میهن شماره ۱۵ / خرداد و تیر ۱۳۹۶
نسل من یعنی کسانی که افکارشان در نیمه دهه پنجاه شکل گرفته است با دو رخداد مهم مواجه بودهاند: انقلاب (و سپس جمهوری اسلامی) در ایران و فروپاشی بلوک شرق در جهان. هر دو تاثیری شگرف در افکار و گفتمانهای فکری و سیاسی آنان داشته است. همان گونه که افکار ماقبل این دو واقعهشان به شدت تحت تاثیر گفتمان و تبعات فکری رخدادهایی مثل نهضت ملی شدن نفت به رهبری مصدق بزرگ و سپس کودتای ۲۸ مرداد بوده است.
ساختار و اتفاق!
من به عنوان فردی برخاسته از طبقه متوسط مذهبی سنتی؛ در نوجوانی با دریافت کتابهایی به عنوان جایزه شاگرد اولی در مدرسه چشمم به دنیای کتابهای غیردرسی (فکری و علمی) باز شد. نمیدانم کدام شیرپاک خوردهای یک بار در میان کتابهای جایزهای کتابی هم از کافکا گذاشته بود که هر چه میخواندم نمیفهمیدم! اما همین به مطالعه بیشتر حریصم میکرد. در همین هنگام به کتابخانه کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان میرفتم و عطش سیری ناپذیریام به کتاب و مطالعه را کتابدار خوش برخورد آنجا پر میکرد. هم زمان از یک کتاب فروشی آشنا کتاب میخریدم و یا به طور امانی میگرفتم. در این مقطع شیفته کتابهای داستانی مختلفی از صمد بهرنگی و عزیز نسین و داریوش عباداللهی و محمود حکیمی و ... بودم. تا این که یکی از اقوام با کتاب «استحمار» و بیان سحرآمیز آن به دنیای شریعتی پرتابم کرد.
شریعتی همزمان حس مذهبی و فرهنگی نوجویانه؛ هویتطلبی نوجوانی و جوانی؛ حس نقد و مخالفت و معارضهجویی اجتماعی و سیاسی و بالاخره ملزومات چالش با رقبای فکری را برای من تامین و ارضاء میکرد. چیزی که در هیچ جای دیگری برآورده نمیشد.
شریعتی و نسل من
شریعتی مرا از یک نوجوان مذهبی تازه پا گرفته در یک خانواده سنتی به دنیای پر از تلاطم و تفکر و عصیان خود کشاند. با او دیگر نمیشد یک زندگی روزمره و معمولی داشت!
به موازات این آشنایی بنا به زمینههایی که در آن قرار داشتم روز بروز سیاسیتر میشدم و به دنیای آموزشهای سیاسی و مبارزاتی و اخلاقی و امنیتیاش (برای مقابله با هر نوع دستگیری توسط دستگاه مخوفی به نام ساواک) وارد میگردیدم. بازداشتی موقت در ۱۶ سالگی برایم اوج این دوران بود. دورانی که با فاصلهای اندک به یک انقلاب بزرگ و غیرمنتظره و شوک آور و پر از شور و وجد انجامید.
درونمایه فکری این دوران من نوجوان و در اوان جوانی را به عنوان یک مصرف کننده پرولع، فضای فکری روشنفکری زمانم میساخت که خود تحت تاثیر فضای روشنفکری عموما چپ جهانی بود. همان گونه که درونمایه نواندیشی دینیاش نیز علاوه بر این؛ از نمونههای مشابهش در دیگر سرزمینهای اسلامی نیز بی تاثیر نبود. شریعتی اما یک سروگردن بالاتر از همه آنها ایستاده بود. با کتابهای او دیگر شوقی برای خواندن دیگر آثار مشابه نواندیشان دینی ایرانی برایت باقی نمیماند.
در بستر نواندیشی دینی به ضرورت نوزایی فرهنگی و به پیش بردن جریان اعتراض و نقد سنت و بازسازی فکر دینی و تدوین نگاه و مولفههای تازهای در این راستا میرسیدیم. از منظر شریعتی این یعنی نگاه به شدت نقادانه و رادیکال نسبت به حوزهها، روحانیت و بالاخره نظریه اسلام منهای روحانیت که به معنای بدیل سازی همه جانبه در همه عرصههای فکری بود؛ آنگونه که خود شریعتی در کتاب «چه باید کرد» طرح آن را برای حسینیه ارشاد ارائه کرده بود و میتوانست دانشکده الهیات نوینی برای نواندیشی دینی (الهیات رهائیبخش) در برابر حوزههای سنتی و نیز رقابت با دیگر رقبای فکری باشد.
در عرصه سیاسی اما همسو با فضای روشنفکری جهانی چپ، گفتمان عدالتخواه ضداستثماری با درونمایه ضداستعماری و ضد امپریالیستی در ایران نیز حاکم بود. این درونمایه را کودتای ۲۸ مرداد علیه نهضت ملی و رهبر محبوب آن تشدید کرده بود. این رخداد همزمان رویکرد و ادبیات عدالت خواه ضداستثماری- ضدامپریالیستی را با رویکرد ضداستبدادی در پیوند قرار داده بود. شریعتی این همه را در ارتباط با آنچه خود حرکت «ضد استحماری» مینامید تحلیل و تبیین میکرد و در ترکیبی خوش آهنگ بر لزوم حرکتی ضد زر و زور و تزویر (و یا حرکتی ضداستحماری- استبدادی- استعماری- استثماری) تاکید میورزید. با شریعتی ذهن من همزمان هم درگیر حرکتی فرهنگی بر علیه مذهب سنتی میشد و هم درگیر حرکتی بر علیه رژیم شاه و پشتیبانش امپریالیسم آمریکا.
در آن هنگام چشم انداز آرمانی و افق روبرو برای روشنفکران ایرانی اعم از مذهبی و غیر مذهبی را میشد در دو دسته بزرگ دید: سوسیالیستها(ی مذهبی و غیر مذهبی) و سوسیال- دموکراتها(ی مذهبی و غیر مذهبی). آرمان «عدالت» در هر دو مشترک بود. اما برای دسته دوم آرمان «عدالت» همراه با «آزادی» دیده میشد. «دموکراسی» ولی کلمه پرکاربردی در این میان نبود. هر چند برخی از متفکران و نظریه پردازان (برای من؛ مانند شریعتی) این دو کلمه (آزادی و دموکراسی) را گاه به گاه در کنار هم بکار میبردند. اما عدالت و آزادی در اندیشه او بنیادا با هم عجین شده بود.
هر چه بود مانع اصلی و مشترکی که همه میدیدند شخص شاه و حکومت دیکتاتوریاش بود که مورد حمایت شدید امپریالیسم جهانی قرار داشت.
پرده فرو افتادنهای پسا انقلاب
با فروپاشی حکومت شاه تازه اختلافات فکریای که در پشت مبارزه با این مانع مشترک پنهان مانده بود خود نمایاند. «شراکت نافرجام دو نوع رادیکالیسم» (نوگرای روشنفکری و سنتی روحانی) به سرعت رنگ باخت. فرمان آقای خمینی مبنی بر برگزاری عزاداریهای محرم به همان شکل سنتی چند صباحی پس از ۲۲ بهمن، اولین علامت هشدار این اختلاف عظیم بود. برخوردهای تند و حذفی و انحصارطلبانه نیز به سرعت خود نشان داد. شعارهای مستضعف پناهانه و با فاصلهای اندک اوج گرفتن شعارهای ضدآمریکایی اما همچنان برای عدهای فریبنده و رهزن بود. نسل من نیز به شدت متشتت شده بود. در فضای روشنفکران سیاسی نیز دو اردوگاه بزرگ تشکیل شد. یکی بیشتر مجذوب شعارهای یاد شده بود و فکر میکرد باید در صف سردمدار انقلاب و حکومت و «خط امام» قرار گرفت و صف دیگری که خطر اصلی را ارتجاع مذهبی و استبداد سیاسی میدانست. من و بسیاری از دوستانم در صف دوم قرار داشتیم.
در این دوران به شدت مشغول کارکردن در حوزه مباحث فکری در امتداد آنچه رنسانس فکری و نوزایی فرهنگی میپنداشتیم بودم. ما پروژه حرکت ضداستحماری- ضد استبدادی را بستر اصلی مبارزه ضدامپریالیستی میدانستیم و مانع اصلی حرکت ضد استثماری را نیز همین ارتجاع مذهبی و انحصار و استبداد دینیاش تلقی میکردیم. به نظر میرسد خوش شانس بودیم که علیرغم سن کم مان در سمت درست تاریخ قرار داشتیم. این را مدیون شریعتی و زاویه درست دوربیناش در ترسیم جامعه ایران بودیم.
اما به همان اندازه که جهت گیریهای درستی داشتیم تصویرمان از جهان و غلبه امپریالیسم بر آن و تصورمان از استبداد دینی حاکم و نیز چشم اندازمان از آینده آرمانی که در ذهن داشتیم به غایت کلی و ساده بود. شاید به فراخور سن مان و بیشتر از آن به تبع فضای رمانتیک و به شدت آرمانگرای روشنفکری دوران (در مقیاس ملی و نیز جهانی). تصویر و تصوری که از هریک از رویکردهای یاد شده داشتیم را امروز به شدت «ساده» شده میپندارم. تصویری از راه دور و شناختی که به شناخت گذرای یک توریست از یک مکان میمانست. به مروز زمان ولی به صورت شتابان این تصویرها تغییر کرد و به یک معنا تکمیل شد. در مورادی نیز کاملا دگرگون گشت.
پس از چند ماهی که فکر نمیکنم به یک سال کشیده باشد و دقیقا در اردیبهشت ۵۸ از تصور توهمی چند ماهه دوران انقلاب روی آقای خمینی خارج شدم و استثنائی که برای وی در رابطه با ساخت و بافت روحانیت قائل شده بودم در ذهنم رنگ باخت.
شریعتی تکلیف مان را با فقه و شریعت و روحانیت خیلی قاطع روشن کرده بود. در این مورد از ابتدا شبههای نداشتیم. به تدریج اما از نوعی نگاه مبهم و کل گرا در باره مذهب نوگرا که پاسخی کلان به امور مختلف زندگی داشت و تصویر مبهم جامعه بی طبقه توحیدی بدر آمدیم و به این ضرورت رسیدیم که باید در این باره خیلی دقیق و جزئی و عینی صورت بندی کرد. هنوز استبداد آغاز دهه شصت تازه جان بود که بر تغییرپذیری و سیالیت احکام دینی و در امتدادش، نفی هر نوع حکومت دینی تاکید کردیم. وجه مشترک همه نواندیشان دینی و مرزشان با سنتیها و رفرمیستهای حوزوی را در همین جا میدیدیم. نواندیشان دینی از اساس به «شریعت» ثابت اجتماعی اعتقاد ندارند که کار به حکومت دینی و استیلای روحانیت برای اجرای این شریعت بیانجامد. ترورهای فرقان البته مرزی که خود شریعتی ترسیم کرده بود را برای مان برجستهتر کرد: «مردم را باید از روحانیت گرفت نه روحانیت را از مردم» که به جایش دیگرانی را جایگزین خواهند کرد و از رفتهها نیز امامزاده خواهند ساخت. در این مورد نیز کوچکترین شکی نداشتیم. اما مدتی طول کشید که نسل هم فکر من در عرصه استراتژی و مشی سیاسی بتواند خود را بازیابد و تفاوتهای بارز مثلث خشم (خمینی- شریعتی- مجاهدین) را در این حوزه به خوبی تفکیک کند. خمینی که خواهان تظاهرات تودهای بود. شریعتی که خواهان مشی آگاهی بخش- آزادیبخش بود و ما غفلت کرده بودیم که گفته بود هر انقلاب کوتاه مدتی فاجعه است (چرا که نسل ما با شریعتی سلف سرویسی برخورد میکرد!) و مجاهدین که خواهان مشی مسلحانه و چریکی بودند.
من نوجوان قبل از انقلاب در جوانی بود که این تفاوتهای مهم را فهمیدم. قبلا هر سه شان را به صورت مبهمی در هم تنیده و یکی و همسو میپنداشتم. بعدها دیدم که از «چه باید کرد»ها و «از کجا آغاز کنیم»های شریعتی چه غفلت و پرشی کرده ایم و نقدهای او بر مشی مجاهدین را نیز اصلا گویی «ندیده» و نشنیده بودیم! هر چند تا حدی هم حق داشتیم چرا که برخی شان تازه پس از انقلاب انتشار همگانی یافته بود. دقیق حساب نکردهام اما فکر میکنم بیش از یک سوم آثار شفاهی و کتبی شریعتی اساسا قبل ازا نقلاب به صورت عمومی منتشر نشده بود و ما در سالهای بین پنجاه و هفت تا شصت و برخی شان را حتی در نیمه دهه شصت میخواندیم!!
بدین ترتیب اولین تاثیرات حکومت دینی با محوریت روحانیت؛ تدقیق بحث کلان اسلام شناسی نواندیشان دینی به خصوص شریعتی و به تبع آن بحث حکومت دینی و نیز راهبرد و چه باید کرد خاص شریعتی در ذهن نسل من بود.
تغییر از کار مخفی به کار علنی
استبداد و سرکوب و زندان دهه شصت چشم من را به رمانتیسیسم مبارزاتی مان هم باز کرد. مشی آگاهی بخش اصلا با کار مخفی معنا ندارد و صورت نمیگیرد. باید کار علنی کرد. بعدها بود که با عمق این جمعبندی در عمل بیشتر آشنا شدم که بهتر است کمی ملایمتر بنویسم اما به جای اینکه در نشریهای مخفی و با تیراژ هشتصد نسخه و هزار نسخه منتشر شود، در نشریهای با تیراژ پنجاه و شصت هزار روی دکههای روزنامه فروشی سراسر ایران برود و افراد بی خطر و بی هراس آن را بخرند، به خانه شان ببرند و آسوده خاطر بخوانند!
بلوک شرق و پرده بزرگی که از جلوی چشمانمان کنار رفت!
شاید بزرگترین دگرگونی در دیدگاههایم پس از تدقیق نسبت دین و زندگی و حکومت و نیز مشی مبارزاتی (و به اصطلاح متاخرتر، سیاست ورزی)؛ با فروپاشی بلوک شرق اتفاق افتاد. فروپاشی دیوار برلین به طور شتابانی باعث تغییرات گفتمانی در سطح جهانی (و ملی) شد. آزادی و حقوق بشر بر فراز عدالت و سوسیالیسم نشست و اصلاح گری جای را برانقلابی گری تنگ کرد. گویی که پرده بزرگی از برابر چشمان مان کنار رفته بود!
در ایران اما من خوش شانس بودم که پس از آزادی از زندان دهه شصت، با مهندس سحابی هم دم و هم کار شدم. سحابی اندیشه چپ اقتصادی را در تجدید نظری استعلایی با نظریه توسعه گره زده بود. همان طور که تقابل ضدامپریالیستی را با تعامل بر اساس منافع ملی. مفهوم «منافع ملی» توسط وی دامنه و گستره و نفوذی بسیار بیشتر از قبل در عرصه ادبیات سیاسی ما یافت.
پس از فروپاشی شوروی شاهد تواب شدن برخی رویکردها و روشنفکرها در عرصه عدالت جویی بودیم. اما سحابی اینگونه نبود. او از این فروپاشی درس گرفت اما تواب نشد. من در امتداد آموختههایم از شریعتی و با الهام از درسهای جدید سحابی همچنان عدالتخواه بودم اما از نوعی نگاه آرمانی و غیرواقعی و رمانتیک به عدالت که البته بر واقعیتهای سخت و تلخ فقر و فاصله طبقالتی تاکید میکند به نگاهی رسیدم که متوجه شد که باید ثروت را توزیع کرد نه فقر را. بنابراین باید به تولید و توسعه و ملزومات آن توجهی عمیق داشت همان گونه که نباید هیچگاه آرمان عدالت و رفع تبعیض را فراموش کرد. امروزه بیش از پیش احساس میکنم که موج جدید پس از فروپاشی بلوک شرق باعث غفلت فراوانی بر عدالت در بخش مهمی از روشنفکری مذهبی و غیر مذهبی ما علیرغم سابقه چپ شان شده است. و همین ضرورت «بازگشت به عدالت» را برای آنها (و از جمله خودم) بنا به دلایل و عللی مختلف ضروری میسازد که خود بحث مستقلی است.
در همین بستر به تدریج نگاه ساده سازانه نسل من نسبت به معادلات جهانی عینیتر شد. برخی تغییر مسیر دادند و یکسره لیبرال شدند و نظم کنونی جهانی را منطقی و طبیعی و یا نظم برتر و محتوم دانستند. اما بخش دیگری (که من نیز یکی از آنها هستم) همچنان این نظم را ناعادلانه میدانند که باید به تدریج تغییر کند. شاید دیگر تعبیر امپریالیسم و نظام سرمایه داری را چندان بکار نبریم اما تبعیض و ناعدالتی در نظم مسلط و نیز توسعه طلبی و امپراطوری طلبی قدرتهای بزرگ صنعتی جهان آشکارتر از آن است که بتوان نادیدهاش گرفت. بدون اینکه درون ادبیات ضدسرمایه داری- ضدامپریالیستی سنتی و کلاسیک چپ فروافتیم و مسئله آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و خطر انواع استبداد و یا ارتجاع مذهبی و نیز ضرورت توسعه اقتصادی و اقتضائات آن را نادیده بگیریم.
تغییرات دو طرفه!؟
در نگاه به عرصه داخلی و آنچه حکومت جمهوری اسلامی نامیده میشود نیز شاهد تغییراتی در خود و نسلم هستم. هر چند وقتی از زاویه بیرونی تری مینگرم میبینم این تغییر دو طرفه و شاید هم بیشتر از سوی حکومت بوده است. در بسیاری (هم چون امثال من) در دهه شصت نیز ادبیات تندمان (که بخشیاش اقتضای نگاه رمانتیک سیاسی و بخشی اقتضای سن بوده)؛ و رویکرد سیاسی رادیکال مان بیشتر عکس العمل شدت سرکوب و استبداد حکومت بوده است. حکومت اما بنا به علل و دلایلی برخاسته از تحولات کل جامعه ایران که قبلا بارها مورد بحث قرار گرفته است، به تدریج از درون دچار شکافها و انشقاقهایی شده است که به روند اصلاحی و اعتدالی کنونی انجامیده است. شاید باز خوش شانسی بخشی از هم نسلان من این بوده است که با این تحولات دگم و ناگشوده برخورد نکرده و توانسته است درک و دریافت درستی از آن پیدا کند و به صورت انتقادی همراهش شود و در حد وسع ناچیز خود بر آن اثر بگذارد.
من در دهه شصت مخالفت نزدیک به یک صد نفر از نمایندگان مجلس با آقای خمینی (در فرمانش در دفاع از دولت وقت در برابر رئیس جمهور) را نمیدیدم و برایم اهمیتی نداشت. در حالی که این علامت مهمی از ظرافتها و تفاوتهای ساختار و بافتار قدرت در ایران در مقایسه با کشورهایی چون لیبی و عراق و سوریه و کره شمالی و حتی چین بود. ما در دوم خرداد ۷۶ علیرغم اینکه رای زیادی برای محمد خاتمی ساختیم ولی شخصا به عنوان یک زندانی سیاسی دهه شصت هنوز به لحاظ روانی آمادگی رای دادن و خوردن مهر حکومت در شناسنامهام را نداشتم. در انتخابات شوراها برای اولین بار پس از سالهای طولانی دوباره رای دادم. همان گونه که در سال ۸۴ رای دادن بههاشمی را نمیپذیرفتم و چند سال بعد در سال ۹۲ که نظری مساعد روی نامزدیاش داشتم، به نظر مهندس سحابی رسیدم که از سال ۸۴ معتقد بود از اعتبارش هم که شده باید هزینه کند و مانع رای آوردن احمدی نژاد شود. من دیرتر به این نتیجه رسیده بودم. اما اعتراف میکنم همچنان ترجیح میدهم وسواس اخلاقیام را در سیاست حفظ کنم و حتی با تاخیر حرکت کنم تا زندگی سیاسی و وجدان و تبار فکریام را به سرعت و بی مهابا هزینه عمل گرایی افراطیای بکنم که لغزشگاههای مهمی بر سر راهش قرار دارد. میوههای تلخ عمل گرایی افراطی و بی اصول بسی تلخ تراست.
در هر حال پختهتر شدن شکافها و تفاوتهای درون ساختار قدرت به مرور زمان و به خصوص پس از فوت رهبر کاریزماتیک چشم امثال من را به این جناح بندیها وظرافتهای درونی قدرت باز کرد. همان گونه که در سطح جهانی نسبت به اجزا و اضلاع درونی ساختار درونی و نیز روابط بین قدرتهای بزرگ گشود. متاسفانه هنوز هستند افراد و جریانهایی که دچار پارادوکس و تناقضاند و در برخورد با یکی از این دو عرصه (داخلی یا جهانی) دقیق و عمیقاند و ظرافتها و تغییرها و جناح بندیها را میبینند و در رابطه با دیگری اما همچنان رمانتیک و کل نگر و ساده ساز. یکی در مورد داخل کشور و قدرت مستقرش و دیگری در رابطه با فضای جهانی و قدرتهای بزرگ و به خصوص آمریکا.
تغییر استراتژی؛ از «حرکت از پایین» به «حرکت ترکیبی و موازی»
وقتی در دهه هفتاد و هشتاد بازجوها ما را به براندازی متهم میکردند و پوشه و پرونده بزرگی از نوشتهها و گفتهها و مصاحبهها را در برابرمان قرار میدادند و متهم به «براندازی» میشدیم، صادقانه به آنها میگفتم از قضا همه این مواضع مربوط به دورهای است که من فکر میکردم قدرت در ایران «می تواند» اصلاح شود. من در دهه شصت پرونده حکومت در ایران را در ذهن خودم بسته بودم و خواهان سرنگونی آن (البته نه به طرق خشن و مسلحانه بلکه از طریق آگاهی مردم و حرکت آنان)، بودم. اما از دوران اصلاحات به بعد فکر میکردم نکند علاوه بر پایین از بالا هم راههایی برای تغییر وضعیت گشوده باشد.
به لحاظ حقوقی برای اینکه جرمی شکل بگیرد باید سه عنصر مادی، معنوی و قانونی وجود داشته باشد. عنصر مادی اینکه جرمی اتفاق افتاده باشد. مثلا کسی مال دیگری را واقعا دزیده باشد. دوم اینکه این کار به قصد دزدی(عنصر معنوی جرم) صورت گرفته باشد و مثلا فرد فکر نکرده باشد آن مال خودش است و به اشتباه آن را برداشته باشد و سوم اینکه ماده قانونیای وجود داشته باشد که این عمل را جرم تلقی کرده و برایش مجازات تعیین کرده باشد (مثلا دروغگویی بد است اما جرم نیست و هیچ ماده قانونی برایش وجود ندارد). حال در این مقطع واقعا عنصر معنوی جرم (براندازی) وجود نداشته است چرا که من اصلا قصد براندازی نداشتهام. در طرح همه این مواضع در ذهن من این میگذشته است که حکومت از بالا هم احتمالا قابل اصلاح است. بازجو میپرسید اگر روزی به این نتیجه برسی که حکومت قابل اصلاح نیست چه؟ گفتم اگر یک روز به این نتیجه برسم آشکارا خواهم گفت. حال اگر بتوانم کاری هم خواهم کرد و اگر نتوانم کنار خواهم نشست مانند خیلی از مردم که دلشان میخواهد سر بر بدن حکومت نباشد ولی کاری هم نمیکنند و شما هم طبعا دستگیرشان نمیکنید! میپرسید وقتی ولایت فقیه که ستون خیمه حکومت و قانون است را قبول ندارید چگونه میتوانید ادعای اصلاح داشته باشید؟ اینجا کار سخت میشد و فهم پاسخ برای بازجوی کم سواد و عصبانی و پر از نفرت سختتر! میگفتیم در بسیاری از کشورهای جهان و دموکراسیهای غالب، جریانات مثلا چپ که خواهان نابودی نظام سرمایهداری هم هستند، آزادند و فعالیت میکنند، وارد پارلمان و دولت میشوند و گاه حتی وزارت خانههای کلیدی آن نظام را نیز در دست میگیرند. اما یک توافق نانوشته هم وجود دارد: حکومت سرمایه داری آنها را آزاد میگذارد که در عرصه عمومی و نیز فعالیت حزبی شان همه آموزههای فکری شان از جمله کتاب کاپیتال مارکس و ضرورت نابودی سرمایه داری را طرح و تبلیغ کنند و متقابلا آنها هم پذیرفتهاند که از طریق حضور در قدرت نمیخواهند نظام سرمایه داری را سرنگون کنند. بلکه میخواهند برنامههای عملیای که تبلیغ کرده و از مردم رای گرفتهاند را در چارچوب همین نظم مستقر اجرایی کنند. میپرسیدند پس تکلیف ولایت فقیه و قانون اساسی که اصول مهمی از آن را قبول ندارید چه میشود؟ میگفتیم آنها توسط خود مردم و در روندهای دیگری تعیین تکلیف میشود. والبته قانع نمیشدند! و تاکید میکردند که بخشهایی از قانون اساسی طبق همین قانون «غیرقابل تغییر» است. هر چند این هم پاسخ و راه حل شکلی حقوقی دارد! درست است که برخی اصول قانون اساسی غیر قابل تغییر خوانده شده است، اما خود همین یک اصل (اصلی که میگوید چند اصل قانون اساسی غیرقابل تغییر است) که غیرقابل تغییر نیست! اول این اصل میتواند با رفراندوم و هر طریق دیگری ملغی گردد و پس از آن دیگر هیچ اصلی وجود ندارد که مانع تغییر دیگر اصول قانون اساسی شود!!
این مثال را زدم که بگویم فکر و ذهنی که قبلا بیشتر و صرفا به حرکتهای مردمی از پایین برای تغییر وضعیت میاندیشید، حال به چه ظرافتهای دیگری نیز توجه میکند. نگاه تک بعدی حرکت و تغییر از پایین اینک در من به نگاه موازی و ترکیبی حرکت از بالا (اصلاحی و اعتدالی) و از پایین (مدنی با شیوههای مختلف) تغییر کرده است.
جادوی یک دنیای جدید؛ فمینیسم!
یکی از افقها و عرصههای مهمی که در همان سالهای اولیه دهه شصت برویم باز شد حوزه جنسیتی بود. در تدارک جزوهای که در سال 62 در گروهک مان! تحت عنوان «زن عصیان میکند» فراهم میکردیم، قدم به این دنیای بزرگ گذاشتم که خود حدیث مستقلی میطلبد. در آغاز این وادی بودم که در ازدواجم در سال 63 قرارمان این شد که فردی که ما را عقد میکند نه روحانی باشد و نه مرد. یک «زن» عقد واقعی ما را انجام دهد. خاله مرحومم چنین کرد. هر چند برای گرفتن وسایل زندگی محدودی که با عقدنامه رسمی محضری میدادند(مانند فرش و یخچال و ...)، بعدا یک روحانی (البته غیردولتی و خوش برخورد و خوش نام) عقد محضری نیز انجام داد. اما برای خودمان همان عقد زنانه رسمیت داشت!
ناگفته نگذارم که در عرصه فمینیستی و رفع تبعیض از زنان نیز در طول بیش از سه دهه همانند دیگر عرصهها، نگاه تحلیلی و راهبردی تکاملیای را طی کرده و شاید از نوعی رمانتیسیسم به نوعی رئالیسم انتقادی تغییر یافتهام. یک نمونه روزمره اینکه مثلا به این نتیجه ملموس (والبته خرد) رسیدهام که من از «حقوق» زنها دفاع میکنم و نه از خود زنها و تک تک آنها. همان گونه که قبلها برخی از مارکسیستها وقتی از حقوق کارگران دفاع میکردند از کارگران تصویر و تصوری رمانتیک و حماسی داشتند (که در آرمها و لوگوهای جریانی شان حاوی یک کارگر تنومند و چکش و سندان معروف آن دوران تعین داشت!) و تصور میکردند دفاع از حقوق کارگران یعنی دفاع حماسی از تک تک آنها! و مثلا هر موقع کارگری با صاحب کارش و یا حتی صاحبخانهاش اختلاف و دعوایی دارد حتما حق با کارگر مظلوم است. در حالی که میتوانست چنین نباشد و کارگرها (و یا زنها و دیگر مظلومان تاریخ) نیز مانند بقیه انسانها میتوانند انسانهای ساده و صادق یا موذی و دروغگو؛ قانع به حق خود و یا زیاده طلب؛ مقید به روشهای اخلاقی در پیگیری کارها و حقوق شان و یا برعکس رفیق فروش و اعتصاب شکن و ... باشند. درک این ظرافتها چه در توصیف و تحلیل و چه در تجویز و ارائه راهبرد اتفاقی است که به مرور زمان برای نسل من رخ داده است.
متن؛ اثر؛ سند
یکی از پردههای بزرگی که در انفرادیهای دو بازداشت (یکساله و دوساله) نزدیک به هم در انتهای دهه هفتاد از مقابل چشمانم کنار رفت در رابطه با متون مقدس بود. در دو انفرادی طولانی (یکی شش ماه و نیم و یکی چهار ماه و نیم) چهارده بار قرآن را خواندم (و بعد در اتاق جمعیِ؛ متون مقدس دیگر مربوط به زرتشتیان و هندوان و یهودیان و مسیحیان را). در انفرادی من بودم و خدا و متن. با همه دغدغهها و چالشهای فکریام در رابطه با متن کلنجار رفتم و بالاخره به نقطهای رسیدم که فکر میکردم پاسخ انبوهی از سئوالاتم را دریافتهام. گویی تاکنون پردهای میان من و متن بود که فرو افتاد. حاصل این سعی صفا و مروهای فکریام را در «متن؛ اثر؛ سند» نوشتهام. مهابت نقطهای که بدان رسیده بودم بر ذهن و روحم سنگینی میکرد. با دوستانی در میان گذاشتم. برخی مشفقانه به عدم تعجیل در انتشارش سفارش میکردند و توصیه به در میان گذاشتن با بزرگان نواندیشی دینی. در چند ده نسخهای تکثیر کردم و از لطف و نقد و نظر برخی از آن عزیزان بزرگوار (همچون مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، مصطفی حسینی طباطبایی، مهندس سحابی و ...) بهره مند شدم. برایم سرفصلی فکری بود و زاویه دیدی جدید که مصادیق کاربردیاش را یک بار در رابطه با طبیعیات قرآن نوشتم و دیگر بار در رابطه با «زن در متون مقدس» کلاسهایی در حسینیه ارشاد برگزار کردم. تجربه دوم در بسط آن چیزی که دریافته بودم برایم موفقیت آمیزتر بود. این هم تغییر بزرگ فکریای بود که راه و چه باید کردهای تازهای در مسیر نواندیشی دین برایم گشود که شرح و بسطش خارج از مجال این گفتار است.
از سادگی به پیچیدگی؛ از مفاهیم به مصادیق؛ از آرمان به راهبرد؛ تولد ارزشهایی جدید
اینک وقتی از بیرون بر مسیر فکری- سیاسی چهل سالهام و به خصوص روشهای حاکم بر آن و حاکم بر هر تحلیلی که دارم، نگاه میکنم میبینم نسبت به گذشته که مسائل را سادهتر و ثنویتر و قطبیتر میدیدم، هر پدیده را پیچیدهتر و لایه بندی شدهتر و چند وجهیتر میبینم. هم در موضوع و هم در موضع. در روش و تحلیل و راهبرد. اصلا به «روش تحلیل تجسمی» رسیدهام. شاید این سیری است که به سن ربط داشته باشد و امری جبری برای همگان باشد و شاید هم حاصل آن چیزی باشد که بر سر همه مان در ایران چند دهه اخیر و جهان نیم قرن اخیر آمده است و تامل و تجربهای که هر یک بر آن داشته ایم. آن چه خوانده ایم و زیسته ایم.
اگر روزی خواهان تحقق توحید بودم و آن را حداکثر و به صورت ساده شدهای در توحید نژادی و طبقاتی میدیدم، الان تعیناش را در همه حوزهها (از جمله حوزه جنسی و قومی) میبینم. اگر روزی عدالت برایم جنبهای آرمانی و رمانتیک و مه آلود داشت امروزه آن را در نفی و رفع «تبعیض»های ملموس و معین در همه جا و از همه کس میبینم. اگر روزی حس و مشیای پرشی و جهشی به سوی آرمانهایم داشتم امروزه به مهندسی راهها و مسیرهای رسیدن به آن آرمانها میاندیشم. گاه ناامیدانه و گاه امیدوارانه!
در پایان شاید بتوانم برخی تغییرات و تدقیقاتی را که در این چهار دهه و به خصوص دو دهه و نیم اخیر در ذهن و زبان و وجودام اتفاق افتاده را تیتروار چنین جمع بندی و صورت بندی کنم:
* تدقیق در نسبت دین و زندگی روشن شدن و مصداقی شدن نگاه نواندیشان دینی در تغییر پذیری احکام و نفی شریعت(اجتماعی) و سیال دیدن آن و به تبع آن مخالفت با حکومت دینی و به کار نبردن مبهم ( و خطرخیز) این لفظ برای حکومت ارزشهای دینی و حاکمیت علی وار و جامعه بی طبقه توحیدی و نظایر آن. اینک ایده/ ایده آل جدایی دین و دولت از مشترکات اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ایرانی از همه نحلههای فکری است.
* تدقیق در نسبت دین و سیاست و حکومت آن چنان که فکر میکنم دین (به طور عام و اسلام به طورخاص) در عمل پیروانش نمیتواند صرفا در حوزه شخصی باقی بماند و به عرصه عمومی و اجتماعی و سیاسی راه میگشاید. همان گونه که امروزه در بسیاری از دموکراسیهای بزرگ جهان مستقیم و غیرمستقیم حضور دارد. در خاورمیانه پرحادثه که جنگ اسلامها در آن جریان دارد و نه جدال دین و لائیسیته؛ برخورد منطقی و ممکن و دموکراتیک این است که دین بتواند در سیاست حضور داشته باشد و نه در حکومت. این حضور باید مانند حضور همه ایدئولوژیهای دیگر حضوری اجتماعی و قانونمند و به عبارتی حزبی و دموکراتیک باشد. در این باره زیاد نوشتهام.
* نگاهم از کل گرایی (که معمولا همراه با ساده سازی است) به جزء نگری و از مفاهیم به مصادیق (مثلا نگاه توحیدی به تحلیل رفع تبعیض علیه تبعیضات مختلف طبقاتی و قومی و زبانی و مذهبی و جنسیتی و ...) سیر کرده است.
* نگاه و رویکردم از آرمان گرایی به نگاه راهبردی و مهندسی ایدهها تغییر کرده است ضمن آنکه بر مخاطرات این نوع پراگماتیسم و مرزهای اخلاقی آن حساس بوده و بارها ملاحظاتم را نوشتهام.
* به مفهوم تناسب قوا در امر سیاست ورزی وقوف پیدا کردهام. رویاها و آرمانهایم را کنار نگذاشتهام اما چه در مقیاس داخلی و چه در مقیاس بین المللی دریافتهام که فرایند نیل به آرمانها یک دو ماراتن و استقامت است نه دو صدمتر انتزاعی و فانتزی که در گذشتهها در ذهن داشتهام. در درونمایه بسیاری از راهبردهایم نگاه تعاملی جایگزین نگاه تقابلی شده است. اما تلاش کردهام این نگاه رویاهای آزادی-عدالت خواهانهام که از پهنه ذهن به افق ذهن بردهام را هیچگاه محو نکند.
* نگاهم به روابط بین الملل ضمن آنکه همچنان ستم و سلطه مستتر و حاکم بر آن را میبیند اما از رویکردی کلی- ساده ساز به نگاهی تحلیلی و واقع بین و دیدن همه اشکال ظلم چه در کشورهای بزرگ صنعتی جهان و چه در دول سابقا چپی مثل روسیه و چین تغییر کرده است. همچنین راهبردم از شتابزدگی و نزدیک بینی و غیرعملی بودن در رویکردهای ضدسلطه به برخوردی مبتنی برمنافع ملی و پیگیری صلح در جهان و رفع تبعیضهای مختلفی که در دنیا در جریان است و عامل بسیاری از آنها قدرتها و نظامهای اقتصادی و سیاسی مسلط برجهاناند تغییر کرده است. رویکردی که از منظر منافع ملی به تناسب قوای جهانی توجه دارد و نگرش تعاملی بیشتری دارد تا تقابلی. ضمن آنکه بر حفظ رویاها و آرمانهایش در افق ذهن و زندگی و راهبرد نیل تدریجی به آنها اصرار دارد.
* همانگونه که نگرشم به عرصه سیاست ورزی (و به اصطلاح مبارزه سیاسی) مدرّج شده است (و بیشتر از گذشته به مرحله بندی و فاز به فاز دیدن باور دارد)، در عرصه سیاست ورزان نیز لایه لایه گردیده است. نمیتوان و نباید همچون سه،چهار دهه قبل انتظار سیاست ورزی حرفهای و تمام وقت از همگان داشت. سیاست باید با زندگی روزمره و در جریان اقشار مختلف مردم پیوند بخورد. هم چنین نگاهم به سیاست ورزی و سیاست ورزان حرفهای نیز از قدیسانی که همه چیز را باید فدای مبارزه شان کنند تغییر کرده است و نیازهای آنها و سهم شان از زندگی روز مره را به رسمیت شناختهام. آنها را نیز موجوداتی زمینی با همه نواقص و ضعفهای شان میشناسم. اما تلاش کردهام هیچگاه نسبی گرایی بی اصول بر این نسبی نگریام غلبه نکند. نسبی گرایی که همه اصول ارزشی و اخلاقی و پرنسیبهای عملی را زیرپا میگذارد و در عمل همه مرزهای سیاست ورزی اخلاقی را پاک میکند. به خصوص در سالیان اخیر بنا به تجاربی در خارج از کشور تاکید بیشتری بر منش داشتهام و بر خطرات پراگماتیسم افراطی در خود و پیرامونم حساس بودهام.
* نگاهم به کار جمعی و تشکیلاتی از تشکلات بسته فضای بسته و تحت فشار دهه شصت با عبور از تجربه کار جمعی در ملی- مذهبی که بسیاری از مسن ترهایش تجربه نهضت ملی و تشکلات بازتر آن را داشتهاند به تشکیلاتی باز و دموکراتیک و عمدتا کار جبهه ای، تغییر و تکامل یافته است. هر چند هر یک از این نوع تشکلات نقاط مثبت و منفی خاص خودشان را دارند؛ اما پس از زندان دهه شصت از کار مخفی عبور کردم و در کار علنی نیز ضمن تاکید بر لزوم کار جمعی و تشکیلاتی و نقد تفردگرایی و جامعه سیاسی و مدنی اتمیستی شده ایران؛ بیش از پیش بر کاستیها و خطرات مناسبات سانترالیستی دهه شصتی وقوف یافتهام. مناسباتی غیر آزاد و دموکراتیک که در آن به اختیار و به اجبار برخی افراد در سایه کار مخفی در نقاطی قرار میگیرند که صلاحیت فکری و اخلاقی آن را ندارند اما در زیر پرده مخفی کاری تحمیل شده رشد و نمو پیدا میکنند و بعدا که پرده کار مخفی فرومی افتد باعث شگفتی میشوند. اگر زمان از دست نرفته باشد و یک سازمان با بدنهای گسترده و فداکار را به یک فرقه مافیایی تبدیل نکرده باشند.
* بیش از پیش بر ضرورت همراهی آزادی و عدالت وقوف یافتهام. همان گونه که بر ضرورت همراهی عدالت با رفاه و توسعه اقتصادی. به علاوه آنکه روز به روز بر دوگانه مستقل از هم آزادی و دموکراسی شناخت پیدا کردهام. آزادی تنها بر بستر آزمون و خطای «دموکراسی» امکان رشد و بالندگی مییابد. عدم تفکیک و درک اهمیت مستقل هر یک از این دو هزینههای زیادی را در سطح جهانی و ملی ببار آورده است.
* صبوری و تدریج و تانی را در عرصه استراتژی و راهبرد آموختهام و پرش از واقعیت موجود به آرمان موعود جایش را به نگاه راهبردی چگونگی راه گشودن و مسیر باز کردن بین واقعیت و آرمان داده است. بر آفت بزرگ و آسیب پرزیان این تغییر یعنی افتادن به روزمرگی و خرده کاری و پراگماتیسم افراطی نیز به تدریج و در عمل وقوف یافتهام. حرکت در مرز راهبردگرایی عینی و فرونغلطیدن به خردنگری به غایت رفرمیستی بی حاصل و توجیه گر، بسیار دشوار بوده و هست. برخورد مطالبه محور را تجربه بزرگ مبارزاتی و سیاست ورزی ایران معاصر میدانم و به درونمایه و ملزوماتش سخت مصرم.
* نگاهم به سه حوزه مشخص نظرخواهی این شماره نشریه میهن (یعنی آمریکا و اسرائیل و حکومت جمهوری اسلامی) را در خلال مطالب بالا توصیف کردم. در باره مواجهه با مسئله اسرائیل (و مسئله فلسطین) که جدا از روند تغییرات یاد شده نیست؛ اما، به علت اهمیت مسئله در آینده به طور مستقل خواهم نوشت.
تغییراتم در همه حوزههای یاد شده تاکنون را میتوانم در یک کلمه «تحول خواهی» خلاصه کنم که بین رفرمیسم و پراگماتیسم افراطی در برخی رویکردهای کنونی از یکسو و تحلیل و تجویزهای همچنان «انقلابی» و به غایت «آرمانگرایانه» گذشته از سوی دیگر قرار دارد. امروزه دیگر نمیتوانم خود و بسیاری از هم نسلانم را در عرصه تحلیل و تجویز با ویژگی گذشته «ضد» حکومتی، «ضد»آمریکایی و دیگر «ضد»های این چنینی تحلیل و خلاصه کنم. آنان انسانهای آرمان خواهی هستند که در بستر واقعیت، رویاهای گذشته شان را با صبوری و تانی به تدریج «پیگیری» میکنند.
این نکته مهم را هم بیفزایم که برای آنها شاید همان گونه که «آزادی» و «عدالت» همچنان بزرگترین ارزشهای آرمانیاند، امروزه مفاهیم دیگری همچون «همبستگی اجتماعی»، «امنیت»، «صلح»، «عدم خشونت» و ... نیز ارزشهایی هستند که در تحلیل و تجویزهای شان اهمیتی بالا و بسزا دارند.
تلفیق نگاه «تضادی» با نگاه «وفاقی» و «سیاست رهایی» با «سیاست زندگی»
اگر بخواهم «تغییر» در بسیاری حوزهها (و «تدقیق» در برخی حوزهها) که تاکنون بر شمردم را صورت بندی نظری بکنم و مبنایی تئوریک بدان بدهم شاید بتوانم گفت هسته سخت و مرکز ثقل اندیشههای من و امثال من به تدریج و نامحسوس یک جابجایی گفتمانی از نوعی نگاه «تضادی» (که در حوزه جامعه شناسی به نگاه مارکسی مشهور شده است)، به سمت نگاه «وفاقی» (که به نگاه پارسونزی معروف است)، کرده است. برخی کاملا به نگاه وفاقی تغییر ثقل داده و در آن ساکن شدهاند. من این بخش را جریان «محافظه کار» (به معنایی که در علوم سیاسی مصطلح است ) مینامم و برخی همچون من نیز شاید پس از گذراندن برخی افراط و تفریطهای اولیه در این سیر فکری- راهبردی، به زعم خود؛ در نقطه متعادل تری قرار گرفته و تلاش در تلفیق دو رویکرد تضادی و وفاقی داشتهاند.
از همین منظر(نظری و تئوریک)، نکته دیگری که میتوانم بدان اشاره کنم مسئله طرح پست مدرنیسم در ایران در دهه هفتاد و تاثیرات مختلف آن بوده است. تاثیراتی از جا انداختن نوعی نسبی نگری به گمان من مثبت تا بسط نوعی نسبی گرایی به زعم من منفی و زیانبار. شاید خوش شانس بودهاند بخشی از نسل من وقتی که تند باد پست مدرنیسم در ایران وزیدن گرفت، مرعوب و تسلیم آن نشدند و سپر نینداختند!
هر چند بسط اندیشه پست مدرن در ایران در جزمیت زدایی و دگم گشاییهای بسیاری در عرصه نظر و عمل و راهبرد کمک کرد و از این نظر شاید همه نسل من از آن بهره مند شدند و مدیون مترجمان و شارحان این اندیشه و رویکردند؛ اما خود شاهد بودهام که این تندباد آثار و تبعات دیگری هم داشته است که به غایت منفی بوده است. نوعی ارزش- آرمان زدایی نظری و نسبی کردن همه چیز، نوعی انگیزه زدایی برای حرکت و تلاش و مبارزه و سیاست ورزی محتاج هزینه و فداکاری؛ القاء نوعی محافظه کاری به غایت توجیه گر گاه در رابطه با مناسبات سیاسی داخلی و گاه بین المللی که بعضا به توجیه ظلمها و سیاه کاریهای بزرگی در هر دو عرصه (اعدامهای ۶۷ و یا بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی) میانجامید.
هم چنین شاهد بودهام که غلبه نسبی گرایی افراطی ناشی از پست مدرنیسم (همزمان با بن بست حکومت دینی در ایران و فروپاشی بلوک شرق در جهان) به جای نسبی نگری معقول که لازمه هر کار علمی و فکری و یا هر نوع سیاست ورزی واقع گرایانه و راهبردی است؛ در عمل به چه بی پرنسیبیهای اخلاقی و «هدف وسیله را توجیه میکند»های مهلک سیاسی چه در حکومت و چه در بین مخالفان آن با توجیهاتی برساخته از زرادخانه نسبی گرایی پست مدرن منجر شده است. به گمان من در میان روشنفکران و فعالان سیاسی و مدنی آنهایی که مرعوب و تسلیم این تند باد شدند بیشتر از دیگران در معرض بی اصولی اخلاقی در عمل مدنی و سیاسی شان شدهاند. جدا از ریشههای احتمالا خصلتی فردی که در درون خانه ذهن و شخصیت خویش (مانند جاه طلبی، خود شیفتگی و یا فرصت طلبی و ...)، داشتهاند.
بر جمعبندی و صورتبندی تئورک تغییرات و تدقیقات بالا بیفزایم که امروزه بسیاری از هم نسلان من به سیاست دیگر صرفا از منظر «سیاست رهایی» نگاه نمیکنند بلکه متوجه «سیاست زندگی» نیز شدهاند و تلاش وافری برای ایجاد پیوند بین این دو نوع نگاه، راهبرد و سیاست ورزی دارند. و این کاری است بسیار سخت و طاقت فرسا. اما شاید تنها معبری است که به آنان امکان اتصال بین گذشته و حال و آینده حیات فکری و سیاسی شان را میدهد و به وجود و زیست جهان شان معنا میبخشد و مرگ را در انتهای مسیر پر فراز و نشیبی که پشت سرگذاشته و افق مه آلودی که در پیش روی دارند برای شان پذیرفتنی میکند.
مجموعه این تغییرات را در خود و بخشی از هم نسلانم روبه جلو و مثبت و مبتنی بر تجربه زیسته پرهزینهای میدانم که باید انباشت و منتقل شود. هر چند برخی دیگر- و البته میدانم اینک - اندکی- از هم نسلانم آن را انحطاطی راست روانه (که البته دیگر هیچ حساسیتی بر راست یا چپ بودنم ندارم!) و سازشکارانه و منفعلانه میدانند. همانگونه که باید اعتراف کنم من نیز به برخی از محافظه گراییها و بعضا آنچه بی اصولیها و سقوطهای اخلاقی در بخشی دیگر از هم نسلانم (چه در عرصه حکومت و چه در جبهه مخالفان آن) میدانم، چنین مینگرم. داور نهایی وجدان خودآگاه هر یک، افکار عمومی، آزمون و تجربه تاریخی و برای افراد مذهبی، خداوند بزرگ است.
تغییرات گسترده روشنفکران و فعالان سیاسی و مدنی نشانهای است از تغییرات کل جامعه ایران. تغییرات چهل سالهای که در برخی جوامع دیگر در چهار قرن طی شده است!