انقلاب، گردباد اهریمنی ویرانی بود -کنستانتین بالمونت
«پرده آهنین» عبارتی بود که اول بار در کتاب مکاشفه زمانهی ما، نوشته واسیلی روزانف، فیلسوف برجسته روس مطرح شد؛ نویسندهای تیزبین که مکتب فلسفه روس را بلند آوازه کرد اما به دست بلشویکها و انقلابیون سرخ نابود شد. استعاره پرده آهنین اشارهای بود بر دههها انزوا و بریدن روسیه از سیر تاریخی رشد و پیشرفت بقیه بشریت. و استعاره «سرزمین تئاتری» بر سرزمینی دلالت میکند که هیچ چیز واقعی در آن وجود ندارد و همه چیز در هالهای از ابهام و وهم پوشیده شده است. این دو استعاره به تنهایی از عمق فاجعهای که مردم روس گرفتارش شدند پرده برمیدارد فاجعهای که فیلسوفان تیزبین روس و نویسندگان مجموعه «تیرهای راهنما و از اعماق» بارها درباره آن به روشنفکران ساده لوح هشدار داده بودند. اما جنون انقلاب چون گردابی عظیم و هولناک چنان پیشبینی هوشمندانه را درخود فرو برد. انقلاب راه افتاد، خونها جاری شد، چرک و عفونت از زیر لایههای پنهان جامعه بالا آمد و روسیه را در مردابی عظیم از تعفن و عقبماندگی فروبرد.
زیناییدا گیپوس، نویسنده روس که جان بدر برده بود از آن روزها با نام «روزهای نفرین شده» یاد نمود. و گورگی که آن زمان هنوز در تور عنکبوتی انقلابیون گرفتارنشده بود از «اندیشههای نابهنگام» سخن گفت. اندیشههای نابهنگام در روزهایی نفرین شده که میرفت تا کل فرهنگ روس را ویران کند که کرد. گیپوس نوشت: «مسئله ما فقط گرسنگی و رنجهای فیزیکی نیست بلکه ویرانی فیزیکی روح است و هرگونه شخصیت و هر آن چیزی که مایه تمایز انسان از حیوان است». ویرانیای که دروغهای بلشویکها به آن دامن زده بود. این همان تئاتر تاریخی عظیمی بود که روزانف پیشگویانه درباره آن هشدار داده بود: وهم به جای واقعیت. و بدل کردن زندگی اجتماعی و سیاسی به تئاتر و نمایش. تئاتری به وسعت روسیه که اینبار کلمات تازهای از آن بیرون میآمد، واژههای تازه و زبان ویژه برادر بزرگ که سایهاش بر سر خلق! افتاده بود.
نویسندگان و هنرمندانی که خرد را پاس داشتند و خود را آلوده چنان جنون جمعی نکردند دوراه پیش رو داشتند؛ تبعید خودخواسته به خارج و یا سکوت (تبعید به درون خویشتن). اگر بونین، تایوا، کوپرین، زامیاتن و دیگران گریختند درعوض پاسترناک، آخماتوا و بولگاکوف سکوت هنرمندانه را پیش گرفتند؛ مهاجرت به درون
از خصلت انقلابیون که سرشان به سنگ واقعیت برخورد میکند یکی هم این است که همه پیشرفتها را به آینده حواله میکنند. در ادبیات آنها حال مهم نیست هرچه هست در آینده هست. خوشبختی نه فعلاً. خوشبختی باید به تعویق بیفتد و برای چنان خوشبختی توهمی میتوان چند نسل را قربانی کرد. آنچه مهم بود این بود که انقلاب با تیزی سرنیزهاش کماکان حاکم باشد. ادبیات، شعر، هنر و نمایش همه به خدمت حزب و سیاستهای حزبی درآمدند. تنها یک چیز مهم بود که آیا آثار تولیدشده با مقتضیات انقلاب پرولتاریایی و مستضعفان و دوزخیان روی زمین تطابق دارد یا نه. افراد بیسواد، متعصب و بیمغز به حاکمان و داوران جدید بدل شده بودند آنها از ادبیات شعور نمیطلبیدند بلکه شعار میخواستند. انقلاب آمده بود تا همه چیز را ببلعد و در خود فروببرد. بلعید و فروبرد.
در فضای پساانقلابی آنچه حاکم شده بود عبارت بود از: خون، شهادت، خیانت، پرولتاریا، جنگ و تعصب و خشکاندیشی. انقلاب آمده بود تا وحشیانهترین غرایز انسانهای بدویگرا را تحریک کند. آنها ادعا میکردند برای رسیدن به آینده مبارزه میکنند. حقیقت این بود که چهارنعل به سوی کمون اولیه میشتافتند به جهان بیطبقه. رفتن به سوی آینده اگر نیازمند خرد و برنامهریزی بود، رفتن به گذشته که ناممکن بود بیش از همه مستلزم غریزه خشونت بود. اگر رفتن به آینده نیازمند خردمندان و عاقلان و برنامهریزان است برعکس، رفتن به گذشته مستلزم قربانی است چون قرار است برادر بزرگ کار ناشدنی را شدنی جلوه دهد. این بود که باید به اندازه کافی قربانی دور خود جمع میکرد. قربانیانی عمدتاً کمسواد و جاهل و متعصب که مهمترین فضیلتشان نه نزاکت و روشنفکری بلکه بیرحمی و نادیده گرفتن حقوق انسانهای دیگر بود.
اما انقلاب اکتبر به فاجعه عمیقتری هم انجامید. این آدمهای کمسواد و بیسواد که دور دیکتاتور را گرفته بودند حتی کوچکترین نوشتههایشان مملو بود از اشتباهات نحوی و لغوی، کلیشههای بوروکراتیک و نخراشیده دولتی، تشبیهات عامیانه و واژگان کراهتآور و اصطلاحات محلی که دستکم نمونه اعلایش را ما نیز در سیمای کراهتآور احمدینژادیها و محفلنشینان تازه به دوران رسیده اعتدالگرایان میبینیم که سراسر جملات و عباراتشان را بسنجی کوچکترین کلمهای که نشان از نبوغ و خردمندی باشد در آن نمییابی. در داستان نمک، قهرمان! خود را محق میداند ازجانب روسیه صحبت کند و مستقلاً دادگاه تشکیل دهد. به گمان او این خائنان میخواهند «روسیه را با جسد و علفهای مرده فرش کنند».
نیکیتا فردی کمسواد است که تماماً در کلاف عبارات انقلابی سردرگم شده است. همان تیپ اجتماعی انقلابیون کمسواد که برای همه آشناست. نیکیتا پروتوتایپ این خودسرها است. تنها تغذیه آنها هم همان نهادهای عقیدتی جامعه هستند که نام روزنامه را یدک میکشند. بدبختی نیکیتا و خودسرهای کمسواد ما عین هم است: ناتوانی برای تفکر مستقل و دور از کلیشه و شعارهای انقلابی. او تمام رفتارهای خود را با یک چیز تنظیم میکند؛ دشمن که برابرش ایستاده است. دشمنی که نه تنها برادر بزرگ را تهدید میکند بلکه سفره رنگین او را هم در معرض مخاطره قرار داده است.
قرارگرفتن در معرض پرتوهای خطرناک این کلیشهاندیشی نیکیتای آنها و بسیجیان ما را به یکجا سوق میدهد؛ ناگزیر بودن شر در جهان، حضور دائمی دشمن، ناسالم بودن روابط انسانی، و فراموشی اخلاق راستین. دشمن شر است. دشمن همیشه میخواهد نفوذ کند. دشمن زیر شعارهای انقلابی پنهان است. باید به همه مظنون بود. اصل بر دنائت است نه برائت. پس چگونه دوست را از دشمن بازشناسیم؟ آنها را به رنج مبتلا کنید. اگر علیرغم همه درد و رنجها بازهم صبوری کردند و خواستار تداوم سایه برادر بزرگ شدند دوستاند و اگر نق زدند، غرولند کردند، بهانه آوردند، فریب خوردهاند. در زمین دشمن بازی میکنند. غرب زدهاند.
نیکیتا محروم از روشنایی استدلال ست. او کلیشه زده است. او یک قربانی است که در تعداد زیاد کثیر شده است. او قانون سرش نمیشود. به او القا کردهاند که او «سرباز انقلاب» است سرباز انقلابی که باید طبق قانون خود دیگران را محکوم کند. در شرایطی که انقلاب تهدید میشود نباید معطل بشوند و منتظر فرمان و بخشنامه از بالا باشند. میتوانند خودسرانه و انقلابی عمل کنند. سرودشان چه بود؟
در سرود پرولتاریایی اینترناسیونال میخواندند: «ما جهان کهنه را با خاک یکسان میکنیم و سپس دنیای تازه خود را میسازیم»
قرار گذاشته بودند که فلک را سقف بشکافند. جهان را با خاک یکسان کنند بدون این فکر کنند ساختوساز در مکانی ویرانشده امکانپذیر نیست. نمیتوان جهان را به زبالهدانی و زمینی بایر تبدیل کرد زمینی که با جسدها و علفهای مرده فرش شده است محیط مناسبی برای رشد و نمو زندگی نخواهد بود. نیکیتا و پیروان کمسواد او رسالتشان یک چیز بود؛ تبدیل زمین به زبالهدان.
این اندیشه که تغییر انسان و قوانین هستی از طریق تحولات انقلابی غیرممکن است در دهه ۱۹۲۰ در حکم خیانت بود. بلشویکها با ارتش سرخشان آمده بودند که انسان نوین خود را خلق کنند به قول هاکسلی هومونکولوس خود را. انسان راست قامت فارغ از خودخواهی، جاه طلبی، مالاندوزی و شهرتپرستی، انسانی که برای رفاه شخصی خود به ورطه بیرحمی و اعمال غیرانسانی نمیافتد. دنیای قشنگ نو کمونیسم اما قرار بود به خون و سرنیزه سامان یابد. آمده بودند تا برابری مطلق را برقرار کنند اما این پروژه عظیم مستلزم این بود که مجریان و کارگزاران آن دچار تردید نشوند. باید چنان تربیت میشدند که میتوانستند موانع - بخوانید دشمنان خود - را با بیرحمی تمام نابود کنند. چه کسانی میتوانستند چنین کنند؟ پاسخ در داستان ماه خاموش نشده و قهرمان او نهفته است.
«گاورلیوف آدم خولناکی است. هیچ احساساتی ندارد و همه چیز را سیاه و سفید میبیند». در داستان یادشده «اولی» خطاب به گاورلیوف میگوید:
فرمانده گاورلیوف تابع نظم و انضباط آهنین حزبی است. نظم حزبی و حکومتی هرچند نابخردانه باید گردن نهاده شود. این نابخردانگی و بلاهت انقلابی است که یاران خود را نیز روانه مرگ میکند. سیمای رهبر آهنین که زاییده تودههای خلق است پیوسته در نظام کمونیستی در دهه ۲۰ مورد تکریم و تجلیل است. فقط کافیست رهبر اراده کند و فرمان حمله دهد!
ویژگی دیگر ادبیات این دهه تعمیمهای افراطی است با سبک روایی خاص: سبکی رمانتیک، پرشور و حال و متکی برنوعی جهانبینی سمبولیک و نمادین:
«سواران سرخ و سیاه در بلندی با اسبهای عقلباخته و روی دو پا بلندشده خود سینه به سینه شدند. چه کسی در آن گرگ و میش دشتها، درآن نبرد مرگبار، دیگری را درهم خواهد شکست؟ این نبرد واپسین و سرنوشتساز ماست» قطعهای از داستان سقوط دائیر به قلم الکساندر مالیشکین.
ادبیات انقلابی که بنمایه و خمیرهاش از شور و احساس و رمانتیسم و عقلگریزی سرشته شده است. همه را به گوش سر و به گوش دل شنیدهایم و دیدهایم. جوانان غیور، جان برکف، قهرمانان همیشه جاویدان تاریخ، گواهان تاریخ ترکیب و تلمیحاتی نیستند که به این زودی از خاطره نسل من و نسلهای پیشین برود که چگونه موج عظیمی از جنگطلبی، شهادت، خونخواهی، انتقام و مبارزه بیامان با دشمنان انقلاب و خلق و شعارهای کلیشهای صبحگاهان مدارس همه را در وادی بیفکری و بلاهت و نابخردانگی پیش میبرد.
کوشندگان خستگیناپذیر ادبیات پرولتاریایی اگر اعتقاد هم نداشتند در ظاهر امر وانمود میکردند که فقط از طریق «باخاک یکسان کردن» تمدن قدیم است که میتوان و باید جهان تازهای ساخت. در ایران این را در نوعی بازگشت به فرهنگ بومی و بازگشت به خویشتن شاهدیم که به تعبیر ظریفی در نهایت به بازگشت به خویش انجامید. به هرحال هنر و ادبیات در خدمت حزب و اهداف حزبی سرانجام به غلبه رئالیسم سوسیالیستی انجامید و برای مدتها عصر سیمین و آوانگاردی ادبیات روس را به قهقرا برد. اینبار اندیشهای غالب شده بود که منادی ویرانی وحشیانه و مستانه بود که بیشتر باب میل شیادان حاکم برکشور بود.
کانستانتین بالمونت دوره پس از انقلاب روسیه را «گردباد اهریمنی ویرانی» نام داد.
اما طنز چطور پیش رفت؟ مگر در برابر نظم و انضباط آهنین و چهره عبوس استبداد طنز هم جایی دارد؟ نتیجه بحثهای طولانی این بود که در جهان جدید هنوز تا مدتی ناهنجاریهای گذشته وجود خواهد داشت و دقیقاً آنها هستند که باید هدف طعنه و ریشخند واقع شوند. اما همانطور که گوگول گفته است در طنز جایی برای قهرمان مثبت نیست. قهرمان مثبت همان «خنده» است که بر لبان ما نقش میبندد و آن احساس اخلاقی که در نتیجه آن در ما پدید میآید.
و اینک برگردیم به تئاتر عظیمی که بلشویکها راه انداختند. کمدیای عظیم اما نه انسانی بلکه کاملاً ناانسانی که طراحان کبیر کارگردانش بودند و البته تئاتری که طبق انتظار آنها پیش نرفت و نقش برآب شد. مارکس گفته بود تاریخ دو بار تکرار میشود بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی. اگر میماند و میدید جملهاش را به احتمال زیاد چنین بازنویسی میکرد: «تاریخ با کمدی آغاز میشود اما به خاطر بلاهت طراحان کبیر به تراژدی بدل میشود». وظیفه راستین روشنفکران یادآوری همین بلاهتهاست.