ایران همه ما اینک دچار سراسیمگی است. خانهای است پر تنش و پربیم و هراس. آرامش و امنیت از این خانه رخت بربسته است. غم و اندوه در سیمای اهل خانواده هویداست. خنده عملاً تبعید شده است. شادی جرم محسوب میشود. ماتم و سوگ جای زندگی نشسته است. فقر که احتضار فضیلت است بیش از دو سوم جمعیت ایران را مبتلا کرده است. بیکاری فزاینده دانشجویان و دانشآموختگان ذهن و استعداد آنها را تحلیل میبرد. سالانه قریب به ۱۵۰ هزار تن از بهترین فرزندان این ملک روانه دیار بیگانگان میشوند آنها دل خوشی از خانه خود ندارند. با دلی اندوهگین، با سری پر از بیم و هراس روانه آن سوی مرزها میشوند تا شاید کاشانهای بیابند و دمی در آن بیاسایند. اما نگرانی و دغدغه و دلهره با آنهاست آنان نگران بازماندگان هستند آنها که در باتلاقی بزرگ فرورفتهاند نه غرق میشوند و نه میتوانند بیرون بیایند. دستی هم نیست که به سویشان دراز شود. آنها دست و پا میزنند.
اقتصاددانان مستقل به درستی اشاره میکنند که شش تا ده درصد مردم ایران گرسنهاند. گرسنه مطلق. آنها که هیچ ندارند و سفرهشان همیشه خالی است. سنگ بر شکم میبندند تا تاب بیاورند. تحقیر میشوند تا خرده نانی جلوشان انداخته شود. بیش از شانزده میلیون ایرانی دچار انواع اختلالات روانیاند. ملتی روانپریش، اندوهزده، تحقیرشده. زمانی پیر هند مهاتما گاندی گفت مشکل استبداد، استبداد نیست پیامدهای استبداد است. استبداد آدمهای خود را تحقیر میکند، عقبماندهشان نگه میدارد، خوار و خفیفشان میکند اما کدام کشور است، کدام رهبر است که میتواند با آدمهای خوار و کوچک شده کشور بزرگی بسازد؟
فقر و بیکاری دامنگستر امان از مردم بریده است. شرمساری پدران بیکار، دلهره فرزندانشان، استرس و اضطراب خانواده هزاران درد بیعلاج را به خانوادهها تحمیل کرده است. سالانه ۹۰ هزار تن از این مردم قربانی سرطان میشوند از همه نوعش. ۵ میلیون دیابتی از انواع این بیماری جانکاه عذاب میکشند. اوکتاویو پاز زمانی در نامهای تخیلی به فردی روس نوشت هر فرد ستونی است برای نگه داشتن سقف کشور. و اینک برهمین مبنا سالانه هزاران هزار از این ستونها فرو میریزند معلوم است که این خانه بر سرمان خراب خواهد شد دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. مرگ در کشور جولان میدهد سالانه حدود سی هزار تن درجادههای ایران کشته میشوند سی هزار خانواده که منهدم میشود. ما عادت کردهایم به آمارها، به مرگ، به نیستی و به تحقیر. شکست از پی شکست روانشناسی خود را دارد آن که یکبار میافتد بلند میشود اما آن که صدبار میافتد آخر متقاعد میشود که باید خود را با شکست وفق دهد. با شکست و ناکامی خو بگیرد. همین هست که هست. امید به یغما میرود و مردم دست از امید میشویند تو گویی به تابلویی خیره شدهاند که بر درب جهنم نوشته شده است: «ای کسانی که به این وادی وارد میشوید دست از امید بشویید». دوزخ دانته اینک در ایران تجلی یافته است. مغاک از پی مغاک. جهانی تاریک که برادر به برادر شلیک میکند.
میتوان به ضرس یقین گفت که تمام سرمایههای مادی و معنوی ملت به تاراج رفته است. سرمایه مادی را تاراجگران، فاسدان و اختلاسگران از مردم ستاندهاند. خود اعتراف کردند که کسی وقعی ننهاد که نود درصد ثروت کشور در دست چهار درصد تمرکز یافته است. ثروت مثل کود میماند بیکن این را گفت که اگر زیر یک درخت ریخته شود هم به آن درخت ظلم شده و هم به دیگر درختان که محروم شدهاند. طبقه بالای جامعه غرق در ناز و تنعم است و طبقات پایین در خشم و حسد و آتش تبعیض و تحقیر میسوزند. کینه مثل خار در سینه مردم میروید معلوم است پیامدهای انباشت کینه در سینه چه با ما خواهد کرد. آن خواهد کرد که حریقی در جنگلی.
سرمایه فرهنگی نیز وضع خوبی ندارد. فقر و نیازهای شکم بالاتنه را تعطیل کرده است. به مغز شلیک شده است. مغزها از کار افتادهاند. تیراژ کتاب سیصد تا پانصد نسخه است. فرهنگ تعطیل شده است. سینماها بسته، کتابخانهها خلوت و کتابفروشیها به کباب فروشی بدل میشوند. تو گویی دانش در این ملک مشکلی را حل نمیکند که هیچ، بلکه گاه موجب دردسر هم هست. اوین جایگاه کسانی است که بر دانایی خود تاکید میکنند.
