iran-emrooz.net | Wed, 08.03.2006, 23:16
تاريخ طبيعی برای صلح
رابرت ام. ساپولسكی / برگردان: علیمحمد طباطبايی
خلاصه: انسانها ترجيح میدهند اين گونه تصور كنند كه موجوداتی منحصر به فرد هستند، اما مطالعهی ساير نخستیها اين استثنايی بودن گونهی ما را به زير سوال برده است. اما رشتهی نخستی شناسی در بارهی جنگ و صلح چه دارد كه بگويد؟ بر خلاف آنچه چند دهه پيش از اين تصور می شد، انسانها « ميمونهاث قاتل » نيستند كه طبيعت آنها را برای نزاعهای خونين طراحی كرده باشد بلكه میتوانند مسير آيندهی تاريخ را خود تعيين كنند.
نخستیهای قديمی و ترفندهای جديد
بحث ديرين « طبيعت يا تربيت » تا اندازهای بیمعنی است، زيرا كاركرد و نقش ژنها به طور كامل با كاركرد و نقش آن محيط زيستی كه ژنها در آن عمل میكنند در هم تابيده است. از جهتی حتی بینتيجه است كه مثلاً آنچه ژن ايكس انجام میدهد مورد بحث قرار گيرد. به جای آن ما بايد فقط آنچه ژن ايكس در محيط ايگرد انجام میدهد را مورد توجه قرار دهيم. با اين حال اگر شخصی در نظر دارد كه رفتار بعضی سازوارهها را بر مبنای فقط يك واقعيت پيش بينی كند، شايد آن شخص هنوز هم بخواهد بداند كه آيا آن مفيدترين واقعيت در بارهی ژنتيك خواهد بود يا در بارهی محيط زيست.
اولين دو پژوهش برای نشان دادن اين كه نخستیها تا حدی به « طبيعتهای خود » وابستهاند متضمن يك فن آوری سنتی در ژنتيك رفتاری بود كه به آن « پرورش ضربدری » میگفتند. حيواناتی را به تصور در آوريد كه برای نسلهای متوالی گرفتار يك رفتار مختص به خود هستند ـ نام اين رفتار را A بگذاريم. ما بايد بدانيم كه آن رفتار به علت ژنهای مشترك است يا به علت محيط زيست مشترك طی نسلهای متوالی. محققين تلاش دارند كه اين پرسش را با انجام « پرورش ضربدری » بر روی حيوانات پاسخ دهند. منظور از آن جايگزين كردن يا تعويض مادر آن حيوان در لحظهی تولد است به طوری كه آن جانور توسط مادری پرورش يابد كه دارای رفتار B است. و سپس رفتاری مورد مشاهده قرار گيرد كه اين جانور به هنگام بزرگتر شدن از خود نشان میدهد. يك دشواری در انجام اين شيوهی برخورد به موضوع اين است كه محيط زيست يك جانور به هنگام توليد او آغاز به بودن نمیكند ـ جنينها با مادر خود در يك محيط زيست كاملاً شخصی مشترك هستند، يعنی در جريان خون كه اين نيز خود از هورمونها و مواد غذايی انباشته است. اينها موادی هستند كه میتوانند تغيرات مادام العمری بر طرز كار مغز و رفتار ايجاد كنند. از اين رو اين شيوهی حل مسئله میتواند فقط به نحو نا متقارن به كار بسته شود: اگر يك رفتار در محيط زيست جديد همچنان ادامه يابد، نمیتوان نتيجه گرفت كه ژنها باعث آن هستند، اما اگر يك رفتار در محيط زيست جديد تغير كند، میتوان به اين نتيجه رسيد كه ژنها عامل آن نبودهاند. اين همان جايی است كه اين دو طرح تحقيقاتی باهم تلاقی میكنند.
در اوايل دهه ١٩٧٠، محقق نخستی شناسی و بسيار مشهور به نامهانس كومار (Hans Kummar) در اتيوپی كار میكرد، در منطقهای كه دارای دو نوع گونه از بابونهايی بود كه نظام اجتماعی آنها به طور كامل از هم متفاوت بودند. بابونهای علفزاری در گروههای بسيار بزرگ زندگی میكنند، با تعداد قابل توجهی جانوران نر ماده و بالغ. بابونهایهامادرياس بر خلاف آنها دارای جامعهای پيچيدهتر و متنوعتر از جهت سطوح اجتماعی هستند. از آنجا كه آنها در منطقهی خشكتر و به مراتب خشنتر زندگی میكنند، اين بابونهایهامادرياس دارای يك معضل بوم شناختی مختص به خود هستند. بعضی منابع مورد نياز تك و كمياباند ـ مانند يك حفره آب ناياب يا صخرهای مناسب كه مكان مناسبی است برای استراحت در شب و محفوظ ماندن در برابر خطر دشمنان طبيعی، و بنابراين حيوانات زيادی هستند كه بخواهند در استفاده از آنها سهيم باشند. ساير منابع مانند گياهانی كه از آنها تغذيه میشود بسيار پراكندهاند و در نقاط دور از يكديگر قرار دارند به طوری كه برای رسيدن به آنها حيوانات بايد به گروههای كوچك و جدا از هم تقسيم شوند. در نتيجههامادرياسها يك ساختار « حرم سرايی » را شكل دادهاند كه در آن يك نر بالغ با تعدادی ماده بالغ و كودكانشان احاطه میشود. اين حرمهای جدا از هم كه در تعداد زياد و در نواحی نزديك به هم پراكندهاند به طور صلح آميزی برای دورههای كوتاه در كنار حفرههای اتفاقی كه برای شرب آب مناسب هستند و در سطح صخرههای بلند با هم زندگی میكنند.
كومار يك آزمايش ساده طراحی كرد. وی يك ماده بالغ از بابونهای علفزاری را به دام انداخت و آن را در ميان گروههایهامادرياسها رها كرد و يك ماده بالغ ازهامادرياسها را گرفته و ميان بابونهای علفزاری رها نمود. در ميانهامادرياسها چنانچه يك نر، مادهای را در معرض تهديد و خطر قرار دهد تقريباً قطعی است كه اين جانور نری است كه بر حرم خود مسلط است. تنها راهی كه جانور ماده میتواند از آسيب بدنی اجتناب كند نزديك شدن به آن جانور نر است ـ به عبارت ديگر بازگشتن به خانه. اما در ميان بابونهای علفزاری اگر يك نر مادهای را در معرض خطر و تهديد قرار دهد راهی كه ماده برای پرهيز از آسيب بدنی در برابر خود دارد فرار كردن است. در آزمايش كومار مادههايی كه در ميان گونههای ديگر رها شدند به همان رفتار مخصوص گونهی اصلی خود بازگشتند، در واقع يك افتضاح واقعی در منطقهی جديد. اما به مرور آنها قواعد جديد را پذيرفتند. اين آموزش به چه مقدار زمان نياز داشت؟ به حدود يك ساعت. به ديگر سخن با وجود هزارههايی از تفاوتهای ژنتيكی كه آن دو گونه را از هم جدا كرده بود و عمری از تجربه با قواعد سرنوشت ساز برای هر جانور ماده اما در نهايت مقدار بسيار اندكی زمان برای معكوس كردن كامل مسير كافی بود.
آزمايش دوم توسط د وال و دانشجوی او دنيس يوهانوويچ در اوايل دهه ١٩٩٠ انجام گرديد كه در آن دو گونه از ميمونهای ماكاكو به كار گرفته شدند. رزوس ماكاكوهای نر در سنجش با تمامی استانداردهای انسانی به عنوان حيوانات ناخوشايند به حساب میآيند. سلسله مراتب در ميان آنها انعطاف ناپذير است. كسانی كه در راس قرار دارند سهم خارج اندازهای از غنائم را تصرف میكنند. آنها اين نابرابری را با رفتار تهاجمی بی رحمانه به ديگران تحميل میكنند و به ندرت پس از نبرد با يكديگر آشتی میكنند. ماكاكوهای نر دم كوتاه بر خلاف آنها به مقدار قابل توجهی كمتر از خود حالتهای تهاجمی نشان میدهند و دارای رفتار دوستانهای هستند. سلسله مراتب آنها سستتر است و برابری طلبی بيشتری ميان آنها رعايت میشود، اما آنها تقريباً در تمامی ژنهای خود با رزوس ماكاكوها مشترك هستند.
د وال و يوهانوويچ كه با نخستیهای به اسارت گرفته شده كار میكردند تشكيل يك گروه اجتماعی مختلط از نوجوانهای ماكاكوها، تركيبی از رزوسها و دم كوتاهها دادند. اما شگفت آن كه به جای آن كه رزوس ماكاكوها دم كوتاهها را مورد اذيت و آزاد قرار دهند با گذشت چندين ماه نرهای رزوس سبك اجتماعی دم كوتاهها را كسب كردند و حتی سرانجام آن كه به مقدار بسياری نظير رفتار آشتی جويانه دم كوتاهها را پيدا نمودند. علاوه بر آن چنين پيشامد نمود كه دم كوتاهها و رزوس ماكاكوها به هنگام آشتی كردن، هركدام ژست متفاوتی را نشان میدادند. روزس ماكاكوها در اين بررسی از ژست مخصوص دم كوتاهها به هنگام آشتی كردن استفاده نكردند، بلكه به جای آن ميزان ژست و حالتی كه مخصوص گونهی خود آنها بود افزايش يافت. به سخن ديگر كار آنها صرفاً تقليدی از رفتار دم كوتاهها نبود. آنها مفهوم آشتی جويی دائمی را به درون شيوههای اجتماعی خودشان افزوده بودند. هنگامی كه در نهايت رزوس ماكاكوها مهربان به گروه تماماً تشكيل شده از رزوسها بازگردانده شدند، مشاهده گرديد كه رفتار جديد خود را حفظ كردند.
اين يافته به نحو قابل توجهی شگفت انگيز است، اما خود باعث ايجاد يك پرسش نهايی میشود: هنگامی كه آن رزوس ماكاكوها به جهانی كه در آن تمامی اعضايش ميمونهای رزوس بودند بازگردانده شدند، آنها آن دريافت و رفتار خود را به ديگران هم سرايت دادند؟ دريغا كه نه. به همين خاطر ما بايد اكنون به سراغ آن نهايیترين مورد برويم.
فراموش شدهها
در اوايل دهه ١٩٨٠ « گروه جنگلی » يا گروهی از بابونهای علف زاری كه من سالها بر روی آنها مشغول پژوهش بودم ـ يا در واقع با آنها زندگی میكردم ـ در پارك ملی كنيا در حال زندگی معمول و روزانهی خود بودند تا آن كه گروهی از بابونهای همسايه شانسشان گل كرد: ناحيهی آنها محل اسكان توريستها را در بر گرفت و فعاليت آنها افزايش يافت و به همين ترتيب مقدار خوراكی كه به جايگاه زبالههای آن محل ريخته میشد. بابونها جانوران همه چيز خوار هستند و « گروه زبالهای » خوشحال بودند از اين كه میتوانند با باقی ماندههای غذای انسانی از همه نوع جشن بگيرند. طولی نكشيد كه آنها محل خواب شبانه خود را در بالای درختهايی انتخاب كردند كه در كنار آن گودال زبالهها قرار داشت و هر روز صبح درست در لحظهی تخليهی زباله از درختها پائين میآمدند (البته طولی نكشيد كه آنها در اثر مصرف زياد غذاهای انسانی و كمی تحرك اضافه وزن پيدا كردند كه اين خود داستان ديگری است).
اين تغير و تحولات در رفتار اجتماعی « گروه جنگلی » خود باعث تغييرات چشمگيری شد. هر روز صبح تقريباً نيمی از نرهای بالغ آنها به ناحيهی متعلق به « گروه زبالهای » رخنه میكردند و درست در وقت تخليهی زباله به داخل گودال مربوطه میرفتند و با نرهای ساكن برای رسيدن به زبالهها به نبرد میپرداختند. نرهای « گروه جنگلی » كه دست به چنين كاری میزدند در دو ويژگی سهيم بودند: آنها شديداً جنجگو بودند (يعنی آنچه برای به چنگ آوردن غذا از دست بابونهای ديگر ضروری بود) و آنها چندان اجتماعی نبودند (حملهها در صبح زود انجام میگرفت، يعنی طی ساعاتی كه بيشتر بابونهای علفزاری مشغول به تميز كردن و تيمار كردن همديگر بودند).
به زودی پس از آن، بيماری سل كه معمولاً در ميان نخستیهای غير انسانی با سرعت و شدت ويران كنندهای شيوع میيابد در ميان « گروه زبالهای » شايع شد. طی سال بعد بيشتر اعضای اين گروه در اثر بيماری مردند و به همين ترتيب تمامی نرهای « گروه جنگلی » كه از آن گودال تغذيه میكردند. نتيجه اين شد كه در « گروه جنگلی » نرهايی باقی ماندند كه چندان حالت تهاجمی نداشتند و نسبت به ميانگين بابونهای معمولی بيشتر اجتماعی بودند و اكنون نسبت مادهها به نرها دوبرابر شده بود.
پيامدهای اجتماعی اين تغييرات تعين كننده بود. در ميان نرهای « گروه جنگلی » يك سلسله مراتب باقی ماند، هرچند كه نسبت به گذشته بسيار سستتر بود: در مقايسه با ساير گروههای بابونهای علفزاری، نرهای بالاتر گروه به ندرت حيوانات ردهی پائين را اذيت میكردند و حتی گاهی منابعی را كه با زدوخورد به دست آمده بود به آنها وامی گذاردند. حالتهای تهاجمی كمتر ديده میشد، به ويژه در برابر طرف سوم و ميزان رفتاری كه ايجاد وابستگی و دوستی میكرد (مانند تميز كردن و تيمار كردن متقابل يا در كنار هم نشستن) به شدت افزايش يافت. حتی گاهی ديده میشد كه نرهای بالغ به طور متقابل همديگر را تميز میكنند ـ رفتاری كه در ميا بابونها بسيار بی سابقه بود.
اين محيط اجتماعی بی نظير صرفاً به عنوان كاركردی از نسبت دو جنس به يكديگر و فرواوانی مادهها قابل توضيح نبود. ساير نخستی شناسان گاهی به گروههايی برخوردهاند كه نسبت جنسيتها مشابه بود آنهم بدون آن كه فضای اجتماعی آنها با مثال مورد نظر ما قابل مقايسه و مشابه باشد. كليد حل معما نه غلبه و برتری مادهها، بلكه نوع نرهای باقی مانده بود. فاجعهی جمعيت شناختی ـ آنچه زيست شناسان تكاملی آن را « تنگنای گزينشی » میخوانند ـ باعث ايجاد گروهی از بابونهای علفزاری شده بود كه از آنچه اغلب متخصصين انتظارش را داشتند كاملاً متفاوت بود.
