آرمان بزرگ نظامهای توتالیتر ایجاد اکثریتی از غلامان و سرسپردگان است به کمک اقلیت دستچین شدهای از مردگان
مقدمه:
آلبرکامو همواره محبوبترین نویسنده درمیان کتابخوانهای کشورمان بوده است. رمز جذابیت او در ایران و درهمه جای جهان بیش از همه در این بود که فارغ از هر گونه رنگ تعلق و از هر جناح فکری و بدون پیروی از مرشدهای سیاسی یک تنه و به قول خودش همچون یک تک تیرانداز- درپرتو روشنایی وجدانش درجامعه تیره و برآشفته معاصر قد علم کرد ایستاد و بیاعتنا به بسیاری از مصلحتها ازارزشهای متحصل بشری دفاع کرد. کامو چهرهای آزاد و وجدانی آگاه بود نه به کسی نان قرض داد و نه ازکسی نانی قرض کرد. دیگر ویژگی برجسته او این است که هرگز قضاوت نمیکند. راه نشان نمیدهد و فلسفهای برای زندگی نمیآورد تنها پرده از منهیاتی بر میدارد که انسان را از درجه بالای انسانیت به مغاک حیوانیت پرتاب میکنند خود مینویسد:«هنرمند قاضی نیست سرباز بشریت است»
نمایشنامه شهربندان او نمونه روشنی است از منش اجتماعی و اخلاقی او و نشان میدهد که چگونه نظامهای سیاسی هرکدام بخشی از ارزشها و حقوق انسان را زیر پا میگذارند. نظام سرمایهداری آزادی میدهد ولی نانات را میستاند و کمونیسم نانت میدهد آزادیات میستاند درصورت کدام یک اول من تف کنم. این حرف کاموست نان و آزادی. عدالت و رهایی درغیر این صورت سیاست عقیم خواهد بود و بی انصافی حاکم. باید با تمهید هنرمندانه خود را ازاین باتلاق سیاسی رهاند و نجات داد.
درپاسخ به منتقدان نمایشنامه شهربندان نوشت:«کانون اندیشه من دراین نمایشنامه، تنها مذهب زنده عصر جباریت و بردگی، یعنی آزادی است». این نمایشنامه فریادی است از فریادهای گرفته و خفه شده. کوششی است برای بلندتر کردن صدای آزادی درعصر بردگی انسان. این اثر نوعی تاختن است به توتالیتاریسم اعم از توتالیتاریسم چپ یا راست. دفاعی است از فرد و از جسم او و در خالصانهترین ملاحظه به قول خود نویسنده دفاعی است ازشرافت انسان و مدافع عشق انسانی است دربرابر مطلقالعنانها و هراسهای نظام توتالیتر که همگان را برده، توسریخور، ذلیل، خوارشده، ملعبه و عروسک میخواهد.
نمایشنامه شهربندان اعتراضی است به قلمرو وحشت. ایستادن درمنطقه هراس و داد زدن است. جنگیدن با دیگری بزرگ و به مصاف طلبیدن آن. نشان میدهد که سکوت دربرابر جباریت فضیلت نیست رذیلت است. پای نهادن است برگرده انسان تنها و همسویی است با جباران که به شرافت انسان شلیک میکنند. کامو نشان میدهد که موفقیت حاکمان توتالیتر و جبار محصول دلاوری و قدرت آنها نیست بکه ناشی ازسکوت کسانی است که با سکوت خود جنایات آن را توجیه میکنند و ازشهادت راستین سرباز میزنند. سازمان سیاست معاصر کارخانهای است که وظیفه دارد مردمان را به طرف نومیدی براند. و برهمه ما القا کند که «همینه که هست»آرمان بزرگ نظامهای توتالیتر ایجاد اکثریتی از غلامان و سرسپردگان است به کمک اقلیت دستچین شدهای از مردگان آنانی که شرافت را درخود به قتل رساندهاند. کامو درپاسخ به گابریل مارسل نوشت:
