از طریق تحریم، تحقیر شدن! چنین است جوهر رنجش معاون نخست وزیر روسیه! او سفری از پیش تعیینشده را لغو میکند چرا که در تفسیری که از روابط جهانی دارد، آنهائی که تحریم شدهاند، نباید باز برای خرید رو به تحریم کننده، بخوانید تنبیه کننده، بیاورند.
تنبیه و تحریم، مشخص کننده رابطۀ والد و کودک، یا به کلام روانکاوی، پدر و پسر است. پدر یا والد است که کلید تنبیه و تحریم فرزند را در دست دارد. موضوع اینجاست که در عرصه سیاست امروز پدر کیست و پسر چه کسی.
فروید گفت پسر برای رسیدن به شخصیت و استقلال دست به کشتن پدر میزند که البته بعد با تغییر واژگان و استفاده از تعبیرِ «کشتن سمبولیک» چهرهی مسئله را در این مقوله قابل قبولتر کردند.
فروید سخن حقیقت نگفت و دلیلی ندارد هر فرزند برای کسب استقلال و موفقیت کامل فردی از کشتن سمبولیک پدر بگذرد. آنچه او گفت بازنمای شرایطی بود که پیش روی خود میدید.
ایوان تورگنیف در اوائل قرن نوزده با رمان «پدران و پسران»، از فاصلهای که بین دو نسل از مردان افتاده مینالد و اجزا آن را به صحنه میآورد. او خودش را وقف ترسیم شرایطی میکند که در آن پسران شروع به تخریب پدران کردهاند. وی گر چه در این معرفی، نیهیلیستهای روس را مدّ نظر دارد که شاخهای از کوبندگان پدرند و نه همۀ انواع آنها، ولی تصاویرش برای شناخت باقی شاخههای جنگندگان با پدر نیز روشنگرند و بدون اینکه خواست واقعی تورگنیف از نوشتن این رمان بوده باشد، رابطۀ نزدیک جنگ با پدر و خلقِ ویرانی نیز از زیر قلمش نَشت میکند.
«بازاروف»، پرسوناژ تورگنیف میگوید تمام خلقت از خلال ویرانی میگذرد و این را بهانۀ ویران کردن قرار میدهد با وعده ساختنهای بعدی. او فقط به آنچه فایده داشته باشد بها میدهد و زیبائی و هنر و شعر و تمام آنچه را پدران میستودند به عنوان بیفایده، بخوانید فایده فوتی فوری که در جیب جا بگیرد نداشتن، رد میکند. هر چه پدران میکردند نیهیل، یا پوچ به حساب میآید. روسیهای که به زندگی بیآلایش روسی خود میبالید و شکرگزارش بود چرا در این موقعیت قرار میگیرد؟
بعد از جنگ کریمه قدرتهای اروپائی آلمان، فرانسه و انگلیس و ایتالیا هستند. در چشم آنها روسیه عقب مانده است. روسهای مهاجر و تبعیدی غرور روس خود را حفظ میکنند ولی در دل احساس عقب ماندگی داشته ترس پرتاب شدن از قطارِ پیشرفت آنها را به وحشت میاندازد. نسل جدیدی بوجود آمده که از ترس نابودی میخواهد از ریشههای خودش فرار کرده و با آسانسوری از آنها اوج بگیرد تا بتواند از نُک درختان همسایه چسبیده و هر طور شده با آن قطار همراه باشد.
«بیخودیسم» این رُمان بسیار گل میکند و «بازاروف» مدل جوانها میشود. چنین مدلی یا مشابه آن هرگز بین رمان نویسان ما در دوران تغییرات خلق نشد. شاید فقط ماهی سیاه کوچولو بود که آنهم در حَد یک ماهی ماند و هنرش نترسیدن بود جائی که دیگران میترسیدند.
انسان نو قرن نوزده روسی آخرین مدل آزادی، فقط به سوی آینده مینگرد بهشرطی که کاملا از گذشته بریده باشد و آنرا نفی کند. تاریخ، سنتها، تمام فرهنگ ادبی را اما به علم که رسید به چشم حشمت در آن بنگرد. طنز روزگار آنکه بیشترین مخلصان این شیوه و متدِ دور نماندن از قطار با بلیط علم، خودشان نه عالم و در کارهای تحقیقاتی بلکه در کار نقد ادبی و نویسنده بودند.
اما چون ژرف بنگری همه گروهها که در اینجا از معرفی آنها در میگذریم، میخواستند شوری برانگیخته و از کفِ عدم تحرک روسی که تنها از آنٍ ابلوموفهای اشرافیت نبود بلکه کل جامعه روس را در بر میگرفت، آتشی و جنبشی برای تغییر برانگیزند.
از موضوع اصلی این مقاله دور نشویم که سر رابطه پسران و پدران در سیاست و تاریخ است. برای همین به این مسئله اشاره میکنم که روسیه بخاطر نداشتن یک تاریخ چند هزار ساله خود را در موضع ضعف میدید. تا جائی که ابتدای امر اشکال را از خود دانسته به سرو صورت خود کوفته و از خودش نالان است. موضعی که هم حس تنازع بقا در آن هست وهم ناتوانی در پیشگیری تحول حریف وهم احساس دست دوم و غیرخودی شدن در دایره انسانهای پیشرفته.
آن وقت است که برای «چادوف» تاریخ روسیه میشود یک پوچی محض. نامفهوم، چیزی بیربط. چون نه گذشتهای دارد، نه اکنونی، پس آیندهای هم ندارد. نه در گذشته چیزی ساخته و جایگاهی داشته نه حالا پس آیندهای هم نخواهد داشت و این است که میترساند. نه از غرب است نه شرق و چه جایگاهی و در کجای تاریخ خواهد داشت؟ گذشتهای، ریشههای پهناوری در خاک نداشتن این مردم را رنج میدهد. پدر نبودن! تازه همراه دیگر برادران نتوانستن دویدن! مجادلۀ برادران در ابتدای تاریخ گوئی کافی نبوده که با داستان یعقوب و پسران متعدد و کشمکش میان آنان تداوم خود را مطرح و هنوز که هنوز است ادامه دارد.
درست که روسیه هرگز از سوی اروپا به عنوان غرب پذیرفته نشده و جایگاه جغرافیائیاش که به مدد وایکینگهای سوئدی نوری بر آن افکنده شده و از تاریکی بیرون آمده، به دوردستهای منزوی زمین متعلق است و تاریخی به قدمت چین و ایران و هند ندارد، اما امروزه جوامعی و پسرهائی با ریشههای بس نحیفتر و تُنُکتر در صحنه سیاست اسب میدوانند. پیچیدن به پرو پای پدر در جستجوی آفرینش ویرانی، با رفتاری ناهوشیارتر از «بازاروف» تورگنیف از سوی آنان توی ذوق میزند. گاه با کُرکُری خواندن همچون هر پسر تازه بهدوران رسیده که با تحقیرِ پدر و نفی جایگاه پدری او در تاریخ، میخواهد برای ریشههای نازکش روکش تهیه کند. گاهی با خشم و کین به نابودی آثار قدمت پدر پرداختن و برای دشمنی با او شریک جرم جستجو کردن. گاهی نیز در موقعیتهای احساس ضعف و شکست و ورشکستگی، شلاقکوب کردن پدر، چرا که مقصر به زمین خوردن هر بچه، والد اوست که دستش را نگرفته و کمکش نکرده.
موقعیت روسیه در اینجا با موقعیت به فرض انگلیس، آن هم جزیرهای دور افتاده از اروپا که تازه خُردی ابعادش با روسیه قابل مقایسه نیست، ولی با کشتیهایش تا هند و چین راه افتاده میرود تا با زبان شیرین و ادبیات خاص خود، چیزی از ثروت پدر کسب کند، فرق دارد. اگر در روی خانه هم چیزی نبود، هنوز در زیرزمینهای خانۀ پدری نفت و گاز یافت شده و میشود سیاستی جور کرد و از آن سهمی خواست یا همه را طلبید. اما احترام پدر را حداقل در ظاهر حفظ کرد و با اجرای رُل پسر نازنین، الماس نور و دریای نور خواست. اما در مثالی که داریم مطالعه میکنیم، انگلیس از جایگاه فرزندی خود در اروپا مطمئن است روسیه نیست.
روسیه حتی به عنوان فرزند پذیرفته نشده است. او فرزند ناخوانده(مثل مهمان ناخوانده) به حساب آمده و حسابش همیشه خاص بوده. در تمام ابتدای تاریخش آسیائی به حساب میآمده بعدا هم نتوانست اروپائی بودنش را جا بیندازد.
فرزند ناخوانده نمیداند چطور جای خودش را نزد برادران پیدا کند. جزو پدران که نیست و ادعای آن را ندارد. اما پسران چه؟ اروپا حتی وقتی نمایشی از عالیترین دانشمندان و هنرمندان او را میبیند، باز او را داخل خود حساب نمیکند. اینجاست که در بین متفکرین قرن نوزده روس یکی مثل چادوف از فرط استیصال فکر میکند روسیه جز یک هشدار ندارد تا به غرب بدهد و مزه چنین معجون بیگذشته و بیآیندهای، یعنی هیچی را به غرب بچشاند. هر چند این عقیده از سوی همه متفکرین آن دوره که در اندیشه نجات روسیه بودند شنیده نمیشود و خود چادوف هم بعدها با عذر خواهی حرفش را اصلاح کرده گفت شاید نداشتنِ گذشته شانس روسیه باشد و آوردن تجربه غرب بتواند در این زمینهای بکر چنان شوری بیافریند که روسیه از همه جلو بزند.
مثل همۀ آنهائی که حس میکنند در جامعه بشری جای درست خود را ندارند، کسب رضایت خاطرِ خانهنشینان، هدف این فرزندان ناخوانده قرار میگیرد. چادوف میگوید اوست یعنی روسیه که به غرب جواب مشکلاتش را خواهد داد. او به تورگنیف مینویسد روزی خواهد آمد که ما مرکز انتلکتوئل اروپا خواهیم بود. چگونه؟ روسیه باید بین دو مدل دنبالهروی از غرب یا رد آن مدلی که ارائه میدهد یکی را انتخاب کند. بهنظر او روسیه باید خودش بماند. یعنی کی؟ یعنی شکل گرفته و خمیر شده با ترکیبی از مانویت و مسیحیت که ارتدوکس روس را آفریده، دوری گزیدن از قدرت که بهنظرشان بهخودی خود باعث انحراف است، تشرف به اخلاق و هنر زندگی روستائیان روس که مجموعهای است از همبستگی و دلسوزی به هم بدون جستجوی روحیه بازاری و اهل داد وستد و حسابگری غرب بودن که فغان از دل همه روشنفکران روس که دورانی را در اروپا اقامت میکنند، بر آورده است.
این مقاله سر آن ندارد ببیند آیا اساسا آرزوی آنها برآورد شدنی بود یا نه. چرا که پیشرفت غرب و مدرنیتهای که میخواستند وارد کنند تعدادی ماشین صنعتی و تاسیس ایستگاههای قطار و غیره نبود. کیفیت شعور فراتر رفته، کمان گشوده بود. ارتباطات با وسائل نقلیه جدید و تغییر نوع کار، سیالتر و ارتباطاتِ گسترده تر، روحی تازه در انسانها دمیده بود. در این میان حتی برای لنین با همه ادعاهای انقلابیش، انقلاب صنعتی جامعه با افزودن چند ماشین به کارگاهها تکمیل میشد. او هم جان این تحول را که نوع تازهای از روابط انسانی و آب کردن قدرت مرکزی در سایۀ ظهور اربابان و روسای متکثر در هر شهر بود درک نمیکرد.
مطالعه تاریخ روسیه نشان میدهد که بهراستی در میان ملت روس جستجوی قدرت(بر خلاف ایران) انگیزه و راننده نیرومند تحولات نیست. آخرین تزار روسیه نیکلای دوم روز تاجگذاری گلوله گلوله اشگ میریخت و خون میگریست. او تزار شدن را تنها به عنوان یک وظیفه و سرنوشتی که نمیتوانست با آن بجنگد پذیرفت. آرزویش قدم زدن در طبیعت، نهار خوردن با مادر و زن و فرزندش بود. او حتی در میانه راه تصمیم داشت برادرش گرانددوک میخائیل را به جانشینی خود بگمارد؛ ولی میخائیل پذیرش تاج و تخت را به رأی مردم سپرد و پیشنهاد تزار را نپذیرفت. تزار الکساندر اول در tanganroy سر به بیابان میگذارد او را در هیئت یک پیر خردمند در سیبری میبینند. این سمبلِ یک نوع روسگری ست که رو به زهد و بیابان نهاده و از پادشاهی دل بَر میکند. برادرِ الکساندر اول نیز از تاجگذاری گریخت. محترمانه به لهستان. نیکلا برادرش امپراتور میشود.
تزارها با فلسفۀ زیستی که از فرهنگشان در جان نشسته بود به سرنوشت رضایت میدهند با آن نمیستیزند. «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا»، در آنها «رضا به داده بده و گره بر پیشانی اگر خواستی حفظ کن» رعایت میشود. نوعی افسردگی نتیجه وضعیت جغرافیائی و نوع زیست، همچنین مانویتی که مسیحیت را در ورود به عالم غیب و حیطه قدس جستجو میکند، و دل از جهان زرق وبرق گسسته دارد، بر آنها حکمفرماست که یا با توسل به الکل به جنگ آن رفتهاند یا با در غلتیدن در آن تا ژرفنایش. نمونههای تولستوی، گوگول و بسیاری دیگر نمایشی ازین وضعیت است.
اطرافیان صادق الکساندر دوم وقتی ایده رفرم را مطرح میکنند به او میگویند قدرت را دروغ فراگرفته راستی و آشتیجوئی را برگردان و او راه گلاسنوست (شفافیت و فضای باز) را که یک قرن و نیم بعد گورباچف برگزید انتخاب میکند تا برای بازگرداندن حقیقت و رحمت اقدام کرده باشد. به عبارت دیگر فقط رفرم سیاسی نبود بازگرداندن حقیقت و راستی و صفائی بود که حس میکردند از دست میدهند و به شدت برایشان مهم بود.
در سالهای احساس خطر از سوی غرب که توسط برخی اندیشمندان مرتب ابراز میشد، رایزنیها از جستجو در مورد «ذات روس» آغاز شد و صحبت در مورد آن به صورت وسواس درآمد. چیست این ذات روس که گوئی بیرون آنهاست و دارند میروند آن را کشف کنند. رویاروئی با اندیشۀ بیگانه یکباره آنها را به فکر ذات خودشان انداخته. ذات روس جائی ست که میتوانند در این موقعیت ناامنی بر آن بنشینند. قابلیتهای خود را تشخیص داده ببینند با آن چه میتوانند بکنند و اساسا کارشان در مجموعه بشری چیست. من اینجا چکارهام کارم چیست و چه ابزارهائی در کف دارم. یک شعور و هشیاری نسبت به سوال «من کیستم».
ذات روسی مثل نوعی پوس تلفن که از طریق آن میتوانند با جهان بهطور درست وصل شوند به مسئلهای حیاتی تبدیل میشود. پایه و زمین استمرار آنها باید این ذات روسی باشد. زمین اصلی آنها. نه یک زمین از گذشته آمده. ذات روسی جای قدمت و پدر و مادری را که از آنها دریغ میکنند میگیرد. نه یک سوال اگزیستانسیل بلکه سوالی سیاسی تاریخی.
جستجوی جای خود، در درون خود، آنها را نسبت به برادرانی که او را نمیپذیرند استقلال میبخشد. ارتدوکسی، بیعلاقگی به تسلط و قدرت و حسابگری و مالاندوزی به آنها زهدی میبخشد که میخواهند دیگران را نیز از آن برخوردار سازند.
به نظر غالب متفکران قرن نوزده روسیه، ماموریت تاریخی و معنوی ملت روس، مُعّرف مشرق ارتدوکس و قبیله پاکیزه اسلاو (شاید آریائیگرائی هیتلر در برابریجوئی با این ایده بیان شده) ایده نجات و رستگاری بخشیدن به غرب، غرب فرتوت و زوار در رفتهای است مبتلا به مسیحیت کاتولیک که مسیحیت رومن (امپراتوری روم) است بر مبنای نظم و سازمان کار نه همچون کلیسای ارتودوکس با سنتهای بیزانس وابسته به هارمونی، هنر، تعادل، عشق و همبستگی. ایده آزاد کردن و رستگاری به دیگر برادران به فرهنگ روسی محدود میشود. چنین چیزی در روح ایرانی اصلا نیست که دیگران را رستگار کنند. بحث در مورد ذات ایرانی و جایگاهش در سلسلۀ بشری در بین فرهیختگان دوران مشروطیت به چالش کشیده نشده است.
آنچه در مجموع از سوی روسها به غرب با چشم انتقاد نگریسته میشود، دنیادوستی، مالاندوزی، رفاهورزی و فردیت و بیخیال شدن نسبت به مشکلات دیگران است که سپردهاند تا از سوی سیستم حل شود نه از سوی همبستگی مردمی که بخصوص در میان روستائیان روسی و مجامع و تعاونیهای آنها فراوان به چشم میخورد.
تنها لنین بود و حزب بلشویک که از این معیارها کاملا عدول کرد. قدرت مرکزی و سانترالیسم ناخواسته توسط روح اسلاو را از غرب گرفت و به آنها تحمیل کرد. گرفتن قدرت به هر قیمت و هر روش را آویزه گوش ساخت. اخلاق و همبستگی عاطفی را کنار زد و اصل تشکیلات و سازماندهی را از غرب وارد کرد. اما از تن ملتی که شهرنشینی را دوست ندارد و خودش را در تمدن سهیم نمیداند و به زندگی اندک قانع است، این الگو بدقواره بود و آویزان ماند. هر چند تهیدستی را با دست باز بهشان تحمیل کرد چرا که دنبال زرق و برق نبودند.
هدف از ذکر این مختصر پرداختن به علل شکست و دفع کودتای بلشویکها نیست. اما بد نیست توجه کنیم جا دارد در مورد مردمان نیک اندیش روس که ملتهای دیگر از شناختشان فاصله گرفتهاند بسیار بیشتر بدانیم. آنها چوب استقرار بلشویکها را در کشورشان خورده، بدنامی و سوءظن بیجائی را نسبت به خودشان تحمل کردهاند. آنها نیز مثل برخی دیگر از ملل، آش نخورده و دهان سوخته داشتهاند چرا که کودتای بلشویکها تصویر ترسناک از مردمی آفریده که به رستگاری روح غرب میاندیشیدهاند.
شناخت بهتر ملتها، فرهنگ و طرز اندیشیدن آنها الزام جهان آینده است. توجه به شرطی شدن ذهن و نگاه ما به ملتها بهخاطر شخصیتهائی در تاریخ سیاسی آنها که معرف روح و خواست آنها نیستند و خروج از این تنگنای فکری باید برای رسیدن به یک برابری جهانی در برنامه قرار گیرد.
لنین با آنچه ذات روسی تعین شده بود جنگید. جهانبینی و خواستهای ژرف آنها را زیر پا گذاشت. اته بودن برایشان سوغات آورد و صلیب دیالکتیک از گردنشان آویزان کرد. چرا باید تصویر او تصویر ملت روس باشد؟
آیا بیگانه دیدن روسیه بخاطر همین بخش شرقی آن است که او را نزدیک به پدران و در چشم غرب بیگانه میکند؟ چرا نباید توجه کرد این قوم با موهبت ِداشتن نوع تفکر و خاطره تاریخی شرق از یکسو و غرب از دیگر سو، چگونه به هوش و استعدادی درخشان مجهز است؟
فرزند ناخواندهای که بدون اجازه رشد کرده بود و از توفانهای فراوان عبور کرد و تنها به مدد روشناندیشان خودش ترک مهلکهها گفت، دقیقا به خاطر عدم علاقه به قدرت مرکزی، تملک، و روح بازرگانی، میتواند در جهان شبکهای آینده نقش بزرگی داشته باشد. اما هنوز امروزه روز بعد از برداشته شدن آوار بلشویکها از روی سینهاش احساس جائی برابر با دیگر برادران نداشتن و دست دوم و غریبه محسوب شدن، او را رنج میدهد.
گلوبالیزاسیون که بهمعنای ارتباطات نزدیک انسانها و یکپارچه شدن است اساسا با کم شدن انباشت قدرت و قطبهای تصمیم گیری همراه است. یک مغز بزرگ با دریافت همه اطلاعات میتواند همه جنبههای زندگی اجتماعی بشر را اداره کند و جای برابر برای پسران و پدران در آن محفوظ است. فقط میماند تقسیم این ثروتها آنهم بهجای انقلابیون، حقوقدانان امور بینالملل و اقتصادی را میطلبد تا از حقوق اکثریت دفاع کنند. در این زمینه در مقالۀ پیشین، «ما موجودات عصر دانلود هستیم»، صحبت کردم. در اینجا به آن چنین میافزایم که جهان شبکهای واحد انسانها نمیتواند جنگ برادران، تمایز یا برتری یکی یا چند تن را بر بقیه، و یا حمله و ستیز با پدران را بپذیرد. با توجه به اینکه ایران، خواهی نخواهی جزو پدران بوده است، سهم ما از اندیشیدن به این روابط نیز جایگاه ویژهای مییابد.
