۲. فلسفهیِ سدههایِ نخستینِ عصرِ جدید و دورهیِ روشنگری: گام نهادن به راهِ بلوغِ فکری
مقدمه
با پایانِ سدههایِ میانه فلسفه بر آن شد تا در دورهیِ رنُسانس یا نوزایی و نخستین سدههایِ عصر جدید خود را از زیرِ سایهیِ الهیات بیرون بکشد. اکثرِ فیلسوفانِ این عصر همچنان مسیحیانی مؤمن بودند، اما دانش برایِ آنان تابعی از ایمان نبود؛ درواقع ایمان و دانش میبایست مکملِ هم باشند، اما جدا از هم بررسی شوند. فلسفه کوشید بهتنهایی و به یاریِ خرد مبانیِ شناختِ یقینی را بیابد و دولت و کنشِ اخلاقی را بر پایهای «عقلانی» بنا نهد. ↑رنه دکارتِ فرانسوی کوشید تنها بهکمکِ تفکر به حقیقت یقین پیدا کند. وی با این کارِ خود در آغازِ سدهیِ ۱۷ میلادی به پدرِ معنویِ راسیونالیسم یا ↑عقلگراییِ عصر جدید تبدیل شد. عقلگرایی در اواخرِ سدهیِ ۱۷ زمینه را برایِ «گام نهادن به راهِ بلوغِ فکری» فراهم کرد که نهتنها فلسفه، بلکه تمامِ جامعه را نیز دربرگرفت. نوزایی به روشنگری انجامید.
مفهومِ «روشنگری» در آغاز کاملاً به معنایِ لفظی به کار میرفت. این مفهوم دارایِ برنامه و دستورالعمل بود. فیلسوفانِ اواخرِ سدهیِ ۱۷ و سدهیِ ۱۸ خود را شاهدانِ عصری «روشنییافته» میدیدند، عصری که در آن نور بر تاریکی چیره شده بود. لفظِ آلمانیِ Aufklärung (روشنگری) در اصل معادلِ کلمهیِ فرانسویِ Les Lumières بود، که در لغت به معنایِ «نورها» و «چراغها» است و فرانسویان دورهیِ خود را به این نام میخواندند. منظورِ آنان از تاریکی یا ظلمت سدههایِ میانه و مردهریگِ آن در زمانِ حال بود، یعنی سلطهیِ معنوی و توجیهناپذیرِ کلیسا، جزمیت و قشریگری در تربیتِ بشر، دست نکشیدن از پیشداوریها و افکارِ غیرِموجّه در فلسفه و سلطهیِ سیاسیِ غیرِقابلِتوجیهِ سلطانی مطلقالعنان و «نظرکردهیِ خدا». کلِ دانش میبایست بر پایهایِ نوین، بر شالودهیِ خرد استوار شود. ↑ایمانوئل کانت در مقالهیِ خود به نامِ «روشنگری چیست؟» این خواست را چنین بیان کرده است: «دلیر باش در به کاربردنِ فهمِ خویش!»
اصطلاحاتِ مطلوبِ روشنگری ازجمله عبارت بودند از: مدارا یا رواداری (Toleranz / tolerance) ، نقد، خرد، طبیعت و خودآیینی (Autonomie / autonomy) ، یعنی خودقانونگذاری. روشنگری عصری باز و خوشبینانه بود. بسیاری از روشنگران جهانوطن بودند، یعنی خود را شهروندِ جهان میدانستند و میهنِ تمدن را نهفقط در اروپا، بلکه در مشرقزمین و یا چین نیز میدیدند. آنان به جنبهیِ مثبت و به تکاملپذیریِ بشر اعتقادی تام داشتند و وعده میدادند که آینده آکنده از پیشرفتِ مداوم در مسیرِ بهتر شدن است. ایمان به علم و فن، به تربیتپذیریِ انسان، به جهانی که پیوسته روبهرشد است و به جهانیشدن ریشههایش در روشنگری است.
روشنگری نخستین اوجِ خود را در انگلستان تجربه کرد، جایی که براثرِ «انقلابِ شکوهمندِ» ۱۶۸۸ میلادی سلطنتِ مطلقه برافتاد و بهجایش «سلطنتِ مشروطه» و محدود نشست که در برابرِ مجلس پاسخگو بود. انگلستان در زمانِ روشنگری پیشرفتهترین کشورِ اروپا بود. این رشد متأثر از متفکرانی چون ↑جان لاک و ↑دیوید هیوم بود که مدافعِ آزادی و فردیت، دولتِ متکی به قانونِ اساسی، تساهل و مدارا میانِ ادیان بودند و تجربه را سنگِ محکِ شناخت میدانستند.
این افکارِ نوینِ انگلیسی را فیلسوفانی مانندِ ↑ولتر به فرانسه آوردند. اما وضع در فرانسه کاملاً با انگلستان فرق داشت. در آنجا پادشاه مستبدانه حکومت میکرد، کلیسایِ کاتولیک قدرتمند بود و سانسور بر همهجا حاکم بود. روشنگرانِ فرانسوی در مبارزهیِ خود با نهادهایِ دیرینه و ریشهدار به نویسندگان و روزنامهنگارانی تحتِ تعقیب و مؤثر بر فضایِ عمومی، به راهگشایِ انقلابِ فرانسه تبدیل شدند.
روشنگری از فرانسه واردِ آلمان شد، به کشوری عقبمانده و پراکنده در دولتهایی کوچک، کشوری که دارایِ مرکزیتِ سیاسی نبود و مردمی متحد و اجتماعی نداشت. روشنگرانِ آلمانی نویسنده و فعالِ سیاسی و روزنامهنگار نبودند، بلکه اغلب دانشورانی بودند مانندِ ↑ایمانوئل کانت، استادِ فلسفه در کونیگسبرگ، که در کتاب خود به نام ↑سنجشِ خردِ ناب (= نقدِ عقلِ محض) مرزهایِ تواناییِ شناختِ بشری را از نو تعیین کرد.
معرفیِ مختصر
* رنه دکارت (René Descartes (۱۵۹۶-۱۶۵۰
ستایشگرِ ریاضیات و پدرِ معنویِ عقلگرایی
«تفکرِ دکارتی» که نامش را از رنه دکارت گرفته است، تا به امروز بر فلسفه تأثیری فراوان داشته، اما مخالفتهایِ شدیدی را نیز سبب شده است. منظور از این اصطلاح تفکری است که اساس را بر توضیحپذیر بودنِ عقلانیِ تمام چیزها و جداییِ اکید بینِ روح و ماده میگذارد.
دکارت درواقع در رشتهیِ ریاضیات تحصیل کرد. وی ساختارِ منطقیِ ریاضیات و علاوه بر آن توضیحاتِ نوینِ مکانیکی در بابِ طبیعت را، که گالیلهیِ فیزیکدان به دست میداد، الگویِ علم و سرمشقِ فلسفه میدانست. دکارت در دورهیِ جنگهایِ دینی و پیگردهایِ عقیدتی بسر میبرد. در ناحیهایِ کوچک در غربِ فرانسه زاده شد، مدتی سربازی کرد و به اطرافواکنافِ عالم، مانندِ هلند و آلمان سفر کرد؛ در آلمان به سالِ ۱۶۱۹ با دیدنِ خوابی به این خیال افتاد که به مسائلِ اساسیِ فلسفه بپردازد. وی در دو اثر از مشهورترین آثارِ خود،«گفتار در روشِ» [راه بردنِ عقل] (Abhandlung über die Methode / Discourse on the Method) (۱۶۳۷) و «تأملات در فلسفهیِ اولیٰ»[۱] (۱۶۴۱ م) بهگونهایِ بهغایت روشمند به تنها حقیقتِ شکناپذیر دست یافت. به نظرِ او این حقیقت در بیرون از انسان قرار نداشت، بلکه در یقین به خود، در آگاهیایِ که انسانِ اندیشنده از خویشتنِ خود دارد، جایِ داشت. بدینسان دکارت نهفقط بنیانگذارِ ↑عقلگرایی، بلکه مؤسسِ نظریهیِ شناختِ نوین نیز شد.
ملکهیِ سوئد با دعوتی او را به سوئد کشاند. در مقابل وی نیز ملکه را بر آن داشت که به دینِ کاتولیک بگرود. دکارت در سرمایِ استکهلم جان سپرد. این شایعه که او را مسموم کردند، هنوز به قوّتِ خود باقی است.
معرفیِ مختصر
* باروخ اسپینوزا(Baruch Spinoza (۱۶۳۲-۱۶۷۷
انسانگرایِ مطرود
شعارش این بود:«!Caute» یعنی “مواظب باش!” و البته بیدلیل هم نبود. در آمستردام در خانوادهای از یهودیانِ پرتغال، که از دستِ دستگاهِ تفتیشِ عقاید گریخته و به هلند پناه برده بودند، زاده شد؛ اما در هلند این جامعهیِ یهودیان بود که او را به علتِ عقایدِ غیررسمیاش تکفیر کرد. آمستردام را ترک کرد و گوشهیِ انزوا گرفت و در اماکنِ مختلفِ هلند زیست و از راهِ تراشیدنِ عدسی امرارِ معاش کرد.
اسپینوزا در اثرِ اصلیِ خود به نامِ «اخلاق» (Ethik / The Ethics) (۱۶۷۷) طرحی از دینِ عقلانی درافکند. به نظرِ او تمامِ امورِ واقعی مالامال از خداوند است و طبیعت و خدا یکی است. ازنظرِ سیاسی مدافعِ نیروهایِ لیبرالِ هلند بود و مدعی شد که وظیفهیِ دولت باید حفظ و حراستِ آزادیِ شهروندان باشد. ۴۴ ساله بود که در فوریهیِ ۱۶۷۷ درگذشت.
اسپینوزا حتی پس از مرگ نیز از سویِ کلیسا به خدانشناسی متهم شد و البته یهودیستیزیِ رایجِ زمانه در این امر بیتأثیر نبود. وی به سببِ جانبداری از خرد، آزادی و رواداری پیشگامِ روشنگری بود. در آلمان کسانی مانندِ لسینگ، هِردِر و گوته خود را طرفدارِ اسپینوزا میدانستند.
بحثِ فلسفی
تقابلِ عقلگرایی و تجربهگرایی
تقابلِ شناختِ عقلی و شناختِ تجربی
یکی از مسائلِ عمدهیِ فلسفهیِ سدههایِ نخستینِ عصرِ جدید و روشنگری «مسئلهیِ شناخت» بود: مبانیِ شناختِ قابلاطمینانِ جهان کداماند؟ دو مکتبِ بزرگِ فکریِ نظریهیِ شناخت مقابلِ یکدیگر صفآرایی میکردند: راسیونالیسم یا عقلگرایی و آمپریسم یا تجربهگرایی. هر دو به شیوههایِ مختلف برایِ حلِ مسئله میکوشیدند. عقلگرایان بیش از همه به الگویِ ریاضیات و ایدهآلِ روشنی و دقتِ آن روی آوردند. به نظرِ آنان در نظریهیِ شناخت نیز، مانندِ ریاضیات، شناختهایِ عقلیِ پیشینی (a priori)، یعنی شناختهایِ مستقل از تجربه وجود دارند. بهعنوانِمثال اصلِ علیت (که میگوید «تمامِ رویدادها با یکدیگر رابطهیِ علت و معلولی دارند.»)، و نیز ایدهیِ خدا و ایدهیِ روحِ نامیرا جزو این دستهاند. در اینجا بحث بر سرِ «ایدههایِ فطری» است.
عقلگرایی در سدهیِ ۱۷ میلادی توسطِ فیلسوف و ریاضیدانِ فرانسوی ↑رنه دکارت (۱۶۵۰ - ۱۵۹۶) پایهگذاری شد. دکارت با شک کردنِ رادیکال به تمامِ چیزها به مبانیِ شناخت رسید. به نظرِ او تمامِ اندیشیدن و شناختهایِ ما میتوانند وهم و فریب باشند، مگر خودِ واقعیتِ شک کردن و اندیشیدن. قضیهیِ «من میاندیشم، پس هستم» شالودهیِ فلسفهیِ دکارتی شد. دکارت از قضیهیِ بالا این برنهاد را نتیجه میگیرد که منِ اندیشنده وجودی مستقل از جهانِ مادی دارد و ایدههایی وجود دارند که فطری و مستقل از تجربهاند. برایِ روشنگری بهویژه کارِ دو تن از عقلگرایان بسیار مؤثر بود: ↑باروخ اسپینوزا (۱۶۷۷ - ۱۶۳۲) و گوتفرید ویلهلم لایبنیتسGottfried Wilhelm Leibniz (۱۶۴۶-۱۷۱۶). لایبنیتس بر پایهیِ سنّتِ دکارتی مدعی شد که علاوه بر حقایقِ واقعی حقایقِ عقلی نیز وجود دارند. عقلگرایی در فرانسه و آلمان بیش از همهجا به موفقیت دست یافت.
تجربهگرایی برعکس در فضایِ انگلیسیزبان پدید آمد. انگلستان قبلاً دو نمایندهیِ برجستهیِ علومِ جدیدِ تجربی برایِ تبیین طبیعت عرضه کرده بود، یعنی فرانسیس بیکن (۱۶۲۶ - ۱۵۶۱) و آیزاک نیوتن (۱۷۲۷ - ۱۶۴۲). اما پدرِ معنویِ تجربهگراییِ فلسفی ↑جان لاک (۱۷۰۴ - ۱۶۳۲) است. وی در «جستاری در فهمِ بشر» (Essay über den menschlichen Verstand / An Essay Concerning Humane Understanding) (۱۶۹۰) آگاهیِ انسان را پیش از ارتباط با تجربهیِ حسی به لوحی سفید و نانوشته (tabula rasa) تشبیه کرد که تنها تجربهیِ حسی بر آن نقش میزند. جرج بارکلیِ George Berkeley (۱۶۸۵-۱۷۵۳) ایرلندی جملهیِ Esse est percipi را نقش زد، یعنی «هستی ادراک شدن است». بنابراین به نظرِ تجربهگرایان شناختِ «فطری» یا شناختِ پیشینی وجود ندارد. ما با پرداختن به تجربههایِ منفرد به شناختِ قابلِاعتماد میرسیم.
مهمترین وارثِ جان لاک فیلسوفِ اسکاتلندی ↑دیوید هیوم (۱۷۷۶ – ۱۷۱۱ (در اثرِ خود به نامِ «تحقیق در فهمِ بشر» (Untersuchung über den menschlichen Verstand / An Enquiry Concerning Human Understanding) (۱۷۴۸) شکگرایی را به رهیافتِ تجربهگرایانه افزود. به نظرِ او شناختِ کاملاً قابلِاعتماد از جهان اصلاً ممکن نیست. وی این موضوع را با نقدِ اصلِ علیت توضیح میدهد. تجربه حتی اگر به ما بیاموزد که رخدادِ ب همواره پس از رخدادِ الف ظاهر میشود، باز نمیتوانیم از آن نتیجه بگیریم که الف «علتِ» ب است. آنچه ما آن را رابطهیِ علت و معلولی مینامیم، تنها توالیِ زمانی است که به عادتِ همیشگی پیش میآید. استقراء، یعنی از حوادثِ منفرد و مشابهِ بسیار به یک قانونِ عام رسیدن، ازنظرِ روانشناسی قابلِفهم است، اما ازنظرِ منطق الزامی نیست.
این دیوید هیوم بود که ↑ایمانوئل کانت (۱۸۰۴ – ۱۷۲۴) را، آنگونه که خودِ کانت میگوید، «از چُرتِ جزمی» بیدار کرد. کانت مدعی بود که راهِ سازشی برایِ حلِ تضادِ عقلگرایی و تجربهگرایی پیدا کرده است. او که در سنّتِ عقلگرایی بالیده بود، با درسی که از هیوم گرفت به این نکته پی برد که بدونِ تجربهیِ حسی شناختِ مطمئن ممکن نیست. از سویِ دیگر کانت مانندِ عقلگرایان ریاضیات را الگو و سرمشقِ خود میدانست و اعتقادی راسخ داشت که در خردِ آدمی لوازمِ شناختی وجود دارند که پیشینیاند؛ از آن جملهاند: سهشِ[۲] زمان و مکان، که همیشه آن را به کار میبریم و مانندِ عینکی به قوهیِ شناختِ ما متصل است. اینکه ادراکاتِ حسی را نیز بهطور عِلّی به یکدیگر وصل میکنیم، خود نوعی شابلونِ شناختی است که بهطورِ پیشینی به ما داده شده است. بنابراین تجربهیِ حسی بهتنهایی شناختِ مطمئنی ایجاد نمیکند.
این راه سازشی[۳] را که کانت در شاهکارِ خود به نام ↑سنجشِ خردِ ناب (۱۷۸۱) بین عقلگرایی و تجربهگرایی برایِ روندِ شناختِ بشری ابداع کرد، میتوان در تصویری ساده با شیرینیپزی مقایسه کرد: همانطور که شیرینی از تأثیرِ متقابلِ قالبِ شیرینیپزی و خمیرمایهیِ شیرینی درست میشود، شناخت هم حاصلِ تأثیرِ متقابلِ لوازمِ پیشینیِ شناخت و تجربهیِ حسی است. ما همواره قالبهایِ گوناگونی با خود حمل میکنیم که جملگی پیشینیاند، اما آنها بدونِ خمیرمایه برایِ ما حاصلی به بار نمیآورند. از سویِ دیگر خمیرمایه هم بدونِ قالبِ شیرینیپزی چندان کمکی به ما نمیکند. قالبهایِ شیرینیپزی، یعنی همان لوازمِ شناخت، چهارچوبی برایِ «جهانِ پدیدارها»، که یگانه جهانِ ما ست، تعیین کردهاند و ما میتوانیم شناختِ مطمئنی از این جهان به دست آوریم. اما اینکه «جهانِ واقعی»، جهانِ بهاصطلاحِ شیءهایِ فینفسه (Dinge an sich / things-in-itself) چگونه چیزی است، نمیتوانیم چیزی بدانیم.
فلسفهیِ «انتقادیِ» نوینِ کانت اثرِ جانبیِ مهمی نیز داشت: قالبهایی وجود دارند که آنها را میسازیم، اما با خمیرمایه، بگو با تجربه، پر نمیشوند. آنها مثلِ یک شیرینیِ ممکن، که هرگز نمیتواند وجود داشته باشد، ما را گول میزنند. به نظرِ کانت ایدهیِ خدا و نیز ایدهیِ روحِ نامیرا چنیناند. هیچ شناختِ علمیِ محکمی وجود ندارد که بتواند گزارههایی مطمئن دربارهیِ خدا یا روحِ نامیرا ارائه دهد. کانت برخلافِ فیلسوفانِ سدههایِ میانه و عقلگرایانِ پیش از خود معتقد است که وجودِ خدا را نمیتوان اثبات کرد. با کانت فلسفه توانست سرانجام خود را از دستِ الهیات رها کند.
معرفیِ مختصر
* دیوید هیوم (David Hume (۱۷۱۱-۱۷۷۶
بشردوست و شکاک
دیوید هیومِ اسکاتلندی فیلسوفی کاملاً حرفهای نبود، بلکه کسی بود که در زبان فرانسه به او homme de lettres میگویند، یعنی انسانی بافرهنگ و اهلِ فکر و قلم. شهرت او هم در ابتدا نه به سببِ آثارِ فلسفی، بلکه به علت انتشارِ کتابِ چهارجلدیِ «تاریخِ انگلستان»[۴] (۱۷۶۲ - ۱۷۵۴) بود. هیوم برایِ همعصرانش بیش از همه تاریخدانی صاحبنام به شمار میرفت. اما وی درعینِحال مقالهنویسی برجسته با نثری پر از طنز و هجو نیز بود. در ضمن بدش نمیآمد سری هم به عالَمِ سیاست بزند. مدتی سفیرِ انگلستان در فرانسه بود و زمانی هم معاونِ وزیر در وزارتِ امورِ خارجه در لندن.
انسانی بسیار خوشقلب و مددکار بود. بهعنوانِ نمونه وقتی ژان- ژاک روسو مجبور شد از دستِ اداراتِ فرانسه به انگلستان فرار کند، هیوم بسیار به او یاری رساند. ازنظرِ فلسفی هم حاضر بود به انسان اعتماد کند. در کتابش به نام «تحقیق در اصولِ اخلاق» (Untersuchung über die Prinzipien der Moral / An Enquiry Concerning the Principles of Morals) (۱۷۵۱) پذیرفت که انسان دارایِ ذاتی اجتماعی است و طبیعتِ اوست که به همنوعانش کمک کند. برخلافِ بسیاری از روشنگران به نیرویِ خرد اعتقاد نداشت. جملهیِ مشهوری از او باقی مانده است که میگوید «خِرد بندهیِ شور و شوق است». اخلاقی عمل کردن به نظرِ هیوم بسیجِ احساسهایِ خوب و انساندوستانه است.
نظریهیِ شناختِ او دربارهیِ امکاناتِ خرد نیز متأثر از شکاکیت است. وی در کتابِ خود به نامِ «تحقیق در فهمِ بشر» (Untersuchung über den menschlichen Verstand / An Enquiry Concerning Human Understanding) (۱۷۴۸) مینویسد تمامِ دانشی که ما داریم از تجربه سرچشمه میگیرد و ما هرگز نمیتوانیم به معرفتِ قطعی و یقینی برسیم.
هیوم، که به غدهای درمانناپذیر مبتلا بود، در آرامش و نشاط، آنسان که سزاوارِ فیلسوف است، جان سپرد. در ۴ ژوئیهیِ ۱۷۷۶، روزِ اعلامِ استقلالِ آمریکا، دوستانِ خود را به ضیافتی برایِ آخرین دیدار دعوت کرد. در ۲۱ اوتِ همان سال درگذشت و در تپهای در زادگاهش، ادینبورگ، به خاک سپرده شد.
معرفیِ مختصر
* ایمانوئل کانت (Immanuel Kant (۱۷۲۴-۱۸۰۴
پروفسورِ خردِ ناب
وقتی آقایِ پروفسور کانت در شهر کونیگسبرگِ[۵] پروس گردشِ بعدِازظهرش را شروع میکرد، همسایهها میتوانستند ساعتشان را میزان کنند: ساعت درست ۴ بعدِازظهر بود. کانت بهویژه در سنِ پیری بسیاری از مشخصاتِ کاریکاتورِ یک «آلمانیِ نمونه» را در خود جمع داشت. روالِ کارهایِ روزانهاش، که تا کوچکترین جزئیات تنظیم شده بود، تنها یکبار بههم ریخت و آنهم روزی بهیادماندنی بود که داشت رمانِ تازهانتشارِ روسو به نامِ «امیل» را میخواند. مجذوبِ اثر شد و به گردش نرفت و کتاب را تا پایان خواند. خوشگذرانیهایش هم بسیار ساده بود: در زمانِ دانشجویی بیلیارد بازی میکرد، بعدها وقتِ فراغت را به گفتگویِ پرمایه با گزیدهای از دوستانش میگذراند. کانت از خانوادهای پیشهور برخاست و در فضایی بهشدت زاهدانه پرورش یافت و زندگیِ خود را بیش از همه صرفِ مطالعه و تحقیقِ منضبط کرد. با صبوری و جدیت کار میکرد تا اینکه در سنِ ۴۶ سالگی استادِ رسمیِ متافیزیک و منطق شد که سالها انتظارش را میکشید. هیچگاه دورتر از حومهیِ زادگاهش، کونیگسبرگ، نرفت اما درعینِحال درسگفتارهایی دربارهیِ جغرافیا میگذاشت و برایِ دانشجویانش تعریف میکرد که جهان چگونه به نظر میرسد.
ازنظرِ سیاسی نیز، برعکسِ همعصرانِ فرانسویاش، خود را از عرصهیِ سیاست کنار میکشید. وقتی ممیزیِ دولت به کتابی که کانت در فلسفهیِ دین نوشت، ایراد گرفت، با مصالحهای، که خاصِ او بود، واکنش نشان داد: اعتراض نکرد، اما از موضعش هم دست نکشید، بلکه سکوت اختیار کرد. از اولیایِ امور اطاعت کرد، بدون اینکه مجبور باشد نظرِ خود را انکار کند.
اگرچه زندگیاش بسیار عادی و بیسروصدا بود، اما آثارش غوغا به پا کرد. نهفقط همعصرانش، بلکه حتی امروز هم فیلسوفانِ تمامِ دنیا یکصدا میگویند که کانت یکی از مهمترین متفکرانِ تاریخِ فلسفه است. کانت در تمامِ حوزههایِ مهمِ فلسفه یافتههایِ تازه و راهگشا عرضه کرد. سه «نقدِ» مشهورِ او، ↑سنجشِ خردِ ناب (= نقدِ عقلِ محض) (۱۷۸۱)، «نقد عقل عملی» (Kritik der praktischen Vernunft / Critique of Practical Reason) (۱۷۸۸) و «نقدِ قوهیِ حکم» (= سنجشِ نیرویِ داوری) (Kritik der Urteilskraft / Critique of Judgment) (۱۷۹۰) تلاشی است بر اینکه تمامِ قلمروِ شناخت و عملِ ما را بر پایهای نو و قابلِاعتماد بنا کند. خواستِ بنیادین و روشنگرانهیِ کانت از انسان چنین بود: خودتان فکر کنید و مستقل از مراجع به نیرویِ خردِ خود متکی باشید!
بااینحال شاهکارِ او، «سنجشِ خردِ ناب»، بیانگرِ فروتنیِ فلسفی است. به نظرِ کانت امکاناتِ ما برایِ شناختِ جهان محدود است. ما تنها «جهانِ خودمان» را، «جهانِ پدیدارها» (Welt der Erscheinungen / world of appearances) را میشناسیم و نه جهانِ «فینفسه» یا «در خود» (an sich / in itself) را. ما از قبل برایِ جهانِ معینی برنامهریزی شدهایم. فلسفهیِ اخلاقِ کانت هم به همین شکل انقلابی بود: اخلاق به تلاش برایِ کسبِ سعادت هیچ ربطی ندارد، بلکه تنها به ارادهیِ نیک و اجرایِ وظیفه مربوط است. کانت با ↑امرِ مطلق یا بایستهیِ اخلاقیِ خود میخواست خودآیینیِ انسان را بیان کند و معیاری نو در اختیارِ علمِ اخلاق بگذارد تا بهکمکِ آن بتوان تصمیم گرفت که چه کاری اخلاقی است و چه کاری اخلاقی نیست.
وقتیکه کانت در ۲۸ فوریهیِ ۱۸۰۴ به خاک سپرده شد، شهرتش از مرزها گذشته بود. جمعیتِ انبوهی از مردمانِ کونیگسبرگ تابوتِ او را همراهی کردند. این شهرت تا امروز هم پایدار مانده است. آثارِ کانت آسانفهم نیست، اما هر فیلسوفی همچنان وظیفهیِ خود میداند که آثارِ او را بخواند.
سرواژهیِ فلسفی
سنجشِ خردِ ناب / نقدِ عقلِ محض
Kritik der reinen Vernunft / Critique of Pure Reason
کتابِ «سنجشِ خردِ ناب» شاهکارِ ↑ایمانوئل کانت (۱۸۰۴ – ۱۷۲۴) که در سالِ ۱۷۸۱ منتشر شد، نهفقط کتابِ اصلیِ روشنگری است، بلکه یکی از آثارِ دورانسازِ کلِ تاریخِ فلسفه نیز به شمار میرود. کانت با این کتاب کوشید راهِ حلی برایِ نزاعِ میانِ عقلگرایان و تجربهگرایان به دست دهد، مرزهایِ تواناییِ شناختِ انسان را از نو ترسیم کند و فلسفه را بر پایهای علمی بنا نهد. کانت به ادعایِ خود در «سنجشِ خردِ ناب» «چرخشی کوپرنیکی» در فلسفه ایجاد کرد: همچنان که کوپرنیک ستارهشناسیِ زمانهاش را با نظریهیِ خود واژگون کرد، به این معنا که خورشید نیست که گِردِ زمین میچرخد، بلکه زمین است که به دورِ خورشید در گردش است، کانت نیز مدعی شد که: این شناختِ ما نیست که خود را با برابرایستا[۶]ها منطبق میکند، بلکه برعکس این برابرایستاها هستند که خود را با شناختِ ما تطبیق میدهند. معنایِ حرفش این است: آنچه را که ما در جهان بهعنوانِ برابرایستا میشناسیم، در ساختنش لوازمِ شناختِ مغز ما دخالت دارد. کانت این لوازمِ شناخت را که «شرطِ امکانِ» شناخت است، ترانساندانتال[۷] مینامد (که با ترانساندانت[۸] فرق دارد و به معنایِ چیزی ورایِ جهانِ تجربی است). کانت با فلسفهیِ ترانساندانتال یا استعلاییِ خود هم به مخالفت با درکی برخاست که پایهیِ شناخت را تنها بر تفکرِ ناب میگذاشت و هم با آن نظری که ریشهیِ کلِ شناخت را تنها در تجربه میجست. به زبانِ کانت: «مفهومها بدونِ سهشها تهی و سهشها بدونِ مفهومها کورند.»[۹] شناخت به نظرِ کانت بیش از همه جریانی است ترکیبی که در آن دو عنصر باهم ترکیب میشوند: صورتهایِ شناخت[۱۰] که برایِ ما پیشینیاند، یعنی مادرزاد یا فطریاند، و دادههایِ تجربی که از جهانِ خارج میگیریم. به این دلیل است که جهانِ قابلِفهمِ ما «جهانِ پدیدارها» تعریف شده است. برعکس جهانِ اشیاءِ فینفسه برایِ ما غیرِقابلِفهم است. مفاهیمِ دینی مانندِ «خدا» و «روحِ نامیرا» جزوِ مفاهیمِ «بدونِ سهش»اند.[۱۱] ازاینرو این تصوراتِ الهیاتی به نظرِ کانت خارج از قوهیِ شناختِ بشریاند.
سرواژهیِ فلسفی
امر مطلق / بایستهیِ اخلاقی
Kategorischer Imperativ / Categorical imperative
امرِ مطلق عالیترین اصلِ اخلاق است که ↑ایمانوئل کانت مطرح کرد و باید مانندِ نوعی قطبنمایِ اخلاقی برایِ تشخیصِ اخلاقی بودنِ کارها و قاعدهها به کار رود. این فرمان یا امر’ «مطلق» است، زیرا بیقیدوشرط است و در تمامِ موارد اعتبار دارد. امرِ مطلق چیزی را تعریف میکند که وظیفهیِ اخلاقیِ من است. معروفترین عبارتبندیِ امرِ مطلق، که کانت در کتابِ خود به نامِ «بنیانگذاریِ متافیزیکِ اخلاق» (Grundlegung zur Metaphysik der Sitten / Groundwork of the Metaphysic of Morals) (۱۷۸۵) مطرح کرد، چنین است: «تنها مطابق با آن راهنمایِ عملی رفتار کن که همزمان بتوانی بخواهی به یک قانونِ عام بدل شود.» بنابراین هر اصلِ شخصی (راهنمایِ عمل Maxime / maxim) باید از این آزمون بگذرد که آیا مناسبِ تبدیل شدن به یک قانونِ عام هست یا نه. کانت با امرِ مطلق انقلابی در فلسفهیِ اخلاق ایجاد کرد: انسان در عملِ اخلاقی دیگر مجاز نیست خود را به اهداف و غایاتِ خاصی چون سعادت یا رفاه و آسایش مقید کند، بلکه باید به خود و به دیگران بهعنوانِ غایتِ خود و موجودی خردمند احترام بگذارد. امرِ مطلق بیانِ خودآیینی یا خودفرمانیِ انسان است که از نیازهایِ صرفِ طبیعت فراتر میرود.
سرواژهیِ فلسفی
مدارا، خرد و بلوغ فکری: متمدن شدنِ بشر
اینکه رفتارِ انسان اغلب مانندِ جانورانِ وحشی و درنده است، موضوعی بود که روشنگران همیشه پیشِ چشم داشتند. اروپایِ سدهیِ ۱۸ میلادی سلسله جنگهایِ خونینِ مذهبی را تازه پشتِ سر گذاشته بود. اما این اعتقاد که انسان را میتوان با روحیهیِ انساندوستی و مدارا تربیت کرد، نظرِ مشترکِ تقریباً همهیِ روشنگران بود. روشنگریِ معرّفِ برنامهای بسیار مهم برایِ تعلیم و تربیت بود که خرد و طبیعت دو مفهومِ اصلی آن بودند.
اما در پاسخ به این پرسش که آیا انسان ذاتاً خوب است یا بد، اختلافِنظر بود. در فلسفهیِ روشنگریِ انگلیسی، در نزدِ ↑جان لاک (۱۷۰۴ – ۱۶۳۲) و ↑دیوید هیوم (۱۷۷۶ – ۱۷۱۱)، این اشتراکِ نظر وجود داشت که خوبیِ انسانها را خواستن جزء ذاتیِ طبیعتِ بشر است. اما اثرگذارترین مدافعِ تصوّر مثبت از انسان ↑ژان- ژاک روسو (۱۷۷۸ - ۱۷۱۲) بود که اصل و تباری سوئیسی داشت. شعارِ روسو «بازگشت به طبیعت!» بود. به نظرِ او وضعِ طبیعیِ انسان نوعی بهشتِ پاک و نیالوده است. انسان تنها در اجتماع و براثرِ بلایایِ تمدن است که با شرّ آشنا میشود. هم کتابِ جان لاک به نامِ «اندیشههایی دربارهیِ تربیت» (Gedanken über die Erziehung / Some Thoughts Concerning Education) (۱۶۹۳) و هم کتابِ روسو به نام «امیل» (Emile) (۱۷۶۲) سهمی مهم در تأسیسِ تعلیم و تربیتِ نوینِ اروپایی داشتند. هر دو از مربیانِ تعلیم و تربیت میخواهند که برایِ کودکان سرمشقِ خوبی باشند و استعدادهایِ طبیعی آنها را تکامل بخشند.
کسی که بیش از همه به طبیعتِ انسان اساساً شک داشت، ↑ولتر (۱۷۷۸ – ۱۶۹۴) بود. در رُمان ولتر به نامِ «کاندید» (Candide) (۱۷۵۹) قهرمانِ سادهدل و خوشباورِ آن از دیگران بدی میبیند. ولتر اعتقاد داشت که این پیشرفتِ تمدن است که انسان را از درغلتیدن به توحّش بازمیدارد. وی روسو را متهم میکرد که میخواهد انسانها را دوباره به جنگل بفرستد. ↑ایمانوئل کانت (۱۸۰۴ – ۱۷۲۴) نیز شرّ را جزءِ ذاتیِ طبیعتِ بشر میدانست. ولتر و کانت بر خرد بیش از طبیعتِ انسان تأکید میکردند. خرد پایهیِ فلسفهیِ نوینِ اخلاقِ کانت نیز بود. عملِ اخلاقی به نظرِ کانت در خدمتِ سعادت نیست، بلکه بیانی از بلوغِ فکری، خودآیینی و طرزِ فکرِ متناسب با خرد است. کانت در کتابِ «بنیانگذاریِ متافیزیکِ اخلاق» (۱۷۸۵) معتقد است که هر کس باید کردارهایِ خود را بسنجد و ببیند که آیا آن کردارها میتوانند در برابرِ قانونی عام، که برایِ همگان لازمالاجراست، تاب آورند. وی ↑امرِ مطلق را ملاک و سنگِ محک این کار میداند.
در کانونِ تلاشهایِ دنی دیدرو(Denis Diderot (۱۷۱۳-۱۷۸۴ بهجایِ رفتارِ اخلاقی بیشتر آموزش و فرهنگ جای دارد. وی به همراهِ دوستانِ خود دانشنامهای کاملاً نو و جامع به نامِ آنسیکلوپدی (Encyclopédie) (۱۷۸۰ – ۱۷۵۱) منتشر کرد. آنسیکلوپدی درواقع بخشی از مبارزهیِ روشنگران با پیشداوریها و خرافات بود. انسان بهکمکِ دانشِ کاملاً متکی به خرد و تجربه میباید در وضعیتی قرار بگیرد که بتواند مستقلاً تصمیم بگیرد و خود را از سلطهیِ مراجع و صاحبانِ قدرت برهاند.
با این نبرد طلبِ مدارایِ دینی هم تناسب داشت، خواستی که در آن زمان بههیچوجه بدیهی نبود. در سدهیِ ۱۸ میلادی سرکوبِ اقلیتهایِ دینی امریِ عادی بود. اکثرِ روشنگران طرفدارِ دین عقلیِ دئیسم یا خداشناسیِ طبیعی بودند. آنها اختلافِ میانِ فرقههایِ گوناگونِ مسیحی و نیز میانِ ادیانِ دیگر مانندِ یهودیت و اسلام را ساختگی میدانستند. آنان، بهعنوانِمثال لاک در«نامهای در بابِ تساهل» (Brief über die Toleranz / A Letter Concerning Toleration) (۱۶۸۹) و ولتر در «رسالهای در بابِ مدارا» (Abhandlung über die Toleranz / Treatise on Tolerance) (۱۷۶۳) خواهانِ اجرایِ آزادانهیِ تکالیفِ دینی بودند. این تساهل یا مدارا شاملِ حالِ فرهنگهایِ غیرِاروپایی هم میشد. روشنگران نخستین کسانی بودند که از جهانوطنی سخن میگفتند و فرهنگِ اروپایی- مسیحی را دیگر مرکزِ جهان تلقی نمیکردند.
اکثرِ روشنگران به آینده بسیار خوشبین بودند. اعتقاد به پیشرفت، به پیامدهایِ مثبتِ اقتصاد و دانش و فن در جهتِ بسطِ انساندوستی و آزادی و عدالت، اعتقادی که تا امروز هم نفوذِ فراوانی دارد، سرچشمهاش روشنگری است. روسو از «کمالپذیریِ» انسان، از استعداد و آمادگیِ او برایِ کمالبخشیدن به خود سخن میگفت. تصادفی نیست که در روشنگری زایشِ فلسفهیِ نوینِ تاریخ را شاهدیم، که تاریخ را رُشدِ مداوم و قانونمند بهسویِ پیشرفت میداند. گوتهُلد افرایم لسینگ Gotthold Ephraim Les (۱۷۲۹-۱۷۸۱) در کتابِ خود به نامِ «تربیتِ نوعِ بشر» (Die Erziehung des Menschengeschlechts) (۱۷۸۰) مُدلی گامبهگام برایِ تاریخ ارائه داد که در انتهایِ آن تمامِ انسانها در یک دینِ عقلی به وحدت خواهند رسید. هم ولتر در «جستاری دربارهیِ تاریخِ جهان» (Versuch über die Weltgeschichte) (۱۷۵۶) و هم کانت در نوشتهیِ کوتاهش به نامِ «ایدهیِ تاریخِ عمومی از منظرِ جهانوطنی (Idee zu einer allgemeinen Geschichte in weltbürgerlicher Absicht) (۱۷۸۴) به تحققِ خرد در تاریخ اعتقاد داشتند. مارکی دو کندورسه Marquis de Condorcet (۱۷۴۳-۱۷۹۴) در کتابِ خود به نامِ «طرحِ تصویرِ تاریخی از پیشرفتهایِ روحِ بشر» (۱۷۹۵) از اعتقادی کاملاً افراطی به پیشرفت جانبداری میکرد. کندورسه اعتقادی جازم به قانونِ پیشرفت داشت که در پایانِ آن به انسانی کامل ازنظرِ عقلی، اخلاقی و جسمی خواهیم رسید.
معرفیِ مختصر
* ولتر (Voltaire (۱۶۹۴-۱۷۷۸
زبانِ تیزِ روشنگری
ولتر ستارهیِ رسانههایِ روشنگری بود، کسی بود که افکارِ عمومی را با نوشتهها و مشاجراتش دوقطبی کرد. وی سِنخی از فیلسوف آفرید که بیش از همه در فرانسه پیرو یافت: سنخِ فیلسوفی که در افکارِ عمومی و سیاست حضورِ فعال دارد و بهجایِ نشستن در حجرهیِ دانشگاهی پا به میدان میگذارد و در کارها دخالت میکند.
در سالِ ۱۶۹۴ در پاریس و با نام فرانسوا- ماری آروئه (François Marie Arouet) زاده شد و عصرِ «پادشاهِ خورشید» لوییِ چهاردهم را به چشم دید. در مدرسهیِ یسوعیان پرورش یافت. هم حکومتِ مطلقه و هم کلیسایِ کاتولیک در سراسرِ عمرش دشمنانِ خونی او بودند. خواستِ او علیهِ کلیسا، «تکهتکه کنید این بیشرمان را!» (Ècrasez l’infâme!)، به شعارِ مبارزهیِ روشنگران با روحانیان تبدیل شد. بااینحال ولتر خدانشناس نبود، بلکه دئیست یا خداباورِ طبیعی بود، یعنی برایِ جهان به آفریدگاری غیرِ شخصانی باور داشت که پس از آفرینشِ جهان دیگر در آن دخالت نمیکند. زبانِ تندوتیزِ ولتر شهرتی عام داشت و برایش دشمنانِ بسیار تراشید.
از یکسو شجاعانه با سوءِاستفاده از قدرتِ سیاسی، بیعدالتیِ اجتماعی و به نفعِ آزادی و مدارا مبارزه کرد و سالها دربهدری و مهاجرت و زندان و تبعید را به جان خرید و از سویِ دیگر عاشقِ زندگیِ شیرین، پول، زنانِ زیبا و نشستوبرخاست با اعیان و اشراف بود. از اینکه فرزندِ دفترداری از طبقهیِ متوسط بود چندان دلِ خوشی نداشت، زیرا به وجههاش آسیب میرساند. با استفاده از نامِ مستعار «مسیو دو ولتر»، به خود لقبی اشرافی داد. با فریدریشِ دوم، پادشاهِ پروس که از روشنگران حمایت میکرد و ولتر بیش از دو سال در دربارش در پُتسدام بسر برده بود، بر سرِ دست داشتن در سوءاستفادههایِ مالی و تجارتِ برلیان دعوایش شد.
آثارش متنوع است و شاملِ رمان، درام، رسالههایِ تاریخی، جزوههایِ تند سیاسی، شعر، مقالههایِ دانشنامهای و جستارهایِ فلسفی میشود. مدتی (۱۷۲۶-۲۹) در انگلستان بسر برد و تجاربی اندوخت و حاصلِ آن را در نوشتهای به نامِ «نامههایی دربارهیِ ملت انگلیس» (Briefen über die englische Nation / Letters concerning the English Nation) (۱۷۳۴) منتشر کرد و فرانسویان را با علومِ تجربیِ انگلستان، مدارایِ دینی و آزادیهایِ سیاسیِ حاکم در آنجا آشنا ساخت. زلزلهیِ ویرانگرِ لیسبون در سالِ ۱۷۵۵ او را به نوشتنِ هجونامهای به نامِ «کاندید» (۱۷۵۹) برانگیخت و در آن نظرِ لایبنیتس را به سُخره گرفت که گفته بود جهانِ موجود «بهترین جهانِ ممکن است». طبیعتپرستیِ روسو نیز از تیغِ تمسخر او در امان نماند. ولتر در ۱۷۷۸ کمی پیش از شروعِ انقلابِ فرانسه درگذشت. بعدها شورایِ ملیِ انقلابِ فرانسه از او تجلیل کرد و جسدش را در سالِ ۱۷۹۱ به پانتئون انتقال داد.
معرفیِ مختصر
* ژان- ژاک روسو(Jean-Jacques Rousseau (۱۷۱۲-۱۷۷۸
حاشیهنشینِ روشنگری و پیشگامِ طبیعی بودن
ژان- ژاک روسو همعصرِ روشنگران بود و برخی از آنان نیز جزوِ بهترین دوستانش بودند. در دورهیِ روشنگری از نفوذی عظیم برخوردار بود، اما حاشیهنشین بود و در اصل به روشنگری تعلق نداشت. خوشبین نبود و به نعماتِ تمدن بیاعتقاد بود. سادگی و طبیعی بودن را تبلیغ میکرد، اما خود انسانی بهغایت سختگیر و پیچیده بود. نظریهای نوین در بابِ تعلیم و تربیت عرضه کرد، اما فرزندانِ خود را به پرورشگاهِ کودکانِ بیسرپرست سپرد. خود را تحتِ تعقیب و تنها احساس میکرد، اما کمتر فیلسوفی مانندِ او در سدهیِ ۱۸ تأثیری چنین ژرف بر تاریخِ اندیشه گذاشت. مانندِ رقیبِ بزرگش ولتر پانتئونِ معروفِ پاریس آرامگاهِ ابدیاش شد. وجودِ ژان- ژاک روسو پُر از تناقض بود.
فرزندِ خانوادهای از طبقاتِ فرودست بود. در ژنو، شهرِ کالوینیستها، این سختگیرترین پروتستانهایِ فضیلتطلب، زاده شد. خودِ روسو نیز واعظِ سختگیرِ فضیلت بود، اما واعظِ دینِ نوینِ طبیعی و عقلی. هنگامیکه در سالِ ۱۷۴۹ برایِ دیدنِ دوستش دنی دیدرو به زندانِ ونسن رفت، اعلامیهای از آکادمیِ دیژون دید و کتابِ مشهورش را به نامِ «گفتاری دربارهیِ علوم و هنرها» (Rede über die Wissenschaft und Künste / Discourse on the Arts and Sciences) (۱۷۵۰) نوشت. در کتابِ خود این نظرِ مؤثر را مطرح کرد که تمدن مسئولِ تمامِ عیبهایِ بشر است، درحالیکه فضیلت را میباید در وضعیتِ طبیعی بودن یافت. شعارش «بازگشت به طبیعت!» بود. روسو با این شعارِ خود ستایش از طبیعی بودن و احساساتیگری را باب کرد که سرانجام در قالبِ رُمانتیسم جایگزینِ روشنگری شد. تقریباً تمامِ نوشتههایِ او پرفروش شدند، از آن جملهاند نامهْرمان «هلوئیزِ جدید» (Die Neue Heloise / Julie, or the New Heloise) (۱۷۶۱)، نوشتهیِ سیاسیِ «قراردادِ اجتماعی» (Über den Gesellschaftsvertrag / The Social Contract) (۱۷۶۲)،خودزندگینامهیِ «اعترافات» (Bekenntnisse / Confessions) (۱۷۸۲) و رمانِ تربیتیِ «امیل» (۱۷۶۲). تأثیراتِ روسو تنها به روشنگری و رُمانتیسم محدود نیست. باید مدیونِ روسو بود که اروپائیان طبیعت را دوباره کشف کردند و طبیعی بودن را ازلحاظِ ارزشی مفهومی مثبت شمردند. حتی در جنبشِ زیستمحیطیِ سدهیِ بیستم نیز میتوان ردِ پایِ روسو را دید.
بحثِ فلسفی
توجیهِ سلطهیِ سیاسی
مبانیِ نظریِ دمکراسیِ امروزِ مغربزمین در روشنگری ریشه دارد. تا آغازِ عصرِ جدید برایِ تمامِ انسانها بدیهی بود که حکومتِ قشرِ کوچکِ اشراف و در رأسشان شاه شکلِ طبیعی، و حتی گفته میشد، «خدادادِ» حکومت است. اما با شکاف در مسیحیت که نتیجهیِ اصلاحِ دینیِ سدهیِ شانزدهمِ میلادی بود، بحثِ شدیدی درگرفت که خدا اصولاً چه نوع حکومتی را تأیید کرده و کدام را نکرده است. از سدهیِ هفدهم به بعد و حتی زودتر از آن فیلسوفان نیز بیشازپیش این دیدگاه را مطرح کردند که اصولاً دولت[۱۲] آفریدهیِ خدا نیست، بلکه حاصلِ کارِ خودِ انسانهاست و باید برایِ آن دلیل موجّه و اینجهانی به دست داد. همین فیلسوفان بودند که فلسفهیِ سیاسیِ روشنگری را تدارک دیدند. در میانِ آنان فیلسوفِ انگلیسی توماس هابز Thomas Hobbes (۱۵۸۸-۱۶۷۹) اهمیتی ویژه دارد. وی دراثنایِ جنگهایِ داخلی که با انگیزههایِ دینی درگرفت و طیِ آن به صلح و حکومتی مقتدر بیشازپیش نیاز افتاد، اصولِ زیر را تنظیم کرد: دولت موجه بودنِ خود را از این طریق به دست میآورد که تمامِ شهروندان بر پایهیِ حقوق و وظایفِ برابر قرارداد ببندند و از قدرتِ دولتی که آن را بهاتفاق به رسمیت شناختهاند، تبعیت کنند. آنان آزادیهایِ «طبیعیِ» خود را به قدرتِ دولتی وامیگذارند و در عوض از حمایت و امنیتِ قانونی برخوردار میشوند. هابز با نظر به هیولایِ عظیمالجثهیِ اساطیری در انجیل دولتِ قوی و دارایِ قدرتِ مطلقهیِ حاکم را «لویاتان» (Leviathan) (۱۶۵۱) نامید که درعینِحال عنوانِ کتابِ اصلیِ او هم بود.
بهاینترتیب هابز مؤسسِ مؤثرترین نظریهیِ سیاسیِ روشنگری موسوم به نظریهیِ قرارداد (Vertragstheorie / contract theory) شد. این نظریه که مطابقِ آن انسانها با بستنِ قراردادِ اجتماعی (Gesellschaftsvertrag / social contract) از حالتِ طبیعی به اجتماعِ سازمانیافتهیِ دارایِ دولت گذر میکنند، در آثارِ کسانی چون ↑جان لاک (۱۷۰۴ – ۱۶۳۲)، ↑ژان- ژاک روسو (۱۷۷۸ – ۱۷۱۲) و ↑ایمانوئل کانت (۱۸۰۴ – ۱۷۲۴) نیز راه یافت. اما لاک برخلافِ هابز از نظریهیِ قرارداد استفاده کرد تا از استبداد یا حکومتِ مطلقه (Absolutismus / absolutism) سلبِ مشروعیت کند و بر حقوقِ غیرِقابلِانتقالِ آزادیِ شهروندان تأکید کند. لاک در کتابِ مؤثرِ خود به نامِ «دو رساله در بابِ حکومت» (Zwei Abhandlungen über die Regierung / Two Treatises of Government) (۱۶۹۰) بر این موضوع تأکید میکند که قراردادِ اجتماعی به این معنا نیست که شهروندان تمامِ حقوق و آزادیهایِ خود را به دولت واگذار کنند، بلکه برعکس دولت موظف است که از مالکیت و آزادیِ شهروندان پاسداری کند. به نظرِ لاک این شهروندان نیستند که در خدمتِ دولتاند، بلکه برعکس این دولت است که در خدمتِ شهروندان است. هرگاه دولت به این وظیفهیِ خود عمل نکند، شهروندان حقِ مقاومت (Widerstandsrecht / right of resistance) یا نافرمانی دارند. جان لاک با این نظرِ خود از «انقلابِ شکوهمندِ» (Glorreiche Revolution / Glorious Revolution) ۱۶۸۸ انگلستان حمایت کرد که در اثنایِ آن سلطنتِ مطلقه برافتاد و بهجایش سلطنتِ مشروطه نشست. اما لاک با نظریههایِ خود پیشگامِ ↑لیبرالیسمِ نوین نیز شد و این درکِ لیبرالی از رابطهیِ میانِ شهروندان و دولت بر تمامِ قوانینِ اساسیِ دمکراتیکِ جهانِ غرب تأثیر گذاشت که آغاز آن را در قانونِ اساسیِ آمریکا مصوبِ ۱۷۷۶ مشاهده میکنیم.
لاک درعینِحال نخستین کسی است که خواستارِ تقسیمِ قوایِ دولت به دو قوهیِ مُجریه (Exekutive / executive) و مُقننه (Legislative / legisla) (قوهیِ قانونگذاری در مجلس) شد. بعدها بارون دو منتسکیو (Baron de Montesquieu)، متفکرِ سیاسیِ فرانسوی (۱۷۵۵ – ۱۶۸۹) و از طرفدارانِ جان لاک در اثر خود به نام «روحالقوانین» (Vom Geist der Gesetze / The Spirit of the Laws) (۱۷۴۸) قوهیِ قضاییه (Judikative / judiciary) را هم به آن دو افزود و خواستارِ استقلالِ آن شد. نظریهیِ تفکیکِ قوایِ (Gewaltenteilung / Separation of powers) لاک- منتسکیو به سه قوهیِ مجریه، مقننه و قضاییه تا به امروز عمدهترین شاخصِ «دولتِ قانونمدار» (Rechtsstaat / constitutional state, state of law) است. این نظریه در سدهیِ ۱۸ میلادی نظریهای انقلابی بود و حتی امروز هم امری چندان بدیهی و مُسلّم نیست و بارها شاهد بودهایم که نظامِ قضایی تحتِ فشارِ سیاسی قرارگرفته است.
ژان- ژاک روسو نیز منتقدِ حکومتِ مطلقه بود. رسالهیِ مشهورِ او به نامِ «قراردادِ اجتماعی» (۱۷۵۴) با این جمله آغاز میشود: «انسان [موجودی] آزاد است، اما همهجا در بند است.» روسو حتی از لاک و منتسکیو هم رادیکالتر بود و میخواست تمامِ حصارهایِ طبقاتی را برچیند. اما وی درعینِحال درخواست میکند که شهروندان تابعِ «ارادهیِ عمومی» (Allgemeinwille / General will / volonté générale) باشند، اَبَرارادهای جمعی که مصالحِ عمومِ مردم را نمایندگی کند. ازآنجاکه این ارادهیِ عمومی گویا شاملِ ارادهیِ تکتکِ شهروندان میشود، حقِ مقاومت یا نافرمانی در برابرِ دولت بهکلی منتفی است. ازاینرو نظریهیِ روسو مجدداً خصلتی سخت اقتدارمنشانه و حتی توتالیتر به خود میگیرد. هنگامیکه ژاکوبنها دراثنایِ انقلابِ فرانسه تا آنجا پیش رفتند که شهروندان را با توجه به «مصالحِ عمومی» اعدام کنند، به روسو ارجاع میدانند و در این ارجاع تااندازهای هم حق داشتند.
ایمانوئل کانت نیز، که تبعهیِ دولتِ پروس بود، نظری بیشتر محتاطانه نسبت به حقِ مقاومتِ شهروندان در برابرِ دولت داشت. موضع او دراینباره چنین بود: بهطورِ اصولی آری، اما بهطورِ عملی نه. به نظرِ کانت شهروندان تنها در مواقعِ مطلقاً ضروری اجازه دارند از خود در مقابلِ دولت دفاع کنند.
البته کانت در نوشتهیِ دیگرِ خود، رسالهیِ کوتاهی به نامِ «بهسویِ صلحِ جاوید»[۱۳] (۱۷۹۵) گامی مستقل و آیندهنگر در فلسفهیِ سیاسیِ روشنگری برداشت. وی در آن رساله خواهانِ پیوستنِ تمام دولتها به یک دولتِ متحدِ جهانی بر پایهیِ نظمِ حقوقِ بینالملل شد. تنها در سدهیِ بیستمِ میلادی و در قالبِ جامعهیِ ملل و سازمانِ مللِ متحد گامهایی برداشته شد تا ایدهیِ کانت جامهیِ عمل بپوشد.
معرفیِ مختصر
* جان لاک (John Locke (۱۶۳۲-۱۷۹۴
نخستین لیبرال
دلایل فراوانی وجود دارد برایِ اینکه جان لاک را نخستین فیلسوفِ بزرگِ روشنگری بدانیم. لاک بنیانگذار و مبتکرِ دو سنتِ مهمِ فلسفی بود: ۱. تجربهگرایی که شناختِ تجربی را بر شناختِ عقلی برتری میدهد (↑تقابلِ شناختِ عقلی و شناختِ تجربی) و ۲. تفکرِ سیاسیِ لیبرال (↑توجیهِ سلطهیِ سیاسی، ↑لیبرالیسم و ↑تقابلِ سوسیالیسم و لیبرالیسم)، که از دولت میخواهد حافظِ آزادیهایِ بنیادینِ شهروندان باشد. لاک به این مواضع نه از راهِ نظرورزی که بیشتر از طریقِ مشاهده رسید. وی شاهدِ قرنی آکنده از نزاعهایِ دینی، جنگهایِ داخلی، سانسور و سرکوب و اختناق بود. هنگامیکه چارلزِ اول، پادشاهِ انگلستان، توسطِ کرموِلِ پیوریتن اعدام شد، لاک ۱۷ ساله بود.
لاک مدافعِ سرسختِ سلطنتِ روشنبین بود که در مقابلِ مجلس باید پاسخگو باشد. هنگامیکه این هدف او براثرِ «انقلابِ شکوهمندِ» ۱۶۸۸ متحقق شد، توانست به انگلستان بازگردد و آثارِ خود را در آنجا منتشر کند. کتابِ او به نام «دو رساله در بابِ حکومت» (۱۶۸۹) سنگبنایِ فلسفهیِ سیاسیِ روشنگری را گذاشت و در سراسرِ اروپایِ غربی بحث دربارهیِ حکومتِ مبتنی بر قانونِ اساسی یا مشروطه (Verfassungsstaat / constitutional state) و محدود کردنِ سلطنتِ مطلقه را به راه انداخت. لاک درعینِحال نخستین کسی بود که به اهمیتِ کار واقف شد و خواستارِ حفظ و حراستِ مالکیتی شد که شهروندان از راهِ کار به دست میآورند. کتابِ اصلیِ او در نظریهیِ شناخت به نام «رسالهای دربارهیِ فهم انسان» (۱۶۹۰) در میانِ آثارِ بزرگِ فلسفه قابلِفهمترین و روشنترین اثر است. درخواستِ دیگر او یعنی مدارا میانِ ادیان برایِ زمانهیِ خود خواستی انقلابی بود.
بر سنگِ گورش نوشتهای به قلمِ خود اوست: «رهگذر لختی درنگ کن! اینجا جان لاک خفته است. میپرسی چگونه مردی بود؟ پاسخت میدهد: آنکه با بختِ نهچندان بلندِ[۱۴] خود رضامندانه زیست.» این سخنِ جان لاک را امروزه میتوانیم شکستهنفسیِ نوعِ انگلیسی به شمار آوریم.
فصلِ اول: زمینه
فصلِ بعد: استادانِ اندیشه و امرِ مطلق
نسخهیِ کاملِ الکترونیکیِ این کتاب در فیدیبو موجود است.
—————————————
یادداشتها
همانطور که در پیشگفتارِ مترجم آمده است، در ترجمهیِ عنوانِ کتابها، عنوانِ اصلِ کتاب یا عنوانِ رایج را مینویسیم. بهعنوانِمثال این کتابِ دکارت به آلمانی با عنوانِ Meditationen über die Grundlagen der Philosophie (تأملاتی در مبانیِ فلسفه) ترجمه شده است، حال آنکه در فارسی و انگلیسی عنوانِ دیگری دارد و ما نیز همین را در متن میآوریم.-م
[۲] کانت در این مورد اصطلاحِ Anschauung را به کار میبرد که در انگلیسی یا عیناً از همان استفاده میکنند (بهصورتِ anschauung) و یا معادلِ intuition را برای آن میگذارند و ازاینرو در فارسی نیز آن را «شهود» ترجمه کردهاند. اما معادلِ «شهود» میتواند گمراهکننده باشد و معنایی عرفانی بدهد که یکسر با آنچه منظورِ کانت است، فرق دارد. ادیبسلطانی آن را در «سنجشِ خردِ ناب» سهش ترجمه کرده است (از فعل سهیدن به معنایِ دیدن). ما نیز همین را به کار میبریم. با این توضیح که «سهش» به تمامِ دریافتهایِ حسی گفته میشود که نهفقط از راهِ چشم، بلکه از راهِ حواسِ پنجگانه به دست میآوریم و نقشی اساسی در شناخت دارند. البته کانت معتقد است که ما علاوه بر سهشهایِ حسی سهشهایِ نابی هم داریم، مانندِ سهشِ زمان و مکان که از راهِ تجربه به دست نیاوردهایم، بلکه پیشینی، مقدم بر تجربهاند.-م
[۳] لازم است بگوییم که پروژهیِ کانت فراتر از سازشِ بینِ عقلگرایی و تجربهگرایی است که شرحِ آن در این مختصر نمیگنجد.-م
اصلِ کتاب به زبانِ انگلیسی ۶ جلدی است، اما ترجمهیِ آلمانی آن یکبار در دو جلد و بارِ دیگر در چهار جلد منتشر شده است.-م
[۵] Königsberg در فاصلهیِ سالهایِ ۱۴۵۷ تا ۱۹۴۵ پایتختِ پروسِ شرقی بود. در جنگِ جهانیِ دوم کاملاً ویران شد. سپس ضمیمهیِ خاکِ شوروی گشت و نامش به کالینینگراد تغییر یافت. اکنون میانِ لهستان و لیتوانی قرار دارد، ولی جزوِ خاکِ روسیه است.-م
در زبانِ آلمانی از سدهیِ هفدهم به بعد اصطلاحِ Gegenstand (برابرایستا) بهعنوانِ معادلِ اصطلاحِ لاتینیِ obiectum به کار رفت و بر هر چیزی دلالت داشت که در برابرِ انسان بهعنوانِ فاعلِ شناسایی «ایستاده» یا قرارگرفته است. برابرایستا فقط شاملِ اشیاءِ مادیِ جهان خارج نمیشود، بلکه تأثرات (مانندِ اشتیاق، دلتنگی، درد)، احساسات (مانندِ عشق)، حالاتِ روحی (مانندِ اندوه و غم و غصه) و تلاشهایِ فکری و عقلی (مانندِ تلاشِ فکری در جهتِ دست یافتن به حقیقت یا زیبایی) را نیز در برمیگیرد. برابرایستا در منطق نیز به کار میرود. بهعنوانِمثال باآنکه در جهانِ خارج «اسبِ شاخدار» وجود ندارد، اما میتواند در منطق بهعنوانِ برابرایستا ظاهر شود. ازاینرو معادلهایِ «شیء» یا «عین» که در زبانِ فارسی معمول است، معادلِ دقیقی برایِ Gegenstand آلمانی نیست. ما در این ترجمه معادلِ «برابرایستا» را که ادیبسلطانی در ترجمهیِ کتابِ «سنجشِ خردِ نابِ» کانت به کار برد، بر سایرِ معادلها ترجیح میدهیم.-م
[7] transzendental / transcendental استعلایی، ترافرازنده
[8] transzendent / transcendent متعال، ترا گذرنده
[9] „Begriffe ohne Anschauungen sind leer, Anschauungen ohne Begriffe sind blind.“
[10] Erkenntnisformen / forms of knowledge
همان مثالِ قالبهایِ شیرینیپزی را به یاد بیاورید.-م
[۱۱] منظور این است که ما بدانگونه که مثلاً از درخت سهشِ تجربی داریم، یعنی میتوانیم آن را با حواسِ خود درک کنیم، از خدا و روحِ نامیرا سهشِ تجربی نمیتوانیم داشته باشیم، بنابراین به نظرِ کانت خدا و روحِ نامیرا نمیتوانند متعلَقِ شناخت ما قرار بگیرند. ما نمیتوانیم آنها را به معنایِ کانتیِ کلمه «بشناسیم» و تنها میتوانیم به آنها بیندیشیم. باید توجه داشت که به نظرِ کانت ناتوایی ما در شناختِ یک برابرایستا به معنایِ نیستیِ آن برابرایستا نیست.-م
[۱۲] Staat / state. این کلمه در اینجا به معنایِ حکومت و کشور است و نباید آن را با معنایِ دیگرِ دولت، یعنی کابینه و هیئتِ دولت Regierung / government اشتباه گرفت.-م
[۱۴] اصلِ انگلیسیِ آن small fortune است که نویسنده آن را به bescheidenes Los برگردانده است. fortune در زبانِ انگلیسی هم به معنایِ بخت و اقبال است و هم به معنایِ ثروت و دارایی. در زبانهایِ آلمانی و فارسی کلمهای وجود ندارد که بتواند هر دو معنا را یکجا برساند. نویسنده معنایِ اول را در نظر گرفته و منظورش بخت و اقبالی نهچندان بلند است که بر نوعی شکستهنفسی دلالت دارد. نظیر این نوع شکستهنفسی را در زبانِ فارسی در ترکیباتی مانندِ «بندهیِ حقیر»، « وجهِ ناقابل» و «خانهیِ درویشی» نیز مییابیم.-م