اما شهربندان یا همان حکومت نظامی بیان دراماتیکی است ازآنچه گفته شد. بازیگران این صحنههای دراماتیک عبارتند از طاعون، منشی، نادا، ویکتوریا، قاضی، زن قاضی، دیه گو، حاکم، امین صلحها، زنان شهر، مردان شهر، نگهبانان، ارابه ران مردگان و همه ما مخاطبان که شیفته وار وارد صحنه میشویم. دراول نمایشنامه هرآنچه لازم است به صورتی نمادین به بیان درمی آید. نوای موسیقی دراطراف سوت خطر آغاز میشود پرده بالا میرود ولی صحنه یک سر تاریک است موسیقی خاموش میشود ولی صدای آژیر چون وزوزی ادامه دارد. خاموشی موسیقی و تداوم صدای آزاردهنده دردل یک تاریکی هولناک. مرگ زندگی در برابر ظلمات حاکم آیا امیدی هست؟ ناگهان درعمق صحنه ازدست چپ ستاره دنبالهداری حرکت میکند و آرام به سمت راست میرود. درپرتواین ستاره دنباله دار است که چشم مان به دیوارهای یک شهر حصاردار در اسپانیا میافتد. قلمرو ژنرال فرانکو. قلمرو فاشیسم و ظلمات پهن شده. بازیگرانی را میبینیم که سرها را به طرف ستاره دنبالهدار برمیگردانند با هم گفتگو میکنند نجواگرانه اما غیر قابل فهم. همین پیش درآمد با ظرافتی تمام سرنوشت همه ما رابازتاب میدهد سرنوشت کسانی که موسیقی شان خاموش است اما وزوزی آزاردهنده گوش شان را میخراشد همه ما دربندماندگان که باید دنبال ستاره دنباله دارباشیم و امید را بازآفرینیم. نامفهومی کلام بازیگران تمثیلی است ازگنگی زبان، فساد آن، نارسایی و نابسندگی آن در جهان فاشیسم و توتالیتریسم. سوت و وزوز صداهای نامفهوم آدم را کر میکند و انگار تقدیر این شهر است. باید این علامتها را جدی گرفت. در جهان فاشیستها و قلمرو ظلمانی آنها مردم مثل خوک زندگی میکنند و مثل خوک هم ذبح میشوند. فرمانروایان در تخت خوابهایشان میمیرند و مردمان عادی باید قداره به دست بگیرند. نادا با زهرخندی خطاب به دیگران ازاین تقدیر شوم میگوید از این نامفهومی بزرگ. نادا ازنظر فهم و معرف چشم و چراغ شهر است به همه چیز نفرت میورزد و از زرق برق تصنعی شهرهای ظلمت زده سخت بیزار است. اما درمیان خوکها چنین آدمهایی مسخره عام هستند چون آزادی تحقیر را درخود حفظ کردهاند. کسی است که مرام خود را یافته است وبه اصول خودپایبند است:«زیستن برای مرگ». میداند درقلمر دوزخی فرمانروایان جبار آدمی پشیزی نمیارزد. «آدمیزاد هیزمی است که باهاش اجاق روشن میکنند». نادا خطاب به همه خود خوشبخت پنداران میگوید:
کامو اززبان نادا تلاش میکند وضعیت قربانیان را درنظامهای توتالیتر به تصویر بکشد قربانیانی که دچار توهم خوشبختی و رستگاری هستند بی آن که بدانند آنها که بالا نشستهاند آنها را جز برای قربانی کردن دراه مطامع خود پروار نمیکنند. دربرابر منطق آزادی بخش نادااست که قاضی کازادو زبان به تهدید میگشاید:
ستیز دو صدا - صدای آزادی و صدای سرکوب - صدای نادا که از آزادی وجدان سخن میگوید و صدای قاضی کازادو که ابزار سرکوبی بیش نیست. در نظامهای توتالیتر عرش مسئول هر فاجعهای است و هر فاجعهای آیهای مخوف برای مردمی که دل شان فاسد شده است. تنها کسی که ناپیداست فرمانروای ظلمات است. حاکمان جلادی که شریک عرشاند. درقلمرو جباران بدن باید تحقیر شود. قامتی ایستاده، سری و گردنی افراشته باید شکسته شود. زانو زدن خود اشارتی است آشکار برشکستن آدمی. اما نادا دربرابر ابزار جبار سرخم نمیکند، زانو نمیزند و به صراحت اعلام میکند «نمی توانم آخر زانویم اصلاً تا نمیشود» او نمیترسد و به هیچ چیز جز انسان و سرمستیاش اعتقاد ندارد و خطاب به قاضی بانگ میزند «به هیچ چیز اعتقاد ندارم به هیچ چیزاین دنیا جز شراب و به هیچ چیز آن دنیا.» نیک واقف است که با حضور جباران روی زمین کار عرش روی عقل نمیچرخد و خداوند بله خداوند فقط کودک خوانندهای است در گروه همسرایان».
جارچی از راه میرسد و انذار میدهد که فرمان حاکم براین است که هرکس به سرکار و زندگی خودش برگردد. حکومت خوب حکومتی است که درآن هیچ اتفاقی نیفتد یعنی اراده حاکم چنین است که درحکومت او اتفاقی نیفتد تا به همان نیکویی که پیش ازاین بوده باقی بماند. صدای جارچی صدای رسانههایی است که مردم را به اطاعت و تبعیت از فرمان حاکم فرا میخوانند آنان که محافظه کاری پیشه کردهاند تا ارتزاق اندک خود را ازدست ندهند. آنها راست را دروغ جلوه میدهند و حقیقت را همیشه به تعویق میاندازند تا ساعت مرگ فرارسد. جارچیان رسالت شان تولید آدمهایی کور و کر است که صدای حقیقت را نشنوند و سیمای جذابش را نگاه نکنند. وظیفه شان تولید بله قربان گوهایی که پیشاپیش احساس، اندیشه و آرمانهای خود را به پای حاکم بزرگ قربانی کنند. درتقابل با چنین کرو گنگهایی است که نادا به صراحت اعلام میکند:«من حس تحقیر را تا دم مرگم حفظ میکنم. هیچ چیز دراین دنیا، نه شاه، نه ستاره دنباله دار، نه اخلاق، هرگز بالاتر ازمن قرار نمیگیرند». درقلمرو ظلمانی جباران همه چیز مهم است الا خود انسان. ونادا این منطق را معکوس میکند. ودرپاسخ به دوستش دیه گو که میگوید هیچ کس بالاتر ازشرف نیس نادا میگوید شرف یک پدیده نجومی مربوط به گذشته و یا آینده است بحثش را نکن. درقلمرو جباران شرف بیش ازهمه مرده است چیزی که انسان را سرپا نگه میدارد. انسان شکسته، سر به زیر، توسری خور، بله قربان گو از هرچه هم صحبت کند درباره شرف باید سکوت کند.
عامه مردم دراین سرزمین ظلمانی به یاری جارچیان سرگرماند سرگرم یافتن شادی و خوشبختی که همیشه به تعویق میافتد. خوشبختی را باید خیال جست. بیرون پر ازتاریکی است. مینوشند تا فراموشی بگیرند. شهر روشن نیست و ساخته نشده است که مردم درآن زندگی بکنند. مردم به تدریج یاد میگیرند برای بقای خود باید نقاب بزنند. لودگی پیشه کنند. بازیگری یادبگیرند. هیچ کس خودش نیست همه دارند نقش بازی میکنند نقش آدمهای به ظاهر خوشبخت را. به همانسان کلمات زیبا را نشخوار میکنند که گوسفندان درآغل. درچنین وضعیتی است که صدای وجدان-نادا-دوباره به صدا درمی آید. او که مست ازمیکده بیرون آمده است میگوید:
در نمایشنامه صدای حاکم را هم داریم و آشکار اعلام میکند«تغییر مرا عصبانی میکند. من عادت و سنت را میپسندم». این ترجیع بند همه محافظه کارانی است که درجا میزنند پای آنها برای پیش رفتن نیست برای به قهقهرا رفتن است. عادت و سنت دو نیروی ارتجاعی هستند که امکان پیشرفت و استعلا را منتفی میکنند. زبان و ذهن عادت زده مولد نیست مصرف کننده محض است مصرف کننده کلامتی که حاکمان نشخوار میکنند. حتی طنز که نوآوری زبانی است درقلمر جباران گناهی است نابخشودنی. همپای