iran-emrooz.net | Sat, 18.02.2006, 10:46
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
٧
"راوی" چمدانی را که جسد در آن است بر میدارد و با کمک يک پيرمرد قوزی که کالسکهی نعشکش دارد و در قبر کندن هم آدم خبرهاي است راه میافتد تا مرده را دفن کند. ا ين پيرمرد قوزی همان خنزرپنزری حی و حاضر در همهجاست. "راوی" میگويد: " گويا کالسکه چی مرا از جادهی مخصوص يا از بيراهه ميبرد" ص: ٣٨ از شهری"ناشناس" و" يک چشم انداز جديد و بیمانندی" میگذرند. – من به اين شهر ناشناس و چشمانداز جديد و بیمانند باز خواهم گشت – تا به جايی می¬رسند که کسی پايش را در آن محل نگذاشته بود:
"... بعد از آنکه مدتها رفتيم نزديک يک کوه بلند بی آب و علف کالسکه نعشکش نگهداشت.
... بنظر ميامد که تاکنون کسی پايش را درين محل نگذاشته بود – من چمدان را روی زمين گذاشتم، پير مرد کالسکه چی رويش را بر گردانيد و گفت:
- اينجا نزديک شاهبدالعظيمه، جايی بهتر از اين برات پيدا نميشه، پرنده پر نميزنه هان!... خجالت نداره بريم همينجا نزديک رودخونه کنار درخت سرو يه گودالی باندازه چمدون برات ميکنم و ميرم.
... پيرمرد با پشت خميده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود، در ضمن کند و کو چيزی شبيه کوزه لعابی پيدا کرد، آنرا در دستمال چرکی پيچيد بلند شد و گفت:
- اينم گودالهان! درس باندازه چمدونه، مونميزنه هان!
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم دو قران و يک عباسی بيشتر نداشتم، پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کرد و گفت:
"– نميخواد، قابلی نداره، من خونتو بلدم هان – ونگهی عوض مزدم من يه کوزه پيدا کردم، يه گلدان راغه، مال شهر قديم ری هان!" بعد با هيکل خميده قوز کردهاش ميخنديد، بطوريکه شانههايش ميلرزيد. کوزه را که ميان دستمال چرکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعشکش رفت... و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.... چمدان را با احتياط برداشتم و ميان گودال گذاشتم. گودال درست به اندازه چمدان بود، مو نميزد، ولی برای آخرين بار خواستم فقط يکبار در آن، در چمدان نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نميشد، کليد را از جيبم در آوردم و در چمدان را باز کردم. اما وقتيکه گوشه لباس سياه او را پس زدم در ميان خون دلمه شده و کرمهائی که در هم ميلوليدند دو چشم درشت سياه ديدم که بدون حالت، رک زده بمن نگاه ميکرد و زندگی من ته اين چشمها غرق شده بود. به تعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم،... کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم، ديدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز ميکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود که درهم ميلوليدند..."ص:٤٣-٤٢-٤١-٤٠-٣٩
زندگی "راوی" غرق در چشمهای مرده است. "راوی" نمیتواند زندگیاش را از ميان "دو چشم درشت سياه" مردهی "زيبای مثال" بيرون بکشد! اين ناتوانی ميان او و مردهی در حال تجزيه تبادلی از گنديدگی و فساد پديدار میسازد؛ کرمها مثل کرمهای تن مرده، به تن او چسبيده و در هم ميلولند، دو مگس زنبور طلایی به دوراش پرواز میکنند که در سراسر کتاب استعارهای میشود برای توصيف مرده وارگی "راوی". وجودی برخاسته از گور! يک زندگی فرورفته در مرگ!
نوشته: "خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر ميکردم و رويش ميماليدم لکه خون بدتر ميدوانيد و غليظتر ميشد بطوريکه بتمام تنم نشد ميکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس ميکردم " ص: ٤٣ يک درماندگی آکنده به خون و بوی مرده که "راوی" را در تاريکی فرو میبرد: "... من بیاراده چرخ کالسکه نعشکش را گرفتم و راه افتادم... بعد از آنکه آن چشمهای درشت را ميان خون دلمه شده ديده بودم، درشب تاريکی، در شب عميقی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود راه ميرفتم " ص٤٣
اکنون "راوی" در تاريکی است. تاريکی محيط سيطرهی سايههاست. در تاريکی است که سايهها رقص پاهای خود را شروع میکنند! کسی را میشناسم که بمن هشدارداده بود:از پاهایی بترس که در تاريکی میرقصند! و... تا انقلاب هنوز سالها در ميانه بود.
"رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم... ناگهان صدای خشک زنندهای مرا بخودم آ ورد. رويم را بر گرداندم ديدم هيکلی که سر و رويش را با شال گردن پيچيده پهلويم نشسته بود و چيزی در دستمال بسته زير بغلش بود، رويش را بمن کرد و گفت:
" – حتما تو ميخواستی شهر بری راهو گم کردی هان!... من تمام راه و چاههای اينجا رو بلدم – مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدان از زير خاک در آمد، ميدونی، گلدان راغه مال شهر قديم ری هان! اصلا قابلی نداره من اين کوزه رو بتو ميدم، بيادگار من داشته باش."
... کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانههايش ميلرزيد، من کوزه را برداشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد افتادم... "ص :٤٥-٤٤
اين "گلدان راغه" که دستهای "پيرمرد خنزرپنزری" در دامن "راوی" گذاشته،صورت تناسخی از زن اثيری است، تجسد جان زيبای مثال مرده است و افسونی با خود دارد که تنها بر جنس وجود "راوی" کارگر است! و چنان که خواهيم ديد جادوی مهيب افسونگر را در کالبد آلوده و جان پذيرنده "راوی" می گستراند. پيرمرد خنزرپنزری، کار خود میکند و سود خود میبرد: او پروردگار سايه ها وتاريکی، خداوند سياهی مهيب افسونگر است! هيبت او در همين است. اگر پايی پيش میگذارد و يا دستی میگشايد، به برکت حضور ما در تاريکی است و اگر افسون گلدان راغه در "راوی"، کارگر میافتد، مرده را جادویی نيست، هرچه خاست از ماست، هر چه خاست مائيم.
٨
به جاده، به "شهر ناشناس"، به "چشمانداز جديد و بیمانند" باز میگردم:
"... مه غليظ اطراف جاده را گرفته بود، کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه ميگذشت،اطراف من يک چشم انداز جديد و بیمانندی پيدا بود که نه درخواب و نه دربيداری ديده بودم:
کوههای بريده بريده، درختهای عجيب و غريب توسری خورده نفرين زده از دو جانب جاده پيدا بود که از لابلای آن خانههای خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور با پنجرههای کوتاه تاريک بدون شيشه ديده ميشد – اين پنجرهها به چشمهای گيج کسيکه تب هذيانی دارد شبيه بود. نميدانم ديوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال ميدادند. مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نميتوانست درين خانهها مسکن داشته باشد، شايد برای سايه موجودات اثيری اين خانهها درست شده بود.
گويا کالسکه چی مرا از جاده مخصوصی و يا از بيراهه ميبرد، بعضی جاها فقط بتههای بريده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانههای پست و بلند، بشکلهای هندسی: مخروطی، مخروط ناقص با پنجرههای باريک و کج ديده ميشد که گلهای نيلوفر کبود از لای آنها در آمده بود و از در و ديوار بالا ميرفت. اين منظره يکمرتبه پشت مه غليظ ناپديد شد – ابرهای سنگين باردار قله کوهها را در ميان گرفته ميفشردند و نمنم باران مانند گرد و غبار ويلان و بیتکليف در هوا پراکنده شده بود." ص:٣٩-٣٨-٣٧
اين منظره با آن شهر ناشناس کجای دنيای ماست و چرا در "بوف کور" آمده؟! برای من که کتاب هدايت را روايت ناتوانی ما در گذر از سنت به مدرنيته يافتهام، اين شهر ناشناس اهميت ويژه پيدا کرده است. اگر بپذيريم که شهر زهدان و زادگاه مدرنيته است آن وقت در درک کتاب و انديشههای هدايت، اين منظره با آن شهر ناشناس نقش و موقعيت کليدی پيدا میکند.
"کالسکه يعنی نعشکش– ص:٣٥- کالسکهی فيلم(charrtte fantome) "ارابه شبح وار" اثر شوستروم (syoostroom) سوئدی است. سرعت آن (ص:٣٨) شبيه تند رفتن کالسکه فيلم "نوسفرا تو" (nosferatu) اثر"مورنو"(murnau) آلمانی است. خانههای پست و بلند به شکل هندسی (ص: ٣٨) آن مانند دکور فيلم مطب دکتر کالیگاری (le cabinet du dr caligari) ميباشد. حتی وقتی از خانهاش که پشت به يک صحرای "پرخاشاک و شن داغ و استخوان دندهی اسب" دارد بيرون ميرود (ص: ٢٠) به هوای بارانی با مه غليظ (ص: ٢١) بر ميخورد که آدم را به ياد هوای اوايل زمستان شمال اروپا میاندازد... " (ص: ٥و٦) ( م – فرزانه ) – نقدی بر " بوف کور "
بسيار خوب! هدايت "متاثر از ادبيات و مخصوصا سينمای "اکسپر سيونيست" (expressioniste) سالهای بعد از جنگ جهانی است." – م. فرزانه، همانجا- اما اين تاثير سينما در کتاب هدايت پنج بار در پنج جا واگویی شده:
- در صفحهی ٣٨، وقتی "راوی" با کالسکه نعشکش، چمدان- مرده را میبرد تا دفن کند.
- در صفحهی ٤٥، وقتی "راوی" با " گلدان راغه " همراه کالسکهچی به خانه باز میگردد. در اين هنگام او منظره و شهر ناشناس را گريزنده تو صيف میکند
- درصفحهی ٨٤، وقتی "راوی" تصميم میگيرد از خود بگريزد:
"حالم که بهتر شد تصميم گرفتم بروم، بروم خودم را گم کنم... عضلات پاهايم به تندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نميتوانستم بکنم براه افتاده بود، حس میکردم که از همه قيدهای زندگی رستهام...
... سر راهم خانههای خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجيب و غريب: مکعب، منشور و مخروطی با دريچههای کوتاه و با ريک ديده ميشد..."
- در صفحهی ٩٠:
"... بلند شدم، مثل اينکه ميخواستم از خودم فرار بکنم، بدون اراده راه خانه را در پيش گرفتم... بنظرم ميامد که از ميان يک شهر مجهول و ناشناس حرکت ميکردم. خانههای عجيب و غريب به اشکال بريده بريده هندسی با دريچههای متروک سياه اطراف من بود...
ديوارهای سفيد آنها با روشنائی میدرخشيد و چيزيکه غريب بود، چيزی که نميتوانستم باور کنم، در مقابل هر يک از اين ديوارها ميايستادم جلو مهتاب سايهام بزرگ و غليظ به ديوار ميافتاد ولی بدون سر بود، سايه ام سر ندا شت. "
- در صفحهی ١٠٦، پنجمين و آخرين باری که آن تاثير سينما در کتاب آمده:
"... خوابم برد ناگهان ديدم در کوچههای شهر ناشناس که خانههای عجيب و غريب به اشکال هندسی: منشور، مخروطی، مکعب با دريچههای کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده بود، آزادانه گردش ميکردم و براحتی نفس ميکشيدم ولی مردم اين شهر بمرگ غريبی مرده بودند:
همه سر جای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پائين آمده بود. بهر کسی دست ميزدم سرش کنده ميشد ميافتاد"
در يک رمان، که نسخهی دستنوشت آن ١٤٤ صفحه و نسخهی چاپی آن ٨٣ صفحه بيشتر نيست، پنج بار شهر ناشناس تکرار شده، تقريبا همهی انديشههای اصلی نويسنده و حوادث با اهميت کتاب، دور و بر همين شهر میگذرد. يک نويسندهی جدی مثل صادق هدايت، آن هم در "بوف کور" که خودش گفته با دقت نوشتن موسيقی هر سطر "بوف کور" را نوشته، حتما هدفی را در اين تکرارها تعقيب میکرده است. بیگمان او اين شهر را برای اين که بر خواننده تأثير بگذارد، پنج بار آورده است. لابد "روحی داشته" اين "شهرناشناس" که نويسندهی "بوف کور" میخواسته در کتابش حضور مستمر پيدا بکند.
از ملاحظات فنی بگذريم، چرا "راوی" درست وقتهایی که با مسئلهی "بودن و نبودن" دست به گريبان است، گذر و گذارش به کوچه و خيابان اين شهر ناشناس با خانههای عجيب و غريب با اشکال هندسی میرسد؟ دقیقا لحظاتی که فرار از حبس سايهها و گسست از يک هستی که تجزيه شده و کرم انداخته برای راوی مطرح میشود. زمانی که "راوی" مصمم به دفن مردهی خود، در جستجوی چشمانداز معنايی تازه برای زندگی است. چرا؟
صادق هدايت آن معنایی از زندگی را که در جستجويش بود، آن چشماندازی را که میجست، از راه آشنایی با ادبيات و هنر غرب، آ شنایی با فلسفه و فرهنگ غرب، در هنگام زندگی در "شهر پاريس"، يعنی با شرکت در تجربه ی هستیشناختی مدرنيته بازيافت و پيدا کرد.
"سينما" از نمادهای فرهنگ غرب، از نمادهای مدرنيته است؛ بخصوص اگر به هفتاد سال پيش نظر داشته باشيم. هدايت با ثبت نشانی های آشناترين نماد غرب – شهر سينما- خواسته نگاه خوانندگان کتاب خود را متوجه سمتی بکند که معنای تازه انسان از آن سمت قابل شنيدن بود، که چشمانداز زندگی از جنس زمان در آن سمت قابل ديدن بود. او ميخواست ما را به ياد "اروپا " بيندازد. ميخواست ما اروپایی را به خاطر بياوريم که از مه و ميغ زمستان قرون وسطای خود گذشت و به بهار مدرنيته رسيد.
اما چرا اين شهر "مجهول و ناشناس" است؟ چرا مثل شهر اشباح خوفانگيز، پر از مرگ و مير و اين اندازه تاريک و اسرار آميز و عجيب و غريب توصيف شده؟!
وقتی به سئوأل خودم فکر میکنم، میبينم اين شهر مغربی در ذهن نسل من، همين شکل و شمايل و همين ظاهر و باطنی را داشته که در کتاب هدايت آمده! سابق خودم را که نگاه میکنم میبينم نسبتاش با اين شهر دقیقا همين بوده: ناشناس، مجهول، تاريک، خوف برانگيز و پر از مرگ...مرگ... مرگ!
آزادانه گردش کردن و به راحتی نفس کشيدن، نسيم اين آرزو که جان ما را پر کرده بود از شهر مغربی ميوزيد اما ما اين نسيم را مغربی نمیشناختيم. از "بيراهه" يا از "جاده مخصوصی" بسوی ما میآمد و به ما که میرسيد ديگر مغربی نبود! به ما که می رسيد بوی مرگ می داد! کابوس تاريخ بود که ما را چشم و گوش می بست و از "شهرمغربی" رويگردان و گريزان می کرد.
اگر در کتاب هدايت روی سيمای شهر رنگ مرگ پاشيده شده،يادآور احتضار مشروطيت و اختناق و استبداد دوران "رضاشاه" است که با دخالت و کمک کارگزاران "بريتانيای کبير" بر تخت سلطنت جلوس کرد. در عين حال بازتابی است از فضاهای فلسفی و هنری دهه ٢٠ و ٣٠ در اروپا که از جنون مرگ و ويرانی "دول متمدن" در جنگ جهانی اول بشدت متأثر است. از نگاه هدايت اين عوامل و موجبات روی سيمای شهر رنگ مرگ می پاشيد! بی آن که او را از جستجوی معنای تازه ی خود در شهر مغربی رويگردان کرده باشد.
" در کوچههای شهر ناشناس... آزادانه گردش ميکردم و براحتی نفس ميکشيدم ولی مردم اين شهر بمرگ غريبی مرده بودند:
همه سرجای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پائين آمده بود. بهر کسی دست ميزدم سرش کنده ميشد ميافتاد" ص: ١٠٦
"... بنظرم ميامد که از ميان يک شهر مجهول و ناشناس حرکت ميکردم... ديوارهای سفيد آنها با روشنائی ميدرخشيد و چيزيکه غريب بود، چيزی که نميتوانستم با ور بکنم، در مقابل هر يک از اين ديوارها ميايستادم جلو مهتاب سايهام بزرگ و غليظ بديوار ميافتاد ولی بدون سر بود، سايهام سر نداشت، شنيده بودم که اگر سايه کسی بديوار سر نداشته باشد تا سر سال ميميرد! " ص: ٩٠
من در ا ين شهر بودم و ديدم که سايهام سر نداشت!
فلورانس – پائيز سا ل ١٩٩٥ - ... سومين بار بود که در فلورانس بودم. در ميان آن همه يادگارها که در اين شهر میدرخشند "مجسمه داود" را هميشه بيشتر دوست داشتهام. از هر طرف توی فلورانس میرفتيم، پايم کشيده ميشد به آن ميدانی که گوشه راستش " مجسمه داود " روی سکو، ايستاده بود. آن روز هم غرق تماشای داود بودم. دور مجسمه، به شعاع يک و نيم تا دو متر، يک نرده، محض فاصله کار گذاشته بودند که دلخورم میکرد. پای نرده ايستاده بودم و نگاه میکردم. بنظرم رسيد دورتر بايستم بهتر میتوانم داود را ببينم. رو به روی همين مجسمه يک بنای يادبودی است، پای پلههای آن ايستادم و داود را نگاه میکردم که حالا دورترک از من ايستاده بود. همين طورکه نگاه میکردم فکر ميکردم. ميان فکرهايم و "مجسمه داود" يک درآميزی شکل بسته بود که احساس خوش آيندی در من بر ميانگيخت، در جانم گرمای مطبوعی احساس میکردم و حس میکردم همهی ذهنم را روشنایی، يک روشنایی آرامش دهندهی مهتابگون فرا گرفته است. پيش خودم فکر میکردم همه چيز از همين "مجسمه داود" شروع شد! عصر جديد و دنيای تازه با همين مجسمه شروع شد، از همين برهنگی و باور به زيبائی آن! درچشمم برهنگی داود، کندن ژنده پارههای قرون وسطا، دور ريختن باورهای سياه و چرکين و عادات پوسيدهی کپک زده آ مد، بيرون زدن از ظلمت و تاريکی آمد، خراب کردن ديوار آمد، پاره کردن زنجير آمد، فرار از زندان آمد، از زندان نسلهای مرده، گذشته، به پايان آمده. يک صدایی در من دائم سئوأل میکرد: آخر چرا ما از حجاب خوشمان میآيد و از آدمی ذات نهان و باطن ناپيدايش را دوست ميداريم؟ ... در همين فکر و ذکرها بودم؛ آفتاب مايل میتابيد و گرمای مطبوعی پشت شانههايم احساس میکردم، سايهام دراز جلوی پايم افتاده بود و تا آن طرف نرده، پای ستون مجسمه میرسيد. همچنان که "داود" را نگاه ميکردم و فکر میکردم، نگاهم لغزيد روی سايهام، سر و گردن سايهام افتاده بود توی زاويه ستون مجسمه با زمين و اين جور به نظرم رسيد که سايهام سرندارد. سايهام سر نداشت! اين احساس که در اين شهر سايهای هستم بدون سر، تصوری از مرگ در ذهنم میدواند. "من سابق" در جانم در حال احتضار بود!
ادامه دارد
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم