ارسطو در تعیین مقام و موقعیت زنان بسیار مؤثر بوده است. بهنظر او هر چیزی از یک ویژگی اصلی برخوردار است که ماهیت آن را تعیین میکند. مثلاً کارد به برّندگی، کارد است و اگر این ویژگی را نداشته باشد دیگر کارد نیست. به همین ترتیب زن بدانکه میتواند بزاید زن است. از اینرو زنی که فرزند بزاید و بزرگ کند به حد کمال و غایت هستی خود رسیده است.[۱]
نظر ارسطو دربارۀ زنان بر گذار جامعۀ یونانی از مادرسالاری به پدرسالاری نقطۀ پایانی گذارد. او تصوری را حکمفرما ساخت که بیش از دو هزار سال دوام آورد و نمونهای دیگر از خطری است که میتواند از اندیشۀ فیلسوفان برخیزد. البته ارسطو راهی را ادامه داد، که پیش از او پیتاگوراس (فیثاغورث) نشان داده بود.
پیتاگوراس در عصری که انسان به مرحلۀ مفهوم سازی رسیده بود، تفاوت پدیدهها را تضاد آنان تلقی کرد و جدولی ترسیم کرد، که در آن مفاهیمی را که بنظرش متضاد بودند در برابر هم قرار داد:
با اینهمه گویا زنان بسیاری در زمرۀ شاگردان پیتاگوراس بودند و این بعید نیست، زیرا که جامعۀ یونان در زمان زندگی او هنوز بطور کامل بر «زن سالاری» غلبه نکرده بود. چنانکه سقراط زنی بنام Diotima را آموزگار خود نامیده است:
هرچند که از دیوتیما آگاهی چندانی در دست نیست، اما آنچه افلاطون از او نقل کرده، نشان میدهد که او اندیشمندی بزرگ بوده است. چنانکه سخن وی دربارۀ «فیلسوفان» پس از ۲۵۰۰ سال هنوز هم تازگی دارد!:
اگر به کتابخانهای سر بزنید و در کتابهای تاریخ فلسفه بدنبال فیلسوفان زن بگردید با شگفتی خواهید دید که شمار زنان در این زمینه چنان کم است که حتی از استثنائات هم نمیتوان سخن گفت:
باید پرسید، آیا زنان از شهامت و خرد کافی برای جستجوی حقیقت برخوردار نبودهاند؟ به این پرسش، رفتار زنی (یاد شده در کتاب لائرتیوس) پاسخی بسزا میدهد:
اگر دقت کرده باشیم در تاریخ موسیقی هم با چنین وضعی روبروییم. اینجا و آنجا نوازندگان زن چیره دستی یافت شدهاند. اما آنجا که پای آهنگسازی به میان آید، کمتر اثری از زنان میتوان یافت.
امروزه در زمینۀ دانش پژوهش، زنان به جایی رسیدهاند که شکی در برابری آنان با مردان در میان نیست. آیا ممکن است که فلسفه و آهنگسازی به تواناییهایی نیاز دارد که در زنان یافت نمیشود؟
نگاهی به زندگی یکی از زنان تاریخ این پرسش را با قاطعیت رد میکند. او که هیپاتیا (415ـ370م.Hypatia) نام داشت با سرنوشتی تراژیک روبرو شد.
پیش از آنکه به چهرۀ او نگاهی بیافکنیم باید بدانیم که آتن پس از ارسطو، از سدۀ سوم پیش از میلاد به این سو، اهمیت خود را به عنوان پیشتاز اندیشه و دانش از دست داد و این مقام به اسکندریه رسید که در تمامی شش قرن اوج امپراتوری روم، پایتخت فرهنگی نیمکرۀ غربی بود. در دانشگاه اسکندریه Museion بیش از صد استاد همۀ مکاتب فکری و علمی زمانه را نمایندگی میکردند.[۸]
اینک به اسکندریه در قرن چهارم پس از میلاد مینگریم که با قدرتیابی هرچه بیشتر مسیحیان، یکسونگری مذهبی میرفت تا ناقوس مرگ دانشگاه و کتابخانۀ اسکندریه را بصدا درآورد. در چنین دورانی هیپاتیا کوشید در مقام استادی دانشگاه به زندگی علمی اسکندریه نفسی تازه بدمد. او در رشتههای ریاضی، ستارهشناسی، مکانیک و فلسفه سرآمد بود. از جمله در مخروطات (محاسبۀ اشکال بیضوی) به کشفیاتی رسید که هزار سال دیرتر (سدۀ ۱۷م.) مورد استفادۀ کوپرنیک در محاسبۀ مدار سیارهها قرار گرفت. او همچنین دستگاهی ساخته بود که چگالی مایعات را اندازه میگرفت.
هیپاتیا در اندیشۀ فلسفی نیز ماهر بود و در خطابههای خود از خردورزی یونانی دفاع میکرد و بدین سبب نیز طرف رایزنی فرماندار مصر بود. از آنسو میزان دشمنی متعصبان مسیحی به سرکردگی Cyrillus (اسقف شهر) را با هیپاتیا میتوان تصور نمود. این دشمنی در نهایت بدان انجامید که در یکی از دلخراشترین صحنههای تاریخ، راهبان مسیحی او را در راه منزل ربودند و در کلیسایی بدنش را تکه تکه کردند و سوزاندند. عبرتانگیز است که بدانیم Cyrillus را بعدها کلیسا، «مقدس» نامید![۹]
بنابراین زنان هم اراده، هم شهامت و هم استعداد لازم برای فعالیت خلاق علمی، هنری و فلسفی را دارا هستند. شاید علت کمرنگی حضور آنان در تاریخ را در حساسترین زمینه یعنی آهنگسازی بتوان دریافت. از زنان کمشماری که در تاریخ موسیقی کلاسیک غربی یاد شدهاند، یکی آنا موزار (Anna Mozart 1751-1829) خواهر نابغۀ تاریخ موسیقی است.
آنا که چند سالی از برادر خود آمادئوس بزرگتر بود نزد پدر آموزش یافت و در یازده سالگی سخت ترین قطعات موسیقی را مینواخت. اما با بزرگ شدن برادر، آنا دیگر مورد توجه پدر نبود و بدین سبب اجازه نداد که او درس آهنگسازی بیاموزد. ضربۀ آخر، ازدواج با مردی بود که آنا را به شهری دورافتاده برد و او مجبور شد، عمری را با آموزش موسیقی به کودکان بسر آورد. با آنکه گویا آنا موزار قطعات موسیقی و آوازی چندی ساخته بود، هیچ اثری از او بجا نمانده است.
با توجه به این واقعیت که در اروپای معاصر بطور متوسط دو سوم کودکان میتوانند از آموزش موسیقی برخوردار شوند و در هر نسلی دهها میلیون نفر با این هنر آشنا بودهاند، میتوان تصور کرد که پیدایش نابغهای مانند موزار به چه پیش شرطهایی نیاز دارد. حال باید دید که چرا خواهر او با همان استعداد امکان شکوفایی نیافت.
در جستجوی علت این پدیده به مشکل بزرگی برمیخوریم: یکی از مشکلات زنان هنرمند اروپا در سدههای گذشته این بود که داشتن درآمد برای زنان وابسته به خانوادههای متشخص باعث سرافکندگی بود! درحالیکه مثلاً چاپ و نشر نُتهای موسیقی نیز به عنوان کوششی برای کسب درآمد تلقی میشد!
در این زمینه به سرگذشت دو نابغۀ دیگر موسیقی نگاه کنیم:
فیلسوف یهودی، موسی مندلسون (Mendelssohn Moses 1729-1786) (معروف به «سقراط برلین»)، دو نواده داشت به نامهای Felix و Fanny. در کودکی استعداد موسیقی خواهر بزرگتر بیشتر جلوه نمود. چنانکه آموزگار او با شگفتی در نامهای به گوته دربارۀ کشف بزرگ خود نوشت:
اما با بزرگ شدن دختر و درخشیدن برادر، نبوغ او در سایه ماند و بیشترین وقت خود را برای برگزاری کنسرت برای فلیکس صرف میکرد. پدرشان این آینده را چنین تعیین کرد:
در نتیجه فلیکس مندلسون به یکی از نامدارترین آهنگسازان بدل شد و خواهرش با آنکه حدود ۴۷۰ (!) قطعۀ موسیقی با کیفیتی درخشان ساخت ناشناخته ماند. یکی از علل آنهم این بود که شماری از آثار او را به نام برادر منتشر کردند!
اینکه دو نابغۀ موسیقی اروپا، خواهرانی با استعدادی مشابه در کنار داشتند بیش از آنکه اتفاقی باشد نشان میدهد که آهنگسازی به زمینههای ارثی، تربیتی و اجتماعی نیاز دارد، ولی آنجا که این زمینه فراهم بوده است، زن و مرد تفاوتی نداشتند.
چنانکه در مورد کلارا شومن (Klara Schumann/1819/1896) همسر روبرت شومان نیز چنین بود. او نه تنها پس از پاگانینی (1840ـ 1782م.) نامدارترین و زبردستترین نوازندۀ اروپا شناخته میشد، بلکه در آهنگسازی نیز از نبوغ بیبهره نبود و قطعاتی که (به خواهش همسر خود!) ساخت از هر نظر درجۀ اول هستند:
حال که دیدیم چگونه و چرا زنان در «مسابقۀ نوابغ» بازنده بودند، علت حضور کمرنگ آنان در تاریخ فلسفه نیز قابل تصور است. نمونۀ چنین زنانی Sophie Volland (1784ـ1716م.) دوست و همفکر دیدرو (1784ـ 1713م.Diderot) است. از او هیچ اثری (جز وصیتنامهاش!) بجا نمانده است و تنها نشانۀ حضورش در تاریخ اندیشه، نامههای دیدرو به اوست. از آنجا که این نامهها بهترین راه برای آشنایی با اندیشۀ دیدرو هستند، در تاریخ فلسفه معروف شدهاند. اما آنها این را هم نشان میدهند که مخاطب نامهها نیز از اندیشۀ فلسفی برخوردار بوده است. در کتابهای تاریخ فلسفه از این زن فقط بعنوان «معشوقۀ دیدرو» نام میبرند!
***
بنابراین در توانایی پرداختن زنان به دانش، هنر و فلسفه بحثی وجود ندارد. دراینباره هم شکی نیست که تفاوت جنسی زن و مرد نباید و نمیتواند به کوچکترین تفاوتی در حقوق و وظایف شهروندی و تبعیضی در برابر قانون منجر شود. اما رسیدن به این هدف که هنوز در هیچ جای دنیا تحقق نیافته، تنها یکسوی مشکل است.
سوی دیگر اینست که نقش و مقام «نیمۀ دیگر» در هر جامعهای بر سرنوشت آن تأثیری تعیینکننده دارد. بدین سبب «مشکل» تنها این نیست که زنان از حقوق برابر با مردان برخوردار شوند، بلکه مهمتر پیامدهای ناشی از شرکت آنان در امور اجتماعی است. از اینرو با آنکه این مبحث ظاهراً از جمله «مباحث فلسفی» نیست فیلسوفان را از دیرباز به اندیشه واداشته است. چنانکه اشاره شد، پس از آنکه بیش از دو هزار سال تصور ارسطویی از زنان حاکم بود، در دوران روشنگری در آن تجدید نظر شد.
فیلسوفان دوران روشنگری میخواستند بدانند که کدام تفاوتها میان مرد و زن باعث اختلاف موقعیت اجتماعی آنان شده است. از اینرو به بررسی تفاوتهایی پرداختند که تصور میکردند در نزد مرد و زن ذاتی است.
این بررسیها در واقع بیان پیشداوریهای مذهبی آنان نسبت به زنان بود که اینک به لحنی علمی بیان میشد. چنانکه نه تنها اختلاف در تواناییهای مرد و زن را عینی و ابدی قلمداد میکرد، بلکه آنرا دلیل کافی میدانست که برای زن پایهای پستتر از مرد قائل شود. بدین ترتیب همانگونه که رد افسانۀ آفرینش به «تئوری نژادی» انجامید، کوشش برای بررسی تفاوت مرد و زن، به تثبیت آن منجر شد!
این زمانی بود که در اروپا با سیر به سوی انقلاب صنعتی، نقش زنان نیز دستخوش تغییر شد و آنان با ورود به دنیای دانش و کار رفته رفته به حقوق خود آگاه میشدند. در نتیجه اروپای قرن نوزدهم با دو جریان متضاد روبرو بود، یکی، هواداران نظریۀ اختلاف میان مرد و زن، که هرچه بیشتر بدنبال کشف تفاوتهای جسمی و روحی دو جنس میکوشیدند و دیگری، «جنبش زنان» که در راه بدست آوردن حقوق برابر بپاخاسته بود.
استدلال جنبش زنان این بود که برابری حقوق زن و مرد گذشته از آنکه امری انسانی است به پیشرفت کلی جامعه کمک میکند. زیرا که درست به خاطر تفاوتهای جسمی و روانی، شرکت فعال زنان در همۀ زمینههای زندگی اجتماعی به جامعه روحی متفاوت میدمد و رفتار مادرانه را جایگزین خشونت، جنگطلبی و برتریجویی مردانه میکند.
فراتر از آن، ویژگیهای کنونی زندگی اجتماعی (از سیستم قضایی تا شیوههای تربیتی) «مردانه» تنظیم یافته و دید زنانه در آن رعایت نشده است. یکسونگری مردانه (Androcentrism) همواره بر فلسفه نیز تسلط داشته است. درحالیکه زنان از دیدی ویژۀ خود به جهان و آنچه در اوست مینگرند و جای این دید در تاریخ فلسفه خالی است.
جنبش زنان را که در دو سدۀ گذشته در اروپا و آمریکای شمالی به پیش رفته، موفقترین جنبش اجتماعی تاریخ خواندهاند. زیرا که با کوششهای محدود و قربانیهای نه چندان بزرگ، به دستآوردهای مهمی رسیده است. تا بدانجا که دیگر هیچ انسان آگاه و با فرهنگی را نمیتوان یافت که تساوی حقوق زنان با مردان را انکار کند.
خاصه آنکه دانش بخوبی روشن کرده است که در مورد زن و مرد از تفاوت میتوان سخن گفت، اما از برتری نه و این تفاوت چنان است که هیچگونه اختلاف حقوقی و یا اجتماعی را نسبت به طرف دیگر توجیه نمیکند. اما درست به سبب همین تفاوت، باید پرسید که زنان بعنوان نیمی از جامعۀ آزاد و دمکراتیک، چه تغییری در ساختار و روند جامعه وارد کرده و شرکت آنان در تمامی میدانهای زندگی اجتماعی کدام پیامدها را بدنبال خواهد داشت؟
زنان با دریافت حقوق برابر با مردان از موقعیت گذشتۀ خود رها شده در جامعهای که «مردانه» سازمان یافته در برابر دو راهی مهمی قرار دارند: یا موازین موجود را پذیرفته و بر مدار ارزشهای «مردانه» رفتار میکنند و یا آنکه خواهند کوشید ارزشها و منش دیگری حاکم گردد و ارزشهای «زنانه» هم رواج یابد.
متأسفانه با آنکه در کشورهای پیشرفته در این جهت کوششهای بسیاری به عمل آمده، اما در کمتر زمینهای نتایج رضایت بخشی حاصل شده است. حتی در موفقترین زمینه، یعنی در آموزش و پژوهش نیز شرکت برابر زنان اثر مثبتی بجا نگذاشته است: پژوهش در خدمت مسابقۀ تسلیحاتی، شکاف روزافزون میان جهان ثروتمند و دنیای فقر و بیسوادی، پیشرفت اقتصادی به قیمت نابودی منابع طبیعی و تخریب محیط زیست همچنان به پیش میرود و آزادی زنان بجای پربارتر کردن روابط اجتماعی از جهاتی پیامدهای خطرناکی نیز یافته است! از جمله با ورود آنان به بازار کار، چنان از اهمیت خانواده کاسته شده، که جمعیت کشورهای اروپایی به شدتی فزاینده رو به تحلیل میرود.
از سوی دیگر رفتار برخی جریانات فمینیستی مدتهاست این پرسش را مطرح ساخته، که بر چه قرینهای انتظار میرود که زنان (برخلاف مردان!) صلح دوست، مهرپرور و آیندهنگر باشند؟[۱۳] این جریانات برابری زن و مرد را بدین معنی گرفتهاند که زنان امکان داشته باشند در هر زمینهای جا پای «مردان» بگذارند: شرکت در جنگ، سربازی در نیروهای سرکوبگر، پشتیبانی از گروههای فاشیستی وغیره. پشتیبانی زنان انگلیسی از جنگ فالکلند Falklands War تنها نمونهایست برای آنکه انتظارات از جنبش زنان تابحال برآورده نشدهاند.[۱۴]
از اینرو نگرش اندیشمندانه به نقش زنان در جامعه بیش از پیش ضروری مینماید و آشنایی با مدلهای فکری که فیلسوفان پرداختهاند میتواند کمک بزرگی باشد. البته چنانکه اشاره شد، همۀ فیلسوفان نه تنها در دوران روشنگری، بلکه پس از آن هم برابری زنان با مردان را برنمیتافتند.
از جمله هگل در کلاس درس تاریخ فلسفه گفت:
نیم قرن بعد، آرتور شوپنهاور که دیدیم از نظر نیچه آموزگار واقعی اخلاق بود، کتاب معروفی نوشت، «دربارۀ زنان»(1851م.) که تکرار محتوای آن شرم آور است. جالب است که تازه نیم قرن بعد بسال ۱۹۰۶م. (درحالیکه ۱۹۰۲م. نخستین زن در آلمان درجۀ دکترا گرفته بود) روانشناس سرشناس آلمانی Paul Julius Möbius کتابی منتشر کرد بنام «دربارۀ کودنی ذاتی زن»[۱۶] که نامش بر محتوایش گواه است.
البته باید انصاف داد که فیلسوفان دوران روشنگری بدنبال توجیه زنستیزی نبودند[۱۷]، بلکه میپرسیدند، چرا زنان «جنس دوم» به حساب آمدهاند و چگونه میتوان جامعه را چنان نوسازی کرد که در آن تواناییهای مرد و زن همدیگر را تکمیل کنند.
برای روشن شدن مطلب به مدل فکری آنتونیو گرامشی (1937ـ1891م.Gramsci) مراجعه کنیم. گرامشی بر آن بود که در جامعه مدنی (Civil society) ضرورت تقسیم کار در جامعه بدین صورت شکل میگیرد که هر کس در مجموع از موقعیت اجتماعی خود راضی باشد؛ وگرنه از پرداختن به کار و برآوردن وظایفش سرباز خواهد زد. مثلاً آموزگار با آنکه از درآمد کمتری از تاجر برخوردار است، مادامی که از احترام و محبوبیت اجتماعی بیشتری بهره داشته باشد، شغل آموزگاری را مطلوب مییابد.
هگل (زنستیز!؟) نیز تمثیلی را مطرح ساخته که «نیمۀ دوم» را در جایگاهی والاتر قرار میدهد! این شبیه سازی که مورد توجه Simone de Beauvoir (1986ـ1908م.) هم قرار گرفت، «ارباب و خدمتکار» نام دارد:
در نتیجه خدمتکار از دیدی بسیار گستردهتر از ارباب خود برخوردار میشود. بدین منوال زنان در طول تاریخ، گذشته از دیدی ویژه به پدیدهها، همواره کوشیدهاند از دیدگاه مردان نیز به مشکلات بنگرند، تا یار و مشاور آنان باشند. گستردهتر نگریستن زنان به جهان، بدینمعنی است که در شناخت و حل مسایل زندگی به راه حلهای بهتری از مردان دست یافته، در نهایت خردمندانهتر زیستهاند. [۱۹]
چه فکر گرامشی را دنبال گیریم و چه به اندیشۀ هگلی توجه کنیم، به این نتیجه خواهیم رسید که زنان در «جوامع طبقاتی» (که در آنها مردان هم مراتب بسیار مختلفی داشتهاند) اگرچه نسبت به مردان هم طبقۀ خود از مرتبۀ حقوقی پایینتری برخوردار بودهاند، در تقسیم کار اجتماعی با او همکاری داشته و در طبقات میانی و بالایی از دانش و هنر هم بهرهمند میشدهاند.
بیشک با توجه به نکات بالا، هانا آرنت نیز در عین آنکه خواستار برابری بیخدشۀ حقوق زنان با مردان است، از اینکه زنان در همۀ کارها بازو به بازوی مردان فعالیت داشته باشند چندان استقبال نمیکند و میخواهد که زنان در زمینههایی که با روحیه و توانایی آنان مطابقت دارد در راه فرزانگی بکوشند. تا آنجا که با نگاه به آینده نوید میدهد، فلسفه «حتماً نباید مشغولیتی برای مردان بماند.»[۲۰]
خوشبختانه نه تنها در فلسفه بعنوان عالیترین زمینۀ فعالیت انسانی، بلکه در دیگر زمینهها نیز با افزایش تصاعدی شمار زنان در مراکز پژوهشی و اندیشهوری (۱۰ تا ۲۰ درصد)[۲۱] روبروییم. اما آنچه باعث نگرانی است اینستکه با آنکه در دوران معاصر زنان دستکم در کشورهای پیشرفته از امکان کافی برخوردار بودهاند، نتوانستهاند دید ویژۀ خود را بازتاب دهند.
شاهد آنکه سیمون دوبوار، معروفترین چهره در جنبش زنان قرن بیستم، در کتاب معروفش «جنس دیگر»(۱۹۴۹م.) (که «انجیل جنبش زنان» شمرده میشود) پس از ۹۰۰ صفحه شرح بیدادی که در درازنای تاریخ بر زنان رفته، مادر شدن و خانهداری را بعنوان دو جنبهای که موقعیت «منفعل» (passiv) زن را تشدید ساخته رد میکند.[۲۲] از سوی دیگر او هرچند شدیدترین حملات را بر جامعۀ «مردسالار» وارد میکند در نهایت از ارائۀ نظام فکری و ارزشهایی «زنانه» سرباز میزند و با زبانی دوپهلو مینویسد:
دوبوار نتوانست نشان دهد اگر زنان «امکانات گمشدۀ» خود را بیابند کدام نقش را در جامعه به عهده خواهند گرفت و چه خدمتی به حل مسایل مبرم زندگی خواهند کرد. وانگهی امروزه در بسیاری کشورهای پیشرفته تقریباً همۀ درها بروی پیشرفت زنان باز است و شمار روزافزونی از آنان در بالاترین مراکز قدرت و تصمیم گیری جای گرفتهاند، ولی به همان روال اندیشۀ «مردانه» میاندیشند و رفتار میکنند.
برخی میگویند، تحقق برابری زن و مرد بیعدالتی را در تاریخ تکامل بشر برطرف میکند و نباید آن را به انتظاراتی پیوند داد. اما مگر اندیشمندان جنبش زنان نبودند که با انتقاد از نارساییهای جامعۀ «مردسالار» انتظار بازسازی و بهبود آن را در جهت انسانیتر شدن بوجود آوردند؟
تصحیح و نوسازی ساختارها و نهادهای اجتماعی (از خانواده تا حکومت) که بدست «مردان» بنا شدهاند، به همکاری مسئولانۀ زنان نیاز دارد. این انتظار هنوز برآورده نشده و تأخیر در آن، هم جوامع پیشرفته و هم جوامع عقب مانده را با بحرانی فزاینده روبرو ساخته است.
————————————
[۱] زن از دیدگاه فلسفۀ غرب، سوزان مولر آکین، ترجمه: ن. نوری زاده، مونتریال
[۲] «زنان و فلسفه» http://silentlogos.blogspot.com/2008/09/blog-post_1830.html
[۳]زنان فیلسوف در یونان و رم باستان، رژین پییترا، دکتر عباس باقری، فرزان روز، ص83
[۴] مجموعۀ آثار افلاطون، جلد اول، رضا کاویانی محمد حسن لطفی، نشر ابنسینا، ص494.
[۵] Leben und Meinungen berühmter Philosophen, Diogenes Laertius,VI.96., 1967
[۶] تاریخ فلسفۀ غرب، برتراند راسل، نجف دریابندری، شرکت سهامی کتابهای جیبی 1340ش.
[۷] هیپارچیا، مهدی پدرام
[۸] Tod und Wiedergeburt weiblicher Weisheit, Heidrun Beißwenger
[۹] Ibid.
[۱۰] Wikipedia: Fanny Mendelssohn
[۱۱] Ibid.
[۱۲] http://de.wikipedia.org/wiki/Clara_Schumann
[۱۳] Kein Krieg ohne Frauen – ohne Frauen kein Frieden? Christa Randzio-Plath, s.6
http://library.fes.de/fulltext/iez/00968.html#Randzio
[۱۴] Ibid. s.2
[۱۵] Vorlesungen ., Bd.14, G.W.F. Hegel, Felix Meiner Verlag, s.105
[۱۶] „Über den physiologischen Schwachsinn des Weibes“
http://de.wikisource.org/wiki/%C3%9Cber_den_physiologischen_Schwachsinn_des_Weibes
[۱۷] از جملۀ فیلسوفانی که با شجاعت از جنبش زنان دفاع کردند Giordano Bruno (1600ـ 1548م.) بود.
http://www.dorner-verlag.at/downloads/feministische_philosophie/FeministischePhilosophie.pdf
[۱۸] „Die Dialektik von Herr und Knecht“
http://de.wikipedia.org/wiki/Knechtschaf
[۱۹] http://www.freude-am-erkennen.de/fae2-denken/fae2_denken.html
[۲۰] مصاحبۀ تلویزیونی با Günter Gaus 1964م.
[۲۱] http://de.wikipedia.org/wiki/Frauen_in_der_Philosophie
[۲۲] جنس دوم، سیمون دو بووار، قاسم صنعوی، چاپ هفتم، توس، تهران، ۱۳۷۹ش.، جلد دوم، ص۶۶۱
[۲۳] همانجا، ص۶۶۴ همچنین ر.ک.: دوبوار و دو پهلوترین فلسفه، Ulrika Björk، ترجمۀ رباب محب
■ متاسفانه مقوله «فلسفه» و علاقه مندان به فلسفه در بین ایرانیان مقولهای بیچارچوب و فاقد ریشه شناسی است. مانند بسیاری دیگر از مقولهها که در میدان بررسی آنها، گمان نظریهپردازان و قلم زنان ایرانی بر این است که «ما می دانیم، پس دیگران هم می دانند» و بنابرین ارتباط بین فکر ما و مخاطب امری روان و روشن است. اما اینطور نیست. نگاه بازبینی امروزین به فلسفه اگر نگاهی تاریخی، ریشه شناسیک و پراگماتیک نباشد، نمی توان به نتیجه اندیشه سازیی کارهای نظری امید بست. از همین رو ست که امروزه در بین ایرانیان لقب «فیلسوف» از طرف ایرانیان به نظریه پردازان ایرانی خیرات می شود. در حالی در این لحظه در تمام هستی، ما یک «فیلسوف» زنده ایرانی وجود ندارد و همه نظریه پرداز فلسفی هستند. آیا فیلسوفان غیر اروپایی را در طول تاریخ شمردهایم؟ چند فیلسوف به معنای فیلسوف از تبار فیلسوفان «اسلامی» و «چینی» و آسیایی می شناسیم؟ آیا بغیر از انگلوساکسونها و ژرمنها، دیگر مردمان، فیلسوفان «راستین» به بشریت دادهاند؟ چرا بیش از ۹۰ درصد فیلسوفان از این دو گروه هستند؟ پس حالا می پرسیم که اصلا «فلسفه» چیست و آیا می توان فلسفه در دوران ارسطو که نه، حتی هگل را امروز هم فلسفه نامید؟ آیا «کار فلسفی» امروزه هم آنگونه است که زنها در آن شریک نیستند و نظریه پردازان زن کم داریم؟ بی شک بیهوده نبود که دریدا میگفت تا اسیر باورهای سیاه و سفید خود هستیم، همه چیز را آنگونه می فهمیم و حتی جهان غرب از این قطبیت رنج میبرد. بحث بالا، خود یک مبحث فلسفی است که بدان کم پرداخته شده است و تعدادی از اندیشمندان فمینیست بدان همت گمارده اند. به بیانی، تفاوتهای بین زن و مرد در اندیشه و چه بسا «کارکرد مغز» باید در آینده سوژه ی مهم باشد و خواهد بود. یک ساختار شکنی بزرگ در رابطه با دریافت و قضاوت ما نسبت به «مغز» بشر در راه است و بنیان اندیشه های درست و راستین را این دستاوردها محک خواهند زد. و بعید ندانیم که نحوه کارکرد مغز بشر در طول تاریخ، زیر نقد و تشریح بنیادینی برود.
محسن ذاکری