مسخرگی و ریشخند است و مسخرگی فضیلتی است ویرانگر. حاکم جبار رذایل سازنده را به چنان فضیلتی ترجیح میدهد. حاکم خطاب به امینهای صلح میگوید:«انتظاردارم که هیچ چیز تکان نخورد من پادشاه سکون هستم». قلمرو جباران توتالیتر قلمرو سکون و بی صدایی است. سکوت و آرامشی گورستانی بر همه چیز مستولی است. و اینجا باردیگر صدای نادا را داریم که دربرابر استبداد و عمله او میایستد مست درمیکده میگوید:
هندسه خدایان هندسه بیتشویش است. اختر بخت شان همیشه تابان. نباید این تعادل به هم بخورد. اگر عرش هم عاداتی داشته باشد ازفرمانروای جبار تشکر خواهد کرد زیرا او پادشاه عادتهاست. حاکم موی آشفته را دوست ندارد سرتمام مردم کشورش خوب شانه شده است. درسرزمین جباران چه فایدهای نصیب مردم خواهد شد اگر چشمان شان شعله ور و دهانهای شان فریادجو باشد. مغرور بودن برای خوشبختی حاکم این چیزی است که جبار میخواهد. قلبها باید بتپند اما نه برای شادی خویش بلکه برای رضایت حاکم.
حاکمان جبار بی پشتیبانی و حمایت حماقت آمیز کشیشان نمیتوانند این سکون و سکوت را برجامعه تحمیل کنند. کشیش و نهاد کلیسا ابزار ایدئولوژیک نظامهای تمامت خواه است. ابزار تحریف ذهن و زبان. ابزار تداوم همان رابطه دیالکتیکی سلطه گر و سلطه جو. عابد و معبود، حاکم و محکوم. ازدید آنها اگر مصیبتی برمردم میرسد به خاطر دلهای فاسد آنهاست. خداوند درعرش نشسته و معاصی مردم را با مرگ و طاعون زا میدهد. آنها آمدهاند تا قلمرو ترس را گسترش دهند. فریادها باید دردهانها خفه شوند و آنها با دعا و ترغیب مردم به دعا و تضرع به درگاه خدا آنها را بیگانه میکنند. مقصر خود مردماند و نه حاکمان. معاصی اینهاست که خداوند چنان مصایبی را برسرشان آوار میکند. ناقوس کلیسا ناقوس بیداری نیست ناقوس مرگ است.
در نظامهای سیاسی توتالیتر باید درز و درج هرگونه خبر را مانع شد. مردم نباید به اطلاعات واقعی و درست دسترسی داشته باشند حتی وقتی طاعونی شهر را فلج میکند. باید وضع را پنهان کرد و به هیچ قیمتی نباید واقعیت را به مردم بروز داد. اما کیست که نداند بدبختی در طبقات پایین جامعه همیشه مضاعف میشود. رضایت بخشترین خبر برای جباران تمامت خواه این است که فقرا بیشتر از طبقات بالا میمیرند.
درمیان این همه مرض و بیداد کشیش ازمردم میخواهد که بر ملعون بودن خود اعتراف کنند وهرکس اعمال بدی را انجام داده یا افکار زشتی را که داشته به دیگری بگوید والا زهر مصیبت ومعصیت مردم را خفه خواهد کرد. در چنین نظامی همه مردم مقصرند جز حاکم که باید درکمال بی اعتنایی به درد و رنج مردم مشغول زندگی خود باشد. امن ترین جا درمیان این همه آفات بارگاه قدرت است. همه چیز درقلمرو جباران فریب است و سراب جز مرگ ستم کیش.
