌گذارند. اسلام، هم جنبۀ تاریک [ضدانسانی] دارد و هم روشن [انسان‌دوستی]. کسی که فقط جنبۀ روشن آن را می‌بیند، در واقع با کسی که فقط جنبۀ تاریک را برجسته می‌کند فرقی ندارد.



۴۸
مهند: بسیاری از موضع‌گیری‌های افراطی‌های مسلمان مشروعیت خود را از سنتِ اسلامی می‌گیرند.
این فقط یک روی سکه است

کاملاً درست می‌گویید، حرف‌هایی مانندِ «ترور ربطی به اسلام ندارد» یا «کسانی که به نام اسلام قتل می‌کنند تروریست‌ هستند و نه مسلمان»، فقط پدافندهای دینی و شعاری هستند. چنین اظهاراتی پوچ هستند و در واکنش‌های دفاعی بیان می‌شوند. این گونه اظهارات خالی از هر گونه برخورد جدی با آن مضامینِ اسلامی است که عملاً ترور و خشونت را تغذیه می‌کنند.

بیاییم به مفهوم «جهاد» نگاهی بیندازیم. قرآن در بافتارهای گوناگون دربارۀ جهاد سخن می‌گوید. البته بسیاری از عُلما این مندرجاتِ قرآنی را پیگیرانه و دقیق دنبال نمی‌کنند بلکه آن‌ها را به سه مرحله تقسیم می‌کنند. مرحلۀ نخست: بدونِ خشونت (محمد در مکه)، مرحلۀ دوم: جنگ دفاعی یا به اصطلاح جنگ فقط برای دفاع (در آغاز ورود محمد به مدینه) و سرانجام مرحلۀ سوم: در این مرحله جنگ و شهادت ستایش می‌شوند و به عنوان مأموریتی از جانبِ خدا فرمولبندی می‌شود (مرحلۀ آخر در مدینه). همین مرحلۀ سوم به مسلمانان فراخوان می‌دهد که باید اسلام را با ابزار خشونت در جهان گسترش داد تا سرانجام کفار به راه راست هدایت شوند.

متأسفانه حتا در برخی از مکاتبِ فقهی میانه‌رو فقط مرحلۀ سوم تأکید می‌شود. در خوانشِ همین مرحله، جهاد مجاز می‌شود، به برده‌گرفتنِ زنانِ اسیر و سوء‌استفادۀ جنسی از آن‌ها مشروعیت می‌یابد و تأکید می‌شود که ارزشِ یک فردِ مسلمان بیش از یک فردِ نامسلمان است.

مجموعۀ بزرگی از این نمونه‌ها در سنتِ اسلامی وجود دارد که نشان می‌دهند اگر ما مسلمانان خود را از چنین سنت‌های خشونت‌پسند جدا نکنیم مجبوریم با مشکلاتِ بس پیچیده‌ای دست و پنجه نرم کنیم. اگر ما این موارد را صادقانه و با شهامت بازاندیشی نکنیم، دیگر مجاز نیستیم که از پیدایشِ داعش و دیگر گروه‌های تروریستی، که مسلمانان و نامسلمانان را ترور می‌کنند، شگفت‌انگیز بشویم. یک برخوردِ تاریخی-انتقادی به قرآن، احادیث و نظراتِ برخی از عُلما نه تنها اسلام را تضعیف نمی‌کند بلکه تقویت می‌کند. مسیحیت موفق شد خود را از مواضعِ ضدِ بشری، که در طول تاریخ با خود حمل و بدانها عمل می‌کرد، جدا سازد. این حرکت، مشروع است و اصلاً به اصالتِ هیچ دینی لطمه‌ای وارد نمی‌سازد، بلکه برعکس!

۴۹
حامد: برای این که بتوان یک بیماری را درمان کرد،
ابتدا بیمار باید بپذیرد که بیمار است

کاملاً درست می‌گویید! برای درمان یک بیماری سه گام ضروری هستند: نخست اعترافِ بیمار به بیماری‌اش، دوم تشخیصِ بیماری و بیانِ صادقانۀ دلایلِ بیماری، و سوم این که بیمار داروهای پیشنهادشده برای درمان را مصرف کند.

معمولاً دو گام از این سه گام، از سوی مسلمانان نادیده گرفته می‌شوند. یا اصلاً از همان آغاز منکر هر گونه بیماری می‌شوند. در این رهگذر، اگر کارشناسان یا منتقدان انگشت انتقاد بر این بیماری بگذارند، بلافاصله به عنوان اسلام‌هراس مورد ناسزا قرار می‌گیرند. اگر مسلمانان به گونه‌ای به این بیماری اعتراف کنند، دلایلش را ولی در جایی دیگر، در خارج از اسلام، جستجوی می‌کنند. و یا سرانجام همۀ گناهان، یعنی گرایش مسلمانان به خشونت و ترور را به غرب یا شرایطِ اجتماعی-اقتصادی منتسب می‌شوند، ولی به هیچ وجه از خودِ اسلام نامی برده نمی‌شود.

برای تأکید مجدد باید بگویم: تروریست‌های مسلمان خارج از سنتِ اسلامی عمل نمی‌کنند، بلکه آن‌ها دستورالعمل‌های خود را از همین سنتِ بیرون می‌کشند. بنابراین وقتی شما پیشنهاد می‌کنید که باید با این سنت برخوردِ انتقادی کرد کاملاً درست و مهم است. ولی پرسش این جاست که شما تا چقدر حاضرید در نقد خود پیش بروید.

