نویسنده: پرفسور اوه برینگ
۲۰۱۸-۰۹-۰۱
کلنیالیسم و سیاستهای حقوق بشری یک بام و دو هوای غرب (۳)
در دو نوشته ی پیشین به بررسی یک پریود مهم از تاریخ تکامل روابط بین الملل و حقوق بین الملل در اروپا و جهان؛ بین سالهای ۱۹۱۵-۱۸۱۵ که در آن ارزشهای اروپائی بعنوان سنگ بنای روابط بین الملل بین کشورهای اروپا ئی از یکطرف واروپا با سایر مناطق دنیا از طرف دیگر، با زور اسلحه و یا با پذیرش و رضایت مناطق دیگر به این فرهنگها و مردم دنیا تحمیل و تثبیت شد، پرداختم. این دوره بغیر از اینکه به استحکام سیادت دولتهای ملی اروپا انجامید، به تحکیم روابط عمیق استعماری در دنیا منجر شد که هنوز هم ادامه دارد؛ البته با اشکال جدید.
در نتیجه ی این برتری نظامی و سیاسی یونیورسالیسم (نظریه ی حقوق عمومی و طبیعی منتج از آئینهای مسیحیت و تفکر عقلگرایانه ی غربی) بعنوان محور تئوریک و نرم غالب زندگی به سایر تمدنها و فرهنگها تحمیل شد. در دو نوشته ی پیشین همچنین به سیاستهای استعماری روسیه، انگلیس، فرانسه و بلژیک در پاره ائی از مناطق اشغالی و استعمار شده اشاره داشتم. در این فصل که قسمت نهائی در این قسمت است به برخورد و سیاستهای کشورهای جنوب اروپا و اروپای غربی با سایر تمدنها و فرهنگها می پردازم. در بررسی خود، اشغال قاره ی آمریکا توسط اسپانیا و پرتغال، که به حضور همه جانبه و استعماری انگلیس، فرانسه و هلند در این قاره منجر گشت، مقاله را ادامه می دهم. این مقاله عقب گردی است به شروع دوران استعمار!
کریستوف کلمب، اشغال آمریکا و کشتار سه چهارم جمعیت بومی آمریکا!
شاید بهتر بود که این سه مقاله با بررسی اشغال آمریکای جنوبی توسط اسپانیا و پرتقال که آغاز پروسه ی غیر انسانی و وحشتناک دوران استعمار/اشغال سایر نقاط دنیا توسط اروپائی ها بود شروع می شد؛ ولی از آنجائیکه بنیانهای حقوقی نهاده شده در این دوره همراه با سیاستهای اقتصادی و اجتماعی نهادینه شده، در اشغال قاره ی آمریکا، آغازی بود به یکی از سیاهترین دوره های تاریخی دنیای غیر غرب، بررسی این دوره و منطقه را به این بخش منتقل کردم!
بهر صورت، بعد از اشغال بخش اعظم آمریکای جنوبی توسط اسپانیا و پرتقال بیش از ¾ مردم بومی آمریکا در جنگهای منظم با اشغالگران، در درگیریهای پراکنده و یا بوسیله ی بیماریهائی که توسط اروپائیان به این قاره منتقل شده بود از بین رفتند. تا آنجائیکه من یادم هست در ایران و در زمان سلطه ی پهلوی ها بررسی و انعکاس این کشتارها از طرف دولت و حتی روشنفکران “خیلی” متداول/معمول نبود و کتابهای تاریخ خالی از شرح این جنایات بودند. بعد از انقلاب (متاسفانه) من اطلاع دقیقی از اینکه این موارد چگونه در ادبیات آموزشی مورد کنکاش و بررسی قرار گرفته و یا در بین مردم انعکاس پیدا کرده، ندارم. از آنجائیکه معمولن در نوشته های اپوزیسیون و یا خود رژیم انعکاس این موارد را کمتر دیده ام بنظر می رسد که این کشتارهای بی سابقه در ایران به آرشیوهای تاریخ سپرده شده است. اما امروز در بررسی تاریخ تکامل حقوق بشر لازم است که این مورد؛ اگر چه بطور مختصر، مورد توجه قرار گیرد! نا گفته نماند که این نسل کشی در ادبیات سیاسی غرب و یا حتی در متنها و تحلیلهای مربوط به نقض حقوق بشر نیز یا مطرح نشده و یا بقدر کافی اهمیت داده نشده است!!