زبان قدرت درنظامهای توتالیتر زبان ابهام است مردم باید به ابهام گویی و ابهام شنیدن عادت کنند. هرچه کمتر بفهمند بهتر اطاعت میکنند. جباران باید این پیام را در قلب مردم از طریق پیکها و جارچیهایشان حک کنند. آنها همیشه ازمردم و خوشبختی شان میگویند ازرستگاری شان اما به هنگام بلا و مصیبت مردم را تنها میگذارند. مردم میمانند و نگون بختی بی پایانشان. شهر چون گورستانی دربسته است. چهرهها همه تکیده و تنها. آنچه هست سمفونی وحشت است. هیچ فصلی پربرکت نیست. فقط ترس است و دشنام و ناجوانمردی. دلهره و خستگی. طاعون شهر را فراگرفته است و این داوری همسرایان است
طاعون و جبار تمامتخواه ازیک قسماند. به تمام اهالی شهر حکم میشو که هماره دردهان خود کهنهای آغشته به سرکه نگه دارند تا درعین حال هم ازبیماری مصون باشند هم ازحرف زدن». مردم بدبختند و تنها. شهر طاعون زده شهری است که تنها موهبتش مردمی زوزه کش و بیمار است. دهانها همه زیر دهن بند وحشت بسته شدهاند. تنها یک کس حکم میراند طاعون که استعارهای است ازخود جبار.
در قلمرو سکون و مرگ و وحشت زده جبار چهره عشاق ابلهانه است و خوشبختی دلهرهای مضحک. تماشای خودپسندانه مناظر جلفبازی است فقط تشکیلات وجود دارند. دوره دوره جدیت است. باید طبق نظامات تولد شد و طبق نظامات مرد. همه چیز طبق برنامه ریزی است. برای خوب مردن باید توی صف قرار گرفت. درمرگ سرای سلطان هرگونه سرکشی جان یا تب کوچکی که عصیان بزرگ بیافریند ممنوع است و سزاوار سرکوب. منطق او یک چیز است هرگونه تفاوت را باید ازبین برد و هرگونه کله شقی و سماجت را. همه همواره درمقام اتهام هستند. همه درحال پاییده شدن و مراقبت که مبادا شیوهای دیگر جویند. همه باید خود را با آرمان اعلیحضرت تطبیق دهند. آنچه او میخواهد نظم است و سکوت و سکون و عدالتی که او تعریف میکند مردم لازم نیست حتماً شکرگزار او باشد تنها باید فعالانه با او همکاری کنند. بهار جبار پر ازسرخ گلهای آهنین است و اجساد و استخوانهای خرد شده مردم است که آتش شادکامیهای او را فراهم میکنند.
در نظامهای توتالیتر زندگی خصوصی وجود ندارد چون زندگی هیچ کس ازآن خودش نیست همه چیز متعلق به فرمانرواست. خصوصی حرف بی معنایی است. بنابراین هیچ گونه احساس شخصی هم وجود ندارد احساسات شهر وجود دارد و آن را نیز حاکم تعیین میکند. عادلانه و عاقلانه این است که همه احساسات شان را با فرمانروای جبار تنظیم کنند. مبنای این نظام برحذف است. حذف احساسات و سلایق مختلف، حذف هرگونه سرکشی و طغیان. بنیانش برانکار زندگی است. مردم سالم نیستند مگر جبار حکم سلامت آنها را گواهی کند. جبار فرمانروا نیست. طبیب جامعه هم هست. همه مریضاند و باید همه را مداوا کرد. پلیس همچون فرشتهای بالهایش را برفراز شهر گشوده است به همه جا سرک میکشد تا کسی مریض نباشد کسی خود را با هذیانهای شخصی مشغول نکند. مردم باید به مرور زمان به رمه بدل شوند به رمه گوسفندان. نباید به جایی دعوت شوند باید احضار شوند. فریاد هم بزنند فریادشان به جایی نمیرسد همه آنها درشهری دربسته گرفتارآمدهاند. همه درجا میزنند. درقاموس و قانون جباران مهم نیست که مردم خائن نیستند مهم این است که روزی خیانت خواهند کرد پس باید منکوب شوند. باید ترس سرتاپای وجودشان را فراگیرد. بیش و پیش ازاین که به خدا پناه برند باید به حاکم پناه بیاورند. تمام مردان اخته شدهاند و تمام فضیلتهای که داشتند نابودشدهاند. شهر جباران تمامت خواه شهربی فضیلتهاست شهر بی شرافتها. شهر ناجوانمردان دراین شهر هیچ کس اما ناجوانمرد نیست. هیچ کس خائن نیست منتها همه زرنگاند هرچه حیوانیتر بهتر. البته باید به چنین قانونی و قاموسی تف کرد.
در وحشتکده جباران تمامت خواه لازم نیست برای دفاع ازحقیقت جان خود را ببازی. فقط کافی است یکبار ازحقیقت بگویی تا تاآخر عمر بدبخت باشی. قانون جباران طعم لجن دارد. و اما آزادی...
همه در دیار جبار آزادند تا رای موافق خود با حکومت و فرمانروا را اعلام کنند. همه آزادند تا با صدای بلند تبعیت و سرسپردگی خود را اعلام کنند. رای مخالف رای آزاد نیست رای مخالف نوعی رای احساساتی است و محصول هوی و هوسهای رای دهنده. باید هوی و هوسهایشان را به شدت کنترل کرد. و عشق. . .
کلمهای است که نباید برزبان آورد. باید شلاقش زد. نوعی ابتلاست. نوعی تنفر تغییر شکل داده نوعی نفرین. اسبی است افسارپاره کرده. نوعی دیوانگی که نباید ادامه پیدا کند. باید جای آن را نفرتی عظیم پرکند نفرت ازهرگونه زیبایی. عشق قلمرو ممنوعه است. تمناهای سرکوب شده. میلی فروکوفته. درقلمروجبار دوست داشتن گناهی است کبیره. نوعی ضعف است. عشق شفا نمیدهد کور میکند. یکی ازآن تلاشهای بیهوده و عبث است. زبانی است فراموش شده. همه چیز درنوعی پورنوگرافی خلاصه میشود زنان برای تداوم نسلند و برای خاموش کردن زوزههای سرکش مردان. نظام تمامت خواه ازدروغ تغذیه میکند. زیستن و مردن هردو درآن قرین بیشرفی است.
کامو از زبان دیه گو مینویسد: «من نظام شما را خوب شناخته ام . مردم را گرفتارنیاز جنسی و جدایی ازهم کرده اید تا به فکر عصیان نیفتند شیره شان را کشیده اید وقت و نیروی شان را بلعیده اید تا نه فراغت داشته باشند نه هیچ وقت به سرشان بزند دارند درجا میزنند مردم. خوشحال باشید. آنها با وجود جمعیت شان تنها هستند مثل من که تنها هستم. هرکدام از ما به خاطر بی غیرتی بقیه تنها مانده است. ولی من که مثل بقیه رام شده ام خوارشده ام من به شما اعلام میکنم که شما هیچ نیستید واین قدرتی که تا چشم کار میکند برهمه چیز مسلط شده و همه جا را تاریک کرده فقط سایه ابری است که برزمین افتاده. ووزش تندبادی کافیست که دریک لحظه آن را محو کند. شما خیال کرده اید که میشود همه چیزرا درارقام و فرمولها جا داد. ولی درهمان فهرست زیبای تان سرخ گلهای وحشی، نشانههای آسمان، چهره تابستان، بانگ بلنددریا و لحظه انفجار و خشم انسانها را فراموش کردهاید.
و وقتی منشی دربرابر حرفهای او میخندد با صدای بلند میگوید:
پادزهر جباریت فردانیت است. ایستادگی انسان برروی دوپایش و گردن برافراشتن و فروریختن ترسهاست. عشق است و غلبه برتنهایی و تک افتادگی. میتوان نظامهای توتالیتررا پس راند شرطش به قول دیه گو این است که دیگر نترسید. سرتان را بالا بگیرید. موقع غرور و گردنکشی است. دهن بندهایتان را بگسلید و با هم فریاد بکشید که دیگر هراسی ندارید. . دیه گو بازوانش را میگشاید و بانگ برمیآورد:
کامو راه چیرگی بر قهاریت تمامت خواهان را پیش روی ما میگذارد ؛غلبه برهراسهای کهنه. وقتی مردمان فقیر خطاب به دیه گو میگویند«همین مختصر نان و زیتون به زندگی لطفی میدهند ولی میترسیم که با همه کمی شان آن را همراه زندگی ازدست بدهیم» دیه گو جواب میدهد: «اگر بگذارید وضع همینطور پیش برود نان و زیتون و زندگی هرسه را ازدست میدهید حتی اگر میخواهید فقط نان تان را داشته باشید امروز باید بر ترس خود غالب شوید بیدار شو ای روح اسپانیا.»
طاعون سلطه جباران دلها را ترسو و ناتوان بارمی آورد. عاشقان را ازیکدیگر جدا میکند و گل ایام را میپژمرد. نخست باید علیه تنهایی جنگید. باید امید بغرد و نیکبختی چون صاعقهای خاموشی شهر را بدرد. عشق ابزار مبارزه است ابزار همه آنهایی که میخواهند علیه تمامت خواهی و سلطه جباران بپا خیزند. همه آنهایی که پرازشور و شوقاند. اصول دین تمامت خواهان و توتالیترها حذف کردن و نابود کردن است. گسستن ریسمانهای ارتباطی است. تا تنها بمانند و تنها زجر بکشند و فکر مقاومت به سرشان نزند. درچنین وضعیتی صحبت از وقار و متانت و عفت و پاکدامنی برای دورزدن عشق و وصل چیزی جز حماقت نیست. معوق کردن زندگی است جایگزین کردن زندگی است با یک سری قوانین و مقررات خودساخته. توهین به آسمان و نسیم است. پوشاندن گیسوان و سینهها ازنسیم، تحریم لبها اززمزمه و گرمای لبهای دیگری قیدی است که باید سست شود. زندگی هرلحظهاش باید عاشقانه شود و خورشید زمستان به غنیمتی بدل شود. برای خلق اغتشاش علیه جباران باید تن نیز دچار اغتشاش شود. از تشنج لذت مست شود. بدون عشق مردم نیازی به جبارندارند خودشان کارخودشان را میسازد. جبار ازمردمش دو چیز میخواهد ترس و کینه. چون وقتی میترسند توخودشان هستند و وقتی کینه دارند میروند سراغ دیگران. نه ترس و نه کینه پیام کامو است برای همه آنهایی که برای آزادی از زیر یوغ جباران مبارزه میکنند.
جبار(طاعون) سکوت میخواهد و سکون. ازخوشیهای ساده مردم هم بیزاراست. مالک زندانها، دژخیمان، زور و خون است. سکوت برای او مطبوع ترین است و جامعه عاقل جامعهای است درحال احتضار و ندبه. و درست درتقابل با چنین وضعیتی است که نادیا سرود آزادی را سر میدهد روزگار پیروزی انسان را که درآن باران عشق اندام زنان را زیباتر میکند. چهرهای نورانی ازعشق این چیزی است که درشب نبرد باید با خود همراه داشته باشیم درآن صورت قلب حریف هرپیشامدی است.
در صحنهای از نمایش دیه گو اشارهی کند که وقتی مردان باقدرت یونیفرم شان را درمی آورند به چشم هیچ کس هیبتی ندارند. قدرت جباران دراین است که یونیفرم را اختراع کردهاند. توانستهاند همگان را متحد الشکل کنند. فردیت را بکشند و تنوع را ازمیان بردارند. بی ارزش کردن یونیفرم سرآغاز مبارزه است. تنها درسایه حفظ این نیمچه فردیت است که میتوان ازنجابت فردی سخن به میان آورد. حرف کامو این است که باید برتنهایی غلبه کنیم. برهمشکل بودن و همسان اندیشیدن. باید آشیانه عشق را پاسداری کنیم سرشار ازآرمان و انباشته ازکلمات. آوازخوانان تک و تنها زیر آسمان لال تنها ازیک تنهایی به تنهایی دیگر میافتند. مرگ آنها مرگ دربیابان است. تنها با عشق و آغوش گرم است که زمین دلپذیر میشود. تنها با سبکباری ازبارسنگین سنت است که میتوان پرواز نمود. باید با مبارزه جهان پیر را پشت سر نهاد. تنها درسایه عشق، مبارزه جمعی است که دهانهای دروغ پرداز را پر ازنمک کرد. و این درس کامو برای همه ماست همه مبارزان راه آزادی، نجابت و شرافت. تنها با عشق انسان به انسان است که کراهت قلب خدایان را پر میکند زجر میکشند ودر درون خویش دوزخی به پا میکنند. آنها ما را به ترس و کینه مشغول میدارند و ما آنان را به جهنم درون خویش.