De mänskliga rättigheternas väg, genom historien och litteraturen
نویسنده: اوه برینگ
۱۷-۱۱-۰۷
خلاصه ی فصل پیشین:
در مقاله ی پیشین به بررسی استقلال آمریکا، تضعیف امپراطوری انگلیس، شکست انگلیس از استقلال طلبان آمریکا، قوانین تصویب شده در آمریکا که افرادی مانند جیمز مدیسون، فرانکلین و جرج واشنگتن از تئوریسینها/بازیگران برجسته آن بودند پرداختم. در مقاله مزبور من همچنین به رقابت فرانسه و انگلیس و کمک فرانسه به آزادیخواهان آمریکائی اشاره داشتم. بیش از۶۰۰۰ سرباز و مستشار از فرانسه و سایر کشورهای اروپائی (برای مثال اسپانیا) در کنار استقلال طلبان آمریکائی و برای استقلال آمریکا مبارزه کردند. استقلال آمریکا دو نیروی مهم در آمریکا را در مقابل هم قرار داد، بورژوازی انگلیس، تجار آمریکائی طرفدار برده داری از یکطرف و جهان وطنهای اروپائی با طرفداران قانونهای دموکراتیک و حقوق بشر در مقابل این نیروها از طرف دیگر. صد البته رقابت بین قدرت های استعماری برای تقسیم جدید جهان نقش مشخص خود را در این تضادها داشت!
در این فصل سعی خواهم کرد - اگر چه کوتاه - به بررسی انقلاب فرانسه از منظر حقوق بشر بپردازم. همانطوریکه مطلع هستید اولین منشور حقوق بشر جهان که عنوان و محتوای آن بعد ها در تبین و تدوین منشور حقوق بشر سازمان ملل مورد استفاده قرار گرفت در انقلاب فرانسه شکل گرفت که خود از استقلال آمریکا و کنوانسیون استقلال آن الهام گرفته بود. افراد سرشناسی بودند که در هر دو حرکت مشارکت داشتند از جمله می توان لافایته انقلابی فرانسوی، فرانکلین، توماس جفرسون، جیمز مدسیون و یک کشیش بنام ایمانوئل جوزف سیه یس نام برد.
در رابطه با انقلاب فرانسه حوادث مهم در پروسه ی تکامل آن، چرائی انقلاب و نیز پیآمدهای آن بقدر کافی نوشته شده است. مارکس از آن الهام گرفته و مفاهیم و خواستهای دوره ی انقلاب فرانسه هنوز در صحبتهای عمومی، برنامه های احزاب سیاسی، پژوهشهای علوم اجتماعی/دانشگاهها، مجالس مقننه و محافل سیاسی مورد بحث و مداقه قرار می گیرد. فرانسه ی دوره ی ناپلئون جنگهای طولانی با همسایه و روسیه یکی دیگر از اثرات مهم انقلاب شکست خورده ی فرانسه است. حداقل سه مفهوم یعنی: آزادی، برابری/عدالت و برادری مفاهیمی هستند که معنی و چگونگی اجرای آن هنوز مورد مداقه قرار می گیرد.
فرانسه ی قبل از انقلاب
با این مقدمه به بررسی مختصر پیش زمینه های انقلاب فرانسه و ارتباط آن با استقلال آمریکا می پردازم. نگاهی کوتاه نیز به روابط بین الملل خواهم داشت. اول از روابط بین الملل و تاثیر انقلاب فرانسه بر روابط بین الملل شوع می کنم. با استقلال آمریکا که با کمک فرانسه، اسپانیا و جهان وطنهای اروپائی همراه بود افول امپراطوری انگلیس بزرگترین هژمون سیاسی جهان شروع شد. در دوران بعد از رنسانس علمی و عصر روشنگری هیچ کشوری در دنیا قدرت سیاسی، تکنیکی و فرهنگی انگلیس را نداشت. انگلیسیها اما رقیبان قدرقدرتی نیز داشتند.
از فرانسه، هلند و اسپانیا بعنوان دولتهای رقیب انگلیس نام برده می شود. بعد ها روسیه و آلمان نیز به این لیست اضافه شدند. استقلال آمریکا و از دست دادن مستعمرهای های دیگر در منطقه باعث تضعیف سیاسی و اقتصادی انگلیس شد. پیامدهای سیاسی و اقتصادی این شکست بسیار مهم است. تولد هژمون بزرگ جهانی معاصر که قدرت خود را از اوایل قرن بیستم مستحکم کرد، یکی از مهمترین این تحولات است. ایالات متحده ی آمریکا بعد از رکود اقتصادی سالهای ده ی ۳۰مهر خود را بر حوادث بین المللی زده و این تاثیر هنوز ادامه دارد. ولی با توجه به غلبه ی زبان انگلیسی در آمریکا، تسلط فرهنگ و آداب و رسوم انگلیس بعد از این شکست همچنان ادامه داشت.
بهر صورت، فرانسه در اواخر قرن هیجده با کنجکاوی، اشتیاق و علاقه تغییر و تحولات آمریکا را دنبال می کرد. با سیاستمداران جبهه ی استقلال بخصوص جیمز مدیسیون، توماس جفرسون، فرانکلین و جرج واشینگتن روابط نزدیک داشت. از استقلال آمریکا پشتیبانی کرده و کمکهایی از قبیل سلاح، محصولات کشاورزی و همچنین مشاورین نظامی به آمریکا ارسال کرد! لافایته ژنرال فرانسوی در آمریکا همراه استقلال طلبان جنگید و در بازگشت به فرانسه حمایت سیاستمداران و مبارزین آمریکائی را به فرانسه بهمراه آورد. البته کمکهای فرانسه تنها بخاطر کمک به رشد آزادی و استقلال طلبان نبود. چرا که خود فرانسه در همان زمان یک کشور مستبد استعماری بود و مناطق وسیعی را در خاورمیانه، آسیا و افریقا زیر سلطه ی خود داشت. این کشورها مستعمره ی فرانسه بودند.
لوئی شانزده در این موقع زمام امور را بعهده داشت. اقتصاد فرانسه در سالهای اول حکومت لوئی اقتصادی شکوفا بود. در دوران لویی شانزدهم برنامه های گوناگونی برای نجات اقتصاد رو به زوال فرانسه آغاز شد و با وزارت افرادی چون نکر این برنامه رو به پیشرفت بود؛ ولی دخالت اشراف و فساد و عقب ماندگی سیستم اداری فرانسه کمکم باعث اختلالاتی در برنامهها شد. لویی برای ادامه اصلاحات، با اکراه، مجلس عمومی طبقاتی که مجلسی دارای نمایندگانی از سه طبقه اشراف، روحانیان و شهرنشینان بود را برای حل مشکلات اقتصادی فراخواند.
این راه حل نتوانست به کاهش بحران اقتصادی و تنشهای سیاسی جامعه فرانسه منجر شود. زیرا این اقدام با تأخیر و تزلزل همراه بود و از طرف دیگر نشانگر بحران درون حکومت و کاهش قدرت لوئی شانزده بود. بدینوسیله او به کم شدن قدرتش اعتراف می کرد. مدتی بعد نمایندگان طبقه شهرنشین (نمایندگان مردم) خود را مجمع ملی خواندند و خواستار تغییر/لغو یکسری قوانین، مانند معافیت مالیات اشراف و روحانیان شدند. لوئی ابتدا از پذیرش این تغییرلت سرباز زد ولی پس از مدتی، با نطقهای آتشین آزادیخواهان و چپگراها که منجر به شورش مردم و بعد فتح باستیل شد، موافقت خود را با انقلاب کبیر فرانسه اعلام کرد.
از اکتبر ۱۷۸۹ تا مدت دو سال تمام، شاه و ملکه در کاخ تویلری به سر بردند. به خانواده سلطنتی در طی این دو سال کوچکترین اذیتی نرسید و ملت هنوز به آنها امیدوار بود و احترامشان میگذاشت. اما دیگر قدرت گذشته را نداشتند و تقریباً اسیر بودند چرا که از هر طرف مورد مراقبت بودند واین کاخ در محافظت سران انقلاب بود واین موجب شد تا شاه وخانوادهاش خود را زندانی بدانند و فکر فرار کنند. بیثباتی سیاسی و قدرت گیری گروههای چپ/آشوب طلب به رهبری افرادی مانند دانتون، مارا و روبسپیر دربار را به وحشت انداخت و باعث آغاز توطئه چینی دربار برای بازپس گیری قدرت مطلقه شد.
در رابطه با انقلاب فرانسه بررسیها، تحلیلها و وارسی های زیادی انجام شده است. در این مقاله ی کوتاه من در صدد کشف دوباره ی آتش نیستم و آنچه که مورد مداقه ی این مقاله است بررسی ایجازی انقلاب فرانسه و اولین منشور حقوق بشر تدوین شده دنیاست. البته اگر بیل آو رایتس و قانون اساسی آمریکا را نادیده بگیریم.
چند سال بعد از استقلال آمریکا، فرانسه بدلایل گوناگون از آن جمله روند کند اصلاحات توسط که به فرمان لوئی ۱۶ شروع شده بود و تاخیر در این اصلاحات با بحرانهای زیادی روبرو شد. زمامداران فرانسه امیدوار بودند که با روند اصلاحات و استقلال آمریکا، ایجاد بازار جدید در این کشور و سایر نقاط دنیا شرایط اقتصادی فرانسه بهبود یابد ولی اینگونه نشد. دلیل مشخص اینکه هنوز جوهر مرکب تغییر قوانین در آمریکا خشک نشده بود و خود آمریکا از کشمکشهای درونی رنج می برد و قدرت مبارزه در دو جبهه را نداشت. از طرف دیگر هنوز به قدرت اقتصادی قابل توجه تبدیل نشده بود.
خانه از پای بست ویران بود و تغییر در نقش و نگار ایوان نتوانست جامعه ی فرانسه را از بحران اقتصادی و سیاسی عمیق نجات دهد. سیستم مالی، مالیاتهای بی رویه و سنگین، رکود در تولیدات کشاورزی، رکود اقتصادی، ارتشا و حیف میل دارائیهای عمومی چنان جامعه را به لبه ی سقوط کشانده بود که حکومت نتوانست از گشایشهای موجود استفاده کند.
با توجه به تغییر و تحولات بنیادی در اقتصاد، سیاست، شیوه ی تولید و شکل گرفتن و تکامل طبقات جدید اجتماعی، چون شکل گرفتن طبقه ی بورژوازی، کارگران و روشنفکران (اگر بتوان روشنفکران را بعنوان یک گروه اجتماعی ویژه بحساب آورد)، زمین زیر پای حاکمان می لرزید. عصر روشنگری در حال فراروئی از تئوری به عمل بود. بدیگر بیان انقلاب فرانسه آغاز عصری بود که ریشه در تحولات فکری و تکنیکی جدید داشت و تاثیرات آن همچون حلقه های یک زلزله ی بزرگ (سونامی) ادامه داشت! با توجه به بالا رفتن آگاهی اجتماعی، تشکیل و تکامل موسسات سیاسی، تشکیل احزاب؛ قدرت گرفتن گروههای صنفی و مدنی جامعه دستخوش تحولات عمیق بود. جهان غرب عمومن آبستن تقلاب بود.
دلایل عمده ی انقلاب فرانسه
۱. وجود نظام سیاسی استبدادی که سالها و شاید قرنها با مالیاتهای سنگین، سیاستهای غیر انسانی، قوانین تبیعض آمیز و ساختارهای اجتماعی بسته به گرده ی مردم فرانسه تحمیل شده بود. با تحولات و اصلاحات جدید حکومت امکان اداره ی جامعه به شکل سابق را نداشت و مردم نیز این حکومت را زیر علامت سئوال برده بودند
۲. خزانه ی دولتی به دلیل رقابت با انگلیس، ارتشا و بی بندباری دربار و حاکمان خالی شده بود
۳. تولیدات کشاورزی بطور عمده کاهش داشته و شرایط آب و هوائی بد به این عامل اضافه شده بود. افزایش جمعیت نیز عامل تشدید کننده ائی بود. فرانسه در زمان انقلاب حدود ۲۵ میلیون نفر جمعیت داشت.
۴. به دلیل فقر کشاورزان و عدم سرمایه گذاری روی نوآوری تکنیکی و افزایش جمعیت و در نهایت تورم؛ قدرت خرید مردم پائین بود و بازار خرید نیز بهمین ترتیب. صنعتگران، پیشه وران، کارگران از این شرایط لطمه دیده به لجاظ اقتصادی شرایط بهتری از کشاورزان نداشتند.
۵. در صد با سوادان و کتابخوانان بالا رفته بود. تاثیر روشنفکران و نویسندگان فرانسوی چون روسو، مولیر، مونتسکیو، دیدرو، ویکتور هوگو و ... به افزایش آگاهی مردم منتج شده بود. تاثیر استقلال آمریکا را نباید کوچک ارزیابی کرد. فلاسفه ی انگلیس چون جان لاک و استوارت میل روی متفکرین فرانسه و مردم نیز حائز ذکر است.
۶. طبقات جدید نیاز به جایگاه قدرت اجتماعی خاص خود را داشتند که حاکمیت از پذیرش آن عاجز بود/سر باز زد. این یکی از تضادهای مهم دوران انقلاب بود
۷. اصلاحات شروع شده در دوران لوئی ۱۶ کانالهای جدیدی را برای تحرکات اجتماعی باز کرده بود
۸. شرایط حاکم بر دنیا شرایط تحول بود. رنسانس علمی، عصر روشنگری، تغییر در شیوه های تولید، تکنیک جدید، رفاه نسبی و امکان ارتباط سریعتر بین کشورها و مناطق جای را برای سامان سیاسی نسبتن دموکراتیک را در کشورهای غربی و بخصوص فرانسه آماده کرد.
طبقات اجتماعی فرانسه
تا، و در دوران سلطنت لوئی ۱۶، ساختار جامعه فرانسه بیشتر سنتی بود و نظام اجتماعی قدیمی و ریشهداری که دارای «سه طبقه» بود بر آن حاکم بود. به این معنی که جامعه به سه طبقه (به ترتیب اهمیت و جایگاه) روحانیت، اشراف و مردم عادی (طبقه ۳) تقسیم میشد.
طبقه اول، کل جامعه روحانی، از اسقفهای قدرتمند و ثروتمند تا کشیشان ناحیهای و سران انجمنهای رهبانی را در بر میگرفت. آیین غالب در فرانسه کاتولیسیزم بود و کلیسا بسیار ثروتمند محسوب میشد، چرا که با وجود جمعیت حدود صدهزار نفری طبقه روحانی، حدود ۱۰ درصد از زمینهای قابل کشت فرانسه در اختیار آنها بود. روحانیون قدرت و نفوذ زیادی در سیاست فرانسه داشتند. البته بخش زیادی از این جامعه روحانی کشیشان عادی بودند که چندان بهرهای از ثروت نداشتند.
طبقه دوم یا اشراف، ترکیبی از نجیبزادگان ثروتمند و معمولی و حتی فقیر تشکیل می شد. نجیبزادگی یک صفت موروثی بود که قابل واگذاری یا هدیه دادن نبود. امتیاز بزرگ اشراف این بود که مجبور به کار کردن برای زندگی نبودند، با این حال شمار زیادی از اشراف به مانند مردم معمولی در خانههای عادی زندگی و روی زمین کار میکردند. ارزشهای سنتی این طبقه شجاعت، رفتار اشرافی خاص و وفاداری به پادشاه بود، گرچه در آستانه انقلاب فرانسه بسیاری از این ارزشها ، مقام خود را از دست دادند.
هر کسی که نجیبزاده یا روحانی نبود، به طبقه سوم تعلق داشت. از این رو، تنوع اقشار این طبقه بسیار زیاد بود، از دهقانان بیزمین و دهقانان با زمین اجارهای تا کارگران و صنعتگران ساده شهری، تا طبقه متوسط (شامل پزشکان، بازرگانان، کارمندان و وکلاء که به غلط طبقه ی «بورژوازی» هم خوانده میشدند) همه طبقه سومی بودند.
تاثیر انقلاب فرانسه بر تکامل سیاسی و اقتصادی جهان غرب
شکست انقلاب فرانسه با توجه به خشونت وسیع استفاده شده توسط اکثر نیروهای درگیر انقلاب یک امر حتمی بود. عدم موفقیت انقلاب در رسیدن به خواستهای مطرح شده به پرورش یکی از دیکتاتورترین فرانروایان تاریخ موفق گشت. پژوهشگران ناپلئون بناپارت را محصول ناکامی انقلاب فرانسه می دانند. از هم پاشیدن هرم قدرت، ساختارهای سیاسی و اجتماعی جامعه متزلزل، که محصول یک انقلاب زودرس/نپخته بود و نبودن جایگزین سیاسی متحد و متشکل باعث بوجود آمدن آنارشیسم و خشونت افرادی مثل روبسپیر گشت. مردم که امنیت اجتماعی خود را از دست داده بودند براحتی سروری ناپلئون را پذیرفتند.
در هر حال انقلاب فرانسه یکی از بزرگترین پدیده های سیاسی دنیاست که تاثیرات گوناگونی به روند تکامل سیاست و سازمانهای اجتماعی گذاشته است. سئوال این است که حقوق بشریها به این انقلاب و انقلابهای مشابه چگونه نگاه می کنند و ارزیابی آنها از دستآوردهای آن چیست و دلایل شکست این انقلاب را چگونه تاویل می کنند. من جواب و یا حداقل بررسی این مسئله را در توان این مقاله و خودم نمی بینم. یک دلیل مشخص تعهد به حفظ چهارچوب عمومی نوشته ی برینگ است؛ از طرف دیگر کوتاه نوشتن یکی از معیارهای نوشته های اینترتی است و این نوشته از آن مجزا نیست. من امیدوارم که در آینده و با جمع آوری این مقالات و چاپ آن بصورت کتاب بتوانم این کسری مهم را جبران کنم! اما یک بررسی کوتاه لازم است.
چرا کنشگران حقوق بشر نمی توانند درک مثبتی از انقلاب داشته باشند؟
می دانیم که حقوق بشری ها با خونریزی مخالفت دارند و از انقلابهائی که خشونت، کشتار و اعدامهای قانونی و غیرقانونی را بدنبال داشته باشد فاصله می گیرند. معمولن در شرایط بحرانی و دگرگونیهای بنیادی سیاسی و اقتصادی در اکثر جوامع، وضعیت همه بر علیه همه تا تثبیت قدرت یک نیرو/طبقه بیشتر صادق است تا یک همکاری عمیق سیاسی بین نیروهای متخاصم. این تحلیل در مورد قرن های پیشین و کشورهای غیر دموکراتیک بیشتر صادق است. بهر صورت تا حالا موردی پیش نیامده که من بطور مشخص موضع گیری نهادهای حقوق بشری را در این موارد ببینم ولی تاویل کلی از منشورها این برداشت را تائید می کنند.
بدیگر بیان انقلابها (حداقل در سالهای اولیه) الترناتیو خوبی برای اجرای مفاد و منشورهای حقوق بشری نبودند/نیستند. سرنگونی یک تفکر و یا عمل سیاسی توسط انقلاب همراه با اعمال خشونت بوده و این خشونت نتایج مشخص خود را دارد و زخمهای عمیقی را بر پیکر جوامع گذاشته/می گذارد. برای اثبات این ادعا مثالهای فراوانی می شود آورد. انقلاب فرانسه اولین انقلاب بزرگ دوره ی مدرن بود که در آن خون صد ها و شاید هزاران فرد بیگناه ریخته شد. دستگاههای گیوتین زیادی در خیابانهای پاریس برپا شد و صدها نفر را با این وسیله – معمولن بدون محاکمه – سر بریده شدند.
انقلاب روسیه تجربه ی تلخ کشتارهای دوره های گوناگون این انقلاب و پی آمدهای آن برای همه ی ما – افرادی که به تاریخ انقلابها آشنائی دارند و مسایل سیاسی بین المللی را دنبال می کنند – مثال بسیار تلخ و گویائی است. همین طور است تغییرات بزرگی که با خشونت ایجاد شده چون قدرت گرفتن فاشسیسم در اسپانیا، ایتالیا، آلمان و ژاپن، که نیروهای طرفدار این نوع سامانها به آنها نام انقلاب داده اند. ضد انقلاب شاید اطلاق بهتری است.
حزکتهای ملی افراطی و قومی و تصویه های قومی و راسیسم یک مثال دیگری است که تنها در رواندا بیش از ۱۰۰۰۰۰۰ کشته داشت. آخرین مثال در این مورد انقلاب معاصر ایران است که بازهم و متاسفانه با شکست روبرو شد و نتایج تلخ آن هنوز برای مردم ایران و منطقه ادامه دارد. هستند پژوهشگرانی که انقلاب ایران را با انقلاب فرانسه مقایسه می کنند. تشابهات زیاد است!
نتیجه گیری مشخص این است که هیچ کدام از انقلابهای معاصر به اجرای حقوق بشر ختم نشده. در فرانسه بیش از صد سال طول کشید تا یک حکومت نیمه دموکراتیک بعد از انقلاب روی کار بیاید. قدرت گرفتن ناپلئون، کشتار آزادیخواهان و جنگهای طولانی و بزرگ ناپلئون را که به کشتار ملیونها منجر شد، تاریخ مستند کرده است. در روسیه هنوز این پروسه در جریان است. و در جمهوری اسلامی نیز رسیدن به آزادی، عدالت و حقوق بشر به یک امید نرسیدنی تبدیل شده است! می شود نتیجه گرفت که ایدئولوژی هائی که برای پیش برد مقاصد خود از خشونت، جنگ، اعدام و شکنجه استفاده می کنند بهر دلیلی ضد حقوق بشری عمل می کنند و با این شاخصها محکوم هستند. فرق نمی کند که امپریالیسم باشد، فاشیسم اطلاق شود و یا اینکه کمونیسم لنینی/استالینی.
اگر انقلاب صنعتی انگلیس را یک انقلاب وسیع و عمیق سیاسی و اقتصادی بحساب بیاوریم که در آن تغییرات اجتماعی بطور تدریجی عمل کرده و گذار از یک دوران تولید و زندگی غیر مدرن، فئودالی به عصر صنعتی و مدرن با صلح و کمترین خشونت توام بوده؛ می توان از پروسه ی تکامل آن با عنوان “انقلاب سفید” نام برد که توانست تغییرات بنیادی تکنیک و سیاسی را یعنی دو مهم را باهم بهمراه داشته باشد:
۱. تغییرات بنیادی و نسبتن دموکراتیک در عرصه های گوناگون تکنیکی، اجتماعی و اقتصادی
۲. رعایت حقوق بشر با ایجاد سیستمهای سیاسی دموکراتیک
کنشگران حقوق بشر انقلابهای سرخ (که در آن خونریزی امر متداولی است) را تائید نمی کنند. اساسن حقوق بشری ها نمی توانند از یک آلترناتیو ایدئولوژیک حمایت کنند و یا خود بعنوان آلترناتیو سیاسی باشند. بدیگر بیان نمی توانند بعنوان یک حزب سیاسی عمل کنند و یا یک سیاست مشخص را بطور صریح تائید کنند و حزب و یا سیاستی را رد کنند. پلاتفرم سیاسی و حزبی مشخص ندارند ولی موافق هر تغییرات ساختاری صلح آمیز که رعایت حقوق بشر و پیاده شدن روابط دموکراتیک را در پی داشته باشد، هستند. خواست مشخص کنشگران حقوق بشر اجرای مفاد و منشورهای حقوق بشر توسط مسئولین حکومتها، سازمانهای اقتصادی و جامعه ی مدنی است.
منشور حقوق بشر انقلاب فرانسه؛ کلیات
بعد از گشایشهای سیاسی؛ باشگاهها و احزاب سیاسی تشکیل می شود که از آزادی بیان و اجتماعات ناشی از حرکتهای انقلابی استفاده می کنند. کارناولهای گوناگون سیاسی و هنری برپا می گردد. همزمان شغل جلادی محبوب می شود و کار جلادان بیشتر می شود. به هر کس که انگ دشمن انقلاب می خورد احتمال تیرباران و یا به گیوتین سپردنش زیاد بود. در این شرایط بحرانی کسانیکه به گونه ائی در انقلاب آمریکا شرکت داشتند و از تجربیات آن بهره برده بودند برای برون رفت از بحران ملاقاتهائی داشتند. توماس جفرسون، جیمز مدیسون، ایمانوئل جوزف سیه یس و لافایته ژنرال پاریس و انقلاب فرانسه ملاقاتهائی برای نوشتن یک منشور حقوق بشر که از قوانین آمریکا تاثیر گرفته بود می پردازند. صد البته تعداد افرادی که به لحاظ تئوریک و عملی بدنبال تدوین چنین متنی بودند زیاد بودند ولی نویسنده به آوردن این اسامی بسنده کرده است.
۱۱ جولای پیش نویس این منشور آماده شده و در جلسه ی نمایندگان مردم در ورسای معرفی می شود. با این پیش شرط که توسط کمیته ائی که به بررسی و تدوین قانون اساسی فرانسه اشتغال داشت تکمیل شود. تعدادی معتقد بودند که منشور می بایست دو قسمت داشته باشد. قسمت اول به حقوق بشر/شهروندان اختصاص داده شود و قسمت دوم در توضیح وظایف و مسئولیتهای شهروندان باشد. بعد از بحثهای زیاد مجمع عمومی نمایندگان رای به تدوین منشور حقوق بشر (بدون قید وظایف) می دهد. این منشور به مجلس کل نمایندگان برای تصویب ارایه می شود. ۱۴ جولای ۱۷۸۹ انقلاب فرانسه امری محتوم بود و در تاریخ ثبت شد.
مجمع نمایندگان در ورسای بغیر از بررسی منشور حقوق بشر تصامیم دیگری از قبیل لغو امتیازات اقتصادی و اجتماعی طبقات حاکم را در دستور کار خود قرار داده و آنها را لغو کردند. می دانیم که برای تشکیل مجلس نمایندگان سه طبقه دعوت می شدند. ۱. نمایندگان کلیسا، ۲. نمایندگان اشراف و زمینداران بزرگ؛ ۳. نمایندگان کارگران، کشاورزان (مردم عادی). نمایندگان کلیسا و اشراف اکثریت داشتند و با توجه به ساختار سیاسی قدرت در آن موقع طبقه ی سوم و نظریات آنها اهمیت زیادی نداشت. مجلس نمایندگان جدید که تعداد نمایندگان مردم افزایش یافته بود، همه ی این امتیازات را لغو کرد. برابری حقوق شهروندان تصویب شد. قدرت سلطنت زیر نظر قانون قرار گرفت و ساورن بودن قدرت خانواده ی سلطنت نیز لغو شد. چند هفته بعد از تصویب قوانین جدید نمایندگان مردم رای به قوانین زیر دادند:
۱. اربابان هیچ امتیازی بر کشاورزان، کارگران و کارگران فصلی کشاورزی ندارند. مالیتهای موجود در این رابطه لغو شد و تمامی تعهدات دهقانان به فئودالها ملغا گشت. مالیات و حقوق کلیسا نیز غیرقانونی اعلام شد. کلیسا ۱۰/۱ محصولات کشاورزان را بعنوان مالیات دریافت می کرد/غصب می کرد.
۲. تصویب حقوق برابر شهروندان برای گرفتن مناصب دولتی و اداری. برای گرفتن مشاغل همه برابر حقوقند. قبل از انقلاب مناصب دولتی تنها در اختیار طبقه حاکم و اشراف قرار داشت.
۳. تصویب شد که در برابر قانون همه حقوق برابر داشته باشند و قانون با همه ی شهروندان یکسان رفتار خواهد کرد.
در نهایت پیش نویس منشور حقوق بشر مورد بررسی قرار گرفته و نه ماده به پیشنهادهای ارایه شده توسط لافاتیه و همکاران اضافه شده و به ۲۴ ماده افزایش یافت.
بقییه مطلب را در شماره ی بعدی پی می گیریم.