علم روابط بین الملل و تحلیلی از آنارشیسم سیاسی در جهان امروز
(فصل دوم - پاره دوم)
واقعگرایان قدرت/سیاسی معتقد هستند که مکتب فکری آنها امروز توسط کنشگران سیاسی معتقد به این منظر فکری، دنیا و امور سیاسی کشورها را اداره می کنند. برای این نحله ی فکری انسان طبیعتن قدرت طلب و جنگ امر اجتناب ناپذیری است. در هر سیاستی منافع ملی و امنیت ملی در الویت قرار دارد و برای حفظ منافع ملی (آنگونه که آنها تاویل می کنند) باید از هر وسیله ائی استفاده کرد. برای پیشبرد امور سیاسی جامعه اخلاق و وجدان اجتماعی نمی تواند محلی از اعراب داشته باشد!
واقعگرایان قدرتگرا – تئوریسینهای معاصر
همانطوریکه در سطور پیشین و در مقاله ائی که به بررسی سه تن از تئوریسنهای فلسفه ی سیاسی کلاسیک اختصاص داشت نوشتم؛ پایه ی فکری رئالیسم قدرت طلب بر می گردد به توضیح سرشت انسان. بنظر مورگنتاو نظریه پرداز آلمانی الاصل آمریکایی، انسانها بطور طبیعی و ذاتی به دنبال کسب قدرت هستند. مجموعه های انسانی و یا گروههای گوناگون انسانی نیز از این حکم تبعیت می کنند. بنظر مورگنتاو دولتها بعنوان تنها بازیگران قانونی عرصه سیاست در روابط بینالملل و مدیریت امور کشور متبوعه ی خود، برای رسیدن به قدرت، حفظ آن و نمایش قدرت به منظور کسب اعتبار و وجه بینالمللی تلاش می کنند. با توجه به کمبود منابع طبیعی، اجتماعی، عدم وجود یک مرکز هادیت بین المللی، کثرت و گوناگونی فرهنگی و با توجه به تعداد بالای دولتهای ملی، رقابت برای کسب قدرت، امر طبیعی بنظر می رسد.
از نظر مورگانتاو “اهداف سیاست خارجی برحسب منافع ملی تعریف می شوند”، و “منافع ملی در جای خود بر حسب قدرت تعریف خواهند شد”. برای مورگنتاو قدرت و منافع ملی دو مفهوم اصلی و کلیدی در عرصه ی سیاست هستند. او در کتاب “سیاست میان ملتها، کشمکش برای قدرت و صلح ” بین “آنچه که هست” و “آنچه که باید باشد” فرق قایل شده و دولتمردان را به درک پدیده هائی که وی آنها را واقعیتهای سیاسی که در پروسه ی تکامل سیاست کشورها و هم اکنون روی می دهند جلب کرده و آنها را به پیروی از خردگرائی/راتشیونالیسم در سیاست دعوت می کند.
شناخت شناسی و متدلوژی پژوهشی رئالیستها در مطالعه ی جوامع انسانی ، تمرکز کار روی آنچه که هست، اتفاق می افتد و یا در حال شکل گرفتن هست قرار دارد و نه آنچه باید باشد. این بدین معنی است که تئوریسینهای رئالیسم سیاسی و پیروان آنها در احزاب سیاسی در مطالعات و راهبردهای عملی، کاری با آنچه که باید باشد و یا بهتر است باشد و یا بایست اتفاق بیافتد ندارند. بقول آنها، اتوپیسم و یا ایده الیسم سیاسی درعمل موفق نبوده و جای آنها در کتابها و یا در ذهن انسانها است و نه در عمل سیاسی روزمره. این آن خط سرخی است که می توان در نوشته ها و صحبتهای تمامی تئوریسینهای رئالیستهای قدرتگرا بوضوح مشاهده کرد.
بنظر رئالیستهای قدرت، هدف اصلی سیاستمداران بایست تلاش برای کسب قدرت و برای حفظ امنیت ملی باشد. در مرحله ی دوم اهمیت، حفظ مقام و حیثیت ملی در عرصه ی بین المللی قرار می گیرد و این دو اصل دو روی یک سکه هستند. بنظر تئوریسینهای این مکتب فکری، مرکز قدرتی در سیاست بین المللی وجود ندارد و دولتها بطور عموم برای اداره ی امور داخلی خود مستقل هستند. در هنگام بحرانهای داخلی و یا فجایع طبیعی تنها شعار “کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من” صدق خواهد کرد. (مراجعه کنید به نوشته های مورگانتاو، آثار و سخنرانیهای کنت والتز و جان مرشهایمر). پذیرش این تفکر در فلسفه سیاسی، در پراتیک اجتماعی به معنی غلبه ی یک نوع سامان آنارشی سیاسی در روابط بین الملل خواهد بود.
در عین حال چنین تفکری می تواند به معنی نفی نقش مثبت تمامی ارگانها و نهادهای بین المللی که هدف و برنامه های آنها ایجاد دیالوگ، حل اختلاف و صلح بین ملتها/کشورها هست را بدنبال داشته باشد. بنظر واقعگرایان قدرت، سازمان ملل و ارگانهای مشابه قدرت اجرائی ندارند و به اشکال مختلف به کمک دولتهای بزرگ و توافق آنها وابسته هستند. آنها می گویند: قراردادهای سیاسی بین کشورها و یا بین تعدادی از کشورها، بدون حضور سازمان ملل و ارگانهای مشابه نیز امکان پذیر است. اما نظریه پردازان لیبرال و تئوریسینهای منتقد به رئالیسم قدرت که بعنوان تئوریهای آلترناتیو سیاسی مشهور هستند نظر دیگری دارند. این نظریه ها در فصلهای بعدی مورد مداقه قرار خواهند گرفت.
اگر این نظریه را بپذیریم که اساسی ترین، مهمترین و بزرگترین برنامه ی هر دولتی تلاش آن دولت/کشور برای کسب قدرت بهر وسیله ائی هست، می توان این نتیجه را استنتاج کرد که این نوع تفکر و سیاست بطور طبیعی می تواند تهدیدی برای منافع و مصالح کشورهای دیگر باشد. هر تهدیدی به منافع ملی و چهارچوب ارضی سایر کشورها – به تجربه ثابت شده است که می تواند – منجر به مسابقه تسلیحاتی شود. مروری به تکامل روابط بین الملل در سیصد سال اخیرهمچنین نشان می دهد که مسابقه ی تسلیحاتی و تلاش برای کسب و ارتقا قدرت به اختلافهای بین کشورها دامن زده و این دایره ی نحس باعث بروز ستیز و جنگ بین کشورها/ملتها گشته است. در مقابل این سئوال که آیا می شود از جنگ بین مردم بطور عموم و جنگ بین کشورها بطور اخص پیشگیری کرد؛ جواب رئالیستها منفی است! جنگ از منظر تئوریک رئالیستهای قدرتگرا یک پدیده ی سیاسی طبیعی/انسانی و اجتناب ناپذیر است. بنظر آنها جنگ آن روی سکه ی سیاست است و یا برعکس.
واقعگرایان قدرت در مقابل این انتقاد تئوریسینهای لیبرال و پژوهشگران/کنشگران نظریه های اجتماعی آلترناتیو که معتقد هستند که جنگ در اشکال گوناگون آن چه کوتاه، مقطعی و یا مداوم و پایدار نمی تواند به رفاه و شکوفائی جوامع انسانی منجر شود و در توضیح آن شرایطی از روابط سیاسی بین الملل که رسیدن به آن می تواند مانع جنگ شود، ایجاد و وجود نوعی توازن قدرت در بین کشورهای بزرگ را پیش شرط لازم برای یک صلح نسبی معرفی می کنند. آنها استدلال می کنند:
اگر توازن قوا بین کشورها به تنهائی نتواند به صلح پایدار و بادوام ختم شود، ولی می تواند به ایجاد نوعی امنیت سیاسی و اقتصادی نسبی منجر شود که آنهم به نوبه ی خود باعث کاهش اختلافها و کاهش جنگهای بزرگ خواهد شد. پیروان این منظر فکری با استفاده از آمار موجود در روابط بین الملل که نشانگر کاهش جنگ در میان کشورهای عضو سازمان ملل در پنج سده ی اخیر است؛ به استدلال خود جنبه ی علمی می دهند.
بدین ترتیب آنها و کنشگران سیاسی پیرو آنها تلاش می کنند که ما (افکار ملی وما شهروندان جهان) را متقاعد کنند که تنها با تسلط این ساختار سیاسی هست که دنیا می تواند به پروسه ائی از تکامل اجتماعی نایل شود که به صلح نسبی منجر خواهد شد و در ضمن حفظ توازن قدرت، به رشد روابط اقتصادی و سیاسی بین قدرتهای بزرگ نیز منجر خواهد شد. اینک به معرفی دو تن از بزرگان رئالیستهای قدرت می پردازم. لازم به یادآوری می دانم که این افراد در بین روشنفکران و حتی کنشگران سیاسی ایرانی افراد گمنام و یا ناشناسی هستند.
هانس مورگانتاو پدر علم روابط بین الملل؛ معرفی کوتاه از نظریات مورگانتاو
هانس مورگان تاو (۱۷ فوریه ۱۹۰۴ – ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۰) بنیانگذار و یا یکی از بنیانگذاران منظر فکری رئالیسم قدرت است. اصلن آلمانی و یهودی تبار بود که بعد از جنگ جهانی اول، اروپا را به مقصد آمریکا ترک کرد. در سالهای بعد از جنگ جهانی بعنوان استاد روابط بینالملل و علوم سیاسی در دانشگاههای مختلف آمریکا فعال بود. مورگانتاو را بنیانگذارو پدر علم سیاست خارجی در نیمه دوم قرن بیستم خواندهاند.
به نظر مورگانتاو برآیند مشترک و هدف تمامی بازیگران عرصه سیاست، که دولتهای ملی یکی از بازیگران اصلی و یا تنها عنصر اصلی آن هستند، تلاش برای گرفتن قدرت، حفظ آن و نمایش قدرت به منظور کسب اعتبار، ایجاد ترس در بین سایر بازیگران سیاسی و حفظ برتری خود بوده و از مهمترین وظایف سیاسی هر حکومتی است.
مهم ترین پیام/روش تحقیق مورگنتاو که در کتاب “سیاست میان ملتها” سعی در تشریح آن دارد، تفکیکی است بین “آنچه هست و آنچه باید باشد”. اساسن معرفت شناسی همه ی نظریه پردازان رئالیسم قدرت استوار است به پرهیز از پیش بینی مسایلی که در آینده اتفاق خواهد افتاد. کار روی آنچه که وجود دارد و یا در حال تکامل است، پرچم چنین تفکری است! مسئله ی قدرت و تحلیل از قدرت و کسب قدرت توسط دولتها خط سرخی است که در نظریات همه ی رئالیستهای قدرت اعم از کلاسیک، ساختارگرا و یا نورئالیست دیده می شود. قدرت بنظر آنها می بایست در دست یک عنصر (دولت) باشد، اگر چه می شود آن را به اجزای کوچکتری نیز تقسیم کرد.
هانس مورگنتاو هشت عامل اصلی را به عنوان زیر بنای قدرت دولت ملی ذکر کردهاست. بنظر من این خصوصیات بطور عموم خصوصیاتی هستند که یک هژمون می بایست دارا باشد تا بتواند به رهبری پذیرفته شود و بعنوان رهبر عمل کند:
۱- موقعیت جغرافیایی ۲- ظرفیت صنعتی بالا ۳- وجود منابع طبیعی ۴- نیروی نظامی ۵-جمعیت ۶- خصوصیات ملی ۷- روحیه ملی ۸- کیفیت دیپلماسی
شش پرنسیب مهم و اصلی در تئوریهای مورگانتاو:
۱. رئالیسم سیاسی بر این باور است که دیسکورسهای سیاسی همانند جوامع انسانی/انسانها توسط قوانین ابجکتیو که از طبیعت انسانی سرچشمه می گیرد اداره می شوند/شکل می گیرند.
۲. شاخص اساسی رئالیسم قدرت، حفظ و ارتقا علایق ملی است که با مفهوم قدرت ملی تعریف می شود. علایق ملی با رویکردهای عقلگرایانه/راشیونل درحوزه سیاست انطباق پیدا کرده و به درک درست از سیاست منجر خواهد شد. رئالیستهای قدرت از تفسیر و تاویل مسایل سیاسی باید پرهیز کنند. واقعیت را همانگونه که هست باید دید و بر مبنای واقعیت باید حرکت کرد.
۳. مسئله ی علایق/منافع یک پدیده ی متغییر است و در زمینه های گوناگون اجتماعی، اشکال گوناگون پیدا کرده و یک تئوریسین رئالیست نباید در دگمهای تئوریک غرق شده و این سیالیت را نبیند.
۴. رئالیست قدرتگرا از اهمیت اخلاق در تصمیمها و حرکتهای سیاسی آگاه است و یا باید باشد. پیروان این نحله می گویند: ما به وجود تنش بین اخلاق اجتماعی و سیاستهای روزمره آگاه هستیم. رئالیستها تاکید می کنند که اخلاق و احکام انسانی عمومی می بایست از فیلتر شرایط مشخص و درک شرایط ویژه ی زمان و مکان عبور کنند تا به یک سیاست ملی تبدیل شوند.
۵. توصیه می شود که رئالیستهای سیاسی از پذیرش حق ویژه اخلاقی برای یک کشور و یا یک ملت مشخص اجتناب و امتناع کنند. هیچ ملتی یا نیروئی با استناد به اخلاق/فرهنگ ویژه ی خود نمی تواند تصمیم به اداره ی جهان بگیرد.
۶. رئالیستهای قدرت برای عنصر سیاست حوزه ی ویژه ائی قایل هستند و به استقلال این حوزه ی اجتماعی اعتقاد دارند و مبارزه می کنند. آنها تاکید می کنند که سیاستمداران باید همیشه از خود سئوال کنند که این استقلال چگونه می تواند به منافع ملی کمک کند. رئالیستهای قدرت به وجود و مفهوم کثرت در طبیعت انسان باور دارند. در نهایت رئالیستها باید نشان دهند/ مشخص کنند که علایق ملی در کدامین حوزه های اجتماعی با اخلاق اجتماعی در تضاد است و کدامین سیاست باید اولویت داشته باشد.
نگاهی کوتاه به نظریات کنت والتز:
رئالیستهای ساختار گرا منظر فکری از رئالیستها هستند که تئوریهای این مکتب سیاسی را، با توجه به انتقادات سایر منظرهای فکری به نظریات آنها و نیز تکامل درونی این نظریه ها بعد از حوادث سیاسی اواخر دهه ی شصت و هفتاد قرن پیش رشد دادند. کنت والتز بنیانگذار این شاخه ی فکری است. بعد از انتشار مهمترین اثر والتز به نام تئوریهای روابط بین الملل سایر پژوهشگران روابط بین الملل چه مخالف نظریات والتز و چه موافق آن جایگاه خود را با پذیرش و یا انتقاد از نظریات او در این دیسکورس معین کردند. بدین ترتیب والتز بعنوان معیار و یا شاخصی در علم روابط بین الملل عمل کرد:
والتز به تقسیم قدرت در روابط بین الملل اهمیت زیادی قایل بود و معتقد بود که روابط بین دولتها و قدرت آنها بطور عمده با توجه به موقعیت آنها در ساختار قدرت بین المللی تعین می شود. زمانیکه – بعد از جگ جهانی دوم – فرانسه و آلمان پیمان صلح را امضا کردند و پایه های همکاری اقتصادی و سیاسی بین دو کشور شروع شد؛ خیلی ها این امر را عجیب و استثنائی ارزیابی کردند ولی والتز از این امر متعجب نشد. بنظر او این صلح که نتیجه ی جنگهای طولانی بین این دولتها بود نشانگر کاهش مقام آنها بعنوان هژمون و قدرت بین المللی بود. ساختارگرا ها و به طریق اولا والتز معتقد بود که ساختارهای سیاسی بین المللی در فرم دادن سیاستهای ملی تعیین کننده هستند. بدیگر بیان این ساختارها تعیین می کنند که برنامه های سیاسی و اقتصادی یک کشور چگونه طرح وعملی شوند.