سرمایه اجتماعی عملاً به یغما رفته است. اعتمادی در بین نیست. همه گرگ هم شدهاند. ترس و بیاعتمادی بر روابط اجتماعی سایه انداخته است. مردمانی منزوی شده، تک افتاده، تنها و هراسان که بیانگر جامعه تودهای است. جامعهای که هر آن ممکن است به اسطوره پناه ببرد قهرمان بجوید و پشت قهرمان پنهان شود. آنها به سوم شخص ثالث نیاز دارند به دستی که ازغیب برون آید و کاری کند. آنها در جستجوی کسی هستند که بیاید و به آنها پناه دهد. فاشیسم پشت درخوابیده است.
سیاه نمایی نیست. واقعیتی است بسیار تلخ. نوعی تاریکی است که همه در آن گرفتار آمدهاند. طبقه متوسط جامعه که حامل ارزشهای دموکراتیک است، عامل متعادل نگه داشتن جامعه است زیر دو سنگ آسیاب بزرگ گرفتار شده است؛ تورم و مالیات. این جزئی از وصیت نانوشته لنین بود که اگر میخواهید طبقه متوسط (بورژوازی) را بکوبید آنها را بین دو سنگ آسیاب تورم و مالیات قرار دهید. تورم که همان مالیات پنهان است کمر مردم را شکسته است. بیش از نیمی از تولید و ثروت خود را مجبورند به دولت واگذار کنند. تورم با ملت ایران همان کاری را میکند که راهزن یا سارقی مسلح با کاروان یا جیب بری در خیابانهای خلوت شهر. دولت بزرگترین جیببر است. هرجا که کم میآورد با تورم و مالیات و یا انکار مسئله به سراغ حل مسئله میرود. جان مانیارد کینز به حق اشاره میکند که با فرایند تداومی تورم حکومت میتواند بدون آن که دیده شود به شیوهای پنهانی بخش مهمی از ثروت شهروندان خود را بدزدد.
مردم ایران خاصه طبقه متوسط که عامل همه تغییرات دموکراتیک است درهم کوبیده شده است. تورم علف هرزی است که در پسانداز آنها رشد کرده است هرچه میدوند کمتر به دست میآورند. هشتشان همیشه گروه نه شان است. طبقه بالای جامعه همان چهار درصدیها نوکیسگانی هستند که تعفنشان، فساد روزافزونشان باعث شده تمدن ایران به فردی بماند با بوی بد دهانی که غیرقابلتحمل است. دهان ایران زمین بو میدهد. بوی نعش جنازه، بوی فساد و پوکیدن. آنها تجلی ماشینهای گرانقیمت، بیتفاوتی، تبعیض، استبداد، بیرحمی هستند افرادی مستهجن و بری از اخلاق که جامعه در حال غرق را به تمسخر گرفتهاند. فیلیستینزم یک وهن است یک وقاحت، یک کراهت محض.
توماس مان در تعریف طبقه متوسط گفت بورژوازی عبارتست از فرهنگ و دارایی. با کوبیدن این دو میتوان هم فرهنگ و هم ثروت کشور را از دستان مردم ستاند. جامعهای که اکثریت مردمش این دو را از دست داده باشند عملاً عقل سلیماش را از دست خواهد داد. عقل سلیم از آن طبقه متوسط است. فیس و افاده و مزخرفگویی از آن الیگارشی حاکم و دلهره و استرس و نگرانی از آن فرودستان جامعه که دارند له میشوند.
قصه پر غصهای است غرق شدن کشتی تایتانیک ایران. ظریفی به طنز اشاره کرده بود که حال جامعه در حال غرق ایران به غرق شدن کشتی تایتانیک میماند آنها که در طبقات پاییناند در حال غرق شدناند و آنها که در طبقات بالا غرق در شادی و سور. طبقات میانی اما بدبختترند نه توان بالارفتن بر طبقات بالا را دارد که درها به رویشان بسته است و نه میتوانند به طبقات پایین بروند که در حکم دوزخ است.
اما جامعه ایران از یک تورم دیگری هم رنج میبرد تورم کلمات که بسی سهمگین تر و خطرناکتر از تورم پولی است. همه صحبت میکنند همه درحال بازگویی جملات قصارند. درست مثل داستان پیک کافکا که همه صحبت میکنند اما هیچ کس حرف دیگری را نمیفهمد چون اصولا گوش نمیدهد. فعالیت مضاعف دهانی. تورم کلمات. هستند کسانی که نخوانده ملا شدهاند و خود را بسی برتر از ولتر و دیدرو میدانند. توهم دانایی و آگاهی... تکرار مکررات، حشو قبیح، ذهنیتی اسطورهای، بدوی و پش منطقی درهم تنیده شدهاند. کمونیست این مملکت در دسته عزاداری طبل میکوبد. لیبرال این مملکت با نظامی که فرد را قربانی جمع میکند و حتی زندگی خصوصی او را برنمیتابد و آزادیاش را که بزرگترین فضیلت لیبرالیسم است میستاند لاس میزند چرا که برای او امنیت آورده است تا بتواند در تهران در کافههای دودی، آیفون به دست در اینستاگرام و فیسبوک درافشانی کند. یکبار با یکی از همین لیبرالها صحبت میکردم و چون از آزادی گفتم گفت همه اینها توهم است آزادی فقط در یکجاست که به تحقق میپیوندد در اتاق خواب که من از آن برخوردارم. او جمله تولستوی را چنان در کلهاش فروبرده بود که آن بسیجی آمریکاستیزی را. باری بیا متحد شویم اما نه در خیابان که در تخت خواب. شعار لیبرالهای وطنی شده است. آنها زیر دوش آب گرم آواز میخوانند فلسفه بافی میکنند و عملاً هر نوع کنشگری را به باد ملامت میگیرند. بیثمر و پوچ. اینجاست که با فیلیستینهای طبقه بالا هم پیاله و هم آرمان میشوند. با این تفاوت که او در واقعیت لذت میبرد این یکی در خیال. او در باغ قدم میزند و این یک از عکس درخت میوه میچیند.