اگر ما از این نقطه بیاغازیم که بخش‌هایی از اسلام منبعِ خشونت و تفرقه هستند و همین بخش‌ها مستقیقاً با اتکاء به قرآن و زندگیِ پیامبر مستدل و استوار می‌شوند، آن‌گاه می‌باید این بخش‌ها و بخش‌های معینی از زندگیِ پیامبر را نه تنها مورد نقد قرار بدهیم بلکه آن‌ها را بدون اما و اگر باطل اعلام نماییم. همچنین آن بخش‌های قرآن، که صلح‌ و آشتی را موعظه می‌کنند، را نباید به عنوان معیار و شاخصِ رفتارِ عمومی تبلیغ کرد زیرا باز هم قرآن تا سطحِ یک ابزرا سیاسی، این بار مهربان‌تر، ارتقاء داده می‌شود. نه! فقط باید روی آن بخش‌هایی از قرآن تأکید کرد که غیرسیاسی و معنوی هستند و می‌توانند برای همۀ اعصار از اعتبار برخوردار باشند، زیرا آن‌ها در یک بافتار معین تاریخی پدیدار نشده‌اند و از این رو می‌توانند برای مؤمنان تسکین‌دهنده و تکیه‌گاه باشند.

البته تناقضاتِ قرآن تنها مربوط به خشونت و آشتی نیست. این تناقضات آن‌چنان فراوانند که عُلمای اسلامی پس از بحث‌های گسترده روی این تناقضات به اصلِ «ناسخ و منسوخ» رسیدند. طبق این اصل، در مواردِ شک می‌باید آن آیه‌ای را معتبر دانست که آخرین بار اعلام شده است. بسیاری از بخش‌های قرآن دربارۀ جهاد و خشونت در سورۀ ۹ هستند – طبقِ نظر صحیح بخاری (حدیث شمارۀ ۴۳۲۹)، آخرین سورۀ قرآن است. این سوره مانند یک «بیانیه در بیانیه» [قرآن در قرآن] است و از اعتبار بزرگی برخوردار است. از این پرسپکتیو که بنگریم یکی دیگر از وظایفِ اصلاح‌گری این است که اصلِ ناسخ و منسوخ را باطل اعلام نماید. البته چنین اقدامی طبعاً یک کشاکشِ فقهی طولانی و دشوار به همراه خواهد داشت. زیرا عُلمای اسلامی مجبورند یکباره با یکی از اصولِ پایه‌ای الاهیات‌شناسایی خود وادع کنند. حذفِ اصل «ناسخ و منسوخ» برای مؤمنانِ معمولی بسیار شوک‌برانگیزتر خواهد بود. زیرا آن‌ها قرآن را به عنوان کتابی کامل که نباید در آن دست برد می‌شناسند. گفتن این نکته به مردم معمولی و مؤمنِ مسلمان که فقط بخش‌های معینی از قرآن از اعتبار برخواردار است مانند تربیع دایره است. به ویژه این که، آن‌گونه که خودِ شما پیش‌تر گفتید، رفتار میانِ مسلمانان و نامسلمانان، عموماً مبتنی بر همین مرحلۀ سوم قرآن رقم زده می‌شود، بینشی که حتا در میانِ محافلِ میانه‌روی اسلامی جا افتاده است.

اصلاح‌گران دینی باید بتوانند خود را با این تناقضاتِ قرآنی درگیر کنند. یکی از پیامدهای این روند می‌تواند ردّ آشکار اصلِ برتری اسلام نسبت به ادیان دیگر باشد. ولی این در عین حال به معنیِ نپذیرفتنِ ارادۀ الاهی نیز هست. زیرا در نهایت این خدا بوده که از طریقِ محمد چنین اعلام کرد «اسلام برترین دین» است و یا هر جا کفار را دیدید آن‌ها را بکشید. و سرانجام این الله بود که «هدفِ نهایی» را بر مسلمانان کشفِ رمز کرد و اعلام کرد که پیروزی نهایی از آن اسلام است.الله و یا پیامبرش محمد، از آخرین سورۀ قرآن این استفاده را نکرد را بر عشق و مهربانی به عنوان تنها معیار تأکید کند. نه! او از این سوره بهره‌ گرفت تا نفرت علیه دیگران را به یک فضلیت و جنگ را به خدمت به خدا ارتقاء دهد.

۵۰
مهند: جهاد در مرتبۀ نخست درگیرشدن با درون خود است
و نه فراخوانی برای جنگ

در این‌ نکته که اصلِ «ناسخ و منسوخ» یک وسیلۀ کمکی بوده تا عُلما بتوانند اظهاراتِ‌متناقض در قرآن را به گونه‌ای با هم سازگار کنند کاملاً هم‌نظر هستیم. این اصل اساساً به ما کمکی نمی‌کند، البته برخی از عُلما نیز با این اصل با شک و تردید برخورد می‌کنندبه نظر من اصل ناسخ و منسوخ جلوی آن تلاش‌هایی را که می‌خواهند متونِ قرآنی را در متنِ تاریخی‌شان بررسی و تحلیل کنند می‌گیرد.

تا آنجا که به جهاد مربوط می‌شود شاید بتوان با نگاهی دیگر به آن به روندِ اصلاح‌گری کمک کرد: بازگشت به معنیِ اصلی جهاد.

ولی یکی پس از دیگری: بنا بر باور اسلامی قرآن یکباره بر محمد فرود نیامد بلکه طی ۲۳ سال به او اعلام گردید. در ۱۳ سال نخست این زمان، محمد در مکه زندگی می‌کرد (میان ۶۱۰ تا ۶۲۲ م.) و ۱۰ سال دیگرش را در مدینه سپری کرد (۶۲۲ تا ۶۳۲ م.). تغییرِ مکان به دنبال خود یک سلسله تغییرات فکری و تاکتیکی خواهد آورد. مسلمانان در مکه در اقلیت بودند، آن‌ها یا تحتِ پیگیرد قرار می‌گرفتند و یا حتا کشته می‌شدند. و چون مسلمانان در وضعیتِ ضعیف‌تری بودند، واکنش‌های آن‌ها نیز منطبق با امکاناتش بود و طبعاً نمی‌توانستند خطر یک جنگِ داخلی را به تن بخرند؛ به همین دلیل برای مسلمانان هر گونه تهاجم جنگی ممنوع شده بود. در این مرحله، پرهیز از خشونت تبلیغ می‌شد حتا اگر مورد حملۀ مخالفان قرار می‌گرفتند. نخستین آیه‌ای که به مسلمانان اجازه داد در صورت حمله از خود دفاع کنند حدود یک سال پس از مهاجرت محمد به مدینه اعلام شد. این آیه می‌گوید:

«به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل شده، رخصت [جهاد] داده شده است، چرا كه مورد ظلم قرار گرفته‌اند، و البته خدا بر پيروزى آنان سخت تواناست. همان كسانى كه بناحق از خانه‌هايشان بيرون رانده شدند. [آنها گناهى نداشتند] جز اينكه مى‌گفتند: “پروردگار ما خداست” و اگر خدا بعضى از مردم را با بعض ديگر دفع نمى‌كرد، صومعه‌ها و كليساها و كنيسه‌ها و مساجدى كه نام خدا در آنها بسيار برده مى‌شود، سخت ويران مى‌شد، و قطعاً خدا به كسى كه [دين‌] او را يارى مى‌كند، يارى مى‌دهد، چرا كه خدا سخت نيرومند شكست‌ناپذير است. همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز برپا مى‌دارند و زكات مى‌دهند و به كارهاى پسنديده وامى‌دارند، و از كارهاى ناپسند باز مى‌دارند، و فرجام همه كارها از آنِ خداست.» [سوره ۲۲، آیه‌های ۳۹ تا ۴۱]

حالا به مسلمانان اجازه داده شد که به هنگام تهدید از خود دفاع کنند. این که این آیه به هیچ وجه اجازه یا حتا فراخوانی برای تهاجم را شامل نمی‌شود، به کمکِ استدلال زیر روشن می‌شود: مسلمانان اجازه دارند از خود دفاع کنند اگر در حق آن‌ها ناعدالتی صورت گیرد، مثلاً اگر مجبور به کوچ اجباری یا بخاطرِ دین‌شان سرکوب شوند.

اگر ما در قرآن به جستجوی مفهومِ جهاد بپردازیم می‌توانیم تشخیص بدهیم که این مفهوم در سوره‌های مکی نیز وجود دارد (برای نمونه در سورۀ ۱۶، آیه ۱۱۰؛ سورۀ ۲۹، آیۀ ۶؛ سورۀ ۲۹، آیۀ ۶۹؛ سورۀ ۲۵، آیه‌های ۵۲-۵۱)، البته نه در پیوند با جنگ. زیرا جنگ در این مرحله برای مسلمانان ممنوع بود. از این رو، این مفهوم در شکلِ اصلی خود به کار گرفته می‌شد: یعنی تلاش کردن، یا بهترین کوشش خود را کردن، یا به عنوان یک تلاشِ‌درونی برای تزکیۀ نفس درک می‌شد. پیامبر در همین رابطه این چنین گفته است:

محمد این را «جهاد بزرگ» یا «جهاد حقیقی» می‌نامد.

و حتا پیامبر در مرحلۀ بعدی، مرحلۀ مدینه، یک بار به سربازانش که از جنگ برگشته بودند گفت:

از این رو، منظور از جهادِ واقعی مبارزۀ درونی و معنوی است – مثلاً علیه تکبر و بی‌فضلیتی، علیه وسوسه، علیه رفتارهای غیراخلاقی، علیه بی‌تفاوتی و دیگر خصایل بد.

افزون بر این: در مرحلۀ دوم و سوم اجازۀ عملیاتِ جنگی همواره اکثراً با رعایتِ مقررات گره خورده است. برای نمونه محمد به طور روشن ممنوع کرده بود که در جنگ زنان، کودکان و افراد غیرنظامی مورد حمله قرار گرفته شوند. او هر گونه هتک حرمت به اجساد را ممنوع کرد و در آیه‌های بسیاری دستور داد که اگر دشمن برای تسلیم پرچم سفید را برافراشت باید بلافاصله جنگ قطع شود. از این رو، نادرست است که اسلام را در کل متهم به یک دینِ تهاجمی کنیم.

در ضمن، اظهارات قرآنی در این دو مرحله، که به جنگ و جهاد می‌پردازند، به روشنی به شرایطِ معین تاریخی برمی‌گردند، یعنی به درگیری‌های نظامی میانِ مسلمانان و مکیان یا دیگر گروه‌ها مربوط می‌شوند. از این رو، باید زمینه‌های تاریخی این جنگ را تشخیص داد.

این اظهارات کلیدی در قرآن روشن می‌کنند که به مسلمانان اجازه داده نشده یا از آن خواسته نشده تا از طریقِ جنگ نامسلمانان را به پذیرش اسلام مجبور سازند. اگر چنین می‌بود آن‌گاه از مسلمانان خواسته نمی‌شد که در صورتِ تسلیم دشمن به جنگ پایان دهند. بلکه فقط زمانی به جنگ پایان می‌دادند که طرفِ مقابل به اسلام می‌گروید.

ولی چنین چیزی در قرآن وجود ندارد، به عکس، در قرآن آیه‌هایی هست که از مسلمانان می‌خواهند به محض آمادگی طرف مقابله برای پرداختِ جزیه به جنگ پایان دهند بدون آن که مجبور باشند به اسلام بگروند.

بنابراین موضوعات مربوط به جنگ در قرآن به جنگ‌ها و درگیری‌های مشخص برمی‌گردد که قسماً برای آن‌هامقررات وضع شده بود. طبعاً این مقررات بر پایۀ شناخت و تجربۀ انسانِ سدۀ هفتم در محیطِ شبه‌جزیرۀ عربستان بود.

امروزه مقررات جامعی برای همۀ دولت‌ها به هنگام جنگ وجود دارد که کشورهای اسلامی نیز باید به آن‌ها تمکین کنند. این که بخشی از مسلمانان در تاریخِ گذشتۀ خود (برای نمونه در زمان حاکمیت بنی‌امیه و خلفای عباسی) و قسماً در زمان کنونی (مانند داعش)با توسلِ به «جهاد» جنگ‌های توسعه‌طلبانه به راه می‌انداختند یا می‌اندازند و ادعاهای حکومتی خود را مشروعیت می‌بخشند بر همگان روشن است. با این که بسیاری از مسلمانان به این اشغالگری‌ها، به ویژه در گذشته، افتخار می‌کنند، با این وجود باید این نگرش را به طور اساسی مورد بازاندیشی قرار دهیم.

اگر چنین کنیم، آن‌گاه ما طبقِ روحِ قرآن که هر گونه اجبار دینی را نفی می‌کند و انتقاد از خود را تشویق می‌کند با اعتماد به نفس عمل کرده‌ایم.و پس از آن که پیامبر به پیروانش فرمان می‌دهد که مسلح شوند، قرآن می‌گوید:

خدا از این طریق روشن می‌کند که در این‌جا مسئله بر سر یک جنگ تهاجمی یا جنگِ دینی نیست بلکه قضیه بر سر یک جنگِ دفاعیِ سیاسی است. اشغالِ سرزمین‌های دیگر یا تلاش برای بازسازی اُمتِ اسلامی صدرِ‌اسلام، آن‌گونه که داعش برای برپایی خلافتِ اسلامی آرزو می‌کند، با مضامینِ قرآنی مطابقت ندارد.

۵۱
حامد: صلح‌خواهیِ قرآن یک خواستۀ دایمی نیست، بلکه یک گزینۀ گذرای تاکتیکی است.
قرآن نه صلح بلکه جنگ را ستایش می‌کند

اگر ما گناهِ ظرفیتِ خشونتِ قرآن را فقط به اوضاعِ سیاسی سدۀ ۷ ربط بدهیم، وارد یک دور باطل می‌شویم. منوط کردن جنگ‌های گذشتۀ مسلمانان به شرایطِ تاریخی و سیاسی آن زمان البته برای من قابلِ فهم است ولی هنوز این مسئله روشن نمی‌کند که چرا خدا باید این جنگ‌های بی‌رحمانه را در آخرین بشارت خود [قرآن] مستند کند. به ویژه این که، به زعم شما، قصدِ خدا این بوده که قرآن یک بیانیۀ رحمت [مهربانی] باشد. چرا خدا در کتابش این‌چنین جنگ و شهادت را ستایش می‌کند به جای این که آن‌ها را محکوم کند و مؤمنان را از آن بپرهیزاند؟ چرا خدا باید به عنوان یک جنگجو وارد عمل شود و کشتن را برای مسلمانان به یک تجربۀ زیبا یا حتا عرفانی ارتقاء دهد؟

آری، شکی نیست که آیه‌هایی در قرآن هست که برخورد منفی با صلح و آشتی نمی‌کنند. ولی کدام صلح؟ آیا در قرآن سخن از صلح به عنوان یک وضعیت دائمیِ مطلوب است؟ متأسفانه نه. در این جا فقط از یک آتش‌بسِ کوتاه‌مدتِ تاکتیکی حرف زده می‌شود. شما قبلاً یک آیه از سورۀ ۸ نقل کردید که در آن آمده است:

منصفانه می‌بود اگر شما یک آیۀ دیگر را که بعد از آن نوشته شد، نقل می‌کردید. در آن‌جا آمده است:

واقعاً خدا چه می‌خواهد؟ نقشه و برنامه‌اش چیست؟ بالاخره خواهان صلح است یا می‌خواهد که محمد و پیروانش تا وقتی امید به پیروزی دارند بجنگند و فقط زمانی با آتش‌بس موافقت کنند که بتوانند دوباره خود را از نو سازماندهی و بهتر مسلح کنند؟ آیا الله عملگرایانه رفتار می‌کند یا این قضایا و مسایل ربطی به خدا ندارند و فقط به تاکتیک‌های سیاسی محمد مربوط می‌شوند؟ یک مؤمن واقعی امروزه باید چه برداشتی از این آیه‌ها داشته باشد؟

تازمانی که این اعتقاد وجود که قرآن آخرین کلام خداست، کسی نمی‌تواند آیه‌های جنگ و خشونت‌آمیز آن را خنثی کند. و تا مادامی که زهر این آیه‌های گرفته نشوند، نباید هم شکایت کرد که چرا داعش و دیگر تروریست‌ها از آن سوء استفاده می‌کنند. در ضمن، ما نباید برای دفاع از قرآن آیه‌های صلح آن را در برابرِ آیه‌های جنگ بگذاریم و به آن‌ها مشروعیت بدهیم. کلاً هیچ بخش از قرآن نباید به عنوان راهنما و دستورالعملِ‌رفتار سیاسی به خدمت گرفته شود. ‌

۵۲
مهند: فقط یک برخوردِ جسورانه و انتقادی با سنتِ خویش
می‌تواند مبنای الاهیاتیِ‌ خشونت را بخشکاند

شما مدعی هستید که در قرآن هیچ‌جا از صلح به عنوان یک وضعیتِ پایدار مطلوب سخن نرفته. این نادرست است. به عکس، قرآن حتا از مسلمانان می‌خواهد که وارد صلح شوند (سوره ۲، آیه ۲۰۸). صلح (السلام) حتا یک نام خاص برای خدا در قرآن است. حامد عزیز، شما قرآن را به عنوان یک دستورالعمل برای نفرت ارزیابی می‌کنید. مانند افراط‌گرایان به این تکیه می‌کنید که قرآن به عنوان آخرین کلام خدا تدوین شده است. به نظر من، موضوع بر سر این نیست که قرآن آیا کلام آخرین یا ما قبلِ آخرِ خدا است. آری، حتا موضوع بر سر این نیست که آیا قرآن اصلاً کلام خداست یا نه. مسئلۀ اصلی این است که ما امروز چگونه با قرآن برخورد می‌کنیم.