والتز بر خلاف اکثر تئوریسینهای روابط بین الملل، گسترش سلاحهای هسته ائی را عامل بی ثباتی سیاسی و جنگ نمی دانست بلکه معتقد بود که گسترش تولید سلاحهای اتمی می تواند به ایجاد صلح بین کشورهای بزرگ ختم شود. والتز تنها تئوریسین نبوده و در حرکتهای عملی نیز مشارکت کرد.
والتز تا پایان عمر همچنان بعنوان نظریه پرداز و پژوهشگر فعال در روابط بین الملل باقی ماند ، در مقاله ای که چند ماه قبل از مرگش در “فورن افیرز” تحت عنوان ” چرا ایران باید به سلاح هسته ای دست یابد ” استدلال نمود که پذیرش یک ایران مجهز به بمب اتمی لزومن بد ترین دست آورد مذاکرات هسته ای نخواهد بود بلکه برعکس و به احتمال فراوان، می تواند به ایجاد ثبات در خاور میانه منجر شود. به اعتقاد والتز از طریق کاهش عدم توازن قوا، دولتهای جدید هسته ای، ثبات منطقه ای و بین المللی بیشتر - و نه کمتری - را به ارمغان خواهند آورد . در پاییز ۲۰۰۲ والتز به گروهی از صاحب نظران روابط بین الملل پیوست که با جنگ قریب الوقوع در عراق به مخالفت بر خاستند.
مورگانتاو، کنت والتز و جان مرشهایمر سه تن از تئوریسینهای بزرگ و مطرح در مکتب فکری رئالیسم قدرت در رابطه با ساختار سیاسی بین المللی، بعد از رنسانس تا کنون بر این باور هستند که جوامع انسانی شاهد تسلط و غلبه ی سه نوع ساختار قدرت در روابط بین الملل بوده است:
۱. سامان سیاسی تک قطبی: کشورهای زیر به ترتیب به تنهائی یا همراه با رقبای خود بعنوان هژمون سیاسی عمل کرده اند: اسپانیا و پرتقال در قرن پانزده، هلند در قرن شانزده، انگلیس (با رقابت فرانسه و بعدها آلمان) تا اوایل قرن بیستم و در نهایت آمریکا تا سالهای ۱۹۸۰ بعنوان رهبر وهژمون سیاسی در روابط بین الملل عمل کرده اند. من بعدن در رابطه با چگونگی عملکرد این ساختار و دلایل واقعگرایان قدرت در رابطه با عملکرد، راهکارهای سیاسی و دلایل دفاع از این ساختار قدرت را توضیح خواهم داد.
۲. نظام دو قطبی. این نوع ساختار رهبری بعد از جنگ جهانی دوم تا فروپاشی سوسیالیسم واقعن موجود بر دنیای سیاست حاکم بود و قواعد بازی در عرصه های بین المللی را آمریکا و شوروی – دو قطب قدرت – باهم تعیین می کردند. پذیرش رهبری مادی و معنوی ایلات متحده در اروپا و سایر کشورها از جمله ژاپن، کره و ...با رضایت کشورهای مزبور همراه بود. رهبری شوروی بر بلوک شرق و کشورهائی که با عنوان “کشورهائی که راه رشد غیر سرمایه داری” را انتخاب کرده بودند عمل می کرد. ناگفته نماند که رهبری شوروی بر بلوک شرق با رضایت و موافقت همه ی کشورهای عضو بلوک شرق همراه نبود. لذا مفهوم هژمون را نمی توان بطور درست در این زمینه بکار برد.
۳. ساختار سیاسی مالتی سیستم و یا چند قطبی
با کاهش قدرت اقتصادی آمریکا، شکست این کشور در ویتنام، فروپاشی سیستم سوسیالیسم واقعن موجود و قدرت گرفتن گرفتن چین، اتحادیه ی اروپا، هندوستان و بازسازی بخشی از قدرت شوروی توسط دولت روسیه، امروز جهان شاهد و جود و عملکرد یک سیستم چند قطبی است. رقابت بین چین و آمریکا تضاد اصلی در این دوره را تعریف می کنند.