منتسکیو (۱۶۸۹ - ۱۷۵۵) در نامههای ایرانی به کنجکاوی، شور و ولولۀ زن و مرد و پیر و جوان در پاریس برای دیدن یک ایرانی، اشاره میکند. آنها با آزمندی میپرسند «چگونه میتوان پارسی(ایرانی) بود؟» جملهای که گاه هنوز هم در زبان فرانسه شنیده میشود و از اهمیت ایرانی بودن حکایت دارد.
یا اگر هیتلر آلمانیها را برای تفاخر، آریائی قلمداد میکند، تاریخ آلمان نشان میدهد که آنها از جنوب سوئد و نواحی شمالی فرود آمده و شروع به آمیزش با اقوام سلت، اسلاو، بالتیک، ایرانی و گلواها در اروپای مرکزی و شرقی نمودهاند و اطلاق آریائی به آنها باید از ارزش و اهمیت و وزن این نژاد بوده باشد.
بهراستی که تعلق به تنه درختی با ریشههای چندین هزار ساله شور و ولوله هم دارد، هر چند بخاطر خانه نه چندان اعیانی فعلی این پدر یادمان رفته باشد، شانس تعلق به شاخهای از این درخت را قدر بشناسیم.
برای رفتن به سوی جهانی که فنآوریهای فعلی امروز آن را قابل تحقق میسازد، مسئله پدران و پسران باید از کشتن پدر توسط پسر در لحظههای خودنمائی، یا لحظات احساس ِ کم آوردن و دچار بحران بودن، بیرون آید. اتحاد پسران و پدران لازمۀ جهان آینده است. پدر هم باید با تحویل گرفتن پسر، از این که او بخواهد با کارهای جنونآمیز خودش را مطرح کند پیشگیری به عمل آورد. بعضی وقتها پسر برای آنکه خودش را مطرح کند و از پدر جلو بیفتد به هر کاری از جمله استهزا و آلودن چهره پدر دست میزند. سعی میکند او را از ریخت بیندازد تا خودش دیده شود. تخریب پدر برای پسر نامطمئن از خود یا تازه به دوران رسیده به وسواسی بدل میشود تا آنکه خودش را به شکل او در آورده و جای او بنشیند. لازم نیست پسر جای پدر را بگیرد سیاست جهان آینده، جهان نو، باید سیاست «در امتداد هم» باشد.
اصلا تحریم و تهدید و الدرم بلدرم که چنین کنم و چنان گیرمت از یقه، دور از شان انسان قرن ماست. پسرها با هیاهو میخواهند جای پدرها را بگیرند. اما پدرها مردمان بومی نیستند و ریشهکن کردنشان هر چند به ظاهر فقیر و تهیدست برسند با قوانین دیگری که به حیات و داشتن نیروی گرانشیِ نیرومند از طریق تجمع و انبار شدن حداکثر اطلاعات و تجارب تاریخی مربوط میشود، ساده نیست.
باید بتوان رایزنی مردان سیاسی را توسط مردمان عادی مدیریت کرد. زنجیرهای از اندیشمندان از طیفهای مختلف، حقوقدان، روانشناس، مردمشناس، زبانشناس و… باید طرف صحبت این پسران و پدران قرار گیرند. حکومت را قبول ندارید؟ ما هستیم! مشکلتون چیه؟ نژادی؟ برتری نژادی، برتری نسل؟ برتری پسر بر پدر یا بالعکس؟ حرفتونو نفهمیدیم توضیح بدهید. با آنچه میگوئید مشکل داریم، منطقی نیست. و…. .
در جهانی که رو به شبکه واحد شدن پیش میرود، شایسته است از حالا آدمها بتوانند قدرت را تمرین کنند. قدرتِ استقلال و احترام به عقیده خود و دیگران. قدرت طرف مذاکره بودن. حسابرسی و حرف حساب طلبیدن.
مسئله پدران و پسران در موضوع سیاسی اهمیت بسیار دارد. در شرایط پسران نابکار، پسرانی شرور که میخواهند دار و ندار پدر را گرفته او را دست بسته در برابر خود حاضر کنند و پدران وارفته یا خرفت شده سر پیری، وقت به میدان آمدن مشترکین شبکۀ جهانی بشریت است. اگر عدهای از شهروندان جواب سوالات خود را راجع به اظهارات و بیانیههای شخصیتهای سیاسی درک نمیکنند و گمان میکنند توضیح روشنگرانه مربوط به این پرسشها در رسانههای جمعی پیدا نمیشود یا آنها را راضی نمیکند، چرا نباید بتوانند با توسل به راههائی که امروزه در اختیارشان هست خود را طرف صحبت این شخصیتها قرار داده و از آنها بخواهند منطق نهفته در بیاناتشان را روشنائی بیفکنند و گر نه عدم حضور منطق و عقل سلیم را در آن بپذیرند. چرا باید منتظر روزنامه نگاران و اتحادیهها برای حساب و کتاب در بیانات نشست؟ انسان قرن ۲۱ باید بتواند طرف صحبت بودن خودش را با افرادی که برای مدتی محدود در رأس مسئولیتهائی انتخاب میشوند، تمرین کرده و در آن استقرار یابد.
لاوروف وزیر امور خارجه روسیه در کنفرانس مونیخ خواستار یک نظم نوین جهانی شد که در آن کشورهای غربی نفوذ کمتری داشته باشند. یک نظم جهانی پسا غربی که در آن هر کشوری از طریق حق حاکمیت خود تعریف شود. او از پیمان ناتو انتقاد کرد و آن را باشگاهی از برگزیدگان کشورها خواند و افزود ناتو هم در اندیشه هم در قلب خود یک نهاد جنگ سرد است.
لاوروف شاید ناخودآگاه، باز نارضایتی خود را از رنج روسی ِفرزند نابرابر محسوب شدن، ابراز میکند. امری که از دید او هنوز در قرن ۲۱ حل نشده، بخصوص با چاشنی واژه «قلب» چیزی که در زبان سیاسی کمیاب است، از ذات روسی و شرقی بینش خود پرده برمیدارد. نگاه تازهای به روسیه داشتن، فاصله گرفته از همذات پنداریش با بلشویسم و لنین و استالین، کسانی که از دید اندیشمندان و مردم خودشان هم جزو «تسخیر شدگانِ شّر» (نام کتابی از داستایفسکی با الهام از اعمال تروریستهای زمانه اش)، به حساب آمده و متعلق به بخش ظلمانی وجودند نه بخش منور وروشن روح مردم روس، از الزامات ورود به شعوری نوین است. سرزمینی که بیش از هزار سال مقاومت کرده و از پهناورترین سرزمینها و قدرتها بوده ولی اروپا فقط به عنوان تهدید ولی نه «همراه» به او نگاه کرده است. باید روسیه را شناخت. آن دیگری ِ بزرگ، آن غریبه، که در آینهاش به نظر Geoffrey Hosking میتوانیم خودمان را بشناسیم.
دشتهای بزرگ و آزاد که از این سر تا آن سر روسیه کشیده شده سوای مغولها که بخش وسیعی از آن را در نوردیدند، بیشتر از سوی غرب تهدید شد. تقاضای پناهندگی آخرین تزار و خانوادهاش که توسط بلشویکها بعد از تیرباران با اسید سوزانده شدند، از سوی جرج پنجم شاه انگلیس که خویشاوندی نسبی هم با نیکلای دوم داشت و به گفتۀ همگان به لحاظ شباهت ظاهری مثل دو قطره آب بودند (تصویری ازین دو در سال ۱۹۱۳ که در برلن گرفته شده ضمیمه است)، پذیرفته نشد. در عین حال لنین با چشمهای ریز و نگاه تیز مورّبی که همه عمر حفظ کرد و از سوی کُدهای وراثتی میآمد که از طریق پدر و تعلقش به اقوامی مغولی فنلاندی (tchouvache) دریافت کرده بود و سینهای که درآن تعلیمات تنها شورشهای دهقانی روسیه که همگی با روح تاتارها و در ضدیت با قدرت مرکزی انجام شده بودند، جا گرفته بود، از سوی امپراتور آلمان به سروقت روسها فرستاده شد تا جنگ را ببازند. با چنین روابطی در گذشته باید پذیرفت که دست دوستی این فرزند کره زمین بسوی پسران دیگر بشریت بررسی نوینی میطلبد.
آشتیهای ملی و جهانی لازم و ملزوم یکدیگرند.
مطالعات تکمیلی:
Russia and the Russians
Geoffrey Hosking
Penguin Books, 2012
Le roman de l’âme slave
Vladimir Fédorovski
Edition Rocher 2009