در پیش اذعان داشتم که جهاد به عنوان یک جنگِ تهاجمی برای مسلمان‌کردنِ اجباری نامسلمانان در اعصارِ گوناگون حتا نزدِ متکلمان میانه‌رو نیز مورد بحث بوده است. چنین نگرشی را می‌توان امروزه نزدِ گروه‌هایی مانند داعش یافت. اگرچه مسلمانان از استدلالاتی مانند داعش تبری می‌جویند و می‌گویند که این مواضع ربطی به اسلام ندارند ولی کسی عملاً به طورِ عمیق با مواضعِ داعش و دیگر افراط‌گرایان برخورد نمی‌کند. به همین دلیل آن‌ها نمی‌توانند بپذیرند که این مسئله در سنتِ اسلامی ریشه داونیده است. ما مسلمانان باید بی‌درنگ و با جسارت هر چه تمامتر با سنتِ دینی خویش به طور انتقادی برخورد کنیم و بررسی کنیم که چه مواضعی امروزه قابل دفاع و کدامین را باید باطل اعلام کرد.

استخراج این یا آن آیه از قرآن و آن‌ها را برای استدلال خود به خدمت گرفتن کمکی به ما نخواهد کرد، از این رو، انتقاد من به شما، حامد عزیز، در این‌جا نیز هست. به ویژه وقتی شما چند آیه را برای تأیید تزِ خود نقل می‌کنید تا نشان بدهید که اسلام یک دینِ آشتی‌ستیز است. دیگران هم آیه‌های دیگری را نقل می‌کنند تا تزِ خودشان را اثبات نمایند. به نظر من این شیوۀ برخورد باعث می‌شود که سرآخر یا همه چیز را به قرآن بسپاریم یا از آن بگیریم. از این رو تقاضا من از شما این است که از راه و روش‌های تفسیری مدرن در پژوهش‌های قرآنی بهره بگیرید وگرنه ما در تمام مدت بحث‌مان در یک دور باطل چرخ خواهیم زد.

۵۳
حامد: داعش یک پدیدۀ حاشیه‌ای در درون الاهیاتِ اسلامی نیست
بلکه تحققِ پیگیرانه اسلامِ سیاسی است

آرام آرام به مسئله نزدیک می‌شوید!
شاید داعش در پراتیکِ بی‌رحمانۀ خود نمایندۀ اکثریتِ آشتی‌جو مسلمانان نباشد ولی الاهیاتِ آشتی‌ستیزی که مبنای رفتاری این جماعت است به هیچ عنوان خاص این گروه نیست بلکه جریان غالبِ فکری در سنتِ اسلامی می‌باشد. و این دقیقاً همان علتی است که مسلمانانِ محافظه‌کار نمی‌توانند یک الاهیاتِ بدیل [آلترناتیو] در برابر داعش ارایه بدهند.

این مشکل را می‌توان با دو نمونه نشان داد: یکی در برخوردِ مهم‌ترین نهادِ اسلامی مصر یعنی الازهر با داعش و دیگری در برخورد اتحادیه‌های محافظه‌کار اسلامی در آلمان با جریانِ اصلاح‌گرا که شما و برخی دیگر از الاهیات‌شناسان آن را نمایندگی می‌کنند. الازهر از یک سو شیوۀ رفتاری داعش را نقد می‌کند و ابوبکر بغدادی را به عنوان خلفیه به رسمیت نمی‌شناسد ولی از سوی دیگر همین نهاد مُهر تأیید بر آن تفکری می‌زند که داعش از آن تغذیه می‌کند. هنوز نیز مانند گذشته کتاب‌هایی در مدارس تدریس می‌شوند که افکار سنتی را اشاعه می‌دهند. دانش‌آموزان از طریق همین کتاب‌ها یاد می‌گیرند که اسلام هیچ گونه مخالفتی با جنگ‌های اشغالگرانه، برده‌داری و سوء استفاده جنسی از زنان اسیر در جنگ ندارد. تقسیم‌بندیِ خشونت به مراحلِ گوناگون هیچ نتیجه‌ای ندارد چون دیگر برای همیشه مرحلۀ سوم درک از جهاد تثبیت گردیده است. نگرش‌های متافیزیکی و عرفانی به قرآن هم، که شما به عنوان خوانش واقعی قرآن تأکید می‌کنید، در این جا محلی از اِعراب ندارد – نه در کتاب‌های مدرسه‌ای و نه در تفاسیر اکثریتِ عُلمایی که خودِ شما به آن اشاره کرده‌اید.

البته الازهر مخالفِ داعش است ولی مخالفِ ایدۀ خلافت نیست و تازه با اجرای شریعت با تمامی تنبیهاتِ بدنی، از قطع دست تا سنگسار، نیز موافق است. تمامی این موضوعات مانند گذشته در مدارس و دانشکده‌های الاهیات تدریس می‌شوند.

