ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 01.03.2006, 5:41
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور


١٠


سفر "راوی" به شهرری هزار سال پيش، يک سير و سياحت هستی‌شناسانه است. هستی را تنها با چشم‌های " شک" می‌توان ديد و شناخت، به ما همواره فضيلت "يقين" را آموخته‌اند درحالی که فضيلتی بالاتر از يقين وجود دارد و آن فضيلت شک است.
يقين، دير آشناست ودر به روی غير می‌بندد. شک، آشناپرورد است و درهای غير مي‌گشايد. يقين سکون و ثبات است. شک، حرکت و تغيير. با يقين آدمی به پايان می‌رسد و ذهن از پيشروی باز مي‌ماند. با شک، چشم‌اندازهای نوگشوده می‌شود، ذهن می‌جهد و پرواز می‌آغازد. يقين يکه است، به دور خود حصار می‌کشد و حقيقت را در انحصار خود می‌شناسد. شک متواضع است، خود را در کثرت باز می‌يابد و در ديگری حصه‌ی حقيقت می‌جويد. يقين تنها و بی‌زاد و ولد است. شک با "سئوأل" هم‌بستر است و نوباوگان بسيار دارد.
پرتوی شک و سئوأل بخش دوم کتاب هدايت را در بر گرفته است و در روشنای آن، "راوی" را می‌بينيم که پهنه‌ی هستی را درمی‌نوردد. سايه‌ها حجم و جسم پيدا می‌کنند، واقعيت و رويا، خواب و بيداری درآميزی شگرفی می‌يابند که از آن ميان حقيقت، برهنه و عريان سر بلند می‌کند و رخ نشان می‌دهد. يک چيزهایی حجم و جسم پيدا می‌کنند و "انواع" قابل تفکيک و تميز می‌شوند که پيش از اين به چشم "راوی" نمی‌آمدند تا خوب و بد، و رد و انتخاب کند. در منظر "راوی" انسان ايرانی با چندگانگی و چندپارگی‌هايش ظاهر می‌شود و خواننده‌ی جويای حقيقت اين مجال را می‌يابد تا به خود بيانديشد و از خود سئوأل کند: آدم داريم تا آدم، نگاه داريم تا نگاه و به همين سياق: زندگی، مرگ، عشق، نفرت، درد، لذت، معصوميت، گناه، ميل، جذبه، جنسيت، درآميزی، شور، شهوت، خواست، طلب، روح، تن، جبر، اختيار، حال، گذشته،کهنه، نو، و حتی دين داريم تا دين و خدا داريم تا خدا.

ما از گذشته‌ی خود عبور نکرده‌ايم، مشکل ما اين است! ما در "قديم" خود باقی مانده‌ايم! اين مشکل چراست و از کجا برخاسته؟ آيا ما را توان آن هست که اين مشکل از ميان برداريم؟ از کدام راه؟ من در جست‌جوی پاسخ اين سئوأل‌ها هستم.

معرفت "راوی" به باقی بودن درمتن هستی قد‌يم، چشم اندازی را به روی او گشود تا خود را باز ببيند و به جست‌جوی معنای تازه‌ای از خود بر آيد.

انسان "عصرجديد"، يک موجود مجزا و مشخص است، يعنی صاحب "فرديت" است و به اعتبار فرديتی که دارد، مختار و آزاد است. سوأل "راوی" نشانه‌ی روبرتافتن او از وجود قديم خود است، وجود شيفته و بی‌دل شده که به دليل ذوب بودنش در "زيبای مثال"، فاقد تشخص بود! او از قديم خود گسسته: "من سابق" مرده، تجزيه شده! اما آيا اين معنايش تحول "راوی" به فرد انسان جديد است؟ نوشته: "نميدانم!". نوشته: "درآينه نگاه کردم خودم را نشناختم". "راوی" از قديم خود گسسته اما جديد در او يک سيمای آشنا، که آن را بشناسد و از آن خود بداند پيدا نکرده است. "راوی" علل اين شکل نايافتگی جديد را در خود جست‌جو می‌کند و يافته‌هايش را با ما درميان می‌گذارد.
در بخش دوم کتاب،"راوی" بيمار است. وقوف او به گم‌کردگی معنای زمان او را بيمار کرده است. پس، گفتار و کردار ديگران در نظرش "عجيب و بی‌معنی" می آيد! در حقيقت ميکربی که "راوی" حامل آن است دگرانديشی است!

آشکار است که "حکيم‌ رجاله ها"، قدرت شناخت بيماری "راوی" را ندارد، و دوا و درمان او، حال "راوی" را بدتر می‌کند. توصيف "حکيم‌باشی" از زبان "راوی" رديه‌ی اوست عليه حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پيشين –جان های ناهمزمان- که راه را بر درک معنای زمان فرو می‌بندند و به اين ترتيب ناهم‌زمانی را بر ما چيره می‌سازند:

دايه يا ننجون، مادر شيری "راوی" و "لکاته"، ادامه‌ی "حکيم‌باشی" در زندگی "راوی" است! سررشته‌ی گذشته را همين دايه به دست "راوی" می‌دهد و حلقه‌ی ارتباط او با گذشته‌های دور و دردناک است. حکايت دردناک عشق پدر به مادر "راوی"، که با آزمايش مارناک سرانجامی تلخ داشته و تأثير وحشتناکی در زندگی "راوی" بر جا گذاشته است ، دايه با "راوی" درميان می‌گذارد. نوشته:

رابطه‌ی دايه با "راوی" که در گرته‌ی رابطه‌ی مادری تصوير شده – رابطه‌ای که غبار ميل‌های سرکوب شده، آرزو‌های تحقق نايافته رنگی هم از ممنوع و گناه به روی آن پاشيده - در يکی اززاويه‌های باريک‌اش به مفهوم "آفريدگار" راه می‌برد. "راوی" ترس‌های کودکی خود را به ياد می‌آورد که مجبورش می‌کرد به آغوش "دايه" پناه ببرد! همان‌گونه که انسان در گريز از ترس‌هايش مفهوم "آفريدگار" را ساخت و به"خدا" پناه می‌برد.
راهبرد "راوی" به اين مفهوم در راستای همان نگاهی است که می کوشد علل ناهم‌زمانی خود را دريابد:

آيا اين تنها يک رويگردانی از خرافه‌هایی است که نکبت آن دامان ما را گرفت؟ آيا آسمانی کردن زمين تصوير زندگی تباه امروز ما نيست؟ آيا طنين کلام "راوی" از يک تجربه‌ی دينی سخن نمی‌گويد؟ آيا نگاه "راوی" به دين، به تجربه‌ی امروز ما راه نمی‌برد؟ آيا بهتر نيست تجربه‌ی "راوی" را در تجربه‌ی خود بازتاب دهيم؟ آيا اين نياز مبرم امروز ما نيست؟
آن فکرها که "راوی" می‌گويد، تئولوژی انسان عصرجديد است. انسانی که در رابطه با "خدا" نيز خود را نه بنده‌ی ذليل گمراه بی‌مقدار بی‌اختيار، بلکه وجود صاحب معرفت و کرامت و حق و اختيار می‌شناسد. خدای قادر متعال که قهار و جبار است، همه‌اش می‌ترساند و عذاب می‌دهد، در بارگاه‌ش تنها خواص راه دارند. به زبان مخصوص بايد با او حرف زد، زبان ما را نمی‌فهمد، فقط بايد تعظيم و تکريمش کرد. فقط بايد گفت سمعا" و طاعتا". کلمه‌ای اگر خلاف فرموده‌اش بگویيم،عذاب می دهد و شکنجه می کند و يا قدمی خلاف ميل و اراده‌اش برداريم آدم را در آتش می‌اندازد و می‌سوزاند! بله چنين خدایی، خدای عالم توحش و بربريت است و خيلی وقت است که مرده است! کرم انداخت در حال تجزيه بود. خاک‌اش کردند!
خدای انسان عصر جديد غير نيست. دوست و آشناست. به همين زبانی که با خودمان حرف می‌زنيم با او حرف می‌زنيم، خودمانی و خاکی است، دم و دستگاه و تخت و بارگاه ندارد، همه جا حاضر است و از رگ گردن به آدمی نزديک‌تر. اين است که تشرفش آداب و ترتيب نمی‌خواهد و به واسط و واسطه احتياج ندارد. محتاج جماعت عبا و عمامه نيست. به دولا راست شدن ما نیاز ندارد، تسبيح و سجاده و دلق نمی‌خواهد.
انسان جديد در باور دينی خود مقلد نيست. باور دينی خود را از کسی تقليد نمی‌کند. باورهای او بر آمده از فتوای اين يا آن نيست، از سر پيروی و اقتدا نيست که باور دارد. باور دينی انسان عصر جديد برآمده از تجربه‌ی دينی فرد خودش است. ايمان مذهبی او را تجربه‌ی دينی فرد خود او می‌سازد، با قلب‌اش باور دارد. باور دينی در نزد او يک امر وجدانی است. جای دين و ايمان مذهبی او در خلوتکده‌ی وجدان شخص اوست.
بر اثر تحقق اختيار و آزادی در باور دينی، انسان عصر جديد صاحب وجدان آزاد است. آزادی وجدان راه به آزادی معتقدات دينی می‌برد:انحصار حقانيت برای يک دين ، ياوه و بی‌معنی است. هر دينی بر حق است. ايمان دينی بيرون از سنجش و قياس است. ميزان و عيار مايه انجماد باور دينی و انحصار ايمان مذهبی می‌شود و حاصل آن امحای اختيار و آزادی در باور دينی و سرکوب آزادی وجدان است. هر تجربه‌ی دينی در نزد هر فردی از ابنای بشر حامل ايمان مذهبی ناظر بر آن است، از اين رو پديداری متکثر است و در تکثر خود منزلت و اعتبار دارد.
آزادی وجدان معنايش فقط آزادی معتقدات دينی نيست، آزادی در نداشتن معتقدات دينی از ارکان آزادی وجدان است و اتفاقا ظهور آن در دمکراسی‌های معاصر نشانه شکوفایی آزادی وجدان در جامعه‌ی مدنی است.
آسمانی کردن زمين، زمين و نيز آسمان را تباه کرده است! آسمان و زمين هر کدام حيثيت جداگانه‌ی خودشان را دارند و در اين ميان انسان است که بايد تصميم بگيرد از حيثيت زمين، از حيثيت آسمان پاسداری کند، زيرا زندگی و نياز او به بهتر زندگی کردن،آسمانی کردن زمين را نمی‌خواهد و نمی‌طلبد.


١١


سرتاسر بخش دوم کتاب هدايت درآميخته با هراس مرگ و حس زندگی است! و ازدرون اين درآميختگی مرگ و زندگی ، آواز و زمزمه‌ی ترانه‌ای به گوش می‌رسد که شادخواه انسان است.
اين درآميزی مرگ و زندگی، اين آميختگی هراس و شادخواهی، چراست و معنای آن چيست؟ مرگ چيست؟ زندگی کدام است؟ ترس چيست؟ شادی کدامست؟
کی مرده؟ کی زنده است؟ نه مرده مرده، نه زنده زنده است!

در فضای کتاب هدايت آواز و زمزمه‌ی ترانه‌ی خيامی چهاربار به گوش می‌رسد.اين تنها صدای زندگی در "شهرری" است! و اين صدا را "گزمه‌ها " – پيام‌آوران مرگ – در گوش "راوی" می‌خوانند!
تاريخ ما، تاريخ گزمگی است و در متن اين تاريخ هر جلوه از شاد خواهی زندگی در سايه ی ترس از گزمه فرورفته است! در بيان همين حقيقت بود که حافظ شرابی را که می نوشيد "شراب ترس محتسب ديده" توصيف کرد. و در بيان ديگر ترانه های خيام سرود اعتراض به همين تاريخ گزمگی بوده است.
گزمه ها در "بوف کور" نگهبانان هستی قديم هستند. پس برای "راوی" که بر هستی قديم شوريده، مرده ی زيبای مثال را سلاخی کرده و به گور سپرده است، صدای پای گزمه ها که او را می جويند، پژواک سرود جست جو های خود اوست؛ جست جوی خود در مقام انسانی که شاد خواه زندگی و صاحب اختيار و آزادی است.
"راوی" خود را مثل کسی می‌يابد که در دنيای جديدی بيدار شده، اما در اين دنيای جديد ذهن او پر از يادگارهای گذشته‌ی دور و دردناک است. نوشته: "من سابق مرده است، تجزيه شده ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد". پس ميان گذشته و حال، ميان "مرده" و زنده‌ی "راوی" تبادلی جريان دارد که مثال آن همانند تبادلی است که ميان "راوی" و مرده‌ی "زيبای مثال" در گيرودار تدفين شکل بسته بود:

لکه خون، کرم‌ها که به تن "راوی" چسبيده و درهم مي‌لولند و پرواز دو مگس زنبور طلایی به دور "راوی" نشانه‌ها‌يی هستند که بر مرده‌وارگی هستی قديم و حضور تباهی‌آور آن در حال و روز اکنون ما دلالت می‌کنند، اما افاده چنين معنایی برای کسی ممکن است که برای يافتن خود در مقام فرد، در خود و ديگران به جستجو آغازيده است. در چشم کسی که خود را ناهم‌زمان يافته، و برای رفع آن به پيکار مرگ و زندگی برخاسته، برای شناختن "روح زمان" به درون "غارهستی" راه برده و شدت بيم و اضطراب آن موهايش را سفيد کرده و جست‌جو را تا پيدا کردن معنای زمان خود، لحظه‌ای فرو نگذاشته،اما در چشم "رجاله"ها و گزمگان پاسدار بساط آن‌ها "لکه‌ی خون" درفش قيام عليه نظام مقدس است که بر دست و دامن هرکس ديده شود نشان یاغی بودن او و دليل ارتداد است؛ و حجتی کامل است برای صدور حکم مرگ!

"راوی" مرگ را به گرفتار آمدن دوباره در چنگ هستی قديم ترجيح می‌دهد. او در رويگردانی خود از هستی قديم ثابت قدم است. هيچ شائبه‌ای از بازگشت، ندامت و سست باوری را بر نمی‌تابد و در اين باره‌ها بر هر احتمالی در ذهن خود نقطه پايان گذاشته است. "راوی" مرگی را که زندگی است بر زندگی ايکه مرگ است ترجيح می دهد. عزم او به نوشيدن پياله‌ی شراب زهرآ‌لود قبل از دستگير شدن، مؤيد همين نکته است!
وقتی می‌رسد که به نظر آدم می‌آيد هيچ چيز معنای حقيقی خود را ندارد! به نظر می‌رسد مرگ، زندگی است و زندگی معنايش مرگ است. اين معنا ها زائيده ی تاريخ گزمگی است و تا هر زمان و در هر کجا که تاريخ گزمگی جريان دارد برای هر آن کس که در پی دست يافتن به اختيار و آزادی است چنين معنا هائی در ميان خواهد بود! آيا اين فقط تحقير مرگ است يا به هر دليل تحقير زندگی نيز هست؟
اين تحقيرها وقتی سر بر می‌آورند که دره‌ای عميق و هولناک و پر ناشدنی دنيای ذهن را از جهان واقعيت جدا می‌کند. وقتی واقعيت کر و کور است، ترا نمی‌بيند و حرفت را نمی‌شنود؛ وقتی که سازگاری ناممکن می‌شود، روزنه‌های مفاهمه مسدود می‌شود و هيچ تلاشی نمی‌تواند برای هم سخنی و گفت و شنود راهی بگشايد؛ وقتی که تنها نفرت است و بيگانگی! درچنين غرقاب تاريک و سياه و مشئوم است که مرگ زندگی است و زندگی معنايش مرگ است!
در چنين مرگزاری که جز مرگ نمی‌رويد و جز مرگ نمی‌روياند سرود اعتراض آن کس که در جستجوی "فرديت" خود است، صلای شاد خواهی زندگی است . تنها کسانی که مرگ را تجربه کرده‌اند، مرگ را می‌شناسند، تنها کسانی که سرشارند از حس زندگی و انسان و آزادی و اختيار او را به غايت دوست می‌دارند، از صدای پای مرگ، پژواکی می‌سازند که شاد خواهی زندگی را صلا می‌دهد:



ادامه دارد

بخش‌های پيشين:

قمست اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم