iran-emrooz.net | Wed, 22.02.2006, 9:59
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
٩
پيرمرد قوزی، "راوی" را به کالسکهی نعشکش می رساند، سوارش می کند و از همان راه رفته، باز میگردد. "راوی" مناظر اطراف جاده و "شهر ناشناس" را بهنگام بازگشت ناخوش، ترسناک و گريزنده توصيف میکند اما مهمتر، حضور مرده در اوست:
"... گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سينه مرا فشار ميداد... بوی مرده، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا فرا گرفته بود، گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمر در يک تابوت سياه خوابيده بودهام و يکنفر پيرمرد قوزی که صورتش را نميديدم مرا ميان مه و سايههای گذرنده ميگردانيد.
کالسکه نعشکش ايستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پائين جستم. جلو در خانهام بودم، به تعجيل وارد اطاقم شدم، کوزه را روی ميز گذاشتم... از ميان دستمال بيرون آوردم، خاک روی آنرا با آستينم پاک کردم. کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ زنبور طلائی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل لوزی حاشيهای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميا ن آن...
ميان حاشيه لوزی، صورت او... صورت زنی کشيده شده بود که چشمهای سياه درشت، چشمهای درشتتر از معمول، چشمهای سرزنش دهنده داشت. مثل اينکه از من گناههای پوزش ناپذيری سرزده بود که خودم نميدانستم. چشمهای مهيب افسونگر که درعين حال مضطرب و متعجب، تهديد کننده و وعده دهنده بود. اين چشمها ميترسانيد و جذب ميکرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مستکننده در ته آن ميدرخشيد، گونههای برجسته، پيشانی بلند، ابروهای باريک بهم پيوسته، لبهای گوشتالوی نيمه باز و موهای نامرتب داشت که يکرشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود.
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی بيرون آوردم، مقابله کردم با نقاشی روی کوزه ذرهای فرق نداشت، مثل اينکه عکس يکديگر بودند – هر دوی آنها يکی و اصلا کار يکنفر، کار يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود – شايد روح نقاش کوزه در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او بوده ا ست. آنها را نميشد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من روی کاغذ بود در صورتيکه نقا شی روی کوزه لعاب شفاف قديمی داشت که روح مرموز، يک روح غريب غير معمولی باين تصوير داده بود و شراره روح شروری درته چشمش ميدرخشيد – نه، باور کردنی نبود...! ميخواستم ازخودم بگريزم – آيا چنين اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختيهای زندگيم دوباره جلو چشمم مجسم شد. آيا فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهائی که مال او بود بمن نگاه ميکردند! نه، قطعا تحملناپذير بود – چشمی که خودش آنجا نزديک کوه، کنار تنه درخت سرو پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده شده بود. زير گلهای نيلوفر کبود، در ميان خون غليظ، در ميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ريشه گياهها بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيرهاش را بمکد حالا با زندگی قوی و سرشار بمن نگاه ميکرد!"ص: ٤٩-٤٨-٤٧-٤٦
روايت فرجام يک "اتفاق": تحقق روح قديم در "راوی"! روح قديم، خود را در "راوی" متحقق میسازد. "ديدار" و " حضور"، مقدمات اين اتفاق بودند و اکنون اتفاق به ظهور رسيده و فرجام يافته است. نقاشی "راوی": نقش روح چشمها کشيده بر کاغذ، ظهور و فرجام " اتفاق " را ممکن کرد.
آيا اين روايت تراژدی مواجهه ما با مدرنيته نيست؟ آيا مواجهه ما با مدرنيته تراژيک نبوده است؟ ١٠٠-١٥٠ سال از مواجهه ما با مدرنيته میگذرد، آيا به روح اين مواجهه انديشيدهايم؟ آيا روح حاکم بر اين مواجهه، روح چشمهای "زيبای مثال" نبوده؟ آيا نگاه ما به مدرنيته با چشمهای سياه "وجدان سنتی" نبوده؟ آيا ما در پی تحقق وجدان سنتی نبودهايم؟ آيا حب و بغض ما در تمام اين ١٥٠ سال مواجهه با مدرنيته، حفظ "قديم" خودمان نبوده؟
١٥٠ سال است ما در توهم تجدد، قديم خودمان را که مرده، کرم انداخته و در حال تجزيه است رنگ میکنيم بی آنکه ملتفت باشيم آن چه سيطرهی قديم را بر ما ممکن کرده همين نقاشی ماست، همين افسون نقش چشمهای سياه ماست! نگاه ماست!
نقاشی "راوی": روح چشمهای کشيده بر کاغذ، "سياهی مهيب ا فسونگر" را بر"راوی" چيره میسازد! نا همزمانی او را در مینوردد. پس خود را "نقاش قديم" میيابد و میبيند که "گذشته" در خود اوست، میبيند خود او "گذشته" است. بخش اول کتاب هدايت با شرح اين مکاشفه رو به پايان مینهد، اما در همين پايان، چشمانداز آغازی رخ مینمايد که"راوی" را به نواحی" آگاهی تاريخی "فرا میخواند:
شرح لحظه اشراف و معرفت "راوی" به هستی خود چونان يک هستی "قديم" سه صفحه و نيم بيشتر نيست، اما با يک لحن اعراض نوشته شده، ضربآهنگ کلام و واژگان از جراحت و درد پر است. از روحی دردمند خبر میدهد. شرح هجران و خون جگر کسی است که به شور بختی خود وقوف پيدا کرده است: هستی همعرض با مردگان، "بودن" با روح و چشم مردهايکه در ميان کرم و جانوران و گزندگان، به خاک سپرده شده بود، همدرد با عوالم "يک نفر نقاش فلک زده، يک نفر نقاش نفرين شده" که شايد هزاران سال پيش میزيسته، هم دردی و هم نوایی با تاريک تاريخ! اينها زندگی "راوی" را زهرآلود کرده و بر جان او داغی مشئوم نشانده است! زخمهای زندگی "راوی"، اينها هستند که "مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد".
" کسی نميتواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد. ميخواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختيهای زندگيم دوباره جلو چشمم مجسم شد.... من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم.
... هر چه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات و پردههائی که جلو چشم مرا گرفته بود، اينهمه يادگارهای دور دست خاکستری و متراکم را پراکندهبکند." ص:٥٠-٤٨
"راوی" خودرا تسليم "خواب فراموشی" میکند. وجود خود را به "عالم کند و کرخت نباتی" میسپارد و میگذارد تا "يادگارهای پاک شده و فراموش شده" او را در بر بگيرند. "لحظه به لحظه کوچکتر و بچهتر ميشود"، به زهدان "فراموشی محض" پناه میبرد و به نظرش میآيد هستیاش آويخته بر سر يک چنگک با ريک در ته چاه عميق و تاريکی آويزان مانده!
"... کم کم افکارم دقيق، بزرگ و افسونآميز شد... مثل اين بود که فشار و وزن روی سينهام برداشته شد...آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطيف و موشکاف شده بود پرواز ميکردم... از قيد بار تنم آزاد شده بودم... از ته دل ميخواستم و آرزو ميکردم که خودم را تسليم خواب فراموشی بکنم، اگر اين فراموشی ممکن ميشد، اگر ميتوانست دوام داشته باشد... بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت، متدرجا حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده، فراموش شده زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه درين گيرودارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم - لحظه بلحظه کوچکتر و بچهتر ميشدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاريک شد، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگک باريک آويخته شده و در ته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم - بعد از سر چنگک رها شدم ميلغزيدم و دور ميشدم ولی بهيچ مانعی بر نميخوردم - يک پرتگاه بی پايان در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پردههای محو و پاک شده پیدرپی جلوی چشمم نقش ميبست - يک لحظه فراموشی محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يکمرتبه خودم را در اطاق کوچکی ديدم و به وضع مخصوصی بودم که بنظرم غريب ميامد و در عين حال برايم طبيعی بود"ص:٥٢-٥١-٥٠
اين فشردهی سفر خودآگاهی "راوی" است. بخش دوم کتاب هدايت روايت مبسوط اين سفر است. "راوی" که در پايان بخش اول خود را در "قديم" به جا آورده بود، دربخش دوم علل و موجبات هستی ناهمزمان خود را جستجو میکند. استنتاجهای "راوی " که خود را "در حبس سايهها"، "يک مخلوط نامتناسب عجيب"، "يک مرده متحرک" و سرانجام "پيرمرد خنزرپنزری" باز میيابد، حاصل انديشيدنهای ژرف، برتابيده از هستی ناهمزمان اوست. به اين ترتيب همزمانی ناهمزمانها در زندگی و افکار "راوی"، مضمون مشترک بخش اول و بخش دوم کتاب هدايت و بنيانی است که بر پايهی آن، وحدت رمان "بوفکور" شکل پذيرفته است.
ساختار آينهسان کتاب هدايت در بخش دوم مرز باريک ميان شکل و محتوا اثر را در مینوردد و حامل معنایی میشود که مناسبترين تعريف برای آن زيبایی انديشيدن است.
همانطور که پيشتر گفته بودم مکان و زمان در بخش اول تهران زمان رضاشاه است. اصطلاحا میتوانيم بگویيم در بخش اول "راوی" در " عصر جديد" ميزيد، اما در پهنهی اين عصر، همهی زندگی "راوی" در شور و جذبهی سودای عشقی میگذرد که به دليل هستی قديم خود از "راوی" يک "نقاش قديم"، روحی از آن قرون وسطا میسازد!
پای "راوی" بر زمين دنيای جديد است اما سر "راوی" در آسمان اقليم قديم سير می کند!
در بخش دوم، "راوی" را میبينيم در "شهرری" هزار سال پيش! آشکار است که حضور "راوی" در شهرری هزار سال پيش، مجازی است، يعنی سير و سفری هستیشناسانه است. او هستی قرون وسطایی خود را میکاود و شهرری نمادی است که اين هستی درگذشته را باز میتاباند:
"هرکس ديروز مرا ديده جوان شکسته و ناخوشی ديده است ولی امروز پيرمرد قوزی میبيند که موهای سفيد، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من ميترسم از پنجره اطاقم به بيرون نگا ه بکنم، در آينه بخودم نگاه بکنم، چون همه جا سايههای مضاعف خودم را میبينم ... من از قصهها و عبارت پردازی خسته شدهام ... من نميدانم کجا هستم ... من بهيج چيز اطمينان ندارم.
من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جوربجور شنيدهام ... حالا هيچ چيزرا باور نميکنم، به ثقل و ثبوت اشياء، به حقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم...
آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نميدانم
ولی حالا که در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه! آن "من" سابق مرده است، تجزيه شده ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد...
... گذشته، آينده، ساعت، روز، ماه و سال همه برايم يکسان است. مراحل مختلف بچگی، جوانی و پيری برای من جز حرفهای پوچ چيز ديگری نيست... زندگی من همهاش يک فصل و يک حالت داشته – مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته است در صورتيکه ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا آب ميکند.
ميان چهار ديواری که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ... اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و آجر روی خرابه هزاران خانههای قديمی ساخته شده، بدنه سفيدکرده و يک حاشيه کتيبه دارد – درست شبيه مقبره است - کمترين حالات و جزئيات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول بکند... بوی اشياء و موجوداتی که سابق برين درين اطاق بودهاند استشمام ميشود، بطوريکه تاکنون هيچ جريان و بادی نتوانسته اين بوهای سمج، تنبل و غليظ را پراکنده بکند ... بخارهائی که از کوچه آمده و بوهای مرده و در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخصه خود را نگهداشتهاند. خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آنها معلوم نيست ولی اثر خود را باقی گذاشتهاند.
اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج، با دنيای رجالهها دارد – يکی از آنها رو به حياط خودمان باز ميشود و ديگری رو بکوچه است – و از آنجا مرا مربوط با شهرری ميکند – شهری که عروس دنيا مينامند و هزاران کوچه پس کوچه و خانههای توسری خورده، مدرسه و کاروانسرا دارد – شهری که بزرگترين شهر دنیا بشمار ميايد پشت اطاق من نفس ميکشد و زندگی ميکند- اينجا گوشه اطاقم وقتيکه چشمهايم را بهم ميگذارم سايههای محو و مخلوط شهر، آنچه که در من تأثير کرده، با کوشکها، مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود.
اين دو دريچه مرا با دنيای خارج، با دنيای رجالهها مربوط ميکند ولی در اطاقم يک آينه بديوار است که صورت خودم را در آن میبينم و در زندگی محدود من اين آينه مهمتر از دنيای رجالههاست که با من هيچ ربطی ندارد."ص:٦١-٦٠-٥٩-٥٨-٥٧-٥٦
اگر در بخش اول کتاب "چشم" را داريم که نماد "ناخودآگاهی" است و "راوی" غرق در سياهی آن است، در بخش دوم کتاب هدايت "آينه" هست که نماد "خودآگاهی" است و "راوی" با آينه در ارتباط است. "راوی" در آينه به خود می نگرد و در باره هستی خود میانديشد. او در جستجوی يک معنای تازه، از معنای "قديم" خود دور میافتد و در جستجوی چشمانداز هستی جديد، هر بار از اطاقاش در"شهرری" پا بيرون میگذارد خود را در"شهرناشناس" باز میيابد! به اين ترتيب "شهرری" در کتاب هدايت استعارهای از يک هستی است که از عناصر حياتمند تهی شده، ظرفيت حيات در آن به پايان آمده، روح زندگی در آن پژمرده، توان معنا بخشيدن انسان و بارور کردن زندگی و نيروی آفرينش در آن زوال پيدا کرده و... در يک کلام به "مقبره"ی انسان تبديل شده! مقبرهی انسانی که انديشيدن گوهر "بودن" اوست.
ادامه دارد
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم