عبریزبانها و عربزبانها که برادر زادهی یکدیگرند هیچ دیدگاه یا تفسیر تازهای به فرهنگ فلسفه اضافه نکردند. نمیتوانستند اضافه کنند. نه اینکه در میان عرب زبانها و عبری زبانها آدمهایی با توانایی فلسفهورزی نبوده باشه. حتمن بوده اما این آدمهای احتمالی از درون شبکهی زبانشان توانایی زیادی برای دریافت ذهنیت فلسفهای که ما میشناسیم را نداشتهاند. فلسفهای که ما میشناسیم (فلسفهی اروپایی) برآمده از زبانهای «هند و اروپایی»ست و ویژهگیهایی دارد که معادل برخیهاش در زبانهای دیگر نیست (همانطور که چیزهایی در ساختار زبانهای دیگر هست که در زبانهای هند و اروپایی نیست). یکی از این ویژهگیهای ساختاری در زبانهای هند و اروپایی داشتن ذهنیت «بودن» است. این ذهنیت از پایههای اصلیی اندیشهورزی در فلسفهی اروپایی است. در زبانهای عبری و عربی برای این ذهنیت معادل مستقیمی نیست. این زبانها در ساختارشان فعل «بودن» ندارند. بدون داشتن این فعل هم فلسفهورزی در دو شاخهی اصلی فلسفه («هستیشناسی» و «شناختشناسی») کار سادهای نیست. شاید بخاطر همین هم هست که بیشتر فیلسوفهای اسلامی، ایرانیها هستند. «ابن رشد» هم بزرگ شدهی اسپانیاست.
فلسفهورزهای یهودی که بیشتر در قرن بیستم در میان صدها فلسفهدان دیگر در اروپا پیداشان شد بزرگشدهی فرهنگها و زبانهای اروپایی بودند. توان فلسفه ورزیشان هم مثل توان فلسفهورزی گروههای دیگر، بر آمده از نژادشان نبود، بر آمده از شرایط اقتصادی زندگیشان بود. در میان همهی آن نامها حتا یکی را نمیتوان پیدا کرد که از زندان فقر بیرون آمده باشد. فلسفه اگر با نژاد (و در اینجا با نژاد یهودی) پیوندی داشت حتمن حالا باید اسراییل پر از فیلسوف میبود.
فلسفهای که ما میشناسیم در قرن ششم پیش از میلاد در غرب ترکیهی امروز که چهار راه برخورد زبانها و فرهنگهای شمالی و جنوبی و شرقی و غربی و زمینی و دریایی بود پا گرفت. «ارستو» در کتاب «آنسوی هستیشناسی»ش میگه نخستین کسی که فلسفهورزی کرد «تالس» بود. تالس اصلش لبنانی بود اما در شهر «میلیتس» در شرق ترکیه بزرگ شده بود. چند بار به مصر سفر کرده بود و دانشهای «کهکشان شناسی» و «هندسه» را هم در آنجا فرا گرفته بود. تالس میگفت آب عنصر اصلی هستی ست (ادعا). و بعد برای پشتیبانی این ادعاش دست به «استدلال» میزد (اثبات منطقی). و این نخستین تلاش فلسفی در «هستیشناسی» بود.
سی چهل سالی پس از تالس، «زنافونس» که از یونانی زبانهای غرب ترکیه بود و سفرهای زیادی به اینجا و آنجا کرده بود با گفتن اینکه «جهانی که ما از راه احساس هامان دریافت میکنیم جهان واقعی نیست»، «شناخت شناسی» را هم به فلسفه آورد. با این دوتا (با «شناختشناسی» و «هستیشناسی») و همینطور با «منطق» که دستگاه راست آزمایی استدلال هاشان بود، به زودی زیرساخت اصلی فلسفه در همین غرب ترکیه ریخته شد.
تا اینجا همینجور که میبینید رد پاییاز یهودی تبارها در فلسفه نیست. رد پایی هم اگر هست از لبنانیهاست، مردمی که به گفتهی هرودت از «خلیج فارس» به لبنان کوچ کردهاند و بعدها هم در سفرهای دریایی فراوانشان در اطراف مدیترانه در اینجا و آنجایش ساکن شدهاند (در تونس، لیبی، الجزایر، اسپانیا، ایتالیا، یونان، ترکیه) و الفبا را هم همینها به یونان بردهاند.
برای اینکه زمان را گم نکنیم من از اینجا به بعد گاهی از کنار خط تاریخ حرکت میکنم.
در سال ۵۶۰ پیش از میلاد تقریبن همزمان با شاه شدن «کراسه ئوس» در «لیدیا» (غرب ترکیه) کورش هم در پارس به پادشاهی میرسه. تالس لبنانیتبار در این زمان شصت و چند ساله ست و پیشترها هم خورشید گرفتگی سال ۵۸۴ (پ-م) را پیشبینی کرده. «زنافونس» و «پیتاگوراس»(فیثاغورث) که او هم مثل تالس، لبنانی ست، هنوز ده سالهاند.
ده سال بعد در سال ۵۵۰ پیش از میلاد پارسها و مادها با هشیاری سردارهای مادی و آوازهی مهرورزی کوروش با هم یکی میشن. کراسه ئوس در این زمان همهی «کشورک»های یونانیزبان غرب ترکیه تا ساحل دریای اژه و مدیترانه را به جز شهر «ملیتس» زیر پرچم خودش در آورده. فلسفه در این دوره دارد با دیدگاههای «تالس»و شاگردش «اناکسیماندر» در همین «ملیتس» جلو میره.
در سال ۵۴۶ (یا ۵۴۹) پیش از میلاد ارتش کورش پس از پیروزی بر «کراسه ئوس» شهر «ساردیس» پایتخت لیدیا را میگیرد. کشورکهای یونانی زبان غرب ترکیه هم به زودی بخشی از امپراتوری ایران میشن. هرودت میگه در جنگ میان ایرانیها و لیدیاییها «تالس» کار مهندسی میکرده.
همزمان، تقریبن همزمان، دریانوردهای لبنانی (فنیقی) با تجربهی گستردهی تاریخیشان و با تسلطشان بر مدیترانه به ارتش کوروش میپیوندند.
سال ۵۳۹ (پ-م) ارتش کورش وارد «بابل» میشه. [در گزارشی که کورش از این رویداد مینویسه (استوانهی کورش) نامی از ملت بخصوصی نیست اما اشاره به گروهها و معابدی شده که اموالشان بهشان برگردانده شده و باورهای دینیشان محترم شمرده شده.] در این زمان هم تالس و هم اناکسیماندر از دنیا رفتهاند اما پیتاگوراس (فیثاغورث) لبنانی تبار که چند سال پیش فلسفه را از غرب ترکیه به جنوب ایتالیا برده حالا دارد در اندیشه کدهاش فلسفهی آمیخته با نگاه دینیاش را آموزش میده.
در سال ۵۲۵ (پ-م) کمبوجیه که با دسیسه سازیهای ناجوانمردانهی آخوندهای مصری و همینطور قصه بافیهای هرودت بدنام شده پس از گرفتن مصر با گذراندن قانونی از مردم فقر زدهی مصر میخواد که محصولات و دام هاشان را به جای دادن به آخوندهای معبدها برای خودشان نگه دارند. دریانوردهای «آیونیایی» (یونانی زبانهای غرب ترکیه) و سربازهای حرفهای «آتن» و جاهای دیگر یونان هم در ارتش کمبوجیه حضور دارند. هرودت در گزارشی که از آداب و رفتار و فرهنگ و دین مردم مصر میده میگه اندیشه پردازهای یونانی زبان بعضی از دیدگاه هاشون رو از مصریها گرفتهاند.
در سال ۵۲۲ پ-م کمبوجیه به شکلی اتفاقی با ضربهی خنجر خودش زخمی میشه و دو سه هفته بعد میمیره. «بردیا» برادرش که مثل خود کمبوجیه و پدرشان کوروش مهربان و هوادار مردمه به تخت مینشینه اما هفت ماه بعد با کودتای داریوش سرنگون میشه. در این سالها نسل دوم فلسفه ورزها ( اناکسیمنس»، «زنافونس») در شرق ترکیه در کار پروراندن دیدگاه هاشانند. از اینجا تا زمانی که فلسفه از غرب ترکیه به آتن برده بشه هنوز صد سالی فاصله ست.
در سال ۵۱۳ (پ-م)داریوش برای جلوگیری از چپاولگری «ساکاها» و ساختن دژهای نظامی در اطراف دریای سیاه تا نزدیکیهای «مسکو» جلو میره. جنگجوهای یونانی، چه از کشورک آتن و چه از کشورکهای یونانی زبان دیگه در ارتش داریوش شرکت دارند. «مگابوزو» سردار داریوش پس از بازگشت داریوش از شمال در آنسوی داردانل میماند و تا “ماسادونیا”(مقدونیه) پیش میره. هرودت میگه سرزمینهای آنسوی ماسادونیا (یعنی همهی شبه جزیرهی بالکان) پیشترها به ایران پیوستهاند. همینطور میگه «سیگی نایی»ها (غرب کرواسی و اسلوینیا و شمال شرق ایتالیا) خودشان میگن خراج گزار ایراناند.
با آمدن ارتش آزادی بخش ایران به سرزمینهای پر از برده و پر از برده دار و پر از خودکامه، امید به رهایی در میان تودههای مردم گسترش پیدا میکنه و احزاب هوادار ایران در شهرهای گوناگون یونانی زبان پا میگیرند. این هیجانهای اجتماعی خیلی زود راهشان را به رویدادهای سیاسی باز میکنند. در سال ۵۰۷ (پ-م) «ایزاگوراس» که به دنبال زنجیرهای از درگیریهای سیاسی میان اشراف به قدرت اول در آتن رسیده «شورای شهر» آتن را منحل میکنه. اعضای شورای شهر در برابر این حرکت مقاومت میکنند. مردم به شورای شهریها میپیوندند. ایزاگوراس با وحشت در “آکراپولیس” بست مینشینه و بعد هم از شهر فرار میکنه. با فرار ایزاگوراس مردم هیجان زده یک شخصیت سیاسی «کلایس تنس» را که به تبعید فرستاده شده بوده به شهر بر میگرداند. “کلایس تنس” تغییراتی در قانون اساسی میده و مردم آتن برای نخستین بار دموکراسی را تجربه میکنند (دموکراسی برای مردها و غیر برده ها).
این روند آزاد سازی، در غرب ترکیه به گونهی دیگری پیش میره. «مردونیس» سردار داریوش که به منطقه آمده با نیرو هایش به کشورکهای گوناگون سر میزنه و قدرت را از دست خودکامهها میگیره و به مردم واگذار میکنه.
از اینجا تا به دنیا آمدن «سقرات» و تلاشش برای پایین آوردن فلسفه از آسمان و بردنش به درون جامعه هنوز سی سالی راهه.
با گسترش حیرت انگیز امپراتوری ایران به چهارگوشهی جهان برای نخستین بار یک انقلاب ارتباطیی سراسری در تاریخ روی میدهد (بازتاب این پدیده را میتوان در کتاب هرودت که صد و بیست سی سالی پس از آمدن کورش به ساردیس نوشته شده دید). ملتها و فرهنگهای پنهان مانده در گوشههای دور زمین ناگهان در زیر پوشش یک حکومت مرکزی و در امنیت و آرامشی که به همراهش آورده به هم میرسند و این رسیدن بدون تردید بر دیدگاههای فلسفی آینده تاثیر میگذارد.
در سال ۴۹۰ (پ-م) ایرانیها برای کمک به احزاب هوادار ایران در آتن و چند جزیرهی دریای اژه (مثل “اریترا” که در يك وجبیی خاک آتنه) در “ماراتن” پیاده میشن. شواهد بیرون از کتاب هرودت و اشارههای خود کتاب هرودت نشان میدن که آنسوی داستان دروغین جنگ ماراتن، ایرانیها در این گردش دریایی به آنچه که میخواستهاند رسیدهاند.
در سال ۴۸۰ (پ-م) ارتش خشایارشاه (بزرگترین ارتش بزرگترین امپراتوری تاریخ) پس از عبور صلح آمیز از میان صدها شهر و روستای یونانی زبان به شهر شصت و پنج هزار نفرهی آتن میرسه. برده دارهای آتن اموال و برده هاشان را سوار کشتیها میکنند و فرار میکنند. مردم عادی اما در شهر میمانند. ایرانیها پس از یکسال ماندن در آتن و بستن دو پیمان نامه یکی با «آتن» و «کشورک»های هم زنجیرش، و یکی هم با «اسپارتا» و هم پیمانهاش از شهر خارج میشن.
اینجا هم باز نشانههای بیرون از کتاب هرودت و همینطور نشانههای درون خود کتاب هرودت اشاره به تسلیم شدن بدون چون و چرای تمام کشورکهای خاک اصلی یونان دارد. بسیاری از این کشورکها خیلی پیش از اینها تک تک تسلیم امپراتوری ایران شدهاند. اینبار اما همهی خاک یونان امروز، «ساتراپی» ایران میشه و کشورک آتن و کشورک اسپارتا هم مسئول نظارت بر نظم و خراج.
خشایارشاه در سنگنوشتهی پرسپولیس (دایوا) درست میگه که هم یونانی زبانهای اینطرف آب (غرب ترکیه) و هم یونانی زبانهای آنسوی آب (سرزمین اصلی یونان امروز) را وادار به خراج دادن کرده.
پس از این پیمان نامه یک دورهی پنجاه سالهی آرامش و صلح در میان کشورکهای یونانی زبانی که پیش ازاین در حال جنگ و دشمنی و رقابت خونین اقتصادی با هم بودهاند روی میده. دموکراسی دوم آتن (پریکلس) هم بر آمده از همین دورانه و همینطور گسترش فلسفه. سقرات ده سال پس از این پیمان نامه به دنیا میاد و «پارامیندس» که خانوادهاش از شرق ترکیه به جنوب ایتالیا کوچ کرده و از پیتاگوراسی هاست در همین سالها در شهر «ایلیا» «منطق”ش را آموزش میده و همینطور تواناییهای اندیشهی انسان برای شناخت هستی (فلسفهی شناخت). [دیدگاه پارامیندس در «شناخت شناسی» هنوز هم تازه و معتبره].
شاگرد پارامینداس، «زنو» هم در همین دوره با چیستانهاش گسستگیهای منطقی زبان را نشانه گرفته.( گسستهای منطقیی ساختار زبان موضوع اصلی «فلسفهی تحلیلی» در دو هزار و چهارصد سال بعد میشه).
“امپدوکلس» (یک پیتاگوراسی دیگر) در همین جنوب ایتالیا نخستین نظریهی تکامل جانوری-گیاهی را کنار هم میذاره. و «فیلولائوس» (باز یک پیتاگوراسی دیگه) میگه زمین مرکز هستی نیست.
در همین سالهای آرامش و شکوفایی اقتصادی، «پروتاگوراس» (با «پیتاگوراس» لبنانی تبار اشتباه نشه) فلسفه را برای نخستین بار از شرق ترکیه به آتن میبره و آموزگار «آرچه له ئوس» میشه. «آرچه له ئوس» هم بعدها آموزگار «سقرات»( پروتاگوراس را آموزگار اندیشهی «سوفیستایی» میشناسند که به «عملگرایی» شناخته میشه و همینطور کسی که باور داره هستی و ارزش هایش را انسانه که میآفرینه: انسان ملاک همه چیزه).
در شرق ترکیه در همین زمان «لوکی پوس» و «دمکریتوس» به این رسیدهاند که جهان از «اتم»ها درست شده.
تا اینجا هم که پنجاه سالی از پیمان نامهی آتن گذشته و نمایشنامه نویسی و تاریخ نویسی و مردم نگاری و نقاشی و هنرهای دستی و فلسفه و تجارت و سفر و سیاست ورزی در کنار آرامش و امنیتی سراسری گسترش پیدا کرده هنوز هیچ رد پایی از یهودی تبارها در فلسفه نیست.
در سال ۴۳۰ (پ-م) جنگهای داخلی یونان میان کشورکهای یونانی زبان شروع میشه و نمای وحشتناکی از بی رحمی انسان را در کتاب «توسیدس» از خودش به جا میذاره. این جنگها که «سقرات» هم در سه تاشان شرکت کرده سه دوره داره. یکی از سال ۴۳۱ تا ۴۲۱. یکی از سال ۴۱۵ تا ۴۰۴. یکی هم از ۳۹۵ تا ۳۷۸. در هر سه دورهی این جنگها ایران با قدرت مطلقش از بالا بر رفتار همهی سمتهای جنگ نظارت دارد. آخرین جنگ هم با فرمان اردشیر دوم (پیمان نامهی «صلح شاه») به پایان میرسه و اسپارتا مسئول نظارت بر پیمان نامه میشه.
با گسترش جنگ میان «کشورک»های یونانی زبان و خونریزیهای بی پایانش نگاه فیلسوفها از «هستی شناسی» و «شناخت شناسی» به «انسان شناسی» بر میگرده. سقرات از لزوم «اخلاق» و «پاک باشی» در جامعه میگه. / افلاتون برای ساختن جامعهای خوشبخت طرح «اتوپیا» را میریزه / ارستو یکی از مهم ترین کتاب هایش را در بارهی «اخلاق» مینویسه (اخلاق نيكومكين)./ «كلبيون»، به رهبری «انتس تنیس» و «دیو ژانس» مردم را به دوری از مال اندوزی و بازگشت به زندگی ساده دعوت میکنند./ «شکاکان» (پیروان «پیرو الیسی») میگن روی هیچ دیدگاهی برای جامعه نمیشه با قاطعیت ایستاد. برای اینکه نه «دریافت گرهای حسی» ما و نه «اندیشه»ی ما هیچ کدام نمیتوانند به طور درست «حقیقت» چیزها را به ما بگن. / «اپیکوریان» (پیروان «اپیکوروس») هدف فلسفه را آفریدن شادی و آرامش برای جامعه میدانند./ «ایوان نشین ها» یا «رواقیون» ( پیروان «زينو سيتيومى” که یک لبنانی دیگه ست) میگن ما شاید نتوانیم جهان بیرون را درست کنیم اما میتونیم خودمان را کنترل کنیم و با طبیعت هماهنگ کنیم. همین «ایوان نشین ها» برای دستگاه منطق ارستویی (قیاس) چینش تازهای پیدا میکنند که دو هزار و دویست سیصد سال بعد زیربنای دستگاه منطق «فلسفهی تحلیلی» میشه( فریگه، راسل، مور. ویتگنشتاین).
فلسفه از اینجا به بعد چیز زیادی برای آفریدن نداره هر چه هست بیشتر بازسازی اندیشههای سیصد سالهی اوله. قرنها بعد شاخههای تازهای مثل جامعه شناسی، روانشناسی و زبانشناسی از بدنهی اصلی سر میزنند اما راهشان دیگر فلسفه نیست.
تا اینجا هم همونجور که میبینید هنوز هیچ نشانهای از هیچ یهودی تباری در فلسفه نیست. نه تنها در فلسفه که هیچ نشانهای از قومی به نام «یهود» در کتابهای تاریخ نیست. نه اینکه نبوده باشند حتمن بودهاند اما «مایه»ی برجستهای برای «تاریخ»نویسها نبودهاند. هرودت که بار اصلی کتاب «تاریخ ها» ش بازنمایی فرهنگها و داستانهای مردمی ست و کند وکاو ژرفی هم در فرهنگ مصریها کرده و از ادیان و مراسم دینی لبنانیها و سوریها هم حرف زده و به فلسطینیها اشاره کرده هیچ اشارهای به مردمی و فرهنگی به نام «قوم یهود» نمیکنه. «قوم یهود» همراه با سرکشیدن مسیحیت و دیرتر اسلام ناگهان در تاریخ پیداش میشه و «قوم برگزیده خدا» میشه.
فلسفه با آمدن و گسترش مسیحیت برای چند قرن از میدان بیرون میره اما بعد دوباره آهسته آهسته پیداش میشه و این بار برای منطقی کردن جای خدا در هستی (پیتاگوراس قرنها پیش در مذهب مخفی ش فلسفه و بینش دینی را بهم پیوند زده بود و بعدها هم در قرن سوم، «پلوتین» برای اینکار چهارچوب ساخته بود). در این راه اندیشههای افلاتون و ارستو و «پلوتین» زمینههای آمادهای بودند تا کسانی مثل «سنت آگوستین»، «پیتر انسلم»، «توماس آکویناس»، «ویلیام اوکام» و صدها فلسفه دان مسیحی دیگر، باورهای فلسفیشان را روشان به چینند و «فلسفهی مسیحیت» را بسازند. اسلام هم همین راه را رفت.
اندیشهی «بازگشت به خویشتن» در رنسانس واکنش به سرکوب و خشونت و تحقیر بیش از هزار سالهی آخوندهای مسیحی بود. «انسان» توسری خورده و ذلیل شدهی «قرون وسطا» با آمدن «رنسانس» دوباره به جلوی صحنه آمد و کانون اندیشه ورزیهای فلسفی شد. در این دگردیسی بزرگ، اندیشههای فلسفی «دکارت» بیش از همه کارساز بود. دکارت که پس از شک کردن به همهی دادههای پیشینیان و بازسازی همه چیز از سر نو به این رسیده بود که «اندیشه»ی من تنها چیزیه که من میتونم با قاطعیت بگم هست، گفت: من میاندیشم و توانایی شک کردن دارم پس هستم.
با این نگاه زمینهی بازگشت «انسان» به مرکز هستیی فلسفی دوباره پس از قرنها آماده شد. خدا هنوز در صحنه بود اما حالا دیگر جایش از مرکز به حاشیه رفته بود.
تا اینجا که قرن هفدهمه و دو هزار و سیصد سال از آغاز فلسفه میگذره هنوز هم هیچ فیلسوف یهودی تباری در جادهی اصلی فلسفه دیده نمیشه. اینجا اما حالا ناگهان «اسپینوزا» با دیدگاه «همه چیز خدا» یش کنار نفرین آخوندهای یهودی که از دینشان بیرونش کردهاند ایستاده.
اسپینوزا مثل هر فیلسوف دیگری دیدگاههایی در بخشهای گوناگون فلسفه داره اما شناخته ترینشان به چالش کشیدن دیدگاه «دو گانه»ی دکارت ست( دو تا بودن و جدا بودن «اندیشه» و «ماده»).
اسپینوزا میگفت «اندیشه» و «ماده» از هم جدا نیستند. دو جنس متفاوت نیستند. نمیتوانند باشند. اگر بودند نمیتوانستند با هم بده بستان کنند. چه جوری اندیشه میتوانست به بدن فرمان بده و یا چه جوری «ماده» میتوانست اندیشه را تحریک کنه اگر از یک جنس نبودند؟ اینها بخشی از یک هستی یکپارچهاند که قانونی سراسری و ثابت نظمش را هدایت میکند. «ارادهی آزاد» را هم همین قانون سراسری میسازه ؛ بدن ما بر پایهی اصول این قانون سراسری «نیازمند» میشه، نیازها اندیشه را تحریک میکنند، احساس «خواستن» در اندیشه سر میزنه، و ما چیزی را اراده میکنیم. این اراده در اینجا از اندیشهای مستقل بر نیامده، از درون زنجیرهای از محرکها بیرون آمده اما ما چون این محرکها و قانون سراسری پشتش را نمیبینیم احساس میکنیم اندیشهای جدا از هستی داریم. اندیشهی جدا از هستی یک تصوره. (در فلسفهی اسپینوزا خدا هم از هستی جدا نیست).
اسپینوزا بدون تردید فلسفه پرداز توانایی ست. انسان بسیار خوبی هم هست. اما دیدگاهش فاصلهی زیادی با دیدگاههای برخی از فلسفه پردازهای سیصد سالهی نخست فلسفه ندارد. در این همانندی بیش از همه میشود به دیدگاه اپیکوریها اشاره کرد.
اپیکوریان هم مثل اسپینوزا میگفتند همهی هستی یک تکهی یکپارچه ست که همیشه هم بوده (پارامیندس» هم پیشتر همین را گفته بود). تفاوت اپیکوریان با اسپینوزا در این بود که اپیکوریان میگفتند این هستیی یکپارچه از «اتم»هایی درست شده که از درون شبکهای از فرصتهای احتمالی» به اینسو و آنسو میرن. اسپینوزا اما مثل «ایوان نشیننان» ( یا رواقیون) به «جبر» معتقد بود و میگفت «فرصتهای احتمالی» در کار نیست. همه چیز بر پایه یک طرح ثابت و از پیش ساخته شده جلو میره. اسپینوزا را برای همین «اپیکوریی ماتریالست» میخوانند.
ما اینجا داریم کم کم از دوران رنسانس به دورهی «روشنایی» میرسیم. بیشتر تلاش فلسفه پردازهای این دو دوره برای بازگرداندن دوبارهی «دانش» و «انسان» به مرکز فلسفه بود و فرستادن «خدا» و «قوانین دینی» به حاشیه. همراه این تلاشها اما دیدگاههای «هستی شناسی» و «شناخت شناسی» هم همچنان در کار بازسازی و تازه سازی بودند (فلسفهی قاره ای).
از اوایل قرن بیستم، «فلسفهی تحلیلی» که کارش ارزیابی منطق زبان بود با کارهای پیشین «فریگه» و بعد هم «راسل» و «مور» و «ویتگنشتاین» گسترش پیدا کرد. این موج تازه به همراه خودش نسل تازهای از فلسفه ورزها را هم به میدان آورد که در میانشان چند یهودی تبار هم بودند ( چند یهودی تبار هم در بخشهای دیگر فلسفه چهره شدند). و این برای نخستین بار بود که تاریخ فلسفه گروهی فلسفه پرداز یهودی تبار را در کنار صدها فلسفه پرداز دیگر در کار آفرینشهای فلسفی میدید. و از اینجا تا تالس لبنانی تبار دو هزار و پونصد سالی راه بود.
من چون هدفم از آمدن به اینجا نشان دادن شتاب آلود جایگاه یهودی تبارها در تاریخ فلسفه بود بیشتر از این جلو نمیرم. گمانم میتوانستم کمی هم از استدلال ورزیهای بی پایهی نوشته (و یا احتمالن نیمه ترجمه)ی «آیا فلسفه یهودی ست» هم بگم، و از احساس سخیف نژادپرستیی پشتش، و از خودباختگیی برخی از مقاله نویسهای فارسی زبان در برابر هر نوشتهای که «خارجی»ست. اما دستم به آنجاها نرفت. گفتم فقط بگم نه آقای محترم، فلسفه یهودی نبود.
علی سعیدزنجانی
پانوشت:
پیش از به قدرت رسیدن امپراتوری «رم» تمام غرب ترکیه امروز، و یونان امروز، و جنوب ایتالیا از شهرها و بخشهای مستقلی درست شده بود که هر کدام برای خودشان قانون اساسی مستقل، ارتش مستقل ، سیاست خارجی مستقل، و گاهی «خدایان» مستقل داشتند. تاریخ دانها به این کشورهای خیلی کوچک «شهر-کشور» میگن (شهرهایی کهبرای خودشان یک کشورند). من در این نوشته واژهی «کشورک» را براشان به کار بردم.
** برخی از نامهایی که در نوشتهی «آیا فلسفه یهودی است» آمده اصلن فلسفه پرداز نیستند. نامهایی آشنا در رشتههای دیگرند.
■ دوست گرامی، جناب علی سعیدزنجانی، در امتناع فلسفهورزی عبری ـ عرب زبانان، مشخص نیست دقیقا بر کدام ویژگی تأکید دارند؟ آیا خاک عبری ـ عربی از پرواندن ذهنیت فلسفی عاجز است، یا زبان عبری ـ عربی؟ اگر دومی است، که به نظر میرسد نظر نویسنده محترم همین باشد، آنجا که میگویند: «در زبانهای عبری و عربی برای این ذهنیت معادل مستقیمی نیست. این زبانها در ساختارشان فعل «بودن» ندارند. بدون داشتن این فعل هم فلسفهورزی در دو شاخهی اصلی فلسفه («هستیشناسی» و «شناختشناسی») کار سادهای نیست. شاید بخاطر همین هم هست که بیشتر فیلسوفهای اسلامی، ایرانیها هستند. «ابن رشد» هم بزرگ شدهی اسپانیاست.» آنگاه اجازه بدهید تا بپرسم، اگر برای نمونه، فقدان معادل زبانی برای مفهوم «بودن» علت این امتناع است، چطور کسانی که نویسنده محترم به عنوان فیلسوف قبولشان دارند، یعنی فلاسفهی ایرانی، لابد مثل فارابی، ابن سینا، و ... به زبان عربی فکر کردهاند و نوشتهاند؟
من نوشته ایشان را تا همین جا خواندم که مورد نقضاش را به یاد آوردم و دیگر ادامه ندادم. اگر مایلند خوانندگان دیگری چون همین خواننده مطرود، نوشته را نیمه رها نکنند، لطف کنند به این سوال پاسخ دهند؟
خواننده بی«شکیب»
■ آقای علی سعید زنجانی گرامی
نخست اینکه قصد نداشتم پاسخ گفتار شما را بدهم . زیرا فکر میکنم منطقی نیست که در پاسخ هر اظهار نظری زیر متن هر مقالهای گفتاری مفصل به شکلی که شما ارائه کردهاید ارائه کرد به هر حال شما به خودتان زحمت دادهاید و به منظور آگاه کردن اینجانب اینهمه شرح و تفصیل آوردهاید. معمولا پاسخ هر اظهارنظری متناسب با آن اظهار نظر و در حد همان سطور میباشد. اکنون که گفتار شما خوانندگانی دارد اینجانب وظیفه خود میدانم توضیحهای زیر را به خوانندگان گرامی ارائه کنم:
۱- در پایگاه اطلاع رسانی گوگل زیر «فیلسوفان یهودی» که جستجو کنیم منابع بیشماری راجع به این گروه از فیلسوفان که تعدادشان بیش از ۱۴۰ فیلسوف و از فیلون اسکندرانی (۲۰ ق م. - ۵۰ م.) تا کارل پوپر ( ۱۹۰۲ - ۱۹۹۴م.) طیفی گسترده از فیلسوفان یهودی در تاریخ اندیشهورزی بشر وجود داشتهاند. این فیلسوفان را در «ویکی پدیا» ببینید.
۲- کتاب «فیلسوفان یهودی و یک مسئله بزرگ» تالیف: غلامحسین ابراهیمی دینانی .- تهران : نشر هرمس، ۱۳۹۰، نیز منبع و ماخذ معتبری برای مطالعه بیشتر.
۳- ناگزیر مینمایدم مطلب ارائه شده شما را با مقاله آقای غیبی با همین عنوان که در سایت اطلاع رسانی «پژواک ایران» همراه با دیگر مقالات ایشان آمده مقایسه کنم. دوست گرامی مطلب شما به همه چیز شبیه است مگر مقاله زیرا: - عنوان با متن نمیخواند. - انسجام متن یکدست نیست - نتیجهگیری ندارد (...فلسفه یهودی نبود) - منابع و مآخذ مورد استنادتان را ارائه نکردهاید در حالی که مقاله آقای غیبی با همین عنوان کاملن متفاوت ارائه شده است.
۴- نه آقای غیبی و نه من نگفتهایم فلسفه یهودی بوده است بلکه بحث بر این بوده که اثرگذاری فیلسوفان یهودی آنهم نه تمامی آنها بلکه اکثر آنها خردورز و پیرو مدارا و تساهل بودهاند که توانستهاند در بوجود آوردن جامعه مدنی و ساماندهی آن جاودانه گردند.
مصطفی حقیقی
■ آقای شکیب، ما در گفتگوهای روزمره واژههای «هست» و «بود» را به جایهم به کار می بریم. اما در زبان فلسفه «بود» با «هست» فاصلهی عظیمی داره. کار دانش با «است»هاست، کار فلسفه با «بودن»ها. دانشمند میپرسه هستی چی «است» بعد هم تلاش میکنه با جستجو کردن گوشه و کنارش پاسخی براش پیدا کنه. فیلسوف میگه «بودن» این هستی چیه؟ «بودن» چیه؟ «بودن» من که به دنبال «بودن» هستی ام چیه؟ فلسفه با خود نفس «بودن» سرو کار داره ، با «بودن»ها، نه با «هست.» اگر با «هست» هم کار داشته باشه با «بودن» این «هست» سر و کار داره، با «هست بودن» نه با «هست.»
تا اینجا گمانم ما با هم اختلافی نداشته باشیم. و گمان نمی کنم بر سر اینکه زبان های عبری و عربی واژه ای برای این «بودن» ندارند هم اختلافی داشته باشیم. اختلاف ما گمانم ار اونجایی میاد که شما نوشته را نیمه کاره رها کرده اید. اگر می خواندید می دید وقتی من از فلسفه ی مسیحی و فلسفه ی اسلامی میگم نام «فلوتین» را هم می برم. فلوتین اون شاخه ی فلسفه رو که بهش «آنتالوژی» میگن و «پارامنایدس» به گونه ی ژرفی آغازش کرده بود، به زبان دین درش آورد و ازش رنجیره ای ساخت که باهاش به خدا برسه؛ جستجوی «بودن» در اینجا با جستجوی «است» در هم آمیخت. بودن هست شد و هست بودن (رفتن این دو دین به سوی ارستو و افلاتون هم با این نکاه بود) من فلسفه پردازهای اسلامی (ایرانی) را از این سمته که می بینم؛ فلسفه پردازهایی که «بودن» فلسفه را بخاطر زبان فارسی می شناسند اما با «است» (یا «وجود»داشتن) دینی می اندیشند(اینجا به عربی) شاید بخاطر همین هم هست که بیشتر تلاش فلسفه پردازهای اسلامی روی منطق ه.
من متاسفم که شما بقیه ی نوشته را نخوانده اید. اگر خوانده بودید و اگر با تاریخ آشنایی داشتید می دیدید که من در باره ی تاریخ هم ادعاهایی کرده ام که در کتاب هیچ تاریخ دان غربی یی نیست. شاید اونجا شما که توانایی پرسش دارید می پرسیدید برای این ادعاها ی گنده که سمت «تاریخ» رو جور دیگه ای نشون میده چه سندی داری؟ چه تلخ که نوشته را نخواندهاید.
چند سال پیش چیزهایی را به نام «فلسفه به زبان ساده» در صفحه ی فیسبوک م نوشتهام. اگر حوصله ی خواندن داشتید اونجا شاید پاسخ های بیشتری برای پرسش تان پیدا کنید. و همینجا بگم که رشته ی من نه فلسفه ست نه تاریخ.