منبع: نشریه میهن
«جهان سوسیالیستی»
آن چه «اردوگاه سوسیالیستی» نامیده میشد، علیرغم آرمانهای عدالتخواهانهی خود، متأسفانه به هدف سوسیالیسم نرسید و فروپاشید. دلایل اصلی شکست این نظام، بر پایهی مطالعهی نقادانهی این جامعه از درون و از طریق آزمونهای مستقیم، بیش از همه به عوامل زیر مربوط بود:
۱- تضاد انسان نامتحول شوروی با نظام نامتحول حاکم. این بنیادیترین تضاد در جامعهی سوسیالیستی بود. بیش از نیم قرن پس از انقلاب اکتبر و نظم سوسیالیستی، انسان شوروی کمابیش همان انسانی بود که معمول جامعهی سرمایهداری است. میل به مالکیت خصوصی، میل به ثروتاندوزی و ولع مصرف، به شکلهای بسیار پیچیدهای مردم را با نظام مبتنی بر نفی سرمایهداری و جامعهی طبقاتی درگیر میکرد. انسان شوروی، که بدون تحول فرهنگی لازم مانده بود، بذر آمادهی نظام طبقاتی و سرمایهداری بود و در اولین فرصت این نظام را به گونهای باز تولید میکرد و کرد. پدیدار شدن نوعی سیستم طبقاتی مبتنی بر مقام و موقعیت حزبی و دولتی این گرایش درون جامعه را پیش از آن آشکار و فاش کرده بود. در جامعهی سرمایهداری بهره مند شدن از امکانات بیشتر و بهتر اساسا” در گرو توانایی اقتصادی است. در جامعهی سوسیالیستی این امر در گرو مقام و موقعیت حزبی و دولتی بود. به همین دلیل، مقام و موقعیت حزبی و دولتی به نوعی سرمایهی سودآور بدل شده بود. سرمایهای که کسب آن نه با خدمت خالصانه و پاکدلی حزبی و سیاسی بلکه بر پایهی روشهایی بیگانه با اینها میسر میشد. تداوم و تحکیم دیکتاتوری پرولتاریا بیش از هر چیز به دلیل تداوم و ژرفش همین وضعیت بود.
۲- تضاد کنترل اقتصادی- اجتماعی با دموکراسی یک مشکل بزرگ دیگر بود. در شوروی و اردوگاه سوسیالیستی، سوسیالیسم بدون کنترل اقتصادی- اجتماعی و کنترل اقتصادی- اجتماعی بدون لغو دموکراسی و آزادی ناممکن به نظر میرسید. دموکراسی و آزادیهای سیاسی ستیز گسترده با کنترل اقتصادی - اجتماعی را پدید میآورد، کنترلی که وظیفهی اصلی آن دفاع از انحصار مالکیت اجتماعی و دولتی بر کل تولید و توذیع و مجموع مؤسسات اقتصادی اجتماعی بود.
۳- دیکتاتوری پرولتاریا ویرانگرترین تضاد و سیاهترین برگ تاریخ سوسیالیسم شورایی بود. ناتوانی از حل دموکراتیک تضاد فوق رویکرد دیکتاتوری را پیش روی حزب حاکم میگذاشت. «دیکتاتوری پرولتاریا» همان دیواری بود که در برلین کشیدند. دیواری برای جلوگیری از حرکت مخالف مردم. دیواری گرد امیال نهانی و گاه پست تودههای مردم. اکثر مردم خود را در مالکیت اموال سوسیالیستی و عمومی سهیم نمیدانستند و با این اموال بس وحشیانه و نامسئولانه برخورد میکردند. بر خلاف خوشبینی انسانی مارکس و لنین، تودههای سرمایهخواه، مثل بالاییها، در کمین ویرانی مالکیتهای عمومی بودند.
برپایی و گسترش دیکتاتوری به نوبه خود نیروی بازسازی و بهسازی را از کل جامعه و نهادهای آن گرفت. علیرغم نظریهپردازیهای بسیار٬ تاریخ روشن کرد که دیکتاتوری در هیچ شکلی با سرشت عدالت اجتماعی و سوسیالیسم همساز نبود و نیست. دفاع از داد به وسیلهی بیداد واژگونکاری است. در یک جهان باز و همپیوسطه، «جهان سوسیالیستی» راهی جز توجه به قواعد بینالمللی بازی اقتصادی اجتماعی نداشت. مسأله اصلی ان بود که «گربه باید موش بگیرد، چه سرخ چه سپید». شوروی هنگامی این پیام را درک کرد که دیگر امکان پیمودن برنامهریزی شدهی راه وجود نداشت. آن قدرتهای جهانی که در مقابله با بلوک سوسیالیستی اروپا امکان عملی شدن شیوهی چینی را دادند، امکان طی آن راهی مثل آن را از بلوک شوروی گرفتند.