بدون این که بخواهم شما را شرمنده کنم: شیخ بزرگ الازهر، شما و پژوهشکدۀ شما را در دانشگاه مونستر در سال گذشته بازدید کرد. آیا امکانش را داشتید او را با این تناقضات مواجه کنید؟ نه، قطعاً نه. شاید می‌خواستید از درگیری بپرهیزید و یا نمی‌خواستید در این شرایطِ زمانی همکاری را از دست بدهید. این را خیلی خوب درک می‌کنم. پس از بازدید از شما، شیخ بزرگ در مجلس آلمان یک سخنرانی کرد و با آب و تاب دربارۀ مداراگری در اسلام حرف زد. ولی مدتی پیش از آن همین شیخ شخصاً علیه یکی از اصلاح‌طلبان مصری به نام اسلام بحیری (Islam Beheri) شکایت کرد، چون بحیری در یکی از برنامه‌های تلویزیون گفت عُلمای اسلامی و الازهر قرون‌وسطائی هستند و تروریست‌ها را از نظر ایدئولوژیکی تغذیه می‌کنند. اسلام بحیری به دلیل اهانت به دین به یک سال زندان محکوم شد.

همین نهادِ الازهر پیش از آن، نجیب محفوظ، ادیبِ بزرگ مصر و برندۀ جایزۀ ادبی نوبل، و فرج فوده اصلاح‌طلب را به عنوان «کافر» اعلام کرد. زمان اندکی بعد این دو نفر مورد سوء قصد قرار گرفتند. نجیب محفوظ با بدبختی جان سالم بدر برد ولی فرج فوده به دلیل جراحات فراوان درگذشت. این هم آن مداراگری‌ و تسامحی‌ست که شیخِ بزرگ در مجلسِ آلمان درباره‌اش با آب و تاب سخن گفت.

مخالفت الازهر با داعش نه به دلایل الاهیات‌شناختی است و نه به دلایلِ انسانی. الازهر نمی‌خواهد انحصار تفسیرِ شریعت را از دست بدهد، داعش عملاً این انحصار تفسیر الازهر را متزلزل کرد.

نمونۀ بعدی اتحادیه‌های اسلامی در آلمان است که مرتباً تأکید می‌کنند که اسلام دینِ صلح و آشتی و تسامح است. ولی وقتی شما، مهند عزیز، گفتید که بهشت تنها برای مسلمانان رزرو نشده بلکه یهودیان و مسیحیان هم در رحمتِ خدا جای می‌گیرند، همۀ سران این اتحادیه از جای خود برخاستند و بر آن شدند تا کُرسی شما در دانشگاه را از شما بگیرند. آن‌ها به شما انتفاد می‌کردند که اسلام اصیل را تدریس نمی‌کنید.

چنین مسلمانانی به هیچ وجه در اقلیت نیستند. اکثریتِ مسلمانان بیشتر به اسلامِ اصیل و تفرقه‌آمیز کشش دارند تا همزیستیِ مسالمت‌آمیز. یک برخوردِ اصلاح‌گرانه و انتقادی به اسلام نه تنها باید درستی و به‌روز بودن اجزاء این سنت را زیرِ‌ ذره‌بین ببرد بلکه باید بتواند بخش‌هایی از این اسلامِ اصیل را کلاً باطل اعلام کند! برای نمونه بخش‌هایی که باید از اسلام حذف شوند از این قرارند: تقسیم‌بندی جهان به مؤمنان و کفار، و همچنین ابطال این پندار که گویا خدا قانونگذار است. اصلاحات نباید به این بسنده کند که آمیزه‌ای مصنوعی از شریعت و قوانین سکولار فراهم کند بلکه باید شریعت را به عنوان یک مُدل منسوخ اعلام نماید و قاطعانه بگوید که شریعت به درد زندگیِ مُدرن نمی‌خورد. اصلاح‌گری تنها به معنی بهترسازی نمای درونی و بیرونی این یا آن استدلال نیست بلکه اگر لازم باشد باید بتوان در سنت یک گسست بوجود آورد!

۵۴
مهند: سلفی‌ها و بنیادگرایان مسلمان تنها مانعِ اصلی
بر سر راهِ یک اسلام مدرن نیستند

آری، شما حق دارید! نه فقط الازهر نیازمندِ اصلاحات است بلکه دانشکده‌های الاهیات‌شناسی در تمامی کشورهای اسلامی نیازمندِ اصلاح هستند. ما هم تمام این مدت دربارۀ امکانات تحقق این اصلاح با هم بحث می‌کنیم. از خود می‌پرسم اگر شما به نظرتان اسلام غیرقابل اصلاح است پس چگونه می‌خواهید اسلام را اصلاح کنید؟ واقعاً چه پیشنهادی برای مسلمانان دارید؟ پیامبر را به خاک سپردن و قرآن را از بین بردن راه به اصلاحات نمی‌برد. به عکس، ما باید به مؤمنان راه‌ها و خوانش‌های دیگری از قرآن و سنت نشان بدهیم، و آن با احترام بسیار و باریک‌بینی تا بتوانیم به این تودۀ مؤمن دست یابیم.

همچنین حق با شماست که می‌گویید مسلمانان محافظه‌کار به راحتی مسلمانان مترقی را مورد حمله و نقد قرار می‌دهند، در حالی همین محافظه‌کاران هیچ نقدِ مضمونی به سلفی‌ها یا حتا افراط‌گرایانی مانند داعش نمی‌کنند. تنها کاری که این محافظه‌کاران می‌کنند این است که بگویند داعشی‌ها مسلمان نیستند یا آن‌ها از اسلام سوء استفاده می‌کنند. در این جا، نه یک فاصله‌گیری دقیق با تفکر داعشی صورت می‌گیرد و نه یک گفتمانِ الاهیات‌شناختی سروسامان داده می‌شود.

