اگر هدف از جهانی شدن، برداشتن مرزها و زدودنِ بیگانگی و کاهشِ بوروکراسی باشد، این هدف رویایی ارجمند و انسانی ست که ریشه در نیازِ انسان به باهمیِ همگانی و امنیت و آرامش و آسایش و گریزِ از تنش و ستیز و جنگ و بیگانگی انسان با همگونانِ خود دارد. اما شوربختانه، ژرفساختِ روانی انسان را رویاها و آرمانها و آرزوها و خواهشهای عاطفی او شکل نمیدهند. انسان چون حلقهای از زنجیرِ دنباله دارِ جانداران، وامدارِ بسیاری از الگوهای کرداری و ویژگیهای عاطفیِ گونههای جانوری پیش از خود در تاریخِ دراز دامنِ برآیشی خویش است. او به همان اندازه که توانِ مهربانی دارد، خودکامه و درنده خو نیز میتواند باشد و هست. ویژگیهای رفتاری و کرداری آدمی، در هزارههای تاریخ زیستی او در راستای نیازهای او برای ماندگاری برروی زمین شکل گرفتهاند و به فهرست کردارهای پایدارِ و ژنتیکِ او افزوده شدهاند. چنین است که بسیاری از این رفتارها و کردارها، از چشم اندازِ اخلاقِ انسانی زشت و نکوهیدنی مینمایند. انسان، به گونهای که هست و میزید، چیزی ست و اخلاق انسانی، چیزی دیگر. این سخن بدان معناست اخلاقی زیستین، طبیعی نیست و پیگیری آن در جهان نیاز به آگاهی هماره دارد. این سخن را دربارۀ همۀ پدیدههای ارجمند و گرانِ انسانی مانندِ، دموکراسی، برابری، بردباری، دگردوستی، پرستاری و رعایتِ حقوقِ دیگران میتوان گفت.
از چشم اندازِ رفتار شناسیِ برآیشی، انسان جانوری خاک و خونپرست و قبیلهگراست و ژرفساختِ روانیاش، هیچ گونه جهانی شدن را برنمی تابد. جهان نگری و جهانی نگری، دوگفتمان مدرن است که پس از انقلاب صنعتی اروپا، در پرتو پیشروی در تکنولوژی درِیا نوردی چند کشور جهانگیر و جهانخوارِ اروپایی، مانند انگلیس و فرانسه و هلند و پرتغال، پدید آمده است. پیش از آن، جهان در ذهن هر فرد، گسترهای خیالی بود که در پیوند با زیستگاه او و دانشاش از حغرافیای دور و برِ آن زیستگاه شکل میگرفت و تعریف میشد. برای نمونه، در روزگاری که کسی از زادگاه خود و چند شهر و روستای دور و بر فراتر نمیرفت، جهان در پنداره ی همگانی به هفت اقلیم بخش بندی شده بود. در آن جغرافیای افسانهای، در ذهن هر فرد، شش اقلیم، دورادورِ اقلیمی که وی در آن میزیست، به شکلی پیازین پنداشته میشد که هریک تا اقلیمِ هفتم، چیزی بهتر و برتر از دیگری داشت و آخرین اقلیم، فرادستترین سرزمینِ ذهنی وی بود. سرزمینی که هیچ یک از کمبودهای زیستگاۀ او را نداشت. اما نکته بنیادی در این راستا این است که در آن روزگار، هیچ کس آرزوی مهاجرت و یا پناهندگی به اقلیمهای دیگر را نداشت و زیستگاۀ خود را با آن شش اقلیم دیگر مقایسه نیز نمیکرد.
اندیشۀ مقایسه ی کشورها، تمدنها و فرهنگها با یکدیگر، از زمانی آغاز شد که فرهنگِ غربی در سایۀ برتری چشمگیرِ تکنولوژیکِ خود، در اذهانِ جهانیان بردیگر فرهنگها پیشی گرفت و بر بسیاری از سرزمینها چیره شد. از آن پس، همۀ مردمان سرزمینهای دیگر، شیوههای زیستی غربیان را بهتر و برتر پنداشتند و آنها را سنجههای بهزیستی انگاشتند و راهها و رسمها و شیوههای زیستی خود را با آنها سنجیدند. از اینرو، میتوان گفت که مقایسۀ داراییهای خود با گونههای غربی، ریشه در خود- خُرد بینی مردم کشورهای پیرامونی دارد که راهها و روشهای فرهنگی خود را در مقایسه با شیوه ی زیستیِ غربی، «عقب افتاده»، «واپسگرا» و «شکست خورده» میدانند. این گونه گرایش به گفتمانِ «جهانی» شدن نیز، ریشه در همین مقایسه و خود- خُرد بینیِ تاریخی دارد. بازگردیم به خوی قبیله گرای انسان.
از چشم اندازِ کردار شناسی، انسان جانداری از دستۀ میمونها در رستۀ پستانداران است. دستۀ میمونها شصت و پنج میلیون سال پیش، از رسته پستانداران جدا شده است و شیوۀ زیستی دیگری در پیش گرفته است. ویژگیهای فیزیکیِ میمونها، که آنها را از پستاندارانِ دیگر جدا میکند، اینهاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چند کاره، چشمان نزدیک بهم و سه سویه بین و دستگاه گوارشِ کُندکار. این ویژگیها زمینه ساز ساختار ذهنی و روانی ویژهای شده است که پستاندارانِ دیگر از انها بی بهرهاند. مغز بزرگ نسبت به وزن بدن، حافظهای بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جَلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربین و سه بُعدی- نگر، بادیدی رنگی، بینایی میمونها را بر دیگر حسهای پنجگانه آنها برتری داده است و شکار کردن را برایشان را آسان کرده است و آنها را به چیرگی بر جانوران دیگر توانمند کرده است. چندی از ویژگیهای دیگرِ پستانداران این است که آنها زاد و رود میکنند و تا چندی پس از زایش، ناگزیر از پرستاری و نگهداری از زادگان خویشاند. آنها همچنین تنها آرواره پایینی شان تکان میخورد.
بسياری از ويژگیهای روانی انسان نيز، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، زودرنج، گروه زی و آب و خاک پرستاند و زيستن با گروه خود را به زيستن از بودن با ديگران برتر و بهتر میدانند. آنان همچنين تاب چندانی برای درد کشيدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران ديگر از پا در میآورد. قبيلهگرايی در انسان، ريشه در برآيش خوی گروه زی وی دارد. پژوهشهای گروه شناسی نشان داده است که اگرچه انسان میتواند آشنایان بی شماری داشته باشد اما میانگین شمارِ کسانی که هر فرد میتواند با آنها دوستی و نشست و برخاستِ معنادار داشته باشد، چیزی نزدیک به 54 نفر است. این شمار، میانگین افرادِ گروههای چابک و رونده در روزگاری ست که انسان هنوز به کشاورزی نرسیده بود و ناگزیر از رفتن از دشتی بدشتِ دیگر برای دانه و میوه چینی و شکارِ جانورانِ خوشگوشت بود. در حقیقت، بسیاری از الگوهای رفتاری و کرداری ما در آن دوران شکل گرفته است زیرا که کشاورزی پدیدهای بسیار تازه در گستره گیتی ست. دیرین شناسان، آغاز کشاورزی را در ۱۲ تا ۲۲ هزار سال پیش میدانند.
توانایی زیستن با دیگران در گروههای کوچکِ سفری، هم زمينۀ زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم آورده است و هم بنیادِ رفتاریِ ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايشهای چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخشهای مغز انسان، با پا گذاشتن او به جايی که گروهی در آن است، به يکباره دگرگون میشود. تپش قلب، آهنگِ خيزوريزِ خون در رگها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسانها درآن جمعاند، دگرگون میشود. البته اندازه اين دگرگونیها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندیهای اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد.
پستانداران جانورانی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گلهای دارند و زيستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنارِ آشنايان خود را خوش میدارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از يار و ديار، برای او چنان آزار دهنده است که از ديرباز، دور کردنِ او از نزدیکان و دوستان و آشنایان و به زندان انداختن و يا به تبعيد فرستادن، مجازات پنداشته میشده است. امروز نيز به زندان افکندن، بويژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافرهای گران پنداشته میشود.
مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان میپيوندد، پس از آشنايی با آنان، هورمونهای «آکسی توسين»، و، «وسوپرسين»، در مغز میپراکند. اين هورمونها، انسان را آرام و رام و شادمان میکند و بارِ سنگين هستی را از روی دوشاش برای چندی برمی دارد، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش میکند. اين هورمونها با رفتارهايی که برمی انگيزد، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند میکند و چون چسبی ست که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منشها و روشها و هدفهای گروهی دارد، پيوند میدهد و به او هويتی گروهی میبخشد.
گرايش قبيلهای، زمينهساز گرايشهای قومی، دينی، حزبی و خُوگرفتن با آب و خاک است. ريشۀ بسياری از جنگها را در اين گرايش میتوان پی جُست. اين گونه است که تاکنون هيچ جهانگير و جهانگشايی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمايی بر همه سرزمينهاست، نرسيده است. در دو سده گذشته نيز که استعمارگران اروپايی توانستند بخشهای بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بيفزايند و امپراتوری انگليس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گيرد، هيچ يک از اين کشورگشايیها پايدار نماند. آخرين نمونههای شکست پروژههای همزیستی جهانی، فروریختنِ اتحادِ جماهیرِ شوروی، بيرون آمدن انگليس از جامعه ی اروپا و پيروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای آمریکا و نیز پیروزی احزابِ دست راستی و خاک و خون پرست و بومی گرا در اروپاست. اکنون با آن که بسی بیش از بسیاری از شهروندانِ بریتانیایی، پشیمان از رای خود به بیرون رفتن از اروپا و خواستار ماندن با آن هستند، مردمِ بسیاری از دیگر کشورهای اروپایی، با رشک به بریتانیا مینگرند و برون رفتن از پیمان همزیستی با دیگران و جدا کردنِ مرزهای کشورِ خود را پدیدهای مثبت میانگارند.
گرایش انسان بسوی قبیله گرایی و نژادپرستی و خودخواهی و دیگر ستیزی، گرایشی خودبخودی و طبیعی ست و نیازی به برنامه ریزی ندارد. هربار که در سرزمینی، مردم تنگدست تر میشوند، دامنۀ همدلی و مدارا و شکیبایی در آن سرزمین کاهش مییابد و تنگ نظری و خودکامگی و دیگر ستیزی افزایش مییابد. کاهشِ امکانات رفاهی در هر کشور، همیشه با افزایش تنش و ستیز اجتماعی همرا است. فرهنگِ انسانی یعنی مهربانی، مدارا و خوشرفتاری با تهیدستان و بینوایان، کارکردی الاکلنگی با گسترش تهیدستی فرهنگی و اجتماعی دارد. هرچه امکانات رفاهی کاهش مییابد و مردم تنگدست تر و هراسناکتر میشوند، ستیز با تهیدستان و جاماندگان نیز افزایش مییابد. این چگونگی آغازِ روندی خودبخودی ست که در آن ارزشهای اخلاقی و اجتماعی بسوی زیستِ جنگلی و خوی جانوری سُر میخورند و روان میشوند. چنین است که هر سنّتِ انسانی که در جامعهای پدیدار میشود و پا میگیرد، نیاز به پشتیبانی و نگهداری دارد. دموکراسی یکی از این سنُتهاست که قراردادی اجتماعی ست. هیچ جامعهای خودبخود به دموکراسی نمیرسد، زیرا که نه پدیدهای طبیعی ست و نه سرنوشتِ ناگزیرِ جامعه. در حقیقت میتوان گفت که دموکراسی بهترین شیوۀ اداره حکومت در فهرستِ بدترین شیوههای موجود برای ادارۀ امور جامعه است. اما هیمن شیوه نیز در هرجا که هست، نیاز به پاسبانی دارد و نهادهای چندی برای نگهبانی و نگهداریِ آن پدید میآورند، زیرا که بزرگترین دشمنان دموکراسی در هرکشور، دارندگانِ زر و زور در آن کشور هستند که راه و رسم دموکراتیک را سدّی در راه آرزوها و آزمندیهای بی پایان نمای خود میپندارند.
گسترش بوم گرایی و خاک و خون پرستی در کشورهای اروپایی در روزگار کنونی را میتوان نمادی از شکست پیروان اندیشههای سوسیالیستی در درگیر کردنِ مردم برای مبارزه با عوام فریبی و نژادپرستی و بیگانه ستیزی نیز دانست. خاموشی و ناتوانی این پیروان که خاک و خون پرستی را گونهای بیماری فرهنگی میخوانند، سبب شده است که اکنون کاسبکارانِ سیاسی و ترفندبازان حرفهای راه را برای راهزنان اقتصادی در سطح جهانی هموار سازند. ویرانی سیستماتیک و روشمندِ حقوق تهیدستان و کارگران در امریکا توسطِ جمهوری خواهان در پسِ معرکه گیریهای روزانۀ ترامپ، نمادی روشنی از این چگونگی ست. این روند را اکنون در بسیاری از کشورهای اروپایی نیز میتوان دید.
پانوشت:
برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به کتاب زیر:
Junger, S. (2016) Tribe: On Homecoming and Belonging. Twelve; 1st edition.