در دنیا، شاید شمار اندکی را بتوان یافت که بگوید او همانگونه که در سالهای جوانی فکر میکرده و یا آرزوی تحققِ آرزوهایش را داشته، در واقعیت زندگی و در سالهای پختگی و سرد و گرمِ روزگارچشیدگی، به همهی آنها دست یافتهباشد. حتی موفقترین انسانها که ادعا میکنند بیشترِ آرزوهایشان در زندگی، جامعهی عمل به خود پوشیده، باز اگر صادقانه اعترافکنند، میتوان شماری از خواستها و آرزوهای دور و دراز زندگی را در وجود آنان، همچنان ناکام مانده دید. گستردگی و همگانی بودن چنین فاصلهای میان «خواست»ها و «عملینشدن» آنها در میان انسانها، میتواند شبیه این نکته باشد که انسان در عالم خیال، به سادگی قادرباشد کبوتری را به هوا پروازدهد تا آنکه شتری را در روی زمین، اگر چه با سرعتی کمتر ازآن کبوتر، به حرکت درآوَرَد. پرواز کبوتر، همان آرزوهای دور و درازی است که جان ما را در تلخترین لحظات زندگی، گرم میکند. اما واقعیت زندگی، همان شتری است که در مقایسه با کبوتر، آهنگ و رنگ دیگری دارد.
انسان در مسیر زندگی خویش، به مشکلات و حوادث پیشبینی نشدهای برمیخورد که ناچارست برای هرکدام، راه حلی بجوید تا بتواند عملاً خود را از دام دشواریها آزاد سازد. در بستر این نبرد دائم با دشواریهای زندگی و پیداکردن راه حلهای مناسب یا نامناسب با آنها، به تدریج، اندیشهها و نگرشهایی در وی شکل میگیرد که در دوران خامی و بیتجربگی که آن همه آرزوهای کبوتروار در سرداشته، هرگز به آنها نیندیشیده و یا حتی در تصور وی که روزی با چنان موردهایی برخوردکند، نمیگنجیدهاست. نکته آنست که تأثیرپذیری انسان از تک تک حوادث و راهحلهایی که در رابطه با آنها پیداکرده، در وجود او، نوعی راه و روش خاص زندگی و حتی یک تفکر معین را شکل میدهد که او را در مسیر خود، هدایت میکند. البته در این مسیر، تنها مشکلات، شکستها و ملامتها نیستند که شخصیت و تفکر انسان را شکل میدهند. بلکه پیروزیها و تجلیلها نیز حتی اگر چه کوچک، در این شکلدادن، نقش معین خویش را بازی میکنند.
آناتول فرانس[۱] نویسندهی فرانسوی در خاطرات دوران کودکی خود مینویسد که همیشه فکر میکرده که زندگی، بیشتر به «بازی» شباهت دارد و جهان، «یک جعبهی اسباببازی»، بیش نیست. اما هم او، به علت دیدن یک حادثهی تلخ در همسایگی خویش، در همان دوران کودکی، دیدگاهش نسبت به جهان، دچار یک دگرگونی بنیادین گردیدهاست. دگرگونیای که به قول خود او، تا پایان عمر، یک لحظه، او را رها نکردهاست. در اینجا به بخشی از سخنان او استناد میکنم که چگونه آن حادثهی دردناک در سن شش سالگی، دیدگاهش را نسبت به زندگی، به کلی عوضکردهاست:
روز بعد، آفتاب درخشانیبود. من در سالن غذاخوری، تنها بودم. از طریق پنجرهای که به محوطهی خانهها باز میشد، صدای بلند پرستوها همراه با روشنایی و بوی یاس بنفش که نگهبان محوطهی ما با عشق به گلها، آنها را کاشتهبود، به گوش میرسید. من یک کشتیِ نوحِ جدید دریافت کردهبودم که هنوز از تهرنگی که به آن زدهبودند، حالتی چسبناک داشت. البته من همیشه به بوی خوش اسباببازیها، بسیار علاقهداشتم. من مشغول آن بودم که حیوانان را جفتجفت، روی میز قراردهم. از جمله، اسبها، خرسها، فیلها، گَوَزنها، گوسفندها و روباهها، همه، در حال رفتن به کشتی نوح بودند که میبایست از آن طریق، از توفانی که در راه بود، نجات پیداکنند.
انسان نمیداند که اسباببازیها، چه رؤیاهایی را در روح بچهها، بیدار میکنند. این صف کوچک و آرام حیوانات که در حال رفتن به عرشهی کشتی بودند، در دورن من، تصور دلپذیر و اسرارآمیزی را در بارهی طبیعت به وجود میآورد. وجود من، سرشار از مهر و عشق بود. من یکنوع شادی غیرقابل توصیف را از زندگی، تجربه میکردم.
ناگهان از داخل محوطه، صدای وحشتناکی که افتادن چیزی را پیام میداد شنیدم. صدایی عمیق و سنگین که هرگز آن را تجربه نکردهبودم. این صدا مرا بر سرجایم میخکوب کرد.
به راستی چرا، کدام غریزه، مرا چنان به لرزه درآوردهبود؟ من چنان صدایی را هرگز نشنیدهبودم. چگونه ممکنبود که من بلافاصله، نامطبوع بودن آن را احساسکنم. من با عجله، خود را به پنجره رساندم. درست در وسط محوطه، چیز وحشتناکی دیدم. یک جسم بدون شکل، شبیه جسم یک انسان و پر ازخون. تمام خانهها از فریادِ زنان و شیون آنها پُرشدهبود. خانم «ماتیاس»(Mathias) [۲] پیر، با صورتی رنگپریده، وارد سالن غذاخوریشد:
«خدای من! مرد عینکفروش[۳]، در گیر و دار تب، خود را از پنجره به بیرون پرتاب کردهاست!»
از آن روز به بعد، من به این دریافت که زندگی یک بازی است و جهان، یک جعبهی اسباببازی، خاتمهدادم[۴].
انسان در فاصلهی خیالپردازیها و آرزوپروریهای جوانانه و واقعیتهای خشن و غیرجانبدار، چنان گرفتار حل دشواریهای زندگیاست که گاه ممکناست فرصت سرخاراندن هم نداشتهباشد. اندیشه به شغل بهتر، درآمد بیشتر، ازدواج، فرزندداری و موردهایی از این قبیل، او را سخت به خود مشغول میدارد. اما در لحظاتی از زندگی، لحظاتی که از نظر کار و سن و سال، در سراشیبی پایانی خویش قراردارد، وقتی به گذشتهها و آرزوهای دیرین خویش میاندیشد و آنها را با آنچه که بعدها بدان نبدیلشده، مقایسه میکند، ناگهان از سر حسرت، آه از نهاد او برمیآید که از آغاز چه میخواسته است و در واقعیت، چه از آب درآمدهاست. البته اگر ما انسان واقعبینی باشیم، این تحول زندگی را نه ناشی از ارادهی این و آن، یا خرابکاری آن و این، بلکه از بلندپروازی غیرواقعبینانهی خویش در مقایسه با واقعیات روزانه میدانیم.
شاید بتوان بدین نکته اشارهداشت که در روزگار جوانی، آرزوها و خواستهای غیرواقعبینانه و خیالپردازانه، به انسان، پر و بال میبخشد و او را دستِ کم در عالم احساس و آرزومندی، از قید و بند فقر، سنت، محدودیتهای اجتماعی و انبوهی از بکُن و مکُنهای زندگی، رهایی میبخشد. اما از طرف دیگر، برخورد ما با واقعیات خشن و دور از احساس زندگی، با نادرستیها، دغلکاریها، ستمگریها و بسیاری از فشارها و مانعهای دیگر، گاه در ذهن ما، تفکری را شکل میدهد که آن تفکر، عملاً تبدیل به غُل و زنجیر خود ما میگردد و ما را همچنان در اسارت خویش نگاه میدارد. ژان ژاک روسو[۵]، متفکر سویسی، حرف تأمل برنگیزی دارد:«انسان آزاد آفریده شده. اما همیشه در اسارت زنجیری است که خود، آن را بافتهاست.»
اگر ما میتوانستیم حرکات و رفتار خویش را به عنوان یک سوم شخص مفرد، از بیرون مشاهده کنیم، در آن صورت درمییافتیم که عملاً کم یا زیاد، در زنجیر تعصبات ریز و درشت سیاسی، مذهبی، نژادی، اجتماعی و حتی اخلاقی، به اسارت گرفته شدهایم. در حالی که در روزگار خامی و جوانی، با چنان مفاهیم و رفتارهایی، هیچگونه آشنایی یا وابستگی و پیوستگی نداشتیم. از سوی دیگر، باید به یاد بیاوریم که حسرتها و حسو حالهای دریغاگونه، بادِ خنکِ نوازشگریاست که در روزگار سالمندی بر جان ما میوزد تا روحمان را از داغی شکست در برخی زمینهها و توفیقهای نسبی در شماری حوزههای دیگر زندگی، نجاتدهد و ادامهی عمر را به شکلی، قابل تحملتر سازد. شاید این سخن کارل مارکس[۶]، متفکر آلمانی/ انگلیسی، همهی بحث را به شکل فشردهتری در یک جمله، ارائه دادهباشد:«هیچکس آنگونه که میاندیشد، زندگی نمیکند. بلکه آنگونه که زندگی میکند، میاندیشد.»
جمعه ۱۶ نوامبر ۲۰۱۸
—————————————————-
[۱]/ Anatole France/ 1844-1924/ نویسندهی فرانسوی، برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۱۹۲۱ میلادی.
[۲]/نام پرستار پیر آناتول فرانس.
[۳]/ مرد عینکفروش، بخشی از کتاب خاطرات اوست که آناتول فرانس در سنین کودکی، برخی روزها در پیادهرویهایی که با پرستار پیر خویش در شهر پاریس داشته، به این مَرد، سر میزدهاست. مردی که با هزاران آرزو به آمریکا میرود تا طلا به دستبیاورد اما در آنجا، طلاهایش را میدزدند و پس از مدتی، در عمق فقر و بدبختی به فرانسه برمیگردد و به عینکفروشی در کنار خیابان مشغول میشود. سپس به بیماری مننژیت گرفتار میگردد و در اوج ناامیدی و فقر، از پنجرهی یک اتاق زیرشیروانی که در همان ساختمان که آناتولفرانس و پدر و مادرش زندگی میکردهاند، خود را به پایین پرت میکند.
[۴]/ این متن، برگرفته از ترجمهی جلد دوم کتاب «بازیابی خاطرهها» از این نویسندهاست. این کتاب، توسط نویسندهی این مقاله، در دست ترجمهاست. اما جلد اول کتابِ «بازیابی خاطرهها»، مدتهاست که به دست ناشر سپردهشدهاست تا روزی از چاپ خارجگردد.
[۵]/ Jean-Jacques Rousseau / 1712-1778
[۶]/ Carl Marx/ 1818-1883