۴- فشار و محاصرهی هدفمند اقتصادی و سیاسی جهان سرمایهداری برای متوقف کردن رشد «اردوگاه سوسیالیستی» و از پا درآوردن آن. اردوگاه سوسیالیستی از آغاز تا فروپاشی در محاصره و تهدید سرمایهداری قرار داشت. رقابت اردوگاه سوسیالیسم با جهان سرمایداری، در حالی که آنها خود را از وسایل لازم برای این رقابت خلع سلاح کرده بوند، بیسرانجام بود. از یک سو انگیزههای فردی کار و پیکار به میزان گستردهای از مردم گرفته شد و از سوی دیگر تحولات سوسیالیستی بدون پشتوانه و زودهنگام، تیشه بر ریشهی آن زدند. در شوروی هیچ کس بیکار نبود، بیخانه نبود، بدون تضمین بهداشتی نبود، بدون استراحت سالیانه با حفظ حقوق نبود. هر کالایی قیمت ثابتی داشت که در سراسر کشور و طی سالیان یکسان بود. مزد بر پایهی زحمت بود. آموزش و پرورش مجانی بود و کالاهای فرهنگی، مثل فیلم و نمایش و باله و کنسرت و کتاب از ارازانترین کالاها و در دسترس توده بودند. کرایه خانه بیش از ده در صد حقوق ماهیانه نبود. تمام خدمات دندانپزشکی و همهی کارهای درمانی مجانی بود. اینها و صدها پدیدهی رؤیایی دیگر عناصری از یک سناریوی نیک بودند که جامعهی نیمه رشدیافته بضاعت تحقق درست آنها را نداشت و سر انجام تنها کاریکاتوری از آنها باقی ماند.
متأسفانه اردوگاه سوسیالیستی به سوسیال دموکراسی اروپا و آزمونهای بزرگ آن جز به چشم رقیب نگاه نکرد. در سرتاسر شوروی حتی یک کتاب نبود که تصویری از کار و کارنامهی سوسیالدموکراسی رسم کند. حتی سوسیالدموکراسی سوئد، این بالاترین برشوی کل تاریخ بشر در مسیر دستیابی به یک جامعهی شایستهی انسان، در بلوک سوسیالیستی مورد توجه و مطالعه جدی قرار نگرفت. آنها همهی اروپای غربی را تنها به چشم بورژوازی و رقیب نگاه میکردند.
با این همه، شکست درونی و برونی «جهان سوسیالیستی» را میتوان بزرگترین تراژدی تاریخ بشری نامید. بشر هرگز با چنین آگاهی و اراده و امیدی برای نجات هستی اجتماعی خود خیز برنداشته بود. اکثریت نیروی روشنفکری و فرهنگی قرن بیستم به گونهای دل با این خیزش داشت. شکست این آرزو، فراتر از مرزهای شوراها، شکستی در جان جهان بود.
پس از شکست
فروپاشی «اردوگاه سوسیالیستی» همراه با سمتگیری کاپیتالیستی چین و تبدیل باقی ماندههای عصر آرمانی به فسیلهای منجمد اجتماعی، جبرا تغییرات مهمی در نگرش و گرایش جهانی به سوسیالیسم و عدالت اجتماعی پدید آورد. سرمایه داری و انبوه نومیدشدگان و شکستخوردگان جبههی سوسیالیسم لنینی دست به دست هم دادند تا سوسیالیسم را با کژیها و کاستیهای آن معرفی کنند و اندیشهی سوسیالیسم را، حتی سوسیال دموکراسی را، در محاصره قرار دهند.
در تقویت عواقب آن شکست، تحولات علمی و فنی جدید و ورود جهان به عصر دیجیتال، عصر آرمانگرایی و آرمانگرایان سنتی را پایان داد. عصر ایدئولوژیهای مذهبگونهی تمامیتخواه و سناریوهای گروهی و فرقهای برای دگرگونیهای جهانی پایان یافت. جهان دُن کیخوته را با همهی آرمانهایش واگذاشت و چریکهای فلسفه و ایدئولوژی و انقلاب و ستیز را مثل آخرین رهزنان حماسی تاریخ روانهی گذشتههای بیبازگشت کرد. عصر دیجیتال مجموع کتابها و جزوات مقدس را به مصاف علم و اطلاعات کشاند و سر جای خود نشاند و بسیاری را به ورق پارههایی حزنانگیز بدل کرد. تنها بقایایی از آن دوران که از رویارویی با واقعیت هولناک ناتوان یا در هراس است، محصور در جمود بینش و باور خود، عمر را به سوی پایان میبرد.
این وضعیت تراژیک است، اما تراژدی بزرگ عدم درک دوران جدید و جبر رویارویی با واقعیتهای تلخ است. آیا چنین وضعیتی به معنی فراموش شدن یا تنزل اندیشهی عدالت است؟ چانچه معیار همان معیار سنتی باشد بسیاری میتوانند به این پرسش پاسخ مثبت بدهند. اما پاسخ به این پرسش نیازمند بازشناسی مفهوم و محتوای عدالت اجتماعی و اقتصادی در وضعیت نوین جهان است. در این وضعیت جدید، پدیدهای به نام ضرورت تعادل طبیعی و عدالت زیستبومی تمام قد وارد میدان شده است و همهی برنامههای فراگیر سیاسی و اجتماعی و از آن جمله نظام ارزشی سوسیالیستی را تابع خود کرده است. سوسیالیسم، در محدودهی تعاریف مارکسیستی، دیگر حرف علمی و آخر در عدالت اجتماعی نیست. حرف آخر این دوران جامعهی پایدار یا زیستبومی است، جامعهای که بر دو رکن تعادل طبیعی، یعنی هماهنگی جامعه با زیستبوم، و عدالت اجتماعی استوار است و عدالت اجتماعی در مسیر آن هر روز بیشتر تابع تعادل طبیعی و زیستبومی میشود.
سوسیالیسم و جامعهی پایدار
محتوا و هدف اصلی سوسیالیسم عدالت اجتماعی بر شالودهی عدالت اقتصادی بودهاست. این عدالت، در برداشت پیشرفته از سوسیالیسم، تساوی سادهی سهم یا تقسیم فقر نبوده است. رشد نیروهای مولده، پیشرفت اقتصادی و رفاه ناشی از آن در سرشت نظریه سوسیالیسم بوده است. اما در نگاه و در نظام سوسیالیستی، همانند نظام سرمایهداری، به محیطی که جامعه در آن باید رشد کرده و به رفاه برسد، به طبیعت و زیستبوم، پرداخته نشده بود یا به اندازهی کافی پرداخته نشده بود. تزیینات برنامهای در جامعهی سوسیالیستی و سرمایهداری، گاه شامل اشاراتی به زیستبوم بود و یا هست. اما بحران هولناک زیستبوم هرگز مورد توجه قرار نگرفت.
در نظریهی ارزش کارل مارکس، کار یا فعالیت تولیدی انسان زیر میکروسکوپ قرار میگیرد و این برای آن عصر لازم و درست بود. اما سهم طبیعت در این ارزش آفرینی جای مناسب خود را پیدا نکرده بود. غلبه بر طبیعت به یاری رشد نیروهای مولده مورد نظر سوسیالیسم و سرمایهداری هر دو بود. اما محافظت از طبیعت و پاسداری از اکوسیستم برای چیرگی بر ناهماهنگیهای ناشی از عمل انسان در همهی نظریات غایب بود.
همسویی نسبی سوسیالیسم و کاپیتالیسم در بنا کردن جامعهی پیشرفته بر پایهی مصرف شتابناک ذخایر زیستبومی، به همدستی آنها در سوق دادن محیط زیست به سوی نابودی منجر شد. جهان سوسیالیستی شوروی مهور کلامی بالاتر از سرمایهداری نثار زیستبوم نکرد. جهان سرمایهداری و جهان سوسیالیستی مشترکا برنامهی پیشرفت خود را به میدان جنگی تمام عیار و بیرحمانه علیه زمین و زیستبوم کشاندند. این نظامها هر یک به اندازه چندین ده بار انهدام کل تمدن بشری فقط بمب هستهای و تسلیحات کشتار جمعی ذخیره کردند. بدین گونه، کلیت بینش عدالت اجتماعی در «سوسیالیسم واقعا موجود» تدریجا بر شالودهی بیعدالتی زیستبومی قرار گرفت و در این شالوده با کاپیتالیسم مشترک شد.