واقعاً چرا این طور است؟ شاید علتش این باشد که سرآخر مجبور به اعتراف شوند که بسیاری از مواضعِ سلفی‌ها در حقیقت به جریانِ غالبِ و رسمیِ اسلام تعلق دارند. زیرا در همین جریان رسمی این تفکر انحصاری همۀ نامسلمانان را شایستۀ آتش جهنم می‌داند، تنبیهاتِ بدنی را مشروع قلمداد می‌کند، چون گویا جایی در قرآن آمده است و سرانجام بخشی از عُلمای همین جریان اصلی و رسمی اسلام بر این باور هستند که نامسلمانان نجس هستند و به همین دلیل اجاز ندارد دست به قرآن بزنند یا از اماکنِ مقدسِ اسلامی بازدید کنند. اگر آدم این چنین مواضع را با مواضعِ شخصیِ خودش مقایسه کند، آن‌گاه خیلی سریع دچار شرمندگی می‌شود و باید اعتراف کند که مشکل واقعی سلفی‌ها نیستند بلکه در خودِ سنتِ اسلامی است.

از این رو، باید با بسیاری مواضعِ درونِ سنتِ اسلامی نقادانه برخورد کرد و حتا اگر ضروری باشد باید بتوان بخش‌هایی از آن را باطل اعلام نمود. ولی محافظه‌کاران به سنتِ اسلامی به عنوانِ یک گنجینۀ مقدسِ مصون و نقدناپذیر می‌نگرند. به همین دلیل برایشان ساده‌تر است که مسلمانانِ مترقی را متهم کنند که می‌خواهند از اسلام یک «نسخۀ نرم» بوجود آورند. و این در حالی است که اصلاح‌گرایان نه درصدد از بین بردن سنت اسلامی بلکه نقدِ آن‌ها متوجه ناسازگاریِ اسلام با زندگیِ کنونی می‌باشد. به هر حال، هر نقدی که به این یا آن جنبه از اسلام می‌شود، برای محافظه‌کاران به معنیِ حمله به کلِ اسلام تلقی می‌شود.

این، مشکل اصلی و واقعی بسیاری از مسلمانان محافظه‌کار است. آن‌ها عملاً خودشان سنگ جلوی پای خودشان می‌اندازند. از یک سو می‌خواهند بر تفاوتِ خود با سلفی‌ها و افراط‌گرایان انگشت تأکید بگذارند ولی از سوی دیگر حاضر نیستند با ریشه‌های الاهیات‌شناختی و استدلالات این جریاناتِ ضدِ انسانی برخوردِ نظری بکنند. و سرانجام برای ساده کردن قضیه، خیلی راحت «تمامی مسئلۀ» افراط‌گرایی اسلامی به عنوان یک محصولِ غربی اعلام می‌شود. یک راهِ حل خیلی ساده و قابلِ هضم که می‌تواند اکثریتِ خاموش مسلمانان را در پشت خود داشته باشد. مهم این است که علل مشکلاتی مانند خشونت را نه در نزد خود یا دین خود بلکه در جایی دیگر جستجو کرد.

۵۵
حامد: جهاد باید به عنوان یک مُدل منسوخ اعلام شود و دیگر نباید
به عنوان آسانسور مستقیم به سوی بهشت به‌شمار آید

پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بسیاری از الاهیات‌شناسان و روشنفکران مسلمان تلاش کردند پاسخی برای این خشونتِ تروریستی بیابند. دانشمندِ مشهور اسلامی، یوسف قرضاوی، یک رسالۀ بلند بالا با عنوان «جهاد را بفهمیم» تدوین کرد تا شرایطِ مبارزه برای خدمت به خدا را توضیح بدهد.او بدین وسیله می‌خواست اثبات کند که تروریست‌های ۱۱ سپتامبر مغایر با اصولِ اسلامی عمل کرده‌اند.

در آن زمان تلاش کردم که با هر بدبختی که شده این کتابِ ۱۴۰۰ صفحه‌ای را بخوانم و ببینم که نویسنده چه استدلالات پرمغزی ارایه داده ولی متأسفانه هیچ چیزِ به‌دردبه‌خوری نیافتم. قرضاوی میان دو نوع جهاد فرق قایل می‌شود، یکی جنگِ دفاعی یعنی وقتی سرزمین یا دین مورد حمله قرار می‌گیرد و دیگر جنگِ تهاجمی که در خدمتِ گسترش اسلام است. به هنگام جنگِ دفاعی بر هر مسلمانی واجب است که اسلحه به دست بگیرد، حتا اگر رهبر کشور به طور رسمی اعلام جهاد نکرده باشد. در مورد جنگِ تهاجمی موضوع اندکی فرق می‌کند. در این مورد فقط این حاکم مسلمان یا خلفا هستند که مجاز به اعلامِ جنگِ تهاجمی هستند. اگر چنین فتوایی برای جهاد اعلام شد هر مسلمانی باید بدون چون و چرا از آن تبعیت کند.

این موضع، یک موضعِ اصیل الاهیات‌شناختی است که بر مبنای قرآن و سنتِ پیامبر استوار شده است. سخن گفتن دربارۀ جهاد «کوچک»، «بزرگ» یا «حقیقی» شعبده‌بازی‌های معناشناختی است. حتا اگر چنین تفاوت‌هایی هم وجود داشته باشد، حتا اگر مدارکی برای تفاوت‌ها در قرآن یافتنی باشند – ملاک اصلی در نهایت، تفسیرِ جریان غالب / رسمی است.

وانگهی مشکل در این جا خودِ مفهوم نیست بلکه پراتیک و طرح برنامه‌ای‌ست که در پسِ این مفهوم قرار دارد. برای نمونه در قرآن فعلِ «یُجاهد» را می‌بینیم که به روشنی به معنیِ «برای امر خدا جنگیدن» می‌باشد. در هیچ جای قرآن این واژه در ارتباط با امورات معنوی یا درونی به کار گرفته نشده است. افزون بر این، در قرآن با مفهوم «قِتال» (مبارزۀ مسلحانه) روبرو می‌شویم. این مفهوم از فعلِ «یقتُل» [قَتَلَ] گرفته می‌شود. همۀ آیه‌هایی که این مفهوم را در بردارند به عملیاتِ جنگیِ مشخص و فرمان‌های خدا برای کشتن یا سربُریدنِ کفار برمی‌گردد.

در ضمن، آن ۱۲۰ عالِم اسلامی از کشورهای گوناگون که جنگهای تهاجمی داعش را در یک نامۀ سرگشاده نقد کرده‌اند، اساساً تفکرِ خلافتِ اسلامی و جهاد را نفی نمی‌کنند. آن‌ها فقط رهبر داعش، البغدادی، را به عنوانِ خلیفۀ دروغین شناسایی می‌کنند و جهادش را مبارزۀ ناحق اعلام می‌نمایند. باید گفت که انتشارِ این نامۀ سرگشاده از یک انگیزۀ سیاسی نشأت گرفته بود، زیرا این عالِمان یا مجتهدان تابع و حقوق‌بگیرِ رؤسای کشورهای متبوع خود هستند. اگر آن‌ها خلافت البغدادی را می‌پذیرفتند، آن‌گاه شاه یا رئیسِ جمهورِ کشور مربوطه نه تنها حقوق‌شان را قطع می‌کرد بلکه آن‌ها را از مشروعیت‌شان محروم می‌کرد.

از این رو به نظر من وقت تلف‌کردن است که با مفاهیم، اکروبات‌بازی کنیم و ایدۀ جهاد را که از یک پراتیک بی‌رحمانه‌ نشأت گرفته با دادنِ جنبه‌های معنوی به آن به گونه‌ای احیاء کنیم. جهاد، پراتیکی‌ست که در گذشته و حال برای انسان‌ها رنج‌های فراوان به ارمغان آورده است – و هنوز هم خواهد آورد. میلیون‌ها انسانی که طیِ ۱۴۰۰ سالِ گذشته در خلالِ جنگ‌های اشغالگرانۀ اسلامی کشته شده‌اند، قربانیان مستقیمِ این جنگِ مقدس‌اند. میلیون‌ها زنی که به عنوان کنیز طعمۀ سربازان اسلام شدند و مورد سوء استفاده و خرید و فروش قرار گرفتند، برایشان چه اهمیتی دارد که چه خوانشِ دیگری از جهاد وجود دارد؟

به همین دلیل از یک الاهیات‌شناسِ روشن‌بینی مانند شما انتظار دارم که در مفهومِ جهاد روحِ هومانیستی ندمد و در صدد ترزیقِ خونِ جدید به آن برنیاید. به عکس، انتظارمی‌رود که این مفهوم پاک‌سازی و برای همیشه به خاک سپرده شود. دوست دارم از شما بشنوم که امروزه جنگ و صلح میان ملت‌ها مسایلِ مربوط به دین نیستند بلکه باید توسط حقوقِ بین‌الملل و کنوانسیون‌های حقوقِ بشریِ سازمان ملل متحد حل و فصل شوند. جهاد به زمان گذشته تعلق دارد، و جنگ، جنگ است و هیچ چیزِ قابلِ ستایش در آن نیست؛ حتا جنگِ دفاعی هم قابلِ ستایش نیست. زندگی، زندگی است تا ما زندگان از مواهبِ آن لذت ببریم، چیزی یاد بگیریم؛ و هر کس در این رهگذر از ما بخواهد که زندگی‌مان را برای این یا آن امر مقدس قربانی کنیم یک ایدئولوگ افراط‌گراست. و هر کس هم که مرگ در راه خدا را به امری عرفانی ارتقاء می‌دهد و به عنوان تضمینی برای رستگاری و نجات ستایش می‌کند، باید به عنوانِ دشمنِ بشر انگشت‌نما شود و بدون چون و چرا منزوی گردد!

پایان بخش نُهم

ادامه دارد
—————————————
[۱] ناصر بن علی عائض حسن الشیخ: عقیده اهل السنه فی الصحابه الکریم. ص ۱۱۱۸
[۲] همانجا، ص ۱۱۱۹
[۳] البحرینی: الحدائق الناضره: ۴۲:۱۰
[۴] وهبه مصطفی الزحیلی: تأثیرات جنگ بر حقوقِ اسلامی، ۱۹۹۸، ص ۱۳۰
[۵] برای نمونه، سوره‌های ۲، آیه ۶۲/ ۲، آیه ۲۰۸/ ۵ آیه ۶۹ یا ۶۰ آیه ۸ برای همزیستی مسالمت‌آمیز آمده‌اند.
[۶] روایت طبق احمد ترمذی. مقایسه شود با کتاب عدنان ابراهیم «آزادی دین در اسلام»، ۲۰۱۴، پانویس شماره ۱۰۳۰، ص ۳۲۶
[۷] روایت طبق کتابِ «الزهد الکبیر» اثر امام بیهقی.



* این کتاب هم اکنون توسط پنج ناشر: پگاه، خاوران، پویا، فروغ و ناکجا با نام «آیا اسلام را می‌توان نجات داد؟» منتشر شده است.  تعداد صفحه‌ها ۳۳۲، قیمت ۱۵ یورو. پخش کتابفروشی فروغ، آلمان / کلن