اما بزرگترين مايهی شگفتنی تاچند سال پس از آن آشكار نشد. مادههای بابونهای علفزاری زندگی خود را در همان گروهی میگذرانند كه در آن به دنيا میآيند، در حالی كه نرها گروه خود را در حدود سن بلوغ ترك میكنند. بنابراين تمامی نرهای بالغ از يك گروه در گروههای ديگر ادغام میشوند. در حدود اوايل دههی ١٩٩٠ هيچ كدام از نرهای اصلی گروه جنگلیها از دورهی بيماری سل كه كمتر تهاجمی بوده و رفتار دوستانه تری داشتند زنده نبود. تمامی نرهای بالغ پس از شيوع بيماری به گروه ملحق شده بودند. با اين وجود محيط اجتماعی بی نظير گروه باقی مانده بود ـ به همان ترتيب كه تا به امروز به همان شكل باقی مانده است، يعنی حدود ٢٠ سال پس از آن تنگنای گزينشی. به سخن ديگر، نرهای بالغ كه به گروه جنگلی وارد شدند پس از آن كه در جای ديگری بزرگ شده بودند به آن گروه وارد شده و آن شيوهی رفتاری بی نظير را از نرهای مقيم كسب كردند. همانگونه كه هم انسان شناسان و هم رفتارشناسان جانوری « فرهنگ » را تعريف كردهاند، فرهنگ از تغييرات رفتاری محلی تشكيل میشود كه علت آن مسائل غير ژنتيكی و غير بوم شناختی است و حتی پس از دورهای دوام میآورد كه متداول كنندگان آن رفتار، خود ديگر وجود ندارند. جامعهی گروه جنگلی با حالت تهاجمی اندك و رفتار دوستانهی بالا چيزی را تشكيل میدهد كه در واقع فرهنگ آرام و مهربانانهای است كه طی نسلهای متوالی ادامه میيابد.
بررسی مستمر گروه مورد نظر باعث دريافتهای جديد از اين كه فرهنگ چگونه به تازه واردين منتقل میشود گرديد. به نظر میرسيد كه در آن رويداد ژنها ظاهراً نقش چندانی ندارند و به همين ترتيب خودگزينشی: نرهای بالغ كه به درون گروه منتقل شدند فرقی با آن نرهايی كه به گروههای ديگر رفته بودند نداشتند و به هنگام ورود همان ميزان بالا از خوی تهاجمی و ميزان اندك از رفتار دوستانه را نشان میدادند. شواهدی هم وجود ندارد كه نشان دهد نرهای جديد در اثر يادگيری است كه در برابر بابونهای ديگر رفتار دوستانه پيدا كردهاند. اين احتمال را نمیتوان منتفی دانست كه بعضی آموزشها از طريق مشاهده رخ داده باشد، اما كشف آن دشوار است با فرض اين كه خصلت متمايز كنندهی اين فرهنگ انجام يك رفتار نادر نيست بلكه انجام رفتارهای نمونه (مطابق با قاعده) در ميزانی نامعمول و غير عادی است.
تا به امروز جالب توجهترين نكته در بارهی سازوكار انتقال، همان شيوهای است كه در آن مادههای مقيم در گروه جنگلی نرهای تازه وارد را مورد پذيرايی قرار دادند. در يك گروه نمونه از بابونهای علفزاری، نرهای بالغ تازه وارد سالها به طول انجاميد تا توانستند به كندی راه خود را به درون ساختار اجتماعی باز كنند. آنها از جايگاه بسيار نازلی برخوردار بودند، يعنی توسط مادهها ناديده گرفته میشدند و برای نرهای بالغ مقيم صرفاً هدفهای راحتی برای خالی كردن حالتهای تهاجمی بودند. بر خلاف آن در گروه جنگلی نرهای تازه وارد مدت كوتاهی پس از ورودشان شديداً مورد توجه مادهها قرار گرفتند. مادههای مقيم ابتدا خود را برای جفت گيری به آنها میسپردند و اين در حدود ١٨ روز پس از ورود آنها به گروه بود و جدا از آن، مادههای مقيم ابتدا اين نرهای تازه وارد را تميز و تيمار میكردند، و اين حدود ٢٠ روز پس از آن بود كه به گروه وارد شده بودند (مادههای بابونهای علفزاری معمولی چنين رفتاری را به ترتيب ٦٣ و ٧٨ روز پس از ورود نرهای تازه وارد آغاز كردند). علاوه بر آن، اين ژستهای محبت آميز در گروه جنگلی با فراوانی بيشتری طی روزهای اول پس از ورود آنها روی دادند و در گروه جنگلی دفعات تميز كردن نرها توسط مادهها نسبت به گروههای ديگر ٤ برابر بيشتر بود. به بيان ديگر، تقريباً از لحظهی ورود، اين نرهای تازه وارد در يافتند كه در گروه جنگلی همه چيز به شكل متفاوتی است.
در حال حاضر به باور من معقولترين و پذيرفتنیترين توضيح اين است كه اين فرهنگ بخصوص گروه به نحو فعال منتقل نمیشود بلكه صرفاً پديد میآيد، يعنی توسط فعاليتهای اعضای مقيم تسهيل میشود. مادههای گروه جنگلی با زندگی در گروهی كه تعداد نرهای نمونه آن پنجاه درصد كمتر از معمول است و علاوه بر آن اين نرها نيز بچههای خوبی هستند، از آرامش بيشتری برخوردار بوده و نگرانی كمتری دارند. در نتيجه آنها در مغتنم شمردن فرصتها و رفتن به سراغ اين تازه واردين آمادگی بيشتری دارند. نرهای تازه وارد نيز كه با برخورد مهربانانه مواجه میشوند سرانجام آرامتر میشوند و رفتار اين محيط اجتماعی متمايز را كسب میكنند.
جانیهای مادرزاد؟
آيا از آنچه شرح داده شد درسی هم میتوان گرفت كه حتی بتواند شامل خشونت ميان انسانها هم بشود؟ البته به استثنای مطلوبيت انتقال بيماری سل كشنده به افراد پرخاشگر.
هر انسان شناس زيست شناختی كه در بارهی رفتار انسان نظريه پردازی كند بايد با توجه به سنت ديرينه مورد ملاحظه قرار دهد كه در ٩٩ درصد از تاريخ انسان، اين موجود در گروههای كوچك و ثابت از شكارچی ـ جمع آوری كنندههای خوراك كه از اقوام خويشاوند تشكيل شده بود زندگی میكرده است. نظريه پردازان تئوری بازیها نشان دادهاند كه يك گروه كوچك و همبسته زمينهی ايده آلی برای ظهور همكاری و تعاون است: هويت شركت كنندهها معلوم است، فرصت برای تكرار چند جانبهی بازیها وجود دارد (و از اين رو امكان تنبيه فريب كاران) و بازيكنها میتوانند شهرت و اعتبار كسب كنند. و به همين خاطر است كه آن گروههای شكارچی ـ جمع آوری كنندههای خوراك شديداً برابری طلب هستند. همچنين دادههای تجربی و آزمايشگاهی مزيتهای فعاليت دسته جمعی در گروههای كوچك را در منتهااليه عكس انسانی آن يعنی در جهان همگانی نشان دادهاند.
اما فقدان خشونت در ميان گروههای كوچك میتواند به بهای گزافی تمام شود. گروههای كوچك همگون و متشابه كه دارای ارزشهای مشتركی هستند میتوانند كابوسی از تعبد و دنباله روی باشند. آنها همچنين میتوانند برای خارجیها بسيار خطرناك باشند. نيروهای مسلح كه در سراسر تاريخ و به طور ناخودآگاه از گشتهای بومی و بی رحم مرزی شمپانزدههايی كه از موجوداتی با رابطهی خويشاوندی تشكيل میشد تقليد میكردند همواره در جستجوی تشكيل واحدهای كوچك پايدار بودهاند و هرگاه كه ذهن آنها با آيينهای شبه خويشاوندی انباشته شده است به دستگاه كشتار جمعی بسيار كارآمد تبديل گشتهاند.
راه ديگر، عبور از ساختار اجتماعی انشقاق ـ امتزاج است كه در آن مرزهای ميان گروهها قطعی و نفوذتاپذير نيست. مدل مورد نظر جامعهی چند سطحی بابونهایهامادرياس نيست، هم از اين جهت كه واحدهای اجتماعی پايه در حرم (harem) مستبدانه است و هم به اين خاطر كه امتزاج آنها مبتنی است بر نه چيزی بيشتر از تعدادی حيوان كه هر از گاهی به دور هم جمع میشوند تا يك منبع غذا را به طور صلح آميز مورد استفاده قرار دهند. شكارچی ـ جمع آوی كنندگان خوراك مثال بهتری برای دنبال كردن هستند، گروههايی كه در آنها دستههای كوچك اغلب با هم يكی میشوند، از هم جدا میشوند يا اعضای آنها با يكديگر مبادله میشود. آنها برای مدتی و با چنان ملايمتی نه فقط به حل معضلات مربوط به منابع زيست بومی كه حتی معضلات اجتماعی كمك میكنند. نتيجه اين است كه به جای جهان همه يا هيچ شمپانزههای نر كه در آن يك گروه خودی و يك گروه دشمن وجود دارد، شكارچی ـ جمع آوری كنندههای خوراك میتوانند از گراديانهای خويشاوندی و تعاونی كه بر نواحی بزرگ گسترده است برخوردار باشند.
همكاری متقابل ميان شكارچی ـ جمع آوری كنندههای خوراك شباهت به آن شبكههايی دارد كه در آنها گرهها (در اينجا گروههای كوچك) و اكثريت روابط متقابل ميان گروهها از نوع محلی هستند و در چنين جايی فراوانی روابط متقابل با ازدياد فاصله كاهش میيابد. رياضی دانها نشان دادهاند كه هنگامی كه نسبتها ميان روابط متقابلی با فواصل كوتاه، متوسط و طولانی در حد مطلوبی قرار دارند، شبكهها نيز مقاوم و سالمند: در چنين حالتی در آنها شاخههايی شديداً اهل كار تعاونی دارای روابط متقابل محلی مستولی هستند، اما در عين حال آنها ظرفيت برای ارتباطها و هماهنگیهايی با فاصلهی زياد را كه از فرواوانی كمتری برخوردار هستند حفظ میكنند.
به حد مطلوب رساندن روابط متقابل انشقاق ـ امتزاجی شبكههای شكارچی ـ جمع آوری كنندههای خوراك ساده است: همكاری كردن در درون دسته، برنامه ريزی كردن پی در پی برای شكارهای مشترك با دستههای مجاور، انجام شكارهای گاه و بيگاه با دستههايی كه كمی دورتر واقع شدهاند، داشتن يك اسطوره از شكاری مشترك و يگانه با دستهای اسطورهای در آن طرف دنيا. به حد مطلوب رساندن روابط متقابل انشقاق ـ امتزاجی در شبكههای انسانی امروزی بسيار دشوار است، اما اصول آنها دقيقاً همانی است كه آمد.
در كاوش اين موضوعات، انسان غالباً به اين بدبينی برمی خورد كه انسانها به عنوان نخستیها از پيش برای بيگانه هراس بودن برنامه ريزی شدهاند. بعضی مطالعات علمی در خصوص تصوير برداری از مغز چنين به نظر میرسد كه اين ديدگاه را در شيوهای بسيار دلسردكننده مورد حمايت قرار میدهند. ساختار بسيار عميقی در درون مغز وجود دارد به نام amygdala كه دارای نقش كليدی در وحشت و پرخاشگری است. آزمايشات نشان دادهاند كه هنگامی كه به فرد مورد آزمايش چهرهای انسانی از نژادی متفاوت نشان داده میشود متابوليسم amygdala فعال میشود كه نتيجهی آن احساس تحريك شدگی، احساس اعلام خطر و احساس آماده باش برای انجام عمل است. حتی هنگامی كه آن چهره به طور پنهانی نشان داده میشود، يعنی به قدری سريع كه فرد مورد آزمايش قرار گرفته اصلاً متوجه آن نمیشود باز هم آن حالت ايجاد میشود.
هرچند كه البته تحقيقات جديدتر اين بدبينیها را كاهش میدهد. چنانچه فردی مورد آزمايش قرار گيرد كه دارای تجربههای زيادی با افرادی از نژادهای متفاوت است، ديگر amygdala فعال نمیشود. مورد ديگر آزمايش حيرت انگيز سوزان فيسك از دانشگاه پرينستون است. وی با ظرافت تمام و به طرزی نامحسوس آزمايش شونده را از پيش چنان تحت تاثير قرار میداد كه انسانها را به عنوان افراد و نه اعضای گروه بخصوصی به شمار آورد و در او amygdala نيز فعال نمیشد. شايد انسانها از قبل به گونهای برنامه ريزی شدهاند كه نسبت به « ديگری » عصبی باشند، اما ديدگاههای ما در اين باره كه چه كسی در اين مقولهها میگنجد به طور بارز قابل تغير و تاثير پذير است.
در اوايل دههی ١٩٦٠ ستارهای در حال ظهور در علم نخستی شناسی يعنی Irven De Vore از دانشگاههاروارد اولين ديدگاه كلی در بارهی اين موضوع را منتشر ساخت. او در اين اثر در حالی كه تخصص اصلی خود را مورد بررسی قرار میداد نوشت: « ميمونها به عنوان دفاع در برابر دشمنان طبيعی خود سرشت تهاجمی كسب كردهاند و خوی پرخاشجويی را نمیتوان مانند شيرآب باز و بسته كرد. اين بخش جدانشدنی از خصوصيت ميمونها است و چنان عميق در سرشت آنها ريشه دوانده كه باعث میشود آنها در هر وضعيتی به مهاجمين بالقوه تبديل شوند ». از اين رو بابونهای علفزاری به معنای واقعی كلمه به نمونهی بارزی از زندگی در يك جامعه ستيزه جويانه و شديداً لايه بندی شده كه در آن نرها غالب هستند تبديل شدهاند. با اين وجود طی فقط چند سال اعضای همين گونهی حيوانی برای تبديل جامعهی قديمی خود به يك آرمان شهر بابونی به حد كفايت از خود شكل پذيری رفتاری نشان دادهاند.
نيمهی اول قرن بيستم در خونهای ريخته شده در تهاجمهای آلمانیها و ژاپنیها غرق شد، با اين حال چند دهه پس از آن هردوی آنها به كشورهای بسيار صلح جو تبديل شدند. سوئدیها قرن هفدهم را با تاخت و تاز در سراسر اروپا سپری كردند، اما اكنون سوئد نمادی است از صلح و آرامش.
انسانها هم دستههای كوچك چادر نشين و هم ابرحكومتهای قارهای را ابداع كردند و نشان دادند كه دارای قابليت انعطاف زيادی هستند، يعنی در حالی كه از اعقاب آوارهی اولی هستند، اما میتوانند به نحو موثری در نوع دومی عمل كنند. ما فاقد آن نوع از فيزيولوژی و اندام شناسی هستيم كه در پستانداران ديگر نظام جفتگيری را تعين میكند و ما با جوامعی همراه شدهايم كه بر تك همسری، چند همسری و چند شوهری مبتنی بوده است. و ما دينهايی را به وجود آوردهايم كه در آنها انجام اعمال خشونت آميز در حكم دريافت اجازهی ورود به بهشت است و همين طور اديان ديگری را ايجاد كرديم كه انجام همين اعمال و رفتار میتواند فرد را به جهنم بفرستد. آيا جهانی تشكيل شده از انسانهای گروه جنگلی كه در صلح و آرامش در كنار يكديگر زندگی كنند هرگز ممكن خواهد بود؟ هركس كه به اين پرسش جواب منفی داده و آن را با طبيعت ما ناسازگار بداند، نه در بارهی نخستیها چيزی میداند و نه در بارهی خود ما.
--------------
A Natural History of Peace by Robert M. Sapolsky.
Foreign Affairs, January/February 2006.