بشریت پیشرفته پس از گذار از «دوران صنعت» اینک به «عصر اطلاعات» گام نهاده است. این تحول تا بحال آخرین مرحله در روندی است که در سدۀ ۱۶ م. با رفرم مذهبی مارتین لوتر آغاز شد و توانست با کوششهای بسیار ابتدا «آزادی مذهب» و سپس «آزادی از مذهب» را به کرسی نشاند. در سایۀ این آزادیها، شکوفایی اندیشه در دوران روشنگری راه را برای انقلابهای فلسفی، علمی و صنعتی گشود. شکوفایی اندیشه در اروپا بیشک بدون رهایی از مذهب قرون وسطایی ممکن نمیشد و بدون فیلسوفان بزرگ در دوران روشنگری ، راهگشاییهای علمی و نوآوریهای فنی در سدۀ ۱۹م. قابل تصور نبود.
اندیشمندان بزرگی در سه سدۀ گذشته توانستند طرحی نو در جهان درافکنند و انسان را در جایگاهی که تا بحال یزدانی شمرده میشد، قرار دهند. در این جایگاه انسان به نیروی خرد رمزهای هستی را میگشاید و به آفرینش خود میتواند طبیعت را دست آموز کند. از میان فیلسوفان امانوئل کانت شیوۀ شناخت هستی را آموخت و نشان داد که دین موجد اخلاق نیست و خواستار آن شد که انسان دلیرانه مرزهای باورهای کهن را در نوردد و زنجیر خرافات را بگسلد. فریدریش نیچه در تأیید او انسان را به شتری تشبیه کرد که در نوباوگی بر او باری سنگین از باورها و بدآموزیها سوار میشود و اگر بخواهد به بلوغ فکری برسد، باید که همچون شیری این بار بدرَد تا تولدی نوین یابد و همچون نوزادی پاک به نوسازی درون و بیرون خود بپردازد.
فراتر از آن اگر کانت خواستار آن بود که انسان با تکیه بر خرد خویش بر «نابالغی خود خواسته» غلبه کند و زمام زندگی فردی و اجتماعی خود را بدست گیرد، نیچه اعلام کرد، که «خدا مرده است» و منظورش آن بود که امروزه به سبب پیشرفت دانش و بینش، نمیتوان دیگر به تصور بدوی ادیان گذشته از خدا باور داشت، چنانکه باور به «افسانۀ آفرینش» نیز از میان برخاسته است.
با چنین رشد فکری و تعالی فردی بود که اندیشمندان در کشورهای پیشرفته، نه تنها علوم طبیعی را به مرزهایی تصور ناشدنی رساندند، بلکه با شناخت از روان انسان و تواناییهای اجتماعی او، بر بیم از تابوهای کهن غلبه کردند و زندگی اجتماعی را بر پایۀ دمکراسی و حقوق خدشه ناپذیر شهروندی بر مداری کاملاً نوین قرار دادند.
بدین ترتیب بشریت مترقی در بخش بزرگی از جهان، تمدن نوینی را تحقق بخشید که در آینۀ تصور خیال پردازان نیز نقش نداشت و در آن کیفیت زندگی صدها میلیون از شهروندان عادی از زندگی شاهزادگان در سدههای گذشته بهتر شده است.
نکتۀ اساسی آنکه بشریت مترقی همۀ این دست آوردهای مادی و معنوی را در مبارزه با تاریک اندیشی و مقاومت خشن متولیان ادیان بدست آورد. در کشاکش این مبارزه مقولات کهن دینی درهم شکست و بیسبب نیست که امروزه در میان اقشار روشنفکر این نظر مطرح است که «دینداری» با خردگرایی و دانش پژوهی مغایر و حتی متضاد است و انسان متمدن و فرهیخته نه تنها نیازی به دین ندارد، بلکه نگاهی به رفتار پیروان ادیان کهن نشان میدهد که آنان از نظر اخلاقی و مهر انسانی نیز عقب ماندهاند و فراتر از آن، پیدایش گروههای مذهبی وابسته به ترور و وحشت نشان داد که در گذشته در سایۀ مذاهب چه ظلمهایی بر مردمان روارفته است.
کوتاه سخن اینکه، بسیاری شواهد حکایت از این دارد که بشر در راه تحقق نظریۀ علمگرایان سیر میکند که به پیشوایی آگوست کُنت بر آن هستند که دینباوری مربوط به دورانی است که دانش و اندیشۀ بشری پیشرفت کافی نداشت و بدین سبب پدیدههای طبیعی را به عوامل فراطبیعی نسبت میداد، (metaphysical stage) اما اینک علوم میتوانند پدیدههای طبیعی را با عوامل طبیعی توضیح دهند و بدین سبب باورهای مذهبی موضوعیت خود را از دست دادهاند. (positive stage) (۱)
بدانچه رفت زمینۀ پژوهش دربارۀ این پرسش فراهم آمد که آیا در چنین دنیایی آیین بهائی برخاسته از یکی از عقب افتادهترین کشورهای جهان چه سخن تازه و پیام نوینی دارد که به باور پیروانش میتواند نه تنها آیینی برای جهان امروز باشد، بلکه به آیین بشریت در دورانی طولانی بدل گردد؟
بررسی در این زمینه را زمانی میتوان خردمندانه به پیش برد که باورهای مذهبی بعنوان امر خصوصی نادیده گرفته شوند و زمینۀ مشترک دین و فلسفه بررسی گردد. زمینۀ مشترک دین و فلسفه بر این استوار است که هر دو مدعیاند برای خوشبختی انسان در این دنیا میکوشند. از این جهت جالب است که همۀ فیلسوفان از سقراط به بعد (که گفت:«هدف فلسفه همانا نیکبختی انسان است.») بدون استثنا به مقولۀ «اخلاق» نیز پرداختهاند. زیرا آنان نیز بهبود رفتار اخلاقی را موجب بهبود همزیستی و سعادت انسان دانستهاند.
از افلاطون تا ارسطو و از اپیکور تا کنفوسیوس، همۀ اندیشمندان در پی آن بودند که دریابند انسان چگونه و از چه راهی میتواند به سعادت در زندگی دست یابد. تنها تفاوت آنستکه برای اندیشمندان چگونگی خلقت مطرح نیست و او را موجودی میدانند که بدون خواست خود بدین جهان پرتاب شده (سارتر) و یا جهان را واقعیتی میدانند که باید در آن زندگی کرد.(کنفوسیوس)
اغلب آنان در دوران باستان بر این بودند که بر جهان نظمی حاکم است و اگر انسان بنا به وظایفی که بر عهدهاش گذاشته میشود رفتار کند، در او فضایلی Arete نهادینه میشوند که زندگانی در عدالت، سعادت و آرامش را ممکن میکنند. در ادیان نیز گویا رفتار به احکامی که در کتابهای مقدس بیان شده باعث میشود انسان به فضایل اخلاقی آراسته شود و «ایمان، عشق و امید»(مسیحیت) به احساس خوشبختی فردی و اجتماعی بیانجامد.
این اما تصویر مثبتی از انسان بود که مصلحان و منادیان را امیدوار میساخت با تشویق مردمان به نیکی، جهان روزی آینۀ بهشت خواهد شد. اما واقعیت زندگی فردی و اجتماعی به زبانی دیگر سخن میگفت و بشر در تمامی سدههای باستان و قرون وسطی با خشونت و کشتار و بیداد و وحشت دست به گریبان بود. در شرق و غرب عالم از یک سو جنگهای پایان ناپذیر و حملات بیابانگردان و از سوی دیگر اختلافات طبقاتی بیداد میکرد و متولیان مذاهب در واقع مؤمنان را به سبب اعتقادات مذهبی گروگان گرفته و استثمار میکردند.
این واقعیت به تصوّری دامن میزد که برای نخستین بار از سوی زرتشت بزرگ بیان شد و سپس به همۀ رگههای فکری و اندیشههای دینی رسوخ کرد. بنا بدین تصور، از پیامبران اسرائیل تا فیلسوفان یونانی همگی بر آن بودند که هم در پهنۀ هستی و هم در درون انسان دو گوهر نیک و بد در کشاکش و مبارزهاند. مثلاً در نظر ارسطو این دوگانگی از آن ناشی میشود که در انسان «میل به لذت» و «ترس از درد» او را به رفتاری وامی دارد که شایستۀ انسان خردمند نیست.
از اینرو اندیشمندان و از آنان بیشتر پیشوایان مذهبی، بر دوگانگی درون انسان تأکید میکردند و همواره از مؤمنان میخواستند که بر «دیو درون» غلبه کنند تا بتوانند از شرّ و گناه دوری نمایند.
بنا به آیین یهود کشش به سوی سرپیچی از فرمان الهی Yetzer hara در انسان نهادینه است و با «گناه اولیه» (که موجب رانده شدن انسان از بهشت شد) در او جا گرفت. در مسیحیت این کشش بسیار قویتر توصیف شده، چنانکه گویا انسان با شیطان نسبت دارد:
بنا به انجیل، حتی عیسی مسیح پس از چهل روز روزه، در بیابان با وسوسۀ شیطان روبرو شد. پطرس، نخستین حواری او، نیز اعتراف کرد: «هرچند میخواهم به نیکی رفتار کنم، بدی به من نزدیک تر است.» (نامه به رومیان، ۷:۲۱) بدین سبب بسیاری از فرقههای مسیحی به هدف غلبه بر «خواست بدن و اغوای چشم»(یوحنا، ۲:۱۶) ترک دنیا و انزواطلبی را تنها راه رستگاری دانستهاند.
کوتاه سخن، نه تنها جریانات مذهبی گوشه نشین، از پیروان فرانسیس مقدس تا صوفیان ایرانی و راهبان بودایی، بلکه در همۀ جریانات اصلی و رسمی ادیان کهن اعتقاد به نیرویی اغواگر و شرّ آفرین در درون انسان برقرار است و عمل به احکام دین بخاطر دور نگهداشتن همین وسوسه صورت میگیرد.
در تمامی دوران باستان و قرون وسطی دوگانگی درونی (ماده و روح) و نبرد بیرونی (میان نیروهای ایزدی و اهریمنی) کشاکش هستی را تشکیل میداد و انرژی حیاتی فرد تا حدّ زیادی در نبرد با «گرگ درون» به هدر میرفت. تا آنکه در اروپای سدههای ۱۵ و ۱۶ م. پدیدۀ تاریخی شگرفی چهره گشود که باید در سدههای آتی زندگی بشر بر کرۀ خاک را بر مداری دیگر قرار میداد. این پدیده که ابتدا بصورت کوششی فرهنگی چهره گشود «نوزایی» Renaissance نام گرفت.
جالب است که نوزایی اروپا نه نتیجۀ اندیشهای نوین، بلکه پیامد تلفیق دو خط فکری «کهن» بود، یکی اندیشۀ ارسطویی و دیگری افسانۀ آفرینش، که بنا به آن «انسان به تصویر خدا خلق شده است»!
تلفیق این دو، انسان را به عنوان موجودی خردمند و آفریننده در مرکز اندیشۀ اروپایی قرار داد. موجودی که به کمک عقل به شناخت رموز آفرینش تواناست و میتواند به سازندگی دست زند. این تصویر از انسان در فلسفۀ امانوئل کانت به نقطۀ اوج خود رسید. او نه تنها شیوۀ بکار بردن عقل برای شناخت هستی را نشان داد، بلکه جایگاه عقل را به اوجی رساند که میتواند حتی موازین اخلاقی را تعیین کند و انسان را چنان توانا سازد که بی نیاز از احکام دین، زندگی شایستهای را در پیش گیرد.
کشف دورانساز او در این زمینه «قانون طلایی» بود که بنا به آن، اگر انسان در هر موردی بیندیشد که آیا رفتار او میتواند الگو و میزان رفتار جامعه قرار گیرد، زندگی اخلاقی و شایستهای را در پیش خواهد گرفت. به مثال ساده، اگر کسی بخواهد دروغ بگوید و یا دزدی کند، پیش از آن باید از خود بپرسد، آیا حاضر است در جامعهای زندگی کند که دروغگویی و یا دزدی رواج عمومی دارد؟ بدین ترتیب با اجرای «قانون طلایی» هر کس میتواند به کمک عقل ارزشهای اخلاقی خود را بیابد و بدون نیاز به دین از رفتاری نیک برخوردار گردد.
در سدۀ نوزدهم ، با توجه به پیشرفتهای علمی ، چنین بنظر میرسید که بشر به کمک اندیشۀ خلّاق بدون مانعی جدّی به شاهراه سعادت گام خواهد گذاشت و با پیشرفت مادی و شایستگی معنوی خواهد توانست بهشتی را در روی زمین تحقق بخشد که در کتابهای مقدس وعده داده شده بود.
اما این طلیعۀ دلانگیز چنانکه دست آوردهای نوین علمی و همچنین رویدادهای تاریخی نشان داد، نمیتوانست بدین سادگی تحقق یابد. از سویی داروین و فروید نشان دادند که انسان موجود همه دان و همه توانی که تصور میشد نیست. از نظر زیست شناسی، حلقهای است در تکامل طبیعی و از نظر روانی، ضمیر ناخودآگاه و خردستیزش هنوز بر آگاهی خردمندش تسلط دارد. از سوی دیگر، پیدایش نظامهای توتالیتر، که به دو جنگ جهانی با دهها میلیون قربانی منجر شد، نشان داد که تا چه حدّ بشر هنوز از تصویر و تصور آرمانی بدور است و نیاز مبرمی است که «انسانیت» بر مدار کاملاً متفاوتی قرار گیرد.
مشکل اصلی در این میان اینستکه بشر همچنان از دوگانگی درونی رنجور است و مادامیکه همۀ افراد جامعه نتوانند بر «گرگ درون» غلبه کنند بهبود پایدار زندگی اجتماعی ناممکن خواهد بود. فراتر از آن، برخی برآنند که شرّ اجتماعی در دوران معاصر تقویت شده و جوامع توتالیتر (فاشیستی، استالینی و «اسلام سیاسی») بعنوان برانگیزندۀ شرّ در جهان امروز از نیروهای اهریمنی در گذشته، بسیار پرتوان تر عمل میکنند.
در زمینۀ فردی نیز نگاهی به آرای فیلسوفان روشنگر نشان میدهد که آنان نیز در وجود شرّ در انسان و کشاکش درونی ناشی از آن شکی ندارند. مثلاً امانوئل کانت نیز به وجود «شرّ بنیادین» Radical evil باور داشت. به نظر او نیروی شرّ (مثلاً میل به فرار از انجام وظیفه) در انسان نهادینه است و هر کس باید بکوشد به نیروی عقل و با ممارست، رفته رفته فضایل انسانی را جانشین امیال شرور کند. کانت هرچند غلبۀ فرد انسان بر شرّ درون را ممکن میداند، اما اعتراف میکند که چون همۀ افراد جامعه هیچگاه قادر نخواهند بود بر شرّ درون غلبه کنند، بنابراین بهبود کامل و پایدار جامعه غیرممکن است. (۳)
شکنندگی و ناپایداری اخلاق فردی و جمعی تا به امروز نیز چنان است که برخی اندیشمندان شرّ فردی و اجتماعی را ملازم ابدی انسان میشمرند و کوشش برای بهبود «شرایط انسانی» Conditio humana را به شکنجۀ اسطورۀ یونانی Sisyphus تشبیه کردهاند که چون خشم خدایان را برانگیخته بود، محکوم بود در چرخهای ابدی سنگ بزرگی را به بالای کوهی بغلتاند، اما هر بار شاهد بازغلتیدن سنگ به ته درّه باشد.
آیا واقعاً چنین است و بشر با وجود پیشرفتهای علمی همه جانبه و رشد عقلی شگفت انگیز تا ابد در بُعد فردی و پهنۀ اجتماعی در گیر شرّ و فساد باقی خواهد ماند؟
پاسخ بهاءالله، بنیانگذار آیین بهائی، به این پرسش نه تنها متفاوت است که او در نظر و عمل نشان داد که چگونه میتوان جامعه بشری را به جامعهای رها از بدی و متشکل از شهروندانی نیک رفتار و نیک کردار بدل ساخت.
پیام نوین بهاءالله اینستکه در درون انسان گرگی لانه ندارد، بلکه آنچه عامل فساد و تبهکاری شناخته میشود، غرایز طبیعی است و آنها را میتوان بصورت عاداتی نیک و سازنده پرورش داد و از این راه شرّ را در روابط اجتماعی بکلی ریشه کن کرد. زیرا آنگاه که انسان به مقام و موقعیت خود بعنوان تنها موجود خردمند در هستی پی بَرد و موازین و رفتار شایسته و نیک در او نهادینه شود، بدکرداری را شایستۀ خود نمییابد و حاضر نیست خود را به رفتاری پست بیالاید.
اما برای آنکه این «معجزۀ بشری» ممکن شود، نیاز به تحولی عظیم در فرهنگ دینی است که شگفتا آن را به یک کلمه میتوان بیان داشت: تربیت!
مفهوم «تربیت» کهن ترین مفهومی است که در نوشتارهای دینی و فلسفی بعنوان راه بهبود انسان بیان شده است. تا بدانجا که حتی در تورات مجازات برای گناه نه بعنوان انتقام الهی ، بلکه تنها برای آن جاری میشود که انسان را به رفتار نیک تربیت کند. (تورات مزامیر سلیمان، ۳، ۱۲)
روشن است که پیام نوین بهاءالله که بر پرورش انسان بنیان دارد، بدون شناخت علمی و تعقل فلسفی قابل درک نیست. زیرا که تربیت پیچیده ترین و حساس ترین زمینۀ زندگی اجتماعی است. از اینرو، در مجال این مختصر، تنها به برخی مهمترین دانستنیها و اندیشهها در این باره اشاره میشود:
ـ نخست آنکه آیا ممکن است که فرد انسان چنان پرورش یابد که بطور بازگشت ناپذیر از بدرفتاری بری باشد؟ تجربهای علمی به این پرسش پاسخ میدهد: پژوهشگران توجه کردهاند که آهو و یا گوزن در بیابان، با آنکه زخمی شده است به چرا ادامه میدهد، زیرا که چارپایان در مقایسه با موجودات تکامل یافتهتر میتوانند درد بسیار شدیدتری را متحمل شوند. درحالیکه در انسان زخم کوچکی به احساس درد غیرقابل تحملی میانجامد. بدین سبب هرچه موجودی در برابر درد حساستر باشد باید او را در ردۀ بالاتری در تکامل بحساب آورد. (Peter Singer)
در انسان این حساسیت ربط مستقیم به تربیت دارد و هرچه او از تربیتی والاتر و ظرافت روانی بیشتری برخوردار باشد، حساسیت او (چه جسمی و چه روحی) بیشتر میشود. همین حساسیت نیز به کمک نیروی تخیل، او را وامیدارد از درد و رنج دیگران نیز رنجور شود. بشر برای رسیدن به این مرحله در هزارههای گذشته راهی طولانی پیموده، تا با فرهنگ پروری از بدویت و خشونت به حساسیت روانی برسد و آنگاه که حساسیت در او نهادینه شده باشد، نمیتوان آنرا با توحش جایگزین کرد.
ـ نکتۀ دیگر در زمینۀ تربیت با این پرسش طرح میشود که آیا فضایل اخلاقی از وزنۀ برابری برخوردارند؟ با توجه به تجربیات دهشتناک سدۀ گذشته، اندیشمندان امروزه برآنند که فضایل انسانی نه تنها همسنگ نیستند که برخی از فضایل را میتوان در خدمت شرارت بکار گرفت! چنانکه اعضای سازمانهایی نظیر SS و KGB نیز به حدّ بالایی از انضباط، وظیفه شناسی، وفاداری، پشتکار و دانش آموزی .. برخوردار بودند، اما این «فضایل» را در خدمت جنایت بکار میگرفتند. بدین سبب این فضایل امروزه بعنوان «فضایل درجه دو» شناخته میشوند و باید پرسید کدام ویژگی اخلاقی است که نه تنها خود همواره نیک است، بلکه بر دیگر فضایل نیز پرتویی نیک و مثبت میافکند. اندیشمندان انسان دوست (از جمله آدورنو) از نیمۀ دوم سدۀ گذشته در هماوایی با آموزههای بهائی «همدردی» Empathy را چنین فضیلتی میدانند که نه تنها همیشه به نیکی دامن میزند که دیگر فضایل فقط در خدمت او چهرهای انسانی و اخلاقی میگیرند.
ـ یکی از مشکلات اساسی تربیت «اقتدار» Authority است که در سدۀ گذشته مورد کنکاشهای نظری گستردهای قرار داشت. علوم تربیتی مدرن در اوان پنداشتند که به اقتدار نیازی نیست و رابطۀ مهرآمیز میان آموزگار و شاگرد کافیست. اما به تجربه دریافتند که اقتدار عامل تربیتی مهمی است که آموزنده را به پیروی از آموزگار وادار میکند، اما نه اقتداری که بر زور و تنبیه ، بلکه بر دانش و مهارت آموزگار استوار باشد:
مشکل مهمتر با این پرسش مطرح میشود که هدف از تربیت برآمدن چگونه انسانی است؟ امروزه این اصل مورد قبول اندیشمندان است که خانواده و جامعه میتوانند به شکوفایی تواناییها کمک کنند، اما حق ندارند، افراد را در قالبی یکسان و «ایده آل» پرورش دهند. وگرنه افراد به رُبات Robot بدل میشوند و میتوانند مورد سؤاستفادۀ ایدئولوژیها و جریانات غیرانسانی قرار گیرند.(Karl Popper) انسان باید بتواند با تکیه بر دانش و خرد در محیطی سالم و ایمن به رفاه زندگی کند و از سوی دیگر همواره حق داشته باشد با تجدید نظر در دادههای تربیتی و علمی، راههای نوینی را تجربه کند و استعدادهای خود را شکوفا سازد.
تحولات علمی (مانند نیروی برق و انرژی اتمی) در دو سدۀ گذشته چنان شرایط زیست انسان بر کرۀ خاک را دگرگون ساختند که تصور آن برای پیشینیان غیرممکن بود. از سوی دیگر برآمدن نظامهای توتالیتر نشان داد که چگونه به سادگی میتوان تودههای ناآگاه را فریب داد. از اینرو امروزه پس از آنکه دوران ایدئولوژیها بسر آمده، انساندوستان اندیشمند، پرداختن هر نوع «مدینۀ فاضله» را ناروا میشمرند، زیرا «جامعۀ آرمانی» این انگیزه را در خود میپروراند که انسان و جامعه به سمتی مشخص رانده شوند. نسل حاضر میتواند در حدّ دانش و خرد خود «امروز را نگران باشد» و در راه بهبود اوضاع کنونی بکوشد. این بهترین خدمت قابل تصور به آیندگان است.
ـ پرسش دیگر آن که، آیا تربیت امری خصوصی است یا اجتماعی؟ کوتاه سخن آنکه هرچند بهترین محیط برای تربیت کودک کانون خانواده و در دامن مهر مادر و پدر است، اما همانگونه که در مراحل بعدی آموزگاران بعنوان نمونههای اجتماعی بر نوباوگان اثر میگذارند، پدر و مادر نیز در نهایت فرهنگ اجتماعی و هویت فرهنگی خود را منتقل میکنند. بنابراین امر تربیت امری اجتماعی است و نمیتواند بدون بهبود کلّی جامعه به پیشرفتی ملموس و بازگشت ناپذیر دست یابد. به همین سبب نیز در همۀ دورانهای پیش، کوشش مربیان و مصلحان حداکثر تنها در محدودههای مکانی و زمانی موفق میشد. اما اینک در کشورهای پیشرفته برای نخستین بار در تاریخ رفاه مادی، دانش، خرد جمعی و پیشرفتهای رسانهای چنان است که گروههای اجتماعی میتوانند به طور پایدار به حدّی هرچه بالاتر از سرافرازی انسانی و مسئولیت پذیری شهروندی برسند.
ـ آخرین نکته در این زمینه مربوط به غرایز طبیعی انسان است که چنانکه اشاره شد از سوی مکاتب و ادیان گذشته بعنوان عامل شرّ باید سرکوب و یا مهار میگشت، تا فضایل بتوانند جانشین آنها شوند. اما در این میان شناختی بدیهی است که با «باغبانی غرایز»(نیچه) میتوان، مانند باغبانی که علفهای هرز را به گلهای خوش رنگ و بو میپروراند، به کمک تربیت غرایز حیوانی را به فضایل انسانی بدل ساخت. چنانکه برای آنکه دانشمندی فکر جدیدی را بپرورد و یا به کشف نوینی دست یابد باید از جمله «غریزِۀ ناباوری»، «غریزِۀ سرکشی»، «غریزِۀ کمین کردن»، «غریزِۀ جمع آوری»، «غریزِۀ از هم دریدن».. را هماهنگ و بطور سازنده بکار گیرد. (۳)
با توجه به نکات بالا میتوان جمع بست که در دوران ما آگاهی و شرایط لازم برای بهبود واقعی و بازگشت ناپذیر زندگی اجتماعی فراهم آمده است و تربیت افراد به هدف بیداری خرد انسانی و نهادینه ساختن مهرورزی و همدردی اجتماعی دیگر آرمانی دست نیافتنی نیست و تحقق پایدار آن چنانکه طلیعهاش در گروههای بزرگی از شهروندان کشورهای پیشرفته دیده میشود ممکن است. بخش قابل توجهی از این شهروندان از آنجا که تا حدی از فرسایش روحی در نبرد با «گرگ درون» رها شدهاند، میتوانند انرژی معنوی خود را صرف سازندگی و بهبود زندگی خود و دیگران کنند و همین تفاوت را باید عامل پیشرفت شتابندۀ کشورهای پیشرفته دانست.
پس پرسش اساسی این است که اگر تا بدینجا را بشر بدون کمک دین پیموده چرا نتواند با تکیه بر خرد و دانش راه آینده را بگشاید؟
پاسخ این پرسش را نیز باید در امر تربیت جستجو کرد: دیدیم که هدف نهائی تربیت برآمدن انسانی است که در او خرد بیدار گشته و مهرورزی به طبیعت ثانویه بدل شده باشد. حال همانطور که خردورزی به فراگیری دانش و ورزش فکر نیاز دارد، تربیت نیز به مربی پرمهری نیاز دارد که با اقتدار معنوی بتواند سرمشق قرار گیرد. در مقام مقایسه، «آموزش» به مراتب آسانتر از «پرورش» انسان است و بلوغ در «اندیشه، سخن و رفتار»(آرنت) فقط بدست «مربی مورد اعتماد و مهرپرور» ممکن میگردد. زیرا تربیت به ممارست نیاز دارد و برای آنکه میل به پیروی از مربّی بیدار شود او باید از سویی مورد مهر و اعتماد قرار گیرد و از سوی دیگر از توانایی و مهارت برخوردار باشد.
امروزه در کشورهای پیشرفته بیش از دو سوم از مردمان مادر و پدر خویش را بهترین آموزگار و مربی در زندگی میشناسند. براستی نیز آغوش پدر و مادر بهترین کاشانهای است که در آن کودک میتواند پرورش یابد. آنان بدون چشمداشتی «اعتماد» مهرآمیز را در کودک نهادینه میکنند. این در زندگی انسان تعیین کننده است، زیرا «تنها کسانی میتوانند به دیگران اعتماد کنند و مهر بورزند که در کودکی مورد اعتماد و مهر قرار گرفته باشند.» (آرنت)
اما رابطۀ فرزند با پدر و مادر پیچیده ترین رابطۀ انسانی نیز هست. بدین صورت که اگر فرزند در گرمی مهر سرشار آنان به بلوغ احساسی میرسد، اما قوام شخصیت فرد تنها با گسست از پدر و مادر میسر است و بدون این گسست دستیابی به شخصیت مستقل ممکن نمیگردد. گذشته از اینکه اگر فرزندان تکرار مادر و پدر باشند، جامعه از «تولدی دیگر» بازمیماند، اگر این گسست به سلامت صورت نپذیرد، میتواند به نارساییهای روانی گوناگونی منجر گردد، که «حماقت مرکّب“ synthetische Verdummung (آدورنو) تنها یکی از آنها است.
تغییر و تحول معنوی انسان در تمامی مراحل زندگی ادامه دارد و جهت گیری هر تحولی نیازمند قطب نمایی است. از اینرو برای آنکه اعضای جامعهای آزاداندیش، مختار و مسئول پرورش یابند، طبعاً به الگوهایی نیاز است که تبلور این ویژگیها باشند. هیچ دانشمندی نمیتواند بدون آگاهی بر روش دانشمندان پیشین به کار پژوهشی بپردازد. به همین قیاس نیز آزادگی، خرد و اراده بدون پیروی از نمونههایی که از این ویژگیها برخوردارند نهادینه نمیشود.
چنانچه اشاره شد، خانواده و آموزگاران در نهایت فرهنگ اجتماعی خود را منتقل میکنند و تا آنجا که تبلور این فرهنگ هستند میتوانند در نوباوگان تأثیرگذار باشند. بنابراین ثبات اخلاقی جامعه و بهبود اوضاع اجتماعی در درجۀ نخست نیازمند نمونههای تربیتی و الگوهای فرهنگ پردازی است که از ویژگیهایی «ابرانسانی» برخوردار باشند. در زمینۀ اخلاق، زرتشت، سقراط، عیسی مسیح و بتهوون چنین نمونههایی بودند، که بعنوان «انسان کامل» در طول تاریخ به جهت گیری اخلاقی «پیروان» خود یاری رساندهاند. البته آنان بر همین خاک میزیستند، «انسان» بودند و «با هیچ چیز انسانی بیگانه نبودند» (Terence) درست به همین سبب نیز رفتار و منش آنان میتواند در زندگی واقعی الگو و نمونه باشد.
در این میان چند نکته را باید در نظر گرفت:
ـ یکی آنکه نمونههای اخلاقی و رفتاری باید شناخته شده باشند تا مردمان بتوانند آنان را الگو قرار دهند. مثلاً بتهوون از این جنبه چندان شناخته شده نیست. از طرف دیگر تصویر تاریخی آموزگاران با گذشت زمان مبهم میشود و بدین سبب آموزۀ آنان نیز ناملموس میگردد. نمونه زرتشت است که هرچند آموزههایش مورد ستایش همگان است اما به سبب ناروشنی چهرۀ تاریخی او، دیگر از نفوذ شایستهای برخورد نیست.
- دیگر آنکه نفوذ کلام آموزگار زمانی بیشتر است که بهتر با نیازهای زمانه سازگار باشد. نمونه آنکه هر چند سقراط نمونۀ شهروند مختار و آزاده را بدست داد، اما «شهامت مدنی» از ویژگیهایی است که با پیدایش جوامع مدرن پدید آمده است و امروزه شخصیتهایی دارای شهامت مدنی (مانند ماندلا و گاندی) از تأثیر بیشتری برخوردارند.
بنابراین دانش و خرد امروزی حکم میکند که اگر واقعاً در فکر بهبود جامعه هستیم به نمونههای اخلاقی والایی نیاز داریم که رفتار و منش آنان به کمک تربیت هرچه بهتر بر بافت خانوادگی و اجتماعی تأثیر بگذارد. زیرا مسلّم شده است که در نهایت پیوندهای (خانوادگی، شغلی، شهروندی .. ) فرد در محیط اجتماعی رفتار او را تعیین میکند.
یافتن نمونۀ تربیتی و اقتدار معنوی که مردمان بتوانند با او رابطهای مهرآمیز برقرار کنند، بنیان اصلی برای بهبود اخلاقی جامعه است. شخصیتی تاریخی و واقعی که فضیلتهای مورد نیاز زمانه را به تن زندگی کرده است و منش او در یارانش چنان متبلور شده است که آنان به نوبۀ خود بعنوان پدر و مادر و یا آموزگار، نمونۀ تربیتی باشند. وگرنه اندرزهای اخلاقی و موعظههای زهدفروشانه به بهبود جامعه کمکی نمیکند و حتی، چنانکه نمونۀ ایران امروز نشان میدهد، میتواند به سقوط اخلاقی منجر گردد.
عیسی مسیح، بودا و کنفوسیوس نمونههای چنین آموزگارانی با تأثیر معنوی گستردهای بودند، که در طول سدههای پرشمار در ثبات اخلاقی جوامع در شرق و غرب دنیا نقشی بنیانی داشتند. اما امروزه زندگی شهروندی در پیوند با «همدردی» ایجاب میکند که انسان نقشی هرچه فعالتر در جامعه بعهده بگیرد. از سوی دیگر از آنجا که پیشرفتهای مادی و روندهای اجتماعی هرچه بیشتر شتاب مییابند، فرد و جامعه نیاز به قطب نمایی دارد که بتواند با تکیه بر آن در راهها و پهنههای نوین و ناشناخته گام بگذارد.
بهائیان بهاءالله را چنین آموزگاری برای دوران ما یافتهاند. او وزیرزادهای بود که به بیگناهی به زندان و دوری چهل ساله از میهن خود محکوم شد. در چنین جایگاهی برای یارانش «راهنمایی بود آزاد از بند روزگار که هیچ چیز او را از راستی بازنمی داشت.» میتوانست به روسیه و یا هند مهاجرت کند، اما به تبعید بغداد رفت تا یاران فراری و آوارۀ خویش را سرپرستی کند.
«هر روز را رازى است و هر سر را آوازى. درد امروز را درمانى و فردا را درمانى ديگر. امروز را نگران باشيد و سخن از امروز رانيد. بشنويد آواز اين زندانى را. بايستيد و بگوييد شايد آنانکه در خوابند بيدار شوند.»
از سویی تبلور فرهنگ و ادب ایرانی بود و نخستین کسی بود که در دوران معاصر به نوشتن پارسی سره دست زد و از سوی دیگر به فضایلی زندگی کرد که «اگر سبب اعزاز نبود علت ذلت هم نشد» : « به احدی در امری افتخار ننمودم و به نفسی برتری نجستم. (با) هر نفسی مصاحبی بودم در نهایت مهربانی و رفیقی به غایت بردبار.»
دو سال در کردستان به کوه تنهایی خود رفت تا برگردد و زرتشتوار روش و آیین انسانمدار خود را به یارانش بنمایاند.
طلیعۀ انسانی نوین برای یاران بهاءالله در ایرانی که در آن توحش مذهبی موج میزد جز آرزویی نمیتوانست باشد. اما اینک در جوامع پیشرفته که امکانات مادی رشد انسان فراهم آمده، آموزۀ او افقهایی از هستی انسان بر کرۀ خاک را نشان میدهند که تصور آن برای گذشتگان ممکن نبود.
اینکه «حقایق دینی نسبیاند» و «هرکس آزاد است برداشت و باور خود را داشته باشد» و در عین «خردورزی» باید از «دگراندیشی» دفاع کرد، از جمله آموزههایی بود که میتوان تصور کرد به چه حدّ برای یاران بهاءالله که جمعی برخاسته از شیعیان ایرانی بودند بیگانه مینمود.
با اینهمه او توانست یارانش را چنان بپرورد که از بدرفتاری ابا کنند و آنانکه پیش از این قصاص را عین عدالت میدانستند، حاضر باشند کشته شوند اما نکشند و «سر ماری نکوبند تا چه رسد به مردمان»!
رویدادی در اواخر زندگی بهاءالله از این نظر قابل توجه است: ماجرا چنین بود که بسیاری از بهائیان یزد و خراسان، در برابر تجاوز و کشتار به عشقآباد (روسیه) مهاجرت کرده رفته رفته در شهر، اقلیت قابل توجهی را تشکیل دادند که برای دشمنان آنان قابل تحمل نبود! از اینرو به سال ۱۸۹۱م. شماری از شیعیان در بازار شهر در صحنهای فجیع در برابر چشمان ۵۰۰ نفر، پیرمرد ۷۰ سالهای از بهائیان را به ضربات چاقو کشتند و جسدش را قطعه قطعه کردند.
فرماندار روسی، این بلوا را خدشهای بر امنیت عمومی تلقی کرد و دستور به دستگیری عوامل قتل داد. دادگاهی برای رسیدگی تشکیل شد.. اما بهائیان نه تنها از خونخواهی ابا کردند، بلکه در دادگاه خواستار بخشایش قاتلان شدند!
بهاءالله این منش یارانش را بعنوان «کارنامۀ زندگی» خویش ستایش کرد و با خشنودی نوشت:
——————————-
(1)The Course in Positive Philosophy, (1853) Auguste Comte,
(2)Immanuel Kant, Religion within the Bounds of Bare Reason
(3)Hannh Arendt, The Crisis in Education”,1954.
(۳) فاضل غیبی، فلسفۀ مدرن و ایران، نشر پیام، ص ۶۲.
■ با احترام
در سالهای اخیر، نوشته های آقای فاضل غیبی را خواندهام، و گاه از اطلاعات مفید، و نگاه تأمل برانگیزشان به فرهنگ، فلسفه غربی، و وضع کنونی جامعه ایران سود بردهام. اما گویا ایشان با تعریف این خویشکاری برای خود که به دفاع از بستههای اعتقادی باب و بهاء الله و ... برخیزند، یک جورهایی نشان می دهند که بیماری کنونی جامعه ایران، بیماری فرد فرد ایرانیان است. مهم نیست چپ باشیم یا راست، اپوزیسیون باشیم یا پوزیسیون؛ خَلط روشها، بینشها و آماج ها، بدون در نظر گرفتن روششناسی التقاط، فکر کردن را در زبان فارسی، و هر گفتگویی را با مخاطب ایرانی فارسی زبان ممتنع ساخته است. اگر دوره مذهب به سر آمده، نمیتوان این حکم را به ادیان کهن سالی چون یهودیت، مسیحیت، اسلام، بودیسم و ... حصر نمود، اما بهائیت را استثنا کرد. مگر آن که مزدوری سروران این آیین را پذیرفته باشیم و برای خوشایندشان بنویسیم. اگر منطق دین، در اختلاط با خرافه و تردید، ناکارکرد شده، آنگاه بهائیت آیینی برآمده از غرقاب خرافات دینی است؛ نه آنکه استثنایی بر آن وانموده شود. تلاش برای وانمودن آن چونان دینی برون جسته از خرافات و کاستیهای دین رسمی، به سان تلاش برای فریب بسیار شماران ساده اندیش، مردود است. نمیتوان با تک گزارههای فلسفه روشنگری، به کمک فرقههای نوظهوری چون بهائیت رفت و به تبلیغ و ترغیب دیگران نسبت به آن دلخوش کرد. پرده این ناهمسانی به کنار خواهد رفت، و رسوایی آشکار خواهد شد.
رامین راوندی
بعد از تحریر:
هرچند میدانم بازنشر این پیام، فراتر از ظرفیت گردانندگان «ایران امروز» است، اما انتظار دارم آن را به «حضور» نویسنده محترم یادداشت، آقای فاضل غیبی، فرارسانی بفرمایید.
■ با تائید نظریات جناب راوندی به ویژه در مورد دانش فراگیر حضرت آقای غیبی - چه خوب میشد که ایشان با ان دانش وسیع خود در مورد «کمیته مجازات» که شاید اولین گروه تروریستی بعد از گروه حسن صباح است و به روایات متعددی بوسیله بهائیان در تهران فعال شد روشنگری فرمایند. همچنین در در مورد قدرت تبلیغ و فعالیت بهائیان در ده چهل و پنجاه شمسی. هم نسلهای ما انگشترهای سجع بهائیت میپوشیدند که که در سازمان هواپیمائی ملی و یا رادیو تلویزیون استخدام شوند - شکی نیست که ظلمی که به بهائیان از همان زمان قاجار برفت مثل ظلمی که بر همه دگر اندیشان رفته غیر قابل إنکار است - اینهم ازمایش دیگری برای عدم اعمال سانسور در سایت ارزشمند «ایران امروز»
کاوه کیان
■ آیا در چنین دنیایی آیین بهائی برخاسته از یکی از عقب افتادهترین کشورهای جهان چه سخن تازه و پیام نوینی دارد که به باور پیروانش میتواند نه تنها آیینی برای جهان امروز باشد، بلکه به آیین بشریت در دورانی طولانی بدل گردد؟
به پرسش بالا توجه بفرمایید. این پرسش از متن یادداشت جناب غیبی استحصال شده است. انگار نه انگار در عصری زندگی میکنیم که دهها فیلسوف برجسته دین، مورخ شهیر تاریخ ادیان، و کلام شناسان جدید ظاهر شدهاند، و از چند و چون نگاه به ادیان بزرگ (بزرگ به اعتبار گستردگی جهان شناسی آن ها، و نه صرفا شمار پیروان یا قدمت) نقاب افکنده اند. نویسنده عالی جناب (ایضا ایرانی) چنان مینویسد که انگار درست از وسط عصر محمدشاه، یا اوایل ناصرالدین شاه مرحوم (شاه شهید) آمده تا قلم به دست بگیرد. تازه پاسخ معظم له به این پرسش مثبت است، و کوشیده است پاسخ خود را به فلسفه دین مجهز گرداند.
بسی دریغ، بسی افسوس برای سایت ایران امروز که از مرامهای سلف، به داعیه داری و تبلیغ خفیف بهائیت و ... درافتاده است.
رحیم گوهرکار