ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 05.06.2017, 20:24
به امیدی که خِرَد فرمان خواهد راند*

ماندانا زندیان

ایمان به خون آلوده (مجموعه خاطرات)، مهرانگیر کار، نشر گردون، آلمان، ۱۳۹۱

«نخستین شرط عدم خشونت، رعایت عدالت پیرامون خود و در تمام زمینه‌هاست.»
گاندی

اگر بپذیریم در روزگار و جهان مدرن، فرد انسانی دستِ بالاتر را در شکل دادن به مسیر ایجاد هر دگرگونی دارد، و این مسیر و دگرگونی‌های سیّال آن به‌موازات مفاهیم و ایده‌هایی مانند آزادی، برابری و دمکراسی و بر بستر عقل‌گرایی، خردگرایی و افسون‌زدایی از کائنات، زاده می‌شود و می‌بالد، روایت زندگی مهرانگیز کار در کتاب ایمان به خون آلوده روایتی است مدرن در بافتاری انسان‌گرا(Humanist). روایتی که هر حادثه‌ را ابتدا در فرد انسانی و سپس در نهاد خانواده می‌بیند و نشان می‌دهد؛ و راوی که زندگی‌نامه‌نویس است و «دانای کل»، پاک برهنه از خودِ اثرپذیرفته، و گاه سخت آسیب‌دیده از حوادث، انگار سوم‌شخصی است شاهد تجربه‌های انسانِ ایستاده در مرکز زندگی‌نامه و دیگرانی که در جای‌جای آن حاضر می‌شوند.

نوشتهٔ پیشِ رو نگاهی است به دو ویژگی برجسته در کتاب: ارزش و اهمیت فرد انسانی و «رعایت عدالت پیرامون خود و در تمام زمینه‌ها»، و در هم آمیختگی جداناشدنی این دو در سرتاسر متن.

***

کتاب در ۳۱۷ صفحه، ۵۴ بخش کوتاه -«تولد»(۱۳۲۳ خورشیدی) در اهواز تا «تدارک برای خروج از کشور» و «جسم خسته و روح پرشور» نویسنده در تبعید(۱۳۸۱ خورشیدی)- و ۹ ضمیمه تنظیم شده است.

راوی از همان نخستین صفحه «تولد» را مبدأ بازخوانی اندیشه‌هایی می‌کند که در مسیر کتاب به ساختن سهمی از یک جهان‌بینی می‌رسند که گزیر و گریزی از «آشنایی با سیاست» ندارد:
«به‌تدریج فهمیدم جنسیت خود را از مادرم دارم. این تنها حق او بود که ویژگی‌های زنانه‌اش را به فرزندش منتقل کند. او حق نداشت مذهب و ملیّت خود را به فرزندش تفویض کند. اگر پدرم مسلمان و ایرانی نبود، مذهب و ملیّت من تابع مذهب و ملیّت پدرم می‌شد. حتا اگر مادرم ایرانی و مسلمان بود»(ص۶)

«مادرم به زنانگی خود مباهات می‌کرد... حالا که به گذشته‌های دور فکر می‌کنم در همان حال و هوای کودکی همین که فهمیدم جنسیت خود را از مادرم دارم و بدنم همانند اوست، فمنیست شدم. از بس مادرم را دوست داشتم.»(ص۶)

«در خواب‌های کودکی‌ام همیشه تصویر دختران خوزستانی که سرشان را به جرم رابطهٔ آزاد جنسی بریده بودند جان می‌گرفت.»(ص۱۵)

«من در دنیای کودکی نمی‌دانستم کفر و بی‌دینی چه معنایی دارد و چرا کسی را که بی‌دین شده است، می‌خواهند بکشند. بعدها فهمیدم کسروی آخوندی بوده که پی به احوال دین‌داران ریاکار برده و بر کسانی که خرافات را به نام دین رواج می‌دهند، تاخته است.»(ص۱۴)

