۴. آزادی و عدالتِ اجتماعی در سدهیِ ۱۹ میلادی
فلسفهیِ سیاسی و نظریهیِ اجتماعی
مقدمه
سدهیِ ۱۹ میلادی قرنِ ایدئولوژیها و نظریههایِ اجتماعی است. در این سده جهانبینیهایی پدید آمدند که حتی تا امروز هم بر بحثهایِ فلسفی دربارهیِ سیاست حاکماند: ↑لیبرالیسم که پرچمِ آزادی را برافراشت، ↑سوسیالیسم با رؤیایِ جامعهای مبتنی بر برابری و برادری و نیز محافظهکاریِ مدرن که در پیِ حفظِ نهادهایِ سنتی و نظامِ مالکیت بود.
در آغاز و در پایانِ این دوره شاهدِ دو انقلاب هستیم که نهتنها بر تحولاتِ سیاسیِ کلِ اروپا اثر گذاشتند، بلکه تفکرِ فیلسوفان را نیز تحتِ تأثیر قرار دادند: یکی انقلابِ فرانسه در سالِ ۱۷۸۹ و دیگری انقلابِ روسیه در سالِ ۱۹۱۷. بینِ این دو انقلاب چند زمینلرزهیِ سیاسیِ «کوچکتر» نیز اتفاق افتاد که بیشترِ آنها یا در فرانسه بود یا ازآنجا سرچشمه میگرفت: انقلابِ ژوئیهیِ ۱۸۳۰، انقلابِ ۱۸۴۸ و کمونِ پاریسِ ۱۸۷۱.
این حوادث با دگرگونیهایِ بسیار ژرفِ اجتماعیِ ناشی از انقلابِ صنعتی همزمان بود. در اروپایِ غربی از سدهیِ ۱۷ میلادی به بعد جامعهیِ فئودالی، که در سدههایِ میانه شکلگرفته بود، بهسرعت رو به انحلال بود و بورژوازی به نیرویِ تعیینکنندهیِ اجتماعی بدل میشد. همزمان با آن طبقهیِ کارگر بهعنوانِ قشرِ جدیدِ اجتماعی و سریعاً درحالِرشد پدید میآمد. وضعِ اسفبارِ آنان در نیمهیِ دومِ سدهیِ ۱۹ ازجمله موضوعاتی بود که مسئلهیِ موسوم به مسئلهیِ اجتماعی را به موضوعی حاد و ضروری برایِ سیاست و فلسفه تبدیل کرد.
فریادهایِ آزادی و برابری، که در روشنگری و بهویژه در انقلابِ فرانسه بلند بود، حال به شعارِ جنبشهایِ سیاسیِ تودهها تبدیل شده بود. در میانِ طبقهیِ بورژوازی لیبرالیسم با خواستِ آزادیِ فردی و آزادیِ تجارت طرفدارانِ بسیار پیدا کرد. از سویِ دیگر در طبقهیِ کارگر شعارِ برابری، به معنایِ عدالتِ اجتماعی و تغییرِ نظامِ مالکیت، زمینهای مساعد یافت. نظریههایِ سوسیالیسم و کمونیسم پشتوانهیِ اجتماعیِ خود را در اینجا یافتند. اگر بورژوازیِ جدیدِ متکی بهنفس تا آن زمان حامیِ انقلابهایِ ۱۷۸۹، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ بود، کمونِ پاریسِ ۱۸۷۱ و انقلابِ روسیه به نامِ خلق «زحمتکش» به نامِ پرولتاریا به اجرا درآمدند.
