حکومتها نیز مانند آدمیان، گاهی در گردابی از اشتباه تکرار شونده فرو میافتند و راه برون رفتشان را گم میکنند. تاریخ، سراسر سرگذشت تلخ خطاهایی است که در زمانهی بروز و ظهورشان میشد از آنها جلوگیری کرد و اما فاعلان آن خطاها هم چنان به خطایشان ادامه دادند، تا در نهایت آوار واقعیتهای زمخت بر سرشان فروریخت. سپس بر چیزی که خودشان آفریده بودند، تقدیر و سرنوشت نام نهادند و بر آن گریستند. بدفرجامی و سیاه بختی، رعد و برقی نیست که از آسمان بجهد و کسی را به آتش قهرش بکشد. بلکه نتیجهی خطا و اشتباهاتی است که در زمان مناسب دیده و درمان نشدند. به حساب نیامدند و دست کمشان گرفتند.
پرسش جدی و تامل برانگیز این است که چرا افراد و یا سازمان ها و یا حتی دولتها نمیتوانند به شرایط بد و تصمیمها و سیاستهای اشتباهشان خاتمه بدهند؟ و این در حالی است که میدانند و آگاهند که دائما در حال ضرر و زیانند و خود را در سراشیب سقوط مییابند. اما چرا قادر نیستند از اکنونِ خطرخیز و آسیبزایی که در آن قرار دارند بیرون بیایند؟ چرا وقتی در نیمهی راه درمییابند که راهشان به خطا و مسیرشان به تاریکی و دره منتهی میشود، پایکوبان به همان راه ادامه می دهند؟ در یک کلام، چرا نمی توان به یک وضعیت بد خاتمه داد؟
به پرسشی که مطرح شد، پاسخها میتوان داد. اما پاسخ «نوح هراری» در کتاب «انسان خداگونه» خواندنی است. هراری چنین پاسخ میدهد:
«کاهنان هزاران سال پیش این اصل را دریافتند: اگر میخواهید انسانها به خدایان ایمان بیاورند، باید آنها را وادارید چیزی ارزشمند را فدا کنند. هرچه این اتفاق دردناک تر باشد اطمینان افراد به آن موجود خیالی که چیزی را در راهش فدا کردند بیشتر میشود. دقیقا به همین علت اگر کسی فرزندش را در راه عظمت ملت ایتالیا فدا کند یا پای خود را در خدمت به انقلاب کمونیستی از دست بدهد، کافی است به یک ایتالیایی وطن پرست پرشور یا کمونیستی دو آتشه بدل شود. زیرا اگر اسطوره های ملی ایتالیا یا تبلیغات کمونیستی دروغ باشد، او مجبور است بپذیرد مرگ فرزندش یا علیل شدن خودش کاملا بیهوده بوده است، و محدودند کسانی که دل و جرأت پذیرش چنین چیزی را داشته باشند در حوزه اقتصاد نیز همین منطق حاکم است.....
شرکتهای تجاری اغلب پولهای زیادی را خرج کسب و کار های ناموفق میکنند. و اشخاص نیز دو دستی به ازدواجهای ناموفق و مشاغل بدون آینده و بیحاصل شان می چسبند. علت این است که: خودِ داستانگو (منظور همان قدرت توجیه درونی افراد)، بیشتر ترجیح میدهد در آینده، متحمل رنج و عذاب شود زیرا در این صورت مجبور نیست بپذیرد رنج و مصیبت گذشته یک سر تهی از معنا بوده است.
بالاخره اگر بخواهیم به اشتباه گذشته اعتراف کنیم خودِ داستانگو باید در داستان چرخشی ایجاد کند تا به این اشتباهها معنا بدهد. مثلا سرباز جنگ دیدهی صلح دوستی احتمالاً با خود میگوید: خب بله من پاهایم را اشتباه از دست دادم. اما حالا به لطف این اشتباه میدانم که جنگ مثل جهنم است و از این به بعد زندگی ام را وقف تلاش برای صلح میکنم. پس از آسیب دیدگیام هم معنای مثبتی داشته و ارزشمند بودن صلح را به من آموخته است.» (۶-۳۷۵)
خاتمه دادن به یک وضعیت بد، جسارت عبور از گذشته و برونشو از خطاهایی را میخواهد که به منزلهی هویتی صلب و سخت، مسیر حرکت را سد کرده است. لوکوموتیو آینده را باید از قطار خسته کنندهی گذشته باز کرد. آن هم گذشتهای مملو از خطا و اشتباهاتی که در روبنا و زیربنا رخ داده است. وقتی میتوان از ادامهی خطا جلوگیری کرد که جسارت «بیمعنا بودن» گذشته و بیهوده بودن آن تلاشها را به جان بخریم.