«یک‌روز دیدم کتاب‌های فریدون (۱) را توی حیاط خانه روی هم ریختند و آنها را به آتش کشیدند تا خبر به گوش دینداران خشونت‌ورز برسد و آنها آرام بگیرند. یک روز هم شاهد بودم که بی‌بی با پدرم همدست شدند و ساز برادرم هوشنگ را که یک تار بود و مادرم آن‌ را برای او خریده بود آتش زدند. باد به گوش پدرم رسانده بود که هوشنگ دارد مطرب می‌شود و دیده‌اند وقتی تار می‌زند سرش را مثل مطرب‌ها تکان تکان می‌دهد.»(ص۱۵)

نوشتنِ آن‌چه بر یک فرد انسانی رفته است، غالباً در کار مورخین نمی‌گنجد؛ هرچند در مواردی رساتر، شیواتر و اثرگذارتر از تاریخ جمعی است که مورخ می‌نویسد، چرا که زندگیِ یک فرد فراگیرندهٔ پس‌زمینه‌ای با نظام‌های ارزشی و دلالتیِ فرهنگ و اجتماع و تاریخ‌ هم هست، ولی تاریخ، حتی در تعریف مدرنش، الزاماً به فرد انسانی نمی‌پردازد:
«افتتاح آزمایشگاه کوچکی را که در دبیرستان ما تأسیس شده بود در برنامهٔ بازدید ملکه از استان خوزستان گنجاندند. آن روز چهرهٔ فرح در اثر ویار ماه‌های اول حاملگی پف‌کرده و بی‌حال و خسته به‌نظر می‌رسید... درخشش قدرت در چشم‌های سیاه و بادامی ملکه موکول به آن می‌شد که پسر بزاید و در موقعیت جدید تثبیت بشود... فرح می‌ترسید پسر نزاید... منشأ ترس زنی که در بالاترین سطح هرم قدرت در یک کشور کهنسال قرار گرفته بود، با شوربختی زنان دهاتی ایران که چشم به روزی حقیر خود از دست شوهران فقیرشان داشتند یکی بود.» (ص۲۱)

به‌نظر می‌رسد نسل جوان‌تر ایران، که نویسنده در مقدمهٔ کتاب می‌گوید این اثر را به عشق آن‌ها نوشته، مدتی است از هر ایدئولوژی فراگیر که پندار تبیین جهان را در خود می‌پرورانَد فاصله گرفته است. عدم برخورد ایدئولوژیک این اثر با واقعیت، برجسته کردن نقش فرد و خانواده در بافتار فرهنگ سیاسی جامعه، و پرهیز از محکوم کردن دولت وقت در هر کاستی، آینه‌ای در برابر ذهنیت این نسل در نقد و بحث و گفت‌وگوی مسالمت‌آمیز با ادبیاتی درخور نیز هست- تلاشی برای برکشیدن خوب‌ترینِ ممکن از هر دوران، حتی خشن‌ترینِ آن، تلاشی که نمی‌خواهد خودکامگی تازه جایگزین خودکامگی پیشین شود.

بازنگری «انقلاب سفید» و «استقبال زنان اهوازی که اغلب چادری بودند... و مانند پرندگان اسیری که آزاد شده باشند به سوی صندوق‌های رأی پر می‌کشیدند» و متلک‌های پسرهای نوجوان و جوان به زنان، و فراتر از آن انتقاد مخالفان شاه از حق رأی زنان، «زیر عنوان پاسداری از دین به رهبری آیت‌الله خمینی یا زیر پرچم پاسداری از ملیّت به رهبری دوستان و همرزمان محمد مصدق یا به‌طرفداری از حکومت طبقهٔ کارگر به رهبری شخصیت‌هایی از حزب توده... به نام توطئه علیه اسلام و توطئه علیه ملیّت و توطئه علیه حکومت طبقهٔ کارگر» و حکایت تجربهٔ آزادی‌های اجتماعی در محیط‌های دانشگاهی و ایستادن مادر، که در تصویر فراگیر کتاب، نیرومندترین و اثرگذارترین شخصیت روایت است، در کنار نویسنده او را به این دریافت می‌رساند که مادر، در جایگاه یک زن، «می‌خواست آنچه را خود از آن محروم بود در دسترسم قرار دهد. از اهواز به تهران مهاجرت کرد و در این راه مرارت‌ها کشید تا من بتوانم در دانشگاه تهران درس بخوانم.»(ص۲۳)

در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، که روشنفکر ایرانی زیر چیرگی ذهنیت چپ خواست‌های فردی و گرایش‌های فرهنگی خود را به آرمان مسلط جامعهٔ روشنفکری می‌باخت، مهرانگیز کار به بازنگری آن «من»ِ فاصله گرفته از فردیت  می‌نشیند که «هرگاه نمی‌خواست در اثر خود، حال و هوای اعتراضی و سیاسی را دخالت بدهد، از سوی پرچمداران روشنفکری عصر جدید محکوم می‌شد به این که رسالت خود را نمی‌شناسد و حامی رژیم شاه است.»(ص۳۹) ذهنیتی که دامنه‌اش به گسترهٔ حقوق زنان هم می‌رسید و «مزاحمت‌های ایدئولوژیک به بهانهٔ مخالفت با شاه مانع گسترش بحث حقوق زن می‌شد»(ص۳۹) چرا که اشرف پهلوی، سازمان زنان و مهناز افخمی در دایرهٔ ایدئولوژی تنگ ذهنیت چپ نمی‌گنجیدند.

هشیاری راوی در بازخوانی دوران همکاری با زن روز در جایگاه خواننده و پاسخ‌دهنده به نامه‌های رسیده به نشریه، در چنان روزگاری، به ناهمواری‌های فردی و خانوادگی برمی‌گردد: «مطالعهٔ نامه‌ها من را با محدودیت‌هایی که در محاصرهٔ آن دختران ایرانی در زندگی خانوادگی رنج می‌کشیدند، آشنا ساخت. درد و ملال آنها ریشه در مناسبات خانوادگی داشت... دختران نوجوان ایرانی نه‌تنها از افراد ذکور، بلکه از مادران خود می‌ترسیدند... آنها در افق‌های دوردست موعودی را انتظار می‌کشیدند تا بیاید و با نیروی برتر خود ار سلطهٔ خانواده بر آنها بکاهد.»(ص۳۱)

زمان می‌گذرد و انقلاب اسلامی رخ می‌دهد، خشونتی که نویسنده در بخش‌های نخست کتاب با درایت و باریک‌بینی تصویر کرده برهنه، و آن فرهنگ که در دست‌های افراد شکل گرفته بود، فرهنگ مسلط جامعه می‌شود؛ چرا که «سنت‌ها با ریشه‌های پیچ‌درپیچ در وجود یک یکِ ما پنهان شده بود. آنها را نمی‌دیدیم. تا آن‌که به بهانهٔ انقلاب اسلامی از پناهگاه به‌در آمدند و فرشتهٔ عدالت را به کمک ما گروگان گرفتند.»(ص۵۸) و اینجاست که نویسنده برای پرداختن به نقش مثبت هر شهروند از تنها وکلای زنی یاد می‌کند که در کنار او «در نخستین سال‌های پس از انقلاب، همیشه در دادگاه‌های جهنمی آن روزگار حضور می‌یافتند... معصومه کلانی و وکیل دیگری به نام خانم تاجیک... که در آن شوره‌زار دست‌وپا می‌زدند و خود را بر قضات شرع تحمیل می‌کردند. راه را بر ورود دوبارهٔ زنان به این عرصه از اشتغال هموار می‌ساختند.»(ص۱۴۶) و این همه در کنار «فعالان گمنام حقوق بشر» که «پایداری آنها در دفاع از موازین حقوق بشری» شگفتی‌آور است و «جوانهٔ حقوق بشر از خون آنها می‌روید و ایرانیان با هر نوع جهان‌بینی و باور دینی و سیاسی، در آینده‌ای نه‌چندان دور، محافظت از این جوانه را که به حال همگان سودمند است به عهده می‌گیرند.»(ص۱۶۸)

