ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 01.06.2017, 7:44
مقدمه کتاب «ما چگونه ما شدیم؟»

صادق زیباکلام

منبع: وبسایت نویسنده

بگذارید سخن را ازاینجا شروع کنم که اساساً چه شد که من به سروقت مسئله عقب‏ ماندگى ایران رفتم. داستان بازمی‌گردد به سال‏هاى ۱۳۶۴ - ۱۳۶۳. من در آن سال‏ها وارد دوره دکترا در دانشگاه برادفورد انگلستان شده بودم و به دنبال نقطه شروعى براى تزم بودم. رساله‌ام پیرامون انقلاب اسلامى ایران بود؛ یا درست‏تر گفته باشم، این‏که چرا و چه شد که آن انقلاب رخ داد. چگونه رژیم مقتدر، پرصلابت و باثبات پهلوى دفعتاً آن‏چنان دچار بحران و مصیبت گردید و در میان بهت و ناباورى مخالفین و موافقین آن‏گونه سقوط کرد. در آن سال‏ها نیز همچون امروز، بلکه به‌مراتب پررنگ‏تر، پاسخ اصلى به این سؤال آن بود که برویم به سروقت پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ و گمشده خود را ازآنجا پى گیریم؛ اما نظرى که من داشتم با این روایت فرق مى‏کرد. من معتقد بودم که رمز و راز سقوط پهلوى‏ها و پیروزى انقلاب و تأسیس نظام اسلامى، على‏رغم شگفتى و به‌دوراز انتظار بودنش، در مجموعه تحولات سیاسى و اجتماعى تاریخ معاصر ایران نهفته است. به اعتقاد من، انقلاب اسلامى حرکتى بود در ادامه مبارزات قبلى مردم ایران علیه استبداد، خودکامگى حکومت، فقدان آزادى، فساد دولتى، نبود انتخابات آزاد و... در صورت پذیرش نظریه فوق، سؤال بعدى این مى‏شد که این مبارزات از چه زمانى و چگونه آغاز شد. پاسخ این سؤال در حقیقت مى‏شد آغاز کار رساله من. با یک نگاه اجمالى، شروع مبارزات ضد استبدادى در ایران بازمی‌گردد به اواخر عصر قاجار و نهضت مشروطه. بنابراین شروع کار رساله‏ام شد بازگشت به ایران اواخر قرن نوزدهم.

در بررسى ایران عصر قاجار در قرن نوزدهم بود که شکل و شمایل پرسشى که زمینه‌ساز نگارش ما چگونه، ما شدیم گردید به‌تدریج در ذهنم شکل گرفت. ما پیرامون عصر قاجار بالاخره مطالبى را در مدرسه فرامی‌گیریم. معمولاً هم به مناسبت‏هاى مختلف بر حجم معلوماتمان پیرامون آن عصر اضافه مى‏شود. این حکم کلى شامل من نیز مى‏شد. جداى از آن‏که در دوران راهنمایى و متوسطه به‌هرحال دانش مختصرى از ایران عصر قاجار آموخته بودم، بعدها نیز مطالب بیشترى یاد گرفتم. همه‌کسانی که در ایران به مدرسه‌رفته‌اند، مطالب فراوانى پیرامون اوضاع‌واحوال ایران در آن عصر فرامی‌گیرند. این‏که ایران کشورى عقب‏مانده، فاقد صنعت، ارتباطات مدرن، دانشگاه، راه‏آهن، بیمارستان، کتابخانه‏هاى عمومى و... بوده. حکام آن خودخواه، ظالم، نادان، بى‏رحم، مال‌پرست، ثروت‏اندوز، بى‏دین، مستبد، نالایق، وابسته (به قدرت‏هاى بیگانه) و... بوده‏اند. قدرت‏هاى استعمارى در آن دوران‌ همه‌کاره بودند و منافع ایرانیان را به پشیزى نگرفته و پایمال مى‏کردند، وقس‌علی‌هذا. همه ما با این دست مطالب در دوران نوجوانى‏مان در راهنمایى و دبیرستان آشنا مى‏شویم. به‌علاوه فیلم، کتاب و زنجیره‌های تلویزیونى هم بعدها این تصویر را کامل‏تر مى‏کنند.

من هم استثنایى بر این قاعده کلى نبودم و در جریان ازسرگیری مطالعاتم پیرامون ایران عصر قاجار، همانند بسیارى دیگر، درصدد بودم تا آن معلومات و آگاهى‏ها را صرفاً عمیق‏تر و کامل‏تر نمایم؛ اما درست در همین نقطه بود که یک مشکل اساسى برایم پیش آمد. مشکلى که در ابتدا در قالب یک پرسش ساده و شاید هم کودکانه برایم اتفاق افتاد، اما به‌تدریج روح و جانم را به تسخیر خود درآورد به‌نحوی‌که دیگر نمى‏توانستم به چیز دیگرى بیندیشم یا کار دیگرى انجام دهم. پیش‏تر گفتم که معلومات من پیرامون ایران عصر قاجار مشابه سایر ایرانیان بود؛ اما اتفاقى که برایم افتاد آن بود که یک «چرا» در ذهنم پیدا شد. چرا شاهان ما فاسد و بد بودند؟ چرا شاهان فرانسه یا انگلستان همه بد و فاسد نبودند؟ چرا رجال ما در عصر قاجار سرسپرده به سفارتخانه‏هاى خارجى بودند؟ چرا رجال انگلستان، روسیه یا فرانسه سرسپرده و وابسته نبودند؟ چرا در جامعه ما کسى با علوم جدید آشنا نبود و از مدرسه و دانشگاه خبرى نبود اما در بسیارى از کشورهاى دیگر این‏گونه نبود؟ چرا کشورهاى دیگر در فیزیک، شیمى، بیولوژى یا اقتصاد، محقق، عالم و دانشمند داشتند، درحالی‌که در ایران ما کسى حتى بانام این علوم هم آشنا نبود؟ چرا محصولات صنعتى کشورهاى دیگر به دنیا صادر مى‏شد، درحالی‌که در ایران ما یک کارخانه مدرن هم نبود؟ چرا کشورهاى دیگر راه‏آهن، قطار و تراموا داشتند درحالی‌که در ایران درشکه و گارى هم نبود؟ چرا برخى از مردمان کشورهاى دیگر مى‏دانستند که در آن‌طرف دنیا چه مى‏گذرد، درحالی‌که مردم در یک شهر ایران نمى‏دانستند که در شهر و روستاى همجوارشان چه خبر است، چه رسد به این‏که بدانند در کشورهاى دیگر و در آن سر دنیا چه مى‏گذرد. چراکه اساساً ارتباطى با بیرون از شهر و روستایشان نداشتند. همه معلومات و اطلاعات من پیرامون عصر قاجار دفعتاً برایم بدل شد به یک علامت سؤال: چرا ایران آن‌همه دچار ضعف، انحطاط، بى‏خبرى و عقب‏ماندگى شده بوده؟

این سؤال به‌نوبه خود پرسش‏هاى دیگرى را برایم رقم زد. آیا آن عقب‏ماندگى امرى طبیعى بود؟ آیا شرایط ایران به‌گونه‌ای بود که عقب‏ماندگى آن امرى محتوم و گریزناپذیر بود؟ آیا ایران‌ همواره کشورى عقب‏مانده بوده؟ یا این‏که ایران از مقطعى در سراشیبى قهقرا و عقب‏ماندگى مى‏افتد؟ در صورت اخیر، آن مقطع چه زمانى بوده و اساساً چرا اتفاق افتاده؟ جامعه‏اى که در مقطعى از تاریخش مهد علم و دانش بشرى بوده و امثال ابوعلى سینا، فارابى، خواجه‌نصیرالدین طوسى، خوارزمى، جابربن‌حیان، رازى، غزالى و... را به بشریت عرضه داشته، چگونه مى‏شود که در مقطع دیگرى آن‏قدر خشک و لم‏یزرع مى‏شود که کسى اساساً در آن نمى‏داند فیزیک، شیمى، بیولوژى یا فلسفه هم وجود دارند، چه رسد به آن‏که عالم و دانشمند و صاحب‏نظر هم در این رشته‏ها پرورش داده باشد؟

به دنبال یافتن پاسخ به این پرسش‏ها بود که اقدام به مطالعاتى نمودم؛ اما مشکلاتم نه‌تنها کاهش نیافت که بیشتر هم شد. مثلاً وقتى اثرى را خواندم که در آن نشان داده‌شده بود که پادشاهان و حکام عصر قاجار چقدر فاسد، جاهل، وابسته و خودکامه بودند (و درنتیجه سیاست‏هاى آنان ما به آن روز سیاه افتاده بودیم) این سؤال برایم به وجود آمد که چرا هرچه سلطان، پادشاه، امیر، وزیر و رجال فاسد، خودکامه و نادان بوده، نصیب ما ایرانیان شده بود؟ چرا اکثر سلاطین، پادشاهان و رجال کشورهاى دیگر برخى وطن‏پرست، باتدبیر و باکیاست هستند و برخى نادان و فاسد، اما آن‏گونه که مورخین ما گزارش کرده‏اند، در ایران جملگى چنین بوده‏اند؟ به‌علاوه اگر رجال، سلاطین و پادشاهان ما در عصر قاجار این‏قدر عامل بدبختى و مصیبت بوده‏اند که مورخین ما امروزه مى‏گویند، پس چرا آنان را در مقدس‏ترین اماکن مملکت به خاک مى‏سپردند و کسى هم اعتراض نمى‏کرد؟ چرا رجال و بزرگان سیاسى ما رشوه مى‏گرفتند، وطن و ملک و ملت برایشان ارزشى نداشت (آن‏گونه که مورخین ما روایت مى‏کنند) اما حتى یک‏بار هم اتفاق نیفتاد که مورخین انگلیسى، فرانسوى یا هلندى یکى از رجال و مسئولینشان را نفرین کنند به‌واسطه آن‏که به‌جای در نظر گرفتن مصالح و منافع میهن خودش، مصالح و منافع ایران را در نظر گرفته بوده؛ یا رشوه گرفته باشد که به نفع دولت ایران کار کند یا قرارداد امضاء نماید؟ آیا در ترکیب مولکولى ما ایرانیان ژن یا کروموزوم اضافى یا بالعکس کمبودى وجود دارد که این‌همه گرایش به فساد در میان دولتمردان و رجال ما در عصر «قاجار» متداول‏تر از سایر اقوام و ملل دیگر بوده؟

یک‌وقت به خود آمدم و متوجه شدم که ماه‏هاست کار بر روى انقلاب اسلامى و رساله‏ام را رها کرده‏ام و سرگردان و حیران به دنبال آن پرسش‏ها هستم. دلم مى‏خواست قیدوبندى نمى‏داشتم و مى‏رفتم به دنبال همان سؤالات؛ اما نمى‏شد؛ یا دست‌کم من شهامتش را نداشتم. با این پیش‏فرض و امید با خودم کنار آمدم که من قطعاً نخستین کسى نیستم که با چنین پرسش‏هایى پیرامون جامعه ایران روبه‏رو شده‏ام. یقیناً خیلى‏هاى دیگر نیز با این دست پرسش‏ها روبه‏رو شده‏اند و درنتیجه تحقیقات و بررسى‏هایى بر روی یافتن پاسخ به این پرسش‏ها کرده‏اند. حال ممکن است در انگلستان آثار زیادى ازاین‌دست نباشد، اما قطعاً در خود ایران بر روی این موضوع آثار و منابع متنوعى به رشته تحریر درآمده و وجود دارد. با این پیش‏فرض و با این امید که پس از پایان کار دکترا انشااللَّه به‌گونه‌ای خیلى جدى موضوع را دنبال خواهم کرد، با خودم کنار آمدم و پس از ماه‏ها تلاطم روحى مجدداً رفتم به سروقت رساله‌ام.

پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۷۰ اولیاء دانشگاه تهران مرا از دانشکده فنى به دانشکده حقوق و علوم سیاسى منتقل کردند. ازآنجاکه رساله دکترایم دربرگیرنده تحولات ایران بود، داوطلب تدریس درس تاریخ تحولات سیاسى و اجتماعى ایران شدم. این درس در دو بخش ارائه مى‏شود. بخش نخست آن پیرامون عصر قاجار است. تصور من این بود که در سرفصل‌های مربوط به این بخش به سؤالاتى که هفت سال قبل براى من به وجود آمده بود اشاراتى حداقل رفته باشد؛ اما درنهایت تعجب دریافتم که به آن پرسش‏ها حتى اشاره‏اى هم نشده بود. آنچه بود بیشتر توصیف و شرح و بسط رویدادهاى تاریخى بود آن‌هم از منظر ضعف، وابستگى و ناکارآمدى حکام و مسئولین قاجار. بخش دیگر سرفصل‏ها دربرگیرنده ظلم، اجحاف و نادرستى قدرت‏هاى استعمارگر و شرح و بسط توطئه‏ها و دسایس آنان بود. این مسئله که آن ایرانى که این اتفاقات در آن به وقوع پیوسته بود، چرا، چگونه و درنتیجه کدامین عوامل به آن صورت درآمده بود، اساساً در سرفصل‏هاى این درس مطرح نشده بود. چه رسد به این‏که موردبحث و بررسى هم قرارگرفته باشد.

  ازآنجاکه عن‌قریب مى‏بایستى بخش نخست آن درس را که مربوط به ایران عصر قاجار مى‏شد، تدریس مى‏کردم به جستجوى منابع و مأخذی برآمدم که در تدریس از آن‌ها بهره گیرم؛ اما هرچه بیشتر گشتم کمتر اثرى را پیدا کردم که رویکردش به ایران قرن نوزدهم منطبق بر پرسش‏هایى باشد که براى من به وجود آمده بود. اغلب آثارى که پیرامون این مقطع از تاریخ ایران بودند، به‌گونه‌ای به موضوع پرداخته بودند که اساساً آن پرسش‏ها هرگز برایشان مطرح نبوده. یا اگر هم‌چنین پرسشى برایشان به وجود آمده بوده، از کنار آن به‌راحتی عبور کرده و در عوض به شرح وقایع پرداخته بودند. به سخن دیگر، نویسنده انبوهى از مطالب پیرامون فساد، نادانى، وابستگى، خودکامگى و... رهبران و حکام قاجار گردآورده، اما هرگز این پرسش را از خود نمى‏کند که چرا نسل‌اندرنسل و یکى پس از دیگرى رجال و سلاطین حاکم بر ایران این‏گونه بوده‏اند؟ آیا قسمت، سرنوشت و تقدیر چنین رقم‌زده بود که حکام و سلاطین کشورى به اسم ایران، مى‏بایستى از این سنخ باشند؟ آیا خود مردم ایران چنین حکام و رهبرانى مى‏خواستند؟ آیا کسى یا نیرویى ما را نفرین، طلسم یا جادو کرده بود؟ آنچه مسلم است، آن حکام، سلاطین و رجال که از کره ماه نیامده بودند، از خارج هم کسى آنان را از طریق کودتا بر ما مسلط نکرده بود، آنان هر که و هرچه بودند، محصولات جامعه خودمان بودند. بنابراین به‌جای شرح و بسط خیانت‏هاى آنان آیا نبایستى اندکى هم به این پرسش پرداخت که چه مى‏شود و چگونه مى‏شود که در قریب به ۱۴۰ سال که قاجارها بر ایران حکومت کردند، هر هفت‌پادشاه به همراه حکام و رجال قاجار یکى بعد از دیگرى بدتر بودند؟ آیا در آب‌وخاک ایران عناصرى وجود دارد که حکام و سلاطینش را به آن صورت درمی‌آورد؟ نکند آن سلاطین و حکام خیلى هم آن‏گونه که ما امروزه تصور مى‏کنیم نبودند؟ اساساً خود این نظر که حکام، رجال و سلاطین قاجار مسبب مصیبت‏ها، ضعف‏ها و پریشانى‏هاى ایران بودند چقدر قرین به واقعیت است؟ آیا بخش‏هاى دیگر جامعه ایران نقشى در به وجود آوردن آن عقب‏ماندگى نداشتند و مسبب فقط حکام و حکومت بوده‏اند؟ یا در کتاب دیگرى، شرح مفصلى از اقدامات، دسایس و توطئه‏هاى خبیثانه انگلستان رفته بود. منتها مى‏شد این پرسش را نیز مطرح ساخت که اساساً چه شد که انگلستان آمد به ایران و آن بلاها را بر سر ما آورد؟ چرا ما نرفتیم انگلستان یا فرانسه را مستعمره خود نموده یا دولت‏ها و رجال آنان را زیر نفوذ خود بگیریم؟

با این تصویر و تصورات و پرسش‏ها بود که زمان به سرعت مى‏گذشت و من عن‌قریب مى‏بایستى به سر کلاس درس تاریخ تحولات ایران رفته و تدریس مى‏نمودم. بخش عمده‏اى از مطالبى را که مورد بررسى قرار داده بودم، مى‏شد به دو گروه تقسیم‏بندى نمود. گروه نخست مطالبى بودند که بدون در نظر گرفتن آن پرسش‏ها صرفاً به شرح و بسط وقایع پرداخته بودند. چه کسى آمد، چه کسى رفت، کى چه کرد، ایران وارد کدام جنگ شد، چه کسى به قدرت رسید، چه کسى از قدرت برکنار شد، چه کسى خیانت کرد، چه کسى خدمت کرد و مطالبى ازاین‌دست. به سخن دیگر، شرح و بسط و توصیف تحولات، بدون ریشه‏یابى و توجه به اسباب و علل عمیق‏تر سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و جامعه‏شناختى تحولات. بماند صحت و سقم و جهت‏گیرى‏هاى خطى، سیاسى، نظرى و ایدئولوژیک نویسندگان.

بخش دوم آثار، دربرگیرنده تفکرات مارکسیستى یا متأثر از آراى نویسندگانى بود با رویکرد مارکسیستى و نئومارکسیستى درزمینهٔ تئورى وابستگى همچون «فرانک»، «دوسانتوس»، «سالیناس» و غیره. اساس این تفکر نیز همان رویکرد مارکسیستى در تبیین عقب‏ماندگى است که بر طبق آن استعمار عامل عقب‏ماندگى ایران (به همراه مابقى جهان سوم) است. درحالی‌که پرسش من، آن بود که چرا ایران اساساً در وهله اول بدل به کشورى عقب‏مانده گردید تا استعمار بتواند بر آن سوار شود؟

چنین شد که از اواسط سال ۱۳۷۰ و پس از یک وقفه قریب به ۷ ساله من مجدداً به سراغ همان پرسش‏هایى رفتم که در سال ۱۳۶۳ و به هنگام آغاز کار رساله دکترا برایم پیش‌آمده بود. حاصل رفتن به دنبال آن پرسش‏ها، کتاب حاضر است که نگارش آن قریب به سه سال به درازا کشید.

بیش از دو سال از این مدت صرف نگارش فصل پنجم کتاب تحت عنوان «خاموشى چراغ علم در ایران» گردید. مى‏گویند علاقه والدین به فرزندى که بیمار است یا به هر دلیلى مجبور مى‏شوند براى او زحمت بیشترى تحمل کنند بیشتر مى‏شود. من هم به فصل خاموشى چراغ علم علاقه زیادى پیدا کردم چراکه براى نگارش این ۹۰ صفحه مجبور به مطالعه فراوانى شدم. آن‌هم در حوزه‏هایى که اشراف و علم و آگاهى قبلى در آن‌ها نداشتم. آن‏قدر بر روی این فصل کارکردم و براى نگارش آن زحمت کشیدم و مطالعه کردم که احساس مى‏کنم به‌جای آن‏که من این فصل را به وجود آورده باشم، این فصل مرا از نو به وجود آورد. به‌جای آن‏که من آن را بنویسم و «بسازم» این فصل مرا «ساخت»؛ اما چرا ضرورت نگارش این فصل پیش آمد.

حاجت به گفتن نیست که یکى از ملزومات پیشرفت و توسعه در هر جامعه‏اى توان و سطح علمى در آن جامعه مى‏باشد. یکى از مسائل اصلى که در رابطه با عقب‏ماندگى ایران در قرن نوزدهم مطرح است، فقدان یا غیبت بنیادهاى علمى است. در ایران عصر قاجار نه کسى به دنبال علوم جدید است و نه اساساً کسى از وجود علوم و دانش‏هاى مدرن اطلاع و آگاهى دارد. در آن مقطع البته کشورهاى بسیار دیگرى هم مثل ایران بودند. نه مدرسه و دانشگاه داشتند و نه کسى در آن کشورها علم و اطلاعى از فیزیک، شیمى، اقتصاد، فلسفه، روانشناسى یا پزشکى داشت؛ اما ازنظر من تفاوت بسیار مهمى میان ایران با بسیارى از کشورهاى مشابه وجود داشت. در آن کشورها وضع همواره همان‏گونه بوده. به‌عبارت‌دیگر، در فلان کشور آفریقایى یا آمریکاى جنوبى که در قرن نوزدهم خبرى از علوم جدید در آن نبود، وضع همواره همان‏گونه بوده. پانصد یا هزار سال قبل هم آن کشور آفریقایى همان‏طور عقب‌مانده بوده که  در قرن نوزدهم شاهدش هستیم؛ اما مشکل اساسى پیرامون ایران آن است که در مقطعى از تاریخش درگذشته، سرآمد دانشمندان دنیا در ایران بوده‏اند. همانند امروز که به شایسته‏ترین و عالم‏ترین دانشمندان در رشته‏هاى مختلف علمى جایزه نوبل مى‏دهند، اگر در آن مقطع جایزه نوبل داده مى‏شد، دانشمندان پهنه اسلام که ایران هم نگین برجسته آن بود، جوایز نوبل را درو مى‏کردند و براى کشورها و تمدن‏هاى دیگر چیز زیادى باقى نمى‏ماند. در همان ایران که در قرن نوزدهم کسى اساساً نمى‏دانست فیزیک، شیمى و بیولوژى چیست و پزشکى مدرن ناشناخته بود، قریب به هزار سال قبل برجسته‏ترین علما و دانشمندان، فلاسفه، ریاضى‏دانان، پزشکان و کیمیاگران مى‏زیسته‏اند. ما همواره در آثار و مکتوباتمان، نطق‏ها و سخنرانى‏هایمان به مقطع نخست اشاره‌کرده و با غرور و افتخار مى‏گوییم که ایران یا ایران اسلامى به‌واسطه دستاوردهاى علما و دانشمندانش سهم زیادى بر تمدن بشرى دارد؛ اما همواره هم در همان نقطه مى‏ایستیم و جلوتر نمى‏آییم. چراکه بعدازآن نقطه، بعد از عصر فارابى، ابوعلى سینا، خوارزمى و بیرونى ما وارد برهوت و شوره‏زارى مى‏شویم که نه‌تنها دیگر از ابوعلى سیناها، خوارزمى‏ها و جابربن‌حیان‏ها خبرى نیست بلکه اساساً کسى نمى‏داند این گونه علوم هم وجود دارند. نه‌تنها از خوارزمى، بیرونى و فارابى خبرى نیست، نه‌تنها علما و دانشمندان ایرانى در بغداد، خوارزم، نیشابور و رى به دنبال نجوم، فلسفه، ریاضى، هیات، کیمیا، پزشکى و جغرافى نیستند بلکه جامعه ایران آن‏چنان از علم فاصله گرفته که وقتى در سال‏هاى پایانى قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم مرحوم حاج میرزا حسن رشدیه در تبریز نخستین مدرسه به سبک امروزى را بنا مى‏نهد، عده‏اى شبانه ریخته و آن را خراب مى‏کنند چون معتقدند از آن مدارس بسى کفر و زندقه و بابى‏گرى حاصل آید.

طبیعى است که ما على‏الدوام از ایران قرن نهم تا یازدهم میلادى باافتخار یاد کرده و خود را وارث آن فرهنگ و تمدن بپنداریم و درعین‌حال چشمان خود را بر روى ایران قرن نوزدهم ببندیم؛ اما واقعیت آن است که هر دو آن‌ها ایران هستند، هم ایرانى که تمامى جوایز نوبل را مى‏برد ایران است، هم ایرانى که مدرسه را در آن خراب مى‏کردند. ما نمى‏توانیم فقط یک فرزندمان را که استاد دانشگاه یا جراح مغز و اعصاب شده، فرزندمان بدانیم و برادرش را که معتاد شده و گرفتار در زندان، از شناسنامه‏مان پاک‌کنیم. هر دو آنان پاره تنمان هستند. با مواجه نشدن با ایران قرن نوزدهم یا واقعیات آن را انکار کردن و یا تقصیر را بر گردن دیگران (اعراب، استعمار، شاهان خائن، رجال سرسپرده و وابسته و...) انداختن، نه کژى‏ها و ضعف‏هاى ایران قرن نوزدهم پاک مى‏شود و نه آن ایران بدل مى‏شود به ژاپن یا آلمان.

بنابراین یکى از مسائلی که در نگارش ما چگونه، ما شدیم من به جد به دنبال تحقیق آن برآمدم موضوع خاموشى چراغ علم در ایران قرن نوزدهم بود. این‏که چه شد، چرا و چگونه ما از ابوعلى سینا رسیدیم به دیوارهاى مخروبه مدرسه حاج میرزا حسن رشدیه در تبریز. بدون تردید بخشى از پاسخ اسباب و علل و عقب‏ماندگى یا عقب افتادن ایران در تبیین و فهم این پدیده نهفته بود. به‌جای سرگرم شدن با تئورى‏هاى شیک و مدرن و علمى «وابستگى» یا شرح موشکافانه جفاهاى استعمار انگلستان یا تشریح فقره به فقره و جزءبه‌جزء خیانت‏ها و کاستى‏هاى دولتمردان و سلاطین قاجار، من سعى کردم بفهمم چرا و چه شد که بعد از عصر فارابى و ابن‌سینا، دیگر نه فارابى در ایران متولد شد نه ابوعلى سیناى جدیدى پاى به عرصه حیات گذارد.

نگارش این فصل انصافاً برایم کار دشوارى بود، چراکه به‌تدریج متوجه شدم براى فهم عوامل و دلایلى که سبب شدند تا به‌تدریج تمدن اسلامى که ایران هم جزئی از آن بود دچار رکود شود، نخست مى‏بایستى به درک خود عصر طلایى تمدن اسلامى یا عصر فارابى، خوارزمى و ابن‌سینا بپردازم. براى درک آن اوج و شکوفایى و سپس آن رکود و سقوط مى‏بایستى با جریانات فکرى و سیر اندیشه از زمان ظهور اسلام به بعد آشنا شوم. آن اوج و بالندگى تاریخى مسلمین و سپس آن رکود و قهقرا نه از آسمان آمده بود و نه کار عوامل استکبار جهانى بود. هرچه بود از دل و از درون جامعه اسلامى برخاسته بود. بنابراین مى‏بایستى با اندیشه و جریانات فکرى مسلمین آشنا مى‏شدم. ازاینجا به بعد بود که وارد دنیایى شدم که تا پیش از آن فقط نام یا نام‏هایش را شنیده بودم. مجبور شدم بفهمم که فى‏المثل چه شد خوارج به وجود آمدند و اختلاف فکرى آنان با دیگران چه بود؛ مجبور شدم بفهمم که چرا جامعه اسلامى به دوپاره تشیع و تسنن تقسیم شد. اختلاف میان جریانات درون دنیاى اهل سنت چه بود؛ چرا گروهى شافعى شدند و گروه دیگرى حنبلى یا مالکى. چرا جماعتى به عقل و اجتهاد روى آوردند و جماعتى دیگر به سنت و عقل نبى مکرم (ص) بسنده کردند. چرا جمعى قائل بودند که قرآن مخلوق است و عده‌ای دیگر معتقد بودند که قرآن از ازل بوده. چرا جمعى معتقد بودند که ذات حضرت باری‌تعالی را مى‏شود دید، عده‏اى دیگر برعکس معتقد بودند که دیدن خداوند مقدور نیست؛ چرا عده‏اى عقل و اجتهاد را کنار گذاردند اما گروه دیگرى آن را پذیرفتند؛ چرا عده‏اى انسان را صاحب‌اختیار مى‏پندارند اما گروهى قائل به جبر هستند؛ و مسائل فکرى و عقیدتى دیگرى ازاین‌دست. چراکه کلید فهم ظهور و سقوط عصر طلایى تمدن اسلام در حقیقت در گرو فهم آراء مسلمین بعد از رحلت رسول‌الله (ص) مى‏باشد. بدون فهم سیر اندیشه و تفکر در قرون اولیه تمدن اسلامى، مجبور مى‏شویم که همه مسائل را تقلیل دهیم به خطاکار یا نابکار بودن این خلیفه یا آن سلطان، این وزیر یا آن امیر؛ و یا احیاناً تشبثات و القائات برخى یهودى‏ها و مسیحیان ستون پنجمى. به سخن دیگر، رفتن به دنبال همان تئورى‏هاى توطئه همیشگى و فرضیات دایى جان ناپلئونى.

اما برویم سر قصه عجیب و پارادوکسیکال تقدیم این کتاب به ابوحامد امام محمد غزالى (رضی‌الله‌عنه). من از سال ۱۳۷۰ که وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسى شدم یکى از تجربیات جدید زندگى‏ام آشنا شدن با دانشجویان جانباز در کلاس‏هایم بود. دانشجویى که در بیست‌وچندسالگی یا سی‌وچندسالگی از دو چشم نابینا شده بود؛ یا در همین سنین دو پایش قطع شده و زندگى‏اش بر روی یک صندلى چرخ‏دار خلاصه مى‏شد؛ یا دو دست و یک پایش قطع شده بود؛ یا به دلیل جراحات شیمیایى على‏الدوام مى‏بایستى آنتی‌بیوتیک مصرف مى‏کرد وقس‌علی‌هذا. على‏رغم دشوارى‏هاى بنیادى که بسیارى از دانشجویان جانباز داشتند، اما روحیه آنان على‏الاغلب معرکه بود و شادى و نشاط، امید به آینده و لذت بردن از مواهب خیلى عادى زندگى به‌مراتب در آنان بیشتر از دانشجویان معمولى و سالم بود. در نخستین‌ترم کلاسم دانشجوى نابینایى بود که دو چشمش را درنتیجه انفجار خمپاره ازدست‌داده بود. بسیارى از مواقع سر کلاس که درس مى‏دادم بى‏اختیار چشمم به او مى‏افتاد و فکر مى‏کردم با چشمان بسته او چگونه متون درسى، جزوات و کتاب‏ها را مى‏خواند. بعضى وقت‏ها چشمانم را براى لحظاتى مى‏بستم و به خودم مى‏گفتم واقعاً او چگونه درس مى‏خواند؟ به‏خصوص این‏که انسان تا بیست‌وچندسالگی چشمان کاملاً سالم داشته باشد و دفعتاً براى همیشه نابینا شود. مجموعه این‌ها سبب شد تا تصمیم گرفتم کتاب ما چگونه، ما شدیم را به حرمت دانشجویان جانباز، به دو تن از سمبل‏ها و اسوه‏هاى جنگ، «همّت» و «خرازى» تقدیم کنم.

اما در جریان نوشتن فصل پنجم و جستجو در جهت یادگیرى و آشنا شدن با سیر اندیشه اسلامى، من مجبور شدم با کلیات آرا و اندیشه‏هاى اهل سنت و با سنت‏گرایان نیز آشنا شوم. آن آشنایى به شرحى که خواهم گفت سبب شد تا من کتاب را در کنار «همّت» و «خرازى» به امام محمد غزالى نیز تقدیم کنم.

ظرف سیزده سالى که از چاپ نخست کتاب در سال ۱۳۷۳ تا به امروز مى‏گذرد، یکى از بیشترین پرسش‏هایى که از من شده آن است که چرا این کتاب را به غزالى تقدیم کردم. ازجمله دلایل این پرسش آن است که با توجه به تأثیر مهم خاموشى چراغ علم در عقب‏ماندگى تاریخى ایران و نقشى که غزالى در خاموشى چراغ علم داشته (دست‌کم به‌زعم سؤال‏کننده‏ها)، چرا کتاب به وى تقدیم شده است. در پاسخ به این سؤال من مجبورم به تشریح تأثیرى که آشنا شدن با غزالى بر روی من گذارد بپردازم.

من تعلق به نسلى دارم که رویکردش به دین محصول جهان‏بینى رایج میان روشنفکران شریعتمدار و دگراندیش دهه ۱۳۴۰ ایران بود. در آن مقطع، نگاهى که در میان اقشار و لایه‏هاى تحصیل‏کرده به مذهب بود متأثر از نگاهى «علم باورانه»، «تعقل‏گرا» و تا حدود زیادى پوزیتیویستى بود. به این معنا که به نسل ما این‌طور آموزش داده‌شده بود که هیچ‌چیز در دین نیست که با علم و عقل مباینت داشته باشد. طرفه آن‏که در سایه پیشرفت علم ما امروزه توانسته‏ایم حکمت برخى از احکام و بایدونبایدهای شریعت را درک کنیم. با پیشرفت بیشتر علم و دانش بشرى، شأن نزول سایر دستورات آسمانى هم به‌تدریج روشن خواهد شد. به سخن دیگر، من تعلق به نسلى داشتم که ورودش به دین از گذرگاه علم عبور مى‏کرد. فى‏المثل، براى اثبات مفید بودن روزه و ضرورى بودن آن براى انسان، ما مجهز به‌کلی یافته‏هاى علمى بودیم که نشان مى‏دادند روزه ازنظر پزشکى و براى سلامت تن و روان چه فواید جالبى دارد. ایضاً اگر در شریعت آمده که خون نجس است، دلایل علمى این حکم چه مى‏باشد. بخش دیگر آموزه‏هاى دینى من و نسل ما محصول ماهنامه درس‏هایى از مکتب اسلام بود که از سوى شمارى از علما و حوزویان نوگرا در قم که به مسائل جدید مى‏پرداختند، انتشار مى‏یافت. بسیارى از مطالب آن به‌نوعی در همین راستاى علم‏گرایانه قرار داشت، منتها بیشتر در حوزه‏هاى اجتماعى. این‏که چگونه بسیارى از دستورات دینى اگر درست اجراشده و درست فهمیده شوند، کمک به ایجاد یک جامعه مدرن، امروزى، آزاد، عادلانه و... خواهد نمود. یادم مى‏آید ازجمله مقالاتى که به‌صورت سلسله‏وار توسط یکى از فضلاى حوزه نوشته مى‏شد تحت عنوان «اسلام و اعلامیه جهانى حقوق بشر» بود که در آن یادداشت‏ها نشان داده مى‏شد آنچه امروزه تحت عنوان حقوق بشر عنوان مى‏شود، ۱۴۰۰ سال پیش توسط اسلام آورده شده بوده. سایر مطالب آن به همراه آثار و کتب اسلام‏گرایان دیگر، در این راستا بود که اسلام از خود مدل حکومتى، الگوى اقتصادى، نظام حقوقى و... دارد و در یک‌کلام اسلام کلید حل‌وفصل همه مشکلات و مسائل سیاسى، اجتماعى و اقتصادى جوامع امروزى را در دست دارد. به‌عبارت‌دیگر، یک پاى بنیان دینى نسل من بر روی علمى بودن شریعت قرار داشت و پاى دیگر بر روی این اعتقاد که شریعت براى سامان دادن این دنیاى ما آمده. بعدها هم من به دنبال درس، مبارزه و سیاست رفتم و آن رویکرد در همان حد و حدود دهه ۱۳۴۰ باقى ماند.

تقریباً دو، سه دهه بعدازاین مقطع و دور بودن از قیل‌وقال‌های دینى دهه ۱۳۴۰، من در جریان نوشتن فصل پنجم کتاب ما چگونه، ما شدیم، تحت عنوان «خاموشى چراغ علم» و پس از یک وقفه ۲۰، ۳۰ ساله یک‌بار دیگر درگیر مطالعات دینى شدم. ازجمله مجبور شدم براى نخستین بار در عمرم خیلى جدى به بررسى جریانات فکرى پس از رحلت رسول‌الله (ص) وارد شوم. در اینجا بود که من با سنت‏گرایان، با امام احمدبن‌حنبل (رضی‌الله‌عنه) و ابوحامد امام محمد غزالى (رضی‌الله‌عنه عنه) آشنا شدم. در جریان آشنایى‏ام با غزالى، من با شکل دیگرى از نگاه به شریعت آشنا شدم. رویکردى که چندان اصرارى بر روى عقل، علم، فلسفه و سایر معرفت‏هاى بشرى براى فهم یا اثبات دین نداشت و در عوض تأکیدش بر روی دل، اطاعت، تسلیم و بالاتر از همه ایمان و تعبد بود. من آموخته بودم که دلایل عقلى و علمى محکمى براى روزه‏دارى وجود دارد. اگر کسى در دهه ۱۳۴۰ از من مى‏پرسید که حکمت روزه‏دارى چیست و شما چرا روزه مى‏گیرى، من فهرستى از یافته‏هاى پزشکى را مى‏آوردم که نشان مى‏داد روزه چه فوایدى براى جسم، جان و سلامت روزه‏دار در بر دارد؛ اما غزالى به من یاد داد که براى روزه‏دارى فقط و فقط یک دلیل لازم است آن‌هم حکم حضرت باری‌تعالی است که در کتابش آمده. غزالى براى این‏که علم جدید و پزشکى مدرن، فلسفه یونانى‏ها یا حکمت ایرانى‏ها اندر فواید روزه چه گفته‏اند و چه حجت‏هایى آورده‏اند، پشیزى اعتبار قائل نبود. نفس این‏که دستور روزه‏دارى در شریعت آمده بود براى وى کافى بود؛ و اگر از وى مى‏پرسیدیم که چرا از بام تا شام مى‏بایستى صیام را نگه‌داریم، او به‌جای برشمردن دلایل و حجت‏هاى عقلى، یک‌کلام مى‏گفت براى آن‏که رسول‌الله (ص) این گونه روزه مى‏گرفته؛ تمام شد و رفت. براى غزالى نه اهمیتى داشت که مصرف مشروبات الکلى چه آثار سویى بر روى کبد انسان مى‏گذارد و نه به دنبال یافتن دلایل علمى پرهیز از مصرف گوشت خوک بود. او واجبات شریعت را انجام مى‏داد و از محرمات اجتناب مى‏کرد، نه به‌واسطه آن‏که این‌ها عقلى بودند، بشر را عاقبت‌به‌خیر و رستگار مى‏کردند، یا براى آنان براهین عقلى متقنى وجود داشت، بلکه صرفاً به‌واسطه آن‏که شریعت به مؤمنین این‏گونه دستور داده بود. براى او فقط یک علم، یک فلسفه، یک استدلال عقلى، یک برهان کلامى اعتبار داشت آن‌هم عبارت بود از دستور صاحب‌شریعت، حضرت محمد مصطفى (ص). شریعت غزالى خلاصه مى‏شد در تسلیم و تعبد. ازنظر غزالى، دینى که یک بخش آن را علم اثبات کرده باشد، بخش دیگرش را فلسفه پیوند زنده باشد و گوشه دیگرش را منطق آراسته باشد، فاقد مبناى استوارى براى اطاعت حضرت حق مى‏باشد.

غزالى فقط مبناى نگاه علمى به دین را در من ویران نکرد. بلکه پایه دیگر اعتقادى مرا، این‏که شریعت الزاماً براى سامان دادن به تمام امور این دنیا آمده را نیز با ابهام و تردید روبه‏رو ساخت. غزالى تأکید بیشتر را بر روی توجه به آخرت یا آن دنیا مى‏گذارد. هدف دین، یا دست‌کم یکى از اهداف اصلى و عمده آن، بندگى حضرت باری‌تعالی، معاد و عبادت حضرت حق است. ممکن است، شریعت در خود سیستم بانکدارى بسیار کارا، علمى و پیشرفته‏اى هم داشته باشد، اما به باور غزالى، هدف دین یا هدف اصلى و غایى آن ایجاد نظام بانکدارى نیست بلکه توجه به معاد و قیامت است.

علت آن را درست نمى‏دانم، اما نگاه سنت‏گرایان و غزالى مرا مجذوب و شیفته خود ساخت. بماند این‏که بعدها دریافتم که اساساً گره زدن دین به عقل انسان‏ها یا علم دانشمندان از منظر معرفت‏شناسى با چه اشکالات بنیادى روبه‏رو است. چنین شد که دیدم با همه وجود مى‏خواهم ما چگونه، ما شدیم را به غزالى تقدیم کنم.

برویم بر سر کسانى که در بازنویسى متن جدید کتاب زحمت کشیدند. فرشته (عزیزم) اتفاق بدون تردید نخستین نامى است که مى‏بایستى از وى به‌واسطه بازخوانى، تصحیح و ویرایش چاپ جدید کتاب یاد کنم. سرکار خانم استلا اورشان که عهده‏دار تایپ بود، همچون موارد دیگر بارها و بارها با روى گشاده و بدون ذره‏اى اخم، تغییرات را انجام داد. خانم آکسانا بهشتى نیز متن قبلى کتاب را به‌طور کامل قرائت کرده و تصحیح کردند. آقاى پویا دارابى کلیه نقشه‏هاى کتاب را بازنگرى، تغییر و اصلاح نمودند. حضرات حمید و آرش بهشتى انصافاً زحمات زیادى براى چاپ جدید ما چگونه، ما شدیم متقبل شدند و بالاخره حضرت رضا عابدینى لطف کرده و جلد جدید کتاب را طراحى کردند.

دوش در حلقه ما قصه گیسوى تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موى تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون مى‏گشت‏
باز مشتاق کمانخانه ابروى تو بود

صادق زیباکلام
تیرماه فراموش‌نشدنی ۱۳۸۶


نظر خوانندگان:

■ با سلام به آقای زیبا کلام - که با تمام حرفها و تلاش‌ها هنوز در اشتباه است که سراغ غزالی و... می‌رود یعنی به زمان نیست ثانیا برادر عزیر - اگر من و ما شده بودیم که این همه مشکلات در سیاست و جامعه نداشتیم با سه حرکت انقلاب هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم یعنی بازهم سرگردانیت ادامه دارد ، زیرا که نتوانسته آدم بسازیم جامعه بسازیم و....به همین دلیل به گفته خودت اگرتعمق کنی و در سخنرانی‌ها و نقد هایت و.. معلوم می‌شود «هنوز من و ما نشده‌ایم» پس چرا القا میکنی من و ما شده‌ایم امید روزگاری بشویم که از عقب ماندگی رها شویم و شما از این اشتباه بیرون آیی درحالیکه به آنکه گفت «ماعقب مانده‌ایم و...» ناشیانه ایراد گرفتی - در حالی که به خاطر تجربه جامعه را از شما بهتر میشناخت.