ایران خانه ماست. خانه همه اقوام ایرانی. اما سیاست سختگیرانه مرکز، فقر فزاینده، خشونت ساختاری جامعه موجب مرکزگریزی شده است همه نیروها در حال گریز از مرکزند؛ زنان، نیروهای سکولار، دگراندیشان، اقوام ایرانی که میتواند در صورتی که حول واژهای واحد تمرکز مجدد نیابند بسیار ویرانگر باشد. آن واژه واحد ایران است. خانهای به نام ایران. شاعری سرود: روسپی از خانمان خود نکند دل/کمتر از او دان آن که دل زوطن کرد...
باری دریغ است که ایران ویران شود. این درست اما چه باید کرد؟ گفتهاند تاریکی را ملامت نکنید شعله شمعی روشن سازید. اشاره هم باید کرد که صرف حسن نیت کافی نیست. صرف دوست داشتن ایران کافی نیست باید شیوه حفظ و پاسداشت آن را بلد بود و گرنه به تعبیر پوپر بسیاری از جهنمهای روی زمین مسیرشان با حسن نیت سنگفرش شده است. کیست که خود خواسته خانهاش را ویران کند اگر این خانه ویران شده است یا در آستانه ویرانی است مقصر ماییم ما ساکنان این خانه که به خاطر جهالتهایمان، ناآگاهیمان قادر به حفظش نبودهایم. بیایید ایران را بسازیم اما چگونه و چه باید کرد این پرسشی است که همه کنشگران اجتماعی، سیاسی، فرهنگی باید با صراحت تمام آن را با صدای بلند مطرح کنند.
خانه آرمانیمان را باید با معماری ذهنی بنا کنیم. باید نقشهاش را فراهم کنیم. میخواهیم خانهای به بزرگی ایران بنا کنیم. خانهای که هشتاد میلیون نفر را در خود جای بدهد. زمین داریم. باید روی ساختن این بنا روی یک نقشه واحد توافق کرد. هرکس نمیتواند بنا به نقشه ذهنی خود این خانه را بنا کند. توافق روی یک نقشه سرآغاز است. قرارداد اجتماعی چاره کارماست. بعد از توافق برای ساخت بنا و نقشه مشخص است که باید آن را به بنا سپرد به کارگر، به سیمکش، به کاشیکار، به طراح داخلی و قس علیهذا. تقسیم کار ضرورت جامعه مدرن است. باید به سهم خود در این تقسیم کار قانع شد. به وزن خود. به توانایی و ظرفیت و شایستگی خود. برعهده گرفتن مسئولیت سنگین بدون آمادگی برای آن همان میکند که انقلاب ۵۷ با ما کرد. یعنی ویرانی مطلق.
ما باید در این مبارزه سخت و سنگین حیات مبارزان انقلابی را نه حتی در وضعیت کنونی بلکه از سدهها پیش در تیررس توجه خود قرار دهیم. باید در مسیری قرار گیریم که ما را در مرتبت و موقعیتی به مراتب بهتر از آنچه که درآن گرفتار شدهایم قرار دهد. برای این مبارزه ماکیاولی، گرامشی با نیرویی مبهوت کننده ما را تحت تاثیر قرار دادهاند. باید بار دیگر در تاملات همه آنهایی که سرنوشتی تباه و تیره چون سرنوشت ما را پشت سر نهادهاند غرق شویم. باید ببینیم همسایههای ما، ملل متمدن چگونه خانه خویش را بنا نهادهاند. زیباترین، شیکترین، مدرنترین و امنترین خانه از آن کدام ملت است. میتوان از تجربهشان آموخت و چرخ گاری را دوباره اختراع نکرد. هم خانههای ویران پیش روی ماست و هم بلندترین و راستقامت ترین بناها. سوریه و سوئد، کره جنوبی و شمالی، جنوب و شمال ایتالیا، سوئیس و افغانستان همه ما را فرا میخوانند تا از تجربهشان بیاموزیم.
ایتالیای دوران ماکیاولی را به یاد بیاوریم. ایتالیایی دچار انحطاط و شقاق و چند دستگی و تفرقه. ماکیاولی دراین وضعیت است که سر برمی آورد میتوان او را به مثابه ذهنی تیزبین، معمارو متفکری مدرن، مردی برای همه فصول سرمشق قرارداد.
خود ماکیاولی در صفحه نخست گفتارها مینویسد: «معهذا عزم آن دارم تا به راهی بکر گام بگذارم راهی که هنوز کسی بدان گام نگذاشته است هر چند این میتواند برای من مایه گرفتاری و دشواری باشد» چه چیزی با من آغاز میشود؟ قسمی فهم راستین از تاریخ، فرمانروایان، هنر حکمرانی و برپا داشتن جنگ.. شالودههای علم سیاست درست.... به نظر من بهتر آن است که چیزها را در حقیقت بالفعلشان بازنمایی کنم تا چنان که تخیل میشوند... شناخت عینی و نه بازنمایی خیالین چیزها. همان ابداع ماکیاولی است.
هگل در سال ۱۸۰۲ درباب ساختار قانونی آلمان ستایش خود را متوجه ماکیاولی میکند و در متن خویش با آن جمله آغازین مشهور خویش: «آلمان دیگر یک دولت نیست» لحن گفتار ماکیاولی را در مورد ایتالیا اختیار میکند. با همان تکه پارگی، همان پراکندگی، همان خاص گراییها، همان ضعف، همان نابسامانی همان فلاکت سیاسی تنها یک راه حل باقی مانده بود: «تاسیس یک دولت درکشوری که ازفقدان آن رنج میبرد» نزد هگل فعلیت ماکیاولی ناشی ازجسارت طرح وپرداختن به مسئلهای فلسفی-سیاسی و تاسیس قسمی دولت درکشوری تکه تکه و منقسم است که مورد تعرض و حملات دولتهای خارجی قرار میگیرد. تعالی بخشی مردمی بدون دولت امکان پذیر نیست.
تولد طولانی و دردناک ملت-دولت
پرسش اساسی ماکیاولی پرسش از وحدت ایتالیا است تاسیس ملت ایتالیا به وسیله یک دولت ملی.. یک ملت تنها از طریق یک دولت میتواند ساخته شود- یک دولت ملی. اما سوال این است که وجود تاسیس ملتها به چه نیازی پاسخ میدهد؟ بیش از هرچیز نیاز به خلق مناطق بازار مادی. ملت را نمیتوان از طریق حکم و فرمان به وجود آورد. این سهم مبارزه طبقاتی است. دولت غلبه یک فرم نقداً موجود نیست. بلکه واقعیتیابی فرمی است که تا به حال وجود نداشته است بلکه به آرایش عناصر موجود بستگی دارد. وظیفه تاریخی دولت وظیفه با خاصگراییهاست. دولت مطلقه در آغاز لازم است تا با یگانگی و متمرکز بودن خود و نه خودسرانه عمل کردن ملت را وحدت ببخشد. دولت نباید در پی تعقیب اهداف خویش باشد بلکه باید در پی ایجاد و تثبیت وحدت ملی باشد. جنبه دوگانه قدرت دولت مطلقه به زعم گرامشی ناشی از این است: این دولت متضمن خشونت است و زور لیک در عین حال رضایت و از این رو هژمونی. اگر بتوان ملت را صرفاً به وسیله یک دولت تاسیس کرد دولت مدرن یعنی دولتی که همراه با توسعه سرمایه داری به امری ناگزیر و پایا بدل میگردد تنها میتواند دولتی ملی باشد. یک دولت غیرملی و خارجی نمیتواند وحدت ملی را حاصل کند. تا سده ۱۹ تاریخ مملو از چنین تلاشهایی است و شاید هنوز نیز به پایان راه نرسیده باشد.
با تبعیت از تاملات ماکیاولی باید سامانه کاملاً مشخصی را با مختصات خاص ایران بر پا بداریم. باید آن چه را متفاوت از این است فراهم سازیم و برای این هدف سه مرحله تاملات را از سر بگیریم. پای به راهی بکر باید بگذاریم راهی که ما را نه به انحطاط و کژی بلکه به دیالکتیک راستین رسوم و قوانین، قوانین و نهادها سوق دهد تا همه در خدمت انسانی باشند که در سیمای او زخم و جراحتهای زمان و تاریخ هنوزم با کراهتی جانگزا خود را نمود میدهد. باید بر قوانین و اصولی متشبث بشویم که عام باشند امر عام و عینی و نه امر خیالی چارهساز گذار ما از این مغاک است. مونتسکیو هنوز پیامش با ما است: «من اصولم را نه از پیشداوریهایم بلکه ازطبیعت چیزها اخذ کردهام. تفکر نظری ما باید نهایت دقت و نازکبینی را انعکاس دهد. تفکر نظری ما باید نامتناقض، نظام مند و درعین حال ناتمام پیش نهاده شود لکن با یک نقطه مرکزیای که هر چیزی بدان گره بخورد.
درسیاست مدرن آن چه اهمیت دارد انتزاعات نیست بلکه امر انضمامی است و مسئله سیاسی کاربست انضمامی صورتبندی وحدت ملی از طریق دولتی ملی است. این پروبلماتیک سیاسی جز از طریق مهیاسازی نوعی نظم و آرایش امکان پذیر نیست. سیاست مدرن چه بخواهیم و چه نخواهیم غلبه امر عام بر امر تکین است. نادیده گرفتن این مسائل به ظاهر ساده اما سخت دیرفهم تن به مخاطره از کف دادن چیزی است که در ماکیاولی گرانبهاترین است. سامانه دولت مدرن که وحدت ملی را رقم بزند متشکل از یک قطعه نظری نیست بلکه قطعات نظری متفاوت اما متمرکز بر همین گرهگاه اصلی است. ضروری است در این مقطع بسیار حساس بر تعینی تازه پرتو افکنیم. تعینی که تا به حال به طرز مرموزانه و ترسبرانگیزی نادیده گرفته شده است. و آن کاربست سیاسی نظریههایی است که در باب فرم و محتوای دولت مدرن ارائه میدهیم. عناصر نظری ما به علت مغفول گذاشتن مسئله سیاسی انضمامی یعنی تاسیس دولتی مدرن که وحدت ملی را رقم بزند خود را درگیر امر خاص نموده است. امور خاصی که به خاطر این ضعف هرگز نتوانسته است خود را با سامانه کلی و دغدغه عام ایران زمین گره بزند.
مسئله سیاسی اکنون ایران وحدت ملی است که جز به تاسیس دولت مدرن ملی شکل نخواهد گرفت. دولت ملی بدان معنانیست که همگان دست به دست هم دهند و نظریه گروهی را بر صدر بنشانند. برآمده از انتخابات دموکراتیک و دخالت عامه هم نیست که میتوانند با دخالت عوضی در سیاست زمینه را برای تکرار فاجعهای از نوع رفراندوم ۵۸ رقم بزنند. دولت ملی برآمده از مفصلبندی گفتمانی همه گروهها، احزاب، جریانهای سیاسی، پوزیسیون و اپوزیسیون با هر ذوق و سلیقه و گرایشی است. باید درشکل و محتوای خود بازتاب دهنده دغدغهها و منافع و خواست همه طرفین باشد. انکار یک جریان، یک گروه، یک حزب با هر ذوق و سلیقه و پیشینهای که باشد سرآغاز تکرار مصیبتی است که قریب به چهار دهه اشک برچشم همه ما نشانده است.
تاسیس دولت مدرن در ایران باید خود را ورای ملامت گذشته، ورای نکوهش تاریخ دیگران و سرزنش اشتباهات دیگران و تنها براساس موازنه نیروها و آرایش جدید نیروهای بالفعل در صحنه رقم بزند. به تعبیر ماکیاولی این یک سرآغاز و یک خاستگاه جدید است. زمان روییدن و رویاندن نهالی تازه که طوفان دهشتناک تجاربی از آن نوع تجربهای که پشت سرنهادهایم بر آن کارساز نباشد. آزموده را آزمودن خطاست. گذشته را باید کنار نهاد. شوربختی ما، این خاک، تاریخ مکدر ما مجال رشد ریشه گذشته را از ما ستانده است و ای بسا فقدان ویرتویی که ماکیاولی این همه ما را بدان فرا میخواند. التوسر در تفسیر خود ماکیاولی را نخستین نظریهپرداز اتصال یا اولین متفکری میداند که آگاهانه و به شیوهای مصرانه در قالب اتصال فکر میکند در قالب مفهومی از نمونه موردی تصادفی و تکینه. این جملات دارای مفهومی گنگ هستند اندیشیدن در قالب اتصال به چه معناست؟ بگذار چنین تعریف کنیم: «اتصال بیش از همه چیز به معنای مدنظر قرار دادن جملگی تعینات، جمیع شرایط انضمامی موجود، ایجاد یک فهرست با جزئیات مفصل و مقایسه آنهاست. در کتاب شهریارها و گفتارها مکرر به شقاق و دسته بندی در ایتالیا رجعت میشود به فلاکت شدیدی که ایتالیا به واسطه جنگهای میان فرمانروایان و جمهوریها مداخله پاپ و توسل به پادشاهان خارجی در آن غرق شده بود. اندیشیدن ذیل مقوله اتصال به معنای واقعی کلمه تن در دادن به مسئلهای است تابع و منتج از نمونه موردیاش. که در مورد ایتالیای ماکیاولی مسئله وحدت ملی و تاسیس ایتالیا در قالب دولت ملی بود.
در کنونیت ایران ما در نتیجه شقاق و فلاکت مفرط این همه چند دستگی نظریه اتصال باید همچون راه حلی همیشگی و در عینحال بکر در دستور کار همه قرار گیرد. فائق نیامدن بر این شقاقها، دور زدن آنها، مغفول گذاشتن این واقعیت امر سیاسی چندان همخوانیای با سیاست و امرسیاسی ندارد. و کماکان باید در حسرت تجلی و تحقق وحدت ملی بمانیم و بسوزیم. و در یادآوری آن از فضیلت ملتهای متمدنی یاد بکنیم که یاد گرفتهاند زندگی کنند و بگذارند دیگران نیز زندگی کنند. هدف تاریخی و وظیفه عملی ما فراهم آوردن این نظامهای فکری متناقض زیر یک سامانه بزرگ است و نه مطرود نهادن آنها. و تکرار تاریخی که جز به لعن از آن سخن نمیگوییم. توسعه ناموزون تنها یکی از نامهای این لعن تاریخی است.
عناصر اتصال همه آن نیروهای واقعی یا بالقوه در مبارزه برای هدف سیاسی تعیین شده هستند. همه آن نیروهای ایجابی که در حال حاضر باید در جهت رسیدن به هدف سیاسی وحدت ملی به صف شوند. روابط اینها در ابتدا مبتنی بر زور است. هرکس زورش چربید ممکن است بر صدر بنشیند. اما ماکیاولی در زمان خود فرمی واحد به همه آنها بخشید و نامی بدان عطا کرد: شهریار، فردی استثنایی و برخوردار از ویرتو. که قادر به بسیج نیروهای مقتضی جهت وحدت ایتالیا تحت رهبری خویش خواهد بود. راه حل آن همه شقاق خود را در فرم پادشاه مطلقهای عرضه داشت. در ایران اما شهریاران صاحب ویرتو هر کسی میتواند باشد هر کسی که در میان مرگ و زندگی به دومی آری گوید و اولی را پس بزند. در ایتالیا هدف مشخص بود و فرم سیاسی تحقق آن نیز یعنی شهریار تثبیت شد. گذشته با تمام نتایج محسوساش ما را وا میدارد که تغییر مسیر بدهیم زیرا ما مجبور به تغییر فضا هستیم. فضای اتصال کنونی در همان بافتار خود متشکل است از نیروهای متعارض و درهم ریخته. هر یک جایگاه خاص خود را دارند. نادیده انگاشتن جایگاه یکی به معنای خالی گذاشتن آن است اما درعرصه و فضای سیاست جای خالی همواره پر میشود و بلافاصله گروهی دیگر در آن مستقر خواهد شد.
جایگاه خالی آینده برای استقرار و پر شدن متضمن حضور همه نیروهاست هیچ گروهی در چنین بافتاری پیچیده قادر به اشغال همه آن نیست. کار این نیروها نباید معطوف به حذف دیگران بلکه باید معطوف به اتحاد نیروهای متحدشان باشد تا به نیرویی اصلی بدل گردند و به حساب آیند. به پیروی ازدکارت که پیرو ارشمیدس بود و اعلام داشت تنها به یک نقطه ثابت نیازدارد تا سیاره زمین را بچرخاند ما نیز به یک نقطه ثابت در سیاست ایران نیازمندیم تا همه ما را گرد خود فرابخواند. دولت ملی مدرن که وحدت ملی را به رسالت سنگین خود بدل کند. درغیر این صورت باید مهیای شنا در رودخانه آخرون باشیم. جهانی جهنمی که همه سوختگان در آن گرد آمدهاند. اما این را نیز اضافه کنیم که سیاست نقطه ثابت ندارد تنها قسمی فضاست لکن سیاست جایگاهی دارد و پایهای که بر آن ایستاده است. ایران زمین با همین جغرافیای پریشاناش تنها جایگاهی است که سیاست مدرن باید در آن تحقق یابد. دولت مدرن با سیاست وحدت ملی و ابزارهای کاربست آن.
این تز مستلزم روشنگری بیشتری است. شقاق ما در این سرزمین بیش از هر چیز ناشی از این است که خود را حق میپنداریم و دیگران را باطل. زمان ابطال چنین رویکردی فرارسیده است. همانند نور، حقیقت متعلق به هیچ جایی نیست. حقیقت ازمجرای اثربخشی امرحقیقی رخ داده و عمل میکند که ذات آن اثرگذاری ازطریق روشن بخشی است. هیچ یک نباید دردام ثمربخشی حقیقت درغلطیم. حقیقت ثمربخشی خود را باید در عمل و بالفعل نشان دهد. حقیقت بیرون از اثری که دربردارد چیزی است ناموجود. در جهان مدرن حقیقت در پستوی کسی نیست از حیث سیاسی حقیقت تنها در تقابل میان نیروها در پیکار بین احزاب و فرق و دستههای سیاسی است که خود را نشان میدهد در این پیکار، آن که ثمربخشتر سربلندتر و موفقتر.
و اما برسیم به ایدئولوژی. دیگر ساحت سیاست که سرنوشت همه ما به درک عمیق آن وابسته است. در اتصال تاریخی مدنظر ما ایدئولوژی نه ابزار سرکوب، قهر، سلطه که ابزار رهایی است. باید به گونهای با رهایی سوژه گره بخورد که هیچ کس از حضور آن در مسیر مبارزه برای آزادی بیشتر ناخشنود نباشد. ایدئولوژی باید پوست اندازی کند و پوستین تازهای به تن کند. باید به ابزار عمل همه نیروها بدل شود که دل در گرو آزادی و رهایی دارند. ایدئولوژی ابزار سلطه طبقه نباید باشد بلکه برفراز طبقات و برای پاسداشت ارجمندی همه مردم از هر طبقهای باشد. و به تعبیر رسای گرامشی هر فعال سیاسی و هر رهبری باید تلاش کند «مردمیتر» از دیگری شود.
آلتوسر در تفسیر خود از ماکیاولی مینویسد او رادیکالترین دشمن هرگونه خودکامگی است. او نظریهپرداز دولت نبود بل نظریهپرداز دولت ملی یا آن گونه که گرامشی میگفت نظریهپرداز وحدت ملی از رهگذر دولت مردمی است. و این بخشی از مانیفست مبارزانی است که میخواهند مسئله توسعه ناموزون، ستم طبقاتی، نژادی، زبانی، دینی و سلطه در شکلهای مختلفاش را حل کنند. انقلاب در عمل موفق نخواهد شد مگر این که در گسترهای کوچک در جهان ذهنی همه ما بتواند چشماندازی بدیع، روشن و متفاوت از گذشته را به تصویر بکشد. در فضای توپولوژی سیاسی ایران هر گروه و هر فرد جایگاه خاص خود را دارد جایگاهی که نه امکان اشغال آن از سوی دیگری فراهم باشد و نه واگذار کردن چنان جایگاهی که مفهوم شهروند را عقیم بگذارد.
ماکیاولی به ما آموخت که باید بین دو نوع سوژه سیاسی(مردم) و سوژه کاربست سیاسی(شهریار یا فرمانروا) تفاوت بگذاریم. آگاه کردن مردم به ستمی که برآنان میرود بخشی از وظیفه همه کسانی است که پیکار میکنند اما کاربست اراده سیاسی را باید به انتخاب مردم وانهاد و آنها قاعدتاً کسانی را برخواهند گزید و بر صدر خواهند نشاند که ثمربخشترین باشند. و ثمربخشی او بیش از هر چیز منوط به استعداد و ویرتوی او دارد که اتحاد یک ملت را از درون به حرفهایترین، منصفانهترین و فنیترین شکل خود هدایت کند. اگر میخواهیم بدل به ملت شویم پس هیچ نیرویی نباید قویتر از اراده ما برای متشکل ساختن خود در مقام مردم و دگرگون ساختن خودمان به عنوان بخشی از مردم و بدل شدن به شهروند مدرن باشد.
در اثر بزرگ دایره المعارف در مدخل ماکیاولیسم دیدرو به درستی اشاره میکند: «هنگامی که ماکیاولی رسالهاش را در باب شهریار نگاشت توگویی به شهروندان همسنخ خود گفت: این اثر را به دقت بخوانید. هرگاه تسلیم یک ارباب شدید وی چنان خواهد بود که من برایتان به تصویر میکشم. درندهای وحشی که خودتان را به وی سپردهاید.» و روسو اشاره کرد که «وی مدعی آموزش به شاهان است لیک درحقیقت این مردم بودند که وی بدانها آموزش میداد شهریار ماکیاولی کتاب جمهوری خواهان است».
و اینک زمان آگاهی ما به این واقعیت تلخ فرارسیده است که اسیر در پنجههای گشوده اربابایم و ناگزیر هیچ راهی جز توسل به همان روشی نداریم که ماکیاولی با تیزبینی و ظرافت پیش روی ما مینهد. تشکیل دولتی ملی که بتواند وحدت مردم را از طریق تضمین منافع همگان فراهم کند و کیست که تضمین منافع همگان جز در سایه آزادی ممکن نیست. او ما را صدا میزد تا ما را به منزله سوژههای بالقوه قسمی کاربست بالقوه سیاسی آگاه کند. گرامشی نخستین متفکری بود که این امر را دریافت که او میخواهد همه ما را استیضاح کند. خوانش دقیق تاریخ به همه ما یادآور میشود که چگونه در گذشته پادشاهی به درون خودکامگی سقوط میکند؛ آریستوکراسی به درون الیگارشی خودکامه؛ و دموکراسی هم به قالب آنارشی انحطاط مییابد. بازتامل درگذشته و تجارب گذشته باید ما را وادار به یافتن سازوکارهایی بکند که دیگر بار دچار این انحطاط نشویم. چیزی که مانع سقوط پادشاه به خودکامگی، آریستوکراسی به الیگارشی و دموکراسی به آنارشیسم شود. تامل و بازاندیشی برای کشف این مانع بززگترین رسالت تاریخی ماست.
به گمانم این مانع بسی پیش از این از سوی تیزبینترین ذهن سیاسی یعنی ماکیاولی کشف شده است؛ برگزیدن شکلی مختلط از هر سه که استوار و دوامپذیر خواهد بود حکومتی که در آن شهریار و اشراف و توده مردم ناظر رفتار یکدیگرند و اختیارات همدیگر را محدود میسازند. مانع همین است. مکانیسم محدودسازی به یاری قانون و قراردادی مدون. نمونه چنین حکومتی لیکورگوس اسپارتی است که قوانین خویش را بنیاد نهاد به چنان شیوهای نقش متناسب پادشاهان، آریستوکراتها و مردم را تعیین کرد که دولتاش بیش ازهشتصدسال دوام آورد. و این را مقایسه کنیم با سولون آتنی؛ عمر دموکراسیای که او در آتن برقرار نمود آن چنان کوتاه بود که حتی خودپیش از مرگش حکومت استبدادی پسیستراتئس را به چشم دید. علت این که آتن در مقایسه با اسپارت فقط زمان کواهی از اقتدار و عظمت برخوردار گردید این بود که در آنجا تعادلی میان قدرت توده مردم و شهریار و اشراف برقرار نبود. درواقع آن چه ماکیاولی میخواهد حکومتی نیست که از میان میرود بلکه دولتی است که دوام میآورد. و به منظور بخشیدن دیرش بدان و ضمانت این دیرش وی برآن فرمی مختلط از حکومت را قائل میشود. وی در پی دولتی ماندگار است که جز با ترکیب همه قدرتها و تعادل ممکن نیست. پروژه ماکیاولی بر ساختن وحدت ملی ایتالیا بود. در فصل دوازده کتاب اول از گفتارها به سیاست کلیسای کاتولیک رومی حمله میکند: «کلیسا سرزمین ما را در حال تجزیه و نفاق نگه داشته و هنوز هم در این حال نگه میدارد.... دلیل این که چرا ایتالیا مثل فرانسه و اسپانیا متحد نیست فقط به گردن کلیساست. »
ماکیاولی در فصل ۲۶ شهریار لورنزو دی مدیسی را به «آزاد ساختن ایتالیا از زیر یوغ بربریت» ترغیب میکند. آزادسازی ایتالیا رهاسازی ملت ایتالیا و ساختن ملت ایتالیا تحت لوای شهریاری جدید است و اتصال بیدرنگ ظاهر میشود. ایتالیا جایی است که این ظرفیت را دارد چرا؟ چون در ایتالیا مادهای فراهم است تا مردی خردمند و هنرمند را فرصتی دهد تا بدان صورتی بخشد که مایه سرافرازی وی و بهروزی تمامی مردم این سرزمین باشد. سرزمین ایتالیا باید تحت فرمانفرمایی شهریاری باشد که از طریق قوانین حکومت کند. ماکیاولی معتقد بود که ایتالیا از سه خصیصه بزرگ برخوردار بود و همین سه خصیصه اتصال را ضروری میسازد. نخستین خصیصه فلاکت مفرط ایتالیاست که به حضیض بطلان تاریخی و از این رو تهی بودگی میرسد: ایتالیاییها بدتر از عبرانیان دربندگی افتاده بودند و ستم دیدهتر از پارسیان و پراکندهتر از آتنیان... بیهیچ رهبر و سامان، فروکوفته و غارت زده و پاره پاره و لگدکوب و گرفتار هزاران بلا. و همین حد نهایی مصیبتها بود که ایتالیا را بیفرم ساخته بود ولی این بیفرمی زمینهای فراهم کرده بود که پیکرتراشی جدید بدان شکل بدهد. دومین خصیصه ایتالیا این بود که براین خلا سیاسی واقف بود و با اشتیاق آماده پذیرفتن فرمی تازه بود. وفاق عمومی که میبایست تجزیه و شقاقهای آن را منکوب کند. و سومین خصیصه ویرتوی ایتالیاییها بود شجاعت ایتالیاییها که در دوئلها و رزمها مابین انسانهای مختلف در توان، مهارت و کاردانی سرآمد هستند. با این حال آنجا که پای سپاه درمیان باشد با دیگران هم سنگ نیستند و علت آن چیزی نیست مگر ناتوانی سران.
ماکیاولی اعلام میکند که برای اتصال ایتالیا ماده ایتالیایی تنها منتظر فرمی است که مناسب تا ملت را متحد سازد. فلاکت و بینوایی مفرط ایتالیا، توقع و وفاق مردمانش، ویرتوی افرادش. همه چیز آماده مداخله شهریاری است رهایی بخش (فرمول شایع زمان دانته: رهاننده: سگ شکاری). اگر بگوییم این سه خصیصه در مورد این ملک پریشان نیز صادق است سخنی گزاف نگفتهایم. فلاکت امروزین این سرزمین، اشتیاق و توقع مردم برای بهروزی، و ویرتوی فردی افراد باید دست به دست هم دهد و اتصالی جدید را رقم بزند. اما چیزی است که باید در همه ما منکوب و مطرود شود. و آن چیزی جز خودکامگی نیست. خودکامگی فضا را مسدود میکند و مصیبتهای هولناکی را برای خودکامه و دیگران رقم میزند. در زمره این مصیبتها مشقاتی است که مردم متحمل میشوند. خودکامگی علیه مردم است و با خود نفرت و شورش میآورد. هرحکومتی که بر سر کار آید از هر قسمی که باشد باید خود را معطوف به افزایش توان، ویرتو و توسعه کند. باید خود را معطوف به آبادانی امارتی کند که نوید بخش صلح ، آرامش، امنیت و غنای مادی و معنوی باشد. باید امارت جدیدی را بنیان بگذاریم اما این بنیان گذاری بیش و پیش ازهرامری مستلزم روبیدن کامل فرمهای فئودالی و سلطه آمیز موجود است. نردبان قدرت و سلسله مراتب کلاسیک باید افقی شود. همچون دندانههای یک شانه و نه چونان یک نردبان. درامارت جدید کسی برصدرنیست، فرمانروا برمنبر یا محراب ننشسته است بلکه دور میزی گرد نشسته است نه فراتر و نه فروتر. اما باید توجه داشت که روبیدن امارتهای سلطه و فئودالی مستلزم روبیدن آن در ذهن همه ماست. خودکامگی و امارت و عمارت آن باید برای همیشه درذهن ما فرو بریزد. تسلط واژهای نیست که جهان مدرن آن را پذیرا باشد. و هرکس که سودای سلطه در سر دارد نه تنها خود را از هستی ساقط خواهد کرد بلکه موجبات مشقت دیگران را هم فراهم خواهد کرد.
در جمعبندی کلام خود باید متوجه ویرتو باشیم. که بخت را به ویرتو تبدیل کنیم. باید بخت و ماوقع را بر اساس ویرتویی که برین است قالبریزی کنیم. براساس آرته براساس شجاعت و هنری که داریم. بنیانگذاری دولت مدرن و تامین وحدت ملی در سایه آن جز برای رسیدن به سعادت اتباع یک کشور نیست هر گروه یا حزب یا فرقهای بتواند بهترین و بیشترین سعادت را برای اتباع کشور خود رقم بزند از ویرتویی بالا برخوردار خواهد بود. ویرتو صرفاً شجاعت درونی فرد نیست بلکه بازتاب هرچه آگاهانه و وظیفهشناسانه شرایط عینی در طول روزگارخویش است. برای فراچنگ آوردن سعادت باید وظیفه تاریخی خود را نیک بشناسیم و آن را در معرض قضاوت قرار دهیم. تحمیل یک دیدگاه بر دیگران هنر نیست اما سودمند کردن و سود رساندن به بیشترین مردم آنها را به ما راغب خواهد کرد. پس هدف تاسیس دولت ملی مدرن است با هدف وحدت ملی و این به دست نمیآید مگر به اتصال همه نیروهای بالقوه و بالفعل که بر سر سفره انقلاب بنشینند. حذف دیگری به هربهانه و دستاویزی تکرار مصیبت بار تاریخی است که هنوز از گزش آن رهایی نیافتهایم. رهایی و سعادت ایران مستلزم روبیدن نظم ذهنی فئودالی و سلطه است هم در جهان ذهن و هم در جهان عینی. مستلزم واژگون کردن نردبان سلسله مراتب است. مستلزم روبیدن وسوسه خودکامگی.