دو تمدن و فرهنگ رودر روی همدیگر:
مردم بومی آمریکا بطور عموم مردمی آرام و صلح دوست بودند. جنگ داخلی امر متداولی نبود و رقابت بین اقوام بیشتر با دیالوگ حل می شد! جنگجوئی خصلت ممتازی بحساب نمی آمد. یک دلیل می تواند این باشد که تعداد کمی (صدها نفر) اروپائی قادر شدند در پروسه ی اشغال منطقه، نسل مردم بومی را که بین ۷۰ تا ۱۰۰ میلیون نفر بودند تقریبن نابود کنند. هیچ یک از جنگهای تاریخی – برای مثال کشتار انسانها در جنگ جهانی اول و یا دوم – و یا جنگهای منطقه ائی که تا کنون صورت گرفته قابل مقایسه با این کشتارعام نیست ـ نه کشتار هیتلر و نازیها و نه تصویه ها و قتلهای قومی استالین. در واقع هیچ قتل عامی در این سطح را تاریخ انسانی مشاهده و یا ثبت نکرده است!
هدف اسپانیائیها/کریستف کلمب کشف و دسترسی به هند غربی بود ولی بعد از رسیدن به جزایر کارائیب، مشاهده و کشف منابع عظیم طلا و سایر فلزهای قیمتی در آمریکا همه ی طرحهای جهانگردی را کنار گذاشته و به جمعآوری آثار قیمتی/طلا که به نابودی نزدیک به هفتاد میلیون از جمعیت این منطقه، انهدام فرهنگ اینکاها و مایاها، غارت همه ی نیم کره ی غربی را بدنبال داشت پرداختند. کشتار زنان، دختران، مردم، زمامداران/مسئولین، کارکنان اداری و حتی حیوانات به سیاست معمولی استعمارگران تبدیل شد. یک مورخ متعلق به آن دوران نوشته است که آنها “مانند خوک حریصانه در زمین تنها دنبال طلا میگشتند. ” سربازان و یا به اصطلاح کاشفین آمریکا به زنان و دختران – حتی دختران خردسال تجاوز کرده و بعد سگهای آزموده ی خود را به جان آنها می انداختند!
بدین ترتیب کریتستف کلمب و آمریکوس وسپوس که هر دو برای دولت اسپانیا کار می کردند، دروازه های نیم کره ی غربی را به روی اروپائیان بخصوص اسپانیائیها، پرتقالیها، فرانسویها، انگلیسها و هلندیها گشودند. هر کدام از این کشورها بخشهای مهمی از سرزمین بزرگ آمریکا (شمالی و جنوبی) را اشغال و به غارت ثروتهای این منطقه پرداختند. سفر دریایی آمریکوس وسپوس در سال ۱۴۹۷ یعنی پنج سال پس از سفر کریستف کلمب آغاز شد. لازم به یادآور است که هم کلمب و هم وسپوس هر دو برای دولت اسپانیا کار میکردند و هزینه سفرهای آنان را آن دولت پرداخت میکرد. وسپوس چهار بار به نیمکره غربی (قاره آمریکا) سفر کرد، و نسبت به کریستف کلمب، مکانهای بیشتری در این قاره جدید را زیر پا گذاشت.
هفتاد سال پس از ورود کشتی کرسیتف کلمب، پادشاه و ملکه اسپانیا ـ ایزابل و فردیناند ـ بیش از ۸۵۰۰۰ کیلو طلا و ۱۶ میلیون کیلو نقره دریافت کردند. این گنج تقریبن همه ی ذخایر مادی و فرهنگی فرهنگهای آن منطق تمدنهای اینکا و مایا و سایر گروههای بومی را شامل می شد و نتیجه ی کار برده وار بومیان و بردگان آفریقایی بود. برآورد میشود که ۱۵ میلیون آفریقایی ربوده شده و به آمریکای لاتین و کارائیب ارسال شدند. حدود ۵ تا ۶ میلیون در پروسه ی حمل دریائی از آفریقا به آمریکای لاتین در کشتیها جان باختند.
اگر جمعیت آمریکا قبل از اشغال اسپانیا، پرتقال و سایر کشورهای بزرگ اروپائی را ۸۵ میلیون در نظر بگیریم با از بین رفتن حدود ۸۰ % درصد جمعیت منطقه یعنی ۶۷ میلیون نفردر اشغال و غارت نیم کره ی غربی (آمریکا) در درگیریها کشته شده و یا از بین رفتند. استدلالی که آن زمان توسط کلیسا/دربار اسپانیا که توسط (اسپولودا) اسقف اسپانیائی فرموله شده بود به این شرح است:
۱. مردم بومی یعنی سرخپوستها/رنگین پوستها، مردمانی، احمق، ساده، بربر و وحشی هستند که توانائی اجتماعی بغیر از اینکه کار بدنی بکنند/بار بکشند، خشونت بخرج بدهند را ندارند. آنها از تیره/نژادی هستند که می بایست توسط ملتهای متمدن رهبری و هدایت شوند.
۲. مردم بومی/سرخپوستها بایست سیادت و رهبری اسپانیائیها/اروپائیها را بپذیرند اگرچه برخلاف میل و خواست آنها باشد. پذیرش رهبری ما برای نجات و رستگاری آنهاست. سیاست و قوانین ما همچنین مجازاتیهای کیفری ما روشها/ابزار مناسبی برای جلوگیری از بربریت و خشونتی که این قبایل انجام می دهند، است. آنها نمی توانند آزاد باشند – ما نمی توانی آنها را بحال خود بگذاریم تا به خشونت خود ادامه دهند – و می بایست کنترل شوند. جاری شدن قوانین اسپانیا و کلیسا در این منطقه برای این قبایل و “ما”امنیت ایجاد می کند.
۳. سومین دلیلی که توسط اسپولدا/اسپانیا/اروپا در دفاع از کلنیالیسم ارایه شد از این قرار بود:
وظیفه ی نیروهای اسپانیائی (بخوان اروپائیها) دفاع از قوانین الهی/جهانی و طبیعی هست. این قوانین می بایست در سرزمین بت پرستان و سرخپوستها جاری شوند! طبیعی است که اجرای این قوانین جامعه را از خشونتها و آسیبهائی که بربریت سرخپوستها بوجود آورده حفظ می کند. مبارزه با خدایان تقلبی نیز جزئ مهمی از این وظایف است.
۴. تاکید شد که شهروندان و نیروهای اسپانیائی باید در خدمت و حمایت کلیسای اسپانیا باشند که از مهمترین اهداف آن اشاعه ی مسحیت و ایجاد یک جامعه باورمند به کلیسا هست و خواهد بود. حفظ و مراقبت از کشیشان و اسقفها بعهده ی نیروهای نظامی و امنیتی اسپانیائی است.
این استدلالها و یا تقریبن شبیه با این جمله بندیها و با معانی مشابه توسط تمامی نیروهای استثمارگر اروپائی جهت مداخله در سرزمینهای غیر اروپائی استفاده شده و هنوز هم می شود. جنگ ویتنام، حمله ی نیروهائی آمریکائی به خاورمیانه در دوره ی جرج بوش پدر و پسر و سیاستهای امروز آقای دونالد ترامپ نمونه ی گویائی هستند! صد البته سیاستهای دولتهای بزرگ چون فرانسه، انگلیس، روسیه خیلی متامیز از سیاستهای آمریکا نیست. (مراجعه کنید به نوشته ی ایمانوئل والرشتین- ۲۰۰۶، اریک ولف، ۱۹۶۸، ...هابسباوم، ۱۹۹۸، استاوریانوس – ۱۹۸۱، ادوارد سعید ۱۹۸۶).
اکنون که به پایان جلد اول رسیده ایم، لذا بد نیست که جمع بستی از این بیست و پنج مقاله داده شود:
تاریخ تکامل تمدن و فرهنگ انسانی اروپا/غرب و دنیا بر این نقطه تاکید دارد که حداقل دو تفکر و ایدئولوژی در باره ی تعریف حقوق و هویت انسانی در مقابل هم قرار داشتند. تفکر اروپا برتر و نژادپرستانه که یکی از نمایندگان آن اسپولودا بود و دیگری تفکری انسانی و برابرطلبانه که در این مقاله توسط لاس کاساس جمعبندی و ارایه شده است. این دو تفکر/برخورد به مسایل اجتماعی همزمان و در مقابل هم رشده کرده اند. در دوره ی اشغال نیم کره ی غربی در مقابل نظریات ارتجاعیون، دربار و نژاد پرستانی چون اسپولودا نظریات لاس کاساس اهمیت ویژه ائی پیدا می کند!
در عصر روشنگری این نگرشها روشنتر شده و بنیانهای فکری رئالیسم قدرت، ایده الیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم را بنیان نهادند. در هر صورت لاس کاساس که در اوایل اشغال آمرکای جنوبی بعنوان مسیونر و کشیش برای اسپانیا خدمت می کرد، نظریات مقابل و در تخالف با اسپولدا در کتابی که بعدها باز نشر شده تدوین کرده است. او در مخالفت با چهارچوب تئوریزه شده نظریات اشغال گران اسپانیائی و اسپولدا چنین می گوید:
۱. واژه و مفهوم بربر، واژه ی بسیار مبهم، نامشخص و گنگی است. اگر خشونت پاره ائی از مردم بومی و قبایل اصلی آمریکا، دلیل بربر نامیدن آنها باشد و استدلال برای غارتهای بعدی؛ نمونه های چنین افرادی در تمامی دنیا و بخصوص در اروپا و در بین نیروهای اسپانیائی می شود فراوان پیدا کرد. اگر این استدلال نقطه ی عزیمت اشغال باشد، تمامی گروههای انسانی می تواند در این طبقه بندی گنجانده شود! جنگ و کشتار دائمی نتیجه چنین استدلالی خواهد بود. اگر مسئله ی قربانی کردن انسانها مطرح باشد تعداد افرادی که در چنین مراسمی قربانی می شدند؛ نسبت به بزرگی منطقه و کثرت جمعیت انسانی موجود آن چنان کم هست که نمی توان از آنها بعنوان یک پدیده ی متداول نام برد.
۲. اگر شفاهی بودن و نداشتن فرهنگ نوشتاری مردم بومی آمریکا مبنای اطلاق این عنوان (بربر) باشد؛ باید گفت که این استدلال بی منطق ترین استدلال خواهد بود. اولن تاریخ شفاهی ملل دنیا، نسل به نسل و سینه به سینه به نسلهای جدیدی منتقل شده و می شود. دومن کتابی کردن و نوشتاری کردن این فرهنگها/ادبیات فولکلور به کار تخصصی خاصی نیار ندارد و این دلیل نیز نمی تواند حقیر بودن فرهنگ یک قوم و یا ملتی بحساب بیآید!
۳. حتا اگر بپذیریم که خشن بودن افرادی از یک گروه می تواند برابر با بربر بحساب آمدن آن قوم باشد، چنین خصوصیتی عمومی نبوده و نمی توان بدلیل خشن بودن افراد مشخصی همه ی یک قوم/ملت را بربر نامید و مجازات. جرم و کیفر حقوقی را نمی توان عمومی کرد. عدالت الهی/انسانی این چنین حکم نمی کند.
برای بررسی مفهوم بربر در اوایل قرن پانزدهم، لاس کاساس به یک کند و کاو تاریخی در اسناد موجود آن زمان پرداخت. اسناد و نوشته ها در یک جمع بست کوتاه دال بر آن داشتند که یونانی ها و سیاستمداران رم، ایرانیها، اروپائیها و اسپانیائی ها را بربر می نامیدند. بدیگر بیان کسانی که آن زمان بعنوان مردمان و اقوامی عقب مانده و وحشی خوانده می شدند؛ بعدها بعنوان قاضی عمل کرده و القاب و صفتهائی را توسط یونانیها و رومی ها به آنها نسبت داده شده بود به دیگران (مردم نیم کره ی غربی) بر می گرداندند. و با استفاده از این تعریف و طبقه بندی، این مردم را مستحب غارت، نابودی دانسته و کشتار آنها را حق طبیعی خود می دانستند!! این نشانگر یک نگرش قرون وسطائی، غیر انسانی و اقتدارگرایانه به گروه ها و اقوام ضعیف بود. بنظر من این روش و برخورد به اشکال و فرمولبندی ها دگرگونه امروز نیز عمل می کند البته با مردم مشرق زمین.
مداخله در امور داخلی سایر کشورها، با چه استدلالی (حقی)
تاریخ مدرن اروپا را می توان بخشن با چگونگی گسترش و یا به بیان درستتر کشف و اشغال سایر مناطق دنیا توضیح داد. منظورم از کشف این نیست که تمدنها و فرهنگهای دیگر وجود نداشتند و بعد از دسترسی اروپائیها به این مناطق ظاهر شده، اهمیت پیدا کرده و یا پا به عرصه ی بین المللی گذاشتند. اما از آنجائیکه تاریخ بطور عموم توسط پیروزمندان در حوزه های گوناگون سیاسی، نظامی و اجتماعی نوشته می شود و محور تحلیل مسایل و نگاه به آنها بر می گردد به جغرافیای تحلیل، و از آنجائیکه اروپا در سیصد سال اخیر مرکز پدیده های سیاسی، اقتصادی، صنعتی و حتی فرهنگی بود لذا سایر مناطق نسبت به دوری و نزدیکی به اروپا ارزیابی می شوند و یا حتی موجودیت و معنی پیدا می کنند. اروپا مرکز گرائی لقب دیگر این پدیده است!
مستشرقین و قوم شناسان همراه با حمایت و ماموریت از طرف سایر عناصر اجتماعی، طبقات قدرت، گروههای گوناگون انسانی را با عنوانهائی چون نژاد، قبیله، گروه قوم و ملت پیشرو و یا عقب افتاده کلاس بندی کرده و بطور اولی درجه و مقامهای گوناگونی به آنها می دهند. نزدیکترین گروه به فرهنگ، باورها، آداب و رسوم مسلط، تعریف، مقام و درجه ی مناسب، بالا و انسانی گرفته و بقیه در درجات پائین قرار می گیرند. تمدنی به دلیل دگرگونه بودن خوار و مادون بحساب آمده و دیگری بدلیل نزدیک زبانی/فرهنگی و جغرافیائی با ارزش و متمدن درجه بندی می شود. با این تحلیل منافع اقتصادی و سیاسی شاخص و تعیین کننده ی دوری و نزدیکی ایدئولوژیها و فرهنگها خواهد بود!
بدون تردید دلیل و یا یکی از دلایل اساسی جهانگشائی اروپائیها، ایجاد امکانات لازم برای امپراطوری سرمایه و ایجاد بازار برای محصولات صنعت در حال گسترش اروپا؛ و یا گسترش نظام کاپیتالیستی در جهان بود. محرکه های اصلی این پروسه، شرکتهای بزرگ انگلیسی، هلندی، فرانسوی، اتریشی و یا آلمانی بودند. در رابطه با اسپانیا و پرتقال نظامیگیری، کنجکاوی، کشف جهان دیگر/دسترسی به چین و هند، تبلیغ دین مسیحیت همراه با عامل تجارت از دیگر دلایل مهم جهانگشائی برای سامان نظامی و استثماری بود. در اسپانیا و پرتقال قرون ۱۶-۱۵ میلادی صنعت و سرمایه داری بقدر کافی رشد نکرده بود. لازم به یادآوری می دانم که شکست اعراب مسلمان مراکشی که بخشهای مهمی از شبه جزیره ی ایبری را تحت کنترل خود داشتند در اوخر قرن چهارده و اوایل قرن پانزده روی داد که خود نقطه ی عطفی بود در قدرت گرفتن اسپانیا و تنبدیل آن به هژمون برتر اروپا!
نیروها و افرادی که سیاست مداخله در امور سایر کشورها/ملتها و پروسه ی اشغال مناطق جدید را پیش می بردند، سیاست غیر انسانی خود را با تئوریهای حقوقی و مذهبی توجیه می کردند. هم برای خود و هم برای دیگران. گسترش علم، ایجاد تمدن مدرن و حتی کمک به مردم بومی برای آزادی از استبداد و ...از آن دلایل بودند که معمولن برای اشغال و دخالت در امور سایر فرهنگها و ملتها ارایه می شد. تاکید اینکه بافت سیاسی، فرهنگی و اقتصادی اروپا یکرنگ نبود و نیروها و افرادی بودند که مخالف دخالت اروپا و اروپائیان و فرهنگزدائی کشورهای مستعمره بودند ضرورت اساسی این مقاله ها خواهد بود. این دو یا سه گانگی در سیاست و تفکر اجتماعی/سیاسی تا زمان معاصر/حال ادامه داشته و دارد!
با بیان این مطالب، این مقاله بعنوان خلاصه ی جلد اول کتاب خواهد بود. در مقاله های بعدی من به بررسی جنگ جهانی اول، ظهور و قدرت سوسیالیسم، رقابت بلوک شرق و غرب، جنگ جهانی دوم، جنگ سرد بین شرق سویالیستی، تاسیس سازمان مللب، بوجود آمدن سازمان عفو بین المل، دیده بان حقوق بشر و سایر نهادهای مدنی که پاسدار حقوق بشر بوده و بعنوان نیروی سوم و یا جامعه ی مدنی سازمان یافته “تقریبن مستقل از بازار و سیاست” عمل می کنند خواهم پرداخت.
مقاله را با نقل قولی از ماهاتما گاندی به پایان می برم:
از ماهتما گاندی پرسیدند که در باره ی “تمدن اروپائی” چه نظری داری؟ گفت: “ایده ی خوبی است”!
پایان جلد اول