«قاضی نمی‌دانست این سرزمین، به همان‌اندازه که گرفتار سنت‌های خشونت‌بار است، از اساطیر عشق و دوستی هم سرمشق می‌گیرد... زنان عاشق که همیشهٔ تاریخ، خطرات عاشقی را به‌جان خریدار شده بودند، اینک یک‌یک در جایگاه موکل روبه‌رویم ظاهر می‌شدند. در گوشم می‌گفتند: “تو را به فاطمه زهرا قسم می‌دهم یک‌جوری حرف بزن که هر دوی ما را نجات بدهی، نه فقط من را”... وفاداری به عشق، آنها را به اسطوره نزدیک می‌کرد... می‌گفتند به‌شرطی که «او» هم تبرئه بشود، توبه می‌کنم. منظور از «او» مردی بود که بدون عقد شرعی با او عشق‌بازی کرده بودند.»(ص۵۹)
دورانی است که «آیت‌الله محمد یزدی، رئیس قوهٔ قضاییهٔ وقت، تصمیم گرفت دادگستری نوین ایران را که یادگار شادروان داور و جمعی از تحصیلکرده‌های حقوق در عصر رضاشاه پهلوی بود و از نظام قضایی غرب الگوبرداری شده بود منهدم کند.»(ص۱۵۰) و چنین نیز کرد. «با خود می‌گفتم: ...بعضی ظرفیت همزیستی با زشتی را ندارند. من که دارم باید از آن دستمایه‌ای بسازم مناسب حال و روزگاری که در آن به دام افتاده‌ام.»(ص۵۷)

تأکید نویسنده بر مسئولیت‌پذیری و اثرگذاری فرد انسانی، در بخش «ما نویسنده‌ایم»، در شرح نگارش و امضای نامهٔ سرگشادهٔ ۱۳۴ نویسنده، در ستایش آزادی بیان، کامل و جامع می‌شود:
«باورکردنی نبود که برج و باوری اختناق در ایران اسلامی توسط چند نویسندهٔ عرفی و چند فعال حقوق بشر و حقوق زن که عموماً مغضوب حکومت بودند، سوراخ شده باشد. اما این حقیقت داشت و به‌راستی دژ سوراخ شده بود. این شوکی بود که بلافاصله روشنفکران دینی متوجه کاربرد جهانی آن شدند و از آن به ‌صورت‌های گوناگون الگوبرداری کردند.»(ص۱۵۹)

مهرانگیز کار پیش‌تر در ارزش لزوم سازمان‌یافتگی نیروهای فردی پراکنده نوشته است: «در سرزمینی با ویژگی‌های سرزمین ما که در آن دین و تجددگرایی به هم آمیخته و آمیزه‌ای غیر منسجم و در عین حال غیر قابل تفکیک و تجزیه، درست کرده است، کار بر فعال حقوق زن دشوارتر است. حمایت وسیع اجتماعی که به اتکای آن وارد صحنه‌ای پرخطر شده است، به دلیل ترس، هزینه، بی‌تفاوتی و همسوئی اعتقادی جمعی از مردم با نیروهای اطلاعاتی از او دریغ می‌شود. یک فعال حقوق زن، در این سرزمین هنگامی به بلوغ فکری می‌رسد که خاطرهٔ جمعی را بسی کوتاه مدت می‌یابد و تکرار و ترویج فکر خود را به بهای فقر، تنهایی و حرمان‌های توصیف‌ناپذیر، ضروری تشخیص می‌دهد. وقتی می‌گوید: آن روز که فعال حقوق زن شدم، بلافاصله به یاد می‌آورد تولدی دوباره را که یکسره با ماجرا و تلاطم و ترس و ناامنی و ستیز با تمسخر و تحقیر سپری شده است.

شیدایی و شوریدگی این تولد، آن رنج‌ها را آسان می‌کند. اما پراکندگی اجباری نیروها به تدریج از آن شیدائی و شوریدگی می‌کاهد.» (۲)

ارتگا گاست، فیلسوف اسپانیایی، (José Ortega y Gasset) می‌گوید: «روشنفکر فردی است که از زندگی درونی برخوردار است و هر لحظه می‌داند چه فکر می‌کند و برای چه فکر می‌کند.» نوشتن، اگر دور از خشم و بغض و غرض، به دلِ روشنِ واژه برسد، ادبیاتی خلق می‌کند که می‌تواند روان انسان را - «زندگی درونی» نویسنده و خواننده را - رو به آینه‌ای درون‌نگر نگاه دارد. ادبیاتِ برهنه از خشونت مهرانگیز کار، در هر چه می‌نویسد، و در این کتاب هم، دست خواننده را در راه دریافت چرایی و چگونگی افکارش می‌گیرد، و این شاید تا اندازه‌هایی به روزنامه‌نگار بودن او نیز برمی‌گردد، به توانایی‌اش در بیرون نشاندن خود از دل حادثه، حتی اگر حادثه سرتاسر بر خویشتن او آوار شده باشد.
ایمان به خون آلوده آگاهی دادن را راهی برای بیدار کردنِ استقلال فکر می‌شناسد و خِرَد را دادگاه پندار و رفتار انسان. و از آن‌جا که فکر مستقل آفریننده است، خوانندهٔ متن در اعتدال و انصافِ گسترده در روایتِ یک زندگیِ پُر، بخشنده و پذیرنده، این امکان شگرف را دارد که هر حادثه را درونی و از آنِ خود کند، و در پناه آرامش دست‌نخوردهٔ کلماتِ نویسنده، گذشتهٔ دشوار و پر از خشونتِ تاریخ و جامعهٔ خود را، با استقلال، در دادگاه خِرَدی که کتاب پیش چشمش برگشوده به بازخوانی، بازآفرینی و داوری بنشیند.

«قوهٔ قضائیهٔ ایران مستقل نیست. نیروی مدیریتی خردمند و شجاعی هم آن را اداره نمی‌کند تا با آینده‌نگری پای مقابله با ادبیات نفرت بایستد و با مدیران فاسد مطبوعات مرتبط با حکومت که ادبیات نفرت را مثل زهر چکه‌چکه در سه دهه به کام مردم ریخته‌اند رویارو بشود. مدیریت قوهٔ قضائیه با خط مشی حمایت از ادبیات نفرت و تغذیهٔ آن خود پاره‌ای است و تابعی است از ادبیات نفرت. آن را اجرائی می‌کند. کم نیستند کسانی از تبار فکری ما که در بازجوئی‌ها به چشم یا از زیر چشم‌بند دیده‌اند بازجو از روی ادبیات نفرت منتشره در روزنامه کیهان، آنها را بازجوئی می‌کند.»(۳)

کتاب را می‌توان با این اندیشه به پایان برد که آن که خشونت را، حتی با کلمات، بازپس می‌دهد، ناتوانی را تا بی‌عدالتیِ بیشتر می‌گسترد، فرهنگ را از اخلاق برهنه می‌کند و در تسلطی که بر اندیشه و رفتار دیگری می‌جوید، شبیه مخالف خود می‌شود و نبرد را تلخ می‌بازد. و آن که می‌تواند از تجربه‌های دشوار، اندیشه‌های انسانی بسازد، کلمات را در دریا بریزد و دوباره صید کند و به دادگاه شعور و وجدان انسانی ببرد، شاید به این پرسش قدیمی‌ترِ مهرانگیز کار بازگردد که «چند بار در این کشور باید «قمرالملوک وزیری» ظهور کند تا تک خوانی زنان تثبیت بشود و چند بار باید «فروغ فرخزاد» ظهور کند تا متقاعد بشوند عاشقی، مجازات شلاق و اعدام و سنگسار ندارد؟»(۴)

خرداد ۱۳۹۶

——————————————-
* ابتهاج، هوشنگ، تشویش
۱. فریدون کار، شاعر، نویسنده و برادر بزرگ‌تر مهرانگیر کار
۲. کار،مهرانگیز، «روزی که فعال حقوق زنان شدم»، خرداد ۱۳۹۴
۳. کار، مهرانگیز، «ادبیات نفرت»، روز آنلاین، ۱۴ آبان ۱۳۹۰
۴. کار، مهرانگیز، «روزی که فعال حقوق زنان شدم»