دویچه وله
سوسیال دموکراسی در اروپای غربی و شمالی از همان آغاز پیدایش تا امروز در خدمت دموکراسی، رفاه و حقوق بشر، پیشرفت و توسعه بود. در مشرقزمین و در افریقا و امریکای لاتین اما چنین نبود در بهترین حالت میتوان گفت، میخواست اما چنین نشد.
سوسیال دموکراسی با آموزههای لنین به شرق آمد و لنینیسم و بعد هم کمونیزم نامیده شد. بعدتر خوانشهای دیگری مانند مائویی و پولپوتی هم پیدا کرد. هرچه بود نتوانست در خدمت رفاه، توسعه و ترقی قرار گیرد. در هیچ جای جهان، در آسیا، افریقا و آمریکای جنوبی نمیتوان کشوری را سراغ گرفت که در آن خوانش لنینی یا مائویی از سوسیال دموکراسی سکان امور را به دست گرفته و کارنامه قابل قبول از خود به جای گذاشته باشد.
شرارههای «انقلاب اکتبر» هر جا رفت مرارت با خودش برد. کشورهای زیادی هزینههای سنگین پرداختند. اتحاد شوروی پس از ۷۴ سال رنج و سختی و هزینه سنگین برای مردم، فرو پاشید. در ایران زندگی دستکم سه نسل از روشنفکران متمایل به چپ هزینه «آرمانهای سوسیالیستی» شد بدون آنکه به جایی برسند. در افغانستان ظهور و حضور چپ از همان آغاز با کودتا و سپس دخالت شوروی همراه بود که سرآغاز جنگ داخلی این کشور شد که هنوز ادامه دارد. در کشورهای دیگر هم که به نحوی از انقلاب اکتبر تاثیر پذیرفتند، اوضاع بهتر از موارد یادشده نیست.
اما کشورهای گرفتار وقتی از بند کمونیزم رها شدند، تازه توانستند به سوی پیشرفت و توسعه گام بردارند. سخنی که چند سال پیش نخستوزیر گرجستان به زبان آورد، شاید بیان موجز وضعیت کشورهای رهایییافته از چنگ کمونیزم باشد: «هر قدر از سوسیالیسم دورتر شدیم، بیشتر پیشرفت کردیم».
مشکل در کجا بود؟ چرا «انقلاب اکتبر» و بزرگترین تجربه «بنای سوسیالیسم» چنین سرنوشتی پیدا کرد؟ آیا این سرنوشت محتوم بود یا پیروان لنین بیراهه رفتند؟ اینها پرسشهایی است که به بهانه صد سالگی «انقلاب اکتبر» با بابک امیرخسروی، یکی از پرسابقهترین فعالان چپ ایران، در میان گذاشتیم.
بابک امیرخسروی فعالیت سیاسی را از اوایل دهه ۱۳۲۰ آغاز کرد و خیلی زود وارد صفوف حزب توده ایران شد. در سالهای پس از انقلاب و سرکوب شدید گروههای چپ در ایران، او در انتقاد از سیاستهای حزب توده ایران در برابر حاکمیت برآمده از انقلاب و نیز سیاست غیرمستقل حزب در برابر اتحاد شوروی، همراه با شمار قابلتوجهی از همفکرانش از حزب توده خارج شد و «حزب دموکراتیک مردم ایران» را بنیان گذاشت.
دویچه وله / مصطفی ملکان
***
* آقای امیرخسروی شما کارنامه «انقلاب اکتبر» را چگونه ارزیابی میکنید؟ به نظر شما این «انقلاب» چه دستاوردی داشت؟
پاسخ: به باور من، اگر مدلِ «سوسیالیسم روسی» که لنین پروراند و به کرسی نشاند، و آنطور که شما در مقدمه گفتید «هر جا رفت مرارت با خودش برد»، نهفته در ذات این مدل است و ربطی به سوسیالیسم علمی که مارکس پایهگذار آن بود، نداشت. میکوشم با زبانی ساده و به اختصار مطلب را توضیح بدهم:
از دید مارکس، سرنگونی نظام سرمایهداری و استقرار سوسیالیسم هنگامی امکانپذیر است که سرمایهداری به آنچنان درجهای از رشد و توسعه اقتصادی دست یافته باشد که دیگر قادر نباشد بیش از آن نیروهای تولیدی را گسترش دهد. از دید مارکس، نظام سوسیالیستی (دیکتاتوریِ پرولتاریا)، نظام جانشین سرمایهداری پس از سرنگونیِ آن، این وظیفه را بر دوش خواهد گرفت.
شرط دیگر، جا افتادنِ دموکراسی در این کشورهاست. انگلس میگفت: اگر دموکراسی در این کشورها به غایت برسد، به حاکمیّت پرولتاریا میانجامد (نقل به معنی)! منظورش این بود که چون پرولتاریا در این کشورها اکثریّت را دارند، اگر دموکراسی واقعاً جا بیفتد و رعایت شود، در یک انتخابات آزاد، خود به خود پرولتاریا به قدرت میرسد! منظورم درستی و نادرستی این حرفها نیست، قصدم صرفاً بیان فکر و درک آنهاست.
و باز طبق آموزههای مارکس، انقلاب سوسیالیستی هنگامی به طور موفقیّتآمیز رخ داده و پایدار خواهد ماند که همزمان در همه کشورهای پیشرفتۀ سرمایهداری و یا لااقل در بیشتر آنها صورت بگیرد، وگرنه پیروزی آن در یک کشور از سوی سایر کشورهای سرمایهداری در نطفه خفه خواهد شد. مارکس به کشورهایی نظیر انگلستان و آلمان و فرانسه و هلند میاندیشید.
از سویِ دیگر، مارکس با بررسی جوامع لجامگسیختۀ سرمایهداری نیمههای سدۀ نوزدهم، براین گمان بود که با رشد سرمایهداری، طبقات و اقشارمیانی جامعه تجزیه شده، بخش کوچکی به طبقۀ سرمایهدار و بخش اعظم آن به طبقۀ پرولتاریا خواهد پیوست. در چنین جامعۀ دوقطبی شده، شامل بورژواها و پرولتاریا، نبرد نهائی برای سرنگونی سرمایهداری و برقراری نظام عالیتر سوسیالیستی و حاکمیّت پروتاریا برقرار خواهد شد.
با این توضیح کوتاه ملاحظه میکنید که آنچه درروسیّه در اکتبر ۱۹۱۷ رخ داد، نقض آشکار نظریّۀ مارکس در رابطه با انقلاب سوسیالیستی بود. زیرا:
اوّلاً، روسیّه نه تنها کشور پیشرفتۀ سرمایهداری نبود، بل به گفتۀ خود لنین، آسیاییترین وعقبماندهترین کشور اروپائی از لحاط رشد سرمایهداری بود. فراتر از آن، روسیّه یک کشوراستبدادزدۀ تاریخی تزاری بود و بویی از دموکراسی نبرده بود.
ثانیاً، انقلاب به اصطلاح سوسیالیستی روسیه در یک کشور تنها و نه همزمان با سایر کشورهای پیشرفته سرمایهداری رخ نمود. از این رو به تنهایی قابل دوام نبود.
ثالثاً، طبقۀ کارگر در روسیّه نه تنها اکثریّت جامعه را تشکیل نمیداد، بل از چند درصد ناچیز فراتر نمیرفت.
البته لنین که اندیشهپرداز و اندیشهساز بزرگی بود، از آنجا که فکر و ذکرش راه انداختن انقلاب سوسیالیستی در روسیه بود، برای رفع این معضلات، تئوری میساخت و یا به رویاپروری میپرداخت.
میگفت اگر پرولتاریا در روسیّه ضعیف است، جای آن را دهقانان تهیدست پرخواهند کرد! از این رو از اتحاد این دو طبقه سخن میگفت که رهبری انقلاب سوسیالیستی را بر دوش خواهند گرفت.
در پاسخ به انتقاد دیگران نظیرکائوتسکی و پلخانوف که انقلاب در کشور واحد ناممکن است و شکست خواهد خورد، به جنبشهای کارگری امید بسته بود که گمان میبرد در بعضی از کشورهای اروپایی پس از جنگ جهانی اول موفق شوند. نگاهش به طور مشخص متوجه جریانات آلمان و مجارستان بود.
میگفت: ما شعلۀ انقلاب را در روسیه برافروختهایم، ولی انقلابهای جاری در اروپا به زودی پیروز شده به یاری ما خواهند آمد. به مخالفان نظریاش میگفت: مگر کورید، کرید که نمیبینید و صدایِ انقلاب در اروپا را که در حال تکوین و رشد است نمیشنوید؟ (یادآوریها همه نقل به معنی است). آنگاه که این جنبشها در اروپای غربی سرکوب شدند، گفت اینک دیگر چارهای نیست. باید کوشید همین دستاورد پرولتاریای جهان را در روسیه حفظ و استوار کرد.
لنین به طور شگفتانگیزی دموکراسیهای موجود در کشورهای سرمایهداری را نفی میکرد. میگفت اینها دروغ و فریب است. میگفت دموکراسی در سوسیالیسم یک میلیون بار بهتر از دموکراسیهای بورژوایی خواهد بود! این حرفها را با واقعیّت آنچه در۷۰ سال در شوروی گذشت بسنجید و داوری کنید!
از آنچه به اختصار آوردم ملاحظه میشود که «سوسیالیسم روسی» ساخته و پرداختۀ لنین، ربطی به نظریات پایهگذاران آن و سوسیالیسم علمی نداشته است. لنین و بلشویکها، با استفاده از شرایط استثنائیِ روسیه پس از ۴ سال جنگ ویرانگر، در میان نارضایتیها و فقر تودههای آواره در خیابانها، و ضعف و از همپاشیدگی دستگاه دولتی، به مجردی که در شوراهای کارگری پتروگراد و مسکو اکثریت را کسب کردند، با یک اقدام ضربتی و کودتایی، قدرت را به دست گرفتند.
شعارشان نیز برای جلب سربازان ناراضی از ادامه جنگ و کشاندن تودههای عاصی فقیر و دهقانان به سوی خود، عبارت بود از: صلح و نان و زمین. شعارهایی که ربطی به سوسیالیسم ندارند و برای یک انقلاب دموکراتیک بورژوایی مناسب هستند.
بلشویکها که به نام کارگران حکومت را به دست گرفتند، دراقلیت کامل بودند. ادامه سلطه آنها بهناچار جز با برقراری یک رژیم استبدادی و راه انداختن بگیروببندهای گسترده و سرکوب هر نفسکشِ دگراندیش، امکان نداشت. به ویژه آنکه در شرایط محاصره جهانی سرمایهداری قرارداشتند. کشیدن دیوارآهنین به دور خود، تصادفی نبود.
استالین که من او را «چنگیزخان کاپیتالخوانده» نامیدهام، ادامهدهندهی طبیعی راهی بود که لنین پایهگذار آن بود. بنابراین، طبیعی است که هر کشور دیگری، به ویژه عقبماندهای چون افغانستان و کوبا و کره که خواستهاند «سوسیالیسم روسی» را در کشورشان برقرار کنند، چون تحت همان شرایط روسیه بودند، به ناچار به استبداد و سرکوب آزادیها روی آوردند و دچار بدبختیها شدند.
ناگفته نگذارم که اگر نیک بنگریم، حتّی همان سوسیالیسم علمیِ مارکس نیز شدنی نبود؛ چه رسد به نسخۀ روسی آن! زیرا برخلاف تحلیل خود مارکس از جوامع سرمایهداری که ناشی از اوضاع و احوال سرمایهداریِ میانههای سدۀ نوزدهم و شناخت او از وضعیّتِ پیرامونی خود بود؛ در این جوامع، طبقات و اقشار میانی نه تنها از میان نرفتند، بل به اصلیترین و گستردهترین طبقه تبدیل شدند.
ازاین رو، اگر به هرترتیب و ترفندی پرولتاریا که اقلیّت این جوامع را تشکیل میدهند، به قدرت میرسید، برای ادامۀ حاکمیّت خود (دیکتاتوری پرولتاریا)، راهی جز اعمال قهر و برقراری استبداد نداشت.
مارکس درنیمه سدۀ نوزدهم براین گمان بود که سرنگونی سرمایهداری قریبالوقوع است. امروزه پس از گذشت یک سده و نیم از این شعارها، ناسازگاری و ناممکن بودن آنها با واقعیّت امروزی این کشورها و جهان، مشهود است.
با این حال، ارزشهایِ والای موردنظر جنبش سوسیالیستی، نظیر انسانگرایی، آزادی، برابری، عدالت اجتماعی و حمایت از ستمدیدگان و محرومان در برابر فرادستان، همچنان برجاست و به باور من دستیابی تدریجی به آنها حتّی در نظام سرمایهداری امکانپذیر و وظیفۀ مستمر همۀ آزادیخواهان و نیروهای چپ آزادیخواه و عدالتجوست.
* پس خطای کمونیستها بود که سوسیال دموکراسی را در کشورهای توسعهنیافته به چنین نتایجی کشاند؟
پاسخ: فکر کنم پاسخ به این پرسش را در پرسش قبلی دادهام با اینحال تاکید آن ضروری است که این «سوسیالیسم روسی» است و نه سوسیال دموکراسی که در این کشورها ناکام مانده است. زیرا حفظ «سوسیالیسم روسی» به مدت ۷۰ سال، تنها در سایه استبداد و توتالیتاریسم حاکم در کشور بزرگی نظیر روسیه شوروی که یک ششم کره زمین در اختیارش بود، و از آن همه امکانات و ثروت طبیعی بهرهمند بود، امکانپذیر شد.
تصادفی نیست که به مجرد گشایش نسبی فضای سیاسی در زمان گورباچف، علیرغم همه تلاشهای وی برایِ حفظ اتحاد شوروی، طولی نکشید که آن سیستم از هم پاشید و از درون آن یک کشور سرمایهداری مافیایی سر بر آورد.
* نقش چپ ایران را که عمدتا خوانش روسی و لنینیستی از سوسیال دموکراسی بود، در رادیکالیزهشدن تحولات دوره محمدرضا پهلوی که منجر به انقلاب ۵۷ و سقوط ایران در دامان اسلام سیاسی و بنیادگرا شد، چگونه میتوان ارزیابی کرد؟ برخی بر این نظرند که چپها به عنوان سازشناپذیرترین نیرو، نقش عمدهای در قطبیشدن جامعه ایران و سوق دادن آن به ورطه «انقلاب اسلامی» داشتند؟
پاسخ: به باورِ من رادیکالیزه شدن تحولات دوره محمدرضا شاه، در درجه اوّل و شاید تماماً، برعهده خود وی بود که امکان نداد فضای سیاسی کشور تا حدی باز شود، تا تغییرات آرام آرام صورت بگیرد. رادیکال شدن چپهای لنینی و اسلامی، واکنش طبیعیِ دیکتاتوری محمدرضا شاه بود. به باور من اگر یک سال پیش از انقلاب بهمن، دولت در اختیارِ حتی امینیها قرار میگرفت و شاه نیز سلطنت میکرد و نه حکومت، انقلاب اسلامی در ایران رخ نمیداد.
حزب توده ایران که مهمترین سازمان چپ لنینی ایران بود، در آستانه انقلاب بهمن که رشد هم یافته بود، تعداد اعضایش به ۲۰۰ نفر نمیرسید. چنین نیروی ناچیزی چگونه میتوانست در روند تحولات سیاسی کشور نقشی تعیینکننده داشته باشد؟ از سایر نیروهای چپ لنینی آمار ندارم. ولی گمان نکنم نقش آنها نیز تعیینکننده بود.
* آقای انور خامهای، از چهرههای آغازگر چپ در ایران، در مصاحبهای که یک سال پیش منتشر شد میگوید: «مارکسیستشدن ما اشتباه بود. فکر میکردیم راه آزادی همین است. اما اشتباه میکردیم. مارکسیسم راه آزادی ما نبود. برای جامعه ما نسخهای نداشت. بعد هم که دیدید چه شد و چه نتیجهای داد.» شاید بتوان گفت بسیاری از چپهای سابق ایران نیز به نتیجهای مشابه رسیدهاند، نظر شما در این باره چیست؟
پاسخ: البته اگر از نگاه و درک امروزیمان به گذشته بنگریم و داوری کنیم، شاید حرف ایشان درست باشد. ولی آیا چنین شیوه برخورد به گذشته درست است یا نه، امر دیگری است.
گذشته از آن، واقعیّت این است که در آغاز، حزب توده ایران حزب مارکسیست - لنینیست نبود. با گذشت زمان به این سو گرایش یافت. رسماً نیز پس از ده سال، در اوایل سال ۱۳۳۰ در یک سند درونی که انتشار بیرونی نیافت، برای اولین بار خود را یک حزب مارکسیست - لنینیست بیان کرد.
در آغاز دهۀ ۱۳۲۰ خورشیدی، که همزمان با جنگ جهانی دوم بود، اتحاد شوروی نقش بزرگ و تعیینکنندهای در شکست هیتلر و فاشیسم ایفا کرد. ازاین رو، از محبوبیّت وصفناپذیری در میان نیروهای سیاسی و حتی ملیّون برخوردار بود. من آن زمان نوجوانی بیش نبودم. عضو حزب هم نبودم. ولی هر شب تا ساعت دوازده شب که آخرین اخبار رادیو مسکو منتشر میشد بیدار میماندم تا از آخرین اخبار جبهههای جنگ با خبر شوم. تپش قلب ما با پیروزی و شکست ارتش شوروی درجبهههای جنگ بالا و پایین میرفت. زیرا از نگاه ما، جنگ سرنوشتساز میان آزادی و فاشیسم بود. کشش حزب توده ایران و دیگران به سوی اتحاد شوروی که ندای آزادی میداد و از برابری و عدالت سخن میگفت، بسیار طبیعی بود.
اشکال و ایراد در این نبود. اشکال در روش شورویها بود که از این علاقه صادقانه تودهایها، ناجوانمردانه نهایت سوءاستفاده را کردند و نگذاشتند حزب توده ایران راه مستقل خود را در جامعه ایران پیدا کند. باید از آقای انور خامهای پرسید که پس چرا هیچ جریان سیاسی دیگری که مارکسیست و لنینیست نبود، نتوانست تودههای مردم و روشنفکران طراز اول کشور را همچون حزب توده ایران، به سوی خود جلب نماید؟
* در دو دهه اخیر کشورهایی که مستقیم یا غیرمستقیم تحت تاثیر اندیشههای انقلاب اکتبر بودند، هر اندازه از این ایدهها دور شدند، دستکم در حوزه اقتصاد، در مسیر رشد و پیشرفت قرار گرفتند. کشورهای جداشده از تسلط روسیه و چین از این مواردند. کشور بزرگ هند نیز هرچند «سوسیالیستی» نبود، اما به شدت متاثر از سیاستهای بلوک سوسیالیستی بود. این کشور نیز پس از فروپاشی بلوک شرق، به سرعت در مسیر پیشرفت قرار گرفت و هماکنون بعد از چین دومین کشور با نرخ رشد بالای اقتصادی در جهان است. اصولا ایدههای انقلاب اکتبر چه نسبتی با توسعه داشت و آیا این ارزیابی درست است که توسعه بخش بزرگی از جهان، از آسیا گرفته تا افریقا و آمریکای لاتین، تحت تاثیر افکار کمونیستی، مختل و حتی ترمز شد؟
پاسخ: فکر کنم دو موضوع را باید از هم تفکیک کرد. اولی نقش اتحاد شوروی در برپایی جنبشهای رهاییبخش و استقلالطلبانه در آسیا و آفریقا و تاحدی در آمریکای لاتین است. دراین راستا، به باور من، نقش مثبتِ دولت شوروی در بیداری جهان سوم و در مبارزات آنها برای رهایی از یوغ استعمار، در یک نگاه کلی، انکارناپذیر است.
کشور ما ایران بهترین نمونه آن است. اگر انقلاب اکتبر پیش نمیآمد، ایران به منطقۀ نفوذ و اشغال دو کشوراستعماری روس و انگلیس در آمده بود. قرارداد ۱۹۲۱ با دولت شوروی بود که به طور قطعی به این وضع پایان داد. این همه شعر و قصیده و ستایش سیاستمداران و شاعران از لنین و انقلاب اکتبر، امری تصادفی نبود. دکتر مصدق به ماکسیموف سفیر شوروی در اوایل دهه ۱۳۲۰ نوشت: آقای سفیر! هر وقت دولت شوروی از فضایِ ایران دور شده است، استقلال ایران به خطر افتاده است! (نقل به معنی).
دوم نقش برخی از این کشورها نظیر کوبا و کره و برخی کشورهای افریقایی است که تحت تاثیر نظریات و «تئوری»های بههمبافته در شوروی، کوشیدند در کشورهای عقبمانده «سوسیالیسم روسی» را به نام راه رشد غیرسرمایهداری یا سمتگیری سوسیالیستی پیاده کنند. جوانب منفی که شما از آن صحبت می کنید بیشتر به اینگونه کشورها مربوط میشود و نه به تمام آسیا و افریقا و آمریکای لاتین.