منبع: وبسایت نویسنده
بگذارید سخن را ازاینجا شروع کنم که اساساً چه شد که من به سروقت مسئله عقب ماندگى ایران رفتم. داستان بازمیگردد به سالهاى ۱۳۶۴ - ۱۳۶۳. من در آن سالها وارد دوره دکترا در دانشگاه برادفورد انگلستان شده بودم و به دنبال نقطه شروعى براى تزم بودم. رسالهام پیرامون انقلاب اسلامى ایران بود؛ یا درستتر گفته باشم، اینکه چرا و چه شد که آن انقلاب رخ داد. چگونه رژیم مقتدر، پرصلابت و باثبات پهلوى دفعتاً آنچنان دچار بحران و مصیبت گردید و در میان بهت و ناباورى مخالفین و موافقین آنگونه سقوط کرد. در آن سالها نیز همچون امروز، بلکه بهمراتب پررنگتر، پاسخ اصلى به این سؤال آن بود که برویم به سروقت پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ و گمشده خود را ازآنجا پى گیریم؛ اما نظرى که من داشتم با این روایت فرق مىکرد. من معتقد بودم که رمز و راز سقوط پهلوىها و پیروزى انقلاب و تأسیس نظام اسلامى، علىرغم شگفتى و بهدوراز انتظار بودنش، در مجموعه تحولات سیاسى و اجتماعى تاریخ معاصر ایران نهفته است. به اعتقاد من، انقلاب اسلامى حرکتى بود در ادامه مبارزات قبلى مردم ایران علیه استبداد، خودکامگى حکومت، فقدان آزادى، فساد دولتى، نبود انتخابات آزاد و... در صورت پذیرش نظریه فوق، سؤال بعدى این مىشد که این مبارزات از چه زمانى و چگونه آغاز شد. پاسخ این سؤال در حقیقت مىشد آغاز کار رساله من. با یک نگاه اجمالى، شروع مبارزات ضد استبدادى در ایران بازمیگردد به اواخر عصر قاجار و نهضت مشروطه. بنابراین شروع کار رسالهام شد بازگشت به ایران اواخر قرن نوزدهم.
در بررسى ایران عصر قاجار در قرن نوزدهم بود که شکل و شمایل پرسشى که زمینهساز نگارش ما چگونه، ما شدیم گردید بهتدریج در ذهنم شکل گرفت. ما پیرامون عصر قاجار بالاخره مطالبى را در مدرسه فرامیگیریم. معمولاً هم به مناسبتهاى مختلف بر حجم معلوماتمان پیرامون آن عصر اضافه مىشود. این حکم کلى شامل من نیز مىشد. جداى از آنکه در دوران راهنمایى و متوسطه بههرحال دانش مختصرى از ایران عصر قاجار آموخته بودم، بعدها نیز مطالب بیشترى یاد گرفتم. همهکسانی که در ایران به مدرسهرفتهاند، مطالب فراوانى پیرامون اوضاعواحوال ایران در آن عصر فرامیگیرند. اینکه ایران کشورى عقبمانده، فاقد صنعت، ارتباطات مدرن، دانشگاه، راهآهن، بیمارستان، کتابخانههاى عمومى و... بوده. حکام آن خودخواه، ظالم، نادان، بىرحم، مالپرست، ثروتاندوز، بىدین، مستبد، نالایق، وابسته (به قدرتهاى بیگانه) و... بودهاند. قدرتهاى استعمارى در آن دوران همهکاره بودند و منافع ایرانیان را به پشیزى نگرفته و پایمال مىکردند، وقسعلیهذا. همه ما با این دست مطالب در دوران نوجوانىمان در راهنمایى و دبیرستان آشنا مىشویم. بهعلاوه فیلم، کتاب و زنجیرههای تلویزیونى هم بعدها این تصویر را کاملتر مىکنند.
من هم استثنایى بر این قاعده کلى نبودم و در جریان ازسرگیری مطالعاتم پیرامون ایران عصر قاجار، همانند بسیارى دیگر، درصدد بودم تا آن معلومات و آگاهىها را صرفاً عمیقتر و کاملتر نمایم؛ اما درست در همین نقطه بود که یک مشکل اساسى برایم پیش آمد. مشکلى که در ابتدا در قالب یک پرسش ساده و شاید هم کودکانه برایم اتفاق افتاد، اما بهتدریج روح و جانم را به تسخیر خود درآورد بهنحویکه دیگر نمىتوانستم به چیز دیگرى بیندیشم یا کار دیگرى انجام دهم. پیشتر گفتم که معلومات من پیرامون ایران عصر قاجار مشابه سایر ایرانیان بود؛ اما اتفاقى که برایم افتاد آن بود که یک «چرا» در ذهنم پیدا شد. چرا شاهان ما فاسد و بد بودند؟ چرا شاهان فرانسه یا انگلستان همه بد و فاسد نبودند؟ چرا رجال ما در عصر قاجار سرسپرده به سفارتخانههاى خارجى بودند؟ چرا رجال انگلستان، روسیه یا فرانسه سرسپرده و وابسته نبودند؟ چرا در جامعه ما کسى با علوم جدید آشنا نبود و از مدرسه و دانشگاه خبرى نبود اما در بسیارى از کشورهاى دیگر اینگونه نبود؟ چرا کشورهاى دیگر در فیزیک، شیمى، بیولوژى یا اقتصاد، محقق، عالم و دانشمند داشتند، درحالیکه در ایران ما کسى حتى بانام این علوم هم آشنا نبود؟ چرا محصولات صنعتى کشورهاى دیگر به دنیا صادر مىشد، درحالیکه در ایران ما یک کارخانه مدرن هم نبود؟ چرا کشورهاى دیگر راهآهن، قطار و تراموا داشتند درحالیکه در ایران درشکه و گارى هم نبود؟ چرا برخى از مردمان کشورهاى دیگر مىدانستند که در آنطرف دنیا چه مىگذرد، درحالیکه مردم در یک شهر ایران نمىدانستند که در شهر و روستاى همجوارشان چه خبر است، چه رسد به اینکه بدانند در کشورهاى دیگر و در آن سر دنیا چه مىگذرد. چراکه اساساً ارتباطى با بیرون از شهر و روستایشان نداشتند. همه معلومات و اطلاعات من پیرامون عصر قاجار دفعتاً برایم بدل شد به یک علامت سؤال: چرا ایران آنهمه دچار ضعف، انحطاط، بىخبرى و عقبماندگى شده بوده؟
این سؤال بهنوبه خود پرسشهاى دیگرى را برایم رقم زد. آیا آن عقبماندگى امرى طبیعى بود؟ آیا شرایط ایران بهگونهای بود که عقبماندگى آن امرى محتوم و گریزناپذیر بود؟ آیا ایران همواره کشورى عقبمانده بوده؟ یا اینکه ایران از مقطعى در سراشیبى قهقرا و عقبماندگى مىافتد؟ در صورت اخیر، آن مقطع چه زمانى بوده و اساساً چرا اتفاق افتاده؟ جامعهاى که در مقطعى از تاریخش مهد علم و دانش بشرى بوده و امثال ابوعلى سینا، فارابى، خواجهنصیرالدین طوسى، خوارزمى، جابربنحیان، رازى، غزالى و... را به بشریت عرضه داشته، چگونه مىشود که در مقطع دیگرى آنقدر خشک و لمیزرع مىشود که کسى اساساً در آن نمىداند فیزیک، شیمى، بیولوژى یا فلسفه هم وجود دارند، چه رسد به آنکه عالم و دانشمند و صاحبنظر هم در این رشتهها پرورش داده باشد؟
به دنبال یافتن پاسخ به این پرسشها بود که اقدام به مطالعاتى نمودم؛ اما مشکلاتم نهتنها کاهش نیافت که بیشتر هم شد. مثلاً وقتى اثرى را خواندم که در آن نشان دادهشده بود که پادشاهان و حکام عصر قاجار چقدر فاسد، جاهل، وابسته و خودکامه بودند (و درنتیجه سیاستهاى آنان ما به آن روز سیاه افتاده بودیم) این سؤال برایم به وجود آمد که چرا هرچه سلطان، پادشاه، امیر، وزیر و رجال فاسد، خودکامه و نادان بوده، نصیب ما ایرانیان شده بود؟ چرا اکثر سلاطین، پادشاهان و رجال کشورهاى دیگر برخى وطنپرست، باتدبیر و باکیاست هستند و برخى نادان و فاسد، اما آنگونه که مورخین ما گزارش کردهاند، در ایران جملگى چنین بودهاند؟ بهعلاوه اگر رجال، سلاطین و پادشاهان ما در عصر قاجار اینقدر عامل بدبختى و مصیبت بودهاند که مورخین ما امروزه مىگویند، پس چرا آنان را در مقدسترین اماکن مملکت به خاک مىسپردند و کسى هم اعتراض نمىکرد؟ چرا رجال و بزرگان سیاسى ما رشوه مىگرفتند، وطن و ملک و ملت برایشان ارزشى نداشت (آنگونه که مورخین ما روایت مىکنند) اما حتى یکبار هم اتفاق نیفتاد که مورخین انگلیسى، فرانسوى یا هلندى یکى از رجال و مسئولینشان را نفرین کنند بهواسطه آنکه بهجای در نظر گرفتن مصالح و منافع میهن خودش، مصالح و منافع ایران را در نظر گرفته بوده؛ یا رشوه گرفته باشد که به نفع دولت ایران کار کند یا قرارداد امضاء نماید؟ آیا در ترکیب مولکولى ما ایرانیان ژن یا کروموزوم اضافى یا بالعکس کمبودى وجود دارد که اینهمه گرایش به فساد در میان دولتمردان و رجال ما در عصر «قاجار» متداولتر از سایر اقوام و ملل دیگر بوده؟
یکوقت به خود آمدم و متوجه شدم که ماههاست کار بر روى انقلاب اسلامى و رسالهام را رها کردهام و سرگردان و حیران به دنبال آن پرسشها هستم. دلم مىخواست قیدوبندى نمىداشتم و مىرفتم به دنبال همان سؤالات؛ اما نمىشد؛ یا دستکم من شهامتش را نداشتم. با این پیشفرض و امید با خودم کنار آمدم که من قطعاً نخستین کسى نیستم که با چنین پرسشهایى پیرامون جامعه ایران روبهرو شدهام. یقیناً خیلىهاى دیگر نیز با این دست پرسشها روبهرو شدهاند و درنتیجه تحقیقات و بررسىهایى بر روی یافتن پاسخ به این پرسشها کردهاند. حال ممکن است در انگلستان آثار زیادى ازایندست نباشد، اما قطعاً در خود ایران بر روی این موضوع آثار و منابع متنوعى به رشته تحریر درآمده و وجود دارد. با این پیشفرض و با این امید که پس از پایان کار دکترا انشااللَّه بهگونهای خیلى جدى موضوع را دنبال خواهم کرد، با خودم کنار آمدم و پس از ماهها تلاطم روحى مجدداً رفتم به سروقت رسالهام.
پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۷۰ اولیاء دانشگاه تهران مرا از دانشکده فنى به دانشکده حقوق و علوم سیاسى منتقل کردند. ازآنجاکه رساله دکترایم دربرگیرنده تحولات ایران بود، داوطلب تدریس درس تاریخ تحولات سیاسى و اجتماعى ایران شدم. این درس در دو بخش ارائه مىشود. بخش نخست آن پیرامون عصر قاجار است. تصور من این بود که در سرفصلهای مربوط به این بخش به سؤالاتى که هفت سال قبل براى من به وجود آمده بود اشاراتى حداقل رفته باشد؛ اما درنهایت تعجب دریافتم که به آن پرسشها حتى اشارهاى هم نشده بود. آنچه بود بیشتر توصیف و شرح و بسط رویدادهاى تاریخى بود آنهم از منظر ضعف، وابستگى و ناکارآمدى حکام و مسئولین قاجار. بخش دیگر سرفصلها دربرگیرنده ظلم، اجحاف و نادرستى قدرتهاى استعمارگر و شرح و بسط توطئهها و دسایس آنان بود. این مسئله که آن ایرانى که این اتفاقات در آن به وقوع پیوسته بود، چرا، چگونه و درنتیجه کدامین عوامل به آن صورت درآمده بود، اساساً در سرفصلهاى این درس مطرح نشده بود. چه رسد به اینکه موردبحث و بررسى هم قرارگرفته باشد.
ازآنجاکه عنقریب مىبایستى بخش نخست آن درس را که مربوط به ایران عصر قاجار مىشد، تدریس مىکردم به جستجوى منابع و مأخذی برآمدم که در تدریس از آنها بهره گیرم؛ اما هرچه بیشتر گشتم کمتر اثرى را پیدا کردم که رویکردش به ایران قرن نوزدهم منطبق بر پرسشهایى باشد که براى من به وجود آمده بود. اغلب آثارى که پیرامون این مقطع از تاریخ ایران بودند، بهگونهای به موضوع پرداخته بودند که اساساً آن پرسشها هرگز برایشان مطرح نبوده. یا اگر همچنین پرسشى برایشان به وجود آمده بوده، از کنار آن بهراحتی عبور کرده و در عوض به شرح وقایع پرداخته بودند. به سخن دیگر، نویسنده انبوهى از مطالب پیرامون فساد، نادانى، وابستگى، خودکامگى و... رهبران و حکام قاجار گردآورده، اما هرگز این پرسش را از خود نمىکند که چرا نسلاندرنسل و یکى پس از دیگرى رجال و سلاطین حاکم بر ایران اینگونه بودهاند؟ آیا قسمت، سرنوشت و تقدیر چنین رقمزده بود که حکام و سلاطین کشورى به اسم ایران، مىبایستى از این سنخ باشند؟ آیا خود مردم ایران چنین حکام و رهبرانى مىخواستند؟ آیا کسى یا نیرویى ما را نفرین، طلسم یا جادو کرده بود؟ آنچه مسلم است، آن حکام، سلاطین و رجال که از کره ماه نیامده بودند، از خارج هم کسى آنان را از طریق کودتا بر ما مسلط نکرده بود، آنان هر که و هرچه بودند، محصولات جامعه خودمان بودند. بنابراین بهجای شرح و بسط خیانتهاى آنان آیا نبایستى اندکى هم به این پرسش پرداخت که چه مىشود و چگونه مىشود که در قریب به ۱۴۰ سال که قاجارها بر ایران حکومت کردند، هر هفتپادشاه به همراه حکام و رجال قاجار یکى بعد از دیگرى بدتر بودند؟ آیا در آبوخاک ایران عناصرى وجود دارد که حکام و سلاطینش را به آن صورت درمیآورد؟ نکند آن سلاطین و حکام خیلى هم آنگونه که ما امروزه تصور مىکنیم نبودند؟ اساساً خود این نظر که حکام، رجال و سلاطین قاجار مسبب مصیبتها، ضعفها و پریشانىهاى ایران بودند چقدر قرین به واقعیت است؟ آیا بخشهاى دیگر جامعه ایران نقشى در به وجود آوردن آن عقبماندگى نداشتند و مسبب فقط حکام و حکومت بودهاند؟ یا در کتاب دیگرى، شرح مفصلى از اقدامات، دسایس و توطئههاى خبیثانه انگلستان رفته بود. منتها مىشد این پرسش را نیز مطرح ساخت که اساساً چه شد که انگلستان آمد به ایران و آن بلاها را بر سر ما آورد؟ چرا ما نرفتیم انگلستان یا فرانسه را مستعمره خود نموده یا دولتها و رجال آنان را زیر نفوذ خود بگیریم؟
با این تصویر و تصورات و پرسشها بود که زمان به سرعت مىگذشت و من عنقریب مىبایستى به سر کلاس درس تاریخ تحولات ایران رفته و تدریس مىنمودم. بخش عمدهاى از مطالبى را که مورد بررسى قرار داده بودم، مىشد به دو گروه تقسیمبندى نمود. گروه نخست مطالبى بودند که بدون در نظر گرفتن آن پرسشها صرفاً به شرح و بسط وقایع پرداخته بودند. چه کسى آمد، چه کسى رفت، کى چه کرد، ایران وارد کدام جنگ شد، چه کسى به قدرت رسید، چه کسى از قدرت برکنار شد، چه کسى خیانت کرد، چه کسى خدمت کرد و مطالبى ازایندست. به سخن دیگر، شرح و بسط و توصیف تحولات، بدون ریشهیابى و توجه به اسباب و علل عمیقتر سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و جامعهشناختى تحولات. بماند صحت و سقم و جهتگیرىهاى خطى، سیاسى، نظرى و ایدئولوژیک نویسندگان.
بخش دوم آثار، دربرگیرنده تفکرات مارکسیستى یا متأثر از آراى نویسندگانى بود با رویکرد مارکسیستى و نئومارکسیستى درزمینهٔ تئورى وابستگى همچون «فرانک»، «دوسانتوس»، «سالیناس» و غیره. اساس این تفکر نیز همان رویکرد مارکسیستى در تبیین عقبماندگى است که بر طبق آن استعمار عامل عقبماندگى ایران (به همراه مابقى جهان سوم) است. درحالیکه پرسش من، آن بود که چرا ایران اساساً در وهله اول بدل به کشورى عقبمانده گردید تا استعمار بتواند بر آن سوار شود؟
چنین شد که از اواسط سال ۱۳۷۰ و پس از یک وقفه قریب به ۷ ساله من مجدداً به سراغ همان پرسشهایى رفتم که در سال ۱۳۶۳ و به هنگام آغاز کار رساله دکترا برایم پیشآمده بود. حاصل رفتن به دنبال آن پرسشها، کتاب حاضر است که نگارش آن قریب به سه سال به درازا کشید.
بیش از دو سال از این مدت صرف نگارش فصل پنجم کتاب تحت عنوان «خاموشى چراغ علم در ایران» گردید. مىگویند علاقه والدین به فرزندى که بیمار است یا به هر دلیلى مجبور مىشوند براى او زحمت بیشترى تحمل کنند بیشتر مىشود. من هم به فصل خاموشى چراغ علم علاقه زیادى پیدا کردم چراکه براى نگارش این ۹۰ صفحه مجبور به مطالعه فراوانى شدم. آنهم در حوزههایى که اشراف و علم و آگاهى قبلى در آنها نداشتم. آنقدر بر روی این فصل کارکردم و براى نگارش آن زحمت کشیدم و مطالعه کردم که احساس مىکنم بهجای آنکه من این فصل را به وجود آورده باشم، این فصل مرا از نو به وجود آورد. بهجای آنکه من آن را بنویسم و «بسازم» این فصل مرا «ساخت»؛ اما چرا ضرورت نگارش این فصل پیش آمد.
حاجت به گفتن نیست که یکى از ملزومات پیشرفت و توسعه در هر جامعهاى توان و سطح علمى در آن جامعه مىباشد. یکى از مسائل اصلى که در رابطه با عقبماندگى ایران در قرن نوزدهم مطرح است، فقدان یا غیبت بنیادهاى علمى است. در ایران عصر قاجار نه کسى به دنبال علوم جدید است و نه اساساً کسى از وجود علوم و دانشهاى مدرن اطلاع و آگاهى دارد. در آن مقطع البته کشورهاى بسیار دیگرى هم مثل ایران بودند. نه مدرسه و دانشگاه داشتند و نه کسى در آن کشورها علم و اطلاعى از فیزیک، شیمى، اقتصاد، فلسفه، روانشناسى یا پزشکى داشت؛ اما ازنظر من تفاوت بسیار مهمى میان ایران با بسیارى از کشورهاى مشابه وجود داشت. در آن کشورها وضع همواره همانگونه بوده. بهعبارتدیگر، در فلان کشور آفریقایى یا آمریکاى جنوبى که در قرن نوزدهم خبرى از علوم جدید در آن نبود، وضع همواره همانگونه بوده. پانصد یا هزار سال قبل هم آن کشور آفریقایى همانطور عقبمانده بوده که در قرن نوزدهم شاهدش هستیم؛ اما مشکل اساسى پیرامون ایران آن است که در مقطعى از تاریخش درگذشته، سرآمد دانشمندان دنیا در ایران بودهاند. همانند امروز که به شایستهترین و عالمترین دانشمندان در رشتههاى مختلف علمى جایزه نوبل مىدهند، اگر در آن مقطع جایزه نوبل داده مىشد، دانشمندان پهنه اسلام که ایران هم نگین برجسته آن بود، جوایز نوبل را درو مىکردند و براى کشورها و تمدنهاى دیگر چیز زیادى باقى نمىماند. در همان ایران که در قرن نوزدهم کسى اساساً نمىدانست فیزیک، شیمى و بیولوژى چیست و پزشکى مدرن ناشناخته بود، قریب به هزار سال قبل برجستهترین علما و دانشمندان، فلاسفه، ریاضىدانان، پزشکان و کیمیاگران مىزیستهاند. ما همواره در آثار و مکتوباتمان، نطقها و سخنرانىهایمان به مقطع نخست اشارهکرده و با غرور و افتخار مىگوییم که ایران یا ایران اسلامى بهواسطه دستاوردهاى علما و دانشمندانش سهم زیادى بر تمدن بشرى دارد؛ اما همواره هم در همان نقطه مىایستیم و جلوتر نمىآییم. چراکه بعدازآن نقطه، بعد از عصر فارابى، ابوعلى سینا، خوارزمى و بیرونى ما وارد برهوت و شورهزارى مىشویم که نهتنها دیگر از ابوعلى سیناها، خوارزمىها و جابربنحیانها خبرى نیست بلکه اساساً کسى نمىداند این گونه علوم هم وجود دارند. نهتنها از خوارزمى، بیرونى و فارابى خبرى نیست، نهتنها علما و دانشمندان ایرانى در بغداد، خوارزم، نیشابور و رى به دنبال نجوم، فلسفه، ریاضى، هیات، کیمیا، پزشکى و جغرافى نیستند بلکه جامعه ایران آنچنان از علم فاصله گرفته که وقتى در سالهاى پایانى قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم مرحوم حاج میرزا حسن رشدیه در تبریز نخستین مدرسه به سبک امروزى را بنا مىنهد، عدهاى شبانه ریخته و آن را خراب مىکنند چون معتقدند از آن مدارس بسى کفر و زندقه و بابىگرى حاصل آید.
طبیعى است که ما علىالدوام از ایران قرن نهم تا یازدهم میلادى باافتخار یاد کرده و خود را وارث آن فرهنگ و تمدن بپنداریم و درعینحال چشمان خود را بر روى ایران قرن نوزدهم ببندیم؛ اما واقعیت آن است که هر دو آنها ایران هستند، هم ایرانى که تمامى جوایز نوبل را مىبرد ایران است، هم ایرانى که مدرسه را در آن خراب مىکردند. ما نمىتوانیم فقط یک فرزندمان را که استاد دانشگاه یا جراح مغز و اعصاب شده، فرزندمان بدانیم و برادرش را که معتاد شده و گرفتار در زندان، از شناسنامهمان پاککنیم. هر دو آنان پاره تنمان هستند. با مواجه نشدن با ایران قرن نوزدهم یا واقعیات آن را انکار کردن و یا تقصیر را بر گردن دیگران (اعراب، استعمار، شاهان خائن، رجال سرسپرده و وابسته و...) انداختن، نه کژىها و ضعفهاى ایران قرن نوزدهم پاک مىشود و نه آن ایران بدل مىشود به ژاپن یا آلمان.
بنابراین یکى از مسائلی که در نگارش ما چگونه، ما شدیم من به جد به دنبال تحقیق آن برآمدم موضوع خاموشى چراغ علم در ایران قرن نوزدهم بود. اینکه چه شد، چرا و چگونه ما از ابوعلى سینا رسیدیم به دیوارهاى مخروبه مدرسه حاج میرزا حسن رشدیه در تبریز. بدون تردید بخشى از پاسخ اسباب و علل و عقبماندگى یا عقب افتادن ایران در تبیین و فهم این پدیده نهفته بود. بهجای سرگرم شدن با تئورىهاى شیک و مدرن و علمى «وابستگى» یا شرح موشکافانه جفاهاى استعمار انگلستان یا تشریح فقره به فقره و جزءبهجزء خیانتها و کاستىهاى دولتمردان و سلاطین قاجار، من سعى کردم بفهمم چرا و چه شد که بعد از عصر فارابى و ابنسینا، دیگر نه فارابى در ایران متولد شد نه ابوعلى سیناى جدیدى پاى به عرصه حیات گذارد.
نگارش این فصل انصافاً برایم کار دشوارى بود، چراکه بهتدریج متوجه شدم براى فهم عوامل و دلایلى که سبب شدند تا بهتدریج تمدن اسلامى که ایران هم جزئی از آن بود دچار رکود شود، نخست مىبایستى به درک خود عصر طلایى تمدن اسلامى یا عصر فارابى، خوارزمى و ابنسینا بپردازم. براى درک آن اوج و شکوفایى و سپس آن رکود و سقوط مىبایستى با جریانات فکرى و سیر اندیشه از زمان ظهور اسلام به بعد آشنا شوم. آن اوج و بالندگى تاریخى مسلمین و سپس آن رکود و قهقرا نه از آسمان آمده بود و نه کار عوامل استکبار جهانى بود. هرچه بود از دل و از درون جامعه اسلامى برخاسته بود. بنابراین مىبایستى با اندیشه و جریانات فکرى مسلمین آشنا مىشدم. ازاینجا به بعد بود که وارد دنیایى شدم که تا پیش از آن فقط نام یا نامهایش را شنیده بودم. مجبور شدم بفهمم که فىالمثل چه شد خوارج به وجود آمدند و اختلاف فکرى آنان با دیگران چه بود؛ مجبور شدم بفهمم که چرا جامعه اسلامى به دوپاره تشیع و تسنن تقسیم شد. اختلاف میان جریانات درون دنیاى اهل سنت چه بود؛ چرا گروهى شافعى شدند و گروه دیگرى حنبلى یا مالکى. چرا جماعتى به عقل و اجتهاد روى آوردند و جماعتى دیگر به سنت و عقل نبى مکرم (ص) بسنده کردند. چرا جمعى قائل بودند که قرآن مخلوق است و عدهای دیگر معتقد بودند که قرآن از ازل بوده. چرا جمعى معتقد بودند که ذات حضرت باریتعالی را مىشود دید، عدهاى دیگر برعکس معتقد بودند که دیدن خداوند مقدور نیست؛ چرا عدهاى عقل و اجتهاد را کنار گذاردند اما گروه دیگرى آن را پذیرفتند؛ چرا عدهاى انسان را صاحباختیار مىپندارند اما گروهى قائل به جبر هستند؛ و مسائل فکرى و عقیدتى دیگرى ازایندست. چراکه کلید فهم ظهور و سقوط عصر طلایى تمدن اسلام در حقیقت در گرو فهم آراء مسلمین بعد از رحلت رسولالله (ص) مىباشد. بدون فهم سیر اندیشه و تفکر در قرون اولیه تمدن اسلامى، مجبور مىشویم که همه مسائل را تقلیل دهیم به خطاکار یا نابکار بودن این خلیفه یا آن سلطان، این وزیر یا آن امیر؛ و یا احیاناً تشبثات و القائات برخى یهودىها و مسیحیان ستون پنجمى. به سخن دیگر، رفتن به دنبال همان تئورىهاى توطئه همیشگى و فرضیات دایى جان ناپلئونى.
اما برویم سر قصه عجیب و پارادوکسیکال تقدیم این کتاب به ابوحامد امام محمد غزالى (رضیاللهعنه). من از سال ۱۳۷۰ که وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسى شدم یکى از تجربیات جدید زندگىام آشنا شدن با دانشجویان جانباز در کلاسهایم بود. دانشجویى که در بیستوچندسالگی یا سیوچندسالگی از دو چشم نابینا شده بود؛ یا در همین سنین دو پایش قطع شده و زندگىاش بر روی یک صندلى چرخدار خلاصه مىشد؛ یا دو دست و یک پایش قطع شده بود؛ یا به دلیل جراحات شیمیایى علىالدوام مىبایستى آنتیبیوتیک مصرف مىکرد وقسعلیهذا. علىرغم دشوارىهاى بنیادى که بسیارى از دانشجویان جانباز داشتند، اما روحیه آنان علىالاغلب معرکه بود و شادى و نشاط، امید به آینده و لذت بردن از مواهب خیلى عادى زندگى بهمراتب در آنان بیشتر از دانشجویان معمولى و سالم بود. در نخستینترم کلاسم دانشجوى نابینایى بود که دو چشمش را درنتیجه انفجار خمپاره ازدستداده بود. بسیارى از مواقع سر کلاس که درس مىدادم بىاختیار چشمم به او مىافتاد و فکر مىکردم با چشمان بسته او چگونه متون درسى، جزوات و کتابها را مىخواند. بعضى وقتها چشمانم را براى لحظاتى مىبستم و به خودم مىگفتم واقعاً او چگونه درس مىخواند؟ بهخصوص اینکه انسان تا بیستوچندسالگی چشمان کاملاً سالم داشته باشد و دفعتاً براى همیشه نابینا شود. مجموعه اینها سبب شد تا تصمیم گرفتم کتاب ما چگونه، ما شدیم را به حرمت دانشجویان جانباز، به دو تن از سمبلها و اسوههاى جنگ، «همّت» و «خرازى» تقدیم کنم.
اما در جریان نوشتن فصل پنجم و جستجو در جهت یادگیرى و آشنا شدن با سیر اندیشه اسلامى، من مجبور شدم با کلیات آرا و اندیشههاى اهل سنت و با سنتگرایان نیز آشنا شوم. آن آشنایى به شرحى که خواهم گفت سبب شد تا من کتاب را در کنار «همّت» و «خرازى» به امام محمد غزالى نیز تقدیم کنم.
ظرف سیزده سالى که از چاپ نخست کتاب در سال ۱۳۷۳ تا به امروز مىگذرد، یکى از بیشترین پرسشهایى که از من شده آن است که چرا این کتاب را به غزالى تقدیم کردم. ازجمله دلایل این پرسش آن است که با توجه به تأثیر مهم خاموشى چراغ علم در عقبماندگى تاریخى ایران و نقشى که غزالى در خاموشى چراغ علم داشته (دستکم بهزعم سؤالکنندهها)، چرا کتاب به وى تقدیم شده است. در پاسخ به این سؤال من مجبورم به تشریح تأثیرى که آشنا شدن با غزالى بر روی من گذارد بپردازم.
من تعلق به نسلى دارم که رویکردش به دین محصول جهانبینى رایج میان روشنفکران شریعتمدار و دگراندیش دهه ۱۳۴۰ ایران بود. در آن مقطع، نگاهى که در میان اقشار و لایههاى تحصیلکرده به مذهب بود متأثر از نگاهى «علم باورانه»، «تعقلگرا» و تا حدود زیادى پوزیتیویستى بود. به این معنا که به نسل ما اینطور آموزش دادهشده بود که هیچچیز در دین نیست که با علم و عقل مباینت داشته باشد. طرفه آنکه در سایه پیشرفت علم ما امروزه توانستهایم حکمت برخى از احکام و بایدونبایدهای شریعت را درک کنیم. با پیشرفت بیشتر علم و دانش بشرى، شأن نزول سایر دستورات آسمانى هم بهتدریج روشن خواهد شد. به سخن دیگر، من تعلق به نسلى داشتم که ورودش به دین از گذرگاه علم عبور مىکرد. فىالمثل، براى اثبات مفید بودن روزه و ضرورى بودن آن براى انسان، ما مجهز بهکلی یافتههاى علمى بودیم که نشان مىدادند روزه ازنظر پزشکى و براى سلامت تن و روان چه فواید جالبى دارد. ایضاً اگر در شریعت آمده که خون نجس است، دلایل علمى این حکم چه مىباشد. بخش دیگر آموزههاى دینى من و نسل ما محصول ماهنامه درسهایى از مکتب اسلام بود که از سوى شمارى از علما و حوزویان نوگرا در قم که به مسائل جدید مىپرداختند، انتشار مىیافت. بسیارى از مطالب آن بهنوعی در همین راستاى علمگرایانه قرار داشت، منتها بیشتر در حوزههاى اجتماعى. اینکه چگونه بسیارى از دستورات دینى اگر درست اجراشده و درست فهمیده شوند، کمک به ایجاد یک جامعه مدرن، امروزى، آزاد، عادلانه و... خواهد نمود. یادم مىآید ازجمله مقالاتى که بهصورت سلسلهوار توسط یکى از فضلاى حوزه نوشته مىشد تحت عنوان «اسلام و اعلامیه جهانى حقوق بشر» بود که در آن یادداشتها نشان داده مىشد آنچه امروزه تحت عنوان حقوق بشر عنوان مىشود، ۱۴۰۰ سال پیش توسط اسلام آورده شده بوده. سایر مطالب آن به همراه آثار و کتب اسلامگرایان دیگر، در این راستا بود که اسلام از خود مدل حکومتى، الگوى اقتصادى، نظام حقوقى و... دارد و در یککلام اسلام کلید حلوفصل همه مشکلات و مسائل سیاسى، اجتماعى و اقتصادى جوامع امروزى را در دست دارد. بهعبارتدیگر، یک پاى بنیان دینى نسل من بر روی علمى بودن شریعت قرار داشت و پاى دیگر بر روی این اعتقاد که شریعت براى سامان دادن این دنیاى ما آمده. بعدها هم من به دنبال درس، مبارزه و سیاست رفتم و آن رویکرد در همان حد و حدود دهه ۱۳۴۰ باقى ماند.
تقریباً دو، سه دهه بعدازاین مقطع و دور بودن از قیلوقالهای دینى دهه ۱۳۴۰، من در جریان نوشتن فصل پنجم کتاب ما چگونه، ما شدیم، تحت عنوان «خاموشى چراغ علم» و پس از یک وقفه ۲۰، ۳۰ ساله یکبار دیگر درگیر مطالعات دینى شدم. ازجمله مجبور شدم براى نخستین بار در عمرم خیلى جدى به بررسى جریانات فکرى پس از رحلت رسولالله (ص) وارد شوم. در اینجا بود که من با سنتگرایان، با امام احمدبنحنبل (رضیاللهعنه) و ابوحامد امام محمد غزالى (رضیاللهعنه عنه) آشنا شدم. در جریان آشنایىام با غزالى، من با شکل دیگرى از نگاه به شریعت آشنا شدم. رویکردى که چندان اصرارى بر روى عقل، علم، فلسفه و سایر معرفتهاى بشرى براى فهم یا اثبات دین نداشت و در عوض تأکیدش بر روی دل، اطاعت، تسلیم و بالاتر از همه ایمان و تعبد بود. من آموخته بودم که دلایل عقلى و علمى محکمى براى روزهدارى وجود دارد. اگر کسى در دهه ۱۳۴۰ از من مىپرسید که حکمت روزهدارى چیست و شما چرا روزه مىگیرى، من فهرستى از یافتههاى پزشکى را مىآوردم که نشان مىداد روزه چه فوایدى براى جسم، جان و سلامت روزهدار در بر دارد؛ اما غزالى به من یاد داد که براى روزهدارى فقط و فقط یک دلیل لازم است آنهم حکم حضرت باریتعالی است که در کتابش آمده. غزالى براى اینکه علم جدید و پزشکى مدرن، فلسفه یونانىها یا حکمت ایرانىها اندر فواید روزه چه گفتهاند و چه حجتهایى آوردهاند، پشیزى اعتبار قائل نبود. نفس اینکه دستور روزهدارى در شریعت آمده بود براى وى کافى بود؛ و اگر از وى مىپرسیدیم که چرا از بام تا شام مىبایستى صیام را نگهداریم، او بهجای برشمردن دلایل و حجتهاى عقلى، یککلام مىگفت براى آنکه رسولالله (ص) این گونه روزه مىگرفته؛ تمام شد و رفت. براى غزالى نه اهمیتى داشت که مصرف مشروبات الکلى چه آثار سویى بر روى کبد انسان مىگذارد و نه به دنبال یافتن دلایل علمى پرهیز از مصرف گوشت خوک بود. او واجبات شریعت را انجام مىداد و از محرمات اجتناب مىکرد، نه بهواسطه آنکه اینها عقلى بودند، بشر را عاقبتبهخیر و رستگار مىکردند، یا براى آنان براهین عقلى متقنى وجود داشت، بلکه صرفاً بهواسطه آنکه شریعت به مؤمنین اینگونه دستور داده بود. براى او فقط یک علم، یک فلسفه، یک استدلال عقلى، یک برهان کلامى اعتبار داشت آنهم عبارت بود از دستور صاحبشریعت، حضرت محمد مصطفى (ص). شریعت غزالى خلاصه مىشد در تسلیم و تعبد. ازنظر غزالى، دینى که یک بخش آن را علم اثبات کرده باشد، بخش دیگرش را فلسفه پیوند زنده باشد و گوشه دیگرش را منطق آراسته باشد، فاقد مبناى استوارى براى اطاعت حضرت حق مىباشد.
غزالى فقط مبناى نگاه علمى به دین را در من ویران نکرد. بلکه پایه دیگر اعتقادى مرا، اینکه شریعت الزاماً براى سامان دادن به تمام امور این دنیا آمده را نیز با ابهام و تردید روبهرو ساخت. غزالى تأکید بیشتر را بر روی توجه به آخرت یا آن دنیا مىگذارد. هدف دین، یا دستکم یکى از اهداف اصلى و عمده آن، بندگى حضرت باریتعالی، معاد و عبادت حضرت حق است. ممکن است، شریعت در خود سیستم بانکدارى بسیار کارا، علمى و پیشرفتهاى هم داشته باشد، اما به باور غزالى، هدف دین یا هدف اصلى و غایى آن ایجاد نظام بانکدارى نیست بلکه توجه به معاد و قیامت است.
علت آن را درست نمىدانم، اما نگاه سنتگرایان و غزالى مرا مجذوب و شیفته خود ساخت. بماند اینکه بعدها دریافتم که اساساً گره زدن دین به عقل انسانها یا علم دانشمندان از منظر معرفتشناسى با چه اشکالات بنیادى روبهرو است. چنین شد که دیدم با همه وجود مىخواهم ما چگونه، ما شدیم را به غزالى تقدیم کنم.
برویم بر سر کسانى که در بازنویسى متن جدید کتاب زحمت کشیدند. فرشته (عزیزم) اتفاق بدون تردید نخستین نامى است که مىبایستى از وى بهواسطه بازخوانى، تصحیح و ویرایش چاپ جدید کتاب یاد کنم. سرکار خانم استلا اورشان که عهدهدار تایپ بود، همچون موارد دیگر بارها و بارها با روى گشاده و بدون ذرهاى اخم، تغییرات را انجام داد. خانم آکسانا بهشتى نیز متن قبلى کتاب را بهطور کامل قرائت کرده و تصحیح کردند. آقاى پویا دارابى کلیه نقشههاى کتاب را بازنگرى، تغییر و اصلاح نمودند. حضرات حمید و آرش بهشتى انصافاً زحمات زیادى براى چاپ جدید ما چگونه، ما شدیم متقبل شدند و بالاخره حضرت رضا عابدینى لطف کرده و جلد جدید کتاب را طراحى کردند.
دوش در حلقه ما قصه گیسوى تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موى تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون مىگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروى تو بود
صادق زیباکلام
تیرماه فراموشنشدنی ۱۳۸۶