یکی از نویسندگان آفریقای جنوبی به نام «جان ماکسول کوتسی»(John Maxwell Coetzee)(۱)، جملهای دارد بدین شکل: «توفان با چراغهای خاموش کاری ندارد. اگر احساس کردی که در سختی به سر میبری، بدان که چراغ زندگیات روشناست.» روزی در محفلی، من با شخصی در این زمینه، گفتوگو میکردم. او که سخت شیفتهی این نویسندهی آفریقای جنوبی شدهبود، اعتقاد داشت که تا کنون حرفی این چنین عمیق، در مورد زندگی و مبارزه با دشواریها، از کسی نشنیدهاست که او را تا این حد تکان بدهد.
در این دیدار، فرد مورد نظر به زندگی خود اشاره میکرد که همیشه برایش سؤال بودهاست که چرا باید در طول حیات خویش، گرفتار آن همه درد و بلا گردد و حتی شماری از اطرافیان نزدیکِ خود را در حادثهای بسیار دردناک از دست بدهد و برای همهی عمر، اندوهگین و سوگوار باشد. اما از سوی دیگر، بسیارانی، در طول زندگی خود، با وجود آنکه بسیاری کارهای نادرست و ستمگرانه مرتکب شدهاند، هرگز به درد و بلایی گرفتار نشده و حتی روز به روز، وضع مادی آنها و آرامش زندگیشان، به و بهتر شدهاست.
او از این نابرابری روزگار، بسیار گلهمند بود و میگفت که پس از آن حادثهی شوم و تلخیهای دیگر، امید چندانی به تداوم زندگی نداشتهاست. اما از زمانی که به این جمله برخورد کرده، احساس میکند توفان حوادث، از آنرو با چراغ زندگی او کار داشته و دارد که وی از آن دیدگاه، موجودی است زنده، تپنده، اندیشمند و در حال مبارزه با سختیهای زندگی. وی به خود تسلّا میداد که اگر وجودش در مقابله با دشواریهای زندگی، اهمیتی نداشت، حتی حوادث و بلاهای گوناگون به سراغ او نمیآمدند و سعی در خاموشکردن چراغ زندگی وی نداشتند. این شخص اگر چه مدعیبود که مذهبی نیست اما سخت به بازیهای نابرابر سرنوشت اعتقاد داشت و از رفتار روزگار بخیل، حسود و کینهتوز، چه در حوزهی حرمت و ثروت و چه در دایرهی تواناییهای درونی و حتی زیباییهای ظاهری، سخت گلهمند بود.
اینککه او آرامش خویش را با چنان جملهای به دست آوردهبود بدان معنا نبود که دیگر از نابرابریهای اجتماعی و حتی طبیعی، شکایتی نداشتهباشد. بلکه گلایههای او با این حس خاص آمیختهبود که روزگار با کسی که اهمیتی ندارد، از کنارش بیاعتنا میگذرد بیآنکه به وی تلنگری بزند. این حس در درون او، نیروی بسیاری را جمع کردهبود که میتوانست تداوم حیات را برایش سادهتر سازد. هنگامی که من برای او این نکته را مطرحساختم که آیا انبوه انسانهایی که نه تحصیلاتی دارند و نه ثروتی و آزارشان حتی به مورچهای هم نمیرسد، چرا باید از این روزگار و مردم آن، مرتب سیلی بخورند؟ اینان برای این روزگار کور و کر، چه اهمیتی دارند که باید اینگونه به چالش کشیده شوند تا آن جا که گاه از عهدهی تهیهی غذای روزانهی خویش هم عاجز باشند؟ این شخص در پاسخ من، باردیگر این نکته را مطرح ساخت که به نظر او، حتی آنان نیز میبایست به دلایلی، در چشمانداز روزگار، اهمیتی داشتهباشند که اینگونه به بازیهای پلشت آن گرفتار آمدهاند. هرچند در ادامهی گفتگویی که ما داشتیم، او نتوانست به من پاسخ بدهد که چنان آدمهای «سیلیخور»، در کدام محاسبهی روزگارِ «سیلیزن»، میتوانند جا داشتهباشند؟
از طرف دیگر، پاسخ من به این شخص آنبود که با چنان نگاهی، قطعاً «مُردهها» بیشتر از همهی «زندهها»ی تحت فشارِ فقر و نابرابری، میتوانند از مصونیت برخوردار باشند. زیرا نه تنها «روزگار بیدادگر» با آنان کاری ندارد بلکه توفان زندگی نیز از کنارشان با بیاعتنایی میگذرد. باید اضافهکرد که با چنان دریافتی، بسیاری از ثروتمندان، خاصه در کشورهای غیر دمکرات که هم دستی به جام باده و هم دستی به زلف یار دارند، باید جزو «مردگان» به شمار آیند. اینان خود شاهدند که چگونه در هردقیقه و ثانیه، بر میزان ثروتشان که از راههای نادرست و غارت اموال عموم مردم به دست آوردهاند، افزوده میشود. چنین افرادی که جزو فرادستان جامعه به شمار میآیند و در دایرهی قدرت و رفاه، حتی حق دیگران را زیر نام «حق» پایمال میکنند، به سادگی، بیعدالتی را زیر نام«عدالت» به خانههای مردم میبرند و آزادی مردم را زیر نام اخلال در آزادی و اخلاق، از آنان میگیرند و مردم را به خاک سیاه مینشانند. به راستی، چرا توفانهای زمانه، چراغ زندگی آنان را خاموش نمیکند؟ اگر بخواهیم با استدلال این نویسندهی آفریقایی پیش برویم باید بگوییم که همهی ستمگران جهان که کوچکترین خراشی هم بر جسم و جانشان وارد نمیگردد، جزو همان مردگان هستند که توفان و بادهای خشمگین به چراغ زندگی آنان، کاری ندارد.
به باور من، چنین گفتههایی، صرفنظر از آنکه از کدام کارخانهی ذهن آدمی بیرون آمدهباشد، قبل از آنکه به انسانها آگاهی و نیرو بدهد، آنان را در گرهگاهی که بدان گرفتار آمدهاند، همچنان نگاه میدارد. واقعیت آنست که این گفتگوی کوتاه ما، مرا به یاد حرف مادر و مادر بزرگم در دوران کودکی انداخت که میگفتند علت اینکه شماری از مردم دنیا در فقر و بدبختی زندگی میکنند بدان دلیلاست که خداوند نه تنها آنان را دوست دارد بلکه میخواهد صدای ناله و گلایهی آنها را نیز مرتب بشنود. به همین جهت، آنها را همیشه در فقر و بدبختی نگاه میدارد تا «خدا خدا» کنند و «صدای دوستداشتنی» خویش را به گوش او برسانند. از طرف دیگر، خداوند عملاً به شماری دیگر از مردم، نه تنها هیچگونه علاقهای ندارد بلکه حتی از شنیدن صدای ناله و گلایهی آنان، حالش بد میشود. از اینرو، به آنها آنقدر ثروت و رفاه و راحت میدهد که هرگز صدای اعتراضشان بلند نشود. طبیعیاست که واکنش کودکانهی من در قبال حرفهای مادر و مادربزرگم، عمدتاً جز سکوت و پذیرش حرف آنان، چیز دیگر نبود. هرگاه در طول آن سالهای معصومانهی کودکی، به افرادی برمیخوردم که از فقر و بدبختی مینالیدند و تنها کارشان آن بود که خدا را شکرکنند و بندهوار دم فروبندند، به یاد سخنان مادر و مادربزرگم میافتادم که آنان با وجود آنهمه بدبختی، چه آدمهای خوشبختی بودهاند که خداوند آنان را برگزیدهاست تا صدای نالههایشان را بشنود و با دیدن آنان در گرسنگی و تحقیر و بدبختی، لذت ببرد.
کمی بعد که در همان سالهای دبستان، بزرگتر شدهبودم، با خود جسورانه اندیشیدم که این چه خدایی است که به شماری از بندگانش هیچ نمیدهد تنها به آن دلیل که دوستدارد صدای ناله و شکر آنان را همزمان بشنود و لذت ببرد. این پدیدهی ذهنی برایم کاملاً غیرعاقلانه و دشوارهضم میآمد. یکبار از سر اعتراض، این موضوع را با مادرم در میانگذاشتم. او چنان برآشفتهشد که با صدایی ملامتکننده به من گفت که دخالت در کار خدا کُفر است. سرِ زبانت را گاز بگیر و دیگر در آنچه خداوند مصلحت دانسته و یا ندانستهاست دخالت نکن. عقل ما آدمها به کارهای خدا قد نمیدهد و اینجور فضولیکردنها، او را بیشتر خشمگین میکند. من با آن که نتوانستهبودم در همان سن و سال، قانعبشوم، اجباراً تا مدتی دیگر سکوت کردم.
اندکی تأمل در این جمله، میتواند انسان را به اندیشه وادارد که آیا دستهای مرموزی در کاراست که چنین اندیشههایی را در میان مردم میپراکَنَد؟ یا اینکه چنین جملهها و گفتهها که گاه منسوب به شخصیتهای معتبر و نامآور است، نشان از آندارد که چنین افکاری، اینجا و آنجا در ذهن مردم ما و حتی دیگر مردمان جهان، همچنان جاخوش کرده است. افکاری که گاه بخش زیادی از زندگی و حتی فعالیتهای فکری آنان را به خود اختصاص میدهد.
لازم است این نکته را در اینجا اضافهکنم که واقعاً من نمیدانم چنین جملههایی که به این یا آن نویسنده نسبت داده میشود، آیا از گفتههای خود آنان است و یا آن که دیگران، بخشی از یک جمله را از آنان گرفته و در آنها تغییراتی وارد ساختهاند تا آنجا که آن اندیشه، به کلی چیز دیگری از آب درآمدهاست. با وجود این، عملاً میبینیم که جملههایی از این دست، گاه در عمل، تبدیل به فکری میشود پخته و به پرواز درآورنده. گاه همانند سنگی سنگین، چنان برپای انسان، محکم بسته میشود که او را تا از اوج اعتماد به نفس و غرور و پویندگی، پایین نیندازد، رهایش نمیکند.
سهشنبه ۲۱ مارس ۲۰۱۷
—————————————————-
۱. / John Maxwell Coetzee/ 1940/ این نویسنده در حال حاضر، ساکن استرالیاست.