علم و فن و آگاهی عصر ما امروزه نشان میدهد که با در نظر گرفتن وضعیت بحرانی طبیعت و زیستبوم دیگر هیچ نظریهای نمیتواند مدعی عدالت اجتماعی فراگیر باشد مگر این که از زیستبوم شروع شده و بر پایه آن بنا شود. از نگاه نوگرای زیستبومی، هر نظریهی مدعی راهبری جامعه، چناچه قبل از هر چیز یک راهبرد زیستبومی نباشد، یک نظریهی عدالتپرهیز است. برنامهریزی برای بالا بردن سطح رفاه تهیدستان این یا آن کشور به موازات بیتوجهی به افزایش دمای کرهی زمین و خطر خشک شدن قارهها و گسترش تنازع در جهان و نابودی صدها میلیون انسان و حیوان، عدالتی از نوع بلاهت است.
پس، نگرش تحول یافتهی سوسیالیستی در این دوران، اولا خود را در مجموعهای از ارزشهای راهبردی دموکراتیک و عدالتخواهانه نشان میدهد، ثانیاً مجموع این ارزشها را روی شالودهی اصل تعادل، یعنی رابطهی متعادل جامعه و طبیعت، یعنی زیستبومگرایی استوار میکند. نگرش سوسیالیستی به دلیل سرشت خیرخواه و زیستمدار خود استعداد فرارویی و تحول در این سمت را دارد. امروزه میتوان دید که جریانهای پویای سوسیالیستی هر روز بیشتر بر غلظت زیستبومگرایی در برنامههای سیاسی خود میافزایند. همچنین میتوان دید که یک منشا عمدهی جهانبینیها و جنبشهای زیستبومگرا سوسیالیسم است. جنبشهای دموکراتیک زیستبومگرا جنبشهای جامعهگرا با محتوای نوین هستند. سبز رنگ نوین درفش عدالت است. آن شبح رزمجویی که با شنل سرخ جهان را پی عدالت گشت میزد اکنون با شاخهی سبز زندگی در جهان گردش آغاز کرده است. سوسیالیسم میتواند و باید در جنبش زیستبومی هستی نوین خود را آغاز کند. جنبش داد در طول تاریخ گام به گام تکامل پیدا کرده است و در هر دوره به گونهای برآمد داشته است. اینک لحظهی برآمد نوین جنبش داد بر پایهی دادرسی زیستبومی است.
پیشرفت پایدار
بسیاری میپندارند یا وانمود میکنند که ظرفیت طبیعت و امکان رشد بینهایت است. قدرتهای اقتصادی، کارتلها و تراستها و شرکتهای عظیم تجاری و صنعتی، از جمله با خریدن دانشمندان و متخصصان و سیاستمداران، میکوشند افکار عمومی را نسبت به فاجعهی زیستبومی فریب دهند و برنامهی خود را پیش ببرند. بررسیها نشان میدهد که ظرفیتهای زیستی کرهی زمین به شدت محدود و رو به اتمام است. خاک و آب و هوا و فضا و ترکیب و تناسب زیست همه به میزان بسیار زیاد آسیب دیدهاند. ذخایر در موارد بسیاری رو به اتمام است. تولید و مصرف بشر تابعی از امکانات زمین است و به هیچوجه نمیتواند نامحدود باشد. مصرف طبیعت حدی دارد كه توازن اكولوژیك آن را تعیین میكند. عبور از این مرز سرخ، بهم زدن توازن زیستبومی و تداوم چنین مسیری، پا نهادن در جادهی تنازع و جنگ و مرگ جمعی است.
ظرفیت زیستبومی برای رشد و گسترش صنایع آلودهکنندهی محیط زیست مدتهاست که به پایان رسیده است. بشر باید برای حفظ زندگی بر زمین صنعت تولید و ترمیم محیطزیست را بنا نهد. تولید نا محدود باید جای خود را به تولید پایدار بدهد. تولید پایدار تولید هماهنگ با ظرفیتهای زیستبوم است. تولید پایدار شالودهی اقتصاد و جامعهی پایدار است. تولید پایدار مبین هماهنگ شدگی با نیازهای اکوسیستم است. پیشرفت پایدار برداشتی است که درست ۳۰ سال پیش از این، در گزارش کمیسیون جهانی محیط زیست و پیشرفت سازمان ملل متحد در سال ۱۹۸۷ آمده است. بعدها این نگرش وارد قانون اساسی برخی کشورها مانند سوئد و آلمان شده است. از آغاز دهه ۱۹۷۰ بحث انطباق پیشرفت اجتماعی با ظرفیت طبیعی رو به گسترش گذاشت. واژه پیشرفت پایدار نخستین بار در سال ۱۹۸۱ توسط لستر براون زیستبوم شناس و نویسند آمریکایی به کار گرفته شد.
این برداشت روشن میکرد که زندگی بشر بر سیارهای تداوم مییابد با ذخایر محدود. بر این پایه، جامعه پایدار و اقتصاد و پیشرفت پایدار زمانی ممکن است که میزان مصرف محیط زیست توسط انسان با توانایی بازسازی اکوسیستم متناسب باشد. امروزه مقولهی جامعهی پایدار که بر تولید پایدار استوار است چراغ راهنمای اصلی حرکت زیستبومگرایانه است. جامعهی پایدار، جامعهی هماهنگ شده با زیستبوم، هدفی است که رفتن به سوی آن نیازمند دگرگونی بنیادین نگرش انسان معاصر است. مشکل بزرگ این است که حرکت در سمت جامعهی پایدار نمیتواند با آنگونه وعدههای پاداشی همراه باشد که برای جلب نظر و رأی مردم لازم هستند. از این رو جنبشهای زیستبومگرا با دشواری جلب مردم به سوی خود روبرو هستند. زیستبومگرایی از مردم میخواهد که کمربندها را سفت ببندند و برای خوردن سوسک و مگس و کرم و هزارپا آماده شوند. برای جیرهبندی آب و حد گذاشتن برای میزان مصرف مواد خوراکی آماده باشند. برای خانههای کوچکتر و استفاده از وسایل نقلیه عمومی آماده باشند.
چنین چیزهایی به این آسانی برای مردم پذیرفتنی نیست. انسان عصر مصرف خصوصیتی ترسناک پیدا کرده است که مهار و تغییرش آسان نیست. اگر به این انسان گفته شود برای نجات زیستبوم باید کرم و ملخ بخوریم ممکن است دچار تهوع شود و این را نشانی از ظرافت و مدنیت بداند. او به دشواری میتواند درک کند که چرا میتواند به چشمهای زیبای گاو و گوسفند نگاه کند و این موجودات عظیم و با احساس و دوست انسان را سر ببرد و چرخ کند و به سوسیس و کالباس بدل کند اما از خوردن ملخ اکراه دارد. انسان عادتهایی دارد که اگر ترک نشوند نجات زیستبوم ناممکن است.
انسانها دوست دارند که فرزند داشته باشند و این در سرشت آنهاست. اما، برای نجات زیستبوم مهار جمعیت جهان و به اجرا گذاشتن برنامههای دراز مدت کاهش جمعیت لازم است. مردم دوست دارند خودرو داشته باشند و پا را بر پدال گاز بفشارند. بری نجات زمین لازم است سوخت فسیلی و هستهای و همهی وسایل مصرف کننده این نوع انرژیها برچیده شوند. تغییر جامعهی مصرفی و منطبق کردن مصرف بر نیازهای ضروری، منطبق کردن سطح رفاه با میزان ظرفیت زیستبوم، جانشین کردن تا حد ممکن وسایل نقلیه عمومی و کاستن شدید وسایل نقلیه خصوصی، ممنوع کرد صنعت سیگار و تنباکو و دیگر صنایع تولید کنندهی زیانآورها، از میان بردن مجموع تسلیحات اتمی و کشتار جمعی، ممنوع کردن خانه و کارخانه سازی در زمینهای قابل کشاورزی و بسیاری تدبیرهای دیگر برای حرکت در سمت جامعهی پایدار ضرورت دارد.
چنین تدابیری جبرا با نیاز جامعه به گسترش عدالت اجتماعی و جهانی همراه است. این همه بار دیگر ضرورت کنترل اجتماعی و بسط آن را پیش میآورد. کنترل اجتماعی با محدویتها و ممنوعیتها همراه است و باردیگر مسأله رابطهی کنترل اجتماعی و دموکراسی حدت مییابد. با یک نگاه دقیق میتوانیم متوجه بشویم که اگر در نظام سوسیالیستی مالکیت عمومی و منع مالکیت خصوصی یک ریشه بحران بود در رابطه با محیط زیست نیز مالکیت عمومی بشر بر زیستبوم با میل افراد به تملک خصوصی امکانات زیستی دارای تضاد است.
اگر به گفته میخائیل گارباچوف خلأ احساس مالکیت خصوصی بر اموال عمومی ریشهی بحران اقتصادی در شوروی بود خلأ احساس مالکیت خصوصی بر زیستبوم عمومی نیز مشکل همانندی ایجاد میکند. تضاد انسان مصرفگرای زیادهخواه با نظام برابرخواه سوسیالیستی در رابطه با زیستبوم نیز همانگونه عمل میکند. افراد میخواهند خود ماشین ده سیلندر داشته باشند و خانههای هزارمتری و وظیفه صرفهجویی را به دیگران محول کنند. مشکلاتی که در جامعهی سوسیالیستی از تضاد فردگرایی انسان با امر کنترل و مهار و قناعت سوسیالیستی ناشی میشد اینبار در رابطهی انسان و جامعهی زیستبومی باز تولید میشوند. تضادهایی که ناتوانی در حل آنها منجر به انحراف و مسخ و نابودی نظام سوسیالیستی شده است همان تضادهایی هستند که عدم حل آنها منجر به انحراف و مسخ و نابودی زیستبوگرایی میشود.
بدینگونه، آموختن از تجربهی سوسیالیستی در این راه میتواند نجاتبخش باشد. سوسیالیستهای راستین، با گداختن جنبش خود در زیستبومگرایی، خواهند کوشید معماهایی را حل کنند که جنبش آنها پیش از آن با آنها درگیر بود. دستاورد بزرگ جنبش آنها، ارزشهای دادورانهی سوسیالیستی، به فرهنگ و برنامهی عدالتخواهی زیستبومگرایانه بدل شده است. سوسیالیسم و اندیشهی داد همچنان پابرجا و پوینده است، اینبار با درفشی از برگ سبز زندگی.
■ اینجانب ضمن احترام به نظر نویسنده گرامی در مقاله بالا بحثی راجع به شرایط تحقق سوسیالیسم در کشورهای پیرامونی اردوگاه واقعن موجود و فرو پاشیده سوسیالیسم در قرن گذشته ندارم . فقط نظر نویسنده گرامی را به تقریرات کارل پوپر در اینمورد جلب میکنم.
همو در کتاب: درس این قرن، ترجمه علی پایا- تهران: طرح نو . ۱۳۷۸ . میگوید: «من تا چند سال بعد حتی پس از طرد مارکسیسم. سوسیالیست باقی ماندم. اما اگر چیزی مانند سوسیالیزم همراه با آزادی فردی بتواند وجود داشته باشد. من هنوز یک سوسیالیست هستم. زیرا هیچ چیز نمیتواند بهتر از آن باشد که آدمی بتواند یک زندگی ساده و بیپیرایه و آزاد را در جامعهای که در آن همه غمخوار یکدیگرند به سر آورد. زمانی طول کشید تا من دریافتم که این اندیشه چیزی بیش از یک رویای شیرین نیست. و آزادی مهمتر از مساوات است. و تلاش برای تحقق مساوات آزادی را به خطر می اندازد. و اگر آزادی از دست برود در میان افراد غیر آزاد مساوات بر قرار نخواهد بود.»
از کارل پوپر کتاب «جامعه باز و دشمنانش» که توسط دو مترجم و جداگانه منتشر شده است. هم از اینرو که بازنگری و تجدیدنظری در اندیشه و عمل مارکسیزم در قرن بیستم بوسیله این فیلسوف مطرح این قرن است جلب میکنم.
مصطفی حقیقی
■ آقای حقیقی
وقتی پوپر میگوید، طبق نقل قول شما: «تلاش برای تحقق مساوات آزادی را به خطر میاندازد. و اگر آزادی از دست برود در میان افراد غیر آزاد مساوات بر قرار نخواهد بود.» این دقیقا مضمون اصلی نوشته من است.
من نوشتهام: تضاد کنترل اقتصادی- اجتماعی با دموکراسی یک مشکل بزرگ دیگر بود. در شوروی و اردوگاه سوسیالیستی، سوسیالیسم بدون کنترل اقتصادی- اجتماعی و کنترل اقتصادی- اجتماعی بدون لغو دموکراسی و آزادی ناممکن به نظر میرسید. دموکراسی و آزادیهای سیاسی ستیز گسترده با کنترل اقتصادی - اجتماعی را پدید میآورد، کنترلی که وظیفهی اصلی آن دفاع از انحصار مالکیت اجتماعی و دولتی بر کل تولید و توذیع و مجموع مؤسسات اقتصادی اجتماعی بود.
همفکری عجیبی بین نظر پوپر و این نظر من وجود دارد. با یک تفاوت: من، هرگز، آزادی سیاسی را بر عدالت اجتماعی مقدم نمیدانم، و، به اعتبار همین خود را سوسیالیست میدانم. این سۇ استفاده از واژه آزادی است وقتی کسی آن را با عدالت در تقابل میبیند و به جای این که راهی برای حل مشکل پیدا کند به سود آزادی از عدالت دست میشوید.
امیر ممبینی
■ آقای ممبینی گرامی
به راستی دو کلمه «آزادی» و «عدالت» در تکاپوی زندگی به چه کار میآیند. میخواهیم از عدالت چگونه بهرهبرداری کنیم و چه کسانی را تبلیغ کنیم و دنبال خود بکشانیم و پس از چهل و پنجاه سال از مارکسیسزم به سوسیالیزم عدول کنیم و این بهای سنگین را بپردازیم و هنوز بگوئیم که از آزادی سوء استفاده میشود. به راستی حرمت استفاده این دو کلمه در داخل سازمانها و احزاب سیاسی پنجاه ساله اخیر ایران چقدر رعایت شده است؟ در انتخابات اخیر ریاست جمهوری نیمی از رای دهندگان به روحانی زنان جامعه بودند و چون عدالت زیر نعلین روحانی له و لورده شده و انسانها برابر به شمار نمیآیند و مردان پس از فریبکاری انتخاباتی و سوء استفاده از مفاهیم عدالت و آزادی تمام سهم را میبرند و زنان هیچ سهمی نمیبرند و در نتیجه در کابینه ایشان حضور ندارند و کسی نیست که از زبان
زنان ایران بیان مشکلات این گروه عظیم انسانی را بکند. اینطوری است که طی ۸ سال اقتدار اعتدال سایه سنگینش را بر «آزادی» میاندازد و زمان سپری میشود و بازهم سر از نو روزگار از نو. سوء استفاده از آزادی و عدالت همیشه در تاریخ زندگی بشر وجود داشته و دارد و خواهد داشت. باید صادقانه اعتراف کنیم که کی و کجا و برای چه منظوری این امر رخداده است. من هم روزگاری چون شما عدالت را مقدم میداشتم. با خواندن کتاب «جامعه باز و دشمنانش» از کارل پوپر دریافتم که مفهوم آزادی همزاد من است ولی عدالت بیزینس دیگران. من چرا باید اسیر سودای قدرت طلبی دیگران شوم.
سر افراز باشید.
مصطفی حقیقی
■ «هومانیسم در خالصترین شكلش، یعنى ناتورالیسم، و ناتورالیسم در خالصترین شكلش یعنى هومانیسم» گفتهاى از كارل ماركس است. ماركس، نه انگلس و نه لنین، از دستنوشتههایش در ١٨٤٤ تا گروندریسه و سه جلد سرمایه و بخصوص در یادداشتهاى زیستشناسى آخرش تا ١٨٨٣ به مسئله زیست بومى و موظف بودن انسان در رابطه با حفظ منابع كره زمین اشاره میكند. ماركس بطور كلى معتقد است كه ساختمان سوسیالیسم تنها در جوامع رشدیافته كاپیتالیستى امكانپذیر است، آنهم به شكل یك انقلاب جهانى. سرمایهدارى خودش گور خویش را میكند و فرومیریزد! مسئله دیكتاتورى پرولتاریا هم بد فهمیده شده و مورد سوء استفاده قرار گرفته. ماركس دیكتاتورى پرولتاریا را در نوع كمون پاریس میبیند كه از دمكراسى سرمایهدارى نیز دمكراتتر بود.
تورج
■ مسأله مرکزی این است که سوسیالیسم و عدالت اجتماعی و حفظ محیط زیست همه در گرو نوعی و حدی از کنترل اجتماعی هستند و کنترل اجتماعی در یک وجه اساسی تعیین حقوق و وظایف محدودیتهایی است و این محدودیتها با برخی برداشتها از آزادی فردی تضاد پیدا میکنند. بزرگترین تضاد جامعه شوروی که من هفت سال در پیچیده ترین شرایط آن زیستم همین بود. تضاد بین اجتماعی کردن و حقوق یا آزادیهای اجتماعی افراد. در کاپیتالیسم مالکیت خصوصی و تملک زمین و کارخانه یک حق و یک عنصر مهم آزادی در فعالیت اقتصادی است. در سوسیالیسم این منع میشد. اما خیلی از انسانها این حق خود را میخواستند و لذا با نظام به شکل مخفی در تضاد قرار میگرفتند. شوروی ها برای حل این تضاد به ژرفش و گسترش دیکتاتوری در معانی لخت کلمه پرداختند.
کاپیتالیسم نوع آمریکایی برای حل این تضاد همه حق را به میل افراد برای تملک خصوصی نا محدود میدهد و جانب این گرایش را میگیرد. من فکر میکنم این هم یک نوع تحمیل به جامعه است، لیکن به سود زورمندان جامعه. این تضاد میبایست در چارچوب دموکراسی پاسخ خود را پیدا کند، یعنی متکی شدن بر ارادهی دموکراتیک مردم برای تقویت کنترل جامعه بر برخی روند ها. سوسیالیسم نوع سوئدی موفق ترین حرکت در این سمت بوده است و در آنجا همه حق مالیت خصوصی رعایت شد و هم حق مردم تا حدودی. این مهمترین جادهایست که من برای پیشتر رفتن به سوی هدف سازش دادن کنترل اجتماعی با آزادی میشناسم. راه دیگری نیست که بتوان به آن اشاره کنم و امروزه دوران تئوری بافی ما عقبداران قافله تمدن برای رهنمود دادن به دنیا گذشته است. حداکثر هدفی که ما میتوانیم برایش تلاش کنیم الگوبرداری از دموکراسی سوسیال دموکراتیک اروپایی است.
متأسفانه من فکر نمیکنم بگذاریم و بگذارند که آب خوش از گلوی جامعه ما بگذرد. نقش مذهب و ایدئولوژی در جامعه ما حکم مرگ راه های منطقی صادر کرده است. چشمهای آگاه جامعه ما جرئت نگاه کردن به آینه را ندارند. ما پشت سر این رژیم هزار و یک ایدئولوژی کودکانه و شریرانه و احمقانه و تیمارستانی را میبینیم که در صدر قدرت ایستادهاند. اتفاقا قدرتهای شرور جهانی همیش انتخاب خود را از میان همین اهالی دارلمجانین انجام میدهند. آقای تورج که از دفاع مارکس و لنین از زیست بوم نوشته است، خوب فرض میکنیم همینطور باشد بعدش چی؟ مگر عقل ما گره خورده به این که این یا آن انسان در کدام اعصار در کجای غرب چه گفتهاند؟ مگر رسالت ما تلاش برای سمباده زدن به عقل افراد تاریخی است؟ هر انسانی ظرفیتی دارد و در حد آن نظری میدهد و میرود و یکی دیگر میآید. آنها هم در حد ظرفیت خود نظریاتی دادند و رفتند و برخی را استفاده کردیم و برخی نمیتوانست مورد استفاده قرار گیرد. همه ما و آنها در نهایت توسط غرایظ مرتبط با خوراک و سکس یا اصل بقاع فرد و بقاع نوع، به قول پاولوف، هدایت میشویم. این غرایظ هرگز به هیچ کس اجازه نمیدهند که اصلا خودخواه و تنگ نظر نباشد و حوادث را از منشور هستی خود عبور ندهد. فیلسوفان پس پیامبران خودستاترین آفرینههای روی زمین هستند. در نظریات سرشار از خیر مارکسیم کلاسیک یک جریان خودخواه مذهبتراشی زیر پرچم مبارزه با مذهب به عیان دیده میشود.
امیر ممبینی
■ آقای ممبینی هم در متن مقاله و هم در پاسخ آخرشان به کامنتگزاران از جامعه سوئد و سوسیال دموکراسی آن تمجید میکنند. ممکن است در این باره توضیح داده شود که منظور ایشان سوئد «دیروز» است یا«امروز» که تمام دستاوردهای سوسیال دموکراسی بعداز جنگ جهانی دوم حراج شده است؟
با سپاس قبلی / بابک مهرانی