فلسفههایِ سیاسیِ نوین نیز از کشورهایِ اروپایِ غربی سرچشمه گرفتند. حوادثِ فرانسه بهعنوانِ نمونه در آثارِ ادموند برک[۱] یا الکسی دو توکویل[۲] موضوعِ بحثهایِ شدیدِ فلسفی شد. اما فرانسه، این مهدِ انقلاب، محرکی برایِ صدایِ ↑اصلاح یا انقلاب در سایرِ کشورهایِ اروپایی نیز بود. توکویل بهاتفاقِ ↑جان استوارت میلِ انگلیسی بانیِ لیبرالیسمِ مدرن شد. اما در همین انگلستان، نخستین کشورِ پادشاهیِ مشروطه و اولین کشورِ صنعتیِ اروپا، ↑کارل مارکس و فریدریش انگلس نیز نظریهیِ «سوسیالیسمِ علمی» را پدید آوردند که بعدها لنین آن را برایِ توجیه انقلابِ روسیه به کار برد.
بحثِ فلسفی
اصلاح یا انقلاب؟
چگونه میتوان جامعهای عادلانه برپا کرد؟ با اصلاحِ تدریجی و مسالمتجویانه یا با گسستی بنیادین، با انقلاب و ایجادِ نظمی کاملاً نوین؟ بحثهایِ شدیدی دربارهیِ این مسئلهیِ دیرینهیِ فلسفهیِ سیاسی بهویژه در اواخرِ سدهیِ ۱۸ و ۱۹ میلادی درگرفت. البته بودند فیلسوفانی که طرفدارِ حفظِ نظامِ فئودالیِ قدیم و سلطنتِ مطلقه بودند. مشهورترینِ آنها فیلسوفِ فرانسوی ژوزف دو مایستر[۳] (۱۸۲۱ - ۱۷۵۳) بود. اما بحثِ بهواقع مؤثرِ فلسفهیِ سیاسیِ سدهیِ ۱۹ میلادی، که تا قرنِ بیستم نیز به درازا کشید، به این مسئله اختصاص داشت که با چه وسایلی میباید جامعه را تغییر داد. در انقلابهایِ ۱۷۸۹، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸، لیبرالها و سوسیالیستها همچنان در کنارِ هم برایِ دمکراسی، قانونِ اساسی و حقِ همگانیِ انتخابات مبارزه میکردند. اما در طولِ سدهیِ ۱۹ میلادی مدافعانِ ↑لیبرالیسم و ↑سوسیالیسمِ معتدل، طرفدارِ اصلاحِ گامبهگامِ جامعه از طریقِ مجلس شدند، حالآنکه سوسیالیستهایِ رادیکال، کمونیستها و آنارشیستها، انقلاب را امری اجتنابناپذیر میدانستند. متفکرانِ لیبرالی چون الکسی دو توکویل (۱۸۵۹ – ۱۸۰۵) و ↑جان استوارت میل خود بهعنوانِ نمایندهیِ مجلس فعال بودند و در پروژههایِ اصلاحی دست داشتند. از اصولِ لیبرالیسم یکی این است که اصلاحاتِ اجتماعی باید مبتنی بر رأیِ اکثریت باشد و حقِ مالکیتِ شخصی نیز محترم شمرده شود. ↑کارل مارکس و فریدریش انگلس برعکس معتقد بودند مادام که نظامِ اقتصادِ سرمایهداری پابرجاست، ایجادِ عدالتِ اجتماعی ممکن نیست. نظامِ سرمایهداری را نیز تنها میتوان با انقلاب از بین برد، چراکه دمکراسیِ بورژوایی چیزی جز دمکراسیِ «صوری» نیست و درحقیقت منافعِ طبقاتیِ بورژوازی را نمایندگی میکند. این اندیشه را بهصورتی رادیکالتر در نزدِ لنین (۱۹۲۴ – ۱۸۷۰) مییابیم که انقلابِ مسلحانهیِ پرولتریِ تحتِ رهبریِ حزبِ کمونیستِ بهشدت سازمانیافته را شرطِ دمکراسیِ واقعی و سوسیالیستی میدانست.
سرواژهیِ فلسفی
لیبرالیسم
لیبرالیسم بهعنوانِ جهانبینیِ سیاسی واکنشِ بورژوازیِ رو بهاعتلا به محدودیتهایِ دولتِ طبقاتیِ فئودالی است. در نظامِ فئودالی هر شهروند جایگاهی ازپیشتعیینشده داشت. اقتصاد تابعِ قواعد و مقرراتِ دقیقِ صنفی بود. لیبرالیسم اساسِ خود را بر خواستِ روشنگری، یعنی احترام به شأن و منزلتِ انسان میگذارد و همزمان از ادعایِ مالکیتِ شخصی و نیز از آزادیِ بیشتر در تجارت و تولید در چهارچوبِ نظامِ نوینِ اقتصادِ سرمایهداری دفاع میکند. اصطلاحِ «لیبرالیسم» از ریشهیِ لاتینیِ libertas به معنایِ آزادی مشتق شده است. آزادی از دو نظر مهمترین ارزشِ لیبرالیسم به شمار میرود: ۱. آزادیِ سیاسیِ شهروندان (بهعنوانِنمونه آزادیِ عقیده، بیان و اجتماعات) و ۲. آزادیِ اقتصاد از دخالتِ دولت. لیبرالیسم نسبت به قدرتطلبیهایِ دولت بدگمان است. جامعه برایِ لیبرالیسم، برعکسِ همهیِ انواعِ ↑سوسیالیسم، محوریت ندارد، بلکه فرد موضوعِ کانونی است. لیبرالیسم در دمکراسیهایِ غربی به پرنفوذترین نظریهیِ سیاسی تبدیل شده است.
معرفیِ مختصر
*جان استوارت میل[۴] (۱۸۷۳ – ۱۸۰۶)
مدافعِ آزادی
پدرش، جیمز میلِ تاریخدان، او را کودکی نابغه بار آورد. سهساله بود که مجبور شد یونانی یاد بگیرد و در سنِ هشتسالگی لاتین آموخت. جان استوارت میل در سراسرِ زندگی از اینکه در تربیتش تنها به تکاملِ قوایِ فکریِ او توجه شده بود، رنج میبرد. اما از سویِ دیگر همعصرانش را نیز همواره با معلوماتِ وسیعِ خود حیرتزده میکرد. میل در گوناگونترین حوزههایِ تفکر و دانش آثاری دورانساز عرضه کرد که بسیاری از آنها در انگلستان جزوِ آثارِ کلاسیک محسوب میشوند. ↑فایدهباوری، که جرمی بنتام[۵] آن را پایه گذاشت، و مطابقِ آن قواعدِ اخلاقی و قوانین باید در خدمت و منفعتِ انسانها باشند، در جان استوارت میل مهمترین نمایندهیِ فکریِ خود را یافت.
میل ستایشگرِ الکسی دو توکویل بود و مانندِ او ارزش و اهمیتِ آزادی را در کانونِ فلسفهیِ سیاسیِ خود قرار داد. رسالهیِ او به نامِ «دربارهیِ آزادی»[۶] (۱۸۵۹) دفاعیهای بود از حقِ هر فرد برایِ ادارهیِ زندگیِ خود مطابق با هر تصوری که از زندگی دارد. به نظرِ او دولت باید از این آزادی پاسداری کند، اما کمترین دخالت را در آن داشته باشد. این فکر تا امروز هم شعارِ ↑لیبرالیسم باقی مانده است.
برایِ میل این موضوع در زندگیِ شخصیاش نیز اهمیتی کاملاً خاص داشت. وی حاضر نبود به چیزی گردن بگذارد که فقط عرفِ جامعه طلب میکرد. رابطهاش با مدافعِ حقوقِ زنان، هریت تیلور، جنجالی بزرگ به پا کرد. میل در کتابِ «انقیادِ زنان»[۷] (۱۸۶۹) و در زمانی که عضوِ مجلسِ نمایندگان بود، یکی از نخستین فیلسوفانی بود که خواستارِ برابریِ حقوقِ زنان شد و ازاینرو مبارزِ پیشگامِ فمینیسم به شمار میرود.
سرواژهیِ فلسفی
فایدهباوری[۸]
فایدهباوری (از ریشهیِ لاتین utile به معنایِ مفید و سودمند) جریانی است در فلسفهیِ سیاسی و اخلاق که فیلسوفِ انگلیسی، جرمی بنتام[۹](۱۸۳۲ - ۱۷۴۸)، آن را در دورهیِ روشنگری پایه گذاشت. قصدِ بنتام این بود که دولت و جامعه را اصلاح کند؛ وی ازجمله حتی طرحهایی نیز برایِ زندانهایِ مدرن ارائه داد. او معتقد بود که داوری دربارهیِ هر عملِ اخلاقی و سیاسی باید مبتنی بر این امر باشد که آیا آن عمل به سودِ جامعه است یا نه. هدفِ هر عمل به نظرِ بنتام باید تأمینِ «بیشترین سعادتِ ممکن برایِ بیشترین تعدادِ انسانها» باشد. از آن زمان میانِ فایدهباوران این بحث درگرفت که این سعادت را چگونه میتوان تعریف کرد. دومین نمایندهیِ کلاسیکِ فایدهباوری ↑جان استوارت میل (۱۸۷۳ – ۱۸۰۶) فقط به دستاوردهایِ مادی توجه نداشت، بلکه دستاوردهایِ فرهنگی و معنوی را نیز در نظر میگرفت. فایدهباوری در سدهیِ بیستم در فضایِ انگلیسیزبان به پرنفوذترین صورتِ فلسفهیِ اخلاق تبدیل شد.
بحثِ فلسفی
سوسیالیسم در تقابلِ با لیبرالیسم
کدام مهمتر است: رفاهِ فرد یا رفاهِ اجتماع؟ اگر بینِ این دو تضادی پیش بیاید، تقدم با کدامیک است؟ شاید این دو بهطورِ جداییناپذیر بههم گرهخوردهاند؟ به این پرسشها دو فلسفه از پرنفوذترین فلسفههایِ سیاسیِ سدهیِ ۱۹ میلادی، ↑سوسیالیسم و ↑لیبرالیسم، پاسخهایِ کاملاً متفاوت دادند.
لیبرالیسم تقدم را بیشتر به آزادیِ مشخصِ شهروند میداد، سوسیالیسم برعکس بیشتر رفاهِ اجتماع را مُقدّم میدانست. در پشتِ این پاسخها ارزیابیهایِ متفاوت از هدفهایِ آزادی، برابری و برادری، که در انقلابِ فرانسه تبلیغ میشد، قرار داشت. لیبرالیسم تحتِ عنوانِ برابری، برابری در برابرِ قانون و همینطور فرصت و امکانِ برابر را میفهمید و نه برابریِ مادیِ شهروندان را. اگر کسی میتوانست براثرِ سعی و کارِ خود مرفهتر از دیگران شود، دولت اجازه نداشت مانعی در راهِ او ایجاد کند. آزادی برعکس به معنایِ آزادیِ مشخص بود تا هر کس بتواند از عقایدِ سیاسیِ خود بهطورِ علنی دفاع کند و زندگیِ شخصیِ خود را نیز هر طور که میخواهد سامان دهد. دولت نمیباید در شکلدادنِ زندگیِ فرد دخالت کند. الکسی دو توکویل نیز همواره در موردِ دولتِ بیشازحد قوی هشدار میداد. روشنترین اعتقادنامهیِ لیبرالیِ سدهیِ نوزدهم میلادی رسالهیِ ↑جان استوارت میل است به نامِ «دربارهیِ آزادی» (۱۸۵۹).
برایِ سوسیالیسم برابریِ حقوقیِ شهروندان کافی نبود، مگر آنکه این برابری با برابریِ مادی تضمین شود. برایِ ایجاد این برابری میبایست به دولت اجازه داده شود تا در آزادیِ فردی نیز دخالت کند. هیچکس نمیبایست بتواند بهحسابِ دیگران ثروتمند شود. آزادی بدونِ عدالتِ اجتماعی چیزی جز آزادیِ «صوری» نبود. مهمتر از آزادی مسئلهیِ مالکیت بود: عدالتِ اجتماعی زمانی برقرار میشود که مالکیتِ شخصی بر وسایلِ تولید ملغی شود. ازاینرو در ↑مانیفستِ کمونیست (۱۸۴۸)، اثرِ ↑کارل مارکس و فریدریش انگلس، آزادی به معنایِ «آزاد شدن» از مناسباتِ مالکیتِ سرمایهداری بود. فرد در درجهیِ نخست عضوی از طبقهیِ اجتماعیِ خود و مدافعِ منافع آن بود. بهاینسبب برایِ جامعهیِ سوسیالیستی بهبودِ شرایطِ زندگیِ طبقهیِ کارگر مهمتر از منافع و مصالحِ یکایکِ شهروندان بود. ازاینرو دولت این اجازه را نیز داشت تا در مواقعی که شهروندی با منافعِ طبقاتیِ پرولتاریا سرِ سازگاری نداشت، به ابزارِ زور متوسل شود. برایِ لنین خواستهایِ فرد در برابرِ خواستهایِ حزبِ کمونیست، که به نامِ طبقهیِ کارگر سخن میگفت، چندان اهمیتی نداشت.
معرفیِ مختصر
*کارل مارکس[۱۰] (۱۸۸۳ – ۱۸۱۸)
*فردریش انگلس[۱۱] (۱۸۹۵ – ۱۸۲۰)
بنیانگذارانِ فلسفیِ کمونیسم
آنان در میانِ فیلسوفانِ اروپا نخستین کسانی بودند که خود را وقفِ مسئلهیِ اکثریتِ مردمِ زحمتکش و بیچیز کردند و فلسفهیِ خود را در خدمتِ عدالتِ اجتماعی قرار دادند. هر دو فیلسوفِ «کلاسیکِ» جنبشِ سوسیالیستیِ کارگری از خانوادهای از طبقاتِ بالا برخاسته بودند: کارل مارکس فرزندِ وکیلی اهل تریر[۱۲] بود و فریدریش انگلس فرزندِ کارخانهداری از ووپرتال[۱۳]، با تحصیلاتی در رشتهیِ اقتصاد و اقتصادِ صنعتی. در سالِ ۱۸۴۴ در پاریس باهم آشنا شدند و از آن تاریخ به بعد در فعالیتِ سیاسیشان مکملِ هم بودند. آنچه آنها را بههم نزدیک میکرد، احساسِ همدردیشان نسبت به وضعِ بدِ اجتماعیِ طبقهیِ کارگر و پشتیبانی از اندیشههایِ سوسیالیستی و کمونیستی بود. آن دو نهتنها در اعتقاداتِ سیاسی و فلسفی اشتراک نظر داشتند، بلکه هر دو سالها در انگلستان بهصورتِ تبعیدی نیز زندگی کردند، زیرا به دلیلِ فعالیتهایِ انقلابی از پروس، بلژیک و فرانسه رانده شده بودند.
از بختِ خوشِ هر دو این بود که پدرِ انگلس کارخانهای در شهرِ منچسترِ انگلستان داشت. ازاینرو انگلس همیشه میتوانست زیر بالِ دوستش را بگیرد که بهطرزی مزمن از کمبودِ پول در عذاب بود.
مشترکاً نظریهای اجتماعی ارائه دادند که مدعی بود پایهای علمی برایِ سوسیالیسم فراهم میکند و همزمان راهنمایی برایِ عمل سیاسی است. منبعِ الهامشان جوانانِ سرکشی از شاگردانِ هگل موسوم به هگلیانِ جوان بود که با آنها در برلین مراوده داشتند. اما بزرگترین تأثیر را لودویگ فویرباخ[۱۴] (۱۸۷۲ - ۱۸۰۴) بر آنان گذاشت که خدا و امرِ مطلق را ساختهوپرداختهیِ انسان و نه انسان را مخلوقِ خدا تفسیر میکرد. مارکس چیزی هم بر آن افزود: او میخواست گذار از تفکر به عمل آسان باشد: «فیلسوفان جهان را تنها بهانحاءِ مختلف تفسیر کردهاند، مهم اما تغییر دادنِ آن است.»[۱۵] ↑مانیفست کمونیست، که مارکس و انگلس مشترکاً آن را به مناسبتِ انقلابِ ۱۸۴۸ نوشتند، سرمایهداری را آخرین مرحلهیِ تکاملِ تاریخی میدانست که مشخصهیِ آن استثمار و تضادهایِ طبقاتی بود. طبقهیِ کارگر باید این وظیفه را بر عهده بگیرد که جامعه را بهطورِ قطعی از تضادهایِ طبقاتی رها و جامعهیِ بیطبقهیِ کمونیستی برپا کند. مارکس و انگلس خود را ماتریالیست میخواندند، یعنی شالودهیِ درک آنان مبتنی بر مناسباتِ مادیِ جامعه بود. اما بینِ آنان اختلافی کوچک، ولی ظریف دیده میشود: مارکس مؤسسِ «ماتریالیسم تاریخی» محسوب میشود، حالآنکه انگلس با اخذِ قانونِ ↑دیالکتیک از هگل و کاربرد آن در توضیحِ طبیعت بنیانگذارِ «ماتریالیسم دیالکتیکی» است که لنین آن را اخذ کرد و بهعنوانِ «دیامات»[۱۶] به مقامِ فلسفهیِ سیاسیِ اتحادِ جماهیرِ شوروی رساند.
مارکس برایِ مطالعهیِ نظریهیِ اقتصادی سالهایِ مدید از عمرِ خود را در کتابخانهیِ موزهیِ بریتانیا در لندن گذراند. حاصلِ این کار شاهکارِ سهجلدی اما ناتمامِ او به نامِ «سرمایه»[۱۷] (۱۸۶۷-۹۵) بود که در آن شیوهیِ کارِ اقتصادِ جامعهیِ سرمایهداری را تجزیهوتحلیل کرد. مارکس در سالِ ۱۸۸۳، درحالیکه بیمار و ازنظرِ مالی در تنگنا بود، بیآنکه انقلاب را به چشم ببیند، درگذشت. انگلس ۱۲ سالِ دیگر عمر کرد. پیشرفتِ اصلیِ هردو در سدهیِ بیستم و در جنبش کارگریِ روبهاعتلایِ سوسیالیستی بود. آنان پیشتر توشهیِ فلسفیِ این جنبش را فراهم کرده بودند.
سرواژهیِ فلسفی
مانیفستِ کمونیست (۱۸۴۸)
در میانِ آثارِ مهمِ فلسفه بیانیه یا «مانیفستِ حزبِ کمونیست»[۱۸]، که نامِ رسمی آن چنین است، جایگاهی خاص دارد: این کتاب آمیزهای است از فلسفهیِ تاریخ، نظریهیِ اجتماعی و برنامهیِ حزبی. تاکنون هیچ متنِ فلسفی چنین تأثیرِ سیاسیِ عظیمی نداشته است. این اثر، که کارل مارکس و فریدریش انگلس مشترکاً آن را تألیف کردند، با فراخوانی مشهور پایان مییابد که بعدها به شعارِ کلِ جنبشِ سوسیالیستیِ کارگری تبدیل شد: «پرولتاریایِ تمام کشورها، متحد شوید!»[۱۹] کمونیستها در آغازِ سدهیِ ۱۹ گروهِ بسیار کوچک و ازنظرِ سیاسی بیاهمیت بودند، اما خود را پیشگامِ انقلابِ آتی پرولتری میدانستند.
سراسرِ تاریخ، بنا به یکی از برنهادهایِ «مانیفست»، تاکنون تاریخِ مبارزهیِ طبقاتی میانِ استثمارگران و استثمارشوندگان بود. به دنبالِ تکاملِ نیروهایِ تولیدیِ جدید هر بار کار به بحرانهایِ اقتصادی و در پیِ آن به دگرگونیهایِ سیاسی کشیده میشد. طبقهیِ تحتِ فشار به طبقهیِ حاکم تبدیل میشد و طبقهیِ تحتِ ستمِ نوینی به وجود میآمد. انقلابهایِ بورژوایی ۱۷۸۹ و ۱۸۴۸ نیز هیچ تغییری در آن ایجاد نکردند. در عصرِ سرمایهداریِ سدهیِ ۱۹ طبقهیِ نوینِ استثمارگر بورژوازی نام داشت، و طبقهیِ تحتِ ستم طبقهیِ کارگر، پرولتاریا، که با مزدِ کم در کارخانهها جان میکند. مارکس و انگلس معتقد بودند که اکنون شرایطِ اقتصادی برایِ از بین بردنِ کاملِ اختلافاتِ طبقاتی موجود است: به باورِ آنان با انقلابِ آتیِ پرولتری برایِ نخستین بار جامعهیِ بیطبقهیِ کمونیستی ایجاد خواهد شد که دیگر در آن مالکیتِ خصوصی بر وسایلِ تولید و به همراهِ آن استثمار وجود نخواهد داشت.
سرواژهیِ فلسفی
سوسیالیسم، کمونیسم، مارکسیسم، آنارشیسم
سوسیالیسم (از ریشهیِ لاتین socialis به معنایِ اجتماعی) بهعنوانِ جنبشِ سیاسی و فلسفی در آغازِ سدهیِ ۱۹ میلادی با این هدف پدید آمد که به فقر و فلاکتِ طبقهیِ نوینِ کارگر پایان دهد و نظامِ اجتماعیِ عادلانهای مبتنی بر برابری برپا سازد. سوسیالیسم از سه شعارِ انقلابِ فرانسه، آزادی، برابری و برادری، تکیه را بر برابری و برادری گذاشت. تغییرِ بنیادینِ کلِ اجتماع مهمتر از توجه به فردِ تنها بود. سوسیالیسم برخلافِ لیبرالیسم نمیخواست تنها محدودیتهایِ طبقاتیِ فئودالی را ملغی کند، بلکه میخواست نظامِ اقتصادِ سرمایهداری را نیز براندازد که پایهاش بر مالکیتِ خصوصیِ وسایلِ تولید است.
سوسیالیسم بهعنوانِ مفهومِ مشترکِ تمام جنبشهایِ ضدِ سرمایهداری باقی ماند. در ابتدا چندان تفاوتی میانِ سوسیالیسم و کمونیسم نمیگذاشتند. اما در طولِ سدهیِ ۱۹ میلادی کمونیسم (از ریشهیِ لاتین communis به معنایِ اشتراکی) بهعنوانِ شکلِ رادیکالِ سوسیالیسم به وجود آمد. هدفِ آن ایجادِ جامعهای بیطبقه بود که تنها از طریقِ انقلابِ مسلحانهیِ پرولتری قابلِحصول بود. به نظرِ لنین (۱۹۲۴ – ۱۸۷۰) این هدف تنها با رهبریِ حزبِ کمونیستِ متشکل از کادرها میتوانست متحقق شود. برایِ کمونیستها «سوسیالیسم» مرحلهیِ گذار بینِ انقلابِ پرولتری و برپاییِ نهاییِ جامعهیِ بیطبقه بود.
کمونیستها بهخصوص اساسِ ایدئولوژیِ خود را بر مارکسیسم گذاشتند. مارکسیسم نظامی فلسفی است که اولبار در ↑مانیفستِ کمونیست توسطِ کارل مارکس و فریدریش انگلس صورتبندی شد و لنین بعداً آن را بسط داد.
آنارشیسم (از یونانی: an به معنایِ «نا» و archein به معنایِ «حکومت کردن») نیز نوعی سوسیالیسم است که در سدهیِ ۱۹ پدید آمد. آنارشیسم برخلافِ کمونیسم اقتدارستیز است، هر نوع سازمانِ دولتی را شکلی از سرکوب میداند و رد میکند و برایِ ایجادِ جامعهای غیرمتمرکز، که مبتنی بر ارتباطاتِ محلی و آزادِ افراد است، تلاش میکند. یکی از مهمترین نمایندگانِ آن میخائیل باکونینِ (۱۸۷۶ - ۱۸۱۴) روس است. آمیزهای از آنارشیسم و فردگراییِ رادیکال را ماکس اشتیرنر[۲۰] (۱۸۵۶- ۱۸۰۶) نمایندگی میکند که مطابقِ آن تنها خودشکوفاییِ شخصی اهمیت دارد.
فصلِ اول: زمینه
فصلِ دوم: فلسفهیِ سدههایِ نخستینِ عصرِ جدید و دورهیِ روشنگری
فصلِ سوم: استادانِ اندیشه و امرِ مطلق
فصلِ بعد: نگاهی نو به جهان و انسان در اواخرِ سدهیِ ۱۹ میلادی
نسخهیِ کاملِ الکترونیکیِ این کتاب در فیدیبو موجود است.
————————————————-
یادداشتها
[1] Edmund Burke
[2] Alexis de Tocqueville
[3] Joseph de Maistre
[4] John Stuart Mill
[5] Jeremy Bentham
[6] Über die Freiheit / On Liberty
[7] Die Hörigkeit der Frau / Subjection of Women
[8] Utilitarismus / utilitarianism
[9] Jeremy Bentham
[10] Karl Marx
[11] Friedrich Engels
[12] Trier
[13] Wuppertal
[14] Ludwig Feuerbach
[۱۵] اصلِ جمله چنین است: „Die Philosophen haben die Welt nur verschieden interpretiert, es kömmt darauf an, sie zu verändern.“ این جملهیِ معروفِ مارکس تزِ یازدهم از «تزهایی دربارهیِ فویرباخ» است. دربارهیِ این جمله بحثهایِ فراوان صورت گرفته است. آنچه مربوط به ترجمه میشود این است که برخی «تنها» (nur) را بهانحاءِمختلف/ گوناگون (verschieden) نسبت میدهند و برخی به «تفسیر کردن»، و درستِ آن نیز همین است، زیرا بحث بر سرِ گوناگونیِ تفسیرها نیست، بلکه این است که فیلسوفان جهان را تاکنون فقط تفسیر کردهاند، مسئله اما بر سرِ تغییرِ آن است. نکتهیِ ظریفِ دیگر اینکه از این عبارتِ مارکس نباید چنین پنداشت که وی کاری به تفسیرِ جهان ندارد و آن را تنها به فیلسوفان واگذار کرده است و خود تنها در پیِ تغییر است، بلکه منظورِ او بیشتر این است که نهتنها جهان را باید تفسیر کرد، بلکه باید تغییر هم داد. بهعبارتِدیگر تفسیر و تغییر نه در برابرِ هم بلکه در امتدادِ هماند.-م
[۱۶] Diamat کلمهای روسی و مخففِ «ماتریالیسم دیالکتیکی» است.
[17] Das Kapital
[18] Manifest der Kommunistischen Partei / Manifesto of the Communist Party
[19] „Proletarier aller Länder, vereinigt euch